- May
- 215
- 344
- مدالها
- 1
《 فصل سی و سوم》
باخنده به سمت دستشویی رفتم
تست حاملگی را انجام دادم. دل تو دلمنبود استرسم خیلی زیاد شد قلبم نا آرام بود. یه حسی می گفت منفی تو باردار نیستی ولی از یه طرف احساس می کنم که جواب مثبته سجاد حالش بدتر از حال منبودآب میوه درست کرده بودهر دومون شروع کردیم به خوردن .سجاد هی راه میره هی میشینه چشم به ساعت بود گفت:
-تمومشد.
برگشتم به سجاد نگاه کردم گفتم:
-چی تموم شد.
لیوانش گذاشت گفت:
-زمان، پاشو ببین.
بلند شدم چشم هام بستم خدایا لطفا اگر جواب مثبت بود《"روز ششم محرم نذری یکشام درست می کنم لطفا خدایا"》
وارد دستشویی شدم تست بلند کردم بادیدنش قلبم محکم تر از قبل میزد دستام شروع کردند به لرزیدن صدای سجاد میاومد گفت:
-چیشد دلارام؟
صدای سجاد از پشت دستشویی می اومد
دِر باز کردم سجاد روبه رویم ایستاد
با التماس به من نگاه می کرد
یه دفعه جیغ کشیدم گفتم:
-وای سجاد!
سجاد پرید انتظار این کار من را نداشت ترسیدِبود گفت:
-چی شد،دختر.
بغلش کردم باشادی گفتم:
وای سجاد مثبتِ.
سجاد ناباورانه به مننگاه کرد وگفت:
-چی؟
منو محکم بغل کرد منو بلند کرد و دور خودمون میچرخیدیم با صدای بلند می خندیدم گفت:
-خدایا شکرت خدایا.
منو گذاشت روی زمین با دوتا دست هاش صورتم را گرفت گفت:
-مامان کوچولو.
لبخندی زدم و سرم را تکون کردم
منو بوسیدادامه داد:
-دوست دارم.
کنار همنشستیم گفتم:
-راستشسجاد منپیشخدا نذری کردم اگر جوابمثبتهماهمحرم شامدرستکنم.
لبخندی زد گفت:
- این که چیزینیستعزیزم
حتما درست می کنیم.
تشکری ازش کردم سجاد خیلی خوشحال بودهیجانواسترس وخوشحالی وحسهایدیگراینهمهحسرا یک بار در یک لحظه احساسمی کنییهچیز عجیبه ولی خیلی قشنگِ سجاد وقتی فهمید باردارمخیلی مواظبمهست
ساعت ده صبحبودچادرم پوشیدم هوس شیر کاکائو کرده بودم نمی توانستم صبر کنمتا سجاد بیاد دِر محکم بستم
فروشگاه سر کوچه بودچند قدمی رفتم .
با شنیدناسمم از صدای آشنا قلبم فروریخت شروع کردمبه لرزیدن .اینصدا خیلی آشنا بود آشنا تر از آشنا.اینصدا مرهمهمه دردای منبود با ترس با لرزه برگشتم به سمتصدا خودش بود .
خیلی عوض شده بود.لاغرتر پیر تر شده بود کمی نزدیکم شدگفت:
-سلامنامرد، این معرفت تو بود ها این قول های تو قرار و قول های خودت فراموش کردی؟
هر لحظه صدایش بلندتر از قبل می شد ادامه داد:
-لعنتی من چکارت کردم هاتنها گناهممناینه که عاشق یه نامرد شدم .
نمی توانستی منتظر بمونی ها،ها دِ حرف بزن بگو بگو نامردی کردی من به پای تو سوختم میفهمی؟
داد زد
کمی عقب رفتم بغض کرده بودم هنوز باورم نمی شد این جلوی من کامرانِ
کامرانی که دیدارش برایم یک آرزو بود کامرانی که برای بدست آوردنش دعا می کردم اشک می ریختم با لکنت گفتم:
-ک.کامران!
خندید گفت:
-هه اره منم،باورت نمیشه ها
وقتی شنیدم عروسکم عروس یکی شد. مُردم میفهمی بدجور منو کشتی
یه قطره اشکی از چشم هایم ریخت گفتم:
-مجبور بودم. منتظرت بودم توکجا بودی ها کجا بودی این همه مدت .رفتی دیگربرنگشتی.
دور خودش چرخید گفت:
-برنگشتم ها برنگشتم
مگر بابای جونت می ذاشت بر گردم توشاهد بودی کی الانجا زد من یاتو بگو د لعنتی بگو اینهمه اش خواب بود
عقب تر رفتم گفتم:
-خواب نیست من ازدواج کردم وشوهر دارم .تمومشد
برگشتم دویدم.صدایش را شنیدم گفت:
- هیچی تموم نشده برمیگردم.
ولی من فقط میدویدم بهخانه رسیدم.
کامران تمومشده بود یاد و خاطراتش
اما برگشتش مثل طوفان بود ناگهانی بود.
باخنده به سمت دستشویی رفتم
تست حاملگی را انجام دادم. دل تو دلمنبود استرسم خیلی زیاد شد قلبم نا آرام بود. یه حسی می گفت منفی تو باردار نیستی ولی از یه طرف احساس می کنم که جواب مثبته سجاد حالش بدتر از حال منبودآب میوه درست کرده بودهر دومون شروع کردیم به خوردن .سجاد هی راه میره هی میشینه چشم به ساعت بود گفت:
-تمومشد.
برگشتم به سجاد نگاه کردم گفتم:
-چی تموم شد.
لیوانش گذاشت گفت:
-زمان، پاشو ببین.
بلند شدم چشم هام بستم خدایا لطفا اگر جواب مثبت بود《"روز ششم محرم نذری یکشام درست می کنم لطفا خدایا"》
وارد دستشویی شدم تست بلند کردم بادیدنش قلبم محکم تر از قبل میزد دستام شروع کردند به لرزیدن صدای سجاد میاومد گفت:
-چیشد دلارام؟
صدای سجاد از پشت دستشویی می اومد
دِر باز کردم سجاد روبه رویم ایستاد
با التماس به من نگاه می کرد
یه دفعه جیغ کشیدم گفتم:
-وای سجاد!
سجاد پرید انتظار این کار من را نداشت ترسیدِبود گفت:
-چی شد،دختر.
بغلش کردم باشادی گفتم:
وای سجاد مثبتِ.
سجاد ناباورانه به مننگاه کرد وگفت:
-چی؟
منو محکم بغل کرد منو بلند کرد و دور خودمون میچرخیدیم با صدای بلند می خندیدم گفت:
-خدایا شکرت خدایا.
منو گذاشت روی زمین با دوتا دست هاش صورتم را گرفت گفت:
-مامان کوچولو.
لبخندی زدم و سرم را تکون کردم
منو بوسیدادامه داد:
-دوست دارم.
کنار همنشستیم گفتم:
-راستشسجاد منپیشخدا نذری کردم اگر جوابمثبتهماهمحرم شامدرستکنم.
لبخندی زد گفت:
- این که چیزینیستعزیزم
حتما درست می کنیم.
تشکری ازش کردم سجاد خیلی خوشحال بودهیجانواسترس وخوشحالی وحسهایدیگراینهمهحسرا یک بار در یک لحظه احساسمی کنییهچیز عجیبه ولی خیلی قشنگِ سجاد وقتی فهمید باردارمخیلی مواظبمهست
ساعت ده صبحبودچادرم پوشیدم هوس شیر کاکائو کرده بودم نمی توانستم صبر کنمتا سجاد بیاد دِر محکم بستم
فروشگاه سر کوچه بودچند قدمی رفتم .
با شنیدناسمم از صدای آشنا قلبم فروریخت شروع کردمبه لرزیدن .اینصدا خیلی آشنا بود آشنا تر از آشنا.اینصدا مرهمهمه دردای منبود با ترس با لرزه برگشتم به سمتصدا خودش بود .
خیلی عوض شده بود.لاغرتر پیر تر شده بود کمی نزدیکم شدگفت:
-سلامنامرد، این معرفت تو بود ها این قول های تو قرار و قول های خودت فراموش کردی؟
هر لحظه صدایش بلندتر از قبل می شد ادامه داد:
-لعنتی من چکارت کردم هاتنها گناهممناینه که عاشق یه نامرد شدم .
نمی توانستی منتظر بمونی ها،ها دِ حرف بزن بگو بگو نامردی کردی من به پای تو سوختم میفهمی؟
داد زد
کمی عقب رفتم بغض کرده بودم هنوز باورم نمی شد این جلوی من کامرانِ
کامرانی که دیدارش برایم یک آرزو بود کامرانی که برای بدست آوردنش دعا می کردم اشک می ریختم با لکنت گفتم:
-ک.کامران!
خندید گفت:
-هه اره منم،باورت نمیشه ها
وقتی شنیدم عروسکم عروس یکی شد. مُردم میفهمی بدجور منو کشتی
یه قطره اشکی از چشم هایم ریخت گفتم:
-مجبور بودم. منتظرت بودم توکجا بودی ها کجا بودی این همه مدت .رفتی دیگربرنگشتی.
دور خودش چرخید گفت:
-برنگشتم ها برنگشتم
مگر بابای جونت می ذاشت بر گردم توشاهد بودی کی الانجا زد من یاتو بگو د لعنتی بگو اینهمه اش خواب بود
عقب تر رفتم گفتم:
-خواب نیست من ازدواج کردم وشوهر دارم .تمومشد
برگشتم دویدم.صدایش را شنیدم گفت:
- هیچی تموم نشده برمیگردم.
ولی من فقط میدویدم بهخانه رسیدم.
کامران تمومشده بود یاد و خاطراتش
اما برگشتش مثل طوفان بود ناگهانی بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: