- Dec
- 924
- 15,904
- مدالها
- 4
(فربد)
با پشت انگشتم، تقهای به در اتاقش زدم و با صدای آرومی گفتم:
- سوزان؟ منم فربد، میشه بیام تو؟
صدای فینفینش رو میتونستم بشنوم؛ تردیدش رو هم حس میکردم، اما خوشحالم که در نهایت بهم اعتماد کرد و صدای چرخش کلید رو توی قفل در شنیدم. دو قدم جلو رفتم، وارد اتاقش شدم و در رو پشت سرم بستم. روی صندلی میز آرایشش نشستهبود و پشت دستش رو به صورت خیسش میکشید. حق با بردیا بود. سوزان رنگ به رو نداشت و حسابی آشفته بود! زمانی که بردیا بهم زنگ زد و ازم خواست زودتر به خونه بیام، حدس هر اتفاق تلخی رو میزدم به جز چنین تصادفی! ما سالها از روحیهی لطيف دخترهامون مراقبت كرديم تا در بدترين شرايط، كمترين آسيب ممكن رو حس كنند. حالا، امیدوار بودم که این داستان جدید، اونقدر آسیبپذیر نباشه. هرچند که چهرهی عصبی سوگند، صورت گرفتهی سوگل و چشمهای خیس سوزان، گویای این شرایط نبود! لبهی تختش نشستم. نفس عمیقی کشیدم، کف دستهام رو روی روتختی صورتیرنگش گذاشتم و بدنم رو به دستهام تکیه دادم.
- خوبی؟
هنوز به جایی جز فرش ششمتری صورتیرنگ سادهی اتاقش، نگاه نمیکرد.
- نه.
خندیدم و با لحن مسخرهای در جوابش گفتم:
- سوزان؟ ما نه باباتیم و نه مامانت! ما چندتا جوون همنسلیم که داریم کنار هم زندگی میکنیم، پس میتونیم کارتو درک کنیم، لازم نیست اینقدر گریه کنی.
حرفهای منطقی برای دل مضطرب سوزان بیفایده بود و آروم گریه میکرد، اما بالأخره باید از یک جایی شروع میکردم.
- توی پل طبیعت درست دیدهبودم، مگه نه؟ گفتم من خواهرمو میشناسم و با غریبهها اشتباه نمیگیرم.
خندهی کوتاهی کردم و ادامه دادم:
- البته توام منو دیدی و مچمو گرفتی! من با صحرا، دوست دلآرا، بیرون بودم.
اسم صحرا، توجهش رو جلب کرد. نگاه خیسش رو به صورتم دوخت. وای از چشمهای گود افتادهش! هیچ دوست نداشتم سوزان خندهرو رو این شکلی ببینم.
- ارتباط داشتن که چیز بدی نیست سوزان، حتی برای دخترای این خونه، چون میدونم که چقدر مراقب خط و مرزا هستین.
سرش رو تندتند تکون داد و با بغضی که توی گلوش نشستهبود، در جوابم گفت:
- آره فربد، من خیلی حواسم جمع بود، من فقط هفتهای یکبار باهاش بیرون میرفتم.
سرم رو تکون دادم و برای تسکین دلش، سعی کردم راز خودم رو برملا کنم تا بدونه تنها آدمی نبوده که با جنس مخالفش ارتباط داشته.
با پشت انگشتم، تقهای به در اتاقش زدم و با صدای آرومی گفتم:
- سوزان؟ منم فربد، میشه بیام تو؟
صدای فینفینش رو میتونستم بشنوم؛ تردیدش رو هم حس میکردم، اما خوشحالم که در نهایت بهم اعتماد کرد و صدای چرخش کلید رو توی قفل در شنیدم. دو قدم جلو رفتم، وارد اتاقش شدم و در رو پشت سرم بستم. روی صندلی میز آرایشش نشستهبود و پشت دستش رو به صورت خیسش میکشید. حق با بردیا بود. سوزان رنگ به رو نداشت و حسابی آشفته بود! زمانی که بردیا بهم زنگ زد و ازم خواست زودتر به خونه بیام، حدس هر اتفاق تلخی رو میزدم به جز چنین تصادفی! ما سالها از روحیهی لطيف دخترهامون مراقبت كرديم تا در بدترين شرايط، كمترين آسيب ممكن رو حس كنند. حالا، امیدوار بودم که این داستان جدید، اونقدر آسیبپذیر نباشه. هرچند که چهرهی عصبی سوگند، صورت گرفتهی سوگل و چشمهای خیس سوزان، گویای این شرایط نبود! لبهی تختش نشستم. نفس عمیقی کشیدم، کف دستهام رو روی روتختی صورتیرنگش گذاشتم و بدنم رو به دستهام تکیه دادم.
- خوبی؟
هنوز به جایی جز فرش ششمتری صورتیرنگ سادهی اتاقش، نگاه نمیکرد.
- نه.
خندیدم و با لحن مسخرهای در جوابش گفتم:
- سوزان؟ ما نه باباتیم و نه مامانت! ما چندتا جوون همنسلیم که داریم کنار هم زندگی میکنیم، پس میتونیم کارتو درک کنیم، لازم نیست اینقدر گریه کنی.
حرفهای منطقی برای دل مضطرب سوزان بیفایده بود و آروم گریه میکرد، اما بالأخره باید از یک جایی شروع میکردم.
- توی پل طبیعت درست دیدهبودم، مگه نه؟ گفتم من خواهرمو میشناسم و با غریبهها اشتباه نمیگیرم.
خندهی کوتاهی کردم و ادامه دادم:
- البته توام منو دیدی و مچمو گرفتی! من با صحرا، دوست دلآرا، بیرون بودم.
اسم صحرا، توجهش رو جلب کرد. نگاه خیسش رو به صورتم دوخت. وای از چشمهای گود افتادهش! هیچ دوست نداشتم سوزان خندهرو رو این شکلی ببینم.
- ارتباط داشتن که چیز بدی نیست سوزان، حتی برای دخترای این خونه، چون میدونم که چقدر مراقب خط و مرزا هستین.
سرش رو تندتند تکون داد و با بغضی که توی گلوش نشستهبود، در جوابم گفت:
- آره فربد، من خیلی حواسم جمع بود، من فقط هفتهای یکبار باهاش بیرون میرفتم.
سرم رو تکون دادم و برای تسکین دلش، سعی کردم راز خودم رو برملا کنم تا بدونه تنها آدمی نبوده که با جنس مخالفش ارتباط داشته.