- Dec
- 933
- 16,031
- مدالها
- 4
(فرهود)
آرنجم رو به بالشتم تکیه دادم، کف دستم رو پشت سرم گذاشتم و نگاهم رو به چشمهای بستهی سوگند دوختم؛ بالأخره این پلکها بسته شدهبودند! دیشب طولانیتر از حد ممکن گذشتهبود و خواب به چشمهامون نمیاومد. سوگند تا دو ساعت گذشته مشغول چیدن فرضیههای مختلف بود و از بابت رخ دادن هر کدوم، کلی غصه میخورد. ظاهراً قرار نبود دست از این حس سنگین مسئولیت برداره، البته بهش حق میدادم و فقط سعی میکردم توی این مسیر همراهیش کنم تا کمتر اذیت بشه؛ حداقل با تکیه بر من غصه بخوره. این رو بدونه، یکی کنارش هست که پابهپاش جلو میره و با هر تصمیمی که بگیره همراهیش میکنه. قسمت تلخ ماجرا اینجا بود که به تازگی یک ماه از عروسیمون گذشتهبود اما خوشی ما فقط همون ده روز اول بود و دیگه رنگ تازهعروس و دومادی از زندگیمون رفتهبود. اشکالی نداشت، سر همشون سلامت.
- فرهود؟
با شنیدن صداش به خودم اومدم و تندتند پلک زدم. نگاهم بهش بود اما حواسم جای دیگه و متوجه بیدار شدنش نشدهبودم.
- جانم عزیزم؟
پلکهاش رو دوباره بست و با صدای گرفتهش پرسید:
- ساعت چنده؟
منتظر بود صبح بشه تا روز جدید و چالشهامون رو شروع کنه؛ دوباره به جنگ قصههای زندگیمون بره و سعی کنه چالهچولههای خالی شده رو به تنهایی پر کنه! پشت انگشت اشارهم رو به روی صورت لطیفش کشیدم و گفتم:
- هنوز میتونی بخوابی.
نگاهش رو از بین پلکهای متورمش به چشمهام دوخت.
- دروغ نگو! وقتی ناخودآگاه بیدار میشم یعنی چیزی تا فعال شدن آلارم موبایلمون نمونده.
خندهی آرومی کردم و با لذت صورت قشنگش رو نگاه کردم. هیچجوره نمیشد سرش رو کلاه گذاشت، پس از روشهای احساسی استفاده کردم.
- بده یکم بیشتر بخوابی؟ اونم کنار من.
لبخند محوی روی صورتش نشست، سرش رو به سی*ن*هم چسبوند و پلکهاش رو روی هم گذاشت. مشغول بازی با موهای ابریشمیش شدم و به ریتم منظم نفسهاش گوش سپردم. کی میتونستم دنیا و بازیهای ناتمومش رو متوقف کنم تا حداقل برای لحظهای با آرامش زندگی کنه؟
- فرهود؟ بریم با عزیزجون صحبت کنیم؟
دیشب بعد از کلی صحبت، به این نتیجه رسیدهبود که با عزیزجون این قضیه رو درمیون بذاریم، قبل از اینکه از جانب خانمکاویان آگاه بشه؛ البته با سانسور بعضی اتفاقات!
- باشه، صحبت میکنیم ولی هنوز اول صبحه سوگند، دیشب درست نخوابیدی و باید استراحت کنی.
سرش رو کمی عقب کشید و به چشمهام زل زد. کف دست گرمش رو روی صورتم گذاشت و با ناراحتی گفت:
- من حداقل دو ساعتی خوابیدم، تو چی؟ به این چشما نمیاد رنگ خوابو دیده باشن!
آرنجم رو به بالشتم تکیه دادم، کف دستم رو پشت سرم گذاشتم و نگاهم رو به چشمهای بستهی سوگند دوختم؛ بالأخره این پلکها بسته شدهبودند! دیشب طولانیتر از حد ممکن گذشتهبود و خواب به چشمهامون نمیاومد. سوگند تا دو ساعت گذشته مشغول چیدن فرضیههای مختلف بود و از بابت رخ دادن هر کدوم، کلی غصه میخورد. ظاهراً قرار نبود دست از این حس سنگین مسئولیت برداره، البته بهش حق میدادم و فقط سعی میکردم توی این مسیر همراهیش کنم تا کمتر اذیت بشه؛ حداقل با تکیه بر من غصه بخوره. این رو بدونه، یکی کنارش هست که پابهپاش جلو میره و با هر تصمیمی که بگیره همراهیش میکنه. قسمت تلخ ماجرا اینجا بود که به تازگی یک ماه از عروسیمون گذشتهبود اما خوشی ما فقط همون ده روز اول بود و دیگه رنگ تازهعروس و دومادی از زندگیمون رفتهبود. اشکالی نداشت، سر همشون سلامت.
- فرهود؟
با شنیدن صداش به خودم اومدم و تندتند پلک زدم. نگاهم بهش بود اما حواسم جای دیگه و متوجه بیدار شدنش نشدهبودم.
- جانم عزیزم؟
پلکهاش رو دوباره بست و با صدای گرفتهش پرسید:
- ساعت چنده؟
منتظر بود صبح بشه تا روز جدید و چالشهامون رو شروع کنه؛ دوباره به جنگ قصههای زندگیمون بره و سعی کنه چالهچولههای خالی شده رو به تنهایی پر کنه! پشت انگشت اشارهم رو به روی صورت لطیفش کشیدم و گفتم:
- هنوز میتونی بخوابی.
نگاهش رو از بین پلکهای متورمش به چشمهام دوخت.
- دروغ نگو! وقتی ناخودآگاه بیدار میشم یعنی چیزی تا فعال شدن آلارم موبایلمون نمونده.
خندهی آرومی کردم و با لذت صورت قشنگش رو نگاه کردم. هیچجوره نمیشد سرش رو کلاه گذاشت، پس از روشهای احساسی استفاده کردم.
- بده یکم بیشتر بخوابی؟ اونم کنار من.
لبخند محوی روی صورتش نشست، سرش رو به سی*ن*هم چسبوند و پلکهاش رو روی هم گذاشت. مشغول بازی با موهای ابریشمیش شدم و به ریتم منظم نفسهاش گوش سپردم. کی میتونستم دنیا و بازیهای ناتمومش رو متوقف کنم تا حداقل برای لحظهای با آرامش زندگی کنه؟
- فرهود؟ بریم با عزیزجون صحبت کنیم؟
دیشب بعد از کلی صحبت، به این نتیجه رسیدهبود که با عزیزجون این قضیه رو درمیون بذاریم، قبل از اینکه از جانب خانمکاویان آگاه بشه؛ البته با سانسور بعضی اتفاقات!
- باشه، صحبت میکنیم ولی هنوز اول صبحه سوگند، دیشب درست نخوابیدی و باید استراحت کنی.
سرش رو کمی عقب کشید و به چشمهام زل زد. کف دست گرمش رو روی صورتم گذاشت و با ناراحتی گفت:
- من حداقل دو ساعتی خوابیدم، تو چی؟ به این چشما نمیاد رنگ خوابو دیده باشن!