جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [آخرين سقوط] اثر «امیراحمد کاربر انجمن‌ رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط امیراحمد با نام [آخرين سقوط] اثر «امیراحمد کاربر انجمن‌ رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,037 بازدید, 148 پاسخ و 72 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [آخرين سقوط] اثر «امیراحمد کاربر انجمن‌ رمان بوک»
نویسنده موضوع امیراحمد
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط امیراحمد
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,206
مدال‌ها
2
صدای پی‌در‌پی رعد و برق و بارش باران همچنان در فضای اطراف طنین می‌اندازد، تاریکی شدیدی همه‌جا را تسخیر کرده‌است. تانک‌ها، کامیون‌ها، ماشین و وسایل نقلیه و غیر نقلیه همراه با خزه‌های سبزرنگ همه‌جا را تسخیر کرده‌است. با وجود تاریکی شدید اغلب آن‌ها از فاصله‌ی نزدیک قابل مشاهده هستند، چیزی جز خانه‌های نابود شده، آتش‌گرفته و درب و داغان در مقابل چشمانم قرار نمی‌گیرد. در میانه تصاویر تکراری ناگهان سایه افرادی اسلحه به دست در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد و در چشم به هم زدنی ناپدید می‌شود. از ترس آب دهانم را با شدت قورت می‌دهم و اسلحه رگبار را محکم تر در دستانم می‌گیرم، خشاب آن را با زحمت زیادی عوض می‌کنم و با دقت بیشتری به دور و اطرافم نگاهی می‌اندازم. جیکوب بی‌توجه به دور و اطرافش مرتب دنده را تغییر می‌دهد و سرعت ماشین را بیشتر می‌کند، کلت کمری‌اش را با حالتی که انگار قصد استفاده از آن را دارد در دستانش نگه می‌دارد و در حین رانندگی با خشم نگاهی به اطرافش می‌اندازد. ناگهان تعداد زیادی موتور سوار اسلحه به دست در میانه صدای رعد و برق و بارش قطرات باران از داخل خانه‌ها و ساختمان‌های آتش‌گرفته خارج می‌شوند و خود را با سرعت به نزدیکی ماشین می‌رسانند، سپس با غرش‌های ترسناکی ماشین را با اسلحه‌های خود به گلوله می‌بندند و بطری‌های آتشینی را به دور و اطراف ماشین پرتاب می‌کنند. گلوله‌ها سفیرکشان به بدنه‌ی ماشین و شیشه‌‌ی درب‌های جلو و عقب آن برخورد می‌کنند و بخشی از شیشه‌ی درب عقب و درب شاگرد را می‌شکنند. به ناچار سرم را کمی پایین می‌آورم تا از برخورد گلوله‌ها در امان باشم، سپس اسلحه رگبار را به طرف موتور سواران نشانه می‌گیرم و آن‌ها را به گلوله می‌بندم. گلوله‌ها سفیرکشان از لوله‌ی اسلحه‌ام خارج می‌شوند، اما هیچ کدام از آن‌ها به هدف برخورد نمی‌کند. آب دهانم را با اضطراب به پایین قورت می‌دهم و شروع به صحبت می‌کنم:
- اینا دیگه کین؟
جیکوب، در حالی که با کلت کمری‌اش مشغول شلیک کردن به موتور سواران است با عصبانیت شروع به صحبت می‌کند:
- غارتگر، انتظار داری چی باشن؟ حواست باشه نذار به ماشین نزدیک بشن. اگه گیرت بیارن... خودت می‌دونی چی میشه، اون جنازه‌ها رو که دیدی!
قلبم با سرعت شروع به تپیدن می‌کند، آب دهانم را قورت می‌دهم و با ترس و اضطراب شدیدی نگاهی به او می‌اندازم.
- چی؟! یعنی اونا... .
جیکوب با سرعت از پیچ طولانی عبور می‌کند، در حین این کار ماشین کمی به سمت چپ و راست کج می‌شود، اما نه در حدی که زمین گیر بشود، خشاب اسلحه را با زحمت عوض می‌کنم و لوله‌ی اسلحه را به سمت موتور سواران نشانه می‌گیرم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,206
مدال‌ها
2
آب دهانم را با اضطراب بیشتری قورت و ماشه را با عجله فشار می‌دهم. گلوله‌ها سفیرکشان و به سرعت از لوله اسلحه خارج می‌شوند، اما هیچ‌یک از آن‌ها به موتور سواران بر‌خورد نمی‌کنند. یکی از آن‌ها در میانه صدای رعد و برق و بارش قطرات باران خودش را با سرعت به نزدیکی درب شاگرد می‌رساند و در حالی که مشغول هدایت کردن موتور درب و داغان، خاک خورده و فرسوده‌اش است، دستش را به قصد باز کردن درب شاگرد به آن نزدیک می‌کند. برای مدتی چهره‌ی عجیب و ترسناکش با وجود تاریکی شدید نمایان می‌شود. چشمان سرخ‌‌رنگ و خونین به همراه زبان دراز و دندان‌های تیزش رعشه بر اندامم می‌اندازد. صورتش را زخم‌های وحشتناک و عمیقی فرا گرفته‌است. با دقت بیشتری متوجه می‌شوم که به جای دو چشم چند چشم دایره‌ای شکل عجیب صورتش را تسخیر کرده و خون سرتاپای لباس و شلوار سفیدرنگش را فرا گرفته‌است. اسلحه را با عجله به طرفش نشانه می‌گیرم و او را به گلوله می‌بندم. گلوله‌ها مستقیم به طرفش شلیک می‌شوند و شکم، سر و سی*ن*ه‌اش را می‌درند. شخص هدایت موتور را از دست می‌دهد و با پرش بلندی به طرف بالا پرتاب می‌شود. سپس با فریادی که به غرش بیشتر شباهت دارد بر روی زمین می‌افتد و در تاریکی اطراف ناپدید می‌شود. یکی دیگر از آن‌ها با سرعت و به صورت ناگهانی درست در جلوی چشمم قرار می‌گیرد و با حرکت سریعی یقه‌ام را گرفته و در حالی که جملات عجیبی را به زبان می‌آورد تلاش می‌کند تا با دستان سیاه‌رنگ و زخمی‌اش من را از شیشه‌ی پنجره ماشین به طرف بیرون و بر روی جاده‌ی ترک‌خورده و سیاه بی‌اندازد. درست پیش از آن‌ که کارش را بکند، جیکوب با کلت کمری‌اش چند گلوله را به سر و صورتش شلیک می‌کند. غارتگر با غرش گوش‌خراش بلندی یقه‌ی لباسم را رها می‌کند و در تاریکی اطراف ناپدید می‌شود. ضربان قلبم با شدت شروع به تپیدن می‌کند. ترس و دل‌آشوبی‌ام بیشتر می‌شود. ماشین مرتباً به سمت چپ و راست با سرعت زیادی حرکت می‌کند. گاهی اوقات از مسیر منحرف می‌شود، اما پس از مدتی دوباره بر روی مسیر قرار می‌گیرد. موتور سواران با سرعت خود را به ماشین نزدیک و سعی می‌کنند آن را از جاده منحرف کنند. جیکوب با سرعت و در حالی که مشغول رانندگی است، جعبه‌ای که در داخل آن اشیای نوک تیزی قرار دارد را به من می‌دهد و از من می‌خواهد که آن را از طریق پنجره‌ی ماشین به بیرون و در مسیر موتور سواران پرتاب کنم. با عجله جعبه را می‌گیرم. درب جعبه را باز و با سرعت آن را به بیرون پرتاب می‌کنم. اشیای نوک تیز به دور و اطراف جاده پخش می‌شوند. تعدادی از موتور سواران در مسیر اشیای نوک تیز قرار می‌گیرند و با پرش بلندی به دور و اطراف پرتاب و از مسیر جاده، منحرف می‌شوند. صدای رعد و برق و بارش قطرات باران همچنان در دور و اطراف طنین انداخته‌است. موتور سواران بی‌رحمانه ماشین را از پشت به گلوله می‌بندند و بطری‌های آتشین را برای منحرف کردن ماشین از مسیر به دور و اطراف آن پرتاب می‌کنند. من و جیکوب نیز با شلیک گلوله به طرف آن‌ها و انداختن اشیای نوک تیز در مسیرشان به این اقدامات واکنش نشان می‌دهیم.
- لعنتی، این عوضیا دست بردار نیستن.
با ترس و اضطراب، آب دهانم را قورت می‌دهم و شروع به صحبت می‌کنم.
- حالا باید چی کار کنیم؟
جیکوب، در حالی که مشغول شلیک کردن به موتور سواران است با عصبانیت سرم فریاد می‌کشد:
- نمی‌دونم، به جای حرف زدن به این عوضیا شلیک کن. نباید نزدیک ماشین بشن، دِ بجنب.
در حین نگاه کردن به دور و اطراف از دور و در تاریکی پل چوبی مخروبه و نیمه‌ شکسته‌ای را می‌بینم. جیکوب سرعتش را بیشتر و مستقیم به طرف آن پل عجیب حرکت می‌کند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,206
مدال‌ها
2
ثانیه‌ها به سختی می‌گذرند. قلبم می‌خواهد از تپش شدید منفجر بشود. چند بار در میان صدای رعد و برق و بارش شدید باران، چشمان خسته و خواب آلودم را باز و بسته می‌کنم تا بهتر بتوانم در تاریکی شدیدی که در اطرافم سایه افکنده است همه چیز را مشاهده کنم. موتور سواران بی‌رحمانه و به طرز وحشیانه‌ای به تیر‌اندازی و انداختن بطری آتشین به دور و اطراف ماشین ادامه می‌دهند. ناگهان شخصی در تاریکی با سرعت و درحالی که سوار بر موتور سیاه رنگی است به وسط جاده می‌آید و شیء عجیبی که به زنجیر دراز و خونینی شباهت دارد را از داخل جعبه فلزی که به بخشی از موتور متصل است بر می‌دارد و آن را با ضربات شلاق مانندی در هوا می‌چرخاند. سپس غرش‌کنان سرعت موتور را بیشتر می‌کند و با چهره‌ای ترسناک و سرشار از خشم و کینه به طرفمان می‌آید. با کمی دقت متوجه می‌شوم که کلاه آبی رنگ ارتشی بر سر دارد و بازوان بزرگ، هیکل تنومند و قد درازش در تاریکی به آسانی مشخص است. جمجمه اسکلت مانند سرش او را شدیداً ترسناک کرده است. نسبت به بقیه آن‌ها از سرعت عمل و چالاکی بالاتری برخوردار است. چشم‌ها، صورت خونین و سرخ‌رنگش همراه با زخم‌های عمیق آن رعشه بر اندامم می‌اندازد. چیزی شبیه به نشانِ عقرب بر روی سی*ن*ه‌اش خالکوبی شده است. آن شخص عجیب با خشم چند تا از موتور سواران دور و اطرافش را به وسیله شیء زنجیر مانندی که در دست دارد با ضربات محکم و دردناکی به بالا و دور و اطرافش پرتاب می‌کند. موتور سواران به محض دیدن او از تعقیب ما دست بر می‌دارند و در تاریکی اطراف ناپدید می‌شوند. جوری که انگار هرگز وجود نداشتند! موجود دهانش را تا آخر باز می‌کند و زبان عجیب و درازش را بر روی صورت و دماغش می‌کشد. دندان‌های تیزش به آسانی در تاریکی قابل مشاهده است. جیکوب با نگاه کردن به او کمی شوکه می‌شود، جوری که انگار انتظار دیدن او را نداشته است. سپس با خشم و عصبانیت تاجایی که ممکن است سرعت ماشین را بیشتر می‌کند و در حین این‌کار با کلت کمری به سمت آن موجود عجیب و ترسناک شلیک می‌کند و با خشم زیادی می‌گوید:
- لعنتی، این عوضی دیگه از کجا پیداش شد؟! فکر کردم مرده!
آب دهانم را با اضطراب و ترس شدیدی قورت می‌دهم. اسلحه رگبار در دستانم مدام می‌لرزد. قلبم با شدت زیادی می‌تپد. دل‌آشوب شدیدی کلافه‌ام کرده است. صدای رعد و برق و تاریکی اطرافم آن را بدتر می‌کند. درحالی که خشاب اسلحه رگبار را عوض می‌کنم با صدایی که به تعجب و هراس شباهت دارد، شروع به صحبت می‌کنم:
- مگه تو این موجود عجیب رو می‌شناسی؟
جیکوب با عصبانیت و درحالی که خشاب کلت کمری‌اش را عوض و به سمت آن موجود شلیک می‌کند به سوالم پاسخ می‌دهد:
- همه‌ اون موجود وحشی را می‌شناسن، این جاده در حقیقت یه جورایی قلمرو اون محسوب میشه. بهش میگن شبه مرگ! کسی ازش جون سالم به در نبرده. هر کسی را گیر بیاره... .
ناگهان ماشین در حین حرکت با ضربه کوتاهی کمی به بالا می‌رود و محکم زمین می‌خورد. سرم درست به شیشه جلو برخورد و کمی به آن آسیب وارد می‌کند. درد شدیدی در سرم ایجاد می‌شود، برای لحظه‌ای تصاویر گنگ و عجیبی در مقابل دیدگانم قرار می‌گیرد. صدای عجیبی گوش‌ها و سرم را تسخیر کرده است. سیاهی بر چشمان خسته‌ام غلبه کرده. کمی سرم را به چپ و راست با سرعت حرکت می‌دهم. جیکوب درحالی که به طرف موجود شلیک می‌کند شیء مربعی شکل کوچک و عجیبی که به نارنجک و مواد منفجره شباهت دارد را از طریق پنجره ماشین در مسیر موجود می‌اندازد. برای لحظه‌ای صدای انفجار بلندی در پرده گوشم به وجود می‌آید، از دور آتش و گرد و غبار را با وجود تاریکی شدید می‌توانم مشاهده کنم. ناگهان ماشین با سرعت به هوا بلند می‌شود و پس از مدت کوتاهی با صدای آزار دهنده‌ای بر روی زمین قرار می‌گیرد. در حین این اتفاق سرم محکم به سقف ماشین برخورد می‌کند. در میان صدای رعد و برق و بارش قطرات باران تصاویری نمایان و من را به خوابی عمیق فرو می‌برند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,206
مدال‌ها
2
***
( ژنرال)
- همه‌ چی آمادس فرمانده؟ تدارکات در چه وضعه؟
شخصی که فرمانده خطاب شد با صدای بلند، جدی و خشنی به سؤالم پاسخ می‌دهد:
- بله ژنرال، تا فردا گردان‌های عملیاتی همراه با مهمات، نیرو‌ها، مهندسان نظامی و تجهیزاتی که خواسته بودید، آماده میشن.
هفت‌تیر را با سرعت در انگشتان دستم می‌چرخانم و آن را با حرکتی سریع غلاف می‌کنم، پکی به سیگار کلفت و قهوه‌ای‌رنگ می‌زنم. با قدرت آن را می‌کشم و دود سیگار را به بیرون و اطرافم پخش می‌کنم، سپس اسلحه‌ای را در دست می‌گیرم و مشغول بازرسی و امتحان کردنش می‌شوم. در حین این کار زیر چشمی نگاهی سریع به اطرافم می‌اندازم، تعداد زیادی از سربازان مشغول آماده کردن مهمات و وسایل خود برای عملیات هستند. عده‌ای با اسلحه‌های گوناگون مشغول تمرین تیر‌اندازی هستند، عده‌ای دیگر به گروه‌هایی تقسیم شده‌اند و همراه با مربیان خشن و نظامی به دور و اطراف با اسلحه‌های خود مشغول دویدن و گشت‌زنی هستند. تانک‌ها و ماشین‌های زرهی همه‌جا را احاطه کرده‌اند، چند ربات غول پیکر نظامی و سر تا پا مسلح در نزدیکی درب بزرگ پادگان نظامی کشیک می‌دهند. تعدادی سرباز اسلحه به دست مهمات جنگی را داخل کامیون‌های نظامی می‌کنند، هواپیما‌ها و بالگرد‌های نظامی سراسر آسمان را تسخیر کرده‌اند. اسلحه را سر جایش می‌گذارم و در حالی که مشغول حرکت به سمت ساختمان و محل کارم هستم از شخصی که او را فرمانده خطاب کردم، می‌خواهم تا من را دنبال کند، فرمانده با سرعت من را همراهی می‌کند. در حین راه رفتن می‌گویم:
- راستی به بقیه در مورد جلسه‌ی فوری که گفته بودم خبر دادی فرمانده؟
فرمانده با لحن مطمئن و جدی می‌گوید:
- بله ژنرال، همون‌طور که دستور دادید همشون رو خبر کردم. به زودی، همشون به اینجا میان.
دود سیگار را با قدرت به داخل ریه‌هایم وارد و آن را به بیرون و اطرافم پخش می‌کنم. سپس با لحن جدی و خشنی می‌گویم:
- خوبه، نیرو‌ها رو آماده کن. به محض طلوع آفتاب فردا حرکت می‌کنیم، زمان زیادی نداریم. باید هر طور شده، اون خائن رو گیر بیاریم.
فرمانده با لحن جدی می‌گوید:
- اطاعت میشه ژنرال.
فرمانده با تعدادی سرباز به طرف عده‌ای از نیرو‌ها می‌رود و مشغول صحبت و آماده کردن آن‌ها می‌شود، با سرعت داخل ساختمان می‌شوم و به طرف دفتر کارم می‌روم. سربازان با مشاهده‌ی من سریع احترام نظامی می‌کنند، از کنار آن‌ها عبور و درب دفتر کارم را باز می‌کنم. با سرعت درب را می‌بندم و از طریق کشوی کناری پرونده‌ای را بیرون می‌کشم و مشغول بررسی آن می‌شوم، با باز کردن پرونده و دیدن صفحات مربوط به آن تصاویر نیروگاه اتمی همراه با نوشته‌های بسیار ریز و عجیبی در مقابل دیدگانم قرار می‌گیرد. چیزی شبیه به عینک مطالعه را به چشمانم نزدیک و شروع به خواندن نوشته‌ها می‌کنم، در حین این کار عینک را از چشمانم دور و آن‌ها را کمی مالش می‌دهم و دوباره عینک را به چشمانم نزدیک می‌کنم. چیز زیادی جز تاریخ ساخت نیروگاه و اهداف ساخت آن نمی‌فهمم، عینک را کنار می‌گذارم و نگاهی به تصاویر ماهواره‌ای، دست‌نوشته‌ها و دفترچه‌ی گزارشات کارکنان آن می‌اندازم اما باز هم چیز به درد بخوری عایدم نمی‌شود. ناگهان درب خروجی باز می‌شود و من را از توجه به پرونده منصرف می‌کند، سربازی اسلحه به دست وارد اتاق کارم می‌شود. در نزدیکی‌ام می‌ایستد و احترام نظامی می‌کند، سپس با لحن خبری می‌گوید:
- ژنرال، همه وارد جلسه شدن و منتظر شما هستن.
با لحن جدی می‌گویم:
- خیلی‌خب سرباز، بهشون اطلاع بده که الان میام. مرخصی.
- اطاعت ژنرال.
شخصی که سرباز خطاب شد در مقابلم احترام نظامی می‌کند، سپس به طرف درب خروجی می‌رود و درب را پشت سرش می‌بندد. با عجله پرونده را جمع می‌کنم و آن را سر جایش بر می‌گردانم، دود سیگار را به اطرافم پخش می‌کنم و به طرف درب خروجی می‌روم. به محض خارج شدن از دفتر کارم درب را پشت سرم می‌بندم و به طرف اتاقی که همه‌ی ژنرال‌ها و فرماندهان نظامی دیگر در آن حاضر شده‌اند، می‌روم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,206
مدال‌ها
2
دو سرباز نگهبان با مشاهده‌ی من به سرعت احترام نظامی می‌کنند و اجازه‌ی عبور می‌دهند، به محض وارد شدنم به داخل اتاق فرماندهان نظامی و ژنرال‌های دیگر با احترام نظامی به ورودم پاسخ می‌دهند. همگی لباس و شلوار نظامی مخصوصی را پوشیده‌اند، درجه‌های نظامی بر روی شانه‌ها و مدال‌های بر روی سی*ن*ه‌ی آن‌ها ابهت و صلابت خاصی به همگیشان داده‌است. به آن‌ها احترام نظامی می‌کنم، سپس به طرف صندلی که درست در وسط میز قرار دارد می‌روم و بر روی آن می‌نشینم. پس از مدتی شروع به صحبت می‌کنم و سکوت مرده را می‌شکنم:
- همگی خوش اومدید، لطفاً بشینید. وقتی برای هدر دادن ندارم، باید در مورد مسئله‌ی مهمی با همتون صحبت کنم.
به محض تمام شدن سخنانم همگی بر روی صندلی‌های خود می‌نشینند و با کنجکاوی منتظر شنیدن حرف‌هایم می‌شوند، یکی از آن‌ها که زخم‌های عمیقی بر روی پیشانی و چهره‌اش نقش بسته‌است با صدای خشنی شروع به صحبت می‌کند:
- خب، امیدوارم برای کار مهمی همه‌ی ما رو به اینجا فرا خونده باشی. خودت می‌دونی که من وقتم رو برای حرف‌های احمقانه هدر نمی‌دم، پس باید خبر مهمی باشه تا... .
پیش از آن که حرفش را کامل بزند شروع به صحبت می‌کنم:
- نگران نباشید، واسه اطلاعات بیهوده شما رو به اینجا فرا نخوندم.
یکی دیگر از آن‌ها که لباس و شلوار سبزرنگ نظامی را پوشیده و عینک سفیدرنگی را به چشمانش زده‌است در حالی‌که با دستش سرش را می‌خاراند شروع به صحبت می‌کند، هیکل او نسبت به بقیه بزرگ‌تر و تنومند‌تر است و قد بلندی دارد.
- خب، بگو. چه اطلاعات مهمی برامون داری؟ می‌شنوم.
دکمه‌ی سیاه‌رنگی که بر روی میز قرار دارد را فشار می‌دهم، همه‌جا تاریک و کم‌نور می‌شود. با کنترل سفیدرنگ روی میز، شیء بزرگ سیاه‌رنگی که به تلوزیون پیشرفته‌ای شباهت دارد را روشن می‌کنم. تصویر نقشه‌ی جنگی همراه با مواضع، نیرو‌های خودی و دشمن بر روی صفحه تلوزیون پیشرفته قرار می‌گیرد. با زدن بر روی یکی از دکمه‌های کنترل روی یکی از مناطق درگیری کمی زوم می‌کنم، شهر و چند روستای ویران‌شده و متروکه‌ای همراه با تعداد زیادی نظامی و غیر نظامی مرده و تکه‌تکه شده به همراه تانک و ماشین زرهی غول پیکر آتش گرفته یا بالگرد و هواپیمای سقوط کرده در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد. اجساد سربازان خودی و نیرو‌های دشمن همه‌جا وجود دارد، از روی میز، شیء فلزی بلندی را برمی‌دارم و با استفاده از آن به تصاویری که در حال نمایش هستند با حالت تأکید اشاره و در حین این کار شروع به صحبت می‌کنم:
- همون‌طور که همه می‌دونین، مواضع دشمن توی این مناطق با وجود ضدحملاتی که انجام دادیم، همچنان پا بر جاست. از زمان شروع این جنگ، شهر‌ها و روستا‌های زیادی زیر حملات دشمن صدمه دیدن یا نابود شدن، شما همه می‌دونین که ما تا به امروز با تلاش زیادی تونستیم بخش اعظم مناطق اشغال‌شده رو آزاد کنیم. خیلی از افرادمون توی انجام این کار مهم جونشون رو از دست دادن و خیلی‌های دیگه توی انجام این کار سختی‌های زیادی کشیدن، ما این همه تلاش نکردیم که الان یه شبِ همه‌ی تلاش‌هامون بی‌نتیجه بمونه. ما... .
یکی از آن‌ها که یونیفرم نیروی هوایی به تن دارد و نقش عقاب طلایی‌رنگی همراه با مدال‌ها و درجه‌های بی‌شمار بر روی سی*ن*ه و شانه‌اش وجود دارد با حالت سؤالی شروع به صحبت می‌کند:
- ببخشید که یهو وسط حرفتون می‌پرم ژنرال، اما میشه بریم سر اصل مطلب. منظورتون از این حرف‌ها چیه؟
آب دهانم را با خونسردی قورت می‌دهم، نگاهی به او می‌اندازم و با لحن جدی و خشنی شروع به صحبت می‌کنم:
- اصل مطلب اینه که دشمن تصمیم گرفته با روش دیگه‌ای شکست‌های خودش رو جبران کنه، روشی که شاید نه فقط برای موجودیت همه‌ی شما بلکه برای موجودیت هر انسان یا جونور زنده‌ای که داره روی این سیاره نفس می‌کشه شدیداً خطرناکه.
یکی دیگر از آن‌ها کلاه نظامی‌اش را در می‌آورد و دستی به سرش می‌‌کشد، یونیفرم او به لباس نیروی دریایی شباهت دارد و درجه و مدال‌های بی‌شماری بر روی شانه و سی*ن*ه‌اش قرار گرفته‌است. قد او نسبت به بقیه کوتاه‌تر است، ریش دراز سیاه‌رنگی بر چهره‌اش نقش بسته. زخم‌های عمیقی سر و صورتش را پوشانده و دست فلزی سیاه‌رنگش، همراه با چهره‌ی خشنی که دارد شدیداً او را ترسناک کرده‌است. شخصی که یونیفرم نیروی دریایی را دارد، با لحن خشنی شروع به صحبت می‌کند:
- چه روش خطرناکی ژنرال؟ اگه منظورت اون شورشی‌های دیوونه‌ای هست که با کمک دشمن کنترل کارخانه تسلیحات شیمیایی و چند سکوی نفتی رو به دست گرفتن باید بگم... .
پیش از آنکه حرفش تمام شود، با لحن خشنی شروع به صحبت می‌کنم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,206
مدال‌ها
2
- مسئله این نیست فرمانده، هر چند جریان اون کارخونه و سکو‌های نفتیش هم حیاتیه و باید بهش رسیدگی بشه. من دارم در مورد مسئله‌ی مهم‌تری صحبت می‌کنم، مسئله‌ای که...
شخصی که لباس و شلوار نظامی سبزرنگ به تن داشت وسط حرفم می‌پرد، با دستش کمی عینکش را بر روی چشم‌هایش تنظیم می‌کند. سپس با لحن خشنی، شروع به صحبت می‌کند:
- مسئله‌ی مهم؟ چه مسئله‌ای مهم‌تر از اون شورشی‌های وحشی و عوضیه! همین چند روز پیش دوباره به یکی از پادگان‌هایی که نیرو‌هام توش مستقر بودن حمله کردن. این عوضی‌ها مدام به خطوط کاروان تدارکاتی نیرو‌هامون دست‌برد می‌زنن، باید راهی واسه متوقف کردنشون پیدا کنیم. تازه اون کلانتر عوضی هم عهدنامه رو نقض کرده و داره آشکارا با دشمنانمون همکاری می‌کنه، بعدش شما ما رو اینجا جمع کردین و دارین در مورد چیز‌های بی‌اهمیت صحبت می‌کنین! به نظر من که صحبت در این باره وقت تلف کردنه، ما باید... .
سخنانش آتش خشمم را شدیداً شعله‌ور می‌کند، دلم می‌خواهد با مشت محکمی فکش را بشکنم. خودم را به سختی می‌توانم کنترل کنم، نا‌خودآگاه دستانم بر روی اسلحه‌ی هفت تیر می‌رود. با تلاش زیادی جلوی خودم را می‌گیرم، نفس عمیقی می‌کشم. وسط حرفش می‌پرم و در حالی که سعی دارم آرامشم را حفظ کنم با صدایی که کمی به خشم و ناراحتی شباهت دارد، شروع به صحبت می‌کنم:
- این وقت تلف کردن نیست فرمانده، من دارم در مورد مسئله‌ی مهمی صحبت می‌کنم. فعلاً لازم نیست شما نگران قلمرو یا نیرو‌هاتون باشید، به موقعش به حساب اون شورشی‌های وحشی و رئسای مغرورشون هم می‌رسیم. اما الان باید روی مسئله‌ی مهم‌تری تمرکز کنیم، این مسئله از دزدیده شدن چندتا قبضه‌ی تیر و فشنگ مهم‌تره. می‌فهمی یا نه؟
شخص از سخنانم شدیداً متعجب می‌شود، می‌توانم حس کینه، خشم و عصبانیت را در چهره‌ی زخمی و درب و داغانش مشاهده کنم. پس از مدتی با عصبانیت از جایش بلند می‌شود، پیش از آنکه سخنی به زبان بیاورد شروع به صحبت می‌کنم:
- ببینید من می‌خوام در مورد قضیه‌ی بسیار مهمی صحبت کنم، اما با کمال احترام شما هر کدومتون با یه مشت سؤالات و نظرات پوچ و احمقانه اهمیتی به حرف‌هام نمی‌دید. مدام وسط حرفم می‌پرید، اجازه می‌دید کامل حرفم رو بزنم یا نه؟
همگی با سکوت و نگاه کردن به دور و اطرافشان به سخنانم واکنش نشان می‌دهند، شخص پس از کمی تعلل دوباره بر روی صندلی‌اش می‌نشیند و سخنی به زبان نمی‌آورد. پس از مدتی زبانم را بر روی دهانم می‌کشم، آب دهانم را قورت می‌دهم، چند سرفه کوتاه می‌زنم، دود سیگار را با پکی داخل ریه‌هایم می‌کنم و با قدرت آن را به بیرون پخش می‌کنم. سپس شروع به صحبت می‌کنم و سکوت مرده‌ای که بر فضای محیط اطرافم پخش شده‌است را می‌شکنم:
- همون‌طور که داشتم می‌گفتم... .
نگاهی به ساعتم می‌اندازم، زمان زیادی برای هدر دادن ندارم. با لحن خشنی می‌گویم:
- بی‌خیالش وقتی ندارم که هدر بدم، بذار بریم سر اصل مطلب.
یکی از دکمه‌های کنترل را می‌زنم، تصویر جعبه‌ی سفید‌رنگی همراه با عکس افسری نظامی بر روی صفحه تلوزیون آشکار می‌شود. چهره‌ی افسر را زخم‌های عمیقی فرا گرفته‌است و نوع نگاهش شدیداً خشن است، چند سرفه کوتاه می‌کنم و می‌گویم:
- متأسفانه همین‌طور که همه می‌دونین، طی چند هفته پیش شخصی که در تصویر مشاهده می‌کنین با نام و هویت جعلی به مقر حفاظت اطلاعات نفوذ کرد و تونست جعبه‌ی سفیدرنگ و محموله‌های داخل اون را بدزده، طبق تحقیقاتمون محموله‌های داخل جعبه هر چی که هست یه جورایی با پایگاه اتمی و منابع اورانیومی که قراره به اونجا منتقل بشن در ارتباطه.
همگی با حیرت و تعجب شدیدی به یکدیگر نگاهی می‌اندازند، همهمه‌ی بزرگی در فضای اطرافم به وجود می‌آید. چند بار با شیء بلند فلزی بر روی میز می‌زنم و می‌خواهم که همه سکوت را رعایت کنند، سپس به صحبت کردنم ادامه می‌دهم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,206
مدال‌ها
2
- شما همه می‌دونین این کار می‌تونه چه پیامی داشته باشه، دشمن تصمیم گرفته با سلاح ممنوعه کار رو یکسره کنه. ما باید پیش‌دستی کنیم و قبل از اینکه بتونن دست به همچین کاری بزنن جلو‌شون رو بگیریم، به هر قیمتی که شده.
همان شخصی که دست فلزی سیاه‌رنگی داشت، آب دهانش را قورت می‌دهد و با خشم شروع به صحبت می‌کند:
- این غیر ممکنه، طبق معاهده‌ای که چند سال پیش منعقد شد هیچ‌کدوم از طرفین حق استفاده از سلاح‌های ممنوعه رو ندارن، حتی اگه در آستانه شکست باشه.
دوباره همهمه‌ی بزرگی در اطرافم به راه می‌افتد، همه‌ی فرماندهان و ژنرال‌ها با نگرانی و تعجب مشغول صحبت با یکدیگر هستند. دوباره با شیء فلزی، بلند بر روی میز می‌کوبم و از همه می‌خواهم که سکوت را رعایت کنند، سپس آب دهانم را با شدت قورت و به صحبت کردن ادامه می‌دهم:
- طبق اطلاعاتمون، اون شخص خائن با جعبه‌ی سفید و محموله‌هایی که داخلش بوده به یه پناهگاه کوچیک در نزدیکی شهر متروکه‌ای رفته و به اونجا پناه برده. قراره که به زودی برای مبادله کردن جعبه‌ی سفید و محموله‌های داخلش، یکی از فرماندهان دشمن رو در محل نامشخصی ملاقات کنه.
شخصی که لباس و شلوار نظامی سبزرنگی پوشیده‌بود دوباره با خشم و حالت سؤالی شروع به صحبت می‌کند:
- خب، اطلاعات و موضوع مهمی رو بهمون گفتید ژنرال، اما میشه بگید چرا ما رو به اینجا فرا خوندین؟
با صورتی اخم‌کرده نگاهی به او می‌اندازم، آب دهانم را قورت می‌‌دهم و پس از کمی تعلل شروع به صحبت می‌کنم:
- دلیل اصلیش اینجاست که من به تنهایی نمی‌تونم این کار رو انجام بدم، به یه نفر که به خوبی با اون ناحیه و نیروگاه اتمی آشنایی داشته باشه نیاز دارم. بین همه‌ی شما یا نیرو‌هاتون باید کسی باشه که با نیروگاه و مسیر‌های منتهی به اون آشنایی داشته باشه، می‌خوام که همراه با نیرو‌هاتون ازم توی حمله به نیروگاه پشتیبانی کنین.
ناگهان صدای اعتراض و همهمه‌ی بلندی در اطرافم پخش می‌شود، تعدادی از آن‌ها شروع به بهانه‌تراشی می‌کنند. برخی سخنان احمقانه و مسخره‌ای را به زبان می‌آورند، یکی از آن‌ها می‌گوید:
- پشتیبانی؟ ما باید از قلمروی خودمون محافظت کنیم.
شخص دیگری که نیمه راست صورتش در اثر سوختگی از بین رفته و خراش‌های عمیقی بخشی از گلویش را تسخیر کرده‌اند معترضانه فریاد می‌زند:
- من نیرو‌هام رو برای حفاظت از پالایشگاه‌ها و مردمم احتیاج دارم!
خشمگینانه دستم را مشت می‌کنم و محکم روی میز می‌کوبم، ناگهان صدا‌ها در چشم به هم زدنی قطع می‌شوند. با صدایی، سرشار از خشم و نفرت شروع به صحبت می‌کنم:
- کافیه، با همتون هستم. نمی‌فهمم انگار واقعاً عین خیالتون نیست، وقتی دشمن با سلاح ممنوعه به جونتون بیفته دیگه نه پالایشگاهی برای حفاظت ازش باقی میمونه و نه مردمی.
پکی به سیگارم می‌زنم و دود سیگار را به اطرافم پخش می‌کنم، در حالی‌که سعی می‌کنم آرامشم را حفظ کنم شروع به صحبت می‌کنم:
- می‌دونم براتون سخته، اما چاره‌ای نیست. اگه قراره اینجا هر‌ شخصی فقط برای حفظ منافع خودش کاری کنه یا به فکر خودش باشه پس در اون صورت از همین الان باید خودتون رو شکست‌ خورده بدونین، هر ثانیه‌ای که تلف کنیم احتمال دستیابی دشمن به سلاح بیشتره. یا تو این کار بهم کمک کنین یا... .
ناگهان شخصی در را با عجله باز می‌کند و به نزدیکی میز می‌آید، در مقابلم می‌ایستد و احترام نظامی می‌کند. آب دهانم را قورت می‌دهم و با تعجب می‌گویم:
- چی شده سرباز؟ اتفاقی افتاده؟
شخصی که سرباز خطاب شد، پس از مدتی تعلل شروع به صحبت می‌کند:
- ببخشید که مزاحمتون می‌شم ژنرال، یه نفر می‌خواد شما رو ببینه. میگه که باید در مورد مسئله‌ی مهمی با شما صحبت کنه.
در حالی که پلک‌هایم به هم نزدیک شده‌اند متعجبانه به او نگاهی می‌اندازم، دوباره پکی به سیگار می‌زنم و دود آن را به دور و اطرافم پخش می‌کنم. سپس با لحن خشنی می‌گویم:
- خب بگو منتظر بمونه، الان تو جلسه هستم. نمی‌تونم... .
پیش از آن‌که سخنم تمام شود، سرباز شروع به صحبت می‌کند:
- میگه مسئله شدیداً مهم و حیاتیه!
یعنی چه موضوع مهمی است که آن جاسوس قصد دارد با من در میان بگذارد؟!
با خشم و کلافگی می‌گویم:
- خیلی‌خب، باشه، بهش بگو الان میام. مرخصی سرباز.
سرباز به سرعت در مقابلم احترام نظامی می‌کند و از اتاق خارج می‌شود، به محض خروج از اتاق درب را پشت سرش می‌بندد.
شیء فلزی بلند را بر روی میز می‌گذارم و به قصد خارج شدن از اتاق، به طرف درب خروجی می‌روم.
در حین این کار فرماندهی که لباس و شلوار نظامی سبز رنگی داشت شروع به صحبت می‌کند:
- چه مسئله‌ی مهمی هست که ما ازش بی‌خبریم ژنرال؟
سخنش شدیداً اعصابم را خرد می‌کند، بدنم از شدت خشم گر می‌گیرد و صورتم را خونی می‌کند، انگار در کوره‌ای قرارم داده‌اند، دلم می‌خواهد زبان درازش را از حلقش بیرون بکشم و در زیر مشت و لگد‌های بی‌امان، خودم را آرام کنم، با زحمت خشمم را پنهان می‌کنم و بی‌توجه به سخنش از جلسه خارج می‌شوم، پیش از آنکه کامل بیرون بروم سر جایم می‌ایستم و نگاهی به او می‌اندازم. سپس با حالت تمسخر شروع به صحبت می‌کنم:
- نیازی نیست با خبر باشید! شما به قلمرو و مردمتون رسیدگی کنین.
او با شنیدن سخنم در حالی که ابروانش به چشمان سرخ‌رنگش نزدیک شده‌اند نگاه تندی به من می‌اندازد و جملاتی را زیر لب تکرار می‌کند. صورتش، از عصبانیت شدید سرخ شده‌است.
با بی‌توجهی، از اتاق خارج می‌شوم و درب را پشت سرم با صدای بلندی می‌بندم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,206
مدال‌ها
2
با بسته شدن درب و چرخاندن سرم چهره‌ی اخم‌آلود شخصی که برایم جاسوسی می‌کرد درست در مقابل دیدگانم قرار می‌گیرد. شخص سریعاً به من احترام نظامی می‌کند و چشمان سرخ‌‌رنگش بر روی من قفل می‌شود، حالت چهره‌اش کمی نگران کننده‌است، از کنار او عبور می‌کنم و به سمت میز کارم می‌روم. بر روی صندلی می‌نشینم و نگاهی به او می‌اندازم، پس از مدتی با حالت سؤالی شروع به صحبت می‌کنم و سکوت مرده را می‌شکنم:
- خب چه اتفاقی افتاده که به خاطرش من رو از جلسه‌ی مهمی که داشتم به محل کارم آوردی؟ امیدوارم لااقل به‌خاطر اطلاعات مهمی اینجا باشی، وگرنه خودت می‌دونی چی... .
پیش از آنکه حرفم تمام شود او با لحن جدی و نگران کننده‌ای شروع به صحبت می‌کند:
- رقیب دیرینتون پیش‌دستی کرده!
با چشمانی از حدقه درآمده اخم‌هایم را به صورتم نزدیک و با صدایی که خشم و نفرت از آن موج می‌زند بلند فریاد می‌کشم:
- چی؟ میشه حرفت رو واضح بزنی؟ منظورت چیه که پیش‌دستی کرده؟
شخص با اضطراب دستش را بر روی دهانش می‌کشد و با آستین لباسش آب دهانش را پاک می‌کند، سپس با حالت عصبی شروع به صحبت می‌کند:
- طبق چیزی که می‌دونم، قرار بود فردا به دیدن اون خائن بره، اما... .
فرد از ادامه دادن به سخنش خودداری می‌کند، حالت رفتارش به گونه‌ای است که انگار در گفتن سخنش دو‌دل است و می‌خواهد چیزی را از من مخفی کند. با تشر رو به او می‌گویم:
- اما چی؟
زمانی که سکوتش را می‌بینم با خشم سرش فریاد می‌کشم:
- اما چی؟ چرا حرف نمی‌زنی؟!
فرد دوباره دستی به دهانش می‌کشد، با اضطراب نگاهی به من می‌اندازد. سپس شروع به صحبت می‌کند:
- اما همین امروز صبح با افرادش برای ملاقات کردن اون خائن حرکت کرد، الان به احتمال زیاد به اون پناهگاه رسیده.
با خشم به او نگاهی می‌اندازم، دلم می‌خواهد از عصبانیت شدید وسایل دور و اطرافم را با ضربات محکمی بشکنم. با سرعت پکی به سیگار می‌زنم و دود آن را به اطرافم پخش می‌کنم، فرد با حالت عجیبی کمی به من نزدیک می‌شود و با لحنی که کمی به ناراحتی شباهت دارد شروع به صحبت می‌کند:
- راستی، ژنرال باید یه چیز مهم رو به شما بگم.
با چشمانی گرد‌شده نگاهی به او می‌اندازم، نوع رفتار و حالتش برایم کمی عجیب و نگران کننده‌است. گویی قصد دارد دست به کار خطرناک و احمقانه‌ای بزند، ناخودآگاه در حالی که بر روی صندلی نشسته‌ام دستم بر روی هفت‌ تیرم می‌رود. اضطراب و نگرانی به سراغم می‌آید، چیزی این وسط درست نیست. احساس می‌کنم که قرار است اتفاق بدی بی‌افتد، با نگاه به زخمی که بر روی بخشی از گلوی آن شخص ایجاد شده‌است چیزی من را نسبت به او مشکوک می‌کند. نوع زخم شبیه به نشانه‌‌ای است که شورشیان بر اساس عقایدشان استفاده می‌کنند! یعنی ممکن است کسی که به عنوان جاسوس فرستاده بودم در حقیقت از طرف دشمن باشد؟! اصلاً چگونه از این مسئله آگاه نشدم؟ فرد آرام و با حالت عجیبی به سمتم می‌آید، دستش را بر پشت شلوارش قرار می‌دهد و آرام آن را بیرون می‌آورد. سپس آن را در پشت شلوارش مخفی می‌کند، با صورتی اخم‌کرده شروع به صحبت می‌کنم:
- خب، بگو سراپا گوشم.
فرد درست رو‌به‌رویم می‌ایستد و با کینه نگاهی به من می‌اندازد، ناگهان با سرعت شیء تیزی را از پشت کمرش در می‌آورد و آن را درست به گلویم نزدیک می‌کند! ناخودآگاه با سرعت جاخالی می‌دهم، شیء تیز که به چاقوی جیبی شباهت دارد از کنار گردنم می‌گذرد. با حرکت سریعی دستش را می‌گیرم و از نزدیک شدن چاقو به صورت و گلویم جلو‌گیری می‌کنم. شخص در حالی که سعی می‌کند تا چاقو را در گلویم فرو کند با لحن خشنی می‌گوید:
- وقتی رفتی جهنم، بهشون بگو کی تو رو فرستاده!
فرد به دسته‌ی چاقو فشار بیشتری می‌آورد و سعی می‌کند تا سریع کارم را یکسره کند، با دستانم مانع این کار می‌شوم و با مشت محکمی به فکش او را به عقب و درست رو‌به‌رویم می‌اندازم. شخص تعادلش را از دست می‌دهد و با صورت محکم بر روی زمین می‌افتد، دهانش پر از خون می‌شود.
چاقوی جیبی با سرعت از لای دست مشت‌ شده‌اش به نزدیکی درب خروجی اتاق می‌افتد، قلبم با سرعت به سی*ن*ه‌ام می‌‌کوبد. عرق پیشانی‌ام را خیس کرده‌است، دستی به پیشانی‌ام می‌کشم و عرق پیشانی‌ام را پاک می‌کنم. سپس با صورتی بر‌افروخته در مقابلش می‌ایستم و با صدایی که خشم و تمسخر‌ از آن موج می‌زند شروع به صحبت می‌کنم:
- دست به کار احمقانه نزن پسر، طرف بدی وایسادی.
پوکی به سیگارم می‌زنم و به صحبت کردنم ادامه می‌دهم:
- بهت فرصت میدم که به‌خاطر کارت عذر‌خواهی کنی.
فرد بی‌توجه به سخنانم از جایش بلند می‌شود و با خشم و کینه شدیدی به من نگاهی می‌اندازد، خون قرمزرنگ را با خشم زیادی به بیرون و اطرافش می‌ریزد و فک و دهانش را با دستش محکم می‌گیرد. پس از مدتی چاقو را که در نزدیکی درب خروجی اتاق افتاده‌بود از زمین بر می‌دارد و آن را با حالت تهاجمی به طرفم می‌گیرد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,206
مدال‌ها
2
آب دهانم را با شدت قورت می‌دهم، دوباره پوکی به سیگارم می‌زنم و با خشم و عصبانیت شدیدی نگاهی به او می‌اندازم. سپس با لحن خشنی شروع به صحبت می‌کنم:
- چه وعده‌ای بهت دادن؟ فکر کردی کشتن من به این آسونیه پسره‌ی احمق؟
شخص با دستش، خون قرمز‌رنگ روی فک و دهانش را با آه و ناله پاک می‌کند و با صدایی که به غرور و خشم شباهت دارد شروع به صحبت می‌کند:
- اونقدر هم احمق نیستم ژنرال، گرگ سفید چه بخوای و چه نخوای پیروزِ این جنگه، شک نکن. اون‌ها عدالت حقیقی رو برای بشر به همراه میارن!
با لحن سرزنش آمیزی شروع به صحبت می‌کنم:
- انقدر به این اراجیف دل نبند پسر، دارم بهت هشدار میدم. اون عوضی آدم‌کش چیزی جز منافع خودش براش اهمیتی نداره، پس اگه می‌خوای صدمه نبینی اون چاقو رو بنداز زمین و... .
ناگهان شخص دوباره با خشم چاقو را به سمت گلویم نشانه می‌گیرد و وحشیانه به سمتم حمله‌ور می‌شود، در حین این کار چاقو را در دستش با حرکات سریعی می‌چرخاند و آن را در دستانش جا‌به‌جا می‌کند. با سرعت در مقابل ضربات سریع چاقو جاخالی می‌دهم، با دستانم از نزدیک شدن و برخورد چاقو به گلویم جلو‌گیری می‌کنم و او را با قدرت به عقب هل می‌دهم. شخص دوباره تعادلش را از دست می‌دهد و بر روی زمین می‌افتد، با دستانم یقه‌ی لباس نظامی‌ام را مرتب می‌کنم. پوکی به سیگارم می‌زنم و دود آن را به دور و اطرافم پخش می‌کنم و با لحن تمسخر‌آمیزی شروع به صحبت می‌کنم:
- بهت فرصت آخر رو می‌دم پسر، به نفعته دست برداری وگرنه... .
او دوباره با عجله و به سرعت از جایش بلند می‌شود و نگاهی کینه توزانه به من می‌کند، سپس در حالی‌که مشغول نفس‌نفس زدن است دوباره با فریاد بلندی به طرفم حمله می‌کند. با حرکت سریعی چاقو را از دستش می‌گیرم و آن را به گوشه‌ای می‌اندازم، او را خلع سلاح و با چند مشت محکم ضرباتی را به صورت و سرش وارد می‌کنم. فرد با فریاد‌های کوتاهی که بیشتر به آه و ناله شباهت دارد درست در مقابل پایم و بر روی زمین می‌افتد، دماغش کمی شکسته شده و خون قرمز‌رنگی از آن با شدت به پایین و بر روی زمین می‌ریزد. اسلحه‌ی هفت‌تیر را از غلاف در می‌آورم و لوله‌ی اسلحه را درست بر روی پیشانی‌اش قرار می‌دهم، هفت‌تیر را از ضامن خارج و آن را آماده شلیک می‌کنم. فرد به محض این اتفاق از ترس کمی خشکش می‌زند و در حالی که مشغول نفس‌نفس زدن و بیرون ریختن خون از دهان و دماغ شکسته‌اش است نگاهش با ترس و نگرانی بر روی من و اسلحه‌ی هفت‌تیر قفل می‌شود، ناگهان درب اتاق به سرعت باز و چند سرباز به همراه شخصی که او را فرمانده خطاب می‌کردم با عجله و اسلحه به دست وارد و با دیدن این صحنه کمی شوکه می‌شوند. سپس با حیرت و تعجب نگاهی به من و شخصی که بر روی زمین افتاده است می‌اندازند، فرمانده با نگرانی می‌گوید:
- حالتون خوبه ژنرال، چه اتفاقی افتاده؟
با خونسردی به سؤالش پاسخ می‌‌دهم:
- نگران نباشید، حالم خوبه. فقط یه مشکل جزئی پیش اومد همین.
فرمانده با تردید شروع به صحبت می‌کند:
- مطمئنید ژنرال؟
با خونسردی آب دهانم را به پایین قورت می‌دهم، پوکی به سیگارم می‌زنم و دود سیگار را به اطرافم پخش می‌کنم. سپس به سؤالش پاسخ می‌دهم:
- گفتم حالم خوبه فرمانده.
با عصبانیت به صورت شخصی که قصد کشتنم را داشت ضربه‌ای می‌زنم، سپس یقه‌اش را می‌گیرم و در حالی‌که لوله‌ی اسلحه‌ی هفت‌تیر را در داخل دهانش قرار داده‌ام شروع به صحبت می‌کنم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,206
مدال‌ها
2
- خب، تعریف کن. کی تو رو فرستاده؟
شخص در حالی که با اضطراب مشغول نفس‌نفس زدن است جملات عجیبی را که چیزی از آن نمی‌فهمم به زبان می‌آورد:
- ف... ک... ک... تی!
با تعجب و عصبانیت، به او نگاه و با لحن خشنی شروع به صحبت می‌کنم:
- چی؟ مثل آدم حرف بزن ببینم چی میگی؟
فرد دوباره همان جملات نامفهوم را به زبان می‌آورد، پس از مدتی متوجه می‌شوم که لوله‌ی اسلحه‌ای که داخل دهانش گذاشته‌ام مانع از آن می‌شود تا سخنانش را واضح بگوید. لوله‌ی اسلحه را از داخل دهانش بیرون می‌آورم، یقه‌اش را می‌گیرم و او را با خشم شدیدی از روی زمین بلند می‌کنم. سپس لوله‌ی اسلحه را بر روی شقیقه‌اش قرار می‌دهم، پیشانی شخص خیس عرق شده‌است. مدام با سرعت نفس‌نفس می‌زند، می‌توانم صدای تپش قلبش را که با سرعت زیادی اتفاق می‌افتد بشنوم. با عصبانیت می‌گویم:
- خب، زودباش بگو.
شخص با حالت بی‌خبری و اضطراب شدیدی می‌گوید:
- چ... چ... چی رو بگم؟
با خشم سرش فریاد می‌زنم:
- خودت می‌دونی باید چی رو بگی، چرا سعی کردی من رو تو دفتر کارم به قتل برسونی؟!
شخص شدیداً از سخنم شوکه می‌شود، آب دهانش را با سرعت قورت می‌دهد. خون داخل دهانش را با چند سرفه کوچک و بزرگ بر روی زمین می‌ریزد، سپس با اضطراب شروع به صحبت می‌کند:
- م... م... من اون نیستم! باور کنین من... .
با خشم دستم را در هوا بلند و با مشت محکمی او را دوباره نقش زمین می‌کنم، شخص با صورت بر روی زمین و جلوی پایم می‌افتد. خون قرمزرنگ را با سرفه بیرون می‌ریزد و با نگرانی و ترس نگاهی به من می‌اندازد، ناگهان حالت نگاهش به سرعت تغییر می‌کند. با غرور و حالت تمسخر آمیزی در مقابلم قهقهه‌ی بلندی می‌زند و مانند دیوانه‌ها شروع به خندیدن می‌کند، یکی از سربازان خشمگینانه اسلحه را بالا می‌آورد و با قنداق اسلحه ضربه محکمی را به شقیقه‌اش می‌زند. شخص با سر بر روی زمین می‌افتد، اما با وجود آن که خون شدیدی از سر، دماغ و دهانش بیرون می‌ریزد همچنان مانند دیوانه‌ها در مقابلم به خندیدنش ادامه می‌دهد. پس از مدتی دستانش را اهرم بدنش می‌کند و در مقابلم زانو می‌زند، سرش را بالا می‌گیرد و نگاهش با حالت عجیبی که به دیوانه‌ها شباهت دارد بر روی من قفل می‌شود. رفتارش اصلاً عادی نیست، شدیداً به او مشکوک می‌شوم. اصلاً شک دارم که او شخصی باشد که به عنوان جاسوس فرستاده بودم، با کمی دقت متوجه می‌شوم که تن صدایش هم به آن شخص نمی‌خورد! به نظر می‌رسد که شخص دیگری در مقابلم قرار دارد، در حالی‌که اسلحه‌ی هفت‌تیر را به طرفش نشانه گرفته‌ام پوکی به سیگارم می‌زنم و با تردید شروع به صحبت می‌کنم:
- تو اون نیستی؟! کی تو رو فرستاده؟
شخص بی‌توجه به سخنانم به خنده‌های احمقانه و دیوانه‌وارش ادامه می‌دهد، دلم می‌خواهد از شدت عصبانیت فکش را بشکنم و او را با ضرب گلوله‌ای برای همیشه خلاص کنم. با خشم سرش فریاد می‌کشم:
- کری؟ زود جوابِ سؤالم رو بده، گفتم کی تو رو فرستاده پسره‌ی دیوونه؟
شخص، بی‌توجه به سخنم خنده‌اش را قطع و با لحنی سرشار از خشم و کینه شروع به صحبت می‌کند:
- ف... ف... فکر کردی، ک... ک... کی هستی؟! اگ... .
فرمانده با شنیدن این حرف خشمگینانه سرش فریاد می‌کشد:
- چطور جرئت می‌کنی همچین حرفی را به بزرگ‌ترت بگی؟
او با عصبانیت و به قصد کتک زدن آن شخص به او نزدیک می‌شود، پیش از آن که کارش را بکند دستم را بالا می‌برم و از او می‌خواهم از این کار خودداری کند:
- صبر کن فرمانده، نیازی به این کار نیست.
فرمانده با تعجب شدیدی می‌گوید:
- اما ژنرال، اون به شما... .
پیش از آن که حرفش را کامل بزند، با خشم به صحبت کردنم ادامه می‌دهم:
- گفتم نیازی به این کار نیست فرمانده... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین