جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

رها شده [آلان یابان] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط ASAL. با نام [آلان یابان] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,186 بازدید, 39 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [آلان یابان] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ASAL.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ASAL.
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,025
12,088
مدال‌ها
4
به سمتم برگشت و گفت:
- خوبی الای؟
کامل سرش رو به سمتم برگردونده بود و حواسش به جلو نبود و همین غفلت باعث شد که ماشینی از جلو به سمت ماشین بیاد برای همین با جیغ گفتم:
- مرتضی مراقب باش!
همین‌که متوجه موضوع شد، فرمون رو چرخوند که ماشین از جاده منحرف شد و خداروشکر سرعت زیاد نبود که باعث بشه ماشین چپ کنه! ماشین رو متوقف کرد و کمربندش رو باز کرد و در ماشین رو با هول باز کرد و با شتاب از روی صندلی بلند شد و به سمت من اومد و در سمت من رو باز کرد و گفت:
- آروم باش! هیچ اتفاقی نیفتاده! خوب؟!
سرم رو تکون دادم تا متوجه حالم بشه و همین‌که متوجه شد خوبم به سمت صندلی خودش رفت و ماشین رو روشن کرد.
کمی که حالم بهتر شد با عصبانیت گفتم:
- حواست کجاست مرتضی؟ ها! از صبح میگم اتفاقی افتاده میگی نه! اگه نیفتاده پس چرا حواست به هیچ جا نیست؟
دستش رو دور فرمون فشار داد که انگشتاش به سفیدی زد و گفت:
- گفتم بهت دست یکی از همکارا رفته زیر دستگاه! تقصیر منه این الان؟
دهنم از این همه دروغ باز موند، خدایا داشت چیکار می‌کرد. سرم رو نامفهوم تکون دادم و گفتم:
- اره خوب نه این‌که شما مدیر عامل هستین برای همین به شما اطلاع دادند، شرمنده آقای مدیر!
عصبی گفت:
- الای نظرت چیه بخوابی؟ هم رسیدی اونجا سورپرایز میشی هم روی اعصاب من نیستی!
ناراحت بهش نگاه کردم که توجه‌ای نشون نداد، برای همین صندلی رو به سمت عقب کشیدم و چشمام رو بستم تا سریع‌تر به مکان مورد نظر برسیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,025
12,088
مدال‌ها
4
با برخورد شدید نور، چشمام رو باز کردم. نگاهی به اطراف کردم که متوجه شدم مرتضی لباس‌هاش رو با لباس‌های عربی عوض کرده! با تعجب از ماشین پایین اومدم و به سمتش رفتم و گفتم:
- چی‌کار می‌کنی؟
بهم نگاه کردم و گفت:
- الای، نزدیک سوریه‌ایم! دارم مثل اون‌ها لباس می‌پوشم!
بهش نزدیکش شدم و گفتم:
- سوریه؟ مگه من چقدر خوابیدم؟
لباس بلند عربی قهوه‌ای رنگش رو مرتب کرد و گفت:
- نخوابیدی! بی‌هوشت کردم!
با شگفتی پرسیدم:
- تو چی کار کردی؟!
ابروهای پرپشتش رو بهم نزدیک کرد و گفت:
- بی‌هوشت کردم تا روی مخم نباشی، همین!
با تعجب پرسیدم:
- چطوری اینکار رو کردی؟
پوزخندی زد و گفت:
- فقط کافی بود تو چایی قرص بریزم و تمام!
با دهن باز بهش نگاه کردم، باور نمی‌شد این کار رو انجام داده باشه! سرم رو تکون دادم و سوالی ازش پرسیدم:
- دلیل اصلی کارت رو بگو؟
صداش رو صاف کرد و جدی گفت:
- به‌خاطر این‌که من الان عضوی از داعشم و مجبور به این کار شدم!
با این حرفی که گفت، آب سرد از تمام بدنم سرازیر شد! احساس ترس و وحشت تمامی وجودم رو گرفته بود و نمی‌تونستم حرفی بزنم!
دهانم رو چند بار باز و بسته کردم اما نجوایی به بیرون نیومد، برای همین مرتضی گفت:
- تلاش نکن! نمی‌تونی حرف بزنی! شوک شدی و بیماریت داره خودنمایی می‌کنه!
دقیق بهش خیره شدم که ادامه داد:
- الای، خانومم برای خودت این کار کردم، ببین هیچ چیز رو خراب نکن! باشه؟!
سرم رو با ناباوری تکون دادم و گفتم:
- داری دروغ میگی؟ نه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,025
12,088
مدال‌ها
4
سرش به عنوان مخالفت تکون داد و گفت:
- دارم راست میگم! ببین الان این جاییم و اون آدم‌ها دوست های منن! ما رو تا سوریه می‌برند. باشه؟ آها راستی اسم من ابومسلم و تو آلانی خوب؟
با اخم گفتم:
- چی میگی؟ ببین از آخر معتاد شدی، توهم زدی، بیا برگردیم!
عصبی گفت:
- توهم نزدم! ببین آلان، اگه کار رو خراب کنی می‌کشمت اوکی؟!
با بغض بهش خیره شدم که توجهی نشون نداد! اشکام به سرعت پایین می‌آمد و مرتضی بدون توجه به من به سمت دوستای وحشیش رفت و بعد از کلی حرف زدن برگشت و گفت:
- آلان، خونه‌مون آماده‌ست!
ابروهای رو بالا دادم و چیزی نگفتم که گفت:
- خوشحال نیستی؟
با بی اعصابی به سمتش برگشتم و گفتم:
- از چی خوشحال باشم؟ ها؟ از چی؟!
اخم کرد و گفت:
- از این‌که از دست همه‌چیز نجاتت دادم!
من هم مطابقاً اخم کردم و گفتم:
- از چی نجاتم دادی؟
با دلخوری گفت:
- هیچی آلان خانم، هیچی!
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- خوبه خودت می‌دونی هیچی!
به مردهایی که مرتضی دوست معرفی کرده بود، نزدیک شدیم که یکی از آنها گفت:
- اَهلاً و سَهلاً بکُم!
سرم رو به آرومی تکون دادم که یکی دیگه از اون ها گفت:
- يا أبا مسلم، زوجتك ليس لها لسان!
( ابومسلم زنت زبون ندارد!)
مرتضی شرمزده گفت:
-آسف يا سيدي، صدمت قليلا!
( ببخشید قربان، کمی شوکه شده!)
خداروشکر به حرف اُکتای برادرم گوش دادم و عربی رو کامل یاد گرفتم و الان می‌تونستم حرف‌هاشون رو بفهمم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,025
12,088
مدال‌ها
4
با غضب بهشون نگاه می‌کردم که بالاخره طاقت نیاوردن و یکی دیگه گفت:
- يا أبا مسلم، زوجتك متمردة جداً، فاحذر أن تقع في المشاكل
(ابو مسلم زنت خیلی یاغی است، مراقب باش به دردسر نیوفته)
بهش نگاه کردم، یکی نیست به خودش بگه من یاغی‌م یا تو!؟ من دردسرم یا تو؟!
خدایا این چه مصیبتی بود که سرم اومد؟ الان من اینجا چیکار می‌کنم؟! انقدر با خدا حرف می‌زدم که متوجه نشدم، دوستای وحشیش رفتن و خودش داره با عصبانیت نگاهم می‌کنه!
روم رو که برگردوندم نگاه عصبی پر از حرفش رو دیدم و گفتم:
- چیه؟! ها؟ مشکلی داری بگو؛ سرتا پا گوشم!
پوزخندی زد و گفت:
- سر تا پا گوش! خیلی حرف می‌زنی! بیا بریم تو رو آدم می‌کنم!
توی دلم خندیدم، یکی نبود بگه آخه آدم تو که نمی‌تونی آدم رو آدم کنی. به راه افتاد و منم مثل جوجه اردک‌ها دنبالش راه افتادم.
نفس نفس می‌زدم، نامرد یه‌کم مهلت استراحت نمی‌داد، راه طولانی بود و با شرایطی که من داشتم، این حجم از استرس و فشار زیاد بود، توی راه هر چه قدر سعی کردم که راضیش کنم برگردیم، صبحتی نکرد حتی نگاهمم نکرد از آخر عصبانی فحش بدی دادم که بخاطرش سیلی نوش‌جان کردم اما خیالی نبود چون تازه وقت دور مرتضی بود! من می‌تونستم بعد از به‌دنیا اومدن بچه، بلایی بدتر از این سر مرتضی بیارم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,025
12,088
مدال‌ها
4
***
«چند ماه بعد»
- مرتضی! مرتضی یک لحظه!
نگاهم نمی‌کرد و جوابی نمی‌داد! از آخر کلافه دستشو کشیدم و گفتم:
- وقتی صدات می‌کنم باهات کار دارم! روتو از من نگردون، باشه؟!
کلافه بهم نگاه کرد و گفت:
- آلان چند بار بگم من ابومسلمم نه مرتضی! خودت بگو؟
حالا متوجه شدم مشکل آقا چیه! آقا مشکل داشت که چرا به جای ابومسلم مرتضی صداش زدم. کار سختی بود چون من از اینجا بودن و تغییر اسم و زندگیمون به شدت بیزار بودم هرچی به مرتضی می‌گفتم جوابگو نبود و دلش می‌خواست اینجا بمونیم تا زنده زنده، دفنمون کنن! ترسی که از اینجا بودن داشتم وحشتناک بود. یکی از خانواده‌های که دقیقاً مثل ما بود، خانواده مریم، مریم به شدت مخالف اینجا بودن بود ولی شوهرش دلش می‌خواست اینجا بمونن و از آخر بعد از به دنیا آمدن بچه مریم، شوهر مریم به خاطر بمب گذاری و خود مریم رو هم کشتند فقط بچه اون‌ها صحیح و سالم بود و خدا می‌دونست زیر دست کی داره بزرگ میشه! از این می‌ترسیدم که این بلا هم سر من بیاد و بچه بی‌گناه من هم زیر دسته این وحشیا بزرگ شه! این ترسم را به مرتضی گفته بودم که با بی‌خیالی گفته بود که هیچ اتفاقی نمی‌افته! نمی‌دونم این بی‌خیالی از کجا نشأت می‌گرفت اما هرچی که بود باعث دلشوره بیشتر من شد! ماه پنجم بارداری بودم و این همه استرس و ترس مثل زهر عمل می‌کرد اما مرتضی با کارهای اخیرش استرس من رو بیشتر کرد! دقیقاً هفته پیش بود که با لباس‌های خونی وارد خونه شد و یک راست بدون جواب دادن به سوالام وارد حموم شد، بعد از بیرون اومدن هم جوابی نداد تا دو روز این روند ادامه داشت تا اینکه از آخر از بین حرف‌هایی که با خالد دوست صمیمی که اینجا پیدا کرده بود فهمیدم که این چند روز، هر دوشون را مجبور کرده بودند کسانی را که مخالف داعش هستند رو گردنشون رو بزنند!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,025
12,088
مدال‌ها
4
بعد از فهمیدن این موضوع، آنقدر به مرتضی از ترسم گفته بودم که بالاخره گفت:
- آلان کاری نکن همون بلا رو سرت بیارم ها!
نامرد خوب بلد بود من رو بترسونه چون بعد از اون روز دیگه حرفی از اون کار‌ها نزدم! خالد چند روز دیگه هم اومد و باز هم حرفاش تکراری بود اما مرتضی به خیال خودش داره جهاد می‌کنه و با این کار به بهشت می‌ره اما سخت در اشتباه بود چون آه اون مردم خیلی سریع یقه‌ی لباس عربی زشتش رو گرفت! خیلی زود!
- ابومسلم یک لحظه بهم نگاه کن!
بالاخره بهم نگاه کرد که گفتم:
- مسلم، من نیاز دارم کسی کنارم باشه!
سر تکون داد که ادامه دادم:
- مثلاً مامانم یا آسو یا اُکتای، هوم نظرت چیه؟
پوزخندی زد و گفت:
- اره عزیزم، چقدر خوب میشه، مثلاً می‌تونه بابات، خالت، عمت با بچه‌هاشون بیان!
متعجب از مسخره کردنش گفتم:
- مرتضی!
با عصبانیت فریاد زد:
- آلان، مرتضی نیست! مرتضی مرده! بفهمم!
منم فریاد زدم:
- برای منم مرتضی نیست اما میشه برگرده! لطفاً مرتضی! خواهش می‌کنم بیا بریم!
با عصبانیت خندید گفت:
- احمق! اگه بریم می‌کشنمون! به خدا می‌میریم! بس کن آلان!
با تموم شدن سری به عنوان تأسف تکون داد و از جلوم رد شد. از این بی اعتنا بودن عصبی شدن و گفتم:
- مرتضی یا می‌ریم یا می‌رم! خودت انتخاب کن!
باز هم بی‌تفاوت بود. از این رفتارش خسته شده بودم، به آدم خشن و بی‌رحم تبدیل شده بود! حتی نسبت به من هم خشن بود چون چند باری قصد کرده بود به قصد کشت من رو بزنه اما همون لحظه خالد اومده بود و جلوش رو گرفته بود، خوبی خالد این بود که خونه‌اش کنار خونه‌ی ما بود مگر نه هیچ خوبیه دیگه‌ای نداشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,025
12,088
مدال‌ها
4
با صدای در، چادرم رو برداشتم و بیرون رفتم. همین که در رو باز کردم یکی از مردهای داعشی رو دیدم. از ترس نمی‌دونستم چیکار کنم. مردک بی‌شعور بدنم رو با هیزی نگاه کرد که یک لحظه حس کردم چادر ندارم و بدون لباس جلوش ایستادم.
- ماذا تريد؟
(چیکار داری؟
خندید و دندون‌های زردش رو به نمایش گذاشت و گفت:
- هل أنت حامل جميلة؟ كيف جيدة!
(خوشگله حامله‌ای؟چه خوب!)
عصبی گفتم:
- ع*ن ماذا تتحدث؟ ما هو جيد! ابتعد! هيا اخرج معك!
(چی میگی تو؟ چیش خوبه! گمشو بیرون! هی با تو برو بیرون!)
مابین حرفم داخل خونه اومد. احساس خطر می‌کردم چون غیر از خودم، مرتضی نبود و خالد هم غیبش زده بود!
مردک با ریش‌های سیاه بلندش وارد خونه شده بود و داشت با نگاهش همه چیز رو رصد می‌کرد.
ابروهای پر پشتش رو درهم پیچید و گفت:
- والشيء الجيد هو أن الطفل الذي تحت رعايتنا سوف يكبر مثلنا ولن يخاف منك مثل ذلك الزوج الغيور! ثم أريد أن أدخل المنزل فهل هناك مشكلة؟
(خوبیش اینه که بچه زیر دست ما بزرگ میشه مثل ما میشه دیگه مثل اون شوهر بی غیرتت نمی‌ترسه! بعدشم دوست دارم وارد خونه‌ بشم مشکلیه؟)
با ترس گفتم:
- كل ما تقوله صحيح! توروخودا، اخرج! هل تعمل معي اصلا؟ أرى؟
(هر چی میگی درسته! توروخدا برو بیرون! اصلا با چی کار داری؟ ها؟)
بهم نزدیک شد و گفت:
- أخبر زوجك! الليلة حفلة! دعه يحضرك أيضًا! أمر من أبو بكرة! جيد؟
(به شوهرت بگو! امشب جشنه! بیاد تو رو هم بیاره! دستور از ابوبکره! خوب؟)
سرم رو به عنوان آره تکون دادم که به اندامش زحمت داد و از خونه بیرون رفت. از ترس تمام بدنم از عرق سرد پر شده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,025
12,088
مدال‌ها
4
وارد خونه شدم و منتظر اومدن مرتضی شدم. حدود دو ساعت بعد با حالی پریشون اومد و یک راست به سمت اتاق خواب رفت. به دنبالش رفتم که دیدم داره تفنگ رو بین لباساش جاسازی می‌کنه! بدون اینکه تابلو نشه از اتاق فاصله گرفتم و گفتم:
- مسلم، میشه یک لحظه بیای؟!
با سر و وضع نا‌مرتب اومد و گفت:
- جانم!
خندیدم و گفتم:
- امروز یکی اومده بود!
متعجب گفت:
- کی اومده بود؟ نکنه خالد بوده؟ نه؟
نه‌ی محکمی گفتم که با کنجکاوی پرسید:
- کی بوده؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- همکارت اومده بود تا دعوتمون کنه جشن! گفت اگه نیای دستور ابوبکر رو انجام ندادی و خودت بهتره می‌دونی دیگه!
سرش رو تکون داد و گفت:
- چیز دیگه‌ای نگفت!
سرم رو به نشونه نه بالا انداختم که خوبه‌ای گفت و وارد اتاق شد. لازم شده بود تا اتاق رو به خوبی بگردم. پاورچین به سمت اتاق رفتم که صدای حرف زدن مرتضی اومد که گفت:
- باشه، خالد میام!
...
- باشه اون هم میارم، کاری نداری؟
دستی به صورتم کشیدم و وارد اتاق شدن، همین‌که به اتاق رسیدم، پرده یاسی رنگ تکون خورد و باد ملایمی وزید! نفس عمیق کشیدم و به مرتضی نگاه کردم که داشت با نگاهی جذاب نگاهم می‌کرد!
بهش نزدیک شدم و گفتم:
- چی شده؟
چیزی نگفت و فقط بهم خیره بود. به تخت خوابمون که با لحاف فیروزه‌ای تزئین شده بود، نزدیک شدم و روش نشستم و گفتم:
- مرتضی حواست به منه!
سرش رو تکون داد و روی تخت دراز کشید و دستش رو روی صورتش گذاشت. متوجه شدم تمایلی به حرف زدن ندارم. برای همین آهسته از اتاق خارج شدم و جلوی تلویزیون نشستم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,025
12,088
مدال‌ها
4
به خودم توی آینه نگاه کردم، لباسم برای امشب جوری بود که هیچی دیده نمی‌شد حتی صورتم! تقریبا یک چادر بلند بود یک روپوش برای صورت داشت خوب خودت رو جوری حس می‌کردی که انگار توی قنداق پیچیدنت اما باز هم می‌تونستم زیر نگاه هیز مردا نباشم و این ویژگی خوبش بود!
- حاضری آلان؟! خالد دم در منتظره!
به سمتش برگشتم و گفتم:
- چطور شدم؟ لباسم قشنگه!؟
نزدیکم اومد و گفت:
- محشره آلان! عالیه!
خوشحال از این تعریف زمزمه کردم:
- کاش یکی دیگه هم تایید می‌کرد!
اخم‌آلود گفت:
- مثلاً کی؟!
کمی فکر کردم و گفتم:
- مثلاً مامانم یا آسو... هوم... نظرت چیه؟
عصبی گفت:
- هدفت از این صحبت‌ها چیه؟!
شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- هدفم تنها اینه که برگردیم! همین!
تا خواست جوابی بده صدای در مانع شد، با حرص به سمت در رفت و من رو هم دنبال خودش کشید! طبق معمول کسی که من رو از بحث با مرتضی نجات داده بود خالد بود! خوشحال بهش نگاه کردم که گفت:
- بیا بریم تا زودتر به مراسم برسیم!
دوشادوش مرتضی راه می‌رفتم و نگاهی به بقیه کردم که انگاری همه مثل من لباس پوشیده بودن نمی‌دونم، شاید رسم مراسمشون بود! به مراسم رسیدیم و گوشه نشستی که مرتضی خالد از من جدا شدن و به سمتی رفتن، رفتار مرتضی رو درک نمی‌کردم یک دم از غیرت صحبت می‌کرد یک دم با رفتارش بی‌غیرت رو نشون می‌داد! ولی هرچی که بود خیلی دلم می‌خواست برگردیم ایران تا این نفس راحت بکشم. به اطراف نگاهی انداختم، مراسمشون توی یک باغ درندشت بود. باغی که دورتادورش رو درختای توت و سرو و کاج پوشانده بود و بعدش گل‌های لاله و رز بوی خوبی رو به ارمغان آورده بود. حس خوبی از اطراف دریافت کرده بودم. بعد از گل‌ها میز و صندلی ها به طور رسمی چیده شده بود و تقریباً تمومشون پر بود. مردها لباس های بلند و گشاد پوشیده بودند و زن‌ها هم مثل من! محو اطراف بودم که صدایی من رو به خود آورد:
- خاله می‌تونم اینجا بشینم!
نگاهی به دختر روبروم کردم چادر به سر داشت و شکمش مثل من بالا اومده بود! با تعجب گفتم:
- خاله جون حامله‌ای؟!
روی صندلی نشست و گفت:
- آره خاله بچه‌ام دو ماه دیگه به دنیا میاد!
زمزمه بار پرسیدم:
- عزیزم اسمت چیه؟ چند سالته؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,025
12,088
مدال‌ها
4
لبخند زد و گفت:
- اسمم، مریمه! دوازده سالمه خاله!
باور نمی‌شد، خدایا این‌ها چه جانور‌هایی هستند! به بچه دوازده ساله هم رحم نکردند.
- میبینم دوست پیدا کردی؟
اره‌ای در جواب خالد میگم که ادامه داد:
- آلان! مراقب کارهای مرتضی باش؟ باشه؟!
بی‌توجه به حرفش سر تکون می‌دم که انگار خودش هم متوجه حواس‌پرتیم شد برای همین چیزی نگفت! مرتضی بهمون نزدیکش و گفت:
- آلان، مریم که پیش توعه! خوبه زودتر باهم آشنا شدین!
سری تکون دادم و گفتم:
- مریم رو از کجا می‌شناسی؟
تک خندی زد و گفت:
- عزیزم، مریم قراره تا وقتی زایمان کنه پیش ما بمونه!
ابروهای رو دادم بالا و گفتم:
- شوهرش کجاست؟
جدی شد و گفت:
- آلان، شوهرش اونه!
به سمتی که اشاره کرده بود، نگاه کردم. اوه خدای من! اون دیگه کی بود! چهره‌اش وحشتناک خشن بود! ریش‌های بلند و مشکی داشت و چشماش داشت سلاخی می‌کرد! اندام تنومند و قوی داشت و این باعث ترس می‌شد!
به مرتضی نگاه کردم که چیزی نگفت! خدایا چطوری این بچه با اون شخص ازدواج کرده!
- يا أبا مسلم، هيا، إسحاق لديه بطاقة!
(ابومسلم، بیا اسحاق کارت داره!)
با شنیدن این حرف مرتضی سریع بلند شد و به سمت شوهر مریم رفت! خالد هم بلند شد و به جمع‌شون پیوست! به صورت مریم نگاه کردم! با اون چشمای مشکی و حرف زدن با بچه‌اش مشخص بود ایرانیه! از روی کنجکاوی پرسیدم:
- مریم جان! پدر و مادرت کجان؟
بغض کرده جواب داد:
- خاله! اون‌ها رو اون مرد کشته! بعد من رو زندانی کرده!
ناراحت نگاهش کردم که چیزی نگفت و سرگرم کار خودش شد. به معصومیت مریم نگاه می‌کردم و توی دلم هزاران نفرین برای کسانی که جون مردم رو می‌گرفتند حواله می‌کردم! و مهم نبود که مرتضی هم جزو اون‌هاست!
تا آخر مراسم هر کی مشغول خودش بود، کسی هم توجه ای به عروس و دوماد نداشت و من هم تا آخر مجلس به معصومیت مریم نگاه کردم و آه کشیدم! از جا بلند شدم و دست مریم رو گرفتم که گفت:
- خاله کجا می‌ریم؟
لبخند زدم و گفتم:
- می‌ریم خونه‌ی ما! پیش من!
هورایی کشید و ناگهان گفت:
- پس اون مرد چی؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین