- May
- 215
- 344
- مدالها
- 1
کنار مامان رزا نشسته بودم، نگاهی بهش انداختم، با لبخند به من نگاه کرد.
چشمش به انگشتر تو دستم بود، افتاد.
کمی نزدیکم شد، گفت:
- عروسم!
گفتم:
- جانم، مامان رزا؟
گفت:
- خیلی خوشحالم که قراره عروسم بشوی، چقدر پسرم خوشبخت است.
لبخندی زدم، سرم رو انداختم پایین. خجالت کشیدم، حس میکنم، گونه هایم سرخ شدند. آقایون، مشغول تاریخ عقد بودند و مامانو مامانرزا، دربارهی جشن، صحبت میکردند.
همه سرگرم بودند جز من، کلافه شدم.
بلند شدم و به اتاقم رفتم، روی شکمم دراز کشیدم.
دلم گرفته بود، انگار قضیه جدی بود، جدیجدی دارم عروس میشوم؟
بلند شدم و به سمت پنجره رفتم.
به آسمان نگاه کردم، به غروب آفتاب، چه زیباست!
چه غروب دلگیری بود
یک قطره اشکی از چشمم پایین افتاد، لبخندی زدم، در دل، این جمله رو تکراز کردم.
گفته بودم که، غم از دل برود، تا تو بیایی.
چه بگویم که، غم از دل برود، تا تو بیایی.
از پنجره دور شدم، روی تخت نشستم و به آینه، نگاه کردم.
به چشمهای پراز حسرت و پر از غمم، نگاه کردم. دستم رو روی چشمهام گذاشتم، چرا نمیشد، خوشحال بود؟
چرا باید وقتی که خوشحالی، دلت بگیره، بغض کنی... .
چرا دلت میخواد نباشی؟
چرا باید روحت خسته باشه؟
در اتاق باز شد، علی بود. با اخم، به علی، نگاه کردم. گفت:
- چرا اینجا نشستی؟
آهی کشیدم، گفتم:
- پس، کجا برم؟
روبهرویم، روی زمین نشست. گفت:
- هنوز به فکرشی؟
با تعجب، به علی نگاه کردم.
اولین بار بود که، انقدر راحت، بدون عصبانیت، دربارهی کامران، حرف میزد. گفتم:
- نه!
به چشمهام خیره شد، گفت:
- پس، چرا غمگینی؟
بلند شدم و گفتم:
- نیستم، چرا باید غمگین باشم، وقتی که، قراره عروس بشم؟
گفت:
- سجاد خوبه!
گفتم:
- نمیدونم.
گفت:
- مطمئن باش، به صلاح خودته، خوشبختت میکنه، هر چی هم شد، من پشت تو هستم.
هه، علی تو هیچوقت پشتم نبودی، همیشه بر علیه من بودی!
اما سکوت میکنم و به لبخندی پایان میدهم... .
لباس عروس رو تنم کردم، روز عروسی بود.
با رضایت به خودم نگاه کردم. آرایشگر، با لبخند به من نگاه کرد، گفت:
- عالی شدی دختر، ماه شدی!
سر تکون دادم، گفتم:
- ممنونم، خیلی قشنگ شده!
گفت:
- قابل داماد نداره.
چشمکی هم زد و خندید، خوشگل شده بودم.
لباس عروسِ پرنسسی و آرایش ساده، موهام رنگ زده و بازاز گذاشته بود، یک تاج پرنسسی و ساده و شیک هم روی موهایم گذاشته بود.
صدای گوشیام من رواز عالم خودم بیرون کرد.
سجاد بود، گفتم:
- الو، سلام.
صدای سجاد، در گوشم پیچید.
- سلام خوبی، تموم کردی؟
گفتم:
- آره، یک نیم ساعتی است که تموم شده.
گفت:
- پس چرا زنگ نزدی؟
خندیدم و گفتم:
- چه بدونم؟
در صدایش، خنده بیداد میکرد.
- ایخدا! خانم، تو چی میدونی؟
شیطنتم گل کرد، با خنده گفتم:
- که امروز، روز عروسیمه.
خندید و گفت:
- جدی عروس خانم؟ آماده باش، من تو راهم.
گفتم:
- باشه، منتظرتم.
قطع کردم و روی صندلی نشستم.
چشمش به انگشتر تو دستم بود، افتاد.
کمی نزدیکم شد، گفت:
- عروسم!
گفتم:
- جانم، مامان رزا؟
گفت:
- خیلی خوشحالم که قراره عروسم بشوی، چقدر پسرم خوشبخت است.
لبخندی زدم، سرم رو انداختم پایین. خجالت کشیدم، حس میکنم، گونه هایم سرخ شدند. آقایون، مشغول تاریخ عقد بودند و مامانو مامانرزا، دربارهی جشن، صحبت میکردند.
همه سرگرم بودند جز من، کلافه شدم.
بلند شدم و به اتاقم رفتم، روی شکمم دراز کشیدم.
دلم گرفته بود، انگار قضیه جدی بود، جدیجدی دارم عروس میشوم؟
بلند شدم و به سمت پنجره رفتم.
به آسمان نگاه کردم، به غروب آفتاب، چه زیباست!
چه غروب دلگیری بود
یک قطره اشکی از چشمم پایین افتاد، لبخندی زدم، در دل، این جمله رو تکراز کردم.
گفته بودم که، غم از دل برود، تا تو بیایی.
چه بگویم که، غم از دل برود، تا تو بیایی.
از پنجره دور شدم، روی تخت نشستم و به آینه، نگاه کردم.
به چشمهای پراز حسرت و پر از غمم، نگاه کردم. دستم رو روی چشمهام گذاشتم، چرا نمیشد، خوشحال بود؟
چرا باید وقتی که خوشحالی، دلت بگیره، بغض کنی... .
چرا دلت میخواد نباشی؟
چرا باید روحت خسته باشه؟
در اتاق باز شد، علی بود. با اخم، به علی، نگاه کردم. گفت:
- چرا اینجا نشستی؟
آهی کشیدم، گفتم:
- پس، کجا برم؟
روبهرویم، روی زمین نشست. گفت:
- هنوز به فکرشی؟
با تعجب، به علی نگاه کردم.
اولین بار بود که، انقدر راحت، بدون عصبانیت، دربارهی کامران، حرف میزد. گفتم:
- نه!
به چشمهام خیره شد، گفت:
- پس، چرا غمگینی؟
بلند شدم و گفتم:
- نیستم، چرا باید غمگین باشم، وقتی که، قراره عروس بشم؟
گفت:
- سجاد خوبه!
گفتم:
- نمیدونم.
گفت:
- مطمئن باش، به صلاح خودته، خوشبختت میکنه، هر چی هم شد، من پشت تو هستم.
هه، علی تو هیچوقت پشتم نبودی، همیشه بر علیه من بودی!
اما سکوت میکنم و به لبخندی پایان میدهم... .
لباس عروس رو تنم کردم، روز عروسی بود.
با رضایت به خودم نگاه کردم. آرایشگر، با لبخند به من نگاه کرد، گفت:
- عالی شدی دختر، ماه شدی!
سر تکون دادم، گفتم:
- ممنونم، خیلی قشنگ شده!
گفت:
- قابل داماد نداره.
چشمکی هم زد و خندید، خوشگل شده بودم.
لباس عروسِ پرنسسی و آرایش ساده، موهام رنگ زده و بازاز گذاشته بود، یک تاج پرنسسی و ساده و شیک هم روی موهایم گذاشته بود.
صدای گوشیام من رواز عالم خودم بیرون کرد.
سجاد بود، گفتم:
- الو، سلام.
صدای سجاد، در گوشم پیچید.
- سلام خوبی، تموم کردی؟
گفتم:
- آره، یک نیم ساعتی است که تموم شده.
گفت:
- پس چرا زنگ نزدی؟
خندیدم و گفتم:
- چه بدونم؟
در صدایش، خنده بیداد میکرد.
- ایخدا! خانم، تو چی میدونی؟
شیطنتم گل کرد، با خنده گفتم:
- که امروز، روز عروسیمه.
خندید و گفت:
- جدی عروس خانم؟ آماده باش، من تو راهم.
گفتم:
- باشه، منتظرتم.
قطع کردم و روی صندلی نشستم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: