جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [آخرين سقوط] اثر «امیراحمد کاربر انجمن‌ رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط امیراحمد با نام [آخرين سقوط] اثر «امیراحمد کاربر انجمن‌ رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,375 بازدید, 148 پاسخ و 73 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [آخرين سقوط] اثر «امیراحمد کاربر انجمن‌ رمان بوک»
نویسنده موضوع امیراحمد
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط امیراحمد
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
پشت سر او، تعدادی از هم‌نوعانش روی زمین با نظم خاصی به صف شده‌اند و تعدادی دیگر به حالت برعکس در حالی که روی سقف فاضلاب چنبره زده‌اند با دهانی باز چشمان مرکب، توری‌شکل و زنبور‌ مانندشان را روی من نشانه گرفته‌اند و خشمگینانه داد و فریاد می‌کنند.
نور سبز‌رنگی که چشمانم را تسخیر کرده‌است، آن‌ها را نیز در خود غرق کرده، جز رنگ سبز حشرات و دیگر اجسام چیزی جلوی دیدم قرار نمی‌گیرد.
حشره‌ای که در نزدیکی‌ام ایستاده‌است کمی هوای اطرافش را بو می‌کشد، سپس با حالتی که انگار چیزی را یافته و قصد ارتباط برقرار کردن با هم‌نوعش را دارد دهان چنگک‌ مانندش را باز می‌کند، صدا‌های حشره‌مانند ترسناک و عجیبی از خود در می‌آورد و جیغ‌ کوتاهی می‌کشد.
به محض به اتمام رسیدن صدایش، خشمگینانه به خود گارد می‌گیرد و در حالی که چشمان زنبور‌مانندش بر روی من قفل شده‌اند با قدم‌های کوتاه اما تندی به طرفم حرکت می‌کند.
رفتارش اصلاً دوستانه به نظر نمی‌رسد.
بی‌آن‌که از خودم صدایی درآورم، سعی می‌کنم به آرامی عقب بروم اما صدای شلپ‌شلپ آرام برخورد کف پای نیمه‌فلزی‌ام بر روی آب کثیف توجه حشره را بیشتر از قبل به خود جلب می‌کند.
با سرعت سر جایم می‌ایستم و انگشتم را به ماشه نزدیک می‌کنم، قلبم با ضربات محکم‌تری به سی*ن*ه‌ام ضربه می‌زند، احساس می‌کنم چیزی نمانده سی*ن*ه‌ام از شدت درد، تپش قلبم منفجر شود.
حشره غول‌پیکر به آرامی به من نزدیک می‌شود، به محض آن که به یک قدمی‌ام می‌رسد سر جایش می‌ایستد و هوای اطرافش را دوباره بو می‌کشد.
مدتی سکوت حکم‌فرما می‌شود، حشره سرعت بو کشیدنش را عمیق‌تر و بیشتر می‌کند، انگار می‌خواهد از درست بودن وجود چیزی خاص اطمینان حاصل کند! یعنی چه هدفی از این کار‌ها دارد؟
ناگهان جیغ گوش‌خراشی می‌کشد، چشمانش روی من قفل می‌شوند، دو پای جلوی سی*ن*ه‌اش را به قصد ضربه زدن بالا می‌آورد و دهانش را به قصد حمله کردن به طرفم تا آخر باز می‌کند.
به محض این اتفاق، آتشی دلم را می‌سوزاند و وادارم می‌کند تا بی‌اراده ماشه اسلحه را فشار دهم.
گلوله‌ها با انفجار گوش‌خراشی به سرعت از لوله اسلحه‌ام خارج می‌شوند و تن سیاه و غول‌پیکر هیولای حشره‌ مانند را سوراخ می‌کنند.
حشره به محض اصابت گلوله‌ها به بدن غول‌پیکرش چند قدم عقب می‌رود، از شدت درد بلند و خشمگینانه جیغ می‌کشد و نگاه غضبناکی به من می‌اندازد!
پا‌های دراز، باریک، کشیده و بزرگش را به حرکت در می‌آورد و با حالتی گارد‌ گرفته به سمتم هجوم می‌آورد. هم‌نوعانش نیز از پشت سر به تبعیت از او به دنبالم می‌افتند.
مضطربانه فریاد کوتاهی می‌کشم و در حالی که پشت به او و هم‌نوعانش به طرف مسیر نا‌مشخصی مشغول دویدن هستم لوله اسلحه‌ام را بر روی سر و بدن سیا‌ه‌رنگشان تنظیم و به تیر‌اندازی‌ام ادامه می‌دهم.
صدای جیغ‌ها به همراه برخورد و کشیده شدن تند پا‌های دراز و سیاه‌رنگشان بر روی کف زمین و آب فاضلاب رعشه بر اندامم می‌اندازد، احساس عجیبی دارم!
بدنم مور‌مور می‌شود، انگار پاهای خونین و سیاه‌رنگشان را به پشتم می‌کشند، می‌خواهم از شدت خشم و نگرانی بلند فریاد بکشم اما ارتعاش صدا در داخل گلویم خفه می‌شود!
بزاق دهانم را وحشت‌زده قورت می‌دهم، با زحمت و نگرانی از لای وسایل بازیافت، تعدادی سطل آشغال، زباله، مبل فرسوده و موانع سر راهم عبور می‌کنم و هر وقت فرصت مناسبی به دست بیاورم به سمت حشرات پشت سرم شلیک می‌کنم.
هر بار که گلوله‌ها به یکی از آن‌ها برخورد می‌کند، تعدادشان بیشتر و خواسته‌شان برای شکار کردنم مصمم‌تر می‌‌گردد، انگار گلوله‌ها با برخوردشان به جای آن که حشره و هم‌نوعانش را از پا درآورند به مانند داروی مسکن بدن حشره و هم‌نوعانش را از درد و خستگی دور می‌کنند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
پشت‌ سر هم، نفس‌نفس‌ می‌زنم و با ضربات مشت یا پا موانع سر راهم را به اطراف یا پشت سرم پرتاب می‌کنم تا راحت‌تر بتوانم به مسیر مقابلم ادامه بدهم.
در میانه راه به ناچار با سی*ن*ه‌خیز رفتن از زیر بدنه کمد و تخت چوبی نیمه‌شکسته و بزرگی عبور می‌کنم، سپس به محض رسیدن به فضای باز با بلندشدنم دوان‌دوان به فرارم ادامه می‌دهم.
تعدادی از حشرات با پرش‌های بلند یا کمک گرفتن از سقف فاضلاب به آسانی از لای موانع سر راهشان می‌گذرند و به دنبال کردنم ادامه می‌دهند.
با نمایان‌شدن دیوار آجری و خزه‌‌دار مقابل به سمت راست، تغییر جهت می‌دهم. با جهش کوتاهی از روی موانع زرد‌رنگ با خطوط سیاه که به بشکه شباهت دارند، عبور می‌کنم و با برخورد به دیوار بن‌بست، سبز‌رنگ و خاک‌خورده مقابلم به سمت چپ تغییر جهت می‌دهم.
با کمک تعدادی پله سیاه، فلزی و خزه‌مانند پایین می‌روم و به اتاق کوچکی می‌رسم.
تعدادی درب لوزی‌شکل با اندازه‌های یکسان در مقابل چشمانم با فاصله معینی به صف شده‌اند، بدنه تعدادی با ضربات محکم مچاله یا خرد شده و تعدادی هم صحیح و سالم با روکشی از خزه و نوشته‌های عجیب برایم دست تکان می‌دهند.
در حالی که لوله اسلحه‌ام را به پشت سرم گرفته‌ام بدون اتلاف وقت به طرف یکی از آن‌ها می‌روم، با زور و زحمت زیادی دستگیره فلزی و زنگ‌زده آن را پایین می‌برم و درب آهنی را باز می‌کنم.
به محض باز شدن دریچه، اجساد تعداد زیادی انسان با لباس و شلوار‌های خونین و پاره‌پاره و بدن و جمجمه اسکلت مانند جلوی چشمانم قرار می‌گیرند، حالت اجساد به گونه‌ای است که انگار از وجود چیزی در نزدیکی‌‌شان احساس خطر داشته‌اند و با داد و فریاد درخواست کمک می‌کرده‌اند.
وحشت‌زده فریاد بلندی می‌کشم و از آن‌ها فاصله می‌گیرم.
اجساد با صدای ترق و تروق کوتاهی زمین می‌افتند.
به محض این اتفاق، مایع سیاه‌رنگی از لای حدقه تاریک چشم‌ها و سوراخ‌های کوچک دماغشان به سمت بیرون سرازیر می‌شود. تعدادی هشت‌پا، عنکبوت و کرمینه از لای مایع سیاه‌رنگ به دور و اطراف می‌روند و در داخل سوراخ‌ها و بدنه دیوار‌ها و لوله‌های فاضلاب پنهان می‌شوند.
کلاه‌های فلزی زرد‌رنگ، لباس آبی‌رنگ نیمه‌پاره به همراه شلوار سُرمه‌ای کثیف و خیسی که به تن دارند آن‌ها را شبیه به کارگر‌ها یا متخصصین آب و فاضلاب کرده‌است.
نوع و حالت صورتشان به گونه‌ای است که انگار قصد داشته‌اند از شدت ترس بلند جیغ بکشند اما انگار پیش از این کار دستی چنگال‌ مانند و تیز از پشت سر مهره‌های کمرشان را محکم بیرون کشیده و نیمی از بدنشان را قطع کرده‌است! یعنی چه بلایی به سرشان آمده؟! نوع ضربات و زخم‌ها همگی به یک حالت خاص ایجاد شده‌اند! انگار همه آن‌ها هم‌زمان به این حادثه دچار شده‌اند، اما چگونه؟! شاید کار آن حشرات عجیب باشد اما... .
صدای جیغ‌ها‌ی حشره‌ مانند از پشت سر باعث می‌شود تا بی‌خیال اجساد بشوم، با عبور از لای جمجمه‌ها، پا‌ها یا دست‌های خرد‌شده و اسکلت‌ مانند به داخل اتاق بروم و با عبور از دریچه دایره‌ای شکل که به لوله شباهت زیادی دارد مسیرم را ادامه بدهم.
***
( چند ساعت بعد)
به ناگاه با نزدیک‌شدن به انتهای یکی از لوله‌های بزرگ فاضلاب سر جایم می‌ایستم و به پایین آن نگاهی می‌اندازم.
چیزی جز آب کثیف، سبز‌رنگ و گل‌آلود به همراه سقف ماشین یا کامیون زنگ‌زده مقابل چشمانم قرار نمی‌گیرد.
چند قدم، عقب می‌روم و به پشت سرم نگاهی می‌اندازم، صدا‌ها و جیغ‌های حشره‌مانند هر لحظه بیشتر، بلند‌تر و شدیدتر می‌شوند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
نباید وقت را تلف کنم، اسلحه‌ام را پشت شلوارم پنهان می‌کنم و به ناچار پایین می‌پرم، روی سقف ترک‌ برداشته ماشین نظامی فرود می‌آیم و به محض تماس بدن فلزی‌ام با سطح بدنه ماشین با دهانی بسته به داخل آب سبز‌رنگ و کثیف میُفتم.
سوزش و درد شدیدی به شانه راستم وارد می‌شود، از شدت درد می‌خواهم بلند فریاد بکشم اما با فرو رفتنم به داخل آب با فشار آوردن لب‌هایم روی هم از این‌کار منصرف می‌شوم.
جهت و قدرت آب من را بی‌اراده به سمت نا‌مشخصی هدایت می‌کند، با زحمت و تلاش زیادی سرم را از داخل آب بیرون می‌آورم، دستم را به شیشه شکسته ماشینی دراز می‌کنم، با ضربه محکمی شیشه را می‌شکنم و با حلقه کردن دستم به داخل پنجره شکسته ماشین سعی می‌کنم از اسارت و فشار آب خارج شوم.
با تنفر شدید، دستی به صورت و دماغ فلزی‌ام که در زیر ماسک نظامی سبز‌رنگ پنهان شده‌است می‌کشم. نفس‌نفس می‌زنم و به لوله ترک‌ برداشته و بزرگی که آب فاضلاب درحال سرازیر شدن از آن است، نگاهی می‌اندازم. تعداد زیادی حشره از بالای آن خشمگینانه به من زل زده‌اند و مدام با تکان دادن شاخک‌های بلندشان هوای اطراف را بو می‌کشند. به ناآگاه همگی‌شان بی‌توجه به من با جیغ‌های بلند و گوش‌خراشی محل را ترک می‌کنند.
پوفی می‌کشم، نگاهی به اطرافم می‌اندازم، با حلقه کردن دستم به داخل پنجره‌ها و گرفتن لوله‌های کوچک و بزرگی که با زنجیر و طناب با ترتیب خاصی به یک‌دیگر متصل شده‌اند از لای ماشین‌ها و کامیون‌های بزرگ نظامی عبور و به مسیری که نمی‌دانم قرار است به کجا ختم شود ادامه می‌دهم.
***
صدای نعره‌های هیولا‌مانند و زجه انسان مدام در اطرافم طنین می‌اندازد.
حسی شوم دلم را خالی می‌کند و باعث می‌شود با قدم‌های تند‌تری مسیرم را ادامه بدهم.
گاهی اوقات صدای خرد شدن یا سقوط چیزی در داخل آب از پشت سر توجه‌ام را به خود جلب می‌کند و اعصابم را به هم می‌ریزد.
احساس می‌کنم شخصی من را تحت نظر دارد و به قصد شکار کردنم من را به آرامی تعقیب می‌کند.
به ناگاه با نمایان‌شدن چیزی شبیه به نور سبز‌رنگ با سرعت دستانم را به چشمانم نزدیک می‌کنم و از شدت خشم دندان‌هایم را محکم روی هم فشار می‌دهم.
با بیشتر و بزرگ‌تر شدن شدت نور صدایی آشنا شبیه به خاموش‌شدن سنسور‌ها در گوش‌هایم طنین می‌اندازد.
با قطع‌شدن صدا ،محیط سبز‌رنگ مقابلم به طور کامل از بین می‌رود و تاریکی شدید به همراه باریکه‌ها و رگه‌های ضعیفی از نور آتش جایگزین آن می‌شود.
چشمانم را چندبار باز و بسته می‌کنم و به اطرافم نگاهی می‌اندازم، اثری از پرده سبز‌رنگی که چشمانم را تسخیر کرده‌بود، نیست!
زمانی که وارد مسیر تاریک شدم، همه‌جا به یک‌باره به رنگ سبز قابل تشخیص و نمایان شد اما اکنون با وارد شدنم به یک محیط نسبتاً روشن نور سبز‌‌رنگ به سرعت محو و نا‌پدید شد!
چرا باید بی‌آنکه از خود اراده‌ای داشته باشم این اتفاق بیُفتد. هنوز نمی‌توانم باور کنم که بدنم فلزی و شبیه به یک ربات است. شاید... .
با افتادن نگاهم به سمت چپ به نردبان کثیف و کپک‌‌زده‌ای نزدیک می‌شوم و دست مشت‌شده‌ام را به یکی از میله‌های فرسوده و خاک‌خورده‌ آن نزدیک می‌کنم، وزن بدنم را به روی نردبان می‌اندازم و با زحمت زیادی از آن بالا می‌روم.
با رسیدنم به لبه نردبان، سرعتم را بیشتر می‌کنم، از نردبان به طور کامل بالا می‌روم و با سی*ن*ه‌خیز رفتن از آن فاصله می‌گیرم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
با فریاد کوتاهی از روی زمین بلند می‌شوم و درحالی که مشغول نا‌سزاگویی به آن حشرات هستم، لباس و شلوار خیسم را می‌تکانم و تعداد زیادی گیاه و خزه چسبیده به لباسم را به دور و اطراف پرتاب می‌کنم. روی زانو‌هایم می‌نشینم، با نگرانی نگاهی به دور و اطرافم می‌‌اندازم. فضا و محیطی نسبتاً بزرگ اما نیمه‌روشن تا چند متر جلو‌ترم نمایان شده‌است. دیوار‌های آجری ترک‌ برداشته به همراه خزه‌های چسبیده به آن و کپک‌های کوچک و بزرگ از همه طرف من را در محاصره گرفته‌اند.
مشعل‌های نورانی با ترتیبی خاص از سقف آویزان شده‌اند و بخشی از محیط اطرافم را روشن و قابل تشخیص کرده‌اند.
به محض بلند شدن از روی زانو‌هایم، بوی گند مشمئز‌کننده‌ای بینی‌ام را می‌سوزاند و گلویم را به آتش می‌کشد، بی‌اراده دست فلزی‌ام را به بینی و دهانم نزدیک می‌کنم و نگاهی به اطرافم می‌اندازم.
چند قدم کوتاه برمی‌دارم، با نزدیک شدنم به دیوار نیمه‌روشن مقابل، تعداد زیادی جسد نیمه‌پاره به همراه گوشت خونین، دل و روده انسان یا حیوان و سر یا دست و پای قطع‌شده به همراه پوست سوخته یا بریده شده دلم را خالی می‌کند!
با چشمانی خونین و از حدقه درآمده به تعدادی از اجساد مقابلم که به حالت بر‌عکس با زنجیر دراز و محکمی در هوا معلق شده‌اند نگاه تندی می‌اندازم.
بر خلاف بقیه اجساد تعدادی از آن‌ها تازه است! انگار همین دیروز با زنجیر به بالای سقف اتاق چوبی و خزه‌ زده مقابلم آویزان شده‌اند!
وحشت‌زده چند قدم به عقب می‌روم، با صورتی سرخ و اخم‌کرده دری که در سمت چپم قرار دارد را باز می‌کنم ا‌ما به محض باز شدن در و ساطع شدن نور محیط بیرون به داخل اتاق با صحنه‌ای تکراری از اجساد تکه‌پاره شده مواجه می‌شوم!
در نزدیکی کمد فلزی خرد‌شده‌ای، اسلحه شات‌گان به همراه تعدادی از گلوله‌های آن نیم‌‌خیز روی زمین افتاده‌است و دستی قطع‌شده و خونین در کنار آن قرار دارد!
میزی آهنی سمت چپ و درست در نزدیکی کمد جا‌ خوش کرده‌است و بدن نیمه‌جان و پاره‌پاره شده انسانی با صورت سوخته و خونین روی آن قرار دارد!
ترک‌ها به همراه کپک و خزه سبز‌رنگ، بخش وسیعی از دیوار‌های رنگ و رو رفته داخل اتاق را به تسخیر خود درآورده‌اند، چرک و کثیفی شدید همراه لکه‌های قهوه‌ای رنگ خون، نمای داخل اتاق را وحشتناک‌تر از بیرون آن کرده‌است!
روی بخشی از دیوار، کلمه کمک به همراه تعداد زیادی علامت تعجب قرار دارد!
بخش کوچک دیگری را فضای خالی به همراه تعدادی بشکه آب معدنی و قفسه کتاب پر کرده‌است!
روی یکی از بشکه‌ها، وسیله‌های دایره‌ای‌شکل با دندانه‌های تیز به همراه ارّه‌ برقی کوچکی برایم دست تکان می‌دهند!
بدنه دندانه‌های دراز، تیز و تیغ‌مانندشان شدیداً خونین است، انگار صاحب آن‌ها هر شخصی که بوده در تمام این سال‌ها از سلامت عقلی مناسب دوری می‌کرده و علاقه خاصی به کشتن دیگران با استفاده از این قاتلان داشته!
این وسیله‌های عجیب به چه کسی تعلق دارند؟ چرا این اتاق و محیط بیرون آن پر از جسد است؟ اصلاً صاحب این اجساد کجاست؟ شاید... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
ناگهان، صدایی شبیه به جوشیدن آب به همراه نعره‌ وحشتناکی از بیرون اتاق در گوش‌هایم طنین می‌اندازد. سرم را مضطربانه می‌چرخانم، تند‌تند نفس می‌زنم و با قدم‌های کوتاهی از اتاق خارج می‌شوم. به محض خروج از اتاق به دنبال منبع صدا، خودم را به لبه نردبان نزدیک می‌‌کنم.
با نزدیک شدنم به لبه نردبان، صدای شلپ‌شلپ آب با ریتمی تند در گوش‌هایم تکرار می‌شود. انگار شخصی خشمگینانه از داخل تونل تنگ و تاریکی دارد به این سمت حرکت می‌کند، تاریکی شدید در دوردست‌ اجازه نمی‌دهد تا بتوانم انتهای مسیری که صدا‌ها از آن ساطع می‌شوند را مشاهده کنم.
یعنی چه چیزی درحال آمدن به این‌جاست؟
دستم را به لبه فلزی نردبان نزدیک می‌کنم، خم می‌شوم، چشمانم را گرد می‌کنم و با دقت بیشتری به انتهای تاریک مسیری که از آن به این‌جا آمده‌ام نگاه می‌کنم. در میانه تاریکی دو چشم خونین و سرخ‌رنگ نمایان و پس از مدت کوتاهی، به‌سرعت محو می‌شوند. در کنار آن خنده‌های شیطانی با ریتم خاص و ملایم فضای اطرافم را تسخیر می‌کند و پشت سر هم تکرار می‌شود. قلبم با سرعت به سی*ن*ه‌ام می‌کوبد و حسی شوم دلم را چنگ می‌زند.
بی‌اراده دستم را به کلت کمری‌ام نزدیک می‌کنم. صدای هیولا‌مانند همراه با خنده‌های شیطانی را می‌شنوم که می‌گوید:
- من اون رو کشتم! من... من... من اون رو... اون... اون من رو... من رو کشت! م... م‌.‌.. من... من اون رو کشتم! اون... .
صدا با ریتم خاصی پشت سر هم تکرار می‌شود، این صدا به چه کسی تعلق دارد؟ احساس می‌کنم که قبلاً در جایی این صدا را شنیده‌ام اما هر چه تلاش می‌کنم چیزی به یاد نمی‌آورم!
با طنین انداختن صدای برخورد کف دست و پا به پله‌های خاکی‌رنگ و از زهوار در رفته نردبان، نگرانی‌ام از قبل بیشتر می‌شود.
هیولایی شبیه به انسان درحالی که جسد خونینی را به شانه‌اش انداخته‌است، سعی دارد از نردبان بالا بیاید!
صورتش شبیه به ماهی است، چشمانش سرخ، دایره‌ای شکل و به‌شدت بزرگ هستند.
تکه‌ی استخوانی پهن، بزرگ و خمیده‌ای از پست کمرش بیرون زده‌است و به جای لب دندان‌های کرم‌خورده، سیاه و خونین خودنمایی می‌کنند.
هیولا با مشاهده من کمی پلک‌هایش را با آرنج استخوانی‌اش مالش می‌دهد و با صدای خشنی فریاد می‌کشد:
- اون... من... من... اون رو کشتم... اون رو کشتم! هی تو!
سرم را می‌چرخانم، با عجله برای یافتن راه فرار از نردبان فاصله می‌گیرم و به دیوار‌های دور و اطرافم چنگ می‌زنم اما تلاش‌هایم فایده‌ای ندارند.
به نا‌چار با برخورد نگاهم به اتاق نیمه تاریکی که از آن خارج شدم، دوان‌دوان واردش می‌شوم، با افتادن نگاهم به شات‌گان با عجله به آن نزدیک می‌شوم و شات‌گان را از روی زمین بر می‌دارم.
در حین چک کردن خشاب‌، صدای روشن‌شدن سنسور در گوش‌هایم طنین می‌اندازد و توجه‌ام را به خود جلب می‌کند.
به محض قطع شدن صدا‌ها، تصاویری سبز‌رنگ از اسلحه شات‌گان، تاریخچه و نحوه استفاده از آن جلوی دیدگانم قرار می‌گیرد و به سرعت محو می‌شود.
با چشمانی از حدقه درآمده به اسلحه شات‌گان و گلوله‌های آن نگاهی می‌اندازم، گلوله‌های سرخ‌رنگ، بزرگ، دراز و مکعبی‌ شکل را از روی زمین خاکی‌رنگ و مرده برمی‌دارم، طبق راهنمایی‌های تصاویری که مدتی قبل جلوی چشمانم پدیدار شد اسلحه را خشاب‌گذاری می‌کنم، سپس سی*ن*ه‌خیز و با زحمت زیادی زیر تخت خونینی که روی آن جسد تکه‌پاره شده قرار دارد مخفی می‌‌شوم.
صدای قدم‌های آرام اما تندی پرده گوش‌هایم را آزار می‌دهد، در کنار آن صدای کشیده شدن چیزی شبیه به بدن انسان بر روی موزائیک‌های زخمی و خرد شده دلهره‌ام را بیشتر می‌کند.
کمی خودم را جابه‌جا می‌کنم، دندان‌هایم را محکم روی هم فشار می‌دهم و به پایه‌های زنگ‌زده، خونین و فلزی تختی که زیر آن مخفی شده‌ام نزدیک می‌شوم.
پس از مدت کوتاهی دو پای کشیده، دراز و خونین که در زیر شلوار نظامی سیاه‌ رنگ و نیمه‌پاره‌ای پنهان شده‌است نمایان و درست در نزدیکی‌ام متوقف می‌شود.
تعدادی گیاه، خزه و شاخه مار‌پیچ و نازک درخت پا‌های کبود‌ شده و نیمه‌جان شخص را به تسخیر خود درآورده‌اند! پایین زانو‌ها بخشی از ماهیچه‌های سرخ و خونین در زیر زخم‌ گلوله‌های جدید یا جراحات مرگبار چاقو کاملاً پیدا و نمایان هستند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
به نااگاه صدایی زمخت، دو‌ رگه و خشنی با سرعت و پشت سر هم در گوش‌هایم تکرار می‌شود:
- من... من... اون‌ رو... اون‌ رو... اون... اون... من رو کشت... من... اون... ف... ف... فندانرِز... فندانرز اون رو کشت... فِندانرِز... اس... اس... اسم... اسم من فندانرِزِ!
برای لحظه‌ای، شوکه می‌شوم و با بهت و ناباوری از زیر تخت به شخص نا‌شناسی که خودش را فندانرز خطاب کرد زل می‌زنم.
فندانرِز؟! یعنی نام من فِندانرِز نیست؟! پس کلمه‌ای که به هنگام آشنایی با سارا جلوی چشمانم قرار گرفت... منظور... منظور از آن کلمه این شخص دیوانه بود؟
با پایان یافتن حرف‌ها و کلمات نیمه‌ نصفه خنده‌‌های شیطانی‌اش محیط اطرافم را تسخیر می‌کند. پس از مدت کوتاهی، صدای خنده‌های آزار دهنده‌اش قطع می‌شود و نعره‌های جیغ‌مانند و ترسناکی جای آن را می‌گیرد، هم‌زمان با این اتفاق ضربات محکمی به جسدی که روی تخت فلزی قرار دارد وارد می‌شود، با توقف ضربات، صدای روشن‌شدن ارّه برقی و بریده‌شدن گوشت و بدن جسد اعصابم را خط‌خطی می‌کند!
در میانه صدا‌ی ترسناک ارّه برقی، گاهی اوقات کلمات شکسته‌ای تکرار می‌شوند:
- بِمیر... فندان... فندانرز ... اس... اس... اسم... اسم من... اسم من فِندانرزِ! اسم من... .
مقداری خون سرخ‌رنگ با سرعت به پایین تخت و در نزدیکی‌ام پاشیده می‌شود، شخصی که خودش را فندانرز خطاب کرد با جیغ و ضجه‌های ترسناکی از جسد روی تخت فاصله می‌گیرد، با سرعت و با قدم‌های تندی که خشم و نفرت از صدای آن‌ها موج می‌زند ساطور و زنجیر‌های برش ارّه برقی را روی جسدی که زمین انداخته‌بود می‌گیرد، سپس با ضربه‌ای محکم بخشی از شکم و بالا تنه جسد را پاره‌پاره می‌کند، خون سرخ‌رنگ به همراه گوشت، دل و روده، پوست و ماهیچه خونین به دور و اطراف میُفتد و حالم را شدیداً بد می‌کند.
شخص کف دست کبود شده و خونینش را به شلوار نظامی‌اش نزدیک می‌کند، دستی به شلوارش می‌کشد و درحالی که کمرش را خم کرده‌است با صدای خشنی که تنفر و انزجار از آن موج می‌زند می‌گوید:
- هم... هم... همکار... همکارم ژ...ژ...ژنرال... فریب... فریب... ژنرال... فریب!
چشمان از حدقه درآمده‌ام، بیشتر از قبل بزرگ‌تر می‌شوند.
ژنرال؟! فریب؟ منظورش از این حرف‌ها چیست؟ مگر او من را می‌شناسد؟ من... من با یک شخص دیوانه همکار هستم؟!
ناگهان جیغ‌های ترسناکی شبیه به صدای حشره از بیرون به داخل اتاق ساطع می‌شود.
شخص کمرش را صاف می‌کند، از جسد خونین و تکه‌پاره شده فاصله می‌گیرد، با قدم‌های تندی به در خروجی نزدیک می‌شود و با صدای زمخت، دو رگه و خشنش بلند فریاد می‌کشد:
- خفه شو... خفه شو، خفه شو، خفه شو... خفه شو الی! الی؟! مگه با تو نیستم لعنتی... گفتم خفه شو... خفه شو وگرنه میام خَفَت می‌کنم!
الی دیگر کیست؟! او دارد با یک حشره صحبت می‌کند؟! اما... اما چگونه؟! جریان چیست؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
صدای بلند و خشنش، من را از افکار آشفته‌ام خارج می‌کند:
- چی؟ چی میگی الی؟! عین آدم حرف بزن!
با پایان یافتن سخنش، جیغ‌هایی زنانه اما حشره مانند را می‌شنوم، به محض تمام‌شدن جیغ‌های حشره، شخصی که خودش را فِندانرِز خطاب کرد با صدای وحشتناکی بلند نعره می‌کشد و می‌گوید:
- چی؟ یه ربات توی این فاضلابه؟!
صدایی شبیه به داد و فریاد‌های غضبناک حشره به سوالش پاسخ می‌دهد، به محض اتمام حرف‌های حشره فِندانرِز دستی به شلوار نظامی‌اش می‌کشد و کنجکاوانه با صدای خشنی می‌گوید:
- یه ربات این‌جاست؟!... یه ربات با دست انسانی... چی؟ ربات با... ربات با دست انسانی؟!
لحظه‌ای مکث می‌کند، سپس بلند و خشمگینانه فریاد می‌کشد:
- ژن... ژن... ژنرال... ژنرال... ژنرال این‌جاست؟! چی؟! چی میگی؟! گفتم درست حرف بزن! نه با تو نبودم ریچارد! گفتم با تو نبودم احمق! با الی بودم!
ناگهان جیغ‌های حشره بلند‌تر و بیشتر می‌شود، ارتعاش صدا به گونه‌‌‌ای است که انگار صد‌ها حشره به طور هم‌زمان مشغول داد و فریاد هستند.
شخص کلافه و عصبی با دستان مشت‌شده‌اش به دسته جلویی ارّه برقی محکم فشار می‌آورد و بلند و خشمگینانه فریاد می‌کشد:
- کافیه... گفتم کافیه... یکی‌یکی صحبت کنین! به ترتیب حرف بزنید... گفتم... گفتم به ترتیب حرف بزنید لعنتیا... هِی لارا انقدر پای خواهرت رو گاز نگیر! لارا... لارا... لارا مگه با تو نیستم بیشعور؟!
پس از مدتی با هندل زدن به ارّه برقی و بیشتر و بلند‌تر کردن صدای دلهره‌آور آن جیغ‌های حشره‌مانند به سرعت خاموش می‌شوند و سکوت محیط اطراف اتاق را تسخیر می‌کند.
فِندانرِز با سرعت نگاه تند و تیزی به میز فلزی که زیر آن مخفی شده‌ام می‌اندازد، با قدم‌های بلندی به آن نزدیک می‌شود، روبه‌روی میز فلزی می‌ایستد و با تک‌خنده و صدایی که به هشدار و تاکید شباهت دارد خطاب به جسدی که روی میز است می‌گوید:
- همین‌جا بمون آقای آلِن! آره درسته! پیداش کردیم آقای آلِن، وقتی حسابم رو با اون ژنرال عوضی تصویه کردم میام تا به خدمتت رسیدگی کنم! آا... داشت یادم می‌رفت... .
حسی شوم دلم را خالی می‌کند و باعث می‌شود با بی‌تابی به دسته اسلحه شات‌گان محکم فشار بیاورم.
در حالی که تعداد زیادی جمله با علامت سوال ذهنم را تسخیر می‌کنند به آرامی و بی‌آنکه از خودم سر و صدایی ایجاد کنم تا جایی که می‌توانم از پایه‌های تخت فلزی فاصله می‌گیرم و تلاش می‌کنم تا خودم را در تاریکی داخل آن پنهان کنم.
او از کجا من را می‌شناسد؟ چرا و برای چه قصد جانم را دارد؟ یعنی چه گذشته‌ای با من داشته که این گونه به ریختن خونم تشنه است؟
به ناآگاه طنین غرش ارّه برقی افکار آشفته‌ام را به هم می‌ریزد. وقتی به خود می‌آیم، فِندانرِز را می‌بینم که با قدم‌های محکم و تندی خودش را به جسدی که روی زمین افتاده‌است نزدیک می‌‌کند، او مدتی به جسد زل می‌زند، سپس فریاد غضبناکی می‌کشد و با ضربه محکم و سریعی به کمک ارّه برقی سر جسد خونین را از بدن بی‌جانش جدا می‌کند، با دستش سر را از روی زمین بر می‌دارد، سپس با قهقهه بزرگی آن را به روی جسد آلِن می‌اندازد و خطاب به او با لحنی هشدار‌آمیز می‌گوید:
- یه هم‌صحبت برات پیدا کردم آلِن! از اونا که می‌خواستی! بیا باهاش... چی؟ چی گفتی آلِن؟
با پایان یافتن سوألش، صدایی شبیه به ساییده شدن دندان‌ را می‌شنوم. پس از مدتی، صدای برخورد مشت گره‌کرده‌‌ی فندانرِز بر روی شکم پاره شده آلِن توجهم را به خود جلب می‌کند.
فندانرز در حالی که سعی دارد خشمش را کنترل کند می‌گوید:
- خفه شو عوضی! من این همه ازت حمایت کردم اون وقت تو... باشه حالا که از کارم خوشت نیومده انقدر تو این یخچال نگهت می‌دارم تا بپوسی!
از نحوه حرف زدنش مطمئن می‌شوم که او دیوانه است، انگار از وقتی عقلش را از دست داده زمان زیادی می‌گذرد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
او مدتی در سکوت به جسد زل می‌زند، سپس با چرخاندن سر و بدنش به کمد نزدیک می‌شود و با صدا‌هایی گوش‌خراش و داد و فریاد‌های بلندی آن را جا‌به‌جا می‌کند. صدای کشیده شدن کُمُد بر روی زمین و جا‌به‌جا شدن آن با سرعت در محیط اطرافم، طنین می‌اندازد.
فِندانرِز با صدایی که گاهی خشم و گاهی خوشحالی شدیدی از آن موج می‌زند و انگار به دنبال پیدا کردن چیزی است می‌گوید:
- کدوم گوریه؟! مطمئنم که همین‌جا گذاشته بودمش... کجاست؟!
صدایی شبیه به پخش و پلا شدن وسایل فلزی و پرتاب کردن چیزی به‌سمت دیوار پشت سر هم تکرار می‌شود.
پس از مدت کوتاهی، صدای خشن فِندانرِز را می‌شنوم که با کلافگی می‌گوید:
- اَه... اصلاً به درک... .
چندبار به ارّه برقی، هندل می‌زند و می‌گوید:
- با همین کارش رو یه‌سره می‌کنم! آره! این‌طوری لذتش هم بیشتره!
پس از مدت کوتاهی با قدم‌هایی تند از اتاق مخفی خارج می‌شود، کمد را با صدای گوش‌خراشی به سر جایش بر می‌گرداند و به‌طرف در خروجی می‌رود، از اتاق خارج می‌شود، در را محکم می‌بندد و آن را با کمک زنجیر از بیرون قفل می‌کند.
وقتی از رفتنش مطمئن می‌شوم، مضطربانه از زیر تخت فلزی بیرون می‌روم، خودم را نیم‌خیز می‌کنم و با کمک دست و پا‌هایم از روی زمین بلند می‌‌شوم.
با قدم‌هایی شکسته و آرام خودم را به در خروجی نزدیک می‌کنم، دستگیره در را چندبار پایین می‌دهم و تلاش می‌کنم تا آن را باز کنم اما زمانی که این کار را بی‌فایده می‌بینم، دستگیره را رها می‌کنم و به اطرافم نگاهی می‌اندازم.
تاریکی بخش اعظم محیط را تسخیر کرده‌است، از در فاصله می‌گیرم، نگاهی به اطراف می‌اندازم، با افتادن نگاهم به کمد و بخشی از راه مخفی که در نزدیکی آن به وجود آمده‌است به طرفش قدمی بر می‌دارم اما ناگهان با برخورد پای فلزی‌ام به جسدی که روی زمین افتاده‌بود، سکندری می‌خورم.
با زحمت تعادلم را حفظ و از افتادنم جلوگیری می‌کنم و نگاهی به جسد خونین و تکه‌پاره شده می‌اندازم.
به آن نزدیک می‌شوم، روی زانو‌هایم می‌نشینم و با تنفر و انزجار شدیدی جیب‌های خونین لباس و شلوار جسد را بررسی می‌کنم.
با لمس‌کردن چیزی شبیه به کاغذ مچاله‌شده، دستم را از داخل جیب شلوارش بیرون می‌کشم و نگاهی به آن می‌اندازم.از روی زانو‌هایم بلند می‌شوم، نامه مچاله شده را صاف می‌کنم و از جسد فاصله می‌گیرم. دستی به صورتم می‌کشم، بزاق دهانم را آرام به پایین قورت می‌دهم و به راه مخفی که در کنار کمد قرار دارد نزدیک می‌شوم.
کمد را با زور و زحمت زیادی نفس‌نفس‌زنان، کنار می‌کشم و به داخل اتاق مخفی نگاهی می‌اندازم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
نور سفیدرنگ و ضعیف لامپ بخش‌هایی از داخل اتاق را از تاریکی دور کرده‌است، تا چشم کار می‌کند همه‌جا را جعبه‌های فلزی و پر شده از اشیای تیز، بلند و براق با دسته‌های دایره‌ای شکل فولادی و باریک که داخل قفسه‌های بزرگی جا‌سازی شده‌اند به تسخیر خود درآورده.
در کنار آن‌ها، چند عدد جعبه کوچک مخصوص گلوله‌های هفت‌تیر و شات‌گان به گوشه‌ای افتاده‌‌اند و با شمایلی رنگ و رو رفته برایم دست تکان می‌دهند.
چند عدد تیغه کوچک و بزرگ به همراه اجزا و قطعات ارّه برقی در سمت راست به‌ترتیب در کارتُن‌های خاکی‌رنگ کوچک و بزرگی به صف شده‌اند، عده‌ای از آن‌ها در اثر ضربه‌ی پا به گوشه‌ای پرتاب و عده‌ای هم زیر فشار شدیدی در هم مچاله‌ شده‌اند. نگاهی به اطرافم می‌اندازم و با قدم‌هایی کوتاه وارد اتاق می‌شوم.
تعدادی از جعبه‌های فلزی و کارتُن‌های روی زمین را با لگد کنار می‌زنم یا با پرش و قدم‌هایی بلند از روی آن‌ها عبور می‌کنم.
به جعبه‌های مخصوص گلوله شات‌گان نزدیک می‌شوم، در نیمه‌باز آن را با انگشتان دست کنار می‌زنم و نگاهی به گلوله‌های مکعبی‌شکل که زیر دریایی از خاک و شن، چرک و کثیفی تسخیر شده‌اند، می‌اندازم.
دستی به بدنه فلزی و سِفت گلوله‌ها می‌کشم، انگار زمان زیادی از حضورشان در این محل می‌گذرد. تعدادی از آن‌ها را بر می‌دارم و داخل یکی از جیب‌های لباس نظامی‌‌ام مخفی می‌کنم.
با فاصله گرفتن از آن‌ها، ترکی نسبتاً عظیم که در دل تاریکی و خزه‌های سبزرنگ به سختی قابل مشاهده است، توجهم را به خود جلب می‌کند.
ترک درست در مقابل چشمانم قرار دارد، سمت چپ تعدادی تلویزیون قدیمی و چیزی شبیه به ماهواره کف زمین افتاده‌اند و زیر لایه‌ای از خاک و شن ناله می‌کنند.
به‌جز بخش‌هایی کوچک چهار گوشه اتاق را حجم وسیعی از خاک، ماسه و شن روان تسخیر کرده‌است، حتی از لای سوراخ‌ها و ترک‌هایی که بر روی لوله‌های پیچ‌درپیچ و قفسه‌های فلزی زنگ‌زده و سیاه‌رنگ به وجود آمده‌اند هم شن و ماسه نرم جاری می‌شود.
دستی به چانه‌ فلزی‌ام می‌کشم، برگه سفید و مچاله‌شده را با انگشتانم صاف می‌کنم و نگاهی به نوشته‌های خط‌خطی شده و کوچک و بزرگ آن می‌اندازم، رنگ قهوه‌ای خون، بخشی از نوشته‌ها را نا‌خوانا کرده‌است.
چشمانم را تنگ می‌کنم، دستی به صورتم می‌کشم و زیر لب نوشته‌ها را با زور و زحمت زیادی می‌خوانم:
- لعنتی... لعنت به همشون... چهل روز از زمانی که خودم رو تو این خراب‌شده پنهون کردم گذشته، آب و غذام تموم شده... از شدت گرسنگی مدام باید موش‌های فاضلاب رو شکار کنم! همه افراد مردن، اِلا، سالازار، دینا... ژنرال حتی اون ژنرال احمقم که مدام بهمون می‌گفت همه چیز طبق برنامه جلو میره هیچ اثری ازش نیست... آخرین بار، تو درگیری با اون جونورهای لعنتی غیبش زد... نمی‌دونم کجاست و... لعنت بهش... بازم پیداش شد... اون... اون صدا... اون صدا... اون عوضی باز سر و کلش پیدا شد... مدام تو راهرو‌ها و اطراف اتاق‌های مخفی گشت و گذار می‌کنه، مدام یه مشت جمله عجیب رو پشت سر هم تکرار می‌کنه... لعنتی به کل دیوونه‌ست... اصلاً دلیل کار‌هایی که می‌کنه رو نمی‌فهمم... هر کسی رو می‌بینه با اون ارّه برقی سلاخی می‌کنه! آخه چه مرگشه؟! صورتش داره مدام عوض میشه! انگار... انگار اون داره... لعنتی چرا؟ چرا احساس می‌کنم که یه چیزی داخل جسمم قرار داره؟! انگار... انگار منم دارم مثل اون دیوونه میشم! مدام بی‌اراده یه جمله رو تکرار می‌کنم! آخه چرا... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
دستی به بخش‌های خونین و مچاله‌شده می‌کشم و تلاش می‌کنم تا با دقت و تمرکز بیشتری خواندن نوشته‌ها را ادامه بدهم اما تلاش‌هایم بی‌نتیجه است. به ناچار جاهایی که غیر‌قابل خواندن هستند را رها می‌کنم و نگاهی به چند خط پایانی می‌اندازم:
- بهمون می‌گفتن افشاکردن اطلاعات ممنوعه... حروم‌زاده‌ها... عمداً ما رو کشوندن این‌جا تا هممون رو گیر بندازن... بار‌ها به اون ژنرال آشغال و خود‌خواه گفتم که نباید وارد این‌جا بشیم اما اصلاً به حرفم اهمیت نداد... آا... در مورد رمز اون گاو‌صندوق لعنتی... حالا که ماموریت شکست خورده و احتمالاً قرار نیست کسی برای کمک بهم پیدا بشه شاید بهتر باشه تو همین نامه اون رو یادداشت کنم... شاید کارم خ*یانت به قوانین باشه... اما این شهر... این شهر و مردم دیوونش و مخصوصاً این فاضلاب لعنتی قانون سرش نمی‌شه! پس رمز جعبه اینه... صفر... صفر... صفر... چهار... سه... .
لکه‌های قهوه‌ای‌رنگ خون به همراه سوراخ‌ها و پارگی‌های عمیق، نیمی از ادامه رمز را از بین برده‌است.
کلافه دستی به سرم می‌کشم و به ناچار چشمانم را از باقی‌مانده رمز که به چند عدد تکراری سه و هشت منتهی می‌شود، می‌دزدم.
با رفتن به سطر بعدی خواندن را ادامه می‌دهم:
- نمی‌دونم چقدر زمان دارم... بدنم مدام داره جهش پیدا می‌کنه! انگار دارم به چیزِ دیگه‌ای تبدیل میشم... ای کاش... ای کاش می‌شد قبل از مرگ دختر و پسرم رو ببینم... من براشون پدر خوبی نبودم... بگذریم... یه راه مخفی هست که به یه محیط وسیع و بعد از اون به محیط بیرون فاضلاب، منتهی میشه که پر از جسدِ و... .
لکه‌های خون و پارگی به مانند قبل بخش‌های بعد از آن را محو و نا‌پدید کرده‌است.
به ناچار چند خط پایانی و باقی‌مانده را می‌خوانم:
- اگه کسی این برگه یا جسدم رو پیدا کرد، ازش می‌خوام که جسدم رو آتیش بزنه، فقط با آتیش می‌شه... .
ناگهان با رسیدنم به خط پایانی و آخرین کلمه، صدایی ترسناک و دلهره‌آور توجه‌ام را به خود جلب می‌کند.
برگه را پشت شلوارم مخفی می‌کنم، چند قدم عقب می‌روم و با تردید به منبع صدا نگاهی می‌اندازم.
صدایی شبیه به خُر‌خُرکردن و سپس کشیده شدن بدن انسان بر روی کف زمین، پشت سر هم در گوش‌هایم تکرار می‌شود.
انگار شخصی زمین افتاده و دارد با سی*ن*ه‌خیز رفتن وارد اتاق می‌شود.
با کمی دقت در کنار صدای خُر‌خُر صدایی هیولا‌مانند را می‌شنوم، شخصی مدام و پشت سر هم دارد جمله‌ای را تکرار می‌کند:
- ا... ا... اسم من... اسم... اسم من... اسم من بِرناردِ! اسم من بِرناردِ!
برنارد؟ برنارد دیگر کیست؟ ناگهان جرقه‌ای ذهنم را روشن می‌کند... کسی که این نامه را نوشته‌بود، گفت که به مانند فِندانرِز بی‌اراده نامش را تکرار می‌کند... پس آن شخص به احتمال زیاد باید برنارد باشد!
پس از مدتی در میانه سایه‌ها و نور ضعیف لامپ، سقف صورتِ شبیه به گرگ با زخم‌های عمیق و در حال التیام جسدی که نامه را از داخل جیب شلوارش پیدا کرده‌بودم مقابل دیدگانم قرار می‌گیرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین