جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده آرامش جانم اثر شوکا بهرامی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط شَکَت؛ با نام آرامش جانم اثر شوکا بهرامی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,598 بازدید, 198 پاسخ و 30 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع آرامش جانم اثر شوکا بهرامی
نویسنده موضوع شَکَت؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شَکَت؛
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,019
29,278
مدال‌ها
2
با نشستنم نگاهش را به من انداخت، دوباره آب گلویم را قورت دادم لبخندی زد که دل و جانم رفت، روح از تنم جدا شد. آرام نشستم! نه نباید به او نگاه می‌کردم اصلا نباید نگاهش می‌کردم، با خودم این جمله را تکرار می‌کردم. سعی کردم حواسم را به میز پرت کنم لپ گلی مثل همیشه سنگ تمام گذاشته بود. هرچیزی سر سفره بود غذاهایی که اشتهای آدم را تحریک می‌کرد تا به همه‌ی آنها ناخونک بزنی. لبخندی زدم
که با بسم الله آقاجان شروع کردیم به غذا خوردن. عادتم بود، غذا بدون نمک از گلویم پایین نمی‌رفت دستم را به سمت نمکدان دراز کردم که دستم گرم شد با تعجب به دستم نگاه کردم که دستان مردانه‌ای را دیدم با استرس سرم را بالا گرفتم با دیدن آزاد دوباره آب گلویم را قورت دادم و سریع دستم را از دستش بیرون کشیدم گونه‌هایم دوباره گل انداخته بود و داغ شده بود از خجالت دلم نمی‌خواست سرم را بالا بگیرم که با صدایش به خودم آمدم
آزاد: رامش خانم!
با تعجب سر بلند کردم او چه گفت؟! رامش خانم!
اویی که به پریناز گفته بود خانم یزدانی به من گفت رامش خانم تعجبم را که دید تک خنده‌ای زد و نمکدان را به سمتم گرفت
آزاد:
- بفرمایید اول شما، من هم عادت دارم غذا بدون نمک از گلوم پایین نمی‌ره.
با خجالت دستم را دراز کردم و این دفعه بدون هیچ گونه بر خوردی نمکدان را کف دستم گذاشت لبخندی گوشه لبش بود و این خجالتم را بیشتر می‌کرد نمکدان را بعد از این‌که به غذایم کمی زدم به سمتش گرفتم نمکدان را گرفت و لبخندی زد گفت:
-ممنون
با همان ممنونش دلم دوباره تپش گرفت نمی‌دانم چه بلایی به سرم آمده بود ولی هرچه که بود خوب نبود و من این حس را نمی‌خواستم این احساسی که داشت مرا لو می‌داد. نگاهم را از او گرفتم و به پریناز دوختم با حرص به من نگاه می‌کرد و دستش را می‌فشرد من که کاری نکرده بودم. وقتی دید دارم نگاهش می‌کنم رو برگرداند دوباره سرم را پایین انداختم و مشغول غذایم شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,019
29,278
مدال‌ها
2
با صدای مامان دوباره به خودم آمدم مامان:
- پسرم شما از کی با آقاجان آشنا شدین؟
با حرف مامان غذا در گلویش پرید و شروع کرد به سرفه کردن، مامان با نگرانی بلند شد و به سمتش می‌خواست قدم بردارد که دستش را بالا گرفت و گفت:
- نیاین!
با تعجب به او نگاه کردم همه تعجب کرده بودند، لیوان آبی را برداشت و سر کشید نگاهش را به ما دوخت که با تعجب به او نگاه می‌کردیم.
لبخندی زد و نگاهش را به سمت مامان سوق داد:
آزاد: منظورم این بود که بلند نشین اینقدر راه بیاین خوبم!
مامان که خیالش راحت شده بود دوباره سرجایش نشست.
همانطور که به مامان نگاه می‌کرد شروع کرد به حرف زدن:
آزاد: من ۴ سال پیش با حاجی آشنا شدم و به این‌جا اومدم، کارمون خرید و فروش زمین و من وکیل حاجی هم هستم.
مامان به او نگاه کرد و گفت:
- پسر موفقی هستی!
پوزخندی زد نمی‌دانم من احساس کردم پوزخند زد یا واقعا پوزخند بود؛ سر تکان داد:
آزاد: من خانواده زیاد ثروتمندی نداشتم برای همین درسم رو ادامه دادم و وکیل شدم.
مامان نگاه مشتاقی به او انداخت
مامان: موفق باشی پسرم.
به چشمان مامان خیره شد:
آزاد: ممنون.
و بعد نگاه گرفت و نگاهش را به سمت من سوق داد با دیدنم که به او نگاه می‌کنم لبخندی زد.
آزاد: رامش خانم
آن‌قدر حواسم پرت بود که گفتم:
- جانم
با کلمه‌ای که از دهانم در رفته بود لبم را زیر دندانم کشیدم گونه‌هایم دوباره داغ شد وای خدا این چه حرفی بود من گفتم سرم را آرام بالا گرفتم که لبخند روی لبانش بود و ادامه حرفش را زد
آزاد: شما درس میخونین؟
- ب...بله
لبخندی زد.
آزاد: خوبه چه رشته‌ای؟
- انسانی!
خندید
آزاد: خوبه به روحیتون می‌خوره.
با تعجب به او نگاه کردم. او مگر می‌فهمید روحیه من چگونه است؟!
نگاهم را به سمت آقا‌جان دادم که اخم در هم کشیده بود، فکر کنم آن هم به خاطر جانمی بود که از دهانم برای این غریبه‌ی آشنا در رفته بود. صد بار بر خودم لعنت فرستادم که این‌گونه آبرویم را بردم می‌دانستم بعد از اینکه این مرد غریبه برود. حسابی توبیخ می‌شوم و همین هم استرسم را بیشتر می‌کرد. غذا که تمام شد بلند شد و گفت:
آزاد: ممنون!
بعد از خداحافظی که باز ما او را تا دم در بدرقه کردیم به اتاقم رفتم روی تخت دراز کشید و چشمانم را بستم اما مگر تصویر آن چشمان سیاه از خاطرم می‌رفت؟ نه نمی‌رفت! دلم می‌خواست داد بزنم و بگویم از مغز من بیا بیرون اما دلم نمی‌گذاشت. دلم بی‌طاقت شده بود برای آزاد نامی که شاید مرا تا فردا فراموش می‌کرد و دیگر مرا به یاد نمی‌آورد شاید به خاطر این بود که تا به حال، به هیچ مرد غریبه‌ای نزدیک نشده بودم یا هم‌کلام نشده بودم نمی‌دانم هر چه بود هم این حس عجیب را دوست داشتم و هم دوست نداشتم و می‌خواستم دیگر پیش‌روی نکند. بلاخره بعد از کلی کلنجار رفتن به خواب رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,019
29,278
مدال‌ها
2
صبح که بیدار شدم به آشپز‌خانه رفتم تا از حال لپ گلی و آرزو با خبر شوم مثل همیشه سخت مشغول کار بودند و حواسشان نبود، سلامی کردم که هردو سلام کردند و باز مشغول شدند.
لپ گلی: آرزو مادر برو از تو انباری همون ترشی ها رو بردار بیار.
آرزو: ای بابا مامان جان من دستم بنده نمی‌تونم.
به حرف آمدم:
- لپ گلی من میارم.
لبخندی به رویم پاشید:
لپ گلی: نه دخترم تو بشین.
اخم کردم:
- ای بابا من میارم دیگه کاری نداره که! لبخند دیگری زد:
لپ گلی: باشه دخترم زود بیار پس
به سوی انباری رفتم در را باز کردم دنبال ترشی‌ها می‌گشتم که با بستن در انباری به سمت در برگشتم با دیدن پریناز متعجب به او نگاه کردم اخم کرده بود و با نفرت به من نگاه می‌کرد:
پریناز: چی شده خوش‌حالی که دیشب تونستی دلشو ببری؟
متعجب به او نگاه کردم:
- منظورت چیه!
پوزخندی زد:
پریناز: یعنی تو نمی‌دونی؟
سر به معنی نه تکان دادم!
پوزخند دیگری زد و یک قدم به سمتم آمد
پریناز: منو ببین اگه بخوای بهش نزدیک بشی حسابت با کرم الکاتبینِ!
اخم کردم:
- نمی‌فهمم چی میگی!
پریناز: آزاد رو میگم منو ببین دختر جون از آزاد من دور باش خیلی دور.
- من به آقا آزاد کاری ندارم.
_پریناز: از من گفتن بود بهش نزدیک نشو اون مال منه، وگرنه کاری می‌کنم آبرو برات نمونه، می‌فهمی که این کارو می‌کنم.
می‌دانستم که او هر چه بگوید انجام می‌دهد
سر تکان دادم، که با پوزخند از من دور شد و از انباری بیرون رفت.
دلم گرفت دوباره از این دنیا روی زمین نشستم من به آزاد او کاری نداشتم او خودش... .
حالا چه کار کنم نمی‌دانستم هر چه بخواهی از چیزی دوری کنی بیشتر سر راهت قرار می‌گیرد. از روی زمین بلند شدم و اشکانم را پاک کردم ترشی‌ها را برداشتم و از انباری بیرون آمدم به سمت آشپزخانه رفتم ترشی‌ها را تحویل لپ گلی دادم و به اتاقم برگشتم دلم بدجور گرفته بود.
با آمدن آرزو به سمت در برگشتم خندان وارد شد.
آرزو: وای دختر بگو چی شده؟!
به او نگاه کردم و سر به معنای ندانستن تکان دادم، لبخندی زد:
آرزو: وای دختر گلنار فارق شده بچش به دنیا اومده.
لبخندی زدم خیلی خوشحال شدم
- وای راست می‌گی؟!
لبخندی زد و سر تکان داد:
- خوب کی بریم دیدنش؟!
آرزو: نمیدونم!
- پس بزار من امروز از مامان اجازه می‌گیرم که ما با هم بریم.
آرزو: خیلی خوب میشه.
به سمت اتاق مامان لیلا حرکت کردم
روی تخت نشسته بود و دفتری در دست داشت و سخت مشغول نوشتن بود وحواسش به هیچ چیز نبود.
- مامان لیلا!
به سمتم برگشت
مامان: جانم دخترم؟
روی تخت نشستم
- گلنار امروز فارق شده
لبخندی زد
مامان: چه خوب
- میشه من و آرزو با هم بریم دیدنش؟
سر تکان داد
مامان: مشکلی نداره
لبخندی زدم و محکم بغلش کردم و گفتم:
- ممنون مامانی
مامان: کاری نکردم جگر گوشم!
- مامان
مامان: بله
- چی می‌نویسین؟
دفتر را بست و کنارش گذاشت.
مامان: چیزه خاصی نیست.
ابرو بالا انداختم دفتر خاطراته نه؟!
سری تکان داد:
مامان: تو نمی‌خوای بری آماده شی؟
حرف را عوض می‌کرد و این را خوب می‌فهمیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,019
29,278
مدال‌ها
2
می‌دانستم این دفتر خاطره را خیلی سال است که دارد و از همه پنهان می‌کند. خیلی دلم می‌خواست بفهمم درونش چه نوشته که نمی‌گذارد کسی بخواند.
به سمت آشپزخانه رفتم:
- آرزو
آرزو:
- هان
- مامان اجازه داد بریم.
بالا پایین پرید و گفت:
- وای واقعا!
- آره زود آماده شو پس.
آرزو:
- باشه!
از آشپز خانه بیرون آمدم به سمت اتاق حرکت کردم بعد از پوشیدن لباس‌هایم از اتاق بیرون آمدم. آرزو هم آماده بود
- خوب بریم دیگه همه چیزو برداشتی؟ سر تکان داد.
لپ گلی:
- آرزو بیا دختر.
آرزو پوفی کشید و گفت:
- من برم ببینم چی میگن تاج السلطنه! خندیدم:
- باشه برو.
او که رفت به سمت در حیاط قدم برداشتم تا در را باز کردم ای خدا او این.جا چه می‌کرد!
لبخندی زد
آزاد:
- سلام خانم
اخم کردم
- سلام
آزاد:
- جایی می‌خواستین برین؟
- بله
آزاد:
- کجا؟
اخم کردم و جواب ندادم!
نمی‌دانم چرا من هر چه سعی می‌کردم از او دوری کنم او بیشتر به من نزدیک می‌شد اصلا حوصله بحث با پریناز را نداشتم، ای بابا این آرزو هم مثل این‌که نمی‌خواست بیاید. آرزو با عجله آمد و اصلا حواسش به آزاد نبود!
آرزو:
- وای دختر ببین از کت و کول افتادم ببین چه‌قدر وسایل داده دستم که همه رو ببریم برا گلنار.
یک بند حرف می‌زد. با دیدن آزاد دست پاچه شد و سلام کرد
آزاد هم خنده‌ای کرد و گفت:
- سلام جایی می‌خواستین برین؟!
امان از این آرزو که گاهی وقت‌ها دلم می‌خواست سر به تنش نباشد
سر تکان داد.
آرزو:
- بله می‌ریم خونه گلنار تازه فارق شده.
لبخندی زد
آزاد:
- پس من شما رو می‌رسونم
اخم کردم و گفتم:
- نه ما خودمون می‌ریم.
آرزو:
- ای بابا دختر چه کاره‌ای راه به این دوری پیاده بریم تازه ببین این همه وسیله هم باید با خودمون ببریم باآقا آزاد می‌ریم دیگه.
اخم کردم
- نه ما خودمون می‌ریم!
آزاد به حرف آمد:
- خانما دعوا نکنین من شما رو می‌رسونم.
ای خدا من دلم نمی‌خواست با او بروم و باز او... ای خدا گناه من چه بود!
آرزو با خوش‌حالی ترشی‌ها را برداشت و به راه افتاد.
آرزو:
- رامش تو هم بقیه رو بیار!
آخ حرصم در آمد. خم شدم و بقیه عسل‌ها و ترشی‌ها را برداشتم
چند قدمی بیشتر نرفته بودم که صدایی از کنار گوشم مرا ترساند!
خودش بود.
آزاد:
- خانم لجباز!
متعجب به اویی نگاه کردم که همه‌ی وسایل را از من گرفته بود وجلوتر از من به راه افتاده بود، گونه‌هایم سرخ شد.
هنوز هم گرمای نفسش را احساس می‌کردم. او داشت با من چه می‌کرد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,019
29,278
مدال‌ها
2
او نمی‌دانست من طاقت این همه نزدیکی را ندارم، نمی‌دانست قلب من بی‌جنبه‌تر از این حرف‌هاست و زود دل و ایمان می‌بازم؟! نه نمی‌دانست اگر می‌دانست شاید هیچ وقت به من نزدیک نمی‌شد.
من دختر مظلوم روستایی چه می‌دانستم از عشق و عاشقی! ای خدا خودم را نفرین کردم و این قلب دیوانه‌ام را، عاشقی را کجای دلم بگذارم. به سمت ماشینش حرکت کردم آرزو عقب نشست می‌خواستم عقب بنشینم که اخم کرد خانم‌ها من راننده شما نیستم یکی بیاد جلو.
اخم کردم که آرزو به من نگاه کرد:
آرزو:
- رامش برو دیگه!
متعجب به آرزو نگاه کردم:
- من؟!
آرزو:
- آره دیگه!
اخم کردم:
- نه!
آرزو:
- ای بابا برو دیگه!
آزاد هم به حرف آمد و گفت:
- رامش خانم!
با اخم در را باز کردم و جلو نشستم
استرس گرفته بودم مثل همیشه که وقتی استرس می‌گرفتم با گردنبندم ور می‌رفتم مشغول بودم که صدایش امد
آزاد:
- رامش خانم
- بله!
لبخندی زد و گفت:
- خونه‌ی گلنار خانم کجا هست؟
نمی‌دانم چرا از من می‌پرسید؟! ای خدا
خانه گلنار را به او نشان دادم و ما را روبروی خانه گلنار پیاده کرد.
از ماشین پیاده شدم و خداحافظی کردم
آرزو هم خداحافظی کرد می‌خواستم به سمت خانه بروم که صدایم کرد
آزاد:
- رامش خانم
به سمتش برگشتم و گفت:
- خیلی لجبازی و دوست داشتنی!
صدایش آرام بود و فقط من شنیدم
تا بخواهم حرفش را در ذهنم مرور کنم گاز داد و رفت.
گونه‌هایم سرخ شد، داغ شدم
او با من بود وای خدای من!
به آرزو نگاه کردم که روبروی در ایستاده بود و در می‌زد
دلم باز بی‌طاقتی می‌کرد، مشت رویش کوبیدم که سکوت کند و بد‌تر از این مرا رسوا نکند. در باز شد و ما داخل خانه رفتیم بعد از اینکه از خانه گلنار بیرون آمدیم و به سمت خانه حرکت کردیم
آرزو گفت:
- وای دختر دیدی چه ناز بود!
سر تکان دادم
آرزو:
- وای گونه‌هاش رو دیدی چی کوچولو بود؟!
- آره خیلی!
آرزو:
- رامش
- هوم
آرزو:
- چته؟
- هیچی!
آرزو:
- تو با این آقا آزاد مشکلی داری؟
- نه
آرزو:
- پس چرا از وقتی از ماشینش پیاده شدیم تو خودتی؟
وای اگر می‌فهمید! سر به معنی نه تکان دادم
آرزو:
- ولی میگم‌ها؟!
_به او نگاه کردم
آرزو:
- خیلی خوشتیپه!
اخم کردم
- اصلا نیست.
خندید و گفت:
- ها که تو راس می‌گی! بابا تو کل روستا اصلا یکی مثل قیافش داره؟
نه نداشت من هم می‌دانستم زیبا بود و نفس گیر.
- ای بابا ولش دختر.
خندید و گفت:
- باشه هر‌چی تو بگی
به خانه رسیده بودیم
وارد که شدیم باز آقاجان شروع کرد به دعوا که چرا رفتیم و مامان باز از من دفاع کرد و زن‌دایی که باز پوزخند زد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,019
29,278
مدال‌ها
2
《آزاد》
به خانه که رسیدیم پوزخندی زدم دختر خیلی ساده‌ای بود و همچنین تازه کار او با یک حرف من این‌گونه واکنش نشان می‌داد می‌دانستم از من خوشش آمده و سعی دارد پنهان کند من با دختران زیادی در ارتباط بودم و آن‌ها را از کف دستم بهتر می‌شناختم مخصوصا رامش را که سالها تمام اخلاقش را حفظ کرده بودم و او را از بر بودم
ولی از آن پریناز اصلا خوشم نمی‌آمد دختر با‌هوشی بود و این خطر‌ناک بود و فهمیده بودم که او هم نسبت به من حسی دارد ولی شاید به دردم می‌خورد و از او برای بیشتر نزدیک شدن به رامش استفاده می‌کردم و آن زن، از او متنفر بودم آینده‌ام را او تباه کرده بود.
آن شب وقتی پسرم صدایم کرد تمام خاطرات تلخم زنده شد. دلم می‌خواست همان‌جا گردنش را فشار دهم انقدر فشار دهم که دیگر زنده نماند و بمیرد. در را باز کردم که پیاده شوم ناگهان برق چیزی روی صندلی چشمم را زد به سمتش برگشتم و نگاهش کردم دست بردم و برش داشتم
گردنبندی بود به شکل پروانه به رنگ نقره‌ای با مهره‌های آبی که روی بال‌هایش گذاشته شده بود
پوزخند زدم و آن را در مشت فشردم تصور این‌که برای رامش بود زیاد سخت نبود‌ خوب بود مثل این‌که خدا هم می‌خواست زودتر کار را تمام کنم
از ماشین پیاده شدم و آن را درون جیبم انداختم به داخل آپارتمان رفتم و به اتاق خواب رفتم خانه در سکوت به سر می‌برد چراغ‌ها را روشن نکردم از روشنایی متنفر بودم به سمت اتاق‌خواب قدم برداشتم و روی تخت دراز کشیدم، گردنبند را از جیبم بیرون آوردم و به آن نگاه کردم هه رامش خانم به زودی نابود می‌شی نه تنها تو بلکه، همه‌ی اطرافیانت!
***
《رامش》
شب شده بود روی تخت دراز کشیدم با صدای پیامک گوشیم برش داشتم و نگاهش کردم پیام از فرد ناشناسی بود بازش کردم نوشته بود
- سلام خانم!
اخم کردم این دیگر که بود؟!
نوشتم:
- شما؟
گفت:
- یه دوست
- من نمیشناسمتون مزاحم نشین
دوباره جواب داد:
- مزاحم نیستم یه دوستم!
می‌خواستم جوابش را ندهم که با پیام بعدی چشمانم گرد شد
- اگه مزاحم بودم، پس گردنبندت پیش من چی‌کار می‌کنه هوم؟
دست به گردنم کشیدم وای خدا نبود گفتم:
- شما کی هستین گردنبند من دست شما چی‌کار می‌کنه؟
گفت:
- بیا پایین تا بفهمی کیم!
دلم نمی‌خواست بروم اما اگر به گوش آقاجانم می‌رسید وای بر من!
وای حالا چیکار کنم یک دلم می‌گفت برو و گردنبند را بگیر، دیگری می‌گفت نرو!
استرس داشتم یعنی او که بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,019
29,278
مدال‌ها
2
تصمیم گرفتم نروم اما با صدای دوباره گوشی تصمیمم عوض شد.
ناشناس: میایی یا نه؟
ای خدا چه گیری افتاده بودم بلند شدم استرس داشتم آن هم خیلی زیاد کافی بود گردنبند را به آقاجان بدهد تا حسابم را برسد باید می‌رفتم و گردنبند را می‌گرفتم شالی برداشتم و به سر کردم آن‌قدر عجله داشتم که حتی موهایم را نبستم و همان‌طور شال را روی سرم انداختم و از اتاق بیرون آمدم پاورچین به سمت در حیاط رفتم در حالی که دمپایی‌هایم را بغلم گرفته بودم با پایِ برهنه می‌دویدم که مبادا صدای پایم به گوش یکی برسد تا حسابم را برسند به در حیاط که رسیدم نفسم را آزاد کردم استرس دوباره به دلم هجوم آورد در را یواشکی و آرام باز کردم نور کمی در کوچه می‌تابید ماشینی را دیدم که کنار خانه پارک کرده بود و مردی به آن تکیه داده بود صورتش زیاد معلوم نبود به سمتش گامی برداشتم هر چه نزدیک‌تر می‌شدم صورتش واضح‌تر می‌شد وقتی به او رسیدم با تعجب به او نگاه کردم نه باورم نمی‌شد خودش بود آزاد بود با ترس به او نگاه کردم که لبخندی کنج لبش نشاند
آزاد:
- سلام خانم
با استرس سلام کردم
- گردنبند من دست شما چه‌کار می‌کنه؟
خندید و به من نزدیک شد طوری که نفسش که به گوشم می‌خورد استرس دوباره به جانم هجوم آورد، ترسیده بودم آن هم خیلی و از همه مهم تر قلبی بود که عجیب تند میزد مثل پرنده‌ای که در قفس زندانی است و حالا صاحبش می‌خواهد او را آزاد کند، چشم بسته بودم و تنها صدای نفس‌هایش به گوشم می‌خورد که دوباره صدایش در گوشم پیچید.
آزاد:
- خودش اومده یواشکی!
صاف ایستاد و دوباره نگاهش را به من دوخت.
سرم را پایین انداختم و گفتم:
- می‌شه پسش بدین؟
خنده‌ای کرد و ابرو بالا انداخت
آزا:
- نوچ نمیشه!
با تعجب به او نگاه کردم!
آزاد:
- آخه می‌دونی، من چیزهایی که ازشون خوشم بیاد پسشون نمیدم حتی اگه صاحبش بخواد.
اخم کردم و گفتم:
- ولی باید بدینش!
دستش را در جیبش برد و گردنبند را در آورد آزاد: خوب می‌تونی بگیریش!
اخم کردم و دستم را دراز کردم
- لطفا پسش بدین
با گرم شدن دستم به او نگاه کردم که دستم را گرفته بود و نگاهش می‌کرد
آزاد:
- چقدر کوچولوعه!
سریع دستم را کشیدم گونه‌هایم دوباره داغ شده بود پا به فرار گذاشتم از اول هم نباید می‌آمدم اشتباه کرده بودم و این را می‌دانستم.
با رسیدن به اتاقم دستم را روی قلبم گذاشتم امان از این قلب که کار دستم داده بود. بوی عطرش هنوز هم روی دستم مانده بود و حتی گرمایش را هم احساس می‌کردم.
و چه عاشقی‌ها که درست از همین لمس‌ها شروع می‌شود، لمسی ساده که شاید از نظر خیلی از ما معمولی باشد و چه عاشقی‌هاکه با چشمان سیاهی به اتمام می‌رسد، و چه دل هایی که با کار کوچکی بد ایمان می‌بازد و کافر می‌شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,019
29,278
مدال‌ها
2
《آزاد》
وقتی به خودم آمدم روبه‌روی خانه‌ی حاجی یزدانی بودم. به موبایلش پیام دادم!
شماره‌اش را آن روز که به خانه‌ی آن پیر خرفت رفته بودم کش رفته بودم! وقتی موبایلش را روی میز گذاشته بود برش داشتم و از شانس خوبم حتی رمز هم نداشت. می‌دانستم که الان حسابی ترسیده. من هم همین را می‌خواستم که بترسد، از من باید بترسد خیلی هم بترسد. وقتی که آمد خنده‌ام گرفته بود دمپایی‌هایش را مثل بچه‌هایی که کار خطایی کرده‌اند و می‌خواهند از مادرشان فرار کنند که او را نبیند زیر بغلش زده بود، وقتی دستش را دراز کرد که گردنبند را بگیرد دستش را که گرفتم قیافه‌اش دیدن داشت، گونه هایش سرخ‌سرخ شده بود. مثل لبو!
وقتی فرار کرد که دیگر دلم می‌خواست تا خود صبح به او بخندم! دختر بامزه‌ای بود ولی افسوس که طعمه‌ی آزاد نامی شده بود که به خونش هم تشنه بود.
سوار ماشینم شدم و به خانه برگشتم مثل همیشه در سکوت و تاریکی فرو رفته بود برق ها را روشن کردم و به سمت مبل رفتم رویش نشستم و تلویزیون را روشن کردم، می‌خواستم کمی حواسم را از در و دیوار این خانه نفرین شده پرت کنم اما مگر می‌شد آرش هم که خواب بود با زنگ آیفون به سمتش رفتم با دیدن فرد پشت در اعصابم دوباره خط‌خطی شد با اخم در را باز کردم صدای آن کفش‌های پاشنه بلند، روی اعصابم بود دلم می‌خواست گردنش را فشار دهم. دختره‌ی نفهم گفته بودم که اینجا نیاید ولی مگر گوش می‌کرد با دیدنم به سمتم آمد که اخم‌هایم را بیشتر در هم گره کردم
ساناز:
- وای عشقم دلم برات تنگ شده بود!
اخم کردم، که به سمتم آمد و گفت:
- باز که اخمات تو همه!
- ساکت شو حوصلت رو ندارم!
و به سمت مبل رفتم و رویش نشستم و سرم را به پشتی مبل تکیه دادم و چشم‌هایم را بستم تا برود، اما مگر این دختر زبان نفهم دست بردار بود کنارم نشست
ساناز:
- چی شده؟
با قرار گرفتن دستش روی شانه‌ام دیگر طاقت نیاوردم و از جا بلند شدم. بازویش را گرفتم و او را از خانه بیرون کردم در را بهم کوبیدم از پشت در صدایم میزد اما گوش ندادم به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم.
صدایش قطع نمی‌شد از اسم خودم هم بدم آمده بود که صدایم می‌کرد دلم می‌خواست بروم و دهانش را بهم بدوزم بعد از چند دقیقه که دید فایده‌ای ندارد رفت. پوزخندی زدم و باز هم خاطرات گذشته بر سرم هجوم آوردند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,019
29,278
مدال‌ها
2
《رامش》
از خواب بیدار شدم.
خدایا دیشب یه کابوس بوده باشه! دستم را روی گردنم کشیدم ولی نبود؛ نه گردنبند نبود!
و این یعنی دیشب واقیعت داشت و خدایا چکار کنم! اگر به آقاجان بگوید زنده‌ام نمی‌گذارد. می‌دانم که سر از تنم جدا می‌کند. از روی تخت بلند شدم و به سمت بیرون اتاق رفتم شاید هوای تازه حالم را عوض می کرد. شاید من زیادی بزرگش می‌کردم ولی از نظر آقاجان دختر نباید بخندد نباید بازی کند نباید صدایش را کسی بشنود نباید و هزار نباید دیگر که انجام آن گناهی بزرگ است، یادم می‌آید کوچک که بودم یک بار با پسر اقدس خانم بازی کردم و اقاجان ما را دید و چه بلوایی به پا کرد، که چرا در کوچه‌ام و با یک پسر بازی می‌کنم خیلی کوچک بودم آنقدر که حتی تا جای زانو‌های آقاجان هم نمی‌رسیدم اما او چنان موهایم را کشید که فردایش به مامان لیلا گفتم موهایم را کوتاه کند تا اگر دفعه دیگر کشید زیاد دردم نیاید اما به قول من بزرگ شده بودم حال باز هم علت ترسم بی دلیل بود نه نبود، به خدا که نبود از فکر بیرون آمدم که پریناز و پریسا را دیدم در گوشه‌ای از حیاط نشسته بودند و مشغول حرف زدن بودند. چقدر دلم می‌خواست من هم به جای آن‌ها باشم و یک خواهر داشته باشم یا حتی برادر اما مامان لیلا بعد از من دیگر بچه‌دار نشده بود. با دیدن من هر دویشان رو برگرداندند نمی‌دانم من به حق این خاندان چه کرده بودم که انقدر از من متنفر بودند آن از آقاجان که حتی اسمم را هم صدا نمی‌کرد این هم از پریناز و پریسا که نگاهم نمی‌کردند. زن‌دایی هم که همیشه طعنه می‌زد. درست است زیادی درد نداشت ولی خوب باز هم نیش که داشت.
با صدای آرزو به خودم آمدم
آرزو:
- باز که تو افق محو شدی به چی فکر می‌کنی؟
لبخندی زدم
- هیچی!
آرزو:
- اه پس چرا این‌طوری فکر نمی‌کنم؟
- نه بابا چیزی نیست!
آرزو‌:
- نکنه به آقا آزاد فکر می‌کنی؟
اخم کردم
- نه‌خیر!
خندید و گفت:
- پس الان مطمئن شدم که فکر می‌کردی!
نمی‌دانستم به او بگویم از دیشب یا نه ولی او تنها محرم اسرارم بود غیر او کسی را نداشتم.
- اگه نمی‌خوای چیزی بگی که من برم؟! بلند شد که برود دستش را گرفتم و گفتم:
- نه وایستا!
لبخندی زد و نشست:
آرزو:
- می‌دونم می‌خواستی یه چیزی بگی خوب بگو؟!
- می‌دونی دیشب اومد این‌جا.
آرزو:
- کی آقا آزاد؟
سر تکان دادم
- آره!
با تعجب به من نگاه کرد
آرزو:
- واسه چی اومده بود؟
- گردنبندم رو بده.
به گردنم نگاه کرد
آرزو:
- گردنبند تو دست اون چی‌کار می‌کنه؟
اخم کردم
- اون روز که تو خانم گفتی باهاش بریم افتاده تو ماشینش. اونم آورده بود بهم پسش بده.
آرزو:
- خوب چرا شب؟! حالا روز خدا رو گرفتن؟
به معنای نمی‌دانم شانه‌ای بالا انداختم
آرزو:
- خوب الان کوش؟
- چی
آرزو:
- گردنبند دیگه!
- نداد.
آرزو:
- چی!
- هیش داد نزن
آرزو:
- یعنی چی نداد؟
- گفت ازش خوشم اومده چیز‌هایی که دوست داشته باشم و خوشم بیاد پسشون نمیدم حتی اگه صاحبش بخواد!
او هم تعجب کرده بود
آرزو:
- چه جالب! میگم‌ها نکنه این دوست داره و عاشقت شده؟
گونه‌هایم گل انداخته بود باز
خنده‌ای کرد.
آرزو:
- آخه چه معنی میده نصفه شبی بلند شه بیاد دم در تا گردنبند طرفو بده بعد بدون این‌که بهش پس بده، بره!
- نه بابا این‌طوری نیست.
خنده‌ی دیگری کرد
آرزو:
- چرا اتفاقا همین‌طوره
- یه وقت این از دهنت در نره ها!
اخم کرد
آرزو:
- دستت درد نکنه من مگه تا حالا به کسی چیزی گفتم؟
- خوب نه.
آرزو:
- پس از این به بعد هم نمی‌گم.
لبخندی زدم
آرزو:
- خوب دیگه من برم به کار‌ها برسم الانه که مامان باز صداش در بیاد
- باشه برو.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شَکَت؛

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
May
3,019
29,278
مدال‌ها
2
《آزاد》
امروز قرار بود سری به آرش بزنم ماشین را سوار شدم و سمت کافه راندم روبه‌روی کافه نگه داشتم و پیاده شدم باز هم شلوغ بود، از پله‌ها بالا رفتم که آرش را دیدم با دیدنم نیشش را تا بناگوش باز کرد
آرش:
- به سلام داش خودم.
- سلام
آرش:
- همین؟ بابا من انقدر برات ناز و عشوه اومدم جوابم شد یه سلام خشک و خالی!
به او نگاه کردم!
- باشه بابا این‌طوری نگاه نکن
رویم را برگرداندم
آرش:
- خوب چه خبر؟
- هیچی!
آرش:
- همین؟
- آره دیگه
اخم کرد
آرش:
- ای بابا یه خبری که بده!
دست در جیبم بردم
که دستانش را بالا گرفت
آرش:
- باشه بابا منو نکش
خنده ای کردم و گردنبند را بیرون آوردم - برو کی تو رو می‌کشه؟ باید یه چیزیم بهشون بدی که بکشنت
خنده‌ای کرد:
آرش:
- می‌دونم دلت نمیاد.
- آرش لوس نشو.
لبخندی زد:
آرش:
- باشه هرچی تو بگی!
- اون دندوناتم اونجوری نکن!
آرش:
- چشم مامان!
- آرش!
آرش:
- باشه بابا عصبی! حالا اون چی هست
گردنبند را روی میز گذاشتم
اخم کرد و گفت:
- نه نگو که!
- خفه شو بابا کاری نکردم!
آرش:
- پس این؟
- خودش افتاد تو ماشینم
با تعجب به من نگاه کرد
که شروع کردم به تعریف کردن
خنده ای کرد
آرش:
چی می‌شنوم! یعنی آزادخان بزرگ با این همه تشریفات تشریف برده دم خونه حاجی یزدانی؟
اخم کردم و گفتم:
- می‌دونی که چرا رفتم!
آرش:
- آره ولی...
- ولی نداره پشیمونم نکن که اینجا اومدم!
آرش:
- داداش اگه یه روزی پشیمون شدی چیکار می‌کنی؟
اخم کردم
- نمی‌شم
آرش:
- ۱ درصد اگه شدی؟
پوفی کردم و گفتم:
- نمی‌دونم!
آرش:
- داداش من که بهت میگم بیا دست بردار.
- نمیشه یه راهی رو رفتم باید تا تهش برم!
اخم کرد
آرش:
- میل خودته چی بگم!
- تو چیکار کردی با این ازدواج اجباری؟
پوزخندی زد و گفت:
- هیچی گیر داده مامان، خودتم می‌دونی که به یه چیزی گیر بده ول نمی‌کنه!
- خوب خوبه که سر و سامون می‌گیری
آرش:
- نمی‌خوام من از اون دختره خوشم نمیاد چشم‌هاش زیادی این‌ور اون‌ور می‌چرخه.
خنده ای کردم
- پس چطوری می‌خوای؟
آرش:
- مثل تو!
قهقه ای زدم
- خیلی... .
خندید:
- تو هم زیادی آفتاب مهتاب ندیده نیستی‌ها
آرش:
- می‌دونم با خیلی‌ها بودم تا حالا ولی اون دختر ولش کن
- نه بگو چی‌کاره؟ مشکلش چیه؟
پوفی کشید و گفت:
- خیلی وضعش خرابه داداش اون روز اومده میگه بیا بریم خیابون باهاش رفتم بعد میگه بیا از این مغازه خرید کنیم فروشنده آشناس میگم کیه؟
نگاه به من میکنه و بعد به خودش اشاره کرده میگه دوست پسر سابقمه!
با این حرفش قهقه‌ی دیگری زدم
آرش:
- بله تو نخندی کی بخنده؟
خودم رو کنترل کردم و گفتم:
- خوب حالا چی‌کار می کنی؟
آرش:
- چی‌کار کنم کاری از دستم بر میاد؟
نگاهی به من کرد و دوباره گفت:
آرش:
- می‌تونم بیام چندروز پیش تو بمونم تا مامان دست از سرم برداره.
- باشه مشکلی نیست بیا.
آرش:
- باشه آقامون من امشب میام!
- آرش!
آرش:
- باشه بابا عصبی
خنده‌ای کردم و گفتم:
- خوب من برم.
آرش:
- اه کجا تازه داشتیم حرف می‌زدیم
- نه کار دارم جایی خداحافظی کردم و از کافه بیرون آمدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین