جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fati-Ai با نام [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 27,210 بازدید, 523 پاسخ و 57 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
933
16,031
مدال‌ها
4
(فرهود)

آرنجم‌ رو به بالشتم تکیه دادم، کف دستم رو‌ پشت سرم گذاشتم و نگاهم رو به چشم‌های بسته‌ی سوگند دوختم؛ بالأخره این پلک‌ها بسته شده‌بودند! دیشب طولانی‌تر از حد ممکن گذشته‌بود و خواب به چشم‌هامون نمی‌اومد. سوگند تا دو ساعت گذشته مشغول چیدن فرضیه‌های‌ مختلف بود و از بابت رخ دادن هر کدوم، کلی غصه می‌خورد. ظاهراً قرار نبود دست از این حس سنگین مسئولیت برداره، البته بهش حق می‌دادم و فقط سعی می‌کردم توی این مسیر همراهیش کنم تا کمتر اذیت بشه؛ حداقل با تکیه بر من غصه‌ بخوره. این رو بدونه، یکی کنارش هست‌ که پابه‌پاش جلو میره و با هر تصمیمی که بگیره همراهیش می‌کنه. قسمت تلخ ماجرا این‌جا بود که به تازگی یک ماه از عروسیمون گذشته‌بود اما خوشی ما فقط همون ده روز اول بود و دیگه رنگ تازه‌عروس و دومادی از زندگیمون رفته‌بود. اشکالی نداشت، سر همشون سلامت.
- فرهود؟
با شنیدن صداش به خودم اومدم و تندتند پلک زدم. نگاهم بهش بود اما حواسم جای دیگه و متوجه بیدار شدنش نشده‌بودم.
- جانم عزیزم؟
پلک‌هاش رو دوباره بست و با صدای گرفته‌ش‌ پرسید:
- ساعت چنده؟
منتظر بود صبح بشه تا روز جدید و چالش‌هامون رو شروع کنه؛ دوباره به جنگ قصه‌های زندگیمون بره و سعی کنه چاله‌چوله‌های خالی شده رو به تنهایی پر کنه! پشت انگشت اشاره‌م رو به روی صورت لطیفش کشیدم و گفتم:
- هنوز می‌تونی بخوابی.
نگاهش رو از بین پلک‌های‌ متورمش به چشم‌هام دوخت.
- دروغ نگو! وقتی ناخودآگاه بیدار میشم یعنی چیزی تا فعال شدن آلارم موبایلمون نمونده.
خنده‌ی آرومی کردم و با لذت صورت قشنگش رو نگاه کردم. هیچ‌جوره نمی‌شد سرش رو کلاه گذاشت‌، پس از روش‌های احساسی استفاده کردم.
- بده یکم بیشتر بخوابی؟ اونم کنار من.
لبخند محوی روی صورتش نشست، سرش رو به سی*ن*ه‌م‌ چسبوند و پلک‌هاش رو روی هم گذاشت. مشغول بازی با موهای ابریشمیش شدم و به ریتم منظم نفس‌هاش گوش سپردم. کی‌ می‌تونستم دنیا و بازی‌های ناتمومش رو متوقف کنم تا حداقل برای لحظه‌ای با آرامش زندگی‌ کنه؟
- فرهود؟ بریم با عزیزجون صحبت کنیم؟
دیشب بعد از کلی صحبت، به این نتیجه رسیده‌بود که با عزیزجون این قضیه رو درمیون بذاریم، قبل از اینکه از جانب خانم‌کاویان آگاه بشه؛ البته با سانسور بعضی اتفاقات!
- باشه، صحبت می‌کنیم ولی هنوز اول صبحه سوگند، دیشب درست نخوابیدی و باید استراحت کنی.
سرش رو کمی عقب کشید و به چشم‌هام زل زد. کف دست گرمش رو روی صورتم گذاشت و با ناراحتی گفت:
- من حداقل دو ساعتی خوابیدم، تو چی؟ به این چشما نمیاد رنگ خوابو دیده باشن!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
933
16,031
مدال‌ها
4
درسته، دیشب حتی یک لحظه هم نخوابیده‌بودم؛ فقط می‌خواستم مطمئن بشم که سوگند آرومه و خوب خوابیده.
- مهم اینه که سرحالم، خوابم نمیاد.
دروغ هم نگفتم، سوگند خوب بود، منم خوب بودم و بی‌خوابی اهمیتی نداشت. کارهایی مهم‌تری داشتیم که باید امروز بهشون رسیدگی‌ می‌شد.
- دوستت دارم، همین!
یک‌تای ابروم بالا رفت. انگار هیچ‌وقت از شنیدم این جمله خسته نمی‌شدم، بلکه هر دفعه هم غافلگیر می‌شدم.
- آرزو می‌کنم سوزان و سوگل و دل‌آرا هم با کسی ازدواج کنن که حامیشون باشه، استوار و محکم باشه، درست مثل تو، تو بزرگ‌ترین شانس زندگی منی فرهود.
با صدای دل حرف می‌زد و من با تمام جونم بهش گوش سپرده‌بودم. همین لحظه، بار دیگه خوشبختی برام تکرار شد. حل شدن وجودش توی آغوشم، این رو بهم یادآوری کرد که شاید زیاد نباید دنبال آرامش بگردم، آرامش در یک لحظه‌ رقم می‌خوره و اون لحظه، همین الان هم می‌‌تونه باشه.
منتظر موندیم تا ساعت از هشت بگذره. حالا آقاجون به پیاده‌روی صبحگاهی رفته‌بود، خونه نبود و بهترین زمان برای صحبت کردن با عزیزجون بود. سوگند دست‌هاش رو در هم گره زد و پچ‌پچ‌کنان گفت:
- من برای عزیزجون توضیح میدم، منتهی هر جا کم آوردم، تو به جای‌ من حرف بزن، باشه؟
دستم رو روی گودی کمرش گذاشتم و به جلو هلش دادم.
- چشم! اگه برات سخته، خودم می‌تونم حرف بزنم.
سرش رو‌ تکون داد و با نوک دندون‌های تیزش به جون لب‌های پوسته‌پوسته‌ش‌ افتاد.
- نه، خودم میگم.
انگشت شستم رو روی لبش گذاشتم و با اخم نگاهش کردم. لبش رو زخمی کرده‌بود و نگاه سنگین من کافی بود تا متوجه اشتباهش بشه و بی‌خیال دندون گرفتن لب‌هاش بشه. عزیزجون توی آشپزخونه، پشت میز نشسته‌بود و صبحانه می‌خورد. با دیدن ما، لبخندش رو به رومون پاشید و ازمون خواست کنارش بشینیم و باهاش صبحانه بخوریم، اون هم با نون سنگکی که اول صبح توسط آقاجون خریداری شده‌بود و حسابی اشتهات رو باز می‌کرد.
- خوبین مادر؟ چرا چشماتون اینجوریه؟
سوگند دسته‌‌ای از موهاش رو دور انگشتش پیچ داد و به من نگاه کرد. همین‌طوری می‌خواست راجع به دیشب صحبت کنه؟! ظاهراً از همین اول توان صحبت کردن رو از دست داده‌بود و من باید شروع می‌کردم. به عزیزجون نگاه کردم و با خونسردی گفتم:
- یکم بد خوابیدیم عزیزجون، دیشب شب عجیبی بود.
گرد نگرانی توی صورتش پاشیده شد و ابروهای نازکش به پایین خم شدند.
- حدس می‌زدم، از بردیا پرسیدم ولی بچه‌م جواب درستی بهم نداد، چه اتفاقی افتاده مادر؟
تکه‌ای از نون سنگک جدا کردم و ظرف کره رو جلوی خودم گذاشتم. سوگند همچنان ساکت بود. از گوشه‌ی چشم نگاهش کردم، سرش رو پایین انداخته‌بود و چیزی نمی‌گفت. از دست سوگند!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
933
16,031
مدال‌ها
4
- از دست جوونای امروزی! دختر خوبو که می‌بینن، می‌خوان روی هوا بزنن! حتی اگه یک‌بار اونو دیده باشن.
لقمه‌ی‌ کره و مربای هویج رو به دست سوگند دادم تا حداقل بیکار نباشه. عزیزجون منتظر نگاهم می‌کرد که ادامه دادم:
- ظاهراً اوایل امسال خونه‌ی آقای کاویان مهمونی بوده، یادتونه عزیزجون؟ سوزان هم با شما اومد.
عزیزجون نگاهش رو به میز دوخت و سکوت کرد. دست مشت شده‌ی سوگند روی پام نشست. لقمه‌ش همچنان گوشه‌ی لپش بود و با استرس به عزیزجون نگاه می‌کرد.
- آره مادر یادمه، سوزان، تنها اومده‌بود پایین تا فیلم ببینه، بهش گفتم اگه دلش می‌خواد باهامون بیاد مهمونی.
به حافظه‌ی عزیزجون درود فرستادم و خندیدم.
- احسنت دورت بگردم! حالا ظاهراً توی اون مهمونی، پسر همین خانم کاویانی که چند روز قبل اومدن خواستگاری سوگل، سوزانو می‌بینه و بهش علاقه‌مند میشه... بعد از قرار با سوگل متوجه میشه که سوزان دختر این خانواده‌ست و خب، ترجیح میده از سوزان خواستگاری کنه.
سوگند با چشم‌های درشت شده به سمتم برگشت. لقمه‌ش رو به سختی قورت داد. می‌دونستم زیاده‌روی کردم و داستان رو پیش خود، جلو بردم اما برای دور زدن واقعیت راه دیگه‌ای نبود.
- چی؟ سوزان؟!
عزیزجون دست راستش رو محکم روی دست چپش کوبید و به سوگند نگاه کرد.
- آره مادر؟ پسره خاطرخواه سوزانه؟
سوگند آب دهنش رو قورت داد. دستم رو روی دست مشت شده‌ش‌‌ گذاشتم بلکه آروم بشه. نفس عمیقی کشید و تکون ریزی به سرش داد.
- بله مادر، منم دیروز متوجه شدم و حقیقتش خیلی ناراحت شدم.
- سوگلم چی‌شد؟
سوگند بعد از شنیدن لحن پر غصه‌ی عزیزجون، با چشم‌های خیسش به من نگاه کرد. همچنان سعی داشتم خونسردیم رو حفظ کنم تا استرس رو ازشون دور نگه‌دارم. در جواب عزیزجون گفتم:
- والا سوگل که دختر قوی و منطقی هستش و خیلی راحت با این قضیه کنار اومده، فقط دخترا خجالت می‌کشیدن بخوان این موضوع رو به شما بگن، خصوصاً اینکه ممکنه خانم کاویان تماس بگیره و باهاتون صحبت کنه.
چند لحظه‌‌ای در سکوت گذشت. عزیزجون که حسابی از قصه‌ی تحریف‌شده‌ی من ناراحت شده‌بود، سری با تأسف تکون داد و گفت:
- چی‌ بگم مادر؟ اتفاق جالبی نیست، خانم کاویان باید حواسشو جمع می‌کرد و بعد خواستگاری می‌کرد، می‌تونستن از اول بیان خواستگاری سوزان، چرا اسم سوگلو آوردن؟!
سوگند خودش رو‌ کمی جلو‌ کشید و رو به عزیزجون گفت:
- حق با شماست عزیزجون، اما اتفاقیه که افتاده و هیچ‌ک.س دوست نداشته این‌قدر همه‌چیز‌ پیچیده بشه، ازتون می‌خوام... ازتون می‌خوام اگه خانم‌کاویان چیزی گفت به دل نگیرین و اجازه بدین این جریان خودش پیش بره تا ببینیم به کجا میرسه.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
933
16,031
مدال‌ها
4
عزیزجون که خودش رو درگیر جمع و جور‌ کردن سفره‌ی کوچک مقابلش کرده‌بود، در جواب سوگند گفت:
- نمی‌دونم دخترم، سوزان دختر کوچیک این خونه‌ست، اون‌وقت اول برای اون خواستگار راه بدم؟ پس سوگل و دل‌آرا چی؟ نمی‌دونم مامان‌جان، گیج شدم.
اینکه به ترتیب باید برای کی خواستگار بیاد، کمترین میزان نگرانی ما رو توی این برهه‌ی حساس به خودش اختصاص می‌داد! فعلاً اوضاع پیچیده‌تر از این حرف‌ها بود و باید به بهترین شکل این قضیه جمع می‌شد، فقط امیدوار بودم که اون پسره، ایمان، جلوی خانواده‌ش سوتی خاصی نداده‌ باشه تا بیشتر از این عزیزجون، از شنیدن این داستان عجیب و غریب، شوکه و ناراحت نشه.
- اگه اون پسره نیاد خواستگاریش چی؟
چشم از خیابون مقابلم برداشتم و نگاهش کردم. این چندمین سؤالی بود که توی ده دقیقه اخیر می‌پرسید؟ شاید هفتمی! خواستم از دست سؤالات عزیزجون فرار کنیم، به بهونه‌ی رفتن به مرکز سالمندان از خونه بیرون اومدیم اما حالا سؤالات سوگند شروع شده‌‌بود. دل رو به دریا زدم تا دست از این وسواس‌های فکری برداره.
- سوگند! الان فقط یه چیز مهمه، اونم اینه که پسره آدم خوبی باشه... چه بیاد خواستگاری سوزان، چه بخواد فعلاً این مسیر دوستی رو باهاش ادامه بده، من فقط دعا می‌کنم پسره آدم درستی باشه.
- ای وای!
روی صندلی جابه‌جا شد، به سمتم متمایل شد و نگران‌تر از قبل گفت:
- همینو بگو! اگه پسره خوب نباشه چی؟ سوگل که زیاد چیزی نگفت اما اصلاً ازش خوشش نیومده‌بود.
نفس عمیقی کشیدم و فرمون رو زیر دستم چرخوندم.
- اگه خوب بود و جفتشون عاشقش می‌شدن چی؟
- فرهود!
به لحن معترضانه‌ش خندیدم و نیم‌نگاهی بهش انداختم.
- عزیزم! هزارتا اگه وجود داره که اگه بخوای بهشون فکر کنی مغزت سوت میکشه! همین الانم دیوونه شدیم به خدا! فعلاً قسمت عزیزجونو جلو رفتیم، بقیه‌ش هم باید صبر کنیم ببینیم چی میشه، زمانی هم که پسره بخواد بیاد جلو و خواستگاری کنه، تازه اونجاست که باید نگرانیامون شروع بشه چون شناختی ازش نداریم، سوزان هم... .
مکث کردم و ادامه دادم:
- سوزان خیلی احساساتیه و سن خیلی کمی داره، من به تصمیماتش زیاد اعتماد ندارم اما امیدوارم که اشتباه کنم.
واقعاً امیدوار بودم که اشتباه کنم، امیدوار بودم که سوزان بهمون ثابت کنه توی راه عاشقی اشتباه نکرده و این ماییم که بیخودی نگرانیم و قصه‌پردازی می‌کنیم.
به صورت رنگ‌پریده‌ش نگاه کردم و گفتم:
- آروم باش عشقم، باشه؟ حتماً همه‌چیز خوب پیش میره.
- ان‌شاءالله.
و توی صندلیش فرو رفت و چشم‌هاش رو بست.
***
 
بالا پایین