جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده اخرین یادگاری اثر مرام فواضلی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط فواضلی با نام اخرین یادگاری اثر مرام فواضلی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,634 بازدید, 41 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع اخرین یادگاری اثر مرام فواضلی
نویسنده موضوع فواضلی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
موضوع نویسنده

فواضلی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
215
344
مدال‌ها
1
به صورتم نگاه کردم، بغض داشتم.
چشم‌هایم رابر هم فشردم، نمی‌توانستم خودم را کنترل بکنم.
حال خوبی نداشتم، ترس از آینده داشتم.
می‌خواستم از این احساسات پوچم، فرار بکنم، اما شدنی نبود.
مقاومت در برابر، این همه‌ اتفاقات تلخ، جرعت می‌خواست، که من نداشتم.
شالم را درست بر سرم کردم، کمی به سر و وضعم رسیدم.
نفس عمیقی می‌کشم و از اتاقم بیرون می‌زنم.
مامان در آشپزخانه بود.
به سمتش قدم برداشتم، نگاهی به من کرد، هنوز اخم داشت.
با ناراحتی گفتم:
- مامان، لطفا!
عصبی بود، داد زد:
- خفه شو، دلارام، حرف نباشه.
آه بلندی کشیدم، باز هم باید خفه بشوم، کامران کجایی؟ ای‌کاش بودی... ای‌کاش بودی تا نجاتم می‌دادی، از این اجبار زندگی... .
چرا آدم وقتی آرزو می‌کند اما به آرزویش نمی‌رسد؟
صدای در آمد، انگار رسیدند!
تپش قلبم بالا رفت، قلبم محکم بر سی*ن*ه‌ام کوبیده می‌شد.
استرس، تمام وجودم را فرا گرفت، به دادم برس، خدایا!
صدای احوال‌پرسی‌ کردن‌هایشان به گوشم می‌رسد، در این دنیا نبودم.
یک حس عجیب و غریبی بود که اولین بار است، تجربه‌ می‌کنم.
مامان گفت:
- دختر نازنینم، چایی‌هارو با خودت بیاور.

چادرم را، زیر بازویم گذاشتم. نفس عمیقی کشیدم، در دل خود گفتم:
- آرام باش، دلارام، چیزی نیست.
تمام تلاشم را می‌کردم، تا خود را آرام کنم، اما خیر، انگاری قرار نیست، که آرام باشم.
تا سه شمردم، به پذیرایی رفتم.
با صدای بسیار آرومی، که فکر کنم فقط خود صدایم را شنیدم، سلام کردم.
سینی چای، دستم بود.
دستانم از ترس می‌لرزید، به سمت حاج آقا رفتم.
سینی چای را جلویش گرفتم، لبخندی زد و بعد مدت‌ها گفت:
- دخترم.
باشنیدن اسم دخترم، بعد از سال‌ها، خیلی ذوق کردم.
همین‌طور به او نگاه می‌کردم، با چشم، ابرو بهم اشاره کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

فواضلی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
215
344
مدال‌ها
1
به طرف پیرمردی که، کنار حاج آقا نشسته بود، رفتم و سینی چای را به طرفش گرفتم.
لبخند مهربانی زد، چقدر صورت جذابی داشت.
- دستت درد نکند، دخترم.
با وجود این‌که موهای سفید رنگ و ریش سفیدی داشت، ولی جذاب و مهربان بود.
لبخند مهربانش را با لبخند پاسخ دادم.
به علی و عباس نیز تعارف کردم، یک پسری قدبلند و هیکلی کنار عباس نشسته بود.
نزدیکش شدم، سرم پایین بود.
حسابی عرق کرده بودم، به جوراب‌های سیاهش نگاه می‌کردم، سینی را جلو بردم و گفتم:
- سلام، بفرمایید.
چای برداشت و تشکر کرد، صدای مردانه و بمی داشت، به او نگاه نکردم و به سمت مادرم و خانمی که کنار مادرم نشسته بود، قدم برداشتم. چای تعارف کردم.
همان خانمی که کنار مادرم نشسته بود گفت:
- دخترم!
به او نگاه کردم، حدود چهل سال می‌خورد، زیبا و متین بود.
با لبخند گفتم:
- بله؟
لبخندش گشاد تر شد، گفت:
- تو، خیلی ماهی، دخترم.
مادرم خندید، خوشحال بود.
نگاهی به من کرد و بعد دستم را گرفت، گفت:
- دلارام، خیلی دختر خوبیه، آروم و ساکت و حرف گوش‌کن است، هر چی هم که بخواهی بلد است، از هر انگشتش هنری می‌بارد.
خنده‌ام گرفته بود، خوشحال شدم، بعد سال‌ها دارد تعریفی از من می‌کند.
این یک، خواب بود، دلم نمی‌خواهد بیدار شوم.
صدای حاج حسین، حرف مادرم را به پایان می‌رساند:
- دخترم، دلارام، آقا سجاد را، به حیاط ببر و حرف‌هاتون را، بزنید. ماهم حرف‌هایمان را زدیم و فقط، حرف جوان‌ها مانده است، مگر نه، حاج سعید؟
حاج سعید، حرف حاج اقا رو تایید کرد و گفت:
- بله، بروند تا صحبت‌هایشان را بکنند و ما هم شیرینی‌شان را بخوریم.
سجاد بلند شد، نگاهم را بهش انداختم، پیراهن آبی سرمه‌ای با شلوار مشکی رنگ پوشیده بود، به سمت در رفت، به مامان نگاه کردم.
با چشم‌هایش اشاره می‌کند تا به دنبال سجاد بروم.
با اجازه‌ای می‌گویم و به دنبال سجاد می‌روم.
روی پله‌ها نشسته بود، با شنیدن صدای بسته شدن در، نگاهی به من انداخت.
با خجالت چادرم را جلوتر کشیدم، گفت:
- بفرمایید، بنشینید.
بعد، دوتا پله بالاتر از خودش را نشون داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

فواضلی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
215
344
مدال‌ها
1
در همان جایی که اشاره کرد، نشستم، دست‌هایم را در هم قالب کردم، خیلی استرس داشتم.
دلم می‌خواست همه‌چی هرچه زودتر تمام شود.
سجاد به آرامی، گفت:
- دلارام خانم؟
با شنیدن صدایش، دلم ریش ریش می‌شد، با ترس به او نگاه کردم.
- بله؟
لبخند می‌زند، انگاری که لرزش صدایم را، احساس کرده است، گفت:
- می‌دانم که، الان استرس دارید، این حق را بهتون می‌دهم. بگذارید اول خود را معرفی بکنم.
در چشم‌های سیاهش نگاه کردم، چشم‌هایش مانند سیاهی آسمان، زیبا بود.
ابروهای مشکی‌اش در هم گره خورده بودند و ریش غلیظش به او خیلی می‌آمد، گفت:
- دلارام خانم، من سجاد بیست‌وشش سالم است، یک خانه و یک ماشین پژو پارس دارم، خداروشکر کار می‌کنم، ویژگی‌های زن آینده‌ام، یک دختر پاک و متینی چون شما است. نوبت شماست تا خود را معرفی کنید، اگر شرطی هم دارید، می‌شنوم.
لبخندش را با لبخندی پاسخ می‌دهم.
- دلارام، بیست‌و دو سالم‌است.
خندید و کمی جا‌به‌جا شد.
- فقط همین؟
- چی‌بگم؟
- جوابت؟
سرم را پایین انداختم، دلم می‌خواهد، پاسخ منفی، بدهم.
من کامران را، دوست‌دارم.
اما تهدید حاج‌آقا و مادرم، باعث شد که سکوت کنم.
- سکوت شما، علامت رضایت است؟
به چشم‌هایش نگاه کردم، لبخندی می‌زند و می‌رود.
دقیقه‌ای نگذشت، صدای هل‌هله مادرم و مادر سجاد به گوشم رسید.
به آسمان زیبای خدا، نگاه کردم.
قطره اشکی از چشم‌هایم پایین افتاد، ممنونم خدا، تهش هم همین شد!
وارد خانه شدم، همه با لبخند من را نگاه می‌کردند، با خجالت، سرم را پایین انداختم و کنار مادرم نشستم.
مادر با لبخند رضایت بخشی به من نگاه کرد، دلم می‌خواست به اتاقم بروم، اتاقی که سال‌ها شاهد اشک من بود.
دلم واسه‌ی عروسکم تنگ شد، تنها مرحم من بعد خدا، عروسکم بود.
وقتی حس می‌کردم، تنها شده‌ام، او را بغل می‌کردم، دوستش داشتم.
بغض بدی در گلویم گیر کرد، حواسم به مهمون‌ها نبود، آن‌ها به پای خجالت دخترانه‌ام گذاشتند و من به پای عذای دل خودم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

فواضلی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
215
344
مدال‌ها
1
مامان به بازویم زد، پریدم و نگاهی به او انداختم. به بقیه اشاره کرد، بلند شده بودند. برای همراهی آن‌ها بلند شدم، مادر سجاد، با لبخند مهربانی از من خداحافظی کرد، حاج سعید گفت:
- مواظب خودت باش، دخترم. خداحافظ.
لبخند می‌زنم، گفتم:
- ممنونم، همچنین.
سجاد هم فقط با خداحافظی کوتاه رفت.
تازه توانستم نفس راحتی بکشم، به سمت اتاقم رفتم. بغض دوباره به گلویم پناه برد، انگاری سال‌ها گریه نکرده‌ام، این همه اشک، از کجا، آمدند؟ خود را روی تخت انداختم.
شب‌ها یاد عزیزهایی می‌افتی که دلت، برای صداهای‌شان، حرف‌های‌شان، قهرهای‌شان، لبخند و بغل‌هایشان، و گرمی صدای‌شان، تنگ می‌شود.
این دل‌نوشته مورد علاقه‌ام بود، خود نوشته بودم، سال‌ها است که این جمله‌ها را تکرار می‌کنم.
دیگر، خواب کامران را، دیدن تمام شد؟
دیگر، تمام رویاهایم تمام شد؟
دیگر، قرار نیست چشم به انتظار او باشم؟
***
چشم‌هایم را باز می‌کنم، دلم نمی‌خواهد بلند شوم، خیلی خسته بودم.
اما نمی‌شود، باید به خانه پوری جان بروم، به ساعتم نگاه کردم، هفت صبح بود.
با خودم جنگ داشتم، بخوابم؟
خنده‌ام گرفته بود. باید دست به کار شوم، بلند شدم، به آینه نگاه کردم.
وای خدا! موهای‌سیاهم بهم ریخته شده بود، مانند اجنه شده بودم. با بلیز آستین دار، ساپورت طرح لی که تنم بود، به پایین رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

فواضلی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
215
344
مدال‌ها
1
- مامان، کجایی؟
هیچ صدایی نمی‌آمد، به سمت پذیرایی رفتم، با دیدنش تعجب کردم.
چشم‌هایم را بستم و دوباره باز کردم، او هم با تعجب به من خیره شده بود، دست‌هایم را روی چشم‌هایم گذاشتم، بعد برداشتم.
وای خدای من! خواب نبود، او سجاد بود.
با لبخند به من نگاه می‌کرد، مامان داخل شد، با عصبانیت به من نگاه می‌کرد.
- دلارام، این چه وضعشه؟ برو اتاق، ببینم.
به اتاقم دویدم، قلبم تند می‌زد، آروم نبودم.
با این وضع من را دید، مادر خیلی عصبی شده بود و حتما من را دعوا می‌کند.
روی تخت نشستم، مگر تقصیر من بود؟
صدای باز شدن، در اتاقم آمد. به مامان نگاه کردم، با عصبانیت گفت:
- این‌طوری باید بیای پایین، ها؟ حداقل موهای خودت را، شانه می‌زدی. بعد اگر داداش‌هایت بودند، چی؟ باید با این لباس می‌آمدی؟ چادرت کجاست؟ من چی، به تو، یاد داده بودم؟ آخر باید امروز این‌طوری بیای پایین؟
روبروی مامان ایستادم.
- مامان، به‌خدا نمی‌دونستم، اون گودزیلا این‌جا است، من از کجا، می‌دانستم؟ دیگر تکرار نمی‌شود.
با تهدید دستش را تکان داد:
- بهتر است، تکرار نشود، وگرنه، می‌دانی چه می‌کنم.
با اخم، ادامه داد:
- گودزیلا چیه؟ زشته شوهرت است، اسمش هم سجاد است، احترام شوهر، واجب است.
- چشم مادر. آقا سجاد برای چی آمده؟
مامان دستم را گرفت و با لبخند گفت:
- می‌خواهی عروس شوی، خوشگل من! آمد شناسنامه‌ات را ببرد تا وقت محضر بگیرد و بعد آزمایش دهید.
دلم گرفت، سرم را تکان دادم، از اتاقم بیرون رفت، حوصله صبحانه خوردن نداشتم، لباس‌هایم را پوشیدم.
به سمت خانه پوری جان رفتم.
همیشه حس‌ می‌کنم، وقتی به دیوار نگاه می‌کنم، انگار دارد، من را می‌بیند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

فواضلی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
215
344
مدال‌ها
1
سرگرم پارچه بودم، امروز باید آماده‌اش می‌کردم، مدل مجلسی بود، لیلی کنارم نشست.
- شنیدم، دیشب خواستگار داشتی.
- درسته!
با جدیت پارچه را از دستم گرفت:
- پس... .
اخم کردم، خود را به کوچه علی چپ زدم.
- پس چی؟
- چیشد؟ ردش کردی یا نه؟
- نه، امروز شناسنامه‌ام‌ را برد.
با تعجب به چشم‌هایم نگاه کرد، می‌خواست از چشم‌هایم، راست و غلط ماجرا را بخواند.
- وقتی یکی دیگر، در دلت است، چطور با یکی دیگر ازدواج می‌کنی؟
- لیلی، خدا بزرگه.
لبخندی زد.
- می‌دونم، بزرگه، اما... .
وسط حرف او پریدم.
- هر چی قرار است بشود، می‌شود، خدا، کریم است.
- باشه، موفق باشی!
دستش را گرفتم.
- ممنونم، توهم موفق باشی!
گونه‌ام را بوسید.
- هر چه شد، من رفیقت هستم، دوستت دارم، با من درد و دل کن، در خود نریز.
-هرچی شدمن رفیقتم دوست دارم. بامن درددل کنی تو خودت نریز.
لیلی دست بردار نبود. پارچه را گرفتم، دیگر لیلی سمتم نیامد. تا عصر با لیلی، حرف نزدم، لباس را اتو زدم و به سمت پوری‌جان، رفتم.
- پوری‌جون لباس ستایش، آماده است.
با لبخند گرم و رضایت بخشی، لباس را از من گرفت و به من و لباس، نگاه کرد.
- عالیه دخترم، دوختت حرف ندارد.
- ممنون، من می‌توانم بروم؟
- کسی دنبالت آمد؟
به ساعت مچی اسپرتم، نگاه کردم.
- بله پوری‌جون، حتما باید یکی آمده باشد.
- باشه دخترم، مواظب خودت باش.
-عالیه دخترم دوختت حرف نداره
از همه خداحافظی کردم و پایین رفتم و دم در ایستادم.
نیم ساعت گذشته بود و شب شده بود، ماشین سمند عباس، وارد کوچه شد، با اخم به ماشین، نکاه می‌کردم.
چون شیشه‌ی ماشین دودی بود، مشخص نمی‌شد، کسی در ماشین است.
در جلو را باز کردم، با دیدنش با ترس دستم را، روی قلبم گذاشتم.
سجاد جلو نشسته بود، عباس و سجاد از ماشین پیاده شدند.
سجاد با لبخند گفت:
- سلام، خوبید؟ ترسیدید؟
- مشکلی نیست.
عباس گفت:
- سوار شو، دیر شد.
سجاد در ماشین را باز کرد و گفت:
- بفرمایید.
تشکر کردم و سوار ماشین شدم، تا خونه کسی، حرفی نزد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

فواضلی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
215
344
مدال‌ها
1
با پیاده شدن من، انگار کار داشته باشند، رفتند، وارد خانه شدم، سر و صدایی نبود، مادرم، مثل همیشه، در آشپزخانه، نشسته بود. به او سلام کردم.
- علیک، کی تو رو آورد؟
روی کابینت نشستم‌و‌یک لیوان‌ آب ریختم.
- عباس و آقا سجاد.
مامان هول کرده نزدیکم شد.
- سجاد، باهاش بود؟
- بله بود.
- تعریف بکن، باهاش حرف زدی؟ چیزی گفت؟
-عباس و اقا سجاد
خنده‌ام گرفت، مانند دختر‌های جوان، رفتار می‌کرد، من را زد.
- چته؟ چرا می‌خندی؟
- ببخشید، من را رساندند، باهم رفتند. حرفی نزدیم.
مامان اخم کرد.
- همین؟
- مامان، چی پختی؟
خیلی گرسنه‌ام بود.
- دلمه و برنج.
کنار قابلمه رفتم، آب دهنم را بلعیدم، مامان با اخم، من را کنار زد.
- برو کنار، بببنم. لباست را عوض بکن، دست و رویت را بشور و بعد بیا بخور.
- چشم.
دویدم، لباسم را با ماکسی بلند و آستین دار عوض کردم، شال را روی سرم گذاشتم.
به پایین رفتم، وارد آشپزخانه شدم، پایین رفتم.
علی، کنار مادرم نشسته بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

فواضلی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
215
344
مدال‌ها
1
- مامان، می‌خواهی واسه‌ی من شام بکشی؟
علی نیم‌نگاهی به من کرد، گفت:
- چرا باید مامان برای تو بکشد؟ خودت بلند بشو، تنبل! فردا می‌روی، خانه‌ی شوهر، خودت باید غذا را بکشی.
با خنده گفتم:
- مامان را، با خودم می‌برم.
مامان، با خنده ظرف برنج را جلویم گذاشت، علی گفت:
- حاج حسین، یک ثانیه نمی‌شیند.
چشمکی به مامان می‌زند و مامان با اخم علی را نگاه می‌کند، اما چشم‌های مامان، خندان بود.
- پسرم، این چه حرفی است؟
- نه، نه... راست است، مامان جونم.
علی خندید.
- دمت گرم، دختر.
شاید به‌خاطر خواستگاری بود، که زندگی‌مان دوباره رنگ و روی گرفت.
بعد از مدت‌ها علی با من خوب بود.
***
خثنی بودم، هیچ حسی نداشتم.
خدایا این چه راهی است؟
مامان و مادر سجاد، با هم حرف می‌زدند و سجاد، کنار آقایون، نشسته بود.
مدتی بود که رسیده بودیم، اما مسئولین آزمایشگاه، گفتند که نوبتمون نشده.
بلند شدم و به مامان نگاه کردم. گفتم:
- ببخشید، وسط کلامتون می‌پرم.
مامان رزا، لبخندی زد و گفت:
- دخترم، این چه حرفیه؟
چقدر این زن، دوست‌داشتنی بود!
- اجازه هست که، به حیاط بروم؟
مامان گفت:
- برو، اما مراقب خودت باش.
خواستم به حیاط بروم که، حرف مامان رزا، مانعم شد.
- سجاد، با دلارام بروید بیرون، خسته شدید، نوبتتون رسید، صداتون می‌کنیم.
سجاد باشه‌ای گفت، در کنار هم، قدم زدیم.
روی نیمکت نشستم، کنارم نشست.
حس عجیبی داشتم، قلبم تند تند، می‌زد. گفت:
- خب، دلارام خانم، همیشه ساکتی؟
خنده‌ام گرفت، من دختر خیلی شیطونی بودم، اما روزگار از من، دختری آروم ساخت. گفتم:
- نمی‌دونم!
با تعجب به من نگاه کرد.
- یعنی چی که، نمی‌دونید؟
گفتم:
- خب، بله!
خندید و گفت:
- حالا بله، یا نمی‌دونم؟
خندیدم و گفتم:
- خب، نمی‌دونم!
گفت:
- باشه خانم، نمی‌دونی؟ حالا بگذار بهت بگم، من خیلی حرف می‌‌‌زنم ها، اما فقط، با کسانی که، دوستشان دارم.
برای یافتن معنی حرفش، به چشم‌هایش نگاه کردم.
صدای گوشی‌اش بلند شد، گفت:
- مامان هست.
حتما نوبتمان رسیده است، بلند شد.
همراهش بلند شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

فواضلی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
215
344
مدال‌ها
1
آزمایش را انجام دادیم، یکی از آشناهای دور مامان رزا، در آزمایشگاه کار می‌کرد.
به ما گفت که منتظر باشیم، جواب زودتر به ما می‌دهد، سجاد پیشنهاد داد، تا جواب آزمایش، به پارک برویم ومنتظر باشیم.
آزمایشگاه، خیلی شلوغ بود. مامان رزا و مامان از پیشنهاد سجاد، استقبال کردند.
به پارک رفتیم، پارک‌ روبه‌رویِ آزمایشگاه، بود.
یک‌ساعت‌ منتظر بودیم‌.‌ خیلی خسته شدم. از طرفی بدجور، خوابم‌ می‌آمد . سرم درد می‌کرد.‌
سرم‌ پایین بود، چشم‌هایم رو بسته بودم . هر لحظه خوابم‌ می‌برد . سنگینی نگاهی رو، حس کردم.
سرم بلند کردم با چشم‌های سیاه روبه‌زو شدم. آری، سجاد بود، بهش نگاه کردم . همسر‌آینده من.
اخ‌کامران‌! کجایی، بیایی ببینی، دلبرت قرار است‌، عروس یکی دیگر بشه... .
بغض باز به سراغم اومد، مهمان ناخوانده.
نگاهم‌ رو دزدیدم، به ماشین‌ها، نگاه کردم.
قطره اشکی، از چشمم ریخت. چشم‌هایم را پاک کردم، باز نگاهم رو، به ماشین‌ها انداختم.
الان، همه‌ی آدم‌ها درد دارند، یا خالی از غم هستند؟ شاید از بین‌ آن‌ها یک نفر پیدا شود، که درد نداشته باشد.
گوشی سجاد، زنگ خورد.
- الو؟ سلام.
بلند شد و از ما دور شد، پشت او به ما بود، نگاهم به کت و شلوار سیاهی که در بن داشت و پیراهن‌‌سرمه‌ای تیره‌اش، افتاد.
سنگینی نگاهم رو حس کرد و برگشت.
به من نگاه کرد، سر تکان داد و گوشی‌اش رو خاموش کرد.
به سمت ما برگشت، از چشم‌هایش خوش‌حالی می‌بارید!
به مامان رزا، نگاه کرد، گفت:
- تبریک، جواب مثبته، مامان! تازه سیاوش زنگ زد.
مامان و مامان رزا، صلوات فرستادند، سجاد نگاهی به من کرد، با لبخند گرمی، گفت:
- تبریگ میگم، دلارام خانم.
سرم رو پایین انداختم و با خجالت گفتم:
- ممنون، همچنین.
مامان رزا تبریک گفت، من و سجاد هم، ازش تشکر کردیم.
مامان، دستش رو، روی دستم گذاشت، نگاه غمگینم رو به او انداختم، نگاهم خیلی غمگین بود.
مامان هم، فهمید که چقدر، دلم گرفته‌است.
هیچ حرفی نمی‌زد و تنها به چشم‌هایم نگاه می‌کرد.
با بغض، گفتم:
- مامان.
به خودش آمد، دستش رو عقب برد، به سجاد تبریک گفت.
سیاوش، برگه‌ی جواب رو آورد، سجاد، کلی از او، تشکر کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

فواضلی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
215
344
مدال‌ها
1
در راه، سجاد دو تا، جعبه شیرینی، گرفت.
یکی برای ما و یکی برای خانواده خودش.
مامان رزا، گفته بود، قرار است، امشب به خانه‌ی ما، تشریف بیارند، مامان با کلی تعارف راضی‌شان کرد که، برای شام بیایند.

به آینه نگاه کردم، شومیز قرمز تیره با شلوار بگ سیاه، پوشیده بودم.
تنها به یک کرم آب‌رسان، آرایشم رو به کامل رساندم.
شالم رو روی سرم گذاشتم، خواستم از اتاق بیرون بیایم.
باز برگشتم و با لبخند به آینه نگاه کردم، کیف آرایشم رو، باز کردم.
لب‌هام رو غنچه کردم، دنبال رژ لب و خط چشم می‌گشتم، ای‌بابا! این رژ لبه کوش؟
آخر هم پیدایش نکردم و یک خط چشم نازک کشیدم، بوسه‌ای برای خودم، فرستادم. چشمکی زدم و با لبخند، به پایین رفتم.
هنوز نیومده بودند، روی مبل نشستم.
دیگر وقتش رسیده بود که، کامران رو از قلبم و ذهنم بیرون بکنم.
مگر می‌شود؟ آره میشه! چرا نشه؟ هیچ‌چیزی غیر ممکن نیست!
دستم رو، روی سرم، گذاشتم.
چشم‌هام رو بستم، چطور، دلم برایش تنگ نشه؟
به پیشونی‌ام زدم، خفه شو دلارام! تو می‌خوای دیگه ازدواج کنی، باید اون رو فراموش کنی!
محکم به قلبم زدم.
دیگه بسه، فراموشش کن، الان یکی دیگه هست، توروخدا، دیگه بس کن، بکش اون رو، فقط نزار، دلم برایش تنگ بشه.
گریه‌ام گرفته بود، مامان گفت:
- دلارام، پاشو چادرت رو بپوش، اومدند!
پریدم، وای نه!
بلند شدم و با عجله، به سمت چادرم رفتم.
وای خاک بر سرم! اشک‌هایم رو، باید پاک کنم.
به سمت دست‌شویی رفتم، چادرم رو کنار دست‌شویی گذاشتم. در دست‌شویی، صورتم رو شستم و یک نفس‌عمیقی، کشیدم. یا خدا!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین