جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده اخرین یادگاری اثر مرام فواضلی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط فواضلی با نام اخرین یادگاری اثر مرام فواضلی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,632 بازدید, 41 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع اخرین یادگاری اثر مرام فواضلی
نویسنده موضوع فواضلی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
موضوع نویسنده

فواضلی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
215
344
مدال‌ها
1
Screenshot_20220615-143247-1.jpg
کد: ۰۲۷
عنوان: اخرین یادگاری
نویسنده: مریم فواضلی
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
ناظر: NILOFAR
ویراستار: نیایش بیاتی، آرتا‌ دخت
کپیست:
خلاصه: عاشق شدن، دوست داشتن، ماندن و رفتن دست کسی نیست.. .
رمان ما درباره دوتا عاشق‌صحبت میکند... .
پاییز، دوست دارم، فصل غم است... .
غم، را دوست دارم، چون اشک من است... .
اشک، را دوست دارم، چون گواه دل من است... .
دل را دوست دارم، چون تو را دوست دارد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,583
مدال‌ها
6
پست تایید (1).png

نویسندهی عزیز، ضمن خوشآمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.

پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

میتوانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، میتوانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.

درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.

اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

فواضلی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
215
344
مدال‌ها
1
مقدمه: روزگار،زندگی، انتخاب کردن. دست خودت نیست. دست همان جامعه‌ایست که همیشه باب میل تو نبوده.
و باید بسوزی تا بسازی. می‌روم جایی که بویی از تو نباشد. می‌روم جایی که صدایی از تو نباشد. می‌روم شاید فراموشت کنم. می‌روم، به عشق تو، به تو پشت خواهم‌کرد. اما مگر ممکن است؟ تاوان عشق را باید داد. مگر نه؟
***

نگاهی به اطراف انداختم، حوصله نداشتم حتی تکان بخورم. بازهم چشم‌هایم را بستم و نفس عمیقی کشیدم و اکسیژن را وارد ریه‌ام کردم.
دوست داشتم آرامش خودم را حفظ کنم اما نمی‌توانستم! دست خودم نبود.
ضربان قلبم هر لحظه بالاتر می‌رفت و احساس خفگی داشتم.
صدای مادرم می‌آمد صدایم می‌زد و گفت:
-دلارام، مادر بیدار شدی؟
چشم‌هایم را باز کردم و بی‌حوصله نشستم.
همان لحظه در باز شد، مادرم نگاهی به من‌ انداخت و گفت:
- مادر پاشو دست و صورتت رو بشور! صبحونه بخور تا بری خونه پوری جون.
نشستم، درحین نشستن جواب دادم:
- باشه مادر جان‌.
لبخندی زد و رفت، چشم‌هایم را بستم، خدایا چه‌شده؟ چرا این‌طوری شدم؟ از اول صبح حس خوبی نداشتم، پایین رفتم.
مامان در آشپزخانه سرگرم غذا پختن بود. خونه ما دوطبقه‌است، طبقه پایین فقط آشپزخانه و حال و پذیرایی اتاق خواب نداشت.
یک‌ پذیرایی، برای مهمانی به دو قسمت تشکیل شده بود.
هروقت مهمان داشتیم، زن و مرد جدا بودند؛ خانواده مذهبی‌ای بودیم.
حس می‌کنم بزرگترین آشپز خانه در محله، آشپز خانه‌ی ما بود.‌
حاج حسین، خیلی معروف و از بزرگ‌های محله بود، بیشترین رفت‌وآمد در خانه‌ی‌ما انجام می‌شد.
خانه ما دکوراسیون ساده‌ای داشت و تنها از مبل های سلطنتی مزین بود.
وارد اشپزخانه شدم، نگاهی به مادرم کردم و گفتم:
- مامان، کیک نداریم؟
نگاهی به سر و وضعم انداخت، ابرویی بالا برد و گفت:
- نه، نداریم.
یک لیوان آب ولرم خوردم، باید زودتر بروم، دارد دیرم می‌شود.
- مامان من می‌روم؛ حاج آقا یا علی میایند دنبالم.
چادرم‌ را درست کردم، مامان‌کیف را توی دستم گذاشت و گفت:
- شاید علی اومد دنبالت، وقتی میری سرت پایین‌ باشه، یادت نره!
با حرص به مادرم نگاه کردم و گفتم:
- چشم به‌خدا این‌ جمله را حفظ کردم. دلارام نباید سرت بالا باشه، دلارام چادرت رو محکم بگیر، دلارام‌ حجابت یادت نره، حفظ کردم به جون خودم!
مادرم با اخم گفت:
- زیاد داری حرف میزنی مادر برو، برو تا عصبی نشدم.
نفسم رافوت کردم و تنها سرم‌ رو تکون دادم، بدون خداحافظی رفتم.
در راه به سر کوچه رسیدم. به دیوار سیاه خیره شدم ،جایی که همیشه می‌ایستاد.
لبخندی زدم، به راهم ادامه دادم، به خانه پوری جون که رسیدم در رو زدم.
آقا اسماعیل پسر بزرگ پوری جان در را باز کردو گفت:
- سلام دلارام خانم بفرمایید.
گفتم:
- ممنون
وارد شدم طبقه بالا مخصوص خیاطی، طبقه همکف خانه پوری جون بود؛ پوری خانم به ما خیاطی یاد می‌داد در مقابل این کار، واسه خانم‌ها خیاطی می‌کردیم.
ایشون مبلغ را برای خودش می‌برد.‌ پوری خانم یکی از فامیل های دور ما بود. باخواهش التماس توانستم حاج‌آقا را راضی کنم‌بیام‌، یاد بگیرم.
- سلام‌ به همگی؟
همه‌دخترها و خانم‌ها اومده بودند.حدود بیست‌وپنج نفر بودیم، پوری خانم خیلی معروف بودند، خیلی سفارش می‌اومد.
به جز دوختن لباس، حتی پرده می‌دوختیم؛
به سمت لیلی رفتم‌، دوست بچگی جذاب من.
- سلام خانمی!
لیلی لبخندی می‌زند و گفت:
- سلام خوشگله، خوبی؟
- خوبم‌لیلی توچی، کی‌اومدی؟
لیلی همین‌طور موهایش راشانه می‌کرد گفت :
- نیم ساعت می‌شه که رسیدم.
اهومی گفتم. لیلی دختری نبود،حجاب بکند یا در خیابان چادر بر سرش بندازد، خیلی راحت هر آنچه دلش می‌خواهد انجام می‌داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

فواضلی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
215
344
مدال‌ها
1
به کارم مشغول بودم، باید امروز چند لباسی را آماده می‌کردم.
حواسم به دوختن بود. صدای ساغر می‌آمد. اسم من را صدا می‌زد. سرم را بلند کردم، گفتم:
- جانم
ساغر نزدیکم شد وگفت:
- حاج حسین دنبال تو آمده.
باتعجب‌ به او نگاه کردم، خیلی زود بود.
به ساعت مچی دستم‌ نگاهی انداختم.
سه ساعت دیگر باید به دنبالم می‌آمد.
بلند شدم و سمت ساغر رفتم وگفتم:
- پوری خانم‌می‌داند؟
ساغر:
- بله پایین کنار حاج‌حسین هست.
من:
-باشه ممنون.
چادرم‌ را سرم کردم، کیفم را بر دوشم انداختم.
از دخترها خداحافظی کردم.
نگاهی‌به حاج‌حسین‌انداختم خنثی بود. معلوم نیست عصبی است یا آروم.
از سیزده سالگی تا الان‌بهش می‌گفتم، حاج‌ آقا.
یادم نیست آخرین‌بار چه موقع پدر صدایش کردم، خیره بودم به صورتش
نگاه سنگینم راحس کرد؛ به من‌نگاه کرد. سرش را تکون داد، که چی می‌خواهم
سرم را پایین‌انداختم.
حاج‌حسین گفت:
- برو جلوتر
جلوتر از حاج آقا قدم زدم.
هیچ‌وقت کنار هم قدم‌ نمی‌زدیم، از وقتی این اتفاق افتاده...
آهی پر از ناامیدی و حسرت کشیدم.
به سر کوچه‌رسیدیم، نگاهی به دیوار انداختم، بغض کردم.
کاش بود، ولی نبود... نیست!
چشم‌هایم‌ را بستم، برای اینکه اشکم نریزد و از خشم حاج آقا، جلوگیری بکنم، لبخند پررنگ‌تری زدم باز آهی کشیدم، وارد خونه شدیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

فواضلی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
215
344
مدال‌ها
1
- مادر؟
مامان در حال پختن برنج‌ بود، من‌ تک‌دختر حاج‌ حسین بودم. کم‌ پیش می‌آمد، که در آشپزخانه به مامان کمک کنم. مامان برگشت و نگاهی به من کرد و گفت:
- بله بگو.
گفتم:
- داداش عباس صداتون می‌زنه.
یک تای ابرویش را بالا برد، گفت:
- عباس؟
به سمت یخچال رفتم وگفتم:
- آری مادر جان‌.
مامان دست‌هایش را شست و گفت:
- مواظب برنج‌ باش تا بیایم.
رفت، ولی خیلی طول کشید.
برنج را دم کردم، از آشپزخانه بیرون آمدم، می‌خواستم به اتاقم بروم، که چشمم به عباس و مامان‌افتاد، یواش صحبت‌می‌کردند.
عباس داداش کوچک‌من، بیست و شش سالش است.
زیاد رابطه خوبی باهم‌ نداریم، البته قبل این‌اتفاق، رابطه‌ی خوبی داشتیم، اما بعد این اتفاق.. نه فقط عباس، بلکه همه با من بد شدند‌.
شدم‌دختر بدخونه، دختر بد حاج‌حسین.
خیلی مشکوک می‌زدند، اما من دخترکنجکاوی نبودم، به همین دلیل شانه ایی بالا انداختم.
وارد اتاقم شدم، اتاقی که سال‌ها مرحم درد هایم، اتاقی شاهد همه‌ی زجرهایم، همه‌ی اشک هایم بود
همان‌دیوارهایی، که من‌را تنها‌ نگذاشتند وهمه حرف‌هایم را شنیدند.
به دیوار خیره بودم، چشانم را بستم.
- دوستش دارم مادر
مامان با عصبانیت داد زد:
-خفه شو دختر، تو‌دختر من‌ نیستی!
باناله گفتم:
- مادر..
صدای داد حاج حسین به گوشم رسید، که می‌گفت:
- ببرش بالا واگرنه خونش ریخته.
یه نفس عمیق کشیدم. چشانم‌ را باز کردم.
دراز کشیدم‌ و به سقف‌خیره شدم.
همه چی، تمام شده، حتی خود من.
نفس کشیدن برایم سخت شد، یاد آوردن و
مرور کردن سخت بود اما فراموش کردن سخت ترین کار زندگی بود.
چند سال شد، دلارام، چند سال؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

فواضلی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
215
344
مدال‌ها
1
دلم می‌خواهد، دلارم برگردد به همان چند سال پیش که دختر خندان ملقب به خوش خنده بود.
دلم واسه خنده‌هایم تنگ شده است.
دلم برای خود واقعی‌ام تنگ شده.
لبخند تلخی زدم، عجب روزگاری بود.
دَر اتاق باز شد. با ترس پریدم و سریع اشک‌هایم را پاک کردم، با تعجب به مامان خیره شدم.
مامان گفت:
- تو کجا بودی، دوساعته صدات می‌زدم؟
گفتم:
- ببخشید، صداتون را نشنیدم.
نگاهی معنادار بهم‌ انداخت وگفت:
- پدرت‌صدات‌می‌زنه، برو ببین‌چی‌ می‌خواهد.
با نوک‌دست‌هایم بازی کردم و گفتم:
-چشم.
بلند شدم‌. شالم را درست کرد. من هم
دنبالش رفتم، همگی‌نشسته‌بودند.
خیلی وقت بود که در جمع‌های خانوادگی شرکت نمی‌کردم و تلاش می‌کردم در دید نباشم.
شاید خجالتی داشته باشم یا ترس از حاج حسین و عباس، داشته باشم.
حاج‌حسین نگاهی بهم کرد و اشاره کرد که بنشینم.
روبه رویش نشستم که حاج حسین گفت:
- دلارام!
صدایم می‌لرزید. برای شنیدن اسمم از زبان پدرم بعد از مدت‌ها حالم را خراب کرد. با استرس گفتم:
- بله
حاج حسین، بدون مکث گفت:
- فردا نمی‌روی خونه پوری، قرار شده است خواستگاری برایت بیاید، باید خودت را آماده بکنی.
قلبم‌ محکم بر سی*ن*ه‌ام می‌زد، نفسم بالا نمیاید.
حس قابل وصفی نبود، لرزش صدایم بیشتر شد و خیلی ضایع احساس می‌شد، گفتم:
- باب..ا؟
سکوت فراگیری درجمع حاصل شد.
همه تعجب کرده بودند، نگاه حاج حسین با تعجب روی من بود.
یک چیزی بود، شاید دوست نداشت بهش بگم بابا؟
حاج حسین گفت:
-خانم شام بریز.
بلند شد وهمین.. التماس تو‌چشم‌هایم را ندید، اشک‌هایم راندید.
نادیده گرفت تمام ناراحتی‌هایی که در چشمانم بود، رفت و دل شکسته‌ام را ندید... .
بی‌تفاوت از روی صندلی بلند شدم، با قدم‌های محکم به بیرون رفتم‌ و در حیاط نشستم.
به آسمان سیاه خیره شدم، آیا حق من این بود؟
ای‌خدا! من گناه‌کارت،اما منم یکی‌ از بندگانت هستم دیگر..
آخرش اینطور باید می‌شد؟
مگر من حقیر، جز دوست‌داشتن و عاشق شدن چه گناهی در حق تو کرده‌ام، ها؟
تا چه مدت باید تاوان این عشق کوفتی را پس بدهم؟
تا کی؟
یک سیلی خیلی محکم به خودم زدم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

فواضلی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
215
344
مدال‌ها
1
انقدر درد سیلی که به خودم زدم، بسیار زیاد بود که حس کردم گونه‌ام دیگر بی‌حس شد.
دلم می‌خواست، دور شوم از این بدبختی‌ها، می‌خواستم فرار کنم و انقدر دور شوم که دست هیچ بنی‌بشری به من نرسد و باعث عذاب من نشود.
مگر یک انسان چقدر می‌تواند تحمل کند؟
مگر یک دختر، چقدر طاقت و توان داشت؟
تنها ماندن، حس خوبی بود!
تنهایی، تنها چیزی بود که من به او نیاز داشتم، اما مگر می‌شد؟
مگر من‌را تنها می‌گذاشتند؟
به آسمون خالی از هر ستاره‌ای نگاه کردم، انگار در آسمان دنبال چیزی بودم..
اما پیدایش نمی‌کردم، کلافه سرم را پایین انداختم و آهی کشیدم.
ای خدا، من که دیگر به جز تو، کسی را ندارم.
تنها دلم فقط به تو روشن است.
صدای مادرم به گوشم رسید که با تحکم می‌گفت:
- دلارام؟ بیا بالا.
سرم را برگرداندم که با اخم بزرگ مامان رو به رو شدم، ناراحت گفتم:
- چشم مادر.
نگاهش را از من گرفت و به مسیر خودش ادامه داد، نگاهی به آسمان انداختم، خدایا با اینکه خیلی چیز‌ها از من گرفتی، اما تو را شکر می‌کنم، هر چی دادی و ندادی باز هم شکر.
آه بلندی از غم کشیدم و از حیاط به پذیرایی قدم برداشتم، انگاری شام را میل کرده بودند.
رفتم به هم‌درد قدیمی‌ام، اتاقی که تمام نارا‌حتی و زجه‌هایم را دید و من را درک کرد.
چشمانم را بستم و به گذشته سفر کردم.
#فلش_بک
- مامان، تورابه‌خدا، به بابا بگو، به او علاقه دارم.
مامان صدایش را بالا برد و بر سرم فریاد کشید:
- دهنت را ببند و لال‌مونی بگیر دختر، صدایت را پدرت نشنوه، وگرنه تو را می‌کشد!
**
چشم‌هایم را باز کردم و لبخندی غمگین زدم، به که بگویم از دردی که در سی*ن*ه‌ام هست؟ چه بگویم؟ از چی گله بکنم؟
روی تختم دراز کشیدم و به سقف نگاهم را دوختم، از شب متنفرم.
شب، یعنی نبود آرامش... .
شب، یعنی بی‌قراری... .
شب، یعنی بی‌خوابی... .
دوباره شب آمد و یادآوری اتفاقات تلخ گذشته آزارم می‌داد.
***
به مادرم نگاه می‌کنم که مشغول پختن دلمه بود، بی‌سروصدا یک‌گوشه نشسته بودم و ناراحت نگاهش می‌کردم.
به سمتم برگشت و با تذکر گفت:
- قراره امشب خواستگار بیاد و میایند دیدنت، بهترین و زیباترین لباسی که در کمد داری را به تن می‌کنی و خودت را خوشگل می‌کنی، نبینم با این چهره‌ی بی‌روحت جلویشان ظاهر بشی که قبض روح شوند و خواستگارت بپرد. چایی هم باید درست کنی، می‌نشینی در آشپزخانه تا صدایت بکنم، لباست پوشیده باشد و حجاب کامل داشته باش، چادر را هم بر سرت کن، چایی را که تعارف کردی، کنار من می‌نشینی، فهمیدی؟!
نگاه اخم‌آلودی به من کرد و با تاسف برای من سر تکان داد.
- همه‌ی حرف‌هایم را گوش کردی؟
با حرص سرم را تکان دادم و گفتم:
- بله کاملا شنیدم، میخواهید برایتان دوباره از اول تکرار کنم؟
با عصبانیت نگاهی بهم انداخت و داد زد:
- برو بالا... .
بلند شدم و لبخند محوی زدم.
- چشم مادر. می‌روم تا آماده شوم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

فواضلی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
215
344
مدال‌ها
1
در اتاقم راباز می‌کنم و به سمت کمد لباس‌هایم قدم بر می‌دارم، دنبال بهترین و زیباترین لباس می‌کشم، شاید در این روز خواستگاری، برای هر دختری هیجان داشته باشد، شاد باشد، اما برعکس من، خالی از هر احساس بودم و این‌که با کسی که نه می‌شناسم و نه علاقه دارم، در پوستم نمی‌گنجید.
حتی تصورش باعث می‌شد نفسم بالا نیاید، دلم برایش تنگ شده‌است، کاشکی قرار بود آن به دنبالم بیاید، کاش اون بود... .
واسه این روز چه بسیار برنامه‌ها ریخته بودیم و چقدر ذوق و شوق داشتیم.
لبخند غمگینی می‌زنم و برای هزارمین بار، جمله‌های عاشقانه‌اش را در گوشم می‌شنوم، که می‌گفت:
- دلی‌عشقم، چراغ خونه‌ام می‌شوی و خانم خونه‌ام می‌شوی.
خجالت کشیده سر به پایین انداختم و زیرزیرکی لبخندی زدم و گفتم:
- کامران!
با خنده نگاهی بهم کرد، دلم برایش ضعف رفت.
- جونِ‌دل کامران! بانوی زیبای‌من! تو جان بخواه دلبرکم!
گونه‌هایم سرخ شدند، دستش را جلو آورد و بانرمی گونه‌ام را نوازش کرد.
به چشم‌هایش زل زدم و گفتم:
- کامرانم، یعنی باهم‌ازدواج می‌کنیم؟
خنده‌ای کرد و جلوتر از من قدم برداشت و گفت:
- من را نگاه بکن، بانوی من! این دنیا را ببین، اگر آسمان به زمین بیاید، تو آخر هم مال من هستی.
خندیدم که گفت:
- فدای این خنده‌ات شوم.
***
یکی از پشت به کمرم ضربه زد، از گذشته بیرون آمدم و پشت سرم را نگاه کردم، علی بود.
کمی عقب رفتم و به علی با اخم نگاه کردم.
- چی‌شده که دوساعت به کمد خیره هستی؟
نگاهم را ازش گرفتم و گفتم:
- حواسم نبود، داداش!
بی‌توجه بهم با اخم گفت:
- ساعت هشت، آماده باش.
لبخندی پر از غم، زدم. هیچ‌ک.س من را درک نمی‌کرد.
- چشم.
خواست به بیرون از اتاقم برود، صدایش زدم و گفتم:
- علی... .؟
سر جایش ایستاد، اما برنگشت. گفت:
- چیه؟
سرم را به پایین انداختم و با ترس گفتم:
- دلم راضی به این ازدواج نیست!
برگشت و به من نزدیک شد و با داد گفت:
- حتما دلت پیش اون نامرد هست، آره؟
سرم را پایین انداختم، چه بگویم؟
چطور بگویم از این احساسم؟
از عشقم، از دردم، از دل‌تنگی‌هایم، مگر حال من را می‌فهمند؟
به بیرون رفت، باز من و تنهایی و حال خودم.
برگشتم و نفس عمیقی کشیدم، یا خدا... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

فواضلی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
215
344
مدال‌ها
1
از حمام بیرون آمدم و حوله را به دور موهایم پیچاندم، یک شلوار بگ توسی با یک شومیز سفید به همراه گل‌های ریز سفید شیک که روی شومیز باعث زیبایی‌اش شده بود، پوشیدم.
تنها این لباس واسه‌ی این مجلس مناسب بود، تنها لباس ساده‌ای که داشتم، این بود.
روبه‌روی آینه نشستم و به وسایل آرایشی که داشتم نگاه کردم.
تنها در عروسی آرایش می‌کردم و با دخترهای هم‌سال خودم خیلی تفاوت داشتم.
حس می‌کنم هیچی ندارم، اما دختر های دیگر....
خوش‌بحالشان دیگر!
آن‌ها حق تنفس داشتند، حق انتخاب، حق زندگی... اما من؟
دلارام، باید بسوزی و بسازی!
اندکی آرایش کردم و موهایم را دم‌اسبی بستم.
به ساعت مچی روی دستم نگاه کردم، ساعت هفت و نیم بود، کم‌کم باید به پایین بروم.
بی‌قرار بودم، دلم نمی‌خواست به خواستگاری‌ام بیایند.
دوست ندارم جواب مثبت بدهم و بشنوم.
نمیدانم چه بکنم؟ پدرم را چه‌طور راضی بکنم؟
همین‌طور که داشتم از پله‌ها پایین می‌آمدم، در فکر بودم.
در یک عالم دیگری بودم، چشمم به پدر افتاد، روی مبل نشسته بود.
نفس عمیقی کشیدم و با استرس زیر لب گفتم:
- خدایا کمکم بکن.
به سمتش قدم برداشتم، متوجه‌ قدم‌هایم شد و به من نگاه می‌کند.
استرس تمام وجودم را در بر گرفته بود.
قلبم محکم بر سی*ن*ه‌ام می‌کوبید، خیلی ترس داشتم.
لبه‌ی مبل را با مشتم گرفتم، دستانم می‌لرزید.
بابا با اخم گفت:
- چی می‌خواهی؟
چه بگویم؟ جرعت حرف زدن هم نداشتم، نمی‌توانستم چیزی به زبان بیاورم.
گویی یک‌چیزی لب‌هایم را گرفته بود و اجازه‌ی سخن گفتن را به من نمی‌داد.
دوباره حرفش را با عصبانیت تکرار می‌کند که باعث می‌شود از ترس چشم‌هایم را ببندم.
- چیزی می‌خواستی؟
- می‌خواستم بگم... که...که... من... چیز... راستش... من!
دادی می‌زند که از ترس به عقب می‌روم.
- من... من... راستش... چی؟!
با دادش، مامان و پسرها به پذیرایی آمدند، حالم بسیار بد بود، چادرم از دستم پایین افتاد.
سرم را پایین انداختم، که گفت:
- بگو، چی می‌خواستی؟
نفسم را بیرون دادم، دیگر نمی‌توانستم خود را کنترل کنم، گفتم:
- پدر... من... نمی‌خواهم... ازدواج بکنم... .
حالا توانستم یک نفس راحتی بکشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

فواضلی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
215
344
مدال‌ها
1
پدرم به سمت من قدمی برداشت، تسبیح دور دستش را محکم فشار داد، خیلی نزدیکم شد.
نفس‌های داغش پر از خشم و عصبانیت بود
دستش را بالا برد، ترسیده بودم.
مثل جنین در خودم جمع شده بودم، با تسبیح به شانه‌ام زد و گفت:
- جلوی من ایستادی و می‌گویی، نمی‌خواهم از‌دواج بکنم، جواب من را بده، دختر!
حرفی نداشتم، گفت:
- این ازدواج، هر طور که شده، سر می‌گیرد، اگر کار اشتباهی از تو سر بزند، زنده نمی‌گذارمت، فهمیدی؟ یک بار هم‌چین غلطی کردی و گذاشتم با اون پسره نامزد باشی، بار دوم تکرار نمی‌شود، این گزینه را هیچ‌وقت از مغزت بیرون نبر، شیرفهم شد؟

با خون‌سردی کامل روی مبل نشست، به مادر نگاه کردم، با سر بهم اشاره می‌کرد که بروم.
هنوز می‌لرزیدم، چادرم را بلند کردم.
علی و عباس با تاسف به من نگاه می‌کردند.
مامان، دستم را گرفت و گفت:
- برو ببینم، برو اشپزخونه!
نشستم، قلبم تند تند می‌زد، عرق کرده بودم، به دست‌هایم نگاه کردم، هنوز می‌لرزیدم، مامان شروع به غر زدن کرد.
- منو می‌خواهی، سکته بدهی، ها؟ می‌خواهی بمیرم از دست تو؟ چکارت بکنم؟ بگو! ول کن نیستی، همیشه باید گند بزنی به آرامش خونه‌ام. حرف بزن، آفرین، جلوی پدرت خوب حرف می‌زدی. دختر احمق، ما مصلحت تو رو می‌خواهیم.
چونه‌ام را گرفت، توی چشم‌هایش خیره شده بودم و ادامه داد:
- این آخرین بارت باشد که این‌جور با پدرت حرف می‌زنی، وگرنه خودم با دستان خود، می‌کشمت.
به سمت گاز رفت و گفت:
- برو و به آینه نگاه بکن، صورتت را ببین، این‌طوری می‌خواهی جلوی مهمان‌ها بروی؟
بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین