جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

رها شده [آلان یابان] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط ASAL. با نام [آلان یابان] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,186 بازدید, 39 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [آلان یابان] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ASAL.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ASAL.
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,025
12,088
مدال‌ها
4
ناباور بهش نگاه کردم که ادامه داد:
- می‌دونم بد کردم اما الان پشیمونم آلان!
برق خوشحالی توی چشمم جوونه زد و گفتم:
- راست میگی؟
لبخند کوتاهی زد و گفت:
- اره اما...
دستام رو بهم گره زدم و گفتم:
- اما چی؟!
لبخندی پر کشید و گفت:
- اما نمی‌تونیم برگردیم!
اخم کردم و گفتم:
- چرا؟!
با صدایی که پر از ندامت بود گفت:
- به‌خاطر اینکه اومدن به اینجا آسونه اما رفتنش نه!
نامفهوم حرف می‌زد برای همین مشکوک گفتم:
- مرتضی!
خودش متوجه نامفهومی حرفش شد و گفت:
- یعنی الان که اینجاییم فقط با مرگ می‌تونیم برگردیم ایران مگر نه نمی‌ذارن!
شوک زده بهش نگاه کردم که سرش رو پایین انداخت. من پشیمونی و اظهار تأسفش رو نمی‌خوام، من فقط یک زندگی آروم اون هم توی کشور خودم رو می‌خوام که انگار غیرممکن بود. نفسم رو بیرون دادم و زیر بغل مریم رو گرفتم و با سختی به خونه بردمش. نمی‌دونم با کارهایی که من انجام میدم چرا بیماریم نمایان یا چرا بچه نمی‌افته! شونه‌ای بالا انداختم و مریم رو به نزدیک‌ترین مبل بردم. بیچاره هنوز هم گریه می‌کرد و سراغ حلما رو می‌گرفت! خسته از این همه تنش به سمت اتاق رفتم که با صدای در متوجه رفتن مرتضی همراه با خالد شدم. روی تخت دراز کشیدم که مریم با چشمای اشک‌بار داخل اتاق اومد و گفت:
- می‌تونم اینجا بخوابم؟!
سری تکون دادم که کنارم دراز کشید و دستش رو دور شکمش حلقه کرد. نفهمیدم چرا مریم اون حرف رو زد اما با اون حرفش جوری اسحاق عصبی بود که فکر کنم بلایی سر حلما آورده! اونقدر به مریم و رفتارش فکر کردم که خواب کم‌کم بر من چیره شد!
***
- آلان! مریم کجاست؟!
از خواب با صدای بلند مرتضی بیدار شدم و وحشت‌زده به کنارم نکاه کردم که مریم رو ندیدم. کجا بود این بچه؟ مرتضی در رو به شدت باز کرد و با صدای بریده‌بریده گفت:
- آلان... مریم توی... خونه نیست!
و ای وای بر این حرف، چنان شوری توی دلم به راه افتاد که توانایی پلک‌زدن رو هم از من گرفت! اون بچه امانت بود و حال هیچ‌کَس از جاش خبری نداشت!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,025
12,088
مدال‌ها
4
دور تا دور خونه رو گشتم هیچ جایی مریم رو پیدا نکردم. غم و اندوه دل رو فرا گرفت. اشک درون چشمام جوشید. مرتضی مثل مرغ پرکنده لباس بلندش رو پوشید که با عجله چادر سیاهم رو پوشیدم و از خونه بیرون رفتم که مرتضی بدون کفش و با دمپایی از خونه بیرون زد و من هم چون استرس نبود مریم تموم بدنم رو فرا گرفته بود بدون کفش، پابرهنه از خونه بیرون رفتم. چشم چرخوندم که نه مرتضی بود و نه مریم! در خونه رو بدون توجه به چیزی نیستم و توی کوچه دویدم که صدای مهیبی باعث جیغ عموم شد. هرج و مرج بین مردم رو فرا گرفته بود. نرم بدون توجه به چیزی خودشون رو به جای امنی می‌رسوندند که در همون لحظه زنی با صورت خونی بهم برخورد کرد که باعث شد محکم به زمین بخورم که آرنج دستم به زمین خراشیده شد. ترس ناامنی به ترس نبودن مریم اضافه شد. کنترل اشکام دست خودشون نبود. دود کل شهر رو در کرده بود و صداهای وحشتناک از هر طرف شنیده می‌شد. مردم به هر طرف می‌دویدند و بچه‌ها به دنبال مادرشون بی‌قرار با قدم‌های کوچیکشون می‌دویدند. روی زمین افتاده بودم و درد توی شکمم نمایان شده بود. بدون توجه به درد شکمم از روی زمین به سختی بلند شدم و آهسته راه می‌رفتم و اطراف رو نگاه می‌کردم. مریم نبود. هیچ جا نبود. ترس حمله به این شهر و ترس اینکه نکنه بالایی سر مریم اومده باشه داشت روانم رو بهم می‌ریخت. آروم حرکت می‌کردم که ناگهان ماشین داعش جلوی چشمام نمایان شد و تمام مردم رو به رگبار بستن و کسی که مردم رو به رگبار بسته اسحاق با اون چشم‌های قدرت‌طلبانه‌اش بود. نبود مریم از یادم رفت و فقط نگران این بودم که این تیرهای یکیشون به بدنم و شکمم نخوره. بعد از رگبار مردم، من ایستاده با بدنی لرزون و چشمای اشکی و لرزون به اسحاق بین کلی مُرده نگاه کردم که گفت:
- نظرتك المرتجفة تعطي شعوراً بالقوة، تماماً مثل نظرة مريم!
(نگاه لرزونت حس قدرت میده، دقیقا مثل نگاه مریم!)
ناباور و با ترسی که دامن بر دلم زده بود، بهش نگاه کردم که گفت:
- میای پیش مریم؟
(أتيت إلى مريم؟)
سرم رو با کمی دلهره تکون دادم که از پشت رگبار پایین پرید و گفت:
- اتبعني!
(دنبالم بیا!)
با قدم‌های کوتاه پشتش قدم برداشتم. پارچه‌ی چادرم رو فشردم و سعی کردم خودم رو آروم کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,025
12,088
مدال‌ها
4
اشکام تا حدودی کمتر شده بود و همه‌ی نگرانیم نبودن مریم بود. به دنبال اسحاق روونه بودم که بعد از مدتی زیاد به خونه‌ی متروکه‌ای رسیدیم. دورتادور خونه بیابون بود و اگه بلایی سرت می‌اومد هم کسی ازت خبر دار نمی‌شد. همین‌که اسحاق در رو باز کرد، مقدار زیادی خاک از دیوار خشتی روی زمین ریخت. دیوار تقریباً خراب شده بود. با احتیاط و نگرانی پشت سر اسحاق رفتم که صدای گریه‌ای باعث جلب توجه شد. صدای گریه‌ی نوزاد بود. خندون از اینکه مریم پیش حلماست به سمت صدا دویدم که صدای فارسی حرف زدن بدون هیچ لکنتی اسحاق باعث توقف من شد:
- اگه دنبال مریمی؛ نرو اونجا! بیا اینجا!
این حرف یعنی مریم مهربونم پیش حلمای بی‌قرار نیست. آروم به سمت اتاق زوار در رفته‌ای که اسحاق رفته بود، رفتم که چهره‌ی سفید و پارچه‌ای سفید رنگ که به دهنش بسته بود و اون دستمال پر از خون مریم بهم چشمک زد. مریم روبروم با دست و پا و دهن بسته نشسته بود و درخواست نجات داشت اما من رمقی برای این کار نداشتم. اسحاق با اون زخم کنار آبرویش که مقداری خون روش خودنمایی می‌کرد به مریم نزدیک شد و پارچه‌ای سفید رنگ رو باز کرد که مریم با گریه و نگرانی گفت:
- آلان! بچه‌م! توروخدا نحاتش بده!
با این حرف اسحاق چنان کشیده‌ای به مریم زد که گونه‌ی من به‌جای اون درد گرفت. از سر ناچاری پیش مریم رفتم و کنارش روی زمین خشتی خونه نشستم که اسحاق نزدیک مون شد و زمزمه وار گفت:
- چه کیفی میده، دوتا ایرونی رو با دستای خودم به پیشواز عزراییل و بعد جهنم راهی کنم... ولی اول شکنجه یادم نمیره!
بعد از این حرف با صورت کریه و دندون‌های زردش شروع به خندیدن کرد، خنده‌ای که از روی حرص و نفرت بود! اشکام توی چشمم خودنمایی می‌کردند ولی اگر گریه می‌کردم حال مریم هم بد می‌شد برای همین سرم رو بالا گرفتم تا اشکام کنترل بشن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,025
12,088
مدال‌ها
4
اسحاق از اتاق بیرون رفت که خودم رو به سختی به مریم رسوندم و سعی کردم طناب‌ها رو باز کنم اما طناب‌ها سفت دست‌هایش رو هدف گرفته بود. چندبار تلاش برای باز کردن دستای کوچکیش کردم اما موفق نشدم. ناامید کنارش نشستم که با چشمای قهوه‌ای اشکی با لبخند بهم نگاه کرد که ناگهان صدای داد و بیداد باعث دلخوشی دل‌هامون شد. صدای مرتضی و خالد بود. صداهایی که نوید آزادی بود. صدای عصبی و نگران مرتضی که با فریاد الای الای می‌کرد رو می‌شنیدم. اون لحظه حواسش نبود که اسمم الان آلانه و داره الای الای می‌کنه. خوشحال خندیدم که نگاهم به مریم افتاد. بی‌حال چهره‌اش داشت به سفیدی می‌زد و از قرمزی لباش خبری نبود. سرش کجا روی بدنش سنگینی می‌کرد و جون نداشت حتی سرش رو بالا بگیره و به نجات پیدا کردنش لبخند بزنه. صورتش رو بین دو دستم گرفتم که سردیش باعث لرز بدنم شد. چشماش خمارگونه بهم خیره بود که کم‌کم روی هم افتادن و مزه‌های سیاهش بهم برخورد کرد. چند ضربه‌ای به صورتش زدم که چشماش رو باز نکرد. سردی بدنش به حدی بود که انگار کرده به جای مریم کنارم بی هوش شده. نگران و لرزون اسمش رو صدا زدم اما باز هم چشماش رو باز نکرد. صداها بلندتر می‌شد و انگار هیچ کدوم قصد کوتاه اومدن نداشتن. از روی زمین نمور و خاکی بلند شدم و به سختی با قدم‌های کوتاه به سمت صداها رفتم که ماشین داعش پشت اسحاق پدیدار شدن. اسحاق دستاش رو به پشتش رسوند و اون‌ها رو بهم گره زد و چون مرتضی و خالد پشتشون به من بود، متوجه من نشدن برای همین اسحاق لبخند خبیثی زد و دستاش رو آزاد کرد و به فارسی گفت:
- داد زدن رو بذار کنار ابومسلم. بیا برات نمایش دارم!
 
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,025
12,088
مدال‌ها
4
مرتضی با صورتی که از شدت خشم قرمز شده بود چشماش رو بست و بعد از چند ثانیه‌ای طاقت‌فرسا تفنگش رو روی زمین پرت کرد و دستاش رو بالا آورد و خالد هم همین کار رو کرد. اسحاق خوشحال با لبخندی که روی صورتش نقش بسته بود گفت:
- نمایش شروع شد! بهتره پشت سرت رو نگاه کنی مسلم!
مرتضی با کمی تأمل برگشت که من رو با بدن لرزون و چشمای اشکی دید. چشمای قهوه‌یش که دورشون رو هاله‌ای قرمز پر کرده بود درشت شد و دندون‌هاش رو روی هم فشار داد و با حرص و عصبانیت رو به اسحاق فریاد زد:
- مرتیکه‌ِ... ! زنم اینجا چیکار می‌کنه؟ باهاش چیکار کردی؟
اسحاق بی‌خیال بد و بیراهی که از مرتضی شنید بود با لحن سرخوش گفت:
- مسلم بی‌ادب نشو! راستی دخترخونده‌ت هم اینجاست!
اسحاق جایی که مریم با حال بد افتاده بود رو نشون داد.
کارد می‌زدی خون مرتضی از عصبانیت در نمی‌اومد. با آوردن اسم مریم بی‌توجه به اوضاع جلو اومدم و با صدای گرفته و بریده بریده گفتم:
- مریم... حالش... خو...ب نیست!
با این حرفم اسحاق بی‌خیال خندید اما نگرانی ته چشمای مرتضی رو به خوبی تشخیص دادم.
آب دهنم رو قورت دادم و پشتم رو بهشون کردم که چادرم از پشت کشیده شد و همراه با کشیده شدن چادر داد مرتضی که می‌گفت ولش کن هم بلند شد. برگشتم و به شخصی که چادرم رو کشیده نگاه کردم. یکی از نوچه‌های اسحاق با اون لباس عربی و جلیقه‌ی سیاه و سربند چادرم رو کشیده بود. سوالی بهش نگاه کردم که اسحاق لبخند زنان جلو اومد و گفت:
- کجا تشریف می‌بری؟!
دستی به اشکای صورتم کشیدم و آروم گفتم:
- پیش مریم.
اسحاق حس متفکر بودن گرفت و گفت:
- به چه دلیل سرکار خانم؟!
نگران و عصبی گفتم:
- لعنتی حالش خوب نیست!
اسحاق خوب‌ای گفت و به سمت مرتضی رفت و چیزی در گوشش زمزمه کرد که باعث شد رنگ چهره‌ای مرتضی به سفیدی بزنه! کنجکاو بودم چه چیزی بهش گفته اما جرئت سوال پرسیدن نداشتم. وقتی احساس کردم کسی حواسش بهم نیست، پاورچین پاورچین قدم برداشتم که صدای دست زدن و بردن اسمم از زبون یکی باعث ایستادن من شد.
 
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,025
12,088
مدال‌ها
4
آب دهنم رو قورت دادم و آروم به سمت صدا برگشتم. اسحاق بود که داشت دست میزد. با ترس چند قدم عقب رفتم که صداش ناقوسی وحشتناک برام شد:
- با اون مغز آکبندت می‌خوای من رو گول بزنی؟! آفرین داری دختر!
بعد از گفتن این حرف با اون لباس بلندش جلو اومد و محکم چادرم رو کشید و با لحن چندشی زمزمه کرد:
- می‌دونی از تلاش خوشم میاد اما حیف... خوشگله حیف که قراره نابود بشه و زیر خاک بری، خاک برای اندامت خیلی حرفه!
بعد از گفتن اون کلمات چندش آور عقب رفت و کلتش رو از جای مخصوصی که به کمرش داشت در آورد و پیشونیم رو هدف گرفت. از ترس داشتم شلوارم خیس می‌کردم که صدایی منجی جونم شد:
- ماذا تفعل خطأ إسحاق؟!
(چه غلطی میکنی اسحاق؟!)
اسحاق با عصبانیت برگشت اما با دیدن فرد روبروش رنگش پرید و با لکنت گفت:
- سيدي ماذا تفعل هنا؟!
(آقا شما... اینجا چیکار میکنید؟!)
اون مرد عصبانی جلو اومد و چیزی زیر لب گفت و اسحاق تا خواست جوابی بده صدای یکی از نوچه‌های بلند شد و گفت:
- سيدي، الطفل المصاب بالكدمات لا يتنفس!
(آقا بچه کبود شده نفس نمی‌کشه!)
اسحاق بعد از شنیدن این حرف دور خودش حیرون چرخید و چیزی زیر لب زمزمه کرد.تماک حالتاش عصبی بود. بعد از چند ثانیه چرخیدن ناگهان ایستاد و به سمت اتاقی که حلما قرار داشت دوید. چند عقب جلو رفتم که اون مرد هم جلو اومد و من رو عقب کشید و خودش به سمت اتاق رفت. نگران حلما بودم که صدای ناله حواسم رو پرت کرد. صدای مریم بود. نبود اسحاق رو غنیمت شمردم و به سمت مریم دوون دوون رفتم.
 
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,025
12,088
مدال‌ها
4
به‌خاطر دویدن عضلات شکمم به درد اومد ولی بی‌توجه به درد به سمت مریم دویدم و همین‌که به اتاق رسیدم، جسم بی‌جونش خاری بر چشمم شد. ناباوری کل وجودم رو در برگرفت. با پاهای لرزون به سمتش رفتم و صداش زدم. صورتش لباش سفید و بدنش با یک تیکه یخ فرقی نداشت. دستای سردش رو توی دستای گرمم گرفتم و آروم صداش زدم اما دریغ از یک پاسخ! بدن بی‌جونش و ظریفش رو تکون دادم و با فریاد گفتم:
- مریم! پاشو مریم! مریم!
صدام به حدی بلند بود که مرتضی داخل اتاق اومد و سعی در بیدار کردن مریم داشت اما بی‌فایده بود. مرتضی از توی جیب کنار لباسش چاقوی تیزش رو در آورد و طناب های دست مریم رو با سرعت باز کرد که باعث شد مچ مریم مقداری خونی بشه! فرصت نگاه کردم به مچش رو نداشتم. مرتضی مریم رو بغل گرفت و از اتاق بیرون اومد که اسحاق با حلمای بی‌جون از توی اون یکی اتاق با قدم‌های نامیزون بیرون اومد. دست حلما آویزون بود و نشون از بد حالی می‌داد. به سمت حلما با قدم‌های کوتاه به‌خاطر درد شدید شکمم رفتم و بی‌توجه به نگاه خون‌بار مرتضی بچه‌ رو آروم بغل گرفتم و کمی توی بغلم تکونش دادم که گریه‌ش اوج گرفت. قربونش برم دلتنگ بغل مادرش بود. با صدای اسحاق دست از تکون دادن بچه برداشتم و گوش بهش سپردم:
- کجا داری میری مرتضی؟
مرتضی احمدی کرد و گفت:
- بیمارستان!
تا خواست مرتضی مخالفتی کنه اون مرد ناجی از توی اتاق بیرون اومد و گفت:
-خذ يا أبا مسلم.
(ببرش ابومسلم)
مرتضی سری تکون داد و به من نزدیک شد و لب زد:
- آلان بیا بریم!
سری به نشونه تاکید تکون دادم و حلما رو توی دستم جابه‌جا کردن و همراه با مرتضی که مریم رو به بغل گرفته بود با خالد از خونه بیرون اومدیم.
 
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,025
12,088
مدال‌ها
4
از خونه که بیرون زدیم، هنوز آشوب توی شهر وجود داشت. بعضی از مردم جنازه عزیزانشون رو، بغل گرفته بودن و بعضی‌ها هم در حال گریه بودن. حال هیچکس قابل درک نبود. حلما توی بغلم آروم شده بود انگار درک کرده بود از اون مکان خوفناک خارج شده بودیم. مرتضی مریم را به خالد سپرد تا اون رو به اولین درمانگاه شهر برسونه و خودش همراه من بود. شکمم از این حجم از استرس، فعالیت درد داشت. آروم آروم ز میان اون همه جنازه رد می‌شدیم گوشه چادر مشکی رد خون رو به جا می‌گذاشت. خون جنازه‌ها بود. نامرد‌ها به پیر و جوان و نه به زن و بچه‌ام رحم نکرده بودند. نزدیک خونه که شدی چیزی جلب توجه کرد. عروسک زینب، دختر همسایه بغلیمون بود. به عروسک نزدیک شدم که دیدم اون طرف جنازه غرق در خون زینب افتاده. زینب سنی نداشت برای مردن فقط ۵ سالش بود. مادر زینب هم اون طرف، چند سانتی‌متر با زینب فاصله داشت و با تیری که روی سی*ن*ه اش قرار گرفته بود، آروم خوابیده بود. اشک
هام با دیدن این صحنه، از دوباره راه خودشون رو پیدا کردند. مرتضی در خونه رو با کلید باز کرد و جلوتر از من وارد خونه شد. مثل این شکست خورده‌ها چادر از سرم افتاده بود و حلما را هم به زور توی بغلم به زور نگه داشته بودم. پوزخندی به حالم زدم. من الان نباید اینجا بودم، من باید توی کشور خودم توی خونه مادرم بودم تا زایمانم بدون دردسر و استرس سر بگیره. اما تقدیر چیز دیگر رقم زده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,025
12,088
مدال‌ها
4
***
چند روز از ماجرای خانه‌ی متروکه می‌گذشت. مریم به خاطر استرسی که بهش وارد شده بود دو روز توی بیمارستان بستری بود اما بعد از اینکه مرخص شد با حالی خوش به استقبال حلما رفت. مرتضی از اون روز به بعد، سرسنگین رفتار می‌کرد. علتش را نمی دونستم اما این دلخوری برایم خوب بود. چون نیاز داشتم اتفاقات را هضم کنم اگر مرتضی سوالی از اون روز می‌پرسید حالم به شدت بد می‌شد. در اتاق مریم را باز کردم و داخل شدم. حلما را به بغل گرفته بود شیرش می‌داد. کوتاه خندیدم و به سمتش رفتم و گفتم:
- خوابیده؟
سری تکون داد و لبخند پر مهری زد و گفت:
- قربونش بشم خیلی آرومه!
راست می‌گفت، حلما برخلاف دیگر کودکان آروم بود. کنار مریم روی تخت نشستم و تن نحیفش را بغل کردم که گفت:
- خیلی دوستت دارم!
کوتاه و با عشق خندیدم و گفتم:
- منم دوست دارم قربونت بشم!
با صدای مرتضی که گفت:
- فعلا دوست داشتم بذار کنار پاشو بیا کارت دارم!
از حس خوب داشتن مریم بیرون اومد و سوالی بهش خیره شدم و لب زدم:
- چرا؟
نگاهی به مریم و حلمای در بغلش کرد و گفت:
- بیا بیرون بهت میگم!
سری تکون دادم که بیرون رفت. لبخند کوچکی به صورت متعجبش زدم و گونه‌اش را بوسیدم. از روی تخت بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. کمی حالت صورتم را جدی کردم و سعی کردم تا حس آشوب درونم را مخفی کنم. به سمت مرتضی که روی مبل راحتی دراز کشیده بود، رفتم که از جا بلند شد و نشست. سوالی بهش نگاه کردم که پوف بلندی کشید و گفت:
- الای، عشقم می‌خوام یک چیزی بهت بگم؟
روبرویش نشستم و دستانم را در هم گره زدم و گفتم:
- چی می‌خوای بگی؟
کمی مکث کرد که دلهره ای در دلم ایجاد شد. منتظر نگاهش کرد که زمزمه کرد:
- میرم ماموریت!
ابروهایم ناخودآگاه بالا رفت و گفتم:
- چه ماموریتی؟
سرش را پایین انداخت و گفت:
- یک مدت نیستم! نگران نشو!
 
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,025
12,088
مدال‌ها
4
بهت‌زده لب زدم:
- یعنی چی نیستی؟
دستی درون موهای‌ سیاهش کشید:
- ببین امیر یک ماموریت داده باید انجام بدم!
خنده‌ی عصبی کردم و گفتم:
- تو این وضعیت ماموریت داده.
بعد از این حرف اشاره‌ای به شکمم کردم که کلافه چشمانش رو روی هم گذاشت.
چشمانش رو باز کرد و دستم رو گرفت. من رو همراه خودش برد و روی مبل نشستیم. با آرامش نگاهم کرد و زمزمه کرد:
- زیبای من! می‌دونم چه شرایطی داری اما امیر دستور داده! نگران نباش زود میام!
دلشوره‌ای در دلم رسوخ کرد. نگاهم با تردید روی صورتش نشست که با آرامش چشمانش را باز و بسته کرد. خیالم هنوز راحت نبود اما چاره‌ای جز قبول کردن نداشتم. از روی مبل بلند شد و لبخندزنان به سمت اتاق‌ خوابمان رفت.
نگاهی به در بسته اتاق کردم و از روی مبل بلند شدم. ماه پنجمم بود و کم‌کم حرکات بچه حس می‌شد. به این حس لبخند زدم که مرتضی از اتاق خارج شد. ساک لباسی درون دستش خودنمایی می‌کرد. انگار قصدش جدی بود و به وضعم توجه‌ای نمی‌کرد. آهی کشیدم که به سمتم اومد. ساکت رو روی میز ناهارخوری قرار داد که ناگهان صدای مهیبی باعث ترسیدنم د. صدای گربه‌ی حلما می‌اومد. بی‌توجه به کاری که مرتضی می‌خواست انجام دهد، به سمت اتاق مریم رفتم که بیچاره رو در حال بدی دیدم. حلوا از گربه سرخ شده بود و مریم هم نمی‌تونست اون رو آروم کنه!
حلما رو از مریم گرفتم و اون رو آروم توی بغلم جا دادم. آروم پشتش رو نوازش می‌کردم و همراهش لالایی بچگیم رو زیر گوشش نجوا می‌دادم:
لالالا گل پونه
بابات رفته در خونه
لالالالا گلم باشی
همیشه در برم باشی
لالالالا گل آلو
درخت سیب و زرد آلو
لالالالا گلی دارم
به گاچو بلبلی دارم
لالالالا گل خشخاش
بابات رفته خدا همراش
لالالالا گل زیره
بابات دستاش به زنجیره
لالالالا گلم
لالا بخواب ای بلبلم لالا
لالالالا گل لاله
دوست داریم من و خاله
لالالالا گل دشتی
همه رفتن تو برگشتی
خداوندا تو پیرش کن
خط قرآن نصیبش کن
لالالالا گلم باشی
بزرگ شی همدمم باشی
کلام الله تو پیرش کن
زیارت ها نصیبش کن
لالالالا گل زردم
نبینم داغ فرزندم
خداوندا تو ستاری
همه خوابن تو بیداری
به حق خواب و بیداری
عزیزم را نگه داری
چندبار از اول لالایی رو برای حلما خوندم. بچه به‌خاطر ترسیدن نمی‌تونست بخوابه اما با خس آرامش کمی آروم گرفت و کم‌کم خوابش برد.
 
بالا پایین