جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fati-Ai با نام [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 26,675 بازدید, 514 پاسخ و 57 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
924
15,904
مدال‌ها
4
(فربد)

با پشت انگشتم، تقه‌‌ای به در اتاقش زدم و با صدای آرومی گفتم:
- سوزان؟ منم فربد، میشه بیام تو؟
صدای فین‌فینش رو‌ می‌تونستم بشنوم؛ تردیدش رو هم حس می‌کردم، اما خوشحالم که در نهایت بهم اعتماد کرد و صدای چرخش کلید رو توی قفل در شنیدم. دو قدم جلو رفتم، وارد اتاقش شدم و در رو پشت سرم بستم. روی صندلی میز آرایشش نشسته‌بود و پشت دستش رو به صورت خیسش می‌کشید. حق با بردیا بود. سوزان رنگ به رو نداشت و حسابی آشفته بود! زمانی که بردیا بهم زنگ زد و ازم خواست زودتر به خونه بیام، حدس هر اتفاق تلخی رو می‌زدم به جز چنین تصادفی! ما سال‌ها از روحیه‌ی لطيف دخترهامون مراقبت كرديم تا در بدترين شرايط، كمترين آسيب ممكن رو حس كنند. حالا، امیدوار بودم که این داستان جدید، اون‌قدر آسیب‌پذیر نباشه. هرچند که چهره‌ی عصبی سوگند،‌ صورت گرفته‌ی سوگل و چشم‌های خیس سوزان، گویای این شرایط نبود! لبه‌ی تختش نشستم. نفس عمیقی کشیدم، کف دست‌هام رو روی روتختی صورتی‌رنگش گذاشتم و بدنم رو به دست‌هام تکیه دادم.
- خوبی؟
هنوز به جایی جز فرش شش‌متری‌ صورتی‌رنگ‌ ساده‌ی اتاقش، نگاه نمی‌کرد.
- نه.
خندیدم و با لحن مسخره‌ای در جوابش گفتم:
- سوزان؟ ما نه باباتیم و نه مامانت! ما چندتا جوون هم‌نسلیم که داریم کنار هم زندگی می‌کنیم، پس می‌تونیم کارتو درک کنیم، لازم نیست این‌قدر گریه کنی.
حرف‌های منطقی برای دل مضطرب سوزان بی‌فایده بود و آروم گریه می‌کرد، اما بالأخره باید از یک جایی شروع می‌کردم.
- توی پل طبیعت درست دیده‌بودم، مگه نه؟ گفتم من خواهرمو‌ می‌شناسم و با غریبه‌ها اشتباه نمی‌گیرم.
خنده‌ی کوتاهی کردم و ادامه دادم:
- البته توام منو دیدی و مچمو‌ گرفتی! من با صحرا، دوست دل‌آرا، بیرون بودم.
اسم صحرا، توجهش رو جلب کرد. نگاه خیسش رو به صورتم دوخت. وای از چشم‌های‌ گود افتاده‌ش! هیچ دوست نداشتم سوزان خنده‌‌رو‌ رو این شکلی ببینم.
- ارتباط داشتن که چیز بدی نیست سوزان، حتی برای دخترای این خونه، چون می‌دونم که چقدر مراقب خط و مرزا هستین.
سرش رو تندتند تکون داد و با بغضی که توی گلوش نشسته‌‌بود، در جوابم گفت:
- آره فربد، من خیلی حواسم جمع بود، من فقط هفته‌ای یک‌بار باهاش بیرون می‌رفتم.
سرم رو تکون دادم و برای تسکین دلش، سعی کردم راز خودم رو برملا کنم تا بدونه تنها آدمی نبوده که با جنس مخالفش ارتباط داشته.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
924
15,904
مدال‌ها
4
- من و صحرا هم چند دفعه با هم بیرون رفتیم، راستش ازش خوشم اومد، بهش علاقه‌مند شدم، اما خیلی دلم می‌خواد بیشتر بشناسمش، حس می‌کنم خیلی چیزا رو باید درباره‌ی صحرا بدونم تا عشقش توی قلبم، عمیق ریشه کنه.
از توی جعبه‌ی روی میزش، دستمال‌کاغذی بیرون کشید و دستمال مچاله‌شده‌ی قبلی رو به داخل سطل پلاستیکی زیر میزش انداخت. خدا می‌دونه از عصر تا الان، چقدر دستمال توی اون سطل جمع شده! دستمال رو به زیر بینیش کشید و گفت:
- کار خوبی می‌کنی، صحرا هم دختر خوبیه.
تکونی به بدنم دادم، روی زانوهام خم شدم، دست‌هام رو در هم گره زدم و پرسیدم:
- اون‌ پسره چی؟ پسر خوبیه؟
مکث کرد. با تردید نگاهم کرد و گفت:
- ایمان هم پسر خوبیه، توی این مدتی که باهاش آشنا بودم، ازش مهربونی و عشق دریافت کردم، یکم با ما فرق می‌کنه اما گاهی تفاوت‌ها هم می‌تونه جالب باشه! کم و بیش بیرون میریم و با هم خوبیم.
نفس عمیقی کشید و من خوشحال بودم که صحبت می‌کنه.
- فربد! من توی پل طبیعت دوست نداشتم از نگاهت فرار کنم، اما بهم حق بده! من‌ واقعاً از صحبت درباره‌ی رابطه‌م با ایمان می‌ترسیدم! کلاً آدم جسوری نیستم، خودت بهتر می‌دونی، اما اصلاً راه گفتنشو بلد نبودم و اون روز تنها راهی که به ذهنم می‌رسید، فرار بود.
سرش رو‌ پایین انداخت و‌ دستمال رو بین انگشت‌هاش مچاله کرد.
- من خجالت می‌کشم فربد! از همتون خجالت می‌کشم.
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و با قاطعیت گفتم:
- نباید خجالت بکشی سوزان، باید حرف بزنی، توام برای خودت دلیلی داشتی پس باید اونو برای بقیه هم توضیح بدی.
گریه‌کنان سرش رو بالا گرفت.
- نمیشه داداش من! اینکه شما فکر کنین از اعتمادتون سوءاستفاده کردم برای من دردآوره، از اون بدتر، خجالت می‌کشم وقتی که امروز ایمان، به اون شکل با سوگل روبه‌رو شده!
لحظه‌ای مکث کرد و نفس گرفت. کلمه‌به‌کلمه‌ی حرف‌هاش و دغدغه‌هاش رو می‌فهمیدم.
- فربد الان عمق درد من، سوگله! من می‌دونم که سوگل چقدر روی روابطش حساسه و تا چه اندازه مشتاق دریافت احترامه! اما... وقتی پیام ایمان رو خوندم که نوشته‌بود به سوگل گفته اونو نمی‌خواد و منو می‌خواد، سقف این خونه روی سرم خراب شد! ایمان غرور سوگل رو له کرده و من خودمو مقصر می‌دونم.
دستش رو به چشم‌هاش کشید و با نهایت غصه ادامه داد:
- ایمان واقعاً اشتباه کرد! حق نداشت با خواهرم اینجوری صحبت کنه، سوگل با وجود خواستگاری‌هایی که راه افتاده‌بود خوشحال بود و من خیلی ناراحتم که امروز این اتفاق افتاده و دلش شکسته... همش تقصیر منه!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
924
15,904
مدال‌ها
4
درست می‌گفت. شاید سوگل تلاش می‌کرد احساساتش رو بروز نده اما به قدری صورتش منجمد شده‌بود که می‌شد فهمید چه حس‌های تلخ و گزنده‌ای رو پشت چشم‌های بی‌حسش نگه داشته و حرفی نمی‌زنه. دیدن این حال سوگل، به اندازه دیدن چشم‌های‌‌ گریون‌ سوزان، دردناک بود.
- تو مقصر نیستی سوزان، سوگل و ایمان هم مقصر نیستن! آره، شاید ایمان درست حرف نزده باشه ولی احتمالاً توی اون لحظه از سوءتفاهمی که ممکن بوده برای تو پیش بیاد، ترسیده و سعی کرده بی‌گناهی خودش و علاقه‌ش رو به تو نشون بده، برای همون از اون جمله‌ای که زیاد جالب به نظر نمیاد، استفاده کرده.
سرش رو به چپ و راست تکون داد.
- ولی ایمان خیلی رکه، رک و جسور! فکر می‌کنم خیلی دل سوگل شکسته، وای از من!
کلافه، دست مشت‌شده‌ش رو به پاش کوبید.
- بازم تو مقصر نیستی سوزان! اگه ایمان بد صحبت کرده باشه هم تقصیر خودشه و سوگل اینو خیلی خوب درک کرده!
از روی صندلی بلند شد و ایستاد. دستمال جدیدی از داخل جعبه‌ی مکعبی برداشت و گفت:
- می‌دونم، صداشو شنیدم، داشت جلوی سوگند از من و احساساتم دفاع می‌‌کرد، برای همون بیشتر داغون شدم، الهی بمیرم براش.
و‌ دستمال رو روی چشم‌هاش‌ گذاشت. دقیقاً نمی‌دونستم مقصر این جریان کی‌ می‌تونه باشه، اما این رو می‌دونستم که تا زمانی که جو‌ خونه متشنج باشه نمی‌تونیم صحبت کنیم و مشکلات رو حل کنیم. پس آروم شدنشون، از همه‌چیز مهم‌تر بود.
- باشه سوزان! واقعاً اتفاق سوپرایزکننده‌ای بود ‌و همه‌ی ما رو تحت‌تأثیر قرار داد، اما فعلاً نباید دنبال مقصر باشی و گریه کنی، باید برای بقیه توضیح بدی، باید علامت سؤالی که توی ذهن بقیه شکل گرفته رو از بین ببری، تو که خودت می‌دونی کار اشتباهی نکردی، فقط عاشق شدی! پس باید از خودت دفاع کنی و مطمئن باش که همه درکت می‌کنن، حتی سوگل!
فشار ریزی به زانوهام آوردم و ایستادم. نگاه ترسونش رو به چشم‌هام دوخت و آروم پرسید:
- سوگند چی؟ خیلی از دستم ناراحته.
لبخند‌ محوی به روش زدم.
- سوگند فقط نگرانه! و خیلی هم حق داره اما مطمئن باش اول و آخرش پشتته فقط باید براش توضیح بدی... بالأخره اون دختر بزرگ این خونه‌ست و چه بخواد، چه نخواد، حس مادرانه و مسئولیت عجیبی نسبت به همه‌ی ما، خصوصاً شما دخترا داره! حرفای سوگندو بذار پای نگرانی‌هاش و بهش حق بده.
سرش رو تندتند به بالا و پایین تکون داد.
- حق‌ میدم، به خدا حق میدم! اگه منو بزنه هم بهش حق میدم، من باید این قضیه رو باهاتون در میون می‌ذاشتم، اصلاً شاید دیدن تو توی پل طبیعت یه نشونه بود که بفهمم دیر یا زود لو میرم و باید دست بجنبونم، اما فقط خجالت می‌کشیدم.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
924
15,904
مدال‌ها
4
یک قدم جلو رفتم و با آرامش گفتم:
- می‌دونم قربونت برم، می‌فهممت! لطفاً آروم باش و بیا بریم بیرون، الان با موندن توی این اتاق، حال همه‌ کسایی که نگرانشونی رو بدتر‌ می‌کنی پس نترس و باهام بیا.
دستم رو به طرفش دراز کردم. با تردید قدمی جلو اومد و نگاهم کرد. بی‌طاقت دو قدم بعدی رو سریع‌تر برداشت و خودش رو توی بغلم انداخت. لبخندم محو شد. دستم رو روی موهای پریشونش کشیدم و به یاد روزهای تلخ گذشته، چشم‌هام رو بستم. هیچ‌وقت دوست نداشتم اون روزها تکرار بشه؛ گریه‌های بی‌پایان، افسردگی‌هایی که دامن‌گیرمون شده‌بود، حال تلخی که روز و شب رو ازمون گرفته‌بود و ما رو اسیر چهارچوب اتاقمون کرده‌بود. نمی‌دونستم سوزان چه پسری رو برای رابطه انتخاب کرده، اما فعلاً باید الویتمون حفظ آرامش خونه‌مون می‌بود، بقیه مسائل هم کم‌کم درست می‌شد؛ البته امیدوارم!
- مرسی فربد، مرسی که این‌قدر برادر مهربون و خوبی هستی، پشتم به وجودتون گرمه، ممنونم که درکم کردی و بهم احترام گذاشتی.
پلک‌هام از هم باز شد و چشم به پرده‌ی اتاقش دوختم. سوزان روحیه‌ی فوق‌العاده حساسی داشت، نباید می‌ذاشتیم به همین راحتی آسیب ببینه! سوزان نیاز به توجه و حمایت داشت، حتی اگه اشتباه کرده باشه.
صدام رو صاف کردم و سعی کردم بخندم.
- پس چی؟ الکی که داداشت نشدم!
خنده‌ی آرومی کرد و قدمی عقب رفت. نگاهم رو به چشم‌هایی که انگار بخشی از ترسش، پر کشیده‌‌بود دوختم و گفتم:
- پس میای دیگه؟
آروم پلک‌هاش رو بست و باز کرد.
- چشم، برم سرویس‌، صورتمو بشورم، بعدش میام.
دو قدم عقب رفتم و بعد از گفتن «منتظرتیم» از اتاقش بیرون رفتم. خودم رو به مبل‌های راحتی رسوندم و بین باراد و بردیا نشستم. در جواب نگاه سنگین بچه‌ها، آروم پلک زدم و زمزمه کردم:
- الان میاد.
سوگند نفس عمیقی کشید و فرهود بلافاصله توی گوشش شروع به پچ‌پچ کرد؛ داشت همه‌ی تلاشش رو می‌کرد تا سوگند خشمش رو کنترل کنه.
- آفرین آقافربد! چطوری تونستی بیاریش بیرون؟
سرم رو به سمت صورت بردیا چرخوندم، با خنده و صدای آرومی گفتم:
- اول قصه‌ی خودمو لو دادم، بهش قوت قلب دادم، بعد راضیش کردم.
خندید و دم گوشم گفت:
- دیوونه‌ای؟!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
924
15,904
مدال‌ها
4
شونه‌ای بالا انداختم و با خنده گفتم:
- والا برام درس عبرت شد! دو روز دیگه منم به طریقی دستم رو میشه، بذار همین حالا به بهونه‌های مختلف همه رو در جریان بذارم.
چشم‌هاش رو درشت کرد.
- انگار صحرا اولین دوست‌دخترشه!
- هیس!
و نیشگونی از پهلوش گرفتم که لبش رو به دندون گرفت تا نخنده. درسته! صحرا اولین دختری نبود که باهاش صحبت می‌کردم، اما اولین کسی بود که با وجودش، من رو به دنیای دیگه‌ای برده‌بود؛ دنیایی که اونجا فقط من بودم و صحرا، مکالمات نصفه‌و‌نیمه و نگاه‌های گرممون! شاید هیچ‌وقت به این اندازه، منتظر دریافت جواب پیام‌هام نبودم. هیچ‌وقت به این اندازه، صدای بوق انتظار تماس‌ها برام آزاردهنده نبود. من برای اولین‌بار مشتاقم؛ برای دیدن صورتش، برای شنیدن صداش، برای خوندن متن‌های طولانی پیام‌هاش و روزمره‌هایی که باهام در میون می‌ذاشت و برای لمس دست‌هاش. هنوز نمی‌تونستم سرانجامی رو برای خودمون تصور کنم اما قلب من با وجود صحرا، واقعاً گرم شده‌بود.
- اینکه توی این شرایط به سوگند زل بزنی و بخندی، نشون میده جسمت اینجاست و فکرت جای دیگه... ولی داداش من امشبو بی‌خیال، یه شب دیگه خودم رسوات می‌کنم.
با پچ‌پچ بردیا کنار گوشم، تندتند پلک زدم. لب‌هام رو به داخل دهنم فرو بردم و خودم رو جمع و جور کردم. حق با بردیا بود، بهتر بود مراقب رفتارم باشم!
سرم رو خم کردم و نگاهم رو به دل‌‌آرایی‌ که توی مبل مچاله شده‌بود، دوختم. به اندازه‌ی دخترها، عصبی و پریشون و غمگین به نظر می‌رسید! دستم رو از روی بدن بردیا رد کردم و به سمت دل‌آرا که کنارش نشسته‌‌بود، دراز کردم و گفتم:
- آهای چشم‌ابرو مشکی!
تکونی خورد و‌ نگاهم کرد. انگار دل‌آرا هم فکرش جای دیگه‌ای بود که با شنیدن صدای‌ من، جا خورد.
- جان؟
و دستش رو توی دستم گذاشت. فشار ریزی به دستش وارد کردم، کمرم رو صاف کردم و به حالت قبل برگشتم. به خاطر حال نامیزون دل‌آرا، زیر چشمی، نگاه مشکوکی با بردیا رد و بدل کردیم. خطاب به دل‌آرا گفتم:
- خسته‌ی پرواز نباشی.
لبخند محوی روی صورتش نشست و تشکر کرد. امشب هممون، به صورت اورژانسی خودمون رو به خونه رسونده‌بودیم، دل‌آرا هم تازه از سفر برگشته‌بود و با وجود خستگی‌ زیاد، جمعمون رو ترک‌ نمی‌کرد.
- سلام.
صدای لرزون و آروم سوزان رو که شنیدم، نگاهم رو از دل‌آرا گرفتم. ابتدای راهرو، با سری پایین افتاده، ایستاده‌بود. با دیدنش، نفس راحتی کشیدم، آفرین سوزان!
***
 
بالا پایین