جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [آخرين سقوط] اثر «امیراحمد کاربر انجمن‌ رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط امیراحمد با نام [آخرين سقوط] اثر «امیراحمد کاربر انجمن‌ رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,240 بازدید, 148 پاسخ و 73 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [آخرين سقوط] اثر «امیراحمد کاربر انجمن‌ رمان بوک»
نویسنده موضوع امیراحمد
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط امیراحمد
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
***
نعره‌های گوش‌خراش شکارچی و هم‌نوعانش هر لحظه بیشتر می‌شوند، سرمای شدید اعضای بدنم را شدیداً آزار می‌دهد.
چندین ساعت تمام است که دارم در میان مِه غلیظ و سیاهی بی‌پایانی که دور و اطرافم را تسخیر کرده‌است به سمت مسیر نامشخصی حرکت می‌کنم.
صدا‌های شلپ‌شلپ سریع آب، دوباره در پرده گوشم طنین می‌افتد و آتشی در دلم به راه می‌اندازد.
انگار دوباره یکی از آن هیولا‌های حشره‌ مانندِ عجیب و ترسناک در دور و اطراف برایم کمین کرده‌است.
در میانِ مِه غلیظ، دیوار آجری خانه‌ای خزه‌ مانند، سوخته و مخروبه‌ در برابر چشمانم قرار می‌گیرد. مایعات زرد‌رنگی به همراه چیزی شبیه به تارِ عنکبوت، سراسر بدنه آن را به تصرف خود درآورده‌است.
چیزی غول‌پیکر، زرد‌رنگ و دایره‌ای شکل شبیه به تخم‌مرغ به بدنه دیوار چسبیده‌است و با حرکت‌های عجیبی، مدام تکان می‌خورد.
اصلاً نسبت به آن حس خوبی ندارم، باید هر طور شده از این‌جا دور بشوم.
از دیوار تا حد زیادی فاصله می‌گیرم، با دور شدنم خانه مخروبه در میان مه غلیظی که اطرافم را احاطه کرده است به صورت کامل ناپدید می‌شود.
ناگهان سایه سیاهی، لحظه‌ای کوتاه در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد و به سرعت ناپدید می‌شود.
قلبم دوباره با شدت به سی*ن*ه‌ام مشت می‌زند و به داد و فریاد می‌افتد، لوله اسلحه را با حالتی گارد گرفته به دور و اطراف نشانه می‌گیرم و به آرامی مسیرم را ادامه می‌دهم.
در حین این کار، صدا‌هایی شبیه به راه‌رفتن حشره و بال‌زدن آن از پشت سر توجه‌ام را به خود جلب می‌کند.
با نگرانی به پشت سرم نگاهی می‌اندازم اما چیزی جز مه در مقابل دیدگانم قرار نمی‌گیرد. سرم را می‌چرخانم و... .
ناگهان دوباره حس حالت تهوع و سرگیجه به سراغم می‌آید.
با اضافه شدن سردرد و دلپیچه، صدای جسم روح‌مانند دختر‌بچه دوباره در پرده گوشم طنین می‌اندازد.
در میان صدای ترسناک دختر‌بچه، صدای حشره مانندی آتش دلهره‌ام را بیشتر می‌کند:
- م... م... من این‌جام، ع... ع... عمو. عمو.
دوباره مانند دفعات قبل، جسم روح مانند دختر‌بچه در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد. با سرعت زیاد و باور‌نکردنی به طرفم می‌آید و به محض نزدیک شدنش با جیغ بلند و گوش‌خراشی به طرزی وحشتناک ناپدید می‌شود.
پا تند می‌کنم و بی‌هدف و وحشت‌زده در حالی که لوله اسلحه را به دور و اطراف نشانه گرفته‌ام به مسیرم ادامه می‌دهم، در حین دویدن چشمانم سیاهی می‌روند و کلمات و جملات عجیبی مدام در ذهنم تکرار می‌شود:
- قو... قو... قول داد، آتش بی‌سنگ... عمو... .
سرگیجه، باعث می‌شود که نتوانم به خوبی تعادلم را حفظ کنم. این صدا‌ها از من چه می‌خواهند؟ نکند دوباره دارم توهم می‌زنم؟ شاید واقعا تمام این‌ها یک توهم است اما چرا نمی‌توانم چنین چیزی را بپذیرم؟
صدایی شبیه به وز‌وز حشره در میان صدای جیغ و داد و فریاد در پرده گوشم طنین می‌اندازد. تعادلم را از دست می‌دهم و محکم زمین می‌خورم.
با عجله از جایم بلند می‌شوم و اسلحه را در دست می‌گیرم.
به مانند دفعه قبل جسم روح مانند آن دختر بچه در برابر چشمانم قرار می‌گیرد و به محض نزدیک شدنش به من به طرز عجیبی ناپدید می‌شود.
تلو‌تلوخوران به مسیرم ادامه می‌دهم. عرق شدیدی پیشانی‌ام را خیس کرده‌‌است، برای لحظه‌ای تپش قلبم را نمی‌توانم احساس کنم انگار قلبم از شدت ترس و تپش زیاد از حرکت باز ایستاده‌است.
به سختی می‌توانم نفس بکشم، سرگیجه‌ و سردردم با هر بار نفس کشیدن بیشتر و بیشتر می‌شود.
با بلند‌تر شدن صدای وز‌وز حشره، دل‌آشوبم بالا می‌رود. احساس می‌کنم که یکی از آن حشرات عجیب درست در پشت سرم قرار دارد و دارد من را تعقیب می‌کند.
دست‌ و پاهایم ناخودآگاه مدام می‌لرزند، احساس بدی دارم. ناگهان در حین دویدن زیر پایم به سرعت خالی می‌شود، با فریاد بلندی به پایین سقوط می‌کنم و در داخل آب سردی می‌افتم.
به محض افتادنم، سرگیجه و سردردم به همراه دل‌پیچه و حالت تهوع از بین می‌رود و تکرار صدا‌ها در سرم متوقف می‌شوند.
با دست و پا زدن، سرم را از داخل آب یخ‌زده خارج و با اضطراب زیادی درخواست کمک می‌کنم اما این کار‌ها فایده‌ای ندارد:
- کمک... ک... ک... کمک ک... م... ک... .
تقلا‌کنان با دست سالمم، شاخه خشکیده درختی را که در نزدیکی‌ام قرار دارد می‌گیرم اما با شکسته شدن آن دوباره اسیر جریان آب می‌شوم.
با برخورد سرم به تکه سنگی در تاریکی، درد شدیدی به شقیقه‌هایم هجوم می‌آورد، پلک‌های خسته‌ام به آرامی روی هم می‌روند و تاریکی همه جا را فرا می‌گیرد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
***
روی صندلی چوبی نیمه‌شکسته‌ای نشسته‌ام. نمی‌توانم دست و پاهایم را تکان بدهم، بدنم کاملاً بی‌حس شده‌است.
صدا‌های جیغ‌مانندِ عجیب و ترسناکی مدام در پرده گوشم طنین می‌اندازد.
سیاهی مطلق همه‌جا را فرا گرفته‌است.
صدای تق‌تق در مدام و پشت سر هم در محیط اطرافم تکرار می‌شود.
کمی شوکه می‌شوم و با چشم‌های گرد شده‌ام به دور و اطراف نگاه می‌کنم.
هیچ دری در اطرافم وجود ندارد! صدای تق‌تق در به سرعت متوقف و صدایی قیژ‌قیژ مانند، شبیه به باز شدن آن در اطرافم طنین می‌اندازد.
ترس و دلهره شدیدی به جانم افتاده‌است. قلبم تند‌تند به سی*ن*ه‌ام مشت می‌کوبد و شخصی با پتک به سرم ضربه می‌زند.
پس از مدتی، صدای قدم زدن شخصی را در اطرافم احساس می‌کنم، گاهی اوقات صدای شلپ‌شلپ آب به همراه جیغ وز‌وز مانند حشره پشت‌سر هم تکرار می‌شوند و دلهره‌ام را بیشتر می‌کنند.
به محض پلک زدن، یک تای ابرویم بی‌اراده بالا می‌رود و شدیداً شوکه می‌شوم، قلبم برای مدتی از تپش باز می‌ایستد و محکم‌تر از قبل به سی*ن*ه‌ام ضربه می‌زند.
روی لبه ساختمان سیاه‌رنگ و بلندی ایستاده‌ام و جوری روی لبه ساختمان قرار گرفته‌ام که انگار قصد سقوط به طرف پایین ساختمان را دارم. صدای غار‌غار کلاغ، رعد و برق و بارش قطرات باران مدام در پرده گوشم تکرار می‌شود.
ناگهان صدای خنده ترسناک و شیطانی را می‌شنوم که می‌گوید:
- بهش سلام برسون!
صدا درست از پشت سرم طنین می‌اندازد، شوک‌زده جهت نگاهم را به منبع صدا می‌چرخانم اما پیش از آن که به ماهیت آن پی ببرم با ضربه پای محکمی به کمرم تعادلم را از دست می‌دهم و فریاد‌زنان درست به طرف پایین ساختمان سقوط می‌کنم.
صدای قهقهه و خنده در حین سقوط از بالای ساختمان، هم‌چنان در پرده گوشم طنین می‌اندازد. پیش از آن که جاده سیاه و مرده با ترک‌‌های شکسته و مرگبارش بدنم را در آغوش بگیرد همه جا در مقابل چشمانم سفید می‌شود.
پلک‌هایم را با فریاد‌های بلندی می‌بندم و تند‌تند نفس می‌کشم.
پس از مدتی به آرامی آن‌ها را باز و به دور و اطرافم نگاهی می‌اندازم.
حسی درد‌آور و زمخت شبیه به شکنجه را احساس می‌کنم، وقتی به خود می‌آیم می‌بینم که روی صندلی خونین و زنگ‌زده هواپیما نشسته‌ام و با دستانم مشغول کنترل کردن دسته هدایت هواپیما هستم.
هواپیما با سرعت بسیار زیادی در حرکت است اما حالت و جهت حرکت آن به گونه‌ای است که انگار می‌خواهد سقوط کند، چیزی شبیه به صدای آژیر خطر مدام در اطرافم طنین می‌اندازد.
شیشه‌ جلو هواپیما شکسته و دود سیاه‌رنگ غلیظی در داخل و اطراف آن پخش شده‌است.
دود به همراه گرد و غبار اجازه نمی‌دهد که اطرافم را به خوبی مشاهده کنم.
ناگهان صدای خنده بلند و تمسخر‌آمیز وحشتناکی در پرده گوشم مدام و پشت سر هم تکرار می‌شود، با اضطراب و ترس شدیدی بزاق دهانم را به پایین قورت می‌دهم.
سرم را می‌چرخانم و نگاهی به منبع صدا می‌اندازم، نا‌خودآگاه با افتادن نگاهم به منبع صدا از شدت ترس و وحشت زیاد، فریاد بلندی می‌کشم و برای مدتی خشکم می‌زند.
اسکلت انسانی درست در مقابلم ایستاده و در حالی که با حالتی تمسخر‌آمیز و با دستش به من اشاره می‌کند مشغول خندیدن و قهقهه زدن است.
اثری از پوست، ماهیچه یا گوشت در بدنش نیست. تنها دو چشم سرخ‌رنگ در حدقه چشمش وجود دارد، جمجمه و بدن اسکلت مانند به همراه لباس و شلواری پاره و مندرس ترس و وحشت شدیدی را در من ایجاد می‌کند.
او در حالی که مشغول خندیدن است، بطری نوشابه‌ای را مدام به دهانش نزدیک و مایع سرخ‌رنگ درون آن را که بیشتر به خون قرمز‌رنگ شباهت دارد می‌نوشد.
سپس در حالی که سیگار کلفتی به لب دارد با صدای تمسخر‌آمیزی می‌گوید:
- اقیانوس رو روشن کردی ژنرال؟!
با اضطراب بزاق دهانم را قورت می‌دهم و با لبان بسته و صدای لرزانی می‌گویم:
- چ... چ... چی؟
ناگهان شخص در چشم بهم زدنی ناپدید می‌شود! سرم را بر می‌گردانم و از طریق شیشه‌ها به روبه‌رویم نگاهی می‌اندازم.
از شدت ترس، بدنم ناخودآگاه به‌ لرزه می‌افتد. قلبم می‌خواهد از جا کنده بشود، هواپیما در حال سقوط روی آتش‌فشان بزرگی است.
پیش از آن که به طور کامل به داخل آتشفشانی که در حال فوران‌ کردن است، فرو بروم دوباره نور سفید‌رنگی در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد، دستم را به صورتم نزدیک و آن را در مقابل نور سفید‌رنگ می‌گیرم.
چشمانم را برای مدتی می‌بندم و با باز کردن آن‌ها به اطرافم نگاهی می‌اندازم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
درست در وسط جاده ترک‌خورده و سیاه‌رنگی ایستاده‌ام، بیابان بی‌آب و علفی همراه با تپه‌های ماسه‌ای دور و اطراف جاده را تسخیر کرده‌است. ناگهان صدایی شبیه به صدای درخواست کمک در پرده گوشم، پشت‌سر هم تکرار می‌شود، نگاهی به دور و اطرافم می‌اندازم و به دنبال منبع صدا می‌گردم. با کمی دقت از دور جسد نیمه‌جان انسانی را مشاهده می‌کنم، بخشی از جمجمه اسکلت‌مانندش به آسانی از فاصله دور قابل مشاهده است. شخص مدام کلماتی را به زبان می‌آورد، نمی‌توانم به خوبی چیزی را از این فاصله بشنوم. بزاق دهانم را با ترس و اضطراب شدیدی قورت و با قدم‌های آرامی به او نزدیک می‌شوم، با نزدیک شدنم صدا‌ها برایم واضح می‌شود. شخص در حالی که دست نیمه سالمش را به نشانه کمک به طرفم دراز کرده است جملات عجیبی را با صدای ضعیفی که انگار از ته چاه می‌آید تکرار می‌کند:
- ک... ک... کمک، ک... ک... کمکم کنید، خواهش م... م... می‌کنم من... .
با نزدیک‌تر شدنم، صدایی شبیه به ضربات شلاق پشت‌سر هم در پرده گوشم طنین می‌اندازد، شخصی با لباس و شلواری قهوه‌ای‌رنگ و پاره‌پاره در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد. چهره‌اش را با ماسک قهوه‌ای‌رنگی پوشانده و تنها دو چشم سرخ‌رنگش از درون نقاب قابل مشاهده است، او شلاق دراز و سیاه‌رنگی را مدام در هوا می‌چرخاند و محکم آن را بر روی بدن اسکلت‌ مانند شخصی که تقاضای کمک دارد فرود می‌آورد. شخص مدام با هر ضربه‌ای که به او وارد می‌شود با صدای بلندی که به زجه و آه و ناله شباهت دارد فریاد می‌کشد، کسی که با شلاق به او ضربه می‌زند مدام جملات عجیبی را به زبان می‌آورد:
- حامی تاریکی! ح... ح... حامی تاریکی! زانت... .
ناگهان به محض دیدن من، شلاق‌زدن را متوقف می‌کند و با حالت سرد و خشنی به من نگاهی می‌اندازد، سپس با صدای ترسناکی شروع به خندیدن می‌کند! هم‌زمان با این اتفاق صدا‌های خنده وحشتناکی در اطرافم طنین می‌اندازد. با اضطراب شدیدی به دور و اطرافم نگاهی می‌اندازم، برای مدتی شدیداً شوکه می‌شوم. اجساد اسکلت‌ مانندی از بالای میله‌ها حلق‌آویز شده‌اند، همگی در حالی که با دستانشان به طرف من اشاره می‌کنند با صدای بلندی مشغول خندیدن هستند. ناگهان صدای آشنا و ترسناکی در پرده گوشم طنین می‌اندازد و توجهم را به خود جلب می‌کند، سرم را می‌چرخانم و با وحشت شدیدی به پشت سرم نگاهی می‌اندازم اما کسی را مشاهده نمی‌کنم! با بی‌توجهی و عصبانیت سرم را می‌چرخانم، ناگهان چهره شخصی که در هواپیما پشت سرم ایستاده‌بود در مقابل دیدگانم قرار می‌گیرد. برای لحظه‌ای تپش قلبم را احساس نمی‌کنم، به سختی می‌توانم نفس بکشم. با وحشت و فریاد کوتاه و دلهره‌آوری، قدمی به عقب می‌روم، ناگهان تعادلم را از دست می‌دهم و بر روی زمین می‌افتم. شخص هم‌چنان با بطری نوشابه مایع قرمز‌رنگی که به خون شباهت دارد را با لذت و علاقه شدیدی می‌نوشد، سپس در حالی که پوکی به سیگارش می‌زند و دود آن را به اطرافش پخش می‌کند چند قدم به من نزدیک می‌شود و با حالت تمسخر‌آمیزی می‌گوید:
- ا... ا... اون منتظرته ژ... ژ... ژنرال! اقیانوس رو براش روشن کن وگرنه... .
با تعجب، وحشت و صدای بریده‌بریده‌ای می‌گویم:
- و... و... وگرنه چ... چ... چی؟
پیش از آن که سخنش را کامل به زبان بیاورد، دوباره به طرز عجیب و وحشتناکی در مقابلم ناپدید می‌شود! با صدایی که به عصبانیت و ترس شباهت دارد می‌گوم:
- هِی، ک... ک... کجا رفتی لعنتی؟، منظورت ا... ا... از این حرف چیه؟ هِی... .
به دنبال آن شخص عجیب چند بار او را صدا می‌زنم و به دور و اطرافم نگاهی می‌اندازم اما اثری از او پیدا نمی‌کنم، ناگهان سایه بزرگ سیاه‌رنگی در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد. بزاق دهانم را با زحمت زیادی قورت می‌دهم، با نگرانی و به آرامی سرم را می‌چرخانم و نگاهی به پشت سرم می‌اندازم. برای مدتی ناخودآگاه از ترس شدید به مانند مجسمه خشکم می‌زند، چشمانم می‌خواهد از حدقه در بیاید. نمی‌توانم چیزی که می‌بینم را باور کنم، آن‌ها را چند بار با سرعت باز و بسته می‌کنم اما انگار چیزی که در مقابلم قرار دارد کاملاً واقعی است. کف پای غول‌پیکر بزرگی درست در بالای سرم قرار دارد، صدای غرش وحشتناک و غول‌مانندی در پرده گوشم طنین می‌اندازد. صدا به قدری بلند و گوش‌خراش است که انگار پرده گوشم می‌خواهد از شدت صدا پاره بشود، با دستم گوشم را می‌گیرم اما این کار بی‌فایده است. ناگهان صدای غرش‌مانند متوقف و پای غول‌پیکر با سرعت زیادی بر رویم فرود می‌آید. از شدت ترس فریاد بلندی می‌کشم، پیش از آن که بر رویم فرود بیاید و من را لِه کند دوباره نور سفیدرنگی در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد. از شدت ترس و وحشت چشمانم را به سرعت می‌بندم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
مدام نفس‌نفس می‌زنم، با نگرانی و وحشت چشمانم را باز می‌کنم و به اطرافم نگاهی می‌اندازم. مِه غلیظ همه‌جا را تسخیر کرده‌است، با کمی دقت متوجه می‌شوم که بر روی پل چوبی نیمه‌سالمی قرار دارم. ناگهان صدای بریده‌بریده و ترسناک شخصی شبیه به صدای آواز‌خواندن همراه با قهقه‌های بلند در پرده گوشم طنین می‌اندازد، با اضطراب و وحشت شدیدی، بزاق دهانم را قورت می‌دهم. سرم را می‌چرخانم و نگاهی به منبع صدا می‌اندازم، مِه غلیظی که دور و اطرافم را محاصره کرده‌است اجازه نمی‌دهد به خوبی آن شخص را مشاهده کنم. شخص پشت به من ایستاده و به دوردست‌ها نگاه می‌کند، با قدم‌های آرام کمی به او نزدیک می‌شوم. بزاق دهانم را با شدت زیادی قورت می‌دهم، زبانم را بر روی دهانم می‌کشم و با نگرانی او را صدا می‌زنم:
- هِی، ببخشید م... م... من... .
شخص بی‌توجه به سخنم با صدای عجیب، دو‌رگه و ترسناکی می‌گوید:
- گم شدی؟
احساس می‌کنم که چیزی در این میان درست نیست، دوباره با اضطراب بزاق دهانم را قورت می‌دهم و با صدای بریده‌ای می‌گویم:
- آ... آ... آره، ف... ف... فکر کنم گم شدم... . ش... ش... شما... .
زبانم را روی لب و دهانم می‌کشم، چند‌بار به آرامی سرفه کوتاهی می‌کنم و به صحبت کردنم ادامه می‌دهم:
- ب... ب... ببخشید، ش... ش... شما می‌دونین که من... .
ناگهان، صدای قدم‌های آرامی در پرده گوشم طنین می‌اندازد. شخص به آرامی خودش را کمی به من نزدیک می‌کند. با کمی دقت از دور متوجه می‌شوم که چیزی شبیه به سر قطع شده و خونین زنی جوان را در دست گرفته‌است. با نزدیک شدنش از شدت ترس و وحشت بدنم فلج می‌شود، نمی‌توانم چنین چیزی را باور کنم. نه امکان ندارد، شخصی که در مقابلم ایستاده همان دختر‌بچه است! با اضطراب و نگرانی چند قدم به عقب می‌روم و زیر لب می‌گویم:
- ل... ل... لعنتی... .
دختر بچه با قدم‌های آرامی به من نزدیک می‌شود، با نگرانی می‌گویم:
- وایسا، و... و... وایسا سر جات... .
او درست در مقابلم می‌ایستد، رنگ صورتش به مانند گچ کاملاً سفید شده، زخم‌های وحشتناک و عمیقی صورت و سر تا پاهایش را فرا گرفته‌است، لباس آبی و شلوار سفید‌رنگش غرق در خون است، یک چشمش از حدقه درآمده و فکش کمی به خود حالت غیر‌طبیعی گرفته، انگار شخصی با پتک یا مشت محکمی فکش را جا‌به‌جا کرده‌است. برای لحظه‌ای سکوت بین‌مان حکم‌فرما می‌شود، دختر‌بچه لبخند شیطانی می‌زند و می‌گوید:
- چ... چ... چی شده؟ گ... گم شدی؟ چ... چرا حرفی نمی‌زنی؟
او سر زن بزرگ‌سالی که در دست دارد را کمی در دستانش جا‌به‌جا‌ می‌کند، زبان خونینش را بر روی سر قطع‌شده می‌کشد و شدیداً حالم را بهم می‌زند. کمی حس حالت تهوع به من دست می‌دهد، دختر‌بچه با اخم‌های گره کرده به من نگاهی می‌اندازد و دندان‌هایش را محکم روی هم فشار می‌دهد.
پس از مدتی دهانش را به گوش سر قطع شده نزدیک و در حالی که به من نگاه می‌کند خشمگینانه و با حالت سوالی می‌گوید:
- درسته مامان؟! اون گم شده؟!
حس شدیداً بدی از نوع رفتارش به من دست می‌دهد، او به مانند دیوانه‌ها سر قطع‌شده‌ای را در دست گرفته و مشغول صحبت کردن با آن است! دختر‌بچه پس از مدتی با عصبانیت به پشت سرش نگاهی می‌اندازد، سپس چند قدم جلو می‌آید، دوباره دهانش را به گوش سر قطع‌شده نزدیک می‌کند و با صدای عصبی می‌گوید:
- آره، اون گم شده... اما... اون بهمون یه قولی داده بود! مگه نه مامان؟!
دختر‌بچه با حالت عجیب، تهدید‌آمیز و ترسناکی به من نزدیک می‌شود، ناگهان سر جایش می‌ایستد و جیغ گوش‌خراش بلندی می‌کشد. به سرعت دستانم را بر روی گوش‌هایم می‌گذارم، شدت صدا به گونه‌ای است که انگار پرده گوشم می‌خواهد پاره بشود. می‌خواهم بدنم را تکان بدهم و تا جایی که می‌شود از این‌جا دور بشوم اما توان این کار را ندارم! انگار چیزی پاهایم را گرفته و هر گونه اقدامی را از من سلب کرده. ناگهان پل چوبی با سرعت به چپ و راست حرکت و مدام بالا و پایین می‌شود، نگاهی به پشت سرم می‌اندازم. انگار شخصی مشغول پاره کردن طناب‌هایی است که پل را به دو طرف متصل می‌کند. همه چیز برایم به مانند یک کابوس وحشتناک است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
بزاق دهانم را با ترس و اضطراب شدیدی قورت می‌دهم، ناگهان درد شدیدی را در دست و دیگر اعضای بدنم احساس می‌کنم. دستانم را از گوش‌هایم دور و به آن‌ها نگاهی می‌اندازم، به محض نگاه کردن به آن‌ها شدیداً شوکه می‌شوم. پوست، گوشت و ماهیچه‌های دست و دیگر اعضای بدنم به طرز وحشتناکی از بین می‌رود. در حین این اتفاق مایع و فلز سیاه‌رنگی جایگزین آن می‌شود، صدای جیغ‌های گوش‌خراش دختربچه هم‌چنان در اطرافم طنین می‌اندازد. با دستانم گوش‌هایم را محکم می‌گیرم و از او می‌خواهم که دست از جیغ‌زدن بردارد اما این کار‌ها فایده‌ای ندارد. دختر بچه پس از مدتی به طرزی وحشتناک، ناپدید و صدای جیغ‌های گوش‌خراشش متوقف می‌شود. با تعجب و نگرانی به اطرافم نگاهی می‌اندازم، ناگهان زیر پایم خالی می‌شود. با فریاد بلندی به پایین دره‌ای عمیق سقوط می‌کنم و تاریکی همه‌جا را فرا می‌گیرد.
***
( بی‌نام)
با داد و فریاد‌های بلندی، چشمانم را باز می‌کنم و با وحشت زیادی از جایم می‌پرم، برای مدتی حس خفگی و حالت تهوع به من دست می‌دهد و آب سردی را از گلو و دهانم با شدت و بر روی زمین می‌ریزم. در حین این کار سرفه‌های کوچک و بزرگی می‌کنم. درد شدیدی در سرم ایجاد می‌شود، با دست سالمم سرم را محکم می‌گیرم و چشمان خیس و خواب‌آلودم را در تاریکی که در اطرافم به وجود آمده‌است چند بار باز و بسته می‌کنم. صدای شُر‌شُر آب رودخانه در گوشم طنین می‌اندازد، نگاهی به لباس و شلوار نظامی‌ام می‌اندازم. لباس و شلوارم کاملاً خیس و گلی شده‌است، بخشی از لباسم پاره شده. سرمای شدیدی را در سراسر اعضای بدنم احساس می‌کنم، نگاهم را از شلوار و لباس درب و داغانم می‌گیرم و به محیط اطرافم نگاهی می‌اندازم. چیزی جز درختان پوسیده، خشک‌شده و سیاه‌رنگ در مقابل چشمانم قرار نمی‌گیرد. دست سالمم را اهرم بدنم می‌کنم و با فریاد و آه و ناله کوتاهی به زحمت از جایم بلند می‌شوم. در حین این کار درد شدیدی را در پاها و دیگر اعضای بدنم احساس می‌کنم. در حالی که مشغول سرفه زدن هستم به دنبال اسلحه رگبار نگاهی به اطرافم می‌اندازم اما اثری از آن پیدا نمی‌کنم. سوالات بی‌شماری مدام در ذهنم تکرار می‌شود، آن شخص اسکلت مانند چه کسی بود؟ چرا داشتم با هواپیما در داخل آتش‌فشان بزرگی سقوط می‌کردم؟ آن شخص برای چه چنین جمله عجیبی را به زبان می‌آورد؟ اقیانوس را روشن کنم! اصلاً این حرف یعنی‌چه؟ چه معنا و مفهومی در آن نهفته است؟ ناگهان صدایی شبیه به صدای داد و فریاد و درخواست کمک از دور و در فضای محیط اطرافم طنین می‌اندازد و من را از توجه به سوالات منصرف می‌کند. صدا درست از دل جنگل و درختان خشک‌شده‌ای که محیط تاریک اطرافم را تسخیر کرده‌اند و به سختی قابل مشاهده هستند می‌آید. تعلل را کنار می‌گذارم، به طرف منبع صدا حرکت می‌کنم، در حین این کار پایم به شیئی برخورد و توجهم را به خود جلب می‌کند‌. با دست سالمم آن را بر می‌دارم و به آن نگاهی می‌اندازم، دست تکه پاره شده‌ای در حالی که چاقو زنگ‌زده و خونینی را گرفته است درست در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد. با وحشت فریاد کوتاهی می‌کشم، قدمی به عقب می‌روم و با انزجار دست قطع شده را رها می‌کنم. دست سلاخی شده با سرعت بر روی آب می‌افتد و در تاریکی ناپدید می‌شود، تپش قلبم تند‌تند می‌زند. صدا‌های آه و ناله و درخواست کمک باعث می‌شود تا بی‌توجه به این اتفاق بدن نیمه فلزی و خسته‌ام را تکان بدهم و به طرف منبع صدا‌ از درختان خشک و پوسیده‌ای عبور کنم. در حین راه رفتن به یاد کلت کمری که در پشت شلوارم مخفی کرده‌بودم می‌افتم، آن را با دست سالمم از پشت شلوارم در می‌آورم، اسلحه را از ضامن خارج می‌کنم و با احتیاط به طرف منبع صدا می‌روم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
با نزدیک‌تر شدنم، سایه‌های سیاه‌رنگی را از دور مشاهده می‌کنم. از این فاصله نمی‌توانم به خوبی چیزی را مشاهده کنم. با قدم‌های آرام به منبع صدا نزدیک‌تر می‌شوم و در پشت تکه سنگ بزرگی پناه می‌گیرم. به آرامی سرم را کمی بالا می‌آورم و بدان آن که کسی متوجه شود به اطرافم نگاهی می‌اندازم. شخصی به حالتی نیمه‌جان بر روی زمین افتاده و در حالی که خون قرمز‌رنگی را به بیرون و بر روی زمین می‌ریزد با صدایی که به آه و ناله و درخواست کمک شباهت دارد فریاد می‌کشد. ناگهان در تاریکی سایه سیاه‌رنگی از دور به او نزدیک می‌شود، پس از مدتی با نزدیک‌تر شدن سایه، چهره نیمه‌زخمی و خشن شخصی نا‌شناس در مقابل دیدگانم قرار می‌گیرد. در این تاریکی نمی‌توانم به خوبی چهره‌اش را تشخیص بدهم. او با شیئی که به چوب بلند و کلفتی شباهت دارد به شخصی که بر روی زمین افتاده‌است با قدم‌های آرامی نزدیک می‌شود، پس از مدتی در مقابل او می‌ایستد. چوب بلند و کلفت را به قصد تهدید و ضربه زدن بالا می‌آورد و با صدای طلبکارانه، خشن و تمسخر‌آمیزی می‌گوید:
- حالا از دست من فرار می‌کنی، می‌دونم چی به سرت بیارم!
او در حین صحبت کردن، قهقهه بلندی می‌زند و صدای خنده‌های آزار‌دهنده و ترسناکش را در محیط اطرافم پخش می‌کند. شخصی که در مقابلش بر روی زمین افتاده‌است سرفه‌های کوچک و بزرگی می‌زند، سپس با صدایی که به پشیمانی، ترس و وحشت شباهت دارد و از ته چاه می‌آید می‌گوید:
- خواهش... خ... خ... خواهش می‌کنم... م... م... من ف.ق.ط... .
شخصی که چوب را به قصد ضربه زدن، بالا آورده‌است با خشم و عصبانیت بر سرش فریاد می‌کشد و می‌گوید:
- دهنت رو ببند. فقط چی؟ فک کردی می‌ذارم که قصر در بری؟ زود هر چی داری بده بهم، وگرنه با همین چوب تیکه‌تیکت می‌کنم ضعیفه!
با کمی دقت متوجه می‌شوم شخصی که بر روی زمین افتاده و تقاضای کمک دارد، صدایش زنانه است! به آرامی لوله اسلحه‌ام را به طرف سر شخصی که چوب را در دست گرفته‌است نشانه می‌گیرم و انگشتم را بر روی ماشه اسلحه قرار می‌دهم. زن در حالی که بر روی زمین افتاده با صدایی لرزان و بریده‌بریده که به ترس، نگرانی و التماس شباهت دارد می‌گوید:
- خ... خ... خواهش می‌کنم... من چ... چ... چیزی ن... ن... نَدا... .
سرفه اجازه نمی‌دهد که حرفش را کامل بزند، پس از سرفه‌های کوچک و بزرگی با صدایی که از ته چاه می‌آید می‌گوید:
- چ... چ... چیزی ن... ن... ندارم... خواه... خواه... خواهش می‌کنم... ب... ب... بزار برم... .
برای لحظه‌ای سکوت حکم‌فرما می‌شود، شخص بی‌توجه به درخواست‌ها و خواهش‌های زن چوب را پایین می‌آورد و آن را کمی در دستانش جا‌به‌جا می‌کند، سپس بر روی پاهایش می‌نشیند. دستش را دراز و جیب‌های لباس و شلوار زن نیمه جان را بررسی می‌کند. پس از مدتی چیزی شبیه به ساعت مچی رنگ‌ و رو رفته‌ای را از جیب لباس زن بیرون می‌کشد و با خوش‌حالی به آن نگاهی می‌اندازد. در حالی که با صدای بلندی قهقهه می‌زند به زن نگاهی می‌کند و می‌گوید:
- خب ببین این‌جا چی داریم، می‌خواستی رو سر من شیره بمالی زنیکه دروغگو؟
زن در حالی که بر روی زمین افتاده با حالت التماس می‌گوید:
- ن... ن... نه، نه پسش بده. خواهش می‌کنم... م... م... من... .
سرفه‌های کوچک و بزرگ اجازه نمی‌دهد که حرفش را کامل بزند، شخصی که به نظر به مردی چهل و سه ساله شباهت دارد با دستانش گلوی زن را می‌گیرد و محکم گلوی او را فشار می‌دهد. زن با جیغ، سرفه و دست و پا زدن به این کار واکنش نشان می‌دهد و در حالی که مشغول دست و پا زدن است با حالت تنفر و انزجار شدیدی به صورت مرد سیلی محکمی می‌زند و به او نا‌سزا می‌گوید. مرد با فریاد کوتاهی گلوی زن را رها می‌کند و در حالی که با دستش صورتش را گرفته‌است، خشمگینانه به او نگاهی می‌اندازد. پس از مدتی از روی پاهایش بلند می‌شود و چوب را به قصد ضربه زدن بالا می‌آورد. پیش از آن که کارش را بکند ماشه اسلحه‌ام را فشار می‌دهم، گلوله‌ به سرعت از لوله اسلحه کلت کمری‌ام خارج و مستقیم به سر او اصابت می‌کند. مرد با فریاد بلندی که به زجه و آه و ناله شباهت دارد تعادلش را از دست می‌دهد، بر روی زمین می‌افتد و به خوابی عمیق فرو می‌رود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
در حین این کار، صدای شلیک گلوله در فضای محیط اطرافم طنین می‌اندازد. ناگهان شخصی اسلحه به دست در تاریکی به جسد آن مرد نزدیک و با حالتی که به خشم و عصبانیت شدیدی شباهت دارد به دور و اطرافش نگاهی می‌اندازد. پس از مدتی نگاهش بر روی من قفل می‌شود، اسلحه را به طرفم نشانه می‌گیرد و من را بی‌رحمانه به گلوله می‌بندد. در حین این کار با لحن خشنی به من ناسزا می‌گوید و بلند فریاد می‌زند. با عجله و به سرعت در پشت تکه سنگ پناه می‌گیرم تا از برخورد گلوله‌ها در امان بمانم. گلوله‌ها سفیر‌کشان به دور و اطرافم شلیک و صدای گوش‌خراشی را در پرده گوشم طنین می‌اندازند. قلبم پشت‌سر هم تند‌تند می‌زند، اضطراب، ترس و نگرانی به جانم افتاده‌است. با احتیاط سرم را کمی بالا می‌آورم. لوله کلت کمری‌ام را با عجله به طرفش نشانه می‌گیرم و او را به گلوله می‌بندم. گلوله‌ها به سرعت از لوله اسلحه‌ام خارج و به دور و اطرافش شلیک می‌شوند اما هیچ‌کدام به هدف نمی‌خورند. شخص برای در امان ماندن از شلیک گلوله‌هایم، سرش را می‌دزدد و در پشت تکه سنگ و درخت خشکیده و نیمه‌سالمی پناه می‌گیرد و به شلیک کردنش به طرفم ادامه می‌دهد. عرق شدیدی پیشانی‌ام را خیس کرده‌است، دستان سالم و نیمه‌سالمم از شدت اضطراب و دلهره کمی می‌لرزند. با طنین انداختن صدای چکاندن ماشه متوجه می‌شوم که تیر‌های فشنگ اسلحه‌ام تمام شده‌است. سرم را پایین می‌آورم، با عجله، نگرانی و زحمت زیادی فشنگ خالی را در می‌آورم و یکی از فشنگ‌های پر را جایگزین آن می‌کنم و ضامن اسلحه را با زحمت زیادی می‌کشم. با احتیاط و به آرامی کمی سرم را بالا می‌آورم و اسلحه را به طرف آن شخص نشانه می‌گیرم اما اثری از او پیدا نمی‌کنم. با نگرانی آب دهانم را قورت می‌دهم و به اطرافم نگاهی می‌اندازم. ناگهان در حین این کار چهره شخصی که به نیمی از صورتش نقاب سیاه‌رنگی را زده‌است در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد. برای لحظه‌ای قلبم از حرکت باز‌می‌ایستد و شدت تپش آن بیشتر می‌شود. شخص به سرعت و با ضربه کوتاهی به دست سالمم کلت کمری‌ام را بر روی زمین می‌اندازد و لوله اسلحه‌اش را به طرفم نشانه می‌گیرد. پیش از آن که ماشه را بکشد با دست سالمم جهت لوله اسلحه‌‌اش را به طرف بالا و آسمان می‌گیرم، درست به محض این کار صدای انفجار و شلیک گلوله در پرده گوشم طنین می‌اندازد و شدیداً آزارم می‌دهد. گلوله‌ها به سرعت از لوله اسلحه‌اش خارج و همگی به طرف بالا شلیک می‌شوند. با تمام شدن گلوله‌ها، صدای چکیدن ماشه در گوش‌هایم طنین می‌اندازد. شخص با ضربه کوتاهی به صورتم من را کمی به عقب هل می‌دهد و در مقابلم می‌ایستد. در حین این اتفاق با دست سالمم دماغم را می‌گیرم و با عقب رفتم تعادلم را از دست می‌دهم اما نه در حدی که زمین بخورم. او نگاه عجیب و خشنی به من می‌کند، اسلحه‌اش را به گوشه‌ای می‌اندازد و چاقوی تیز و برنده‌ای را از پشت شلوارش در می‌آورد و آن را به طرفم می‌گیرد. پس از مدتی با خشم و فریاد‌های بلندی به طرفم حمله‌ور می‌شود و با ضربات سریع و متعدد سعی می‌کند تا چاقو را در گلویم فرو کند. آتش ترس و دل‌آشوبم بیشتر می‌شود. می‌توانم به آسانی صدای گروپ‌گروپ تپش قلبم را بشنوم. با سرعت در برابر ضربات چاقو جاخالی می‌دهم و سعی می‌کنم تا جایی که ممکن است از او دور بشوم و فاصله‌ام را در حین درگیری حفظ کنم. شخص پس از مدتی با شدت نفس می‌زند. آب دهانش را قورت می‌دهد و می‌گوید:
- کا... کا... کارت تمو...مه مر...تیکه عوضی.
چاقو را با سرعت در انگشتان دستش می‌چرخاند و می‌گوید:
- می‌کشمت، حامی تاریکی!
شخص وحشیانه و با فریاد بلند و ترسناکی به طرفم حمله‌ور می‌شود. با عجله چند قدم به عقب می‌روم و در برابر ضربات چاقو جاخالی می‌دهم. با دست سالمم چاقو را می‌گیرم و از نزدیک شدن چاقو به گلویم جلوگیری می‌کنم. لبخند ترسناک و شیطانی به لبان شخص وارد می‌شود، پس از مدتی با خوش‌حالی و در حالی که سعی می‌کند چاقو را در گلویم فرو کند می‌گوید:
- تیکه‌تیکت می‌کنم آشغال.
سعی می‌کنم چاقو را از گلویم دور کنم اما این کار بی‌فایده است، چاقو آرام‌آرام به گلویم نزدیک می‌شود... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
ضربان قلبم با شدت می‌تپد، جوری که انگار می‌خواهد از شدت تپش منفجر بشود. ثانیه‌ها به سختی سپری می‌شوند. ناخود‌آگاه سر و گلویم را کمی عقب می‌کشم. چاقو با سرعت از کنار گلو و گردنم عبور می‌کند و هوا را می‌شکافد، در حین این اتفاق پایم به تکه‌سنگی برخورد می‌کند. تعادلم را از دستم می‌گیرد و من را محکم زمین می‌زند. شخص نیز هم‌زمان با افتادن من تعادلش را از دست می‌دهد و درست در نزدیکی و روبه‌رویم می‌افتد. چاقویی که در دستش بود با سرعت به گوشه‌ای پرتاب می‌شود. دستم را اهرم بدنم می‌کنم و با آه و ناله و فریاد‌های کوتاهی از جایم بلند می‌شوم. درست پیش از آن‌ که از روی زمین بلند بشوم، شخصی که چهره‌اش را در زیر نقاب سیاه‌رنگش پوشانده با سرعت از جایش بلند می‌شود و خودش را بر روی من می‌اندازد. سپس با خشم و عصبانیت گلویم را محکم با هر دو دستش می‌گیرد و سعی می‌کند تا من را خفه کند. در حین این کار زبانش را بر روی دهانش می‌کشد و با خشم و طعنه می‌گوید:
- قبل از مرگ وصیتی نداری؟
در حالی که در حال دست و پا زدن هستم در تاریکی دستم را بر روی صورت، دهان و دستانش می‌گیرم و سعی می‌کنم او را به گوشه‌ای بیاندازم و خودم را از این وضع رها کنم اما هر چه تلاش می‌کنم این کار هیچ فایده‌ای ندارد. حس خفگی شدیدی به من دست می‌دهد. با شدت در حال سرفه زدن هستم، در حین سرفه کردن و دست و پا زدن برای رهایی از مرگ دستم در تاریکی شیء تیزی را بر روی زمین لمس می‌کند. آن را به زحمت و در حالی که به سختی می‌توانم نفس بکشم از روی زمین بر می‌دارم و در دست می‌گیرم. سپس با فریاد بلندی که به خشم، نفرت و عصبانیت شدیدی شباهت دارد شیء تیزی که به نظر به چوب خشکیده‌ای شباهت دارد را با ضربه محکمی به گردن شخصی که قصد خفه کردنم را دارد می‌زنم. به محض فرو کردن شیء تیز در گردنش در مقابلم فریاد بلندی که بیشتر به زجه و آه و ناله شباهت دارد می‌کشد. سپس به سرعت گلویم را رها می‌کند و با دستانش گردنش را که از آن خون قرمز‌رنگی با شدت بیرون می‌ریزد و در حال پاشیدن بر روی زمین است می‌گیرد. در حالی که مشغول ضجه زدن است با ضربه پا او را به عقب می‌اندازم و کمی از او دور می‌شوم. شخص تعادلش را از دست می‌دهد و محکم بر روی زمین و در روبه‌روی پایم می‌افتد. در حالی که مشغول سرفه زدن هستم دست سالمم را اهرم بدنم می‌کنم و با زحمت و فریاد کوتاهی از جایم بلند می‌شوم. با دست سالمم گلویم را می‌گیرم و کمی با احتیاط و در حالی که به سرفه کردن و نفس زدنم ادامه می‌دهم به او نزدیک می‌شوم. شخص مدام جملات عجیبی را زیر لب تکرار می‌کند. در حین این کار خون شدیدی از گردنش بیرون می‌ریزد و حالم را کمی بد می‌کند. او با خشم و کینه به من نگاهی می‌اندازد و با صدای خشن و بریده‌ای می‌گوید:
- ت... ت... تموم... ن... نش... نشده... او... او... اون... ان... ان... انتقامم رو... .
ناگهان شخص بر روی زمین آرام می‌گیرد و به خوابی عمیق فرو می‌رود. دستانش به آرامی زمین می‌خورند و نفس کشیدنش متوقف می‌شود. با احتیاط به او نزدیک و نقاب سیاه‌رنگ را از چهره‌اش در می‌آورم. با درآمدن نقاب چهره نوجوان نوزده‌ساله‌ای در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد. حس عذاب وجدان و پشیمانی عجیبی به من دست می‌دهد. نگاهی به کف دست سالم و نیمه فلزی‌ام می‌اندازم. خون قرمز‌رنگ همه‌جای آن را فرا گرفته‌است، چشمانم را می‌بندم و با نگرانی چند نفس عمیق می‌کشم، می‌توانم به آسانی صدای ضربان پشت سر هم قلبم را بشنوم. پس از مدتی با باز شدن چشمانم با ناراحتی به جسد نگاهی می‌اندازم و با صدای بریده و پشیمانی می‌گویم:
- شرمنده پسر.
با دست سالمم چشمانش را می‌بندم، سپس جیب‌های لباس و شلوار سیاه‌رنگش را بررسی می‌کنم. در حین این کار عکس زنی با لباسی عجیب که به لباس ملکه‌ها بیشتر شباهت دارد در کنار پسر نوجوانی که کشتم در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد. به نظر می‌رسد زنی که با خنده دستش را بر روی شانه پسر نوجوان قرار داده مادر این شخص است! هر دوی آن‌ها اسلحه رگبار در دست گرفته‌اند. نگاه پسر نوجوان خشن است و لبخند تلخی به لب دارد. حس اضطراب و نگرانی شدیدی به من دست می‌دهد. عکس را به گوشه‌ای می‌اندازم و بی‌توجه به جسد به طرف کلت کمری‌ام می‌روم و آن را از روی زمین بر می‌دارم. از کنار جسد نوجوان می‌گذرم و به طرف جسد شخصی که مشغول آزار دادن آن زن بود می‌روم، به محض نزدیک شدنم به جسد در تاریکی به دور و اطرافم نگاهی می‌اندازم اما اثری از آن زن پیدا نمی‌کنم. یعنی یک مرتبه کجا غیبش زد؟ شاید به احتمال زمانی که مشغول درگیری با آن پسر نوجوان بوده‌ام او از فرصت استفاده کرده و دست به فرار زده‌است. بی‌توجه به این اتفاق ساعت مچی نیمه‌شکسته و درب و داغانی که به او تعلق داشت را از روی زمین بر می‌دارم و آن را در داخل جیب شلوارم می‌گذارم. سپس مشغول بررسی کردن جسد مرد می‌شوم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
دفتر خاطرات مرد را باز می‌کنم و بخشی از جملات آن را می‌خوانم اما چیزی از معنا و مفهوم جملات نمی‌فهمم. پس از مدتی دفتر خاطرات را همراه با برگه‌های خط‌خطی شده و پاکت‌های سیگار به گوشه‌ای پرتاب می‌کنم. اسلحه کلاشینکف را بر می‌دارم و بند آن را به شانه‌ام می‌اندازم. خشاب‌های آن را در جاخشابی‌ام قرار می‌دهم، چند بسته غذا و بطری آب معدنی را در داخل کوله پشتی خیس شده‌ام می‌گذارم. بی‌سیم سیاه‌رنگ را بر می‌دارم و دکمه ارتباط را فعال می‌کنم اما چیزی جز صدای پارازیت نمی‌شنوم. آن را در جیب شلوار نظامی‌ام مخفی می‌کنم. زیپ کوله پشتی را می‌بندم و آن را به شانه‌ام می‌اندازم و بر روی شانه‌ام کمی تنظیمش می‌کنم. سپس در حالی که کلت کمری‌‌ام را در دست گرفته‌ام بی‌هدف به طرف مسیر نامشخصی حرکت می‌کنم. سکوت مرگباری محیط اطرافم را تسخیر کرده‌است. تاریکی بر همه‌جا غلبه کرده. با احتیاط از کنار درختان خشک‌شده، سیاه‌رنگ و پوسیده عبور می‌کنم. صدای قار‌قار کلاغ برای مدتی دل‌آشوب و ترسم را بیشتر می‌کند. تعدادی از آن‌ها بر روی شاخه‌های خشکیده درختانِ دور و اطرافم با حالت عجیبی بر روی پاهایشان نشسته و نگاه خصمانه‌شان بر روی من قفل شده‌است. بی‌توجه به آن‌ها نگاهم را می‌دزدم و به مسیرم ادامه می‌دهم. گاهی اوقات ماشین پوسیده، زنگ‌زده و خاک‌خورده و درب و داغانی همراه با اجساد سلاخی شده انسان یا موجودی عجیب در برابر چشمانم قرار می‌گیرد. با احتیاط از کنار آن‌ها عبور می‌کنم. صدای قدم زدن‌هایم مدام در پرده گوشم طنین می‌اندازد. در حین راه رفتن فکرم در خواب عجیب و ترسناکی که دیدم غرق می‌شود. در بخشی از خوابم شخصی با شلاق مشغول مجازات کردن شخص دیگری بود و مدام کلمه‌ای را تکرار می‌کرد:
- حامی تاریکی!
درست در واقعیت نیز شخصی که قصد کشتنم را داشت، این کلمه را تکرار کرد! شخصی که بر روی زمین افتاده بود و تقاضای کمک داشت درست به مانند شخصی که در خواب دستش را با حالت خواهش و کمک به طرفم دراز کرده‌بود درخواست کمک داشت! این چه معنایی دارد؟ اگر خوابی که دیدم به بخشی از وقایع و اتفاقات اطرافم مربوط باشد چه؟ دوباره به جمله‌ عجیبی که آن شخص ناشناس در هنگام سقوط هواپیما می‌گفت فکر می‌کنم:
- اقیانوس رو روشن کن!
هر چه به معنا و مفهوم آن فکر می‌کنم چیزی به ذهنم نمی‌رسد. ناگهان در حین راه رفتن شاخه کلفت درختی، محکم به صورتم می‌خورد. فریاد کوتاهی می‌کشم و با دست سالمم چشمانم را کمی مالش می‌دهم و شاخه‌های کلفت و خشک‌شده را با زحمت و زور زیادی کنار می‌زنم و با احتیاط از آن‌ها عبور می‌کنم. پس از ساعت‌ها راه رفتن از داخل جنگل تاریک و ترسناک خارج می‌شوم و دوباره بر روی جاده ترک‌خورده و درب و داغانی قرار می‌گیرم. ماشین‌ها و کامیون‌های زنگ‌زده به همراه خزه‌های سبز‌رنگ همه‌جا را تسخیر کرده‌اند. اغلب آن‌ها در تاریکی به سختی قابل مشاهده هستند. با احتیاط مسیر جاده را در پیش می‌گیرم و در حالی که از ماشین‌ها و کامیون‌های زنگ‌زده عبور می‌کنم مدام کلت کمری‌ام را به دور و اطرافم نشانه می‌گیرم. پس از مدتی پل فلزی درب و داغان و نیمه‌سالمی در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد. با نگاه به کنار پل تابلوی بزرگ و زنگ‌زده‌ای شبیه به تابلوی خوشامد‌گویی قرار دارد. به نظر می‌رسد به شهر عجیبی که جیکوب در موردش صحبت می‌کرد رسیده باشم. با احتیاط به پل فلزی نزدیک می‌شوم و با نگاهی به روبه‌رویم متوجه می‌شوم که بخشی از پل و مسیری که در مقابلم قرار دارد تخریب شده‌است. فقط با پریدن می‌توانم از راه رو‌به‌رویم عبور کنم. کلت کمری‌ام را در پشت شلوار و لباس نظامی‌ام مخفی می‌کنم. چند قدم به عقب می‌روم و نفس عمیقی می‌کشم. سپس با سرعت پا تند می‌کنم و به طرف مسیر روبه‌رویم می‌دوم، به محض رسیدنم به لبه ترک‌خورده جاده با قدرت پا‌هایم را اهرم بدنم می‌کنم و به طرف مسیر روبه‌رویم می‌پرم. با فریاد کوتاهی دست سالمم را در هوا چنگ می‌زنم و با گرفتن لبه پل نیمه‌سالم از سقوطم به طرف پایین پل جلوگیری می‌کنم. پاهایم در هوا معلق است، نگاهی به پایین می‌اندازم. آب عمیقی همه‌جا را تسخیر کرده‌است. اضطراب و ترس زیادی به من دست می‌دهد و سرگیجه به سراغم می‌آید. نگاهم را از پایین پل می‌گیرم و به بالا نگاهی می‌اندازم. به هر زحمتی بدن نیمه فلزی‌ام را تکان می‌دهم و سعی می‌کنم تا خودم را بالا بکشم. پس از مدتی، پایم را بر روی لبه قرار می‌دهم، آن را اهرم بدنم می‌کنم و با زحمت زیادی خودم را از روی لبه پل بالا می‌کشم. سپس با کمک دست سالم، زانو و پا‌هایم از روی زمین با فریاد کوتاهی بلند می‌شوم. در حالی که سر جایم ایستاده‌ام و به اطرافم نگاه می‌اندازم و نفس‌نفس می‌زنم صدای غرش عجیبی شبیه به صدای غرش‌های شکارچی و هم‌نوعانش سکوت مرده را می‌شکند و با طنین انداختن در پرده گوشم ترس و دل‌آشوبم را بیشتر می‌کند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
سرم را می‌چرخانم و نگاهی به منبع صدا می‌اندازم، سایه‌های سیاه‌رنگی از دور با سرعتی زیاد و باور‌نکردنی به طرفم می‌آیند. نمی‌توانم در تاریکی به خوبی چیزی را ببینم. دوربین دو‌چشم را از داخل کوله‌پوشتی‌ام در می‌آورم و به سایه‌ها نگاهی می‌اندازم، موجود شکارچی و هم‌نوعانش با خشم و عطشی شدید در حال آمدن به این سو هستند. در حین دویدن آب دهانش به مانند آبشاری به پایین و بر روی زمین سرازیر می‌شود و حالم را شدیداً بد می‌کند. دوربین دو‌ چشم را از چشمانم دور و آن را با عجله در داخل کوله پشتی‌ام می‌اندازم. سپس کوله پشتی را با اضطراب، ترس و وحشت زیادی به شانه‌ام می‌اندازم و آن را کمی بر روی شانه‌هایم تنظیم می‌کنم. پا تند می‌کنم و دوان‌دوان از کنار ماشین‌ها، تانک‌ها و کامیون‌های زنگ‌زده، آتش گرفته و فرسوده عبور می‌کنم. در حین دویدن پایم به شیء عجیبی برخورد می‌کند، کمی تعادلم را از دست می‌دهم و محکم زمین می‌خورم. درد شدیدی در سر و دیگر اعضای بدنم به وجود می‌آید. با زحمت دست سالمم را اهرم بدنم می‌کنم و با فریادی که به نگرانی، ترس و وحشت شباهت دارد از جایم بلند می‌شوم و با دویدن به مسیرم ادامه می‌دهم. دوباره چشمانم سیاهی می‌روند، نفسم بند می‌آید و سر جایم می‌ایستم. با سرعت نفس می‌زنم، صدای نفس‌نفس زدن‌ها و تپش قلبم مدام در پرده گوشم تکرار می‌شود. با آستین لباس نظامی‌ام آب دهانم را پاک می‌کنم و دستی به سر و پیشانی‌ام می‌کشم. عَرَقِ پیشانی‌ام را پاک می‌کنم و با نگرانی به اطرافم نگاهی می‌اندازم. تانک‌های آتش گرفته به همراه خزه‌ها، ماشین‌ها و کامیون و علائم راهنمایی و رانندگی همه‌جای فضای اطرافم را تسخیر کرده‌اند. آشفتگی و اضطراب شدیدی امانم را بریده است. صدای غرش‌ها از دور بیشتر می‌شود. در میان تصاویر تکراری از تانک‌ها و ماشین‌های سوخته و درب و داغان چشمم به موتور خاک خورده‌ای می‌افتد. به طرفش می‌روم و آن را از روی زمین بلند می‌کنم. با عجله و نفس‌زنان بر روی آن می‌نشینم و چند‌بار هندل می‌زنم. صدای هندل موتور در اطرافم طنین می‌اندازد و همراه با غرش وحشتناک موجود سکوت مرگبار اطرافم را می‌شکند. ناگهان در حین این کار سایه سیاه‌رنگی در چند قدمی‌ام و از فاصله‌ای دور در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد. نمی‌توانم به خوبی از این فاصله و در این تاریکی چهره‌اش را تشخیص بدهم. پس از مدتی او از زیر کامیون شکسته و خُرد شده‌ای بیرون می‌آید و با حالت ترسناک و غیر طبیعی از جایش بلند می‌شود. سپس سرش را با حالت عجیبی می‌چرخاند و در حالی که دستانش را به طرفم دراز کرده است لنگ‌لنگان به سمتم می‌آید. رفتارش اصلاً دوستانه به نظر نمی‌رسد، گویی مرده‌ متحرکی پس از سال‌ها از خواب و گورگاه ابدی خود بیدار شده و به دنبال غذا می‌گردد. پیشانی‌ام خیس عرق می‌شود و قلبم با شدت می‌تپد. اضطراب و وحشت شدیدی بی‌رحمانه به جانم افتاده‌است. با عجله چند‌بار هندل می‌زنم اما موتور روشن نمی‌شود. شخص از دور با سرعت عجیبی به طرفم حمله‌ور شده‌است و صدا‌های عجیبی را در محیط اطرافم پخش می‌کند:
- ققققق... ههههه!
ناخود‌آگاه کلت کمری‌ام را در حالی که دست سالمم مدام می‌لرزد از پشت شلوارم در می‌آورم و لوله اسلحه را به طرفش نشانه می‌گیرم. سپس با عجله و وحشت ماشه را فشار می‌دهم. گلوله‌ها پرواز کنان از لوله اسلحه‌ام خارج می‌شوند، تعدادی خطا می‌روند و تعدادی با برخورد به آن شخص عجیب او را با فریاد کوتاهی زمین می‌زنند. شخص بی‌توجه به زخم گلوله‌ها سی*ن*ه‌خیز و با صدای ترسناک و عجیبی به طرفم می‌آید. بی‌توجه به او آب دهانم را به پایین قورت می‌دهم و نفس عمیقی می‌کشم. شانسم را برای بار آخر امتحان می‌کنم و با قدرت هندل می‌زنم. موتور با صدای ضعیفی روشن و با فعال‌شدن چراغ نیمه‌سالمی که در وسط آن قرار دارد روشنایی ضعیفی را در روبه‌رویم به وجود می‌آورد، کلت کمری‌ام را در پشت شلوار و لباس نظامی‌ام پنهان می‌کنم. سپس با فشار دادن دسته سیاه‌رنگ موتور کمی گاز می‌دهم. با به حرکت افتادن موتور با سرعت از کنار آن شخص عجیب رد می‌شوم، در حین این کار چهره ترسناک و خونین به همراه چرک‌های سیاه و کثیف صورتش در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد، نیمی از سر و جمجمه اسکلت‌ مانندش به آسانی قابل مشاهده است، لباس سفید و شلوار سیاه‌رنگش پاره و نیمی از پا و زانو‌های خونی و اسکلت‌مانندش را می‌توانم به آسانی از زیر شلوار سیاه‌رنگی که پوشیده مشاهده کنم. بوی گند عجیبی از او به دور و اطرافم پخش می‌شود انگار سال‌های زیادی از حمام و تمیزی دور مانده. او در حالی که بر روی زمین افتاده و سی*ن*ه خیز در حال حرکت کردن است دست زخمی‌ و خونینش را به طرفم دراز و فریاد گوش‌خراش و ترسناکی می‌کشد. بی‌توجه به او با ترس و وحشت سرعت موتور را بیشتر و مسیر جاده را در پیش می‌گیرم. شخص به محض دور شدنم در تاریکی که اطرافم را تسخیر کرده‌است، ناپدید می‌شود... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین