- Jun
- 349
- 7,250
- مدالها
- 2
***
نعرههای گوشخراش شکارچی و همنوعانش هر لحظه بیشتر میشوند، سرمای شدید اعضای بدنم را شدیداً آزار میدهد.
چندین ساعت تمام است که دارم در میان مِه غلیظ و سیاهی بیپایانی که دور و اطرافم را تسخیر کردهاست به سمت مسیر نامشخصی حرکت میکنم.
صداهای شلپشلپ سریع آب، دوباره در پرده گوشم طنین میافتد و آتشی در دلم به راه میاندازد.
انگار دوباره یکی از آن هیولاهای حشره مانندِ عجیب و ترسناک در دور و اطراف برایم کمین کردهاست.
در میانِ مِه غلیظ، دیوار آجری خانهای خزه مانند، سوخته و مخروبه در برابر چشمانم قرار میگیرد. مایعات زردرنگی به همراه چیزی شبیه به تارِ عنکبوت، سراسر بدنه آن را به تصرف خود درآوردهاست.
چیزی غولپیکر، زردرنگ و دایرهای شکل شبیه به تخممرغ به بدنه دیوار چسبیدهاست و با حرکتهای عجیبی، مدام تکان میخورد.
اصلاً نسبت به آن حس خوبی ندارم، باید هر طور شده از اینجا دور بشوم.
از دیوار تا حد زیادی فاصله میگیرم، با دور شدنم خانه مخروبه در میان مه غلیظی که اطرافم را احاطه کرده است به صورت کامل ناپدید میشود.
ناگهان سایه سیاهی، لحظهای کوتاه در مقابل چشمانم قرار میگیرد و به سرعت ناپدید میشود.
قلبم دوباره با شدت به سی*ن*هام مشت میزند و به داد و فریاد میافتد، لوله اسلحه را با حالتی گارد گرفته به دور و اطراف نشانه میگیرم و به آرامی مسیرم را ادامه میدهم.
در حین این کار، صداهایی شبیه به راهرفتن حشره و بالزدن آن از پشت سر توجهام را به خود جلب میکند.
با نگرانی به پشت سرم نگاهی میاندازم اما چیزی جز مه در مقابل دیدگانم قرار نمیگیرد. سرم را میچرخانم و... .
ناگهان دوباره حس حالت تهوع و سرگیجه به سراغم میآید.
با اضافه شدن سردرد و دلپیچه، صدای جسم روحمانند دختربچه دوباره در پرده گوشم طنین میاندازد.
در میان صدای ترسناک دختربچه، صدای حشره مانندی آتش دلهرهام را بیشتر میکند:
- م... م... من اینجام، ع... ع... عمو. عمو.
دوباره مانند دفعات قبل، جسم روح مانند دختربچه در مقابل چشمانم قرار میگیرد. با سرعت زیاد و باورنکردنی به طرفم میآید و به محض نزدیک شدنش با جیغ بلند و گوشخراشی به طرزی وحشتناک ناپدید میشود.
پا تند میکنم و بیهدف و وحشتزده در حالی که لوله اسلحه را به دور و اطراف نشانه گرفتهام به مسیرم ادامه میدهم، در حین دویدن چشمانم سیاهی میروند و کلمات و جملات عجیبی مدام در ذهنم تکرار میشود:
- قو... قو... قول داد، آتش بیسنگ... عمو... .
سرگیجه، باعث میشود که نتوانم به خوبی تعادلم را حفظ کنم. این صداها از من چه میخواهند؟ نکند دوباره دارم توهم میزنم؟ شاید واقعا تمام اینها یک توهم است اما چرا نمیتوانم چنین چیزی را بپذیرم؟
صدایی شبیه به وزوز حشره در میان صدای جیغ و داد و فریاد در پرده گوشم طنین میاندازد. تعادلم را از دست میدهم و محکم زمین میخورم.
با عجله از جایم بلند میشوم و اسلحه را در دست میگیرم.
به مانند دفعه قبل جسم روح مانند آن دختر بچه در برابر چشمانم قرار میگیرد و به محض نزدیک شدنش به من به طرز عجیبی ناپدید میشود.
تلوتلوخوران به مسیرم ادامه میدهم. عرق شدیدی پیشانیام را خیس کردهاست، برای لحظهای تپش قلبم را نمیتوانم احساس کنم انگار قلبم از شدت ترس و تپش زیاد از حرکت باز ایستادهاست.
به سختی میتوانم نفس بکشم، سرگیجه و سردردم با هر بار نفس کشیدن بیشتر و بیشتر میشود.
با بلندتر شدن صدای وزوز حشره، دلآشوبم بالا میرود. احساس میکنم که یکی از آن حشرات عجیب درست در پشت سرم قرار دارد و دارد من را تعقیب میکند.
دست و پاهایم ناخودآگاه مدام میلرزند، احساس بدی دارم. ناگهان در حین دویدن زیر پایم به سرعت خالی میشود، با فریاد بلندی به پایین سقوط میکنم و در داخل آب سردی میافتم.
به محض افتادنم، سرگیجه و سردردم به همراه دلپیچه و حالت تهوع از بین میرود و تکرار صداها در سرم متوقف میشوند.
با دست و پا زدن، سرم را از داخل آب یخزده خارج و با اضطراب زیادی درخواست کمک میکنم اما این کارها فایدهای ندارد:
- کمک... ک... ک... کمک ک... م... ک... .
تقلاکنان با دست سالمم، شاخه خشکیده درختی را که در نزدیکیام قرار دارد میگیرم اما با شکسته شدن آن دوباره اسیر جریان آب میشوم.
با برخورد سرم به تکه سنگی در تاریکی، درد شدیدی به شقیقههایم هجوم میآورد، پلکهای خستهام به آرامی روی هم میروند و تاریکی همه جا را فرا میگیرد... .
نعرههای گوشخراش شکارچی و همنوعانش هر لحظه بیشتر میشوند، سرمای شدید اعضای بدنم را شدیداً آزار میدهد.
چندین ساعت تمام است که دارم در میان مِه غلیظ و سیاهی بیپایانی که دور و اطرافم را تسخیر کردهاست به سمت مسیر نامشخصی حرکت میکنم.
صداهای شلپشلپ سریع آب، دوباره در پرده گوشم طنین میافتد و آتشی در دلم به راه میاندازد.
انگار دوباره یکی از آن هیولاهای حشره مانندِ عجیب و ترسناک در دور و اطراف برایم کمین کردهاست.
در میانِ مِه غلیظ، دیوار آجری خانهای خزه مانند، سوخته و مخروبه در برابر چشمانم قرار میگیرد. مایعات زردرنگی به همراه چیزی شبیه به تارِ عنکبوت، سراسر بدنه آن را به تصرف خود درآوردهاست.
چیزی غولپیکر، زردرنگ و دایرهای شکل شبیه به تخممرغ به بدنه دیوار چسبیدهاست و با حرکتهای عجیبی، مدام تکان میخورد.
اصلاً نسبت به آن حس خوبی ندارم، باید هر طور شده از اینجا دور بشوم.
از دیوار تا حد زیادی فاصله میگیرم، با دور شدنم خانه مخروبه در میان مه غلیظی که اطرافم را احاطه کرده است به صورت کامل ناپدید میشود.
ناگهان سایه سیاهی، لحظهای کوتاه در مقابل چشمانم قرار میگیرد و به سرعت ناپدید میشود.
قلبم دوباره با شدت به سی*ن*هام مشت میزند و به داد و فریاد میافتد، لوله اسلحه را با حالتی گارد گرفته به دور و اطراف نشانه میگیرم و به آرامی مسیرم را ادامه میدهم.
در حین این کار، صداهایی شبیه به راهرفتن حشره و بالزدن آن از پشت سر توجهام را به خود جلب میکند.
با نگرانی به پشت سرم نگاهی میاندازم اما چیزی جز مه در مقابل دیدگانم قرار نمیگیرد. سرم را میچرخانم و... .
ناگهان دوباره حس حالت تهوع و سرگیجه به سراغم میآید.
با اضافه شدن سردرد و دلپیچه، صدای جسم روحمانند دختربچه دوباره در پرده گوشم طنین میاندازد.
در میان صدای ترسناک دختربچه، صدای حشره مانندی آتش دلهرهام را بیشتر میکند:
- م... م... من اینجام، ع... ع... عمو. عمو.
دوباره مانند دفعات قبل، جسم روح مانند دختربچه در مقابل چشمانم قرار میگیرد. با سرعت زیاد و باورنکردنی به طرفم میآید و به محض نزدیک شدنش با جیغ بلند و گوشخراشی به طرزی وحشتناک ناپدید میشود.
پا تند میکنم و بیهدف و وحشتزده در حالی که لوله اسلحه را به دور و اطراف نشانه گرفتهام به مسیرم ادامه میدهم، در حین دویدن چشمانم سیاهی میروند و کلمات و جملات عجیبی مدام در ذهنم تکرار میشود:
- قو... قو... قول داد، آتش بیسنگ... عمو... .
سرگیجه، باعث میشود که نتوانم به خوبی تعادلم را حفظ کنم. این صداها از من چه میخواهند؟ نکند دوباره دارم توهم میزنم؟ شاید واقعا تمام اینها یک توهم است اما چرا نمیتوانم چنین چیزی را بپذیرم؟
صدایی شبیه به وزوز حشره در میان صدای جیغ و داد و فریاد در پرده گوشم طنین میاندازد. تعادلم را از دست میدهم و محکم زمین میخورم.
با عجله از جایم بلند میشوم و اسلحه را در دست میگیرم.
به مانند دفعه قبل جسم روح مانند آن دختر بچه در برابر چشمانم قرار میگیرد و به محض نزدیک شدنش به من به طرز عجیبی ناپدید میشود.
تلوتلوخوران به مسیرم ادامه میدهم. عرق شدیدی پیشانیام را خیس کردهاست، برای لحظهای تپش قلبم را نمیتوانم احساس کنم انگار قلبم از شدت ترس و تپش زیاد از حرکت باز ایستادهاست.
به سختی میتوانم نفس بکشم، سرگیجه و سردردم با هر بار نفس کشیدن بیشتر و بیشتر میشود.
با بلندتر شدن صدای وزوز حشره، دلآشوبم بالا میرود. احساس میکنم که یکی از آن حشرات عجیب درست در پشت سرم قرار دارد و دارد من را تعقیب میکند.
دست و پاهایم ناخودآگاه مدام میلرزند، احساس بدی دارم. ناگهان در حین دویدن زیر پایم به سرعت خالی میشود، با فریاد بلندی به پایین سقوط میکنم و در داخل آب سردی میافتم.
به محض افتادنم، سرگیجه و سردردم به همراه دلپیچه و حالت تهوع از بین میرود و تکرار صداها در سرم متوقف میشوند.
با دست و پا زدن، سرم را از داخل آب یخزده خارج و با اضطراب زیادی درخواست کمک میکنم اما این کارها فایدهای ندارد:
- کمک... ک... ک... کمک ک... م... ک... .
تقلاکنان با دست سالمم، شاخه خشکیده درختی را که در نزدیکیام قرار دارد میگیرم اما با شکسته شدن آن دوباره اسیر جریان آب میشوم.
با برخورد سرم به تکه سنگی در تاریکی، درد شدیدی به شقیقههایم هجوم میآورد، پلکهای خستهام به آرامی روی هم میروند و تاریکی همه جا را فرا میگیرد... .
آخرین ویرایش توسط مدیر: