جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده اخرین یادگاری اثر مرام فواضلی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط فواضلی با نام اخرین یادگاری اثر مرام فواضلی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,127 بازدید, 41 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع اخرین یادگاری اثر مرام فواضلی
نویسنده موضوع فواضلی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
موضوع نویسنده

فواضلی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
215
344
مدال‌ها
1
《 فصل سی و سوم》
باخنده به سمت دستشویی رفتم
تست حاملگی را انجام دادم. دل تو دلم‌نبود استرسم خیلی زیاد شد قلبم نا آرام بود. یه حسی می گفت منفی تو باردار نیستی ولی از یه طرف احساس می کنم که جواب مثبته سجاد حالش بدتر از حال من‌بودآب میوه درست کرده بودهر دومون شروع کردیم به خوردن .‌سجاد هی راه میره هی میشینه چشم به ساعت بود گفت:
-تموم‌شد.
برگشتم به سجاد نگاه کردم گفتم:
-چی تموم شد.
لیوانش گذاشت گفت:
-زمان، پاشو ببین.
بلند شدم چشم هام بستم خدایا لطفا اگر جواب مثبت بود《"روز ششم محرم نذری یک‌شام درست می کنم لطفا خدایا"》
وارد دستشویی شدم تست بلند کردم بادیدنش قلبم محکم تر از قبل میزد دستام شروع کردند به لرزیدن صدای سجاد می‌اومد گفت:
-چی‌شد دلارام؟
صدای سجاد از پشت دستشویی می اومد
دِر باز کردم سجاد روبه رویم ایستاد
با التماس به من نگاه می کرد
یه دفعه جیغ کشیدم گفتم:
-وای سجاد!
سجاد پرید انتظار این کار من را نداشت ترسیدِبود گفت:
-چی شد‌،دختر.
بغلش کردم باشادی گفتم:
وای سجاد مثبتِ.
سجاد ناباورانه به من‌نگاه کرد وگفت:
-چی؟
منو محکم بغل کرد منو بلند کرد و دور خودمون میچرخیدیم با صدای بلند می خندیدم گفت:
-خدایا شکرت خدایا.
منو گذاشت روی زمین با دوتا دست هاش صورتم را گرفت گفت:
-مامان کوچولو.
لبخندی زدم و سرم را تکون کردم
منو بوسیدادامه داد:
-دوست دارم.
کنار هم‌نشستیم گفتم:
-راستش‌سجاد من‌پیش‌خدا نذری کردم اگر جواب‌مثبته‌ماه‌محرم شام‌درست‌کنم‌.‌
لبخندی زد گفت:
- این که چیزی‌نیست‌عزیزم
حتما درست می کنیم.
تشکری ازش کردم سجاد خیلی خوشحال بودهیجان‌واسترس و‌خوشحالی و‌حس‌های‌دیگر‌این‌همه‌حس‌را یک بار در یک لحظه احساس‌می کنی‌یه‌چیز عجیبه ولی خیلی قشنگِ سجاد وقتی فهمید باردارم‌خیلی مواظبم‌هست
ساعت ده صبح‌بودچادرم پوشیدم هوس شیر کاکائو کرده بودم نمی توانستم صبر کنم‌تا سجاد بیاد دِر محکم بستم
فروشگاه سر کوچه بودچند قدمی رفتم .
با شنیدن‌اسمم از صدای آشنا قلبم‌ فرو‌ریخت شروع کردم‌به لرزیدن .این‌صدا خیلی آشنا بود آشنا تر از آشنا.‌این‌صدا مرهم‌همه دردای من‌بود با ترس با لرزه برگشتم به سمت‌صدا خودش بود .‌
خیلی عوض شده بود.‌لاغرتر پیر تر شده بود کمی نزدیکم شدگفت:
-سلام‌نامرد، این معرفت تو بود ها این قول های تو قرار و قول های خودت فراموش کردی؟
هر لحظه صدایش بلندتر از قبل می شد ادامه داد:
-لعنتی من چکارت کردم هاتنها گناهم‌من‌اینه که عاشق یه نامرد شدم .‌
نمی توانستی منتظر بمونی ها،ها دِ حرف بزن بگو بگو نامردی کردی من به پای تو سوختم میفهمی؟
داد زد
کمی عقب رفتم بغض کرده بودم هنوز باورم نمی شد این جلوی من کامرانِ
کامرانی که دیدارش برایم یک آرزو بود کامرانی که برای بدست آوردنش دعا می کردم اشک می ریختم با لکنت گفتم:
-ک.کامران!
خندید گفت:
-هه اره منم،باورت نمیشه ها
وقتی شنیدم عروسکم عروس یکی شد. مُردم میفهمی بدجور منو کشتی

یه قطره اشکی از چشم هایم ریخت گفتم:
-مجبور بودم. منتظرت بودم تو‌کجا بودی ها کجا بودی این همه مدت .‌رفتی دیگر‌برنگشتی.
دور خودش چرخید گفت:
-برنگشتم ها برنگشتم
مگر بابای جونت می ذاشت بر گردم تو‌شاهد بودی کی الان‌جا زد من یاتو بگو د لعنتی بگو این‌همه اش خواب بود
عقب تر رفتم گفتم:
-خواب نیست من ازدواج کردم و‌شوهر دارم .تموم‌شد
برگشتم دویدم.صدایش را شنیدم گفت:
- هیچی تموم نشده برمیگردم.
ولی من فقط میدویدم به‌خانه رسیدم.
کامران تموم‌شده بود یاد و خاطراتش
اما برگشتش مثل طوفان بود ناگهانی بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

فواضلی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
215
344
مدال‌ها
1
《 فصل سی و چهارم》
مثل طوفان بود ناگهانی بود دور خودم می چرخیدم باورم نمی شد چند دقیقه پیش با کسی روبه رو شدم.‌همه زندگیم بودکسی،
دیدارش حسرت بر دلم مانده بود حس های مختلفی به دلم هجوم‌آوردند.روی زمین‌زانو‌ زدم خدایامن کامران بود.هنوز دوسم داشت نمی توانستم خودم راکنترل کنم.دست روی قلبم گذاشتم. حسش‌نمی کردم حس نمی کردم می زد.‌تنفس برایم‌کمی دشوار شده است.
شروع کردم ماساژ دادن قفسه سی*ن*ه ام خدایا این چه امتحانی دیگه. داشتم زندگیم می کردم عادت کرده بودم به سجادبا یاد اوردن سجاد محکم به پیشانیم زدم وای نه سجادبلند شدم رفتم داخل خونه خدایا من سجاداگر بفهمه چی میشه دیگر حال خودم‌دست خودم نبود دیگر حسی که داشتم از بین رفت.تنها فکر و ذکرم پیش سجاد بود.اگر بفهمه منو می فرسته خونه بفرسته حاج حسین همه چیز را میفهمه بفهمه منو می کشن .اما من که حامله هستم این دیگه چه گودالیه که من توش افتادم صدای دِر شنیدم.زود اشکاهایم‌را پاک کردم چادرم انداختم رو مبل سجاد وارد حال پذیرایی شد گفت:
-سلام عشقم.
نگاهش افتاد به من با نگرانی به سمتم امد گف:
- چی شده حالت خوبه؟

نتوانستم خودم کنترل کنم شروع کردم به گریه کردن تکونم‌داد داد زد:
- دلارامم بگو چی شده اتفاقی افتاده کسی اذیتت کرده ها؟
نمیتوانستم حرف‌بزنم محکم‌بغلم‌کرد گفت:
-اروم باش، من اینجام.
موهام نوازش کردگفت:
- نترس باشه بسه گریه نکن خانومی.
منو نشوند رو مبل و کنارم نشست بهش نگاه کردم اگر بفهمه چی؟ چکار می کنه نمی توانم تصور کنم چه واکنشی نشون خواهد داد‌. لب تر کردم ولی انگار زبانم‌قفل شده نمی توانم کلمه ایی بگویم گفت:
-ایشش حرف‌نزن.
منو بغل کرد بغلش خیلی گرم بود.‌می توانست، منی که از داخل دارم میلرزم را گرم کند
چشم هایم را بستم
***
چشم هام باز کردم به سقف اتاق خیره شدم. چند ساعت پیش چه اتفاقی افتاد آیا حقیقت‌داشت اره حقیقت داشت هیچ خوابی در کار نبود. کاش خواب بودبلند شدم.از اتاق‌اومدم بیرون سجاد نبود نه داخل اشپزخانه و نه حال پذیرایی
نکنه موقع خواب کامران‌اومده خونه
نه خدا دویدم سمت گوشی با استرس شماره سجاد گرفتم دو بوق سه بوق
د لعنتی زود جواب بده.
چهار بوق و صدایش در گوشم پیچید گفت:
-الو جانم.
باترس گفتم:
-کجایی ها؟
گفت:
-اروم باش خانم تو راه خونه هستم نزدیکم.
کمی‌اروم شدم گفتم:
-کجا رفتی خب؟
گفت:
-خرید کنم ، ضعیف شدی واسه ات یه چیزایی خریدم.
نفس عمیقی کشیدم الان میتونم راحت نفس‌بکشم گفتم:
-باشه مواظب باش منتظرتم.
گفت:
-چشم خدافظ.
شکرت خدایاشکرت
باید مواظب باشم سجاد چیزی نفهمه باید خودم حلش کنم.ولی کامران از کجا فهمید ازدواج کردم.
از کجا ادرس خونه رو پیدا کرده یعنی کی به کامران گفته چطور فهمید چطور‌
سرگردان بودم هیچی نمیفهمم
رفتم حیاط خانه روی حوض کوچولو دایره ایی شکل نشستم به ابی توی حوض خیره شدم این سرنوشت منه خدادستم‌را روی شکمم گذاشتم گفتم:
-مامانی واسه من دعا میکنی من مادرتم دعا کن مامانی هیچی الان‌نمی دونم .نمی تونم فکر کنم هنوز گیج هستم مامانی دعا کن پیش خدا
بوق ماشین سجاد.منو از افکارم بیرون کرد***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

فواضلی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
215
344
مدال‌ها
1
بوق ماشین سجاد مرا از افکارم بیرون کرد.
بلند شدم به سمت دِر رفتم منتظر بودم خودش دِر را باز کند.
باید به خودم مسلط باشم نباید بویی از ماجرا ببرد، نباید سجاد قضیه کامران را بفهمد نباید
لبخندی زدم ( دِر را باز کرد)
سجاد با دیدنم لبخند دندان نمایی‌زد.
بالبخند گفت:
-سلام خانمی.
در مقابل لبخندش، چشمکی زدم گفتم:
-سلام عزیزمن، خسته نباشی!

مرا بغل کرد‌، و باهم وراد خونه شدیم.
دِر مقابل سجاد نشستم ولی فکرم پیش کامران بودباورم نمی شد من‌کامران‌دیده بودم.
سجاد جلوی چشم‌ هام دستش را تکان می داد.
با اخم‌بهش خیره شدم گفتم:
-جانم اتفاقی افتاده.

در جای خودش جابه جا شد.
با اخم گفت:
-دوساعته باهات حرف می زنم معلوم هست کجایی؟
نه نه نبایدشک کنه نباید گفتم:
-خب راستش، فکرم پیش بچه اس کی می ریم سونوگرافی اصلا ماهم نرفتیم دکتر دو روز هم محرم‌شروع میشه.

خنده ایی آرومی کردگفت:
-باشه نگران نباش امروز می ریم‌سونو دکتر.
بلند شد. به سمت اتاق خواب رفت قبل از اینکه وارد بشه برگشت و گفت:
-ساعت چهار عصر بیدارم کن تا بریم.

سرم را تکون دادم دراز کشیدم چشم هایم‌را بستم
نباید فکر کنم ( نباید فکر کنم‌به کامران فکر کردن به کامران به معنای خ*یانت به سجاد) وجود کامران مثل اژیر قرمز بود. صدای خطر را در قلبم حس می کنم.
باید بفهمدمن همسر دارم باید این موضوع را درک کند کنار بیاید
مثل من سخت بود خیلی بگذری از احساسات ازکسی که برایت مانند خدا بودسخت بود ولی شدنی بود.
همان طور با خودم در قلب و عقلم جنگ راه انداخته بودم خوابم‌برد


***
صدایی مانند نجوا در گوشم پیچید :
-دلارامم.
لبخندم پرنگ تر شد چشم هایم را باز کردم. به سمت صدا برگشتم.

سجاد با اخم‌زیبا به من‌نگاه می کردگف: -قرار بود ساعت چهار بیدارم کنی؟

با شنیدن همان جمله اش کافی بو بپرم،
پریدم گفتم:
-اخه راستش خوابم برد،مگر ساعت چند است؟

لباس بیرونی تنش بودبلند شدگفت:
-وقت‌هست، برو زودتر اماده شو
می دانستم نباید به تو اعتماد کنم ساعت کوک‌کرده بودم.

با عشوه بهش خیره شدم
خنده ایی کرد و‌گفت:
-دلبری نکن، دلبر.
خندیدیم بلند شدم منتها یک مانتو کوتاه آبی اسپرت پوشیدم همه مانتو هایم کوتاه و اسپرت بودند ولی چادر هیچوقت از سرم‌نمی افتاد.
اینکه دختر حجابی هستم، راضی هستم.خودم‌حجاب را بیشتر دوست دارم.
صدای سجاد می اومد( مرا صدا میزد)
انگار عصبی بود.
باهم به سمت ماشین رفتیم، پیش به سوی دکتر.
در طول راه مکالمه بین ما رد و بدل نشدحس عجیبی داشتم دلم می خواهد دختر باشد.
دختر کوچولو شبیه سجاد باشد.
حسی که تجربه می کنم برای اولین بار حسی که کاری می کنداشک در چشم هایت جمع بشود
دلشوره داشتم رسیدیم باهم پیاده شدیم.
از قبل سجاد نوبت گرفته بوداحساس نارضایت داشت،( دکتر سونوگرافی که انجام می داد مرد بود.)
باهم وارد شدیم روی میز نشستم
سجاد با دفترچه ام به سمت منشی رفت به اطراف خیره شدم یه سالن کوچک بود با میزهای قدیمی خیلی ساده و قدیم بود.
چند خانم کنارم نشسته بودند.
سجاد نزدیکم شد گفت:
-خوبه که رسیدیم نوبت ما رسید.
استرس کل بدم گرفت خدایا دختر باشه لطفا! عاشق دختر بودم خیلی. همیشه دلم می خواست اولین بچه ام دختر باشد، امید بزرگی داشتم
منشی صدایم زد سجاد با نگاهی اروم و مهربان مرا همراهی کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

فواضلی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
215
344
مدال‌ها
1
وارد اتاق شدم سلامی کردم دکتر یک‌پیر مرد مهربونی بود.
دراز کشیدم مواد را روی شکمم گذاشت حسابی عرق کرده بودم‌.‌
خیلی هیجان‌زده شدم،چیز سنگینی و لجنی را روی شکمم حس کردم لبخندی زدم وقتش رسید دختر جونم
پنج‌ دقیقه ایی گذشت سنگینی‌را دیگر حس نکردم چشم هایم‌را باز کردم به امید تو خدا
نگاهی به دکتر کردم گفتم:
-دختره؟
دکتر خنده ایی کردگفت:
-نه بابا جان پسره مبارکتون‌باشه و‌خدا روشکر سالمه طبق معمول سرش بالاس سونو‌ را ببر ماما بقیه جزئیات خودش میگه
تشکری کردم و رفتم***


دلم‌دختر می خواست اخه، سجاد بیرون مطب منتظرم بودبه سمتش رفتم گفت:
-زود بگو چی شده ؟
پوفی کشیدم لبام‌غنچه ایی کردم گفتم: -متاسفانه پسره.

خندیدمعلوم بود خیلی خوشحاله گف:
-عیبی نداره، تلاشمون بیشتر می کنیم
( و چشمکی زد)
ولی باز باورم نمی شد دختر می خوام من
روبه روی مطب مامایی بود سجاد نوبت گرفته بود برایم.
باز باهم رفتیم مطب ولی کل هیجانم از بین رفت خب دختر می خوام دلم خیلی دختر می خواست یه دختر کوچولو و نازنین اینقدر لوسش می کردم
کمی ناراحت شده بودم
مامایی چیز خاصی نگفت چند نوع قرص ویتامین باید بخورم قلبش خواست ببینه
پسر گل من را پیدا نکرد سوار ماشین‌شدیم
سجاد دست مرا گرفت گفت:
-اخه قربونت برم جنسیت مهم‌نیست! همین که سالمه واقعا خیلی ارزش داره شکر گذار باش دلارام.
سرم‌تکون دادم حق با او بودمهم سلامتیش بود.
باز انگار مثل قبل هیجانم برگشت
من نباید گله ایی بکنم فرستنده خداس
همین که سالم‌بود. خیلی خوشحال بودم
روبه سجاد کردم گفتم:
-بریم‌شام‌بیرون بخوریم؟
خندید و سرش تکون داد.
خوشحال بودم پیشنهادم را قبول کرد حداقل برای بیخیال شدن و فکر نکردن به موضوع کامران خوب بود اره خوب بود.‌
به رستوران رسیدیم، سجاد نگاهی به من انداخت گفت:
- روسری ات را درست کن، رستوران شلوغه.
باشه ایی گفتم، روسری ام را درست کردم.بعد از ازدواج مون برای اولین بار شام دونفره میریم بیرون،رستوران خیلی شلوغ بود.
طبقه بالا رفتیم به قول سجاد کمی آرومه و شلوغ نیست.
آرزو داشتم غذای ایتالیایی بخورم به آرزویم‌رسیدم
لبخنده پر از عشوه به سجاد زدم، گارسون صدا کرد گفت:
-بانو چی میل دارند؟
خودم جمع و جور کردم لبخندم تبدیل به اخم شده:
-دوست دارم غذای ایتالیایی بخورم!
سجاد نگاهی معناداری بهم کرد
گارسون روبه من کرد گفت :
-خانم غذای ایتالیایی اینجا نداریم.
پوفی کردم به سجاد نگاه کردم گفت:
-مشکلی نیست کباب کوبیده و برنج بیارید نوشابه و دوغ و سالاد و ترشی هم بیارید.
سرم انداخته بودم پایین، باز زد حال باز زد ذوق
دستم گرفت گفت:
-ناراحت نشو دختر، میبرمت رستوران خارجی
با خوشحالی بهش نگاه کردم گفتم:
- راست میگی؟
خنده ایی کرد و گفت:
- بله عزیزم.
شام با شادی و شوخی هایمان صرف شد .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

فواضلی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
215
344
مدال‌ها
1
محرم شدهمه محله سیاه شد، عزا داری امام حسین(ع).
محرم رسید ماه ی رسید، چشم گریان حضرت رقیه.صبوری حضرت زینب( ع)
شهامت حضرت ابوالفضل( ع) این همه مکتب و درس برای ما شیعه امام علی علیه سلام بود.
عاشورا قرارگاه عشق است و پناهگاه عاشقان
عاشورا تکلیف است و عاشورایی شدن عمل به تکلیف
عاشورا مجمع عمومی حماسه‌سازان هستی است
عاشورا از جاذبه‌ها دل کندن و به جذبه دوست رسیدن است
و هیچ نقطه‌ای در هویت هستی نیست که از حرکت و شعر و شعور عاشورایی خالی باشد.
دفترم را بستم به گل ها خیره شدم، دو روز پیش سجاد چند گل باخودش آورد
گل یاس، گل محمدی، گل مریم.
بیشتر از گل مریم خوش آمده است.
بوی خاصی می دهد بویی که مرا به خودش جذب کرده است
از امروز موکب ها نصب می شدند. ماه محرم حس و حال عجیبی به آدم دست پیدا می شود
دِر خانه به می زد.
کی قراره بیاد، به خونه رفتم چادرم را سر کردم برگشتم
پشت دِر ایستاده بودم گفتم:
-کیه؟
صدایی نشنیدم باز تکرار کردم
ولی باز صدایی نشنیدم دِر را باز کردم
با‌دیدنش تعجب کردم اینجا چیکار می کرد؟
لباس سیاه تنش بودموهاش مثل دفعه قبل نامرتب نبودندگفت:
-سلام گل بی وفا.

جوابش را ندادم خجالت می کشیدم، شرمنده اش بودم
سرش تکون داد گفت:
-می خوام باهات حرف بزنم.
نفس عمیقی کشیدم گفتم:
-کامران لطفا!

نگاهی به اطراف کرد بعد رو من کرد گفت:
-دلارام تو حیاط حرف بزنیم.
عقب رفتم وارد خونه شد.
روبه رویم ایستاد گفت:
-می شنوم دلیل بیار برایم چرا ازدواج کردی؟

نگران بودم ترس از آمدن سجاد.
با لکنت ترس گفتم:
-کامران مجبور بودم میفهمی چی می گم آقا گفتم نمی خوام گفتن مگر دست تو هست گفتم دلم راضی نیست، گفتن دست دلت نیست
گریه ام گرفت خودم را آزاد گذاشتم شروع به باریدن کردم ادامه دادم:
-گفتم چشم هام تشنه دیدار یکی بود گفتن مگر دست چشاته ( به قلبم زدم و قلبم را نشان دادم) ادامه دادم:
- گفتم این قلب برای یکی می تپبه برای یکی زنده است میفهمی هیچ شبی بدون فکر کردن به تو خوابم نمی برد، هیچ صبحی نگذشت که به تو فکر نکنم
زانو زدم گفتم:
-گفتند عاشقی خدا همیشه کنار عاشق ها هست، خدا همراهشون هست( سرم‌بلند کردم، به چشم هاش خیره شدم) نا امید شدم، وقتی دلم برایت تنگ میشد خسته شدم از حسرت کشیدن از بی قراری های شبانه ام خسته شدم از نفس کشیدن خواستم خیلی می خواستم فراموشت کنم اما لعنتی این جا( به قلبم اشاره کردم) یه چیزی وجود داشت اسم تو را می گفت بیخیالش بودم. نشد میفهمی هر غلطی می خواستم انجام بدم، نمی شد
دوست داشتم انکار نمی کنم و تا الان تو جایی در قلب من داری.
کنار من‌زانو زد گفت:
-دلارام عشقم همه وجودم بیا باهم بریم فرار کنیم.
بیا بریم جایی دور فقط من و تو
( می خواست دست مرا بگیرد، ولی دست خودم را عقب کشیدم، کامران نامحرم قلب و روح و تنم بود.)
-آرام جونم دلم خیلی برایت تنگ شده منم مثل تو بودم ولی یه فرق کوچولو، می دونستی کجا؟ هیچ وقت برای فراموش کردنت تلاش نکردم هی چوقت روز و شب کار می کردم پول جمع می کردم تا باقدرت بیشتری جلو بیام عمه ام فوت کرد مجبور بودم به غیر از کارم ، کار دیگری انجام بدم
ولی به امید تو زنده ام نفس کشیدم
امروز اومدم ترو با خودم ببرم
بیا بریم؟
بهش خیره شدم حرف هایش برایم خیلی گنگ بودقلبم نا آرام بود. یه حس عجیبی داشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

فواضلی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
215
344
مدال‌ها
1
حس های مختلفی شاید حسی که دفن بود بیدار شد
سرش جلوتر خم کرد نفس های گرمش به صورتم فوت می کرد گفت:
-دستم را بگیر پیشمون‌نمی شی تو تا الان دوسم داری دلارام می دونم! پس بیا بریم‌خواهش می کنم بیا گذشته تموم‌شد همه چی از گذشته میشه بیا بریم‌خونه ایی که تو در آن‌خانمی می کنی.

گریه ام بند آمده بودحرف و‌گفتن‌خیلی ساده بود ولی عمل کردن به آن گذشتن‌و رفتن خیلی سخت بود.گفتم:
-کامران؟
کامران با امید به من‌نگاه می کرد گفت:
-جان‌دل کامران.
گفتم:
-من کامران من‌همسر دارم میفهمی؟

دست‌روی پیشانی اش زد گف:
-دلی، من مشکلی ندارم باز می خوامت.

چشم‌ هام بستم، خ*یانت کاری دلارام دلارام این معرفتِ نه من سجاد دارم‌.همسرم بچه ام
بچه سجاد تو شکمم در حال رشد هست.
بلند شدم گفتم:
-لطفا از‌خونه ام‌برو بیرون همین‌الان.
بلند شد در مقابلم‌ایستاد گفت:
-چی داری می گی ها ؟ من به تو می گم بیا بریم، باهم می ریم و تنهایی‌نمی رم
برگشتم عقب گفتم:
-نه نه کامران، من مال سجاد همسرم‌دوست دارم‌( دست روی شکمم گذاشتم ) بچه ام، بچه سجاد تو شکم من هست ( به خانه اشاره کردم) این خانه من و سجاد هست من‌نمی خوام همسرم را ترک کنم، نمی خوام خ*یانت کار باشم ، لطفا درک‌کن!

چشمای‌کامران سرخ شدند گفت:
-حلش می کنیم بیا بریم.

جیغ کشیدم:
-چی چی، حلش می کنی
بفهم‌کامران من شوهرم‌دارم با چه زبونی بهت بگم تا بفهمی، دیگر من‌و تو‌نداریم تموم شد باور کن به جایی‌نمی رسیم ! لطفا برو بیرون الان همسرم‌میرسه.

جلوتر اومد، ولی من عقب تر رفتم
لبه چادرم را محکم مشت کردم گفت:
-حرف اخرته دلارام؟
با اعتماد و محکم تر از قبل گفتم:
-برو بیرون.
برگشت عقب به سمت دِر حرکت کرد.‌
دِر را باز کرداما قبل رفتنش برگشت گفت:
-پیشمانت می کنم دلارام.
و رفت
کمرم‌خم‌شدزانو‌زدم به دیوار سرد تکیه کردم
ذهنم‌درگیر بود.از خودم متنفر بودم
یه حسی بهم می گفت کاش با کامران می رفتی
اما حس دیگری داشت حس خوب.‌حسی که بهم می گفت بهترین کار کردی خوب پسش زدی من زن شوهر داری هستم
نباید به شوهرم خ*یانت کنم.
چشم هام بستم،
شروع به ماساژ دادن سی*ن*ه ام کردم خدایا آرزوی مرگ‌کنم؟
مرگ‌میاد سمتم
خنده ایی کردم روزی صدبار آرزوی مرگ‌می کردی
ولی الان‌زنده ایی که
من روز و شب دعا می کردم کامران ببینمکاش دعا نمی کردم. کاش آرزویش نمی کردم اخه چرا؟
چرا اینطوری شد چرا سرنوشت من اینطوریه
جیغ کشیدم خدایا بس کن.‌خسته ام خدا
برای خودم‌عزا داری درست کرده بودم.‌روی سی*ن*ه ام محکم تر می زدم
انگار انتظار داشتم با زدن
قلبمم بایسته. اما فایده ایی نداشت.
چشم هایم‌را بستم به دیوار تکیه کردم
خسته بودم،خیلی سی*ن*ه ام‌ورم کرده بوددیگر توان حرف زدن درددل کردن با خدا نداشتم.
دیگر توانی نداشتم‌گلایه کنم از سرنوشتم.
دیگر هرچی می خواد اتفاق بیافتدمهم نیست برایم
راضی ام‌به رضایت خدا
کامران رفت و دیگر بر نمی گردد
و‌از این خیلی مطمئن بودم
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

فواضلی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
215
344
مدال‌ها
1
چشم هام باز کردم انگار خوابم برده بود خیلی عرق کرده بودم.
بلند شدم کمی سنگین شده بودم حالم گرفته بود
با سختی وارد خونه شدم به سمت اتاق خواب رفتم.روی تخت خواب دراز کشیدم.
خنثی بودم، مثل گذشته خالی از هر احساس.
چشم هام بستم تلاش برای خوابیدن.
امامگر میشه فکر نکرد
اهی کشیدم خودم سپردم‌به روزگار
روزگار نامعلوم چی برایم‌قایم‌کرده ایی
با،باز شدن دِر اتاق خواب. پریدم ( سجاد بود)
روی تخت نشستم نگاهی‌بهش‌کردم گفتم:
-سلام‌خسته نباشی.
به سمتم‌آمد روی گونه ام بوسه ایی‌کاشت
با مهربانی‌جوابم را داد،از وقتی جنسیت بچه را فهمیدیم، سجاد بیشتر از قبل مواظبم بود بامهربانی با من‌رفتار میکرد.
حس دختره بچه ایی که مادرش نگرانشِ را به من دست یافت
حس‌زیبایی‌بود خداروزی صد مرتبه شکر می کنم
سجاد کنارم دراز کشید،دست مرا گرفت
مجبور کرد کنارش دراز بکشم
گفت:
-دلارام، خیلی خسته ام امروز نمی دانم چم شده.

لبخندی بهش زدم گفتم:
-حتما خیلی کار کرده ایی هوم می خوای نهار بخوری.؟

تنها نوچی گفته و چشم هاش بست
منو به خودش چسبوند، سرش روی سی*ن*ه ام گذاشت گفت:
-فقط می خوام بخوابم همین.
چیزی‌نگفتم، دست‌روی کمرش گذاشتم و‌چشم هایم‌را بستم
***

چند روز گذشت به حالت‌عادی خودم‌برگشتم هر شب من و‌سجاد می ریم سر خیابان هوای محرم مثل همه ماه های که می گذرد فرق‌دارد.‌هر خیابانی‌و هر خانه ایی‌از آن‌رد بشوی حس می کنی‌.
عزا و‌سیاه پوش امام حسین‌علیه سلام‌هستند.‌
امروز خانواده ام و خانواده سجاد‌را دعوت کرده ایم‌.
شب‌وعده رسید باید نذری ام را درست کنم.‌
سجاد مرخصی گرفته بود.ساعت شش‌بیدار شدم گفتم:
-سجاد،ببین این‌گوشت‌کافیه یادیگه بزارم؟

سجاد خم‌شدبه گوشتی‌که در قابلمه هست‌نگاه کرد. حس کردم‌دودل بود.
برای اولین‌بارم بودیه شام‌بزرگ درست‌کنم دلم‌می خواهد همه چیز‌بی‌نظیر باشدگفت:
-به‌نظر منم‌خوبه‌. اگه دوست داری چند تیکه گوشت بزاری بزار هرچه زیاد باشه بهتر.

باشه ایی گفتم و سه تیکه گوشت گذاشتم
همه چیز با کمک سجاد آماده کرده ام و‌فقط پختن آن موند به سجاد وسایل سالاد را دادم که‌درست کند و شروع به پختن کردم.‌
خیلی خسته شدم زیر شکمم بدجور درد می کندولی وظیفه بود برای امام‌حسین‌بود. هر عرقی بریزی برایت نوشته می شود این انگیزه من بود.
ساعت پنج عصر همه چی آماده سجاد خانه را مرتب کردو ظرف ها رو‌شست.سجاد صدا زدم گفتم:
-سجاد مواظب برنج باش اوکی من‌میرم‌دوش می گیرم‌و میام‌.

ولی سجاد خان‌سرش تو گوشی‌بود. نمی توانستم‌بهش اعتماد کنم.‌نزدیکش شدم گفتم:
-سجاد با تو هستم.

و همان‌طور سرش تو‌گوشی بود گفت :
-شنیدم چی گفتی!

گوشی اش را گرفتم گفتم:
- این گوشی رو یه پنج‌دقیقه نمیشه کنارگذاشت؟
تکیه کرد به دیوار:
-بدون‌اون زندگی معنایی‌ندارد خانم!

ابرویی بالا بردم گفتم:

-جانم یعنی اینقدر مهمه؟

لبخندی زد و سرش را به معنای بله تکون‌داد.

جوابی‌بهش ندادم. گوشی با خودم‌بردم
صدایش را از پشت سرم شنیدم گفت:
-گوشی ببری که چی مثلا؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

فواضلی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
215
344
مدال‌ها
1
جوابی بهش ندادم، گوشی در کشوی میز آرایش ام گذاشتم.‌
زیر آب دوش ایستادم چقدر آب بهت آرامش میدهد. بیشتر زیر دوش یوگا انجام‌می دادم
نشسته ام به حالت یوگا، زندگی که من دارم. یعنی این‌خوشبختی است من از زندگی ام از همسرم از وجودش راضیم
خوشحالم.من به سرنوشت خودم راضی هستم خودم را شستم.‌
موهام گذاشتم‌خودشون خشک بشن به حیاط رفتم چی سجاد سرش تو گوشی خودش بود. وای اون ازکجا پیداش کرد.روبه روی سجاد ایستادم گفتم:
-گوشی را چطور پیدا کردی؟
گوشی تو دستش تکون داد گفت:
-با یه باهوش داری حرف می زنی ها.
خندیدم گفتم:
- وای وای تو باهوشی؟
با حالت‌تمسخر دستشو تکون داد گفت:
-نه جونم منظورم عمه اته
زانو زدم بهش نگاه کردم گفتم:
-عمه ام بدتر از تو!
گوشی اش قاپیدم و الفرار پشت حوض ایستادم گفتم:
- من‌باید این گوشی چک‌کنم! ببینم چی داره که همه اش سرت تو گوشی هست.‌

دستاشو روی گونه اش گذاشت گفت:
-وای نه نه تروخدا! حداقل می گفتی چت های منو دوست دخترام پاک‌می کردم.‌

یه بروبابایی گفتم‌ پنج‌دقیقه گوشی داشتم چک‌می کردم تلگرام انستا خیالم‌راحت شد.گوشی دادم‌دستش
موهام‌را شونه کردم ماکسی سیاه بلند از بالا تنه تنگ بعد پایین گشاد بود با یه شال حریر سیاه.‌
فرش در حیاط گذاشتیم، قرار است شام در حیاط صرف بشود. همه چیز آماده بود. استرس داشتم می ترسم از شام خوششون نیاد.
قلبم تند تند می زد، خدایا کی می رسند.
دلم می خواهد هرچه زودتر برسند.
به سجاد نگاه کردم ریلکس با خیال راحت نشسته بود.
بعد از مدتی کوتاه، دِر زده شد.
بلند شدم استرسم بیشتر شدبا سجاد به استقبالشون رفتیم.
هماهنگ کرده بودندباهم اومده بودند.
سلام‌و احوال پرسی کردیم‌‌ وارد شدند، چند ماهی می شد خانواده ام را ندیدم
با دیدنشون خیلی خوشحال شدم. ازشون پذیرایی کردم.
مامان با رضایت بهم نگاه می کرد. لبخندی بهش زدم
حاج حسین رفتارش عوض نشده بود. هنوز سرد بود.ولی عباس وعلی با گرمی احوالم را پرسیدند‌
انتظار سردی حاج بابا را نداشتم ولی چه می شد کرد
شام‌را گذاشتیم من کاری‌نمی کردم مامان و مامان رزا شام را گذاشتندو بچه ها کمکشون کردند
قسمت قشنگش اینجاس مثل رئیس بالاسرشون بودم.
رضایت از نگاهشون بود از شام خیلی خوششون اومد.
خوشحالی ام‌دوبرابر شد
بعد شام علی صدایم‌زد
پشتش داخل خونه رفتم
علی روبه رویم ایستاده بود گفت:
- همیشه به فکرت هستم، نگرانت بودم از زندگیت راضی هستی؟
لبخندی زدم گفتم:
-می توانستی پیام بدی زنگ‌بزنی آدرس خونه ام داری سر بزنی.
توی چشم هاام خیره بودگفت:
- گرفتی های این زندگی، درک کن
مهم تر از این با سجاد خوشبختی؟

سرم‌تکون دادم گفتم:
-سجاد خوبه خوشبختم باهاش.

دستم را گرفت گفت:
-الان دوستش داری؟

جوابی که خودم نمی‌دانستم ، سوالی که همیشه از خودم می پرسم ولی به نتیجه ایی نمی رسم گفتم:
- به عنوان شوهرم‌دوستش دارم
به دیوار تکیه کرد گفت:
- مثل کامران؟
خندیدم گفتم:
-کامران جایی خاصی در قلبم داره سجاد همسرم و آینده ام دوستش دارم همین.
هیچی نگفت، فقط به چشم هام خیره بود گفت:
- چیزی ازخدا نمی خوام به جز خوشبختی تو.
تشکری کردم، و مکالمه ما به پایان رسید
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

فواضلی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
215
344
مدال‌ها
1
شب‌خوبی بودولی در عین حال خیلی خسته کننده بود.‌خیلی کمرم درد می کندروی تخت دراز کشیدم سجاد با رئیس‌کارش صحبت می کردبرای فردا مرخصی‌بگیرد سجاد در کارخانه فولاد کار می کردمکالمه سجاد به پایان‌رسید. کنارم درزا کشید گفت:
-با سختی تونستم‌راضی اش کنم.
روی شکمم خوابیدم گفتم:
-خب امروز گرفتی باز فردا حق داره ها!
جوابی نداد بیخیال شدم چشم هام و‌بستم‌و به عالم‌دیگری رفتم
***


ساعت ده صبح بیدار شدم سجاد پیشنهاد داد بریم خرید لباس هایم پوشیدم
سجاد بیرون خونه منتظرم بوددِر قفل کرده ام ، به سمت سجاد رفتم
کنارش ایستادم گفتم:
-بیا کلید خونه.

کلیدها را از دستم گرفت.دستش گرفتم وحرکت کردیم،کمی جلوتر رفتیم. صدای مردی از پشت گفت:
-صبر کنید.!

حسی در دلم‌بود.صدای خطر از بیخ گوشم‌رد شد
باهم‌برگشتیم خودش بود، ولی این بار صورتش سفید بود مثل گچ
عرق کرده بودم نزدیک مان‌شد.
سجاد با تعجب به کامران‌نگاه می کرد
دستم را ول کرد.روبه روی کامران ایستاد گفت:
-سلام شما؟

کامران جوابی‌بهش نداد اشک در چشم هایم حلقه شدندکامران نگاهی به من کرد گفت:
-خوبی دلبرکم؟

سجاد با تعجب و خشم‌برگشت به من‌نگاه کرد
با التماس به کامران خیره بودم.ولی کامران چشم های پر از التماسم را نادیده گرفت.کاش می توانستم زمان را متوقف کنم کامران ادامه داد:
-دلارام منو به همسرت معرفی نمی کنی؟

سجاد عصبی شده بودنگاهش بین و منو کامران می چرخید‌.
یعنی به آخر خط رسیدم.
سجاد جلوی من ایستاد و به کامران نگاه کرد گفت:
-اهای آقا چشت اینجا باشه، بفرما امری دارید؟

کامران با مسخره خندید گفت:
-بله پیش شما یه امانتی دارم،اومدم پسش بگیرم.
به کمر سجاد خیره بودم جرعت نداشتم سرم ببرم بالا و به کامران نگاه کنم. می دانستم دیگر امیدی ندارم سجاد گفت:
-امانت، من که شما را نمی شناسم!

کامران گفت:
-ولی دلارام خوب منو میشناسه.

سجاد با عصبانیت ولی خونسرد بود خیلی گفت:
-چی داری میگی تو، کی هستی؟

کامران گفت:
-من عشق دلارامم دلارام زندگی منه و تو ازم دزدیدش میفهمی اومدم امروز ببرمش با خودم.

سکوت بین ما برقرار شد. انگار زمان ایستاد. سکوت سجاد دیوانه کننده بود
حال خودم توصیفی نبود، در این لحظه مرگ بهتر از این وضعیت

سجاد دستی روی سی*ن*ه ی کامران گذاشت گفت:
-میفهمی چی میگی؟ ناموس منه زن منه.
کامران وسط حرف سجاد پرید گفت:
-زنته ها ولی عشق منه از زندگی ما برو بیرون تا نکشتمت.
محکم به قفسه سی*ن*ه سجاد زد.
سجاد به عقب برگشت ناگهانی بود. انتظار این کار نداشتم از کامران.جیغ کشیدم مثل ابر بهاری می باریدم.
به سمت سجاد رفتم‌ زانو‌زدم گفتم:
-خوبی حالت خوبه؟
سجاد با عصبانیت به من نگاه کرد گفت:
-خوبم،برو‌خونه
و بلند شد. به سمت کامران رفت.
دستش مشت کرده به صورت کامران زد.با نشستن مشت سجاد به صورت کامران و جیغ من‌ بلند شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

فواضلی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
215
344
مدال‌ها
1
سجاد برگشت با داد گفت:
-برو خونه دلارام زود باش.

سجاد حواسش‌به من‌بود با اخم ترسناک‌بهم‌خیره بود.کامران‌از فرصت استفاده کرد با جیغ گفت :
- لعنتی تو ازمن گرفتیش.
بهش حمله کردجیغ من دربین حرفای گنگ اونا قاطی بود.‌نمی توانستم تکون بخورم حالم خیلی بد بودکاش زندگی یک کنترل داشت
کوچه خالی و خلوت بود.سجاد قوی بود ولی کامران قوی تر از سجاد بود. بلند شدم به سمت شون دویدم.
دست سجاد گرفتم با ناله گفتم:
- ولش کن بیا بریم خونه تروخدا.

اما سجاد نه می دید مرا نه حرفای مرا می شنید و نه التماس هایم. مرا هُل داد گفت:
-گفتم برو خونه
کامران به سمتم برگشت گفت:
-برو وسایلت جمع کن، ده دقیقه دیگر میام می برمت

با این‌جمله اش جیغ سجاد در آمد و به کامران حمله کرد.
گریه ام بند نمی آمد حس خفگی بهم دست داد روی زمین نشستم کاری جز گریه و صدا کردن خدا نداشتم
کامران تلو تلو به سمت سجاد رفت، از جیبش چاقو ضامن دار در آورد
نا باورانه به کامران نگاه کردم
روی سجاد نشست گفت :
-کثافت، عوضی عشقم را از من گرفتی.

چاقو را در شکم سجاد فرو کرد.بلند شدم به خون روی زمین جاری شد نگاه کردم سجاد بی هوش شده بود. کامران کنار رفت و به ماشین تکیه کردنفس نفس زنانه می زد.
باورم نمی شد این،این خون مال سجادهست به سمت کامران رفتم با جیغ گفتم:
-قاتل تو چکار کردی ها چرا اینکار کردی؟
برگشتم به سمت سجادکنارش نشستم
سرش را روی زانوهام گذاشتم گفتم:
- ولم نکن، ترو خدا بلند شو بیدار شو خدایا خدایا کاش خواب باشه خدا سجاد از من نگیر.
کامران بلند شد نزدیکم اومددست هایش خون الود بودند گفت:
-پاشو دلی بریم؟
داد زدم گفتم:
-سجاد زدی الانم می گی بیا بریم ها؟ تو اونو کشتی لعنت بهت کامران.
بلند شدم، بدون توجه به کامران شروع کردم به دویدن به سمت خیابان اصلی.
نه نباید سجاد چیزیش بشه نباید.
به خیابان رسیدم، شروع کردم به جیغ کشیدن:
-تروخدا کمکم کنید، همسرم داره میمیره
چند مرد داخل مغازه بودند. با جیغ من از مغازه اومدند منو می شناختند
به سمتم آمدند یکی از انها گفت:
-دخترم چی شده؟

به کوچه اشاره کردم گفتم:
-سجاد، سجاد با چاقو زدند.
با این حرفم به سمت کوچه دویدن

همان جای خودم. افتادم

دیگر توان حرکت کردن نداشتم. یه پیر مردی روبه رویم زانو‌زد.‌لیوان آب را جلوی خودم گرفت با لرزش لیوان از دستش گرفتم. به آب نگاه کردم سجاد خوب میشه باید خوب بشه خدا
نتونستم آب بخورم.
حس ضعف تو سراسر وجودم را حس می کردم.
ماشین جلوی ما ترمز کرددوست سجاد سوارش بود گفت:
-خانم بیاید سوار شیدبریم بیمارستان.
به کمک یه خانمی بلندشدم منو سوار کرد.‌
به عقب برگشتم به سجاد نگاه کردم
سرش روی زانوی صاحب مغازدار بود.
به روبه رو خیره شدم بدون صدا گریه می کردم
دوست سجاد روبه من کرد گف:
-خانم، به خانواده اتون تماس بگیرید خبرشون کنید.
بایاد آوردن اسم خانواده
حاج حسین‌اگر قضیه را بفهمد، هشدار داده بوداگر کامران را دیدم چه بخوام چه نخوام.‌
هشدا داده بود بفهمد منو میکشه مطمئن هستم دید حالم خوب نیست، اصرار نکرد
تنها چیزی الان‌می خوام، سجاد خوب بشه همین
به بیمارستان رسیدیم. پیاده شدیم
دوست سجاد به سمت اورژانس دوید.‌با چند پراستار اومد سجاد رو تخت گذاشتند و بردنداتاق احیاء‌اورژانسی سجاد را بردند، به چراغ قرمز بالای دِر خیره بودم. خدایا پدر بچه ام را نجات بده.قول میدم خیلی مواظبش باشم فقط زنده بمونه لطفا خدایا.
صاحب مغازه به سمتم آمد. گوشی سجاد داد دستم ازشون تشکر کردم.
به خانواده سجاد زنگ زدم ماجرا را گفتم البته خلاصه.‌
***
سه ساعت بیرون منتظر سجاد بودیم.
عموهای سجاد با خانواده اشون و دایی های سجاد همراه خانواده و مادرم وحاج حسین همه اشون اومده بودند.
مامان رزا حال خوبی نداشت. فشارش افتاده.
پسر عموهای سجاد داخل بیمارستان منتظر بودند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین