- Feb
- 3,025
- 12,088
- مدالها
- 4
لبخندی آروم زدم و گفتم:
- اون مرد خودش گفته تو با من بیای! همین!
بلند خندید و همراهم شد! به مرتضی و خالد که جلوتر از ما راه میرفتند نگاه کردم، طفلی خالد! اون هم مثل ما ایرانی بود و به اجبار مثل من به سوریه اومده بود و برای داعش کار میکرد! با کشیده شدن دستم، نگاهم به مریم افتاد. با هیجان دوروبرم نگاه میکرد، بهش نگاه کردم که خالد برگشت و گفت:
- اوه ببین صدای خنده کی میاد؟!
خجالت زده بهش نگاه کردم که مرتضی با شوخی گفت:
- چیزی گفتی؟
از این غیرت الکیش تنفر داشتم جوری رفتار میکرد که انگار توی بهترین خونه تهران زندگی میکردم و در بین داعش نبودم! پوزخندی زدم که از نگاه مرتضی دور نموند اخم کرده بهم نگاه کرد که گستاخانه به چشماش زل زدم! وقتی دید میتونه کاری کنه که من دست از لجبازی بردارم، هوفی کشید و سرگرم صحبت با خالد شد! به خونه رسیدیم من و مریم بیتوجه به خالد و خداحافظیش وارد خونه شدیم! همین که مرتضی وارد خونه شد بی توجه به حضور مریم گفتم:
- این دختر چرا باید بیاد خونه ما؟!
با خستگی روی مبل افتاد، و سربند نماد داعشش رو از سرش برداشت و گفت:
- شوهرش خواسته تا پایان زایمانش اینجا باشه انگار یه ماموریت مهم داره!
پوزخندی زدم و گفتم:
- عاقل! گیرم بچهاش به دنیا اومد اگه برای خودش اتفاق بیفته چی؟!
خسته زمزمه کرد:
- آلان تا اون موقع خیلی وقته! بیخیال این موضوع!
سریع تکون دادم دست مریم رو گرفتم و به اتاق بردم!
با هیجان دور و بر رو نگاه میکرد، خندون بهش نگاه کردم که گفت:
- اتاقتون چه رنگیه خاله؟
روی تخت نشستم و گفتم:
- یاسی رنگ خاله!
خندید و کنارم رو تخت نشست، به صورتش نکاه کردم که هالهای نظرم رو جلب کرد! شبیه ماهگرفتگی بود، با شگفتی دستم رو به هاله نزدیک کردم که از جاش پرید و گفت:
- چیکار میکنی؟!
هول زده گفتم:
- هیچ کار عزیزم! هیچی فقط میخواستم ببینم اون هاله چیه؟
با خشم کودکانه گفت:
- نمیخواد خاله ببینی؟!
- اون مرد خودش گفته تو با من بیای! همین!
بلند خندید و همراهم شد! به مرتضی و خالد که جلوتر از ما راه میرفتند نگاه کردم، طفلی خالد! اون هم مثل ما ایرانی بود و به اجبار مثل من به سوریه اومده بود و برای داعش کار میکرد! با کشیده شدن دستم، نگاهم به مریم افتاد. با هیجان دوروبرم نگاه میکرد، بهش نگاه کردم که خالد برگشت و گفت:
- اوه ببین صدای خنده کی میاد؟!
خجالت زده بهش نگاه کردم که مرتضی با شوخی گفت:
- چیزی گفتی؟
از این غیرت الکیش تنفر داشتم جوری رفتار میکرد که انگار توی بهترین خونه تهران زندگی میکردم و در بین داعش نبودم! پوزخندی زدم که از نگاه مرتضی دور نموند اخم کرده بهم نگاه کرد که گستاخانه به چشماش زل زدم! وقتی دید میتونه کاری کنه که من دست از لجبازی بردارم، هوفی کشید و سرگرم صحبت با خالد شد! به خونه رسیدیم من و مریم بیتوجه به خالد و خداحافظیش وارد خونه شدیم! همین که مرتضی وارد خونه شد بی توجه به حضور مریم گفتم:
- این دختر چرا باید بیاد خونه ما؟!
با خستگی روی مبل افتاد، و سربند نماد داعشش رو از سرش برداشت و گفت:
- شوهرش خواسته تا پایان زایمانش اینجا باشه انگار یه ماموریت مهم داره!
پوزخندی زدم و گفتم:
- عاقل! گیرم بچهاش به دنیا اومد اگه برای خودش اتفاق بیفته چی؟!
خسته زمزمه کرد:
- آلان تا اون موقع خیلی وقته! بیخیال این موضوع!
سریع تکون دادم دست مریم رو گرفتم و به اتاق بردم!
با هیجان دور و بر رو نگاه میکرد، خندون بهش نگاه کردم که گفت:
- اتاقتون چه رنگیه خاله؟
روی تخت نشستم و گفتم:
- یاسی رنگ خاله!
خندید و کنارم رو تخت نشست، به صورتش نکاه کردم که هالهای نظرم رو جلب کرد! شبیه ماهگرفتگی بود، با شگفتی دستم رو به هاله نزدیک کردم که از جاش پرید و گفت:
- چیکار میکنی؟!
هول زده گفتم:
- هیچ کار عزیزم! هیچی فقط میخواستم ببینم اون هاله چیه؟
با خشم کودکانه گفت:
- نمیخواد خاله ببینی؟!
آخرین ویرایش: