جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

رها شده [آلان یابان] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط ASAL. با نام [آلان یابان] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,186 بازدید, 39 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [آلان یابان] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ASAL.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ASAL.
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,025
12,088
مدال‌ها
4
لبخندی آروم زدم و گفتم:
- اون مرد خودش گفته تو با من بیای! همین!
بلند خندید و همراهم شد! به مرتضی و خالد که جلوتر از ما راه می‌رفتند نگاه کردم، طفلی خالد! اون هم مثل ما ایرانی بود و به اجبار مثل من به سوریه اومده بود و برای داعش کار می‌کرد! با کشیده شدن دستم، نگاهم به مریم افتاد. با هیجان دوروبرم نگاه می‌کرد، بهش نگاه کردم که خالد برگشت و گفت:
- اوه ببین صدای خنده کی میاد؟!
خجالت زده بهش نگاه کردم که مرتضی با شوخی گفت:
- چیزی گفتی؟
از این غیرت الکیش تنفر داشتم جوری رفتار می‌کرد که انگار توی بهترین خونه تهران زندگی می‌کردم و در بین داعش نبودم! پوزخندی زدم که از نگاه مرتضی دور نموند اخم کرده بهم نگاه کرد که گستاخانه به چشماش زل زدم! وقتی دید می‌تونه کاری کنه که من دست از لجبازی بردارم، هوفی کشید و سرگرم صحبت با خالد شد! به خونه رسیدیم من و مریم بی‌توجه به خالد و خداحافظیش وارد خونه شدیم! همین که مرتضی وارد خونه شد بی توجه به حضور مریم گفتم:
- این دختر چرا باید بیاد خونه ما؟!
با خستگی روی مبل افتاد، و سربند نماد داعشش رو از سرش برداشت و گفت:
- شوهرش خواسته تا پایان زایمانش اینجا باشه انگار یه ماموریت مهم داره!
پوزخندی زدم و گفتم:
- عاقل! گیرم بچه‌اش به دنیا اومد اگه برای خودش اتفاق بیفته چی؟!
خسته زمزمه کرد:
- آلان تا اون موقع خیلی وقته! بیخیال این موضوع!
سریع تکون دادم دست مریم رو گرفتم و به اتاق بردم!
با هیجان دور و بر رو نگاه می‌کرد، خندون بهش نگاه کردم که گفت:
- اتاقتون چه رنگیه خاله؟
روی تخت نشستم و گفتم:
- یاسی رنگ خاله!
خندید و کنارم رو تخت نشست، به صورتش نکاه کردم که هاله‌ای نظرم رو جلب کرد! شبیه ماه‌گرفتگی بود، با شگفتی دستم رو به هاله نزدیک کردم که از جاش پرید و گفت:
- چیکار می‌کنی؟!
هول زده گفتم:
- هیچ کار عزیزم! هیچی فقط می‌خواستم ببینم اون هاله چیه؟
با خشم کودکانه گفت:
- نمی‌خواد خاله ببینی؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,025
12,088
مدال‌ها
4
هول زده شونه‌اش رو گرفتم و گفتم:
- خاله جون، کاریت ندارم فقط می‌خواستم اون هاله رو ببینم!
بغض کرد و با لب های لرزون گفت:
- اون هم همین رو می‌گفت!
با کنجکاوی پرسیدم:
- کی خاله؟ چی می‌گفته؟
اشکاش از چشم‌های مشکیش پایین اومد و گفت:
- اون مرد رو میگم، اون هم هر وقت می‌خواست اون کار رو کنه می‌گفت می‌خواد هاله‌ی روی شونه ام رو ببینه!
نگران گفتم:
- خاله اون کیه؟ چیکار می‌کرده؟
شدت اشکاش بیشتر شد و با لکنت که بخاطر گریه بود گفت:
- خاله... اون مَرده... اسحاق رو میگم... هروقت می‌خواست بلایی سر بیاره... یعنی من رو داغ کنه... می‌گفت می‌خوام هاله‌ی روی شونه‌ام رو ببینه!
خدای من! بچه دوازده ساله رو داغ کرده بود. با عجله لباسش رو در آوردم که رد سوختگی سیگار و قاشق دل رو به درد آورد! از پشت بغلش کردم و دستم رو نوازش بار روی کمرش کشیدم و گفتم:
- مریم جونم! گریه نکن! خوب؟! ببین الان اینجایی، پیش منی! دیگه اون اسحاق هم نیست، باشه؟!
سرش رو تکون داد و به چشمای عسلیم زل زد و گفت:
- خاله تو مامان من شدی؟!
لبخند زدم و گفتم:
- دوست داری مامانت باشم؟!
لبخند خجالت‌زده زد و گفت:
- آخه نی‌نی من مامان داره، من ندارم! مامان میشی!؟
خندیدم و گفتم:
- از الان به بعد من مامانتم!
محکم اندام ریز نقشم رو بغل کرد و گفت:
- مامان تو خیلی خوشگلی!
***
چایی رو دم کردم که صدای مهیبی باعث جیغ مریم شد! با عجله وارد اتاقش که قبلاً انباری بود شدن و نگران اسمش رو صدا زدم که گفت:
- مامان!
بعد از گفتن مامان صدای مهیبی تکرار شد! نامردا بمب زده بودن و این صدای مهیبی رو ایجاد کرده بودن! به سمت مریم رفتم و بغلش کردم که دستاش رو بند لباس سبز رنگم کرد و گفتم:
- مامان شکمم درد می‌کنه!
نگرانیم بیشتر شد و گفتم:
- چیزی نیست مریمی! خوب؟! هیچی نشده قربونت بشم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,025
12,088
مدال‌ها
4
صدا هر لحظه بلندتر می‌شد، مریم با ترس نگاه می‌کرد! با صدای در زدن با ترس بلند شدم و چادر روی مبل خاکستری رو چنگ زدم و با وحشت و پای لرزون به سمت در رفتم.‌ همین که درو باز کردم خالد با ترس وارد خونه شد و گفت:
- زن داداش از مسلم خبر داری؟!
با این حرفش دل‌شوره‌ای توی دلم به راه افتاد با نگرانی و ترس زمزمه کردم:
- مسلم کجاست؟!
با این حرفم توی چشماش ترس رو قشنگ حس می‌کردم! اون نگران من دلواپس! با صدای مهیب دیگه با ترس روی زمین نشستم و سرم رو گرفتم که خالد بدون توجه به وضعیتی که داشتیم از خونه بیرون رفت و توی دود و دم غیب شد! اشکام قطره قطره می‌ریخت! نمی‌تونستم صداش رو کنترل کنم بلند بلند زار می‌زدم که مریم با ترس از خونه بیرون اومد و به سمتم اومد و روی زمین زانو زد و گفت:
- آلان جون چه اتفاقی افتاده؟!
سرم را به عنوان هیچی تکون دادم که با نگرانی از دوباره پرسید:
- چرا گریه می‌کنی پس؟!
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- چیزی نشده صدای وحشتناکی بود یه لحظه ترسیدم!
طفلی قانع شده بود! با کمکش از روی زمین بلند شدم و با قدم های لرزون وارد خونه شدم. روی مبل راحتی نشستم که مریم با لیوان آب به سمت اومد و گفت:
- مامان، بیا آب بخور!
با دست لرزون لیوان رو گرفتم و کمی از آب خوردم! نفس عمیقی کشیدم و لیوان رو به دست مریم دادم که روی نیز عسلی روبروی تلویزیون اون رو گذاشت و کنارم نشست. حدود نیم ساعت بی‌حرف به چشمای بسته و ابروهای سیاه نازکش نگاه می‌کردم که کم‌کم چشمای خودم گرم شد و به خواب رفتم اما با صدای مهیب دیگه خواب از سرم پرید و مریم با ترس از جا پرید و گفت:
- ترسیدم!
به سمتی از جا بلند شدم و گفتم:
- مریم گلی! پاشو بیا توی اتاقت بخواب!
طفلی اونقدر خوابش می‌اومد که بی‌حرف دنبال اومد! روی تخت دراز کشید و پتو رو روی خودش کشید. کنارش روی تخت دراز کشیدم و به مرتضی فکر کردم. به کارهایی که داشت انجام می‌داد و باعث نگرانی من و خالد می‌شد! هنوز ترس توی چشمای خالد رو یادم بود و باعث نگرانی بیشتر من می‌شد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,025
12,088
مدال‌ها
4
پر استرس قلنج دستم رو شکستم. عقربه ها با هم مسابقه گذاشته بودن و قصد کوتاهی نداشتند. هر ثانیه که می‌گذشت دل‌شوره‌ی من بیشتر می‌شد! از مرتضی نزدیک چهار ساعت خبری نبود و خالد هیچ کجا نبود! چند باری در خونه خالد رفتم و نبود! کم‌کم از شدت استرس اشک می ریختم ولی باز هم خبری از هردوشون نبود! با صدای در خوشحال از جا بلند شدم و چادر کنار دستم رو برداشتم و به سمت در دویدم و همین‌که در رو باز کردم صورت و بدن خونی مرتضی اولین چیزی بود که چشمانم اون رو دید! با صدای خالد که گفت:
- زن‌داداش میشه بری کنار!
از جلوی در کنار رفتم و مبهوت سرجام ایستادم که با ناله‌ی دردمند مرتضی سریع خودم رو جمع و جور کردم و به دنبالشون رفتم! مرتضی تقریبا بی هوش روی مبل افتاد و خالد با هول و نگرانی به سمت آشپزخونه رفت تا جعبه‌ی کمک‌های اولیه رو پیدا کنه و بعد از چند دقیقه بیرون اومد! سریع در جعبه رو باز کرد و باند رو از داخلش بیرون آوردم و با گوشه دندونش اون رو باز کرد و مقداری بتادین روی اون ریخت و شروع کرد ضد عفونی. هر وقت که بتادین به صورتش برخورد می‌کرد ناله‌ی کم‌جونی می‌کرد و باعث نگرانی بیشتر می‌شود! بعد از یک ربع ضدعفونی کم‌کم چشمای مشکیش رو باز کرد و خمار بهم نگاه کرد و لبخند کم‌جونی زد! دستم رو دراز کردم و به صورت گندم گونه‌اش رو نوازش کردم که آخ بلندی گفت! هول زده رو به خالد گفتم:
- خالد چی شد؟
خالد نفس عمیقی کشید و گفت:
- صورتش کوفته‌س برای همین یکم درد داره! سری به عنوان متوجه شدم تکون دادم و به مرتضی نکاه کردم که با گیجی من و خالد رو نگاه می‌کرد.
 
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,025
12,088
مدال‌ها
4
مرتضی بعد از اینکه کمی حالش به جا اومد به سختی از روی مبل بلند شد و به سمت اتاق رفتم و روی تخت دراز کشید! قدردان به خالد نگاه کردم که سری برام تکون داد و از جا بلند شد و سلانه‌سلانه از خونه بیرون رفت! زیر لب خداروشکری گفتم و به سمت اتاق رفتم و به چهره پر‌درد مرتضی خیره شدم! چرا این کار با خودش می‌کرد؟ چرا می‌خواست توی خطر بمونه؟ ازش دلخور بودم! درک نداشت که من الان باردارم و استرس برام خوب نیست ولی باز هم کار‌های پر خطرش رو می‌کرد و من رو به استرس می‌‌انداخت! از اتاق بیرون رفتم و به سمت اتاق مریم رفتم. بی‌خبر از همه‌جا غرق در خواب بود. بهش غبطه می‌خوردم چون نگرانی فردا رو نداشت و راحت از امروز استفاده می‌کرد. روی زمین تشک پهن کردم و بالشتم رو روش قرار دادم و دراز کشیدم و پتو رو روم کشیدم و به فکر فرو رفتم و کم‌کم به آغوش خواب پناه بردم.
***
- مرتضی گفتم نه!
عصبی کنارم ایستاد و گفت:
- آلان یک‌بار به حرف گوش کن!
پلکم لرزش عصبی پیدا کرد و پرید و گفتم:
- مرتضی، کارت خطرناکه!
پوف کلافه‌ای کشید و گفت:
- جان مسلم قبول کن! اونجا غیر از من خالد هم هست.
کمی صدام رو بالا بردم و گفتم:
- مرتضی! چندبار بگم نه!
باشه‌ای گفت و از کنارم به تندی رد شد. متعجب از این کارش شونه‌ای بالا انداختم. کاراش داشت خطرناک می‌شد. از من می‌خواست برم و با اسحاق و یک نفر دیگه صبحت کنم تا خانواده ما رو با خودشون به شهر لازقیه ببرن! انگار عملیات مهمی توی این شهر می‌خواست انجام بشه و تعدادی رو داشتن به بیرون شهر می‌بردن تا در امنیت کامل باشن! اما من این رو نمی‌خواستم چون رفتن به اونجا قبولی داعش از نظر من بود. بی‌کار روی مبل نشستم و قلاب کاموای آبی‌رنگم رو از روی میز عسلی برداشتم و شروع به بافتن کردم. مریم یواشکی از اتاق بیرون اومد و گفت:
- چیکار می‌کنی؟
لبخند زدم و گفتم:
- دارم پلیور برای نی‌نی‌ام می‌بافتم!
ذوق زده گفت:
- منم می‌تونم؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,025
12,088
مدال‌ها
4
با اشاره دستم اون رو به سمت خودم کشیدم و کنارم نشوندمش. با هیجان به توضیحاتم گوش می‌داد. دخترک باهوشی بود و زود یاد گرفت. قلابی که اضافه بود رو از توی کمد چوبی در آوردم و با کاموای آبی بهش دادم. خیلی زود دست به کار شد و سرگرم کار شد اما من فکرم فقط پی کارهای مرتضی بود! مرتضایی که این روزها می خواست کاری به جز زیر دست بودن بکنه و داشتند با خالد در این باره صبحت می‌کردند! اون روز مرتضی زودتر از همیشه به خونه اومد و برای اولین بار در کنارم ناهار خورد. باعث تعجب بود اما به این تعجب فرصت پر‌وبال ندادم و گذاشتم از این روز به خوبی استفاده کنه! دو لپی غذا می‌خورد، مریم با لحن بچگانه گفت:
- عمو از جنگ برگشتی؟!
مرتضی برای اولین بار به روی مریم خندید و چیزی نگفت! مریم خودش هم تعجب کرده بود اما سخن نگفت. با اشتیاق خوردن مرتضی باعث شد مریم بیشتر از روزهای دیگه غذا بخوره و این برای بچه‌ش خوب بود. بعد از ناهار مرتضی به اتاق رفت و گفت مزاحمش نشیم و ما هم که روی خوش مرتضی رو قبلاً دیده بودیم بدون حرف جلوی تلویزیون نشستیم و فیلم عربی که از تلویزیون پخش می‌شد رو نگاه کردیم. آخرای فیلم بود که مریم بی‌حوصله قلاب و کاموای آبی رو برداشت و شروع به بافتن کرد. ذوقی که این بچه برای جنین توی شکمش داشت رو درک نمی‌کردم اما به هر حال این جنین بود که امید به زندگی مریم رو افزایش می‌داد. به تبعیت از اون من هم قلاب رو برداشتم شروع به بافتن کردم، نشستن زیاد مدت باعث شد شکمم درد بگیره اما مریم که در ماه‌ آخرش بود، دردش از من بیشتر بود اما بعد از مدتی دردش رفته‌رفته افزایش یافت! دلواپس به سمت مریم رفتم و دستش رو گرفتم، روی صورتش عرق‌های درشت خودنمایی می‌کرد و صورتش هر لحظه سرخ‌تر می‌شد! با عجله دستش رو رها کردم و به سمت اتاقی که مرتضی بود رفتم و به سرعت بیدارش کردم و ماجرا رو تعریف کردم. بیچاره از هول زیاد نمی‌تونست کاری کنه، حق داشت آخه مریم امانت کسی بود که توی داعش مقام بالایی داشت! درد مریم اونقدر زیاد بود که صداش باعث عجلگی کار مرتضی شد. مرتضی از خونه بیرون رفت تا دکتری که بینشون حضور داشت رو خبر کنه! به سمت مریم رفتم و آروم‌آروم از روی زمین بلندش کردم و با سختی به اتاق بردمش. ناله‌ی پر دردش دلم رو به درد می‍اورد! خدا لعنتش کنه کسی که باعث این حال مریم بود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,025
12,088
مدال‌ها
4
- عزیزم یکم آروم باش!
ناله‌هاش هر دقیقه بیشتر می‌شد تمام بدنش از عرق خیس شده بود می‌ترسیدم خدایی نکرده قبل از اینکه مرتضی سر برسه مریم و بچه‌اش بلایی سرشون بیاد، اما خدا رو شکر مرتضی با دکتر زود رسید. همین که دکتر حال بد مریم رو دید، با حالت عصبی گفت:
- چرا زودتر خبر ندادین؟ بچه داره از دست میره!
اونقدر گیج بودم که متوجه نشدم منظور از بچه کیه؟ از استرس نمی‌دونستم چیکار کنم و متوجه حرف‌های خانم دکتر نمی‌شدم! اما مرتضی به خوبی دست و پاش رو جمع کرد و هر چی دکتر می گفت رو انجام می‌داد! با داد دکتر به خودم اومدم که گفت:
- هی دختر! حواست کجاست؟!
هول کرده گفتم:
- ببخشید! کارم دارین؟!
چشم غره‌ی بدی رفت و گفت:
- دختر! شوهرت دیگه نمی‌تونه کمک کنه! تو باید انجام بدی، حالا هم برو بالای سر اون بیچاره و آرومش کن!
سرم رو تکون دادم و با قدم‌های نامیزون به سمت مریم که از شدت درد بی‌حال شد بود رفتم. دکتر نزدیک شد و کار رو شروع کرد، مریم جیغ می‌کشید و دریغ از یکم آرامش! وحشت زده بهشون نگاه می‌کردم و هیچ کمکی به دکتر برای آروم کردن مریم نمی‌کردم! بعد از دقایق طاقت‌فرسایی صدای نوزاد مریم بلند شدم، قربونش بشم قرمز قرمز بود! با صدای دکتر بهش نگاه کردم که گفت:
- بچه‌ت دختره!
مریم بی‌هوش افتاده بود و نمی‌تونست جواب دکتر رو بده! نگران به دکتر خیره شدم و گفتم:
- چرا بی‌هوش شده؟
لبخند آرامش‌بخشی زد و گفت:
- نگران نباش، آروم شده و الان خوابیده، بذار یکم استراحت کنه!
دکتر بچه‌ رو لای پارچه‌ی سفید رنگ پیچید و بچه رو بغل مریم گذاشت که سریع گریه‌ش متوقف شد! از دیدن این لحظه خندیدم و با دکتر از جا بلند شدم و قصد ترک کردن اتاق رو داشتم که دکتر گفت:
- مراقبش باش! مادر ضعیفه بهتره تا مدتی خودت مراقب نوازد باشی! راستی؟... بچه خوابیده؛ برش دار و بیرون بذارش چون شاید بی‌تابی کنه و مادر رو بیدار کنه!
با گفتن ممنونم، دکتر سری تکون داد و از اتاق بیرون رفتم. بچه‌ای که اندازه‌ی کف دست بود رو از زمین بلند کردم و بغلش کردم، خدایا چقدر این لحظه شیرین بود! زیر لب خندیدم و قربون‌صدقه بچه‌ی توی بغلم شدم که دست کوچیکش رو بند لباس بلند بنفش رنگم کرد و اون رو گرفت. با لبخند بهش خیره شدم و از اتاق بیرون رفتم که مرتضی از جا بلند شد و گفت:
- حال مریم خوبه؟
بهش نگاه کردم و گفتم:
- بهتره!
سری تکون داد و گفت:
- بچه‌ش دختره یا پسر؟
به صورت قرمز بچه نگاه کردم و گفتم:
- دختره! حالا بیا یه‌کم تمیزش کنیم!
بهم نزدیک شد و بچه رو ازم گرفت. به سمت آشپزخونه رفتم و کمی از آب داغ که اضافه اومده بود رو برداشتم تا برم صورت قرمز بچه رو تمیز کنم که با صدای گریه‌ی ضعیفش قدم‌هام رو سرعت بخشیدم و به سمت مرتضی و بچه رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,025
12,088
مدال‌ها
4
با مرتضی مشغول تمیز کردن بچه بودیم که مریم با اوضاع بهم ریخته بیرون اومد و گفت:
- بچه‌م کو؟
با بچه از جا بلند شدم و به سمتش رفتم و بچه رو بهش دادم. اشکاش یکی پس از دیگری پایین اومد و با صدای بلند خندید! به این هول و ذوقش خندیدم که گفت:
- میشه اسم دخترم رو انتخاب کنی؟!
دستم رو نوازش وار به صورت گریونش کشیدم و گفتم:
- نمی‌شه!
با دلخوری و تعجب گفت:
- چرا؟ دوسش نداری؟
انگشت اشاره‌ام رو بینی‌ کوچیکش زدم و گفتم:
- چون‌که تو مادرشی و اسمش رو تو باید بگی و خوب من عاشق دخترتم قشنگ جان! حالا هم بیا سر و وضعت رو درست کنم تا بریم اسم برای نی‌نی انتخاب کنی؟!
بچه رو به مرتضی سپردیم و وارد اتاق شدیم که مریم به سمت سرویس رفت و صورتش رو شست و بیرون اومد که اشاره کردم روی صندلی بشینه که با درد نشست و بهم خیره شد. به سمتش رفتم و شروع به شونه کردن موهاش کردم. بعد از مرتب کردن وضع مریم از اتاق بیرون اومدیم که دیدیم مرتضی مشغول خوندن چیزی توی گوش بچه است! به سمتش رفتم که هاله‌ی اشک روی صورتش نمایان شد! مبهوت گفتم:
- مرتضی! چیکار می‌کنی؟!
ترسیده سرش رو بالا گرفت و گفت:
- توی گوشش اذون و اقامه گفتم!
مریم جلو اومد و گفت:
- چرا؟!
لبخندی بهش زدم و گفتم:
- به خاطر اینکه نی‌نی مسلمون بشه!
مریم ترسیده زمزمه کرد:
- اگه اون ها بفهمن مسلمونه و شیعه‌س می‌کشنش!
بچه راست می‌گفت اما هیچ‌ک.س نمی‌دونست برای همین گفتم:
- مریم گلی نگران نباش، به کسی نمی‌گیم!
نفس عمیقی کشید و گفتم:
- اسمش رو چی بذارم؟
با گفتن این حرف حواسمون از مسلمون بودن بچه پرت شد و مشغول انتخاب اسم با مریم شدیم که از آخر با گفتن اسم حلما از زبون مریم، اسمش انتخاب شد! حلما همون لحظه بیدار شد و با گریه تقاضای شیر و آغوش مادر رو کرد. مریم خجالت زده گفت:
- داره گریه می‌کنه! چیکار کنم؟!
خندیدم و گفتم:
- گلی پاشو بیا اتاق تا بگم چیکار کنی!
از جا بلند شد و حلما به دست وارد اتاق شد. روی تخت نشست و من هم با آموزش طرز درست گرفتن بچه و بقیه‌ی چیز‌ها رو یاد دادم که بیچاره بعد از کلی تلاش بالاخره یاد گرفت و گریه‌ی مریم تموم شد. بهشون نگاه کردم و با خودم گفتم ( یعنی وقتی جنین من هم به دنیا بیاد، همین قدر خوردنی میشه!) به فکر خودم خندیدم که مریم به تعجب بهم نگاه کردم و لباش رو غنچه کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,025
12,088
مدال‌ها
4
سرم رو به نشانه‌ای چیه تکون دادم که شونه‌ای را بالا انداخت، نیم وجبی داشت من رو مسخره می‌کرد! بعد از سیر شدن حلما از جا بلند شد! به قد و قامتش نگاه کردم، طفلک توی یک روز بزرگ شده بود. لبخند تلخی زدم و باعث و بانیش رو نفرین کردم.
***
- اللعنة، افتح الباب!
(لعنتی در رو باز کن!)
با عجله شکمم رو گرفتم و به سمت در دویدم. ضربه‌هایی که به در می‌خورد شدت گرفته بود. مرتضی خونه نبود از خالد هم خبری نبود! در رو باز کردم که اسحاق با اون تفنگ توی دستش پیش چشمم نمایان شد! با ترس بهش نگاه کردم که گفت:
- اين زوجتي أرى؟
(زنم کجاست؟ ها؟)
اونقدر ترسیده بودم که متوجه نبودم چی میگه و فقط مثل خنگ‌ها بهش نگاه می‌کردم که گفت:
- أين أنت يا زينك؟ قلت وين مريم؟؟ أين تلك المرأة الإيرانية؟؟
(حواست کجاست زنک؟ گفتم مریم کجاست؟؟ اون زن ایرانی کجاست؟؟)
بالاخره با دادش به خودم اومدم و از جلوی در فاصله گرفتم که به تنش حرکت داد و با اون لباس بلند عربی خاکستری رنگ و سربند محمد رسول الله وارد خونه شد و یک راست سراغ مریم رو گرفت. مریم حلما به دست با ترس از خونه بیرون اومد و توی حیاط پابرهنه ایستاد که اسحاق نزدیک اومد و گفت:
- لذلك ولدت أخيرا! مبارك! ما هو الطفل؟
(پس بالاخره زاییدی! مبارکه! بچه چیه؟)
مریم آب دهنش رو قورت داد گفت:
- شكرًا لك! الطفلة فتاة!
(ممنونم! بچه دختره!)
با شنیدن این حرف، صورت اسحاق قرمز شد و با خشم لباس زرد رنگ مریم رو گرفت و تکونش داد و گفت:
- ماذا يعني يا فتاة! هل يجب أن يكون لديك ولد؟
( یعنی چی دختره! تو باید پسر می آوردی؟)
متاسفانه مریم از بچگی اینجا بزرگ شده بود و حرف‌های بی سر و ته اسحاق رو می‌فهمید اما من که فقط عربی رو یاد گرفته بودم بعضی از کلمات رو متوجه نمی‌شدم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,025
12,088
مدال‌ها
4
مریم پر بغض بهش نگاه کرد و گفت:
- ماذا أفعل، طفلي فتاة!
(چیکار کنم بچه‌م دختره!)
اسحاق از روی حرص سر تکون داد و گفت:
- لقد أحضرت للتو فتاة بدلاً من الصبي!
(هیچی کار فقط به جای پسر دختر آوردی!)
جلو اومدم و دست و پا شکسته گفتم:
- سيدي، فتاة... ما الأمر؟
(آقا، دختر... مگه چشه؟ )
اسحاق به سمتم برگشت و گفت:
- لا شيء، إنها مجرد مزحة!
(چیزی نیست فقط باعث مسخره شدنه! )
با تعجب گفتم:
- ماذا تقول؟
(چی میگی؟)
بی‌توجه به حرفم بچه رو از مریم گرفت و خوب برندازش کرد و چیزی نگفت! با صدای چرخش کلید نگاه همه به در افتاد که مرتضی همراه با خالد خندون وارد شدند که با دیدن اسحاق ساکت شدند. اسحاق که اون‌ها رو دید حلما به دست از مریم دور شد و دستی به شونه‌ی مرتضی زد و با حلما از خونه بیرون رفتن که مریم با گریه فارسی فریاد زد:
- نبرش لعنتی! نبرش اون بچه با تو نیست! اون بچه‌ پشتش به امام علی گرمه! خدا مراقبشه! نبرش نفرینت می‌کنه!
انگار با آوردن اسم امام علی، بنزین رو روی آتیش خشم اسحاق خالی کرده چون که با عصبانیت خونه اومد و گفت:
- ماذا قلت؟
( چی گفتی؟)
مریم عصبی و نگران گفت:
- قلت ابني شيعي!
(گفتم بچه‌م شیعه‌س)
مریم بعد از این حرف محکم جلوی دهنش رو گرفت. همه با ترس به اسحاق نگاه کردیم، اسحاق با چشمای پر خون نگاهمون می‌کرد. جرئت حرف زدن نداشتیم. اسحاق به چهره‌ی همه‌مون نگاه می‌کرد، سری تکون داد و حلما رو محکم فشار داد و چیزی نگفت و فقط با خشم ابرویی بالا انداخت و از خونه بیرون رفت. مریم با حالی پریشون روی پله نشست و گریه سر داد. بهش نزدیک شدم و گفتم:
- مریم!
هقی زد و گفت:
- کار احمقانه‌ای کردم! نباید می‌گفتم!
حالش خیلی بد بود و دلداری کمکی بهش نمی‌کرد. مرتضی آهی کشید و گفت:
- می‌کشتمون!
بهش نگاه کردم و گفتم:
- چرا؟!
مسخره پوزخندی زد و گفت:
- دیوانه! انگار نمی‌دونی شیعه رو زنده زنده می‌خورن!
با ترس گفتم:
- چرا ما رو کاری نداشتن؟
سرش رو پایین انداخت و گفت:
- به خاطر اینکه گفته بودم به شیعه بودن پشت کردیم!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین