جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [آخرين سقوط] اثر «امیراحمد کاربر انجمن‌ رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط امیراحمد با نام [آخرين سقوط] اثر «امیراحمد کاربر انجمن‌ رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,375 بازدید, 148 پاسخ و 73 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [آخرين سقوط] اثر «امیراحمد کاربر انجمن‌ رمان بوک»
نویسنده موضوع امیراحمد
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط امیراحمد
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
با فشار دادن انگشتانم روی آن، انگار چیزی شبیه به استوانه در داخل نیمه‌راست سی*ن*ه‌ام جا‌سازی شده‌است. چرا در کلبه متوجه چنین چیزی نشدم؟!
با هر بار نفس‌کشیدن، صدای فلز‌مانند نیز به آرامی در کنار نفس‌هایم طنین می‌اندازد. یعنی من یک رباتم؟
ناگهان نعره هیولا‌مانند بلندی در محیط اطرافم طنین می‌اندازد و ترس و دلهره شدیدی به جانم می‌افتد. صدای هیولا‌مانند پس از مدتی، متوقف و دوباره سکوت مرده‌ای محیط اطرافم را تسخیر می‌کند.
سارا به محض قطع‌شدن صدا با احتیاط لوله‌ی اسلحه‌اش را به دور و اطراف نشانه می‌گیرد و می‌گوید:
- خب به حرفم گوش کن فِندانرِز، توی مسیر‌های این فاضلاب موجوداتِ خون‌خوار و به مراتب خطرناک‌تر از اون چیزی که داخل ساختمون دیدی وجود داره.
سرفه‌های کوتاهی می‌کند و می‌گوید:
- بعضی از اون‌ها ظاهرشون شبیه یه انسانه و با مظلوم‌نمایی و کمک‌ خواستن بهت نزدیک میشن اما به محض این که موقعیتی به دست بیارن به وحشیانه‌ترین شکل تیکه‌تیکت می‌کنن! حواست هست چی می‌گم یا نه؟
ناگهان خشمگینانه سرم فریاد می‌زند:
- هِی مگه با تو نیستم احمق! اصلاً گوش میدی چی می‌گم؟
با سرعت نگاهم را از دیوار و لوله‌های خزه‌مانند و سوخته مقابلم می‌گیرم، هین کوتاهی می‌کشم و با قفل‌شدن نگاهم روی ماسک رادیو‌اکتیوی و ترسناکش با صدای لرزانی می‌گویم:
- آ... آ... آره... آره شنیدم! حواسم هست که... که... .
سارا با صدایی خشن، سرد و ربات‌ مانند فریاد می‌زند:
- حواست کدوم گوریه لعنتی! من دارم بهت توضیح میدم که اگه به چیز خطرناکی برخوردی چه غلطی بکنی! اون وقت تو... .
خشمگینانه نگاهش را از من می‌گیرد، نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید:
- گور پدرش... بی‌خیال... امیدوارم که متوجه حرفم شده باشی... در ضمن اینم بگم که مسیر‌های این فاضلاب شدیداً پر پیچ و خم و گمراه کنندس. حواست باشه من رو گم نکنی و به اشتباه وارد یه مسیر دیگه نشی وگرنه اتفاق بدی برات میفته!
بزاق دهانم را قورت می‌دهم، نگاهی به اطرافم می‌اندازم، یک تای ابرویم را بالا می‌دهم و می‌گویم:
- منظورت چیه؟ یعنی میگی ممکنه اینجا گیر بیفتم؟
او به آرامی خم می‌شود، با جهش کوتاهی از زیر لوله خزه‌مانند، گل‌آلود و خاک خورده مقابلم عبور می‌کند و می‌گوید:
- آره! البته از اون چیزی که فکر می‌کنی بدتره، هر بخشی از این فاضلاب به قلمرو موجود عجیب و خاصی تعلق داره. یه بخش‌هایی هم پر از پرتو‌های رادیواکتیوه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
***
سارا بزاق دهانش را با خونسردی به پایین قورت می‌دهد، سپس در حالی که درِ خزه‌مانند و خاک‌خورده روبه‌رویم را محتاطانه باز می‌کند می‌گوید:
- خب آره، تو بخشی از این فاضلاب یه آزمایشگاه قدیمی و فرسوده وجود داره.
با کنجکاوی می‌گویم:
- آزمایشگاه، چجور آزمایشگاهی؟!
سارا به شیء مربعی شکلی که به یک ساعت کهنه و قدیمی شباهت دارد و به مچ دست فلزی‌ و ربات‌مانندش وصل است نگاهی می‌اندازد، پالایه ماسک رادیو‌اکتیوی‌‌اش را با سرعت عوض می‌کند و می‌گوید:
- یه جور آزمایشگاه سری، سی سال پیش قبل از این‌که جنگ اتمی رخ بده یه گروه ناشناس اون آزمایشگاه رو به وجود میاره!
در با صدای قیژ‌قیژمانندی باز و طنین صدای موسیقی‌ مانند و دلهره‌آوری در گوش‌هایم تکرار می‌شود. سخنش من را در فکر فرو می‌برد.
چرا و برای چه باید چنین آزمایشگاهی به وجود بیاید؟ یعنی چه هدفی پشت این اقدام بوده است؟ در خاطره‌ای که با مشاهده تصویر دختر‌بچه دیدم رئیس جمهور قصد داشت عده زیادی را به آزمایشگاه‌های سری منتقل کند، حرف‌های جیکوب نیز واقعی بودن آن خاطره را تایید می‌کند.
سی سال پیش و درست قبل از آغاز درگیری اتمی طرح و نقشه این اقدام انجام شده بود، یعنی ممکن است علت تمام این اتفاقات و ویرانی‌ها مربوط به آن آزمایشگاه باشد؟ زبانم را روی دهانم می‌کشم و می‌گویم:
- خب تو اون آزمایشگاه چیکار می‌کردن؟
سارا با حالت گارد گرفته‌، نور چراغ‌قوه‌ای که به لوله‌ی اسلحه‌اش متصل است را به داخل فضای تاریک اتاق می‌اندازد و با صدای خشن و ربات‌مانندش می‌گوید:
- افراد عادی که اغلب یه مشت بی‌کار یا ولگرد بودن رو مخفیانه با یه مشت وعده به داخل اون آزمایشگاه می‌بردن و روی اون‌ها آزمایشات عجیبی می‌کردن.
سخنانش شدیداً ذهنم را به خود مشغول می‌کند، شاید در آن آزمایشگاه عجیب بتوانم چیزی از هویت فراموش‌‌شده‌ام پیدا کنم. ناگهان سردرد عجیبی به جانم می‌افتد، با دست سرِ نیمه‌فلزی‌ام را محکم می‌گیرم و با لبانی بسته فریاد کوتاهی می‌کشم. تصویر دری خاکستری‌رنگ در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد، با بازشدن در تختی خزه‌مانند، کثیف و سوخته‌ با لحاف پاره‌پاره آبی‌رنگ شبیه به تخت آزمایشگاه را مشاهده می‌کنم.
در کنار آن دختر‌بچه‌ای پشت به من با آه و ناله خودش را بغل کرده، درخواست کمک دارد و مدام زجه می‌زند!
تصویر به سرعت همراه با تصاویر دیگری از یک برج رادیویی سقوط کرده و سوخته ناپدید می‌شود.
چرا باید با شنیدن نام آن آزمایشگاه چنین تصاویری را ببینم؟ تخت آزمایشگاهی خزه‌مانند و کثیف... دختر‌بچه‌‌ای ناراحت و غمگین... برجی سقوط کرده در وسط بیابان برهوت... شاید این تصاویر به هویت و گذشته‌ام مربوط باشد و بتواند به برخی از سوالاتم پاسخ دهد. تخت آزمایشگاهی شاید به همان آزمایشگاه سری مربوط باشد، پس شاید اگر به آنجا بروم بتوانم به پاسخ سوالاتم دست پیدا کنم.
بزاق دهانم را قورت می‌دهم و با کنجکاوی می‌گویم:
- تو مسیر اون آزمایشگاه رو بلدی؟
سارا در حالی که به آرامی قدم بر می‌دارد و اسلحه‌اش را به دور و اطراف نشانه گرفته‌است با صدایی که تعجب و بی‌حوصلگی از آن موج می‌زند می‌گوید:
- خب آره، چطور مگه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
دستی به دهانم می‌کشم، گلویم را صاف می‌کنم. نگاهی به اطرافم می‌اندازم و می‌گویم:
- هیچی، فقط می‌خواستم بگم... اگه میشه من رو به محل اون آزمایشگاه ببری.
سارا با ناباوری سر جایش می‌ایستد، سرش را می‌چرخاند و نگاه تند و تیزی به من می‌اندازد. نوع نگاهش به گونه‌ای است که انگار علاقه‌ای ندارد درخواستم را بپذیرد. پس از مدتی با صدایی که تنفر و خشم از آن موج می‌زند در مخالفت با خواسته‌ام فریاد می‌زند:
- چی؟ مگه زده به سرت، ببرمت اونجا که چی رو ببینی؟!
با نگاهی اخم‌آلود روبه او می‌گویم:
- هر چی که بهم کمک کنه.
در حالی که سعی دارد عصبانیتش را کنترل کند، خشمگینانه‌تر از قبل با صدایی تمسخر‌آمیز فریاد می‌زند:
- چی؟ کمک کنه؟ مثلاً چه کمکی؟!
بی‌توجه به سخنش، دندان‌هایم را محکم روی هم فشار می‌دهم و فریاد می‌زنم:
- هر چیزی... هر چیزی که بتونه بهم کمک کنه تا... .
با فریاد بلندی حرفم را قطع می‌کند و خشمگینانه می‌گوید:
- مسیر اون آزمایشگاه شدیدا از اینجا دوره، شاید چند روز یا حتی بیشتر طول بکشه تا به اون‌جا برسی. تازه اگه توی مسیر توسط جونور‌های خون‌خوار یا آدم‌کش‌های وحشی و بی‌رحم شکار یا دستگیر نشی هنر کردی!
نمی‌فهمم... چرا او انقدر از این مسئله بی‌قرار و خشمگین شده است؟ مگر رفتن به آن آزمایشگاه چه ضرری به او می‌رساند؟
با چشمانی از حدقه درآمده اخم‌هایم را بیشتر از قبل به چشمانم نزدیک می‌کنم و با صدایی که خشم و عصبانیت از آن موج می‌زند، مصمم و جدی فریاد می‌کشم:
- من باید هر طور شده برم به اون آزمایشگاه، چیز مهمی هست که باید بدونم.
سارا از زیر ماسک رادیو‌اکتیوی‌اش، چشم غره‌ای به من می‌رود و فریاد می‌زند:
- چه چیزِ مهمی؟! یعنی انقدر مهمه که حاضری به همچین جایی بری و خودت‌ رو به کشتن بدی احمق؟
سخنش موجی از خشم را به بدنم تزریق می‌کند، از شدت عصبانیت ناخود‌آگاه دست‌هایم را محکم مشت می‌کنم و فریاد می‌زنم:
- آره، مهمه. لازم نیست انقدر نگران باشی، برای تو چه فرقی می‌کنه؟
سارا مدتی سکوت می‌کند، از زیر ماسک رادیو‌اکتیوی ابرو‌هایش را به چشمانش نزدیک می‌کند و به من نگاه تندی می‌اندازد.
سپس پشت به من و در حالی که به آرامی قدم بر می‌دارد با صدایی که تنفر و حرصی شدید از آن موج می‌زند می‌‌گوید:
- باشه، خیلی خب باشه. فقط بهتره بدونی که به آب و غذا و وسایل زیادی واسه زنده‌موندن احتیاج داری. در ضمن من مفت و مجانی کسی رو جایی نمی‌برم، باید در ازای چیز مهمی راضیم کنی تا حاضر بشم تو رو به اون آزمایشگاه سری ببرم، اما بهتره بدونی که جای خوبی رو واسه سفر انتخاب نکردی فِندانرِز.
در حالی که او را با قدم‌های آرامی همراهی می‌کنم، جملات عجیبی در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد و به سرعت ناپدید می‌شود، بی‌توجه به آن بزاق دهانم را قورت می‌دهم و می‌گویم:
- نگران نباش، از این کار پشیمون نمی‌شی. باشه چیز به درد بخوری بهت... .
طنین نعره هیولا‌مانند و ترسناکی من را از ادامه حرفم منصرف و توجهم را به خود جلب می‌کند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
در کنار آن صدای زجه و درخواست کمک، پشت سر هم تکرار و پس از مدت کوتاهی قطع می‌شود.
***
سکوت مرده‌ای در اطرافم حکم‌فرما شده‌است، در حین قدم‌زدن، جمله‌ای که پشت سر هم در ذهنم تکرار می‌شد، مدام در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد و به سرعت محو می‌شود. هر بار با یادکردن این جمله و خاطره عجیبی که دیدم بدنم گر می‌گیرد و دلم را به آتش می‌کشد. از این که من که هستم؟ از این که در جایی که نباید و در بی‌خبری محض در دنیایی مرده به هوش آمده‌ام، از این که چه ارتباطی با خاطره یک دختر‌بچه دارم خشم و ناراحتی شدیدی زیر پوستم می‌نشیند و نفسم را به شماره می‌اندازد.
به ناگاه در تاریکی با برخورد پایم به شیء عجیبی سکندری می‌خورم، با چشمانی از حدقه درآمده سر جایم می‌ایستم، روی زانو‌هایم می‌نشینم و شیء عجیب را از روی آب گل‌آلود، سبز‌رنگ و کثیف بر می‌‌دارم.
قرار گرفتن چهره خونین و سلاخی‌شده انسانی در مقابل دیدگانم موجی از خشم و نگرانی را به بدنم تزریق می‌کند.
می‌خواهم از شدت ترس با صدای بلندی فریاد بکشم اما توان این کار را ندارم، انگار ارتعاش صدا در گلویم گیر و من را خفه کرده‌است.
بی‌اراده سر قطع‌شده را به گوشه‌ای می‌اندازم، دوباره حسی عجیب شبیه به خشم و قدرت طلبی در دلم فوران می‌کند.
با فریاد ربات‌مانند و خشن سارا از جایم بلند می‌شوم و با صورتی اخم‌کرده نگاهی به او می‌اندازم:
- فِندانرِز... فِندانرِز... حواست کدوم گوریه؟
دستانم بی‌اراده مشت و قلبم با سرعت به سی*ن*ه‌ام می‌کوبد.
نفس‌هایم به شماره افتاده‌اند، دلم می‌خواهد با ضرب گلوله‌ای کارش را یک‌سره کنم، بی آن‌که از خود اراده‌ای داشته باشم، قدم‌های شکسته و کوتاهی بر می‌دارم و دستم را به کلت کمری‌ام نزدیک می‌کنم. اما دوباره در لحظه آخر از این کار منصرف می‌شوم!
نمی‌توانم درک کنم، این حس عجیب چیست؟ هر بار که کنترلم را از دست می‌دهم بی‌اراده کشتن سارا در ذهنم تکرار می‌شود اما درست در لحظه آخر از این کار منصرف می‌شوم.
با ضربه محکمی به بازوی ربات‌مانندم و طنین صدای فلزی آن از افکار آشفته‌ام خارج می‌شوم.
سارا از زیر ماسک رادیو اکتیوی‌اش نگاه تندی به من می‌اندازد و با لبانی بسته فریاد می‌کشد:
- مگه با تو نیستم احمق؟ حواست کجاست؟
دهانم را خشمگینانه باز می‌کنم تا چیزی بگویم اما طنین نعره هیولا‌ مانند من را از این کار منصرف می‌کند. سارا به محض شنیدن صدا، بی‌توجه به من در خاک‌خورده‌‌ و خزه‌مانندی که گیاه سبز‌رنگ بدنه آن را تسخیر و در گوشه سمت راست دیوار فاضلاب قرار دارد را با احتیاط باز و محتاطانه به داخل اتاق نگاهی می‌اندازد. زمانی که از ایمن بودن آن مطمئن می‌شود به داخل اتاق تاریک می‌رود و با صدای خشن و بلندی می‌گوید:
- سریع بیا داخل.
با قدم‌های کوتاه و بلندی او را همراهی می‌کنم، نور ضعیف لامپ روی تخت دو‌خوابه نسبتاً بزرگی فرود آمده‌است و مدام با صدای جرقه‌مانندی روشن و خاموش می‌شود. آثار گرد و خاک و کهنگی روی بدنه خزه‌مانند و درب و داغان تخت با وجود تاریکی شدید کاملاً پیدا و نمایان است.
در کنار آن جسد سلاخی‌شده انسانی را می‌بینم که تار‌عنکبوت سراسر آن را فرا گرفته و روی صندلی چوبی کهنه‌ای به حال خود رها شده‌است.
در سمت چپ کمد شکسته‌ای به بدنه زخمی و خونین دیوار لم داده و در تاریکی فرو رفته‌است.
سارا در را به آرامی می‌بندد، چند تکه چوب را که در نزدیکی تخت قرار دارد از روی زمین بر می‌دارد و آن‌ها را در وسط اتاق تاریک روی هم قرار می‌دهد. بطری نوشابه خاکی‌‌رنگ و کوچکی را که روی تخت خواب قرار دارد در دست می‌گیرد و مایعی زرد‌ رنگ را روی تکه چوب‌هایی که قرار داده‌است می‌ریزد.
با نزدیک‌شدن به تخت چیزی شبیه به اسلحه را از روی آن بر می‌دارد، لوله آن را به سمت کنده‌های چوب می‌گیرد و با فشاردادن ماشه آتش نسبتاً بزرگی را در مقابلم به وجود می‌‌آورد.
با فوران‌کردن آتش سیاهی اطرافم به سرعت محو و روشنایی جای آن را می‌گیرد.
سارا اسلحه را سر جایش بر می‌گرداند، روی زمین و در نزدیکی آتش می‌نشیند و می‌گوید:
- فعلاً، یه خوده باید منتظر بمونیم تا مسیر‌‌های فاضلاب امن‌تر بشه.
نگاهی به من می‌اندازد و با برگرداندن نگاهش، خشمگینانه می‌گوید:
- به جای این‌که مثل مجسمه وایسی و به من زل بزنی یه گوشه بشین.
با دست سالم و ربات‌مانندم پلک‌هایم را مالش می‌دهم و سریع در نزدیکی آتشی که در مقابلم روشن شده‌است می‌نشینم، سارا شیء فلزی دراز و نازکی را از اسلحه‌اش جدا می‌کند و مشغول تمیزکردن لوله تفنگش می‌شود... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
به اطرافم نگاهی می‌اندازم. تاریکی شدید نیمی از اتاق را به جز آتشی که در مقابلم قرار دارد، تسخیر کرده‌است. سارا با ضربه محکمی، شیء فلزی عجیب را به اسلحه‌اش متصل می‌کند، سپس با لحن خشن، زنانه و رباتی‌اش می‌گوید:
- تا رسیدن به اون پادگان چیز زیادی نمونده، فقط باید... .
طنین صدای نعره‌های هیولا‌ مانند باعث می‌شود ناخودآگاه چشمانم روی در خزه‌مانند و خاک‌خورده اتاق قفل شود. صدا درست از بیرون اتاق می‌آید. بزاق دهانم را به پایین قورت می‌دهم، مدت کوتاهی به در نگاهی می‌اندازم و با صدایی که تردید از آن موج می‌زند، می‌گویم:
- مطمئنی که اینجا امنه؟
سارا بی‌توجه به سوألم، روی زمین کمی جا‌به‌جا و خودش را به شعله‌های آتش نزدیک‌تر می‌کند.
سپس با لحن خشنی می‌گوید:
- نگران نباش، داخل این اتاق‌ جامون امنه.
به ناگاه بویی تند، آزار دهنده و عجیب دماغم را می‌سوزاند، بی‌اراده سرفه‌های کوتاهی می‌کنم، با دستم دماغم را که در زیر نقاب نظامی پنهان شده‌است، می‌گیرم و روبه سارا با صدایی که تنفر و خشم از آن موج می‌زند می‌گویم:
- لعنتی... این... این بوی گند از کجا میاد؟
سارا بی‌توجه به سوألم، دستی به ماسک رادیو اکتیوی‌اش می‌کشد و می‌گوید:
- به خاطر چیزیه که باهاش آتیش روشن کردم!
با صدایی که کنجکاوی و ناباوری از آن موج می‌زند، می‌گویم:
- چه چیزی؟!
سارا از زیر ماسک رادیو‌ اکتیوی‌اش نگاه تندی به من می‌اندازد.
دستی به لباس آبی‌‌رنگ نظامی‌اش می‌کشد و می‌گوید:
- مایع آتشزا... بوی آتشی که با استفاده ازش به وجود آوردم باعث می‌شه اون هیولا‌های وحشی و خون‌خوار نتونن داخل اتاق بشن! چون به نوعی روی سیستم تنفس و سلول‌های عصبیشون تاثیر خیلی بدی می‌زاره.
سرفه‌های کوتاهی می‌کنم و با صدای ربات‌ مانند کوتاهی نفسم را بیرون می‌دهم. احساس می‌کنم شئ فلز‌ مانند داخل سی*ن*ه‌ام مدام بزرگ و کوچک می‌شود.
دستی به سی*ن*ه‌ام می‌کشم، یک تای ابرویم را بالا می‌دهم و با صدایی که کنجکاوی از آن موج می‌زند می‌گویم:
- خب چرا تو مسیر ازش استفاده نمی‌کنی؟
از جایش بلند می‌شود و به سمت تخت می‌رود. اسلحه‌اش را در نزدیکی‌ پایش زمین می‌گذارد، تشک کثیف و پاره‌پاره شده‌ای که روی یکی از تخت‌ها قرار دارد را کنار می‌زند و آمپول بزرگی را در دست می‌گیرد.
شیء شیشه‌ای کوچکی که داخل آن مایع سیاه‌‌رنگی وجود دارد را بر می‌دارد و در حالی که سوزن آمپول را در داخل شیء شیشه‌ای فرو کرده‌است و محتویات درون آن را به داخل آمپول انتقال می‌دهد، می‌گوید:
- چون باید یه جا ساکن باشه.
سرفه‌های کوتاهی می‌کند و می‌گوید:
- تا یه زمان محدود و مشخصی هم می‌تونه برای دور نگه داشتن اون هیولا‌ها تاثیر گذار باشه... نهایتاً چند ساعت بعد تواناییش رو از دست میده.
با چشمانی از حدقه درآمده نگاهی به شئ شیشه‌ای و آمپول می‌اندازم و می‌گویم:
- اون دیگه چیه؟
سارا نگاه تندی به من می‌اندازد، شیء شیشه‌ای را روی تخت می‌گذارد و آستین لباس آبی‌رنگ دستش را کمی بالا می‌کشد.
آمپول را به دستش نزدیک می‌کند و سوزن آمپول را محکم روی بخشی از رگ دست نیمه‌فلزی‌اش فشار می‌دهد. فریاد کوتاه و خشمگینانه‌ای می‌کشد و به محض تزریق‌شدن مایع سیاه‌‌رنگ با سرعت آمپول را خارج می‌کند و آن را به سر جایش بر می‌گرداند.
به محض خارج‌شدن سوزن آمپول حس سر‌گیجه به او دست می‌دهد و تلو‌تلوخوران با دستش سرش را محکم می‌گیرد.
پس از مدتی، آمپول و شیء شیشه‌ای عجیب را در زیر تشک تخت مخفی می‌کند. روی تخت می‌نشیند و با پایین بردن آستین لباس آبی‌رنگش خشمگینانه می‌گوید:
- خب بوی آتشی که به وجود آوردم فقط به اون هیولا‌ها آسیب نمی‌زنه بلکه روی بدن خودم یا هر موجود دیگه‌ای هم تاثیر می‌زاره.
نعره ترسناک و هیولا‌مانند دوباره در فضای اطرافم طنین می‌اندازد، سارا با خشم اسلحه‌‌اش را از روی زمین بر می‌دارد و در حالی که مدام آن را در دستانش جابه‌جا می‌کند و به در نگاه می‌اندازد با لحن خشن، زنانه و ربات‌مانندش به صحبت کردن ادامه می‌دهد:
- تزریق کردن این مایع تاثیر بوی آتیش رو تا حد زیادی خنثی می‌کنه، هر چند بعد از مدت کوتاهی عوارض بدی به همراه داره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
دستی به صورت زخمی و نیمه‌ رباتی‌ام می‌کشم و با چشمان از حدقه درآمده‌ام، روبه او می‌گویم:
- تو مگه یجور ربات نیستی؟
سارا در حالی که با دستش سرش را محکم گرفته‌است و سعی دارد آه و ناله‌اش را پنهان کند از زیر ماسک رادیو اکتیوی‌اش نگاه تند و خشنی به من می‌اندازد و می‌گوید:
- هستم اما نه اون‌طور که فکر می‌کنی!
پلک‌هایم را در حالی که به هم نزدیک شده‌اند محکم روی هم فشار می‌دهم و کنجکاوانه می‌گویم:
- منظورت چیه؟ اگه کامل ربات نیستی پس دقیقاً چی هستی؟ اصلاً اگه رباتی پس چطوری دود این آتیش می‌تونه بهت آسیب برسونه؟
سارا دستش را از سرش دور می‌کند، زیر لب می‌غرد و با صدایی که خشم و تنفر از آن موج می‌زند می‌گوید:
- قبلاً یه انسان بودم اما الان... .
آه حسرت‌باری می‌کشد و می‌گوید:
- ندونی برات بهتره... در ضمن مایع آتش‌زا مثل یجور سلاح می‌مونه... .
اسلحه‌اش را در دستانش جابه‌جا می‌کند و با سرفه‌های کوتاهی می‌گوید:
- وقتی آتیش باهاش ترکیب بشه گاز‌های سمی خاصی تولید می‌کنه... شاید به بدن یه ربات از لحاظ فیزیکی آسیبی نزنه اما تو سیستم‌های حیاتیش اختلال شدیدی رو به وجود میاره!
با آستین لباس نظامی‌ام دهانم را پاک می‌کنم و می‌گویم:
- جز اون مایع خاص که به بدنت تزریق کردی راه دیگه‌ای هم برای مقابله با اثراتش هست؟
سارا نفسش را در سی*ن*ه‌اش حبس و به آرامی آن را بیرون می‌دهد.
دستی به ماسک رادیو اکتیوی‌اش می‌کشد و با صدای ربات مانندش می‌گوید:
- خب قبلاً بود... یجور وسیله بزرگ، فلزی و دریچه‌ مانند رو داخل سی*ن*ه و درست جایی که باید ریه‌ها باشن کار می‌ذاشتن!
خودش را روی تخت جابه‌جا می‌کند و می‌گوید:
- البته تعداد کمی ازشون تولید شده‌بود و بعد از مدتی به دلیلی نا‌مشخص تولیدشون متوقف شد.
با چشمانی از حدقه درآمده به او زل می‌زنم، نگاهم را از او می‌گیرم و در حالی که چشمانم ناباورانه روی نیمه راست سی*ن*ه‌ام قفل شده‌اند. دستی به آن می‌کشم.
در حین سرفه کردن نفس‌هایم را با صدای ربات‌ مانندی، آرام بیرون می‌دهم. به محض این کار صدای باز و بسته شدن وسیله فلز‌ مانند در گوش‌هایم به آرامی تکرار می‌شود.
دلیل قرار دادن چنین وسیله‌ای در بدنم مقابله با دود‌های مایع آتشزا بود؟ اگر برای این کار ساخته شده بود پس چرا تولید آن متوقف شد؟ چرا فقط در بدن من چنین وسیله‌ای جاسازی شده‌است؟ چه کسی این وسیله را تولید کرده و هدفش از این کار چه بوده؟
مضطربانه بزاق دهانم را به پایین قورت می‌دهم و با افتادن نگاهم به جسد خونین و سلاخی شده‌ای که در زیر تار‌های سفید‌رنگ عنکبوت پنهان شده‌است از افکار آشفته‌ام خارج می‌شوم.
موجودات کوچک و رتیل‌ مانندی روی بدن تکه‌تکه شده حرکت می‌کنند و به سرعت در تاریکی که اطرافم را تسخیر کرده‌است نا‌پدید می‌شوند.
سرفه‌های کوتاهی می‌کنم و روبه سارا می‌گویم:
- اون جسد کیه؟ قبل از تو کسی هم اینجا بوده؟
سارا در حالی که اسلحه‌اش را در دست گرفته‌است، روی تشک تخت دراز می‌کشد، از زیر ماسک رادیو اکتیوی‌اش پوزخندی می‌زند و می‌گوید:
- آره، تو این فاضلاب بدون مایع آتشزا و اون داروی خاصی که به بدنم تزریق کردم نمی‌شه زیاد دووم آورد... افراد زیادی به خاطر نداشتنشون تو این فاضلاب یا ناپدیدشدن یا جونشون رو از دست دادن.
نگاهی به او می‌اندازم و با صدایی که نگرانی و وحشت از آن موج می‌زند، می‌گویم:
- چه اتفاقی براش افتاد؟
سارا نگاهی به من می‌اندازد، رفتارش به گونه‌ای است که انگار علاقه‌ای ندارد به سوألم پاسخ بدهد. پس از مدتی با لحن زنانه، جدی و خشنی می‌گوید:
- به خاطر تاثیرات مایع آتشزا هوشیاریش رو از دست داد و خوراک اون عنکبوت غول‌پیکر شد!
با صدایی که تردید از آن موج می‌زند، می‌گویم:
- از کجا مطمئنی؟ مگه زمانی که از هوش رفت تو اونجا بودی؟
نفس عمیقی می‌کشد و با صدایی که خشم و عصبانیت از آن موج می‌زند می‌گوید:
- آره من اون‌جا بودم.
دستی به سرم می‌کشم و بی‌توجه به نعره‌های هیولا مانند، می‌گویم:
- مگه از اون داروی سیاه‌‌رنگ نداشت؟
سارا سرفه‌های کوتاهی می‌کند و با صدایی که خشم و تمسخر از آن موج می‌زند می‌گوید:
- داشت اما خب بد‌شانسی آورد... چون من اون داروی سیاه‌رنگ رو به زور ازش دزدیدم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
با چشمان از حدقه درآمده‌ام، نگاهی به او می‌اندازم. اخم‌هایم را بیشتر از قبل به پلک‌هایم نزدیک می‌کنم و با صدایی که خشم و ناباوری از آن موج می‌زند، می‌گویم:
- به زور ازش دزدیدی؟!
سارا به آرامی گلویش را صاف می‌کند و با صدای سرد و ربات مانندش می‌گوید:
- آره... ببینم مشکلیه؟ انگار از کار شجاعانه‌ای که باهاش کردم خوشت نیومدِ؟!
با صدایی که تنفر و خشم از آن موج می‌زند می‌گویم:
- شجاعانه؟! خودتم می‌فهمی چی میگی؟
از زیر ماسک رادیو اکتیوی‌اش، آه حسرت‌ بار و تمسخرآمیزی می‌کشد و بی‌توجه به سوألم با پوزخندی می‌گوید:
- چی شده؟ داری براش دلسوزی می‌کنی؟
با دست‌هایی مشت‌شده، خودم را روی زمین جابه‌جا می‌کنم و در مخالفت با حرفش می‌گویم:
- من دلسوزی کسی رو نمی‌کنم، فقط می‌خوام بگم که این کار درست نیست، نباید... .
با لحن بی‌روح و خشنش وسط حرفم می‌پرد و می‌گوید:
- لازم نکرده به من بگی چی درسته و چی درست نیست! تو این دنیا اگه دل‌رحم باشی عاقبتی جز مرگ نصیبت نمی‌شه... .
سارا در حالی که با لبانی بسته بلند آه و ناله می‌کند، نگاهی به جسد سلاخی‌شده می‌اندازد و با برگرداندن نگاهش با صدایی که سعی دارد در آن پشیمانی‌‌‌اش را از انجام چنین کاری نشان بدهد، می‌گوید:
- اگه به خاطر اون داروی سیاه‌رنگ نبود مجبور به این کار نمی‌شدم، اینجا خیلی‌ها برای دست یافتن به این دارو یا مایع آتشزا هم دیگه رو می‌کشن!
سعی می‌کنم عقیده‌اش را درک کنم اما حالت سرد و بی‌تفاوت چهره‌اش بر خلاف حرف‌هایش سخن می‌گوید. او در حالی که نفسش را به آرامی در سی*ن*ه‌اش حبس و آن را به بیرون هدایت می‌کند با لحن خشن و ربات‌ مانندش می‌گوید:
- تو این شهر لعنتی یا هر جای دیگه‌ای از نظر بقیه هر کسی هم‌رزم یا دوست و نزدیکش را فریب بده، وسط خطر رهاش کنه یا فقط به فکر خودش باشه و از دیگران برای رسیدن به اهداف خودش استفاده کنه شجاعِ!
کف دستم را به آتش گرم نزدیک می‌کنم و با صدایی که کنجکاوی از آن موج می‌زند می‌گویم:
- اگه فریب دادن و کشتن دیگران شجاعته پس چرا اونجا قبل از این که اون جونورای عجیب تیکه پارم کنن به کمکم اومدی و نجاتم دادی؟!
سارا کمی جا می‌خورد، رفتارش جوریست که انگار انتظار پرسیده شدن چنین سوألی را از من نداشته.
او سرفه‌های کوتاهی می‌کند و از زیر ماسک رادیو اکتیوی‌اش نگاه خشن و تندی به من می‌اندازد، بزاق دهانش را با صدای ربات مانندی قورت می‌دهد و می‌گوید:
- ببینم با این قضیه مشکلی داری؟
دستی به سرم می‌کشم و می‌گویم:
- نه... منظورم این بود که... .
صدای خشن و ربات‌ مانندش کمی از قبل بلند‌‌تر می‌شود:
- کنجکاوی زیاد، کار دستت میده!
سخنش شک و تردید شدیدی را به جانم می‌اندازد، پلک‌هایم بیشتر از قبل به هم نزدیک می‌شوند، احساس می‌کنم که چیزی را دارد از من مخفی می‌کند، چرا از پاسخ به سوالم طفره می‌رود؟ به آرامی نفسم را در سی*ن*ه‌ام حبس و آن را بیرون می‌دهم.
سرفه‌های کوتاهی می‌کنم و می‌گویم:
- منظورت چیه؟
بی‌توجه به سوألم نگاهی به در و شعله‌های آتش می‌اندازد، بزاق دهانش را با صدای ربات مانندش قورت می‌دهد و می‌گوید:
- من باید یه خورده استراحت کنم! به خاطر اثرات دارو... بیدار که شدم به مسیر ادامه می‌دیم.
از زیر جیب لباس نظامی آبی‌‌رنگش کیسه نیمه‌پاره و قهوه‌ای‌رنگی را در می‌آورد، مقداری خاک و شن مخلوط‌شده را روی سر و بدنش می‌ریزد و به محض تمام شدنش، کیسه را به گوشه‌ای پرتاب می‌کند، نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید:
- دود آتش بعد از چند ساعت اثرش رو از دست میده... حواست به در باشه!
نگاهی به در خزه مانند و زهوار در رفته می‌اندازم و می‌گویم:
- چرا روی خودت خاک و شن ریختی؟
با صدایی ربات مانند، سرد و بی‌روح که به آرامی در حال ضعیف‌شدن است می‌گوید:
- عوارض داروی سیاه‌رنگ رو کاهش میده، از طرفی هم اگه دود آتیش تاثیرش رو از دست بده هیولایی که وارد اتاق میشه به خاطر خاصیت این خاک و شن‌ها نمی‌تونه بهم نزدیک بشه! البته برای مدت کوتاهی... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
نگاهم را از در زهوار در رفته می‌گیرم و روبه او با لحن کنجکاوانه‌ای می‌گویم:
- راستی، گفتی پناهگاه. منظورت کدوم پناهگاه بود؟
مدتی منتظر می‌مانم اما پاسخی از طرف او نمی‌شنوم، از روی زمین بلند می‌شوم و خودم را به او نزدیک می‌کنم.
چند بار او را صدا می‌زنم اما صدایی جز صدای نعره‌های هیولا مانند و ناله کنده‌های چوب که اسیر آتش شده‌اند، نمی‌شنوم. حالت سرد و بی‌روح بدنش به گونه‌ایست که انگار جسدی مرده روی تخت دراز کشیده‌است. فقط بالا و پایین شدن آرام و مداوم قفسه سی*ن*ه‌اش او را از مردگان متمایز می‌کند.
هر چه به آرامی او را تکان می‌دهم و صدایش می‌زنم اما هیچ فایده‌ای ندارد. به ناچار نگاهم را از او می‌گیرم، به سر جایم و در نزدیکی آتش باز می‌گردم و روی زمین خزه مانند و کثیف می‌نشینم.
صدای نعره‌های ترسناک به همراه زجه و آه و ناله انسان هم‌چنان ادامه دارد، به مانند ضبط صوتی که دکمه تکرارش را فعال کرده باشند مدام و پشت سر هم پس از گذر دقایق کوتاهی دوباره در اطرافم طنین می‌اندازد و آتش نگرانی‌ام را شعله‌ور می‌کند.
سعی می‌کنم با گوش سپردن به صدای جلز و ولز کنده‌های چوب حواسم را پرت کنم اما فایده‌ای ندارد.
شاید با مشغول‌کردن ذهنم به سوالات بی‌پاسخ بتوانم خودم را نسبت به نعره‌های هیولایی که در اطراف فاضلاب انتظارم را می‌کشد و برایم کمین کرده‌است، بی‌تفاوت نشان بدهم. تنها چیزی که از هویتم می‌دانم این است که در گذشته خواهری به همراه خواهر‌زاده‌ داشته‌ام، یک ژنرال عالی‌رتبه نظامی بوده‌ام، با رقیبی سرسخت که نامش گرگ سفید بوده دشمنی داشته‌ام و نامم به احتمال و هر چند با شک و تردید فِندانرِز است.
نمی‌توانم بفهمم که چه ارتباطی با خاطره یک دختر‌بچه دارم؟ من اصلاً در آن خاطره نقش خاصی نداشتم و هیچ نشانه‌ای از حضور من در هیچ‌جای آن نبود.
اگر یک ژنرال عالی‌رتبه و مهم بوده‌ام چرا در خاطره دختر‌بچه‌ نامی از من نشد؟
سی‌ سال قبل و پیش از آن که همه چیز نابود شود رئیس جمهور مخفیانه آزمایشگاهی را در داخل فاضلاب به وجود آورده بود و از طریق آن گروه ناشناسی با دستور مستقیم او روی اشخاص عادی آزمایشات عجیبی را انجام می‌دادند.
او در آخرین مصاحبه‌اش سپهبدی به نام آگوستوس را به خ*یانت و دروغگویی متهم کرده‌بود، جنایاتش را انکار می‌کرد و ادعا داشت که اوضاع کاملاً تحت کنترلش قرار دارد.
هنوز نمی‌توانم باور کنم که این کار‌ها را برای مقابله با پرتو‌های رادیو اکتیو و ایمن‌کردن دیگران از تشعشعات آن انجام داده باشد. یعنی چه نقشه‌ای در سر داشت؟ سارا... .
نمی‌توانم درک کنم که چرا با وجود خود‌خواهی و عقیده‌‌ای که داشت، یک‌ مرتبه به کمکم آمد و من را از مرگی که در یک‌ قدمی آن بودم نجات داد.
هر بار که به این مسئله فکر می‌کنم، حسی شوم دلم را خالی می‌کند.
اصلاً او چگونه باید از محل چنین آزمایشگاهی آگاه باشد؟ برای چه شدیداً با رفتن من به آن آزمایشگاه مخالف بود؟ شاید او هم زمانی جزوی از آن گروه بوده و علاقه‌ای ندارد راز خطرناکی که برای او یا اعضای گروهش زیان‌بار است برملا شود... اما نه این نمی‌تواند درست باشد... اکنون که همه‌چیز از بین رفته است.
اگر هم راز یا اسراری خاص از آن آزمایشگاه در میان باشد آشکار شدنشان چه ضرری برای او دارد؟ جدا از آن مدرکی ندارم که بتواند چنین چیزی را ثابت کند. دستی به صورتم می‌‌کشم و نگاهی به سارا می‌اندازم. از وقتی که با او مواجه شده‌ام، کلمه فِندانرِز مدام در ذهنم تکرار می‌شود، یعنی این کلمه چه ارتباطی با او دارد؟ شاید به گذشته‌اش مربوط است؟ شاید هم به من؟ نگاهم را از او می‌گیرم و به آتش گرم زل می‌زنم.
با واردشدن دود آتش به داخل بدنم بی‌اراده نفس‌های عمیقی می‌کشم، صدای باز و بسته‌شدن دریچه فلز مانندی که داخل سی*ن*ه‌ام جا‌سازی شده‌‌است در گوش‌هایم طنین می‌اندازد و دود سیاه‌رنگ را با سرعت از بدنم خارج می‌کند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
سرفه‌های کوتاهی می‌کنم و دستانم را با نزدیک کردن به آتش، مالش می‌دهم. صدای چکه‌کردن قطرات آب به آرامی از لای لوله‌های خزه مانندی که به بدنه رنگارنگ و زخمی دیوار اتاق وصل شده‌است، پشت‌ سر هم در گوش‌هایم با ریتم ملایمی طنین می‌اندازد.
با به یادآوردن خاطره دختر‌ بچه، فکری به ذهنم می‌رسد. شاید بتوانم با مشاهده دوباره عکسی که از داخل کامیون کمک‌های اولیه به دست آورده‌بودم، بخشی از گذشته‌ دختر‌بچه یا خودم را به خاطر بیاورم یا حداقل به راز نابودی دنیای اطرافم پی ببرم.
تصویر را از جیب شلوارم بیرون می‌کشم و به آن نگاهی می‌اندازم. مدتی با دقت آن را بررسی می‌کنم و به آن زل می‌زنم اما هیچ اتفاقی نمی‌افتد! کمی شوکه می‌شوم و با چشمان از حدقه درآمده‌ام دوباره و با دقت بیشتری این کار را انجام می‌دهم اما بی‌فایده است.
اخم‌هایم را به هم نزدیک و زیر لب ناسزا می‌گویم، چرا اکنون که قصد دارم از گذشته پنهان دختر‌بچه آگاه شوم باید چنین اتفاقی بیفتد؟ انگار تصویر قدرتش را در تحریک‌کردن ذهنم برای به یاد آوردن خاطره دختر‌بچه از دست داده‌است.
هرچه آن را در دست مشت شده‌ام تکان می‌دهم و با دقتی بیشتر به آن نگاه می‌کنم هیچ فایده‌ای ندارد.
نمی‌توانم درک کنم... برای چه داخل کلبه باید چنین خاطره‌ای را به یاد بیاورم اما اکنون در این فاضلاب تاریک هر چه تلاش می‌کنم به جایی نمی‌رسم!
با بی‌کلافگی شدیدی تصویر را به سر جایش بر می‌گردانم و آن را در داخل جیب شلوار نظامی‌ام پنهان می‌کنم.
از شدت خشم، دستم را مشت می‌کنم و فریاد بلندی می‌کشم.
شاید باید راه دیگری را برای دست یافتن به گذشته دختر‌بچه پیدا کنم اما هر چه به ذهنم فشار می‌آورم به نتیجه مثبتی نمی‌رسم.
تنها راه مشاهده آن خاطره تصویری بود که از داخل کامیون به دست آورده بودم... شاید... شاید باید در جای خاصی مانند کلبه حضور داشته باشم تا بتوانم خاطره‌ دختر‌بچه را با مشاهده تصویر ببینم اما آن کلبه شاید اکنون کاملاً از بین رفته‌ باشد.
خروج از این شهر عجیب و ویران‌شده هم به تنهایی چیزی جز مرگ برایم به همراه نمی‌آورد.
باید چه کار کنم؟ به ناگاه نعره هیولا مانند فضای اطرافم را تسخیر می‌کند و به سرعت محو می‌شود.
به محض متوقف شدنش، صدایی شبیه به زجه و آه و ناله را می‌شنوم.
صدا درست از پشت در اتاق می‌آید! انگار زن یا دختر‌بچه‌ای درخواست کمک دارد:
- کمک... ک... ک... کسی... کسی اینجا نیست؟!
به ناگاه همراه با آن صدای کوبیده شدن پشت سر هم در اتاق آتش دلهره‌ام را شعله‌ور می‌کند، احساس می‌کنم گلویم خشک شده‌است.
انگار شخصی پشت در ایستاده و با دست مشت‌شده‌اش به بدنه زهوار در رفته آن محکم مشت می‌کوبد.
وحشت‌زده از روی زمین بلند می‌شوم، با چند قدم کوتاه خودم را به در نزدیک می‌کنم و دهانم را باز می‌کنم تا چیزی بگویم اما صدایی که بیرون در است زود‌تر از من وارد عمل می‌شود:
- خواهش می‌کنم... کمکم کنید... اون‌ها دنبالم هستن... چند هفتس که چیزی نخوردم! کسی اون داخل نیست؟!
با به یاد آوردن حرف‌های سارا، تردید پاهایم را به غل و زنجیر می‌گیرد و من را تحریک می‌کند تا از در فاصله بگیرم.
باید چه کار کنم؟ اگر شخصی که پشت در است در ظاهر انسان اما در حقیقت هیولایی خون‌خوار باشد... اگر این‌ کار‌ها دورغ و مظلوم‌نمایی باشد آنگاه باید چه کار کنم؟ نه... نباید انقدر شک و تردید به دلم راه بدهم.
چند قدم به در نزدیک می‌شوم اما دوباره شک و تردید من را وادار به عقب‌نشینی می‌کند.
صدای پی‌در‌پی و محکم ضربات در از قبل بیشتر و سریع‌تر می‌شود، با صدای هر ضربه قلبم بی‌اراده به سی*ن*ه‌ام می‌کوبد و آرامش درونم را به طوفان تبدیل می‌کند.
ترکیبی از ترس، شک و تردید افسارم را به دست گرفته‌است و از من می‌خواهد تا دستم را به کلت کمری‌ام نزدیک کنم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
پناهگاه پیترسون( فصل پنجم)

به ناگاه، نعره‌ای وحشتناک و هیولا‌ مانند از فضای بیرون اتاق به داخل طنین می‌اندازد. صدا‌های کمک‌ خواهی به سرعت قطع و جیغ‌های زنانه و گوش‌خراش جایگزین آن می‌شود. به محض قطع شدن آن، صدای برخورد تند کف پا بر روی زمین و کشیده شدن چنگال‌های تیز به بدنه دیوار و لوله‌های فاضلاب را می‌شنوم که با سرعت و پشت سر هم تکرار می‌شود.
تردید را کنار می‌گذارم، کلت کمری‌ام را با سرعت از پشت شلوار خاکی‌‌رنگم بیرون می‌کشم و با قدم‌های تند اما محتاطانه به در مقابل نزدیک می‌شوم.
دستگیره زنگ‌زده و خیس در را به پایین فشار می‌دهم و با هُل‌دادن آن به طرف جلو در را با صدای قیژ‌قیژ‌مانند کوتاهی باز می‌کنم.
از اتاق خارج می‌شوم، به سمت چپ و راست سرم را می‌چرخانم و به اطراف نگاهی می‌اندازم.
جز تاریکی، بدنه خزه‌ مانند و از زهوار در رفته لوله‌ها و دیوار‌های فاضلاب که در لابه‌لای کوهی از آشغال، وسایل بازیافت و تار عنکبوت پنهان شده‌اند چیز خاصی توجه‌ام را به خود جلب نمی‌کند.
به ناگاه صدای شلیک گلوله و جیغ‌های زنانه از سمت چپ گوش‌هایم را آزار می‌دهد.
سرم را به طرف منبع صدا می‌چرخانم، مگسک لوله اسلحه‌ام را به طرف مسیر تاریکی که صدا‌ها از آن ساطع می‌شوند می‌گیرم، پا تند می‌کنم و وارد مسیر می‌شوم.
نرده‌های سیاه‌رنگ و کثیف در هر دو طرف مسیر مقابلم به ترتیب و با نظمی خاص به صف شده‌اند. تعدادی از آن‌ها با ضربه محکمی خرد و متلاشی شده‌اند، تعدادی از وسط نصف و در میانه مسیر و آب خیس سقوط کرده‌اند و تعدادی دیگر هم در زیر آب و حجم زیادی آشغال و وسیله برقی از کار افتاده دست بلند کرده‌اند و تمنای کمک سر می‌دهند.
بی‌توجه به آن‌ها، به مسیر مقابلم ادامه می‌دهم. پس از مدتی تاریکی و سیاهی شدید چشمانم را کور می‌کند. تاریکی به حدی زیاد است که نمی‌توانم چیزی را در دور و اطرافم تشخیص بدهم. گاهی اوقات با برخورد پایم به شئ یا وسیله‌ای ناشناس با سرعت سکندری می‌خورم و تلو‌تلوخوران به مسیرم ادامه می‌دهم.
دستم را به دور و اطراف چنگ می‌زنم تا شاید بتوانم با کمک گرفتن از دیوار یا نرده‌های خاکی‌رنگ راحت‌تر به مسیر ادامه دهم اما فایده‌ای ندارد.
با قطع شدن صدا‌ها، سر جایم می‌ایستم. وحشت‌زده به اطرافم خیره می‌شوم، چیزی جز سیاهی و تاریکی در مقابل دیدگانم قرار نمی‌گیرد انگار بینایی‌ام را از دست داده‌ام.
ناگهان صدایی حشره‌ مانند از پشت سر در گوش‌هایم طنین می‌اندازد! صدا‌ آشناست! درست شبیه به همان صدایی است که در آن ساختمان تاریک شنیدم!
با سرعت لوله اسلحه را به سمت منبع صدا می‌گیرم و انگشتم را به ماشه نزدیک می‌کنم، مدتی سکوت حکم‌فرما می‌شود. با قدم‌های کوتاهی عقب می‌روم، سر جایم می‌ایستم و با دقت اطرافم را بررسی می‌کنم. تاریکی شدید چهره فاضلاب را از من دزدیده‌است، به هر سو نگاه می‌‌اندازم جز سیاهی مطلق چیزی مقابل چشمانم قرار نمی‌گیرد.‌
ای کاش می‌شد... به ناگاه صدایی شبیه به روشن‌شدن سنسور‌ها در داخل گوش‌هایم طنین می‌اندازد.
به محض قطع‌شدن صدا، پرده سبز‌رنگی از محیط اطرافم چشمانم را تسخیر و سیاهی مطلق را از بین می‌برد. بدنه دیوار‌ها، نرده‌ها و لوله‌های خزه‌مانند با چهره‌ای سبز‌رنگ جلوی چشمانم پدیدار می‌شوند.
با سرعت چشمانم را باز و بسته می‌کنم و آن‌ها را مالش می‌دهم اما پرده سبز‌رنگ از جلوی دیدگانم ناپدید نمی‌شود.
یک‌ مرتبه‌ چه اتفاقی افتاد؟ چرا محیط اطرافم با نور سبز‌رنگی تسخیر شده‌است؟! همه‌جا روشن و قابل تشخیص اما سبز‌رنگ است.
سطل‌های زباله، آت و آشغال‌ها، بطری‌های شکسته‌شده، جلبک‌ها و خزه‌های سبز‌رنگ چسبیده به بدنه ترک‌ برداشته دیوار و... ناگهان با مشاهده چهره زشت و دهان باز و چَنگک مانند حشره غول‌پیکری سر جایم خشک می‌شوم، بی‌اراده فریاد بلندی می‌کشم و لوله اسلحه‌ام را به سمتش نشانه می‌گیرم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین