جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fati-Ai با نام [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 28,957 بازدید, 541 پاسخ و 57 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
951
16,202
مدال‌ها
4
(بردیا)

عکس‌های خوش‌رنگ و لعابشون رو‌ ورق زدم و چشم‌های شاد و لب‌های خندونشون رو به ذهن سپردم. بدون اینکه چشم از صفحه‌ی‌ موبایل بردارم، با خنده گفتم:
- فربد، جون من راستشو بگو! چطوری توی این مدت کم، این همه قرار گذاشتین؟ مگه میشه؟!
صدای خنده‌ش رو‌ میون صدای مچاله‌شدن کاغذهاي باطله‌ي زير دستش، شنیدم.
- زیاده؟ کلاً هفته‌ای سه‌بار با هم میریم بیرون.
به صورت فربد توي آخرين عكس خیره شدم و‌ در جوابش گفتم:
- والا هفته هم هفت روزه! روز تعطیلشو اگه بی‌خیال بشیم، شما دوتا با وجود اين همه گرفتاري و مشغله، پنجاه درصد هفته رو با همین! تازه می‌‌پرسی زیاده؟
دستم رو چرخوندم و صفحه‌ی موبایلش رو به سمتش گرفتم و ادامه دادم:
- ولی عجب نگاه عاشقانه‌ای تقدیمش می‌کنی داداش!
با خنده، موبایلش رو از توی دستم چنگ زد و با فشردن دکمه‌ی کنارش، صفحه‌ش رو خاموش کرد. تصویر عکسی که فربد در اون، عاشقانه به صورت خندان صحرا زل زده‌بود، جلوی نگاهم بود. واقعاً فربد تغییر کرده‌بود! حال دلش خیلی خوب بود و خوشحال و سرزنده‌تر از قبل هم به نظر می‌رسید.
- فکر کنم صحرا، گزینه‌ی‌ مناسبی برات باشه.
کاغذهای مقوایی لول شده رو از روی میزش برداشتم و خیره به چشم‌های براق و‌ کنجکاوش ادامه دادم:
- حالتو خوب کرده، خیلی خوب.
آرنجش رو به سطح میز تکیه داد و دست‌های در هم گره‌زده‌ش‌ رو زیر چونه‌ش‌ گذاشت.
- خودمم همین فکرو می‌کنم، فعلاً که همه‌چی خوب پیش میره.
«خداروشکر» گفتم و نیم‌نگاهی به ساعت انداختم. چهار عصر بود.
- امشب می‌مونی؟ خیلی از کارا مونده.
باز بحث كار پيش اومد كه لبخندش محو شد و گره ریزی بین ابروهاش تشکیل شد.
- آره، بهتره کارای آخر سالو زود جمع کنیم تا حداقل توی تعطیلات اعصاب آرومی داشته باشیم، امشب تا جایی که تونستيم، بمونیم.
یک قدم به عقب برداشتم و در جوابش گفتم:
- موافقم، امشب سرحالم می‌تونم کارا رو انجام بدم.
نگاهي به سرتا پام انداخت و چشمكي به روم زد.
- بچه‌ها که رفتن میام توی اتاقت تا با هم کارا رو پیش ببریم.
چشم‌هام رو درشت کردم و با صدای نازک شده‌ای در جواب شيطنش گفتم:
- چشم خانواده‌مو دور دیدی، می‌خوای از تنهایی استفاده کنی؟ مگه خودت ناموس نداری؟!
ابروهاش رو بالا فرستاد و لبخند دندون‌نمايي تحويلم داد.
- چرا دارم، ولي دلم برای تویی می‌سوزه که ناموس نداری، گفتم از تنهایی درت بیارم.
- واه! بی‌حیا! لازم نکرده!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
951
16,202
مدال‌ها
4
به لحن صحبتم، با صداي بلند خنديد و من هم ترجيح دادم هر چه زودتر از اين نقش و صداي مزخرف بيرون بيام. با خنده خداحافظي كردم و به سمت اتاقم برگشتم. اين روزها ذهنمون تمام و كمال درگير سوزان و داستان‌هاي پيش اومده بود اما من و فربد به هم قول داده‌بوديم كه تا زماني كه توي شركت هستيم، تمركزمون رو روي كارمون بذاريم تا توي اين ده روز آخر سال، كارهاي عقب افتاده رو راست و ريس كنيم و توي تعطيلات نوروز، حداقل از جانب شركت خيالمون راحت باشه. حتی لیا آزاد هم سرگرم کار بود و از صبح همه‌جوره گوش به فرمان بود تا هرچیزی که می‌گفتم رو برام بیاره یا آماری که می‌خواستم رو به دستم برسونه. خوشحال بودم که این‌قدر مسئولیت‌پذیره و انصافاً از پس هر کاری که بهش می‌دادم هم برمی‌اومد.
به اتاقم که رسیدم، بلافاصله نقشه‌هایی که از فربد گرفته‌بودم رو روی میزم پهن کردم تا بررسی کنم. جوری سرگرم کار شدم که متوجه گذشت زمان نشدم تا وقتي که در اتاق، با صداي محكمي باز شد.
با تعجب سرم رو بالا گرفتم و با دیدن لیا آزاد پریشون‌احوال، بدون گفتن چیزی، فقط سؤالی نگاهش کردم. دستش رو به سمت پنجره گرفت. چشم‌هاش داشت از حدقه بيرون مي‌زد. باز چي‌ شده‌بود كه اين دختر به اين اندازه استرسي شده‌بود؟
- دیدمش! بابامو دیدم! می‌خوام برم دنبالش، میشه برم دنبالش؟
کلماتی که خيلي تند و سريع به زبون آورده‌بود رو توی ذهنم تحلیل کردم. شوكه شده، روی صندلی نیم‌خیز شدم و آروم گفتم:
- کجا بری؟
کلافه پاش رو به زمین کوبید و گفت:
- ببینم با اون زنه‌ کجا میره! وای ببخشید مهندس نباید از دستش بدم.
و سریع چرخید و با حالت دو از اتاق خارج شد. داشت می‌رفت مچ باباش رو بگیره؟ چطور ممکنه؟
ناخواسته و بدون فكر، با دست راستم موبایلم رو و با دست چپم کتم رو برداشتم و با قدم‌های بلند از اتاق بیرون رفتم. آسانسور درگیر بود پس پله‌ها رو تندتند پایین رفتم و خودم رو به در پارکینگ رسوندم. به موقع رسیدم، ماشینش دقيقاً جلوی در پارکینگ بود. پشت انگشتم رو به شیشه كوبيدم و با لحن محكمي در جواب چشم‌هاي درشت شده‌اي كه از پشت شيشه نگاهم مي كرد، گفتم:
- پیاده شو!
و دستگيره در ماشين رو فشردم و در رو باز كردم. پیاده نشد، اما منظورم رو فهمید، پاهاش رو بالا آورد و سریعاً خودش رو به صندلی شاگرد رسوند. بلافاصله پشت فرمون نشستم و پام رو روی پدال گاز فشردم.
با دستش ماشین شاسی‌بلند سفید‌رنگی رو نشونم داد. نگاهم به ماشین بود و حواسم به این بود که خیلی نامحسوس به دنبالش برم. اگه با ماشین خودم بودیم، ممکن بود مشخص نباشه اما فکر کنم ماشین لیا برای باباش کاملاً آشکار باشه!
 
بالا پایین