- Feb
- 3,025
- 12,088
- مدالها
- 4
ناباور بهش نگاه کردم که ادامه داد:
- میدونم بد کردم اما الان پشیمونم آلان!
برق خوشحالی توی چشمم جوونه زد و گفتم:
- راست میگی؟
لبخند کوتاهی زد و گفت:
- اره اما...
دستام رو بهم گره زدم و گفتم:
- اما چی؟!
لبخندی پر کشید و گفت:
- اما نمیتونیم برگردیم!
اخم کردم و گفتم:
- چرا؟!
با صدایی که پر از ندامت بود گفت:
- بهخاطر اینکه اومدن به اینجا آسونه اما رفتنش نه!
نامفهوم حرف میزد برای همین مشکوک گفتم:
- مرتضی!
خودش متوجه نامفهومی حرفش شد و گفت:
- یعنی الان که اینجاییم فقط با مرگ میتونیم برگردیم ایران مگر نه نمیذارن!
شوک زده بهش نگاه کردم که سرش رو پایین انداخت. من پشیمونی و اظهار تأسفش رو نمیخوام، من فقط یک زندگی آروم اون هم توی کشور خودم رو میخوام که انگار غیرممکن بود. نفسم رو بیرون دادم و زیر بغل مریم رو گرفتم و با سختی به خونه بردمش. نمیدونم با کارهایی که من انجام میدم چرا بیماریم نمایان یا چرا بچه نمیافته! شونهای بالا انداختم و مریم رو به نزدیکترین مبل بردم. بیچاره هنوز هم گریه میکرد و سراغ حلما رو میگرفت! خسته از این همه تنش به سمت اتاق رفتم که با صدای در متوجه رفتن مرتضی همراه با خالد شدم. روی تخت دراز کشیدم که مریم با چشمای اشکبار داخل اتاق اومد و گفت:
- میتونم اینجا بخوابم؟!
سری تکون دادم که کنارم دراز کشید و دستش رو دور شکمش حلقه کرد. نفهمیدم چرا مریم اون حرف رو زد اما با اون حرفش جوری اسحاق عصبی بود که فکر کنم بلایی سر حلما آورده! اونقدر به مریم و رفتارش فکر کردم که خواب کمکم بر من چیره شد!
***
- آلان! مریم کجاست؟!
از خواب با صدای بلند مرتضی بیدار شدم و وحشتزده به کنارم نکاه کردم که مریم رو ندیدم. کجا بود این بچه؟ مرتضی در رو به شدت باز کرد و با صدای بریدهبریده گفت:
- آلان... مریم توی... خونه نیست!
و ای وای بر این حرف، چنان شوری توی دلم به راه افتاد که توانایی پلکزدن رو هم از من گرفت! اون بچه امانت بود و حال هیچکَس از جاش خبری نداشت!
- میدونم بد کردم اما الان پشیمونم آلان!
برق خوشحالی توی چشمم جوونه زد و گفتم:
- راست میگی؟
لبخند کوتاهی زد و گفت:
- اره اما...
دستام رو بهم گره زدم و گفتم:
- اما چی؟!
لبخندی پر کشید و گفت:
- اما نمیتونیم برگردیم!
اخم کردم و گفتم:
- چرا؟!
با صدایی که پر از ندامت بود گفت:
- بهخاطر اینکه اومدن به اینجا آسونه اما رفتنش نه!
نامفهوم حرف میزد برای همین مشکوک گفتم:
- مرتضی!
خودش متوجه نامفهومی حرفش شد و گفت:
- یعنی الان که اینجاییم فقط با مرگ میتونیم برگردیم ایران مگر نه نمیذارن!
شوک زده بهش نگاه کردم که سرش رو پایین انداخت. من پشیمونی و اظهار تأسفش رو نمیخوام، من فقط یک زندگی آروم اون هم توی کشور خودم رو میخوام که انگار غیرممکن بود. نفسم رو بیرون دادم و زیر بغل مریم رو گرفتم و با سختی به خونه بردمش. نمیدونم با کارهایی که من انجام میدم چرا بیماریم نمایان یا چرا بچه نمیافته! شونهای بالا انداختم و مریم رو به نزدیکترین مبل بردم. بیچاره هنوز هم گریه میکرد و سراغ حلما رو میگرفت! خسته از این همه تنش به سمت اتاق رفتم که با صدای در متوجه رفتن مرتضی همراه با خالد شدم. روی تخت دراز کشیدم که مریم با چشمای اشکبار داخل اتاق اومد و گفت:
- میتونم اینجا بخوابم؟!
سری تکون دادم که کنارم دراز کشید و دستش رو دور شکمش حلقه کرد. نفهمیدم چرا مریم اون حرف رو زد اما با اون حرفش جوری اسحاق عصبی بود که فکر کنم بلایی سر حلما آورده! اونقدر به مریم و رفتارش فکر کردم که خواب کمکم بر من چیره شد!
***
- آلان! مریم کجاست؟!
از خواب با صدای بلند مرتضی بیدار شدم و وحشتزده به کنارم نکاه کردم که مریم رو ندیدم. کجا بود این بچه؟ مرتضی در رو به شدت باز کرد و با صدای بریدهبریده گفت:
- آلان... مریم توی... خونه نیست!
و ای وای بر این حرف، چنان شوری توی دلم به راه افتاد که توانایی پلکزدن رو هم از من گرفت! اون بچه امانت بود و حال هیچکَس از جاش خبری نداشت!
آخرین ویرایش: