- May
- 215
- 344
- مدالها
- 1
به صورتم نگاه کردم، بغض داشتم.
چشمهایم رابر هم فشردم، نمیتوانستم خودم را کنترل بکنم.
حال خوبی نداشتم، ترس از آینده داشتم.
میخواستم از این احساسات پوچم، فرار بکنم، اما شدنی نبود.
مقاومت در برابر، این همه اتفاقات تلخ، جرعت میخواست، که من نداشتم.
شالم را درست بر سرم کردم، کمی به سر و وضعم رسیدم.
نفس عمیقی میکشم و از اتاقم بیرون میزنم.
مامان در آشپزخانه بود.
به سمتش قدم برداشتم، نگاهی به من کرد، هنوز اخم داشت.
با ناراحتی گفتم:
- مامان، لطفا!
عصبی بود، داد زد:
- خفه شو، دلارام، حرف نباشه.
آه بلندی کشیدم، باز هم باید خفه بشوم، کامران کجایی؟ ایکاش بودی... ایکاش بودی تا نجاتم میدادی، از این اجبار زندگی... .
چرا آدم وقتی آرزو میکند اما به آرزویش نمیرسد؟
صدای در آمد، انگار رسیدند!
تپش قلبم بالا رفت، قلبم محکم بر سی*ن*هام کوبیده میشد.
استرس، تمام وجودم را فرا گرفت، به دادم برس، خدایا!
صدای احوالپرسی کردنهایشان به گوشم میرسد، در این دنیا نبودم.
یک حس عجیب و غریبی بود که اولین بار است، تجربه میکنم.
مامان گفت:
- دختر نازنینم، چاییهارو با خودت بیاور.
چادرم را، زیر بازویم گذاشتم. نفس عمیقی کشیدم، در دل خود گفتم:
- آرام باش، دلارام، چیزی نیست.
تمام تلاشم را میکردم، تا خود را آرام کنم، اما خیر، انگاری قرار نیست، که آرام باشم.
تا سه شمردم، به پذیرایی رفتم.
با صدای بسیار آرومی، که فکر کنم فقط خود صدایم را شنیدم، سلام کردم.
سینی چای، دستم بود.
دستانم از ترس میلرزید، به سمت حاج آقا رفتم.
سینی چای را جلویش گرفتم، لبخندی زد و بعد مدتها گفت:
- دخترم.
باشنیدن اسم دخترم، بعد از سالها، خیلی ذوق کردم.
همینطور به او نگاه میکردم، با چشم، ابرو بهم اشاره کرد.
چشمهایم رابر هم فشردم، نمیتوانستم خودم را کنترل بکنم.
حال خوبی نداشتم، ترس از آینده داشتم.
میخواستم از این احساسات پوچم، فرار بکنم، اما شدنی نبود.
مقاومت در برابر، این همه اتفاقات تلخ، جرعت میخواست، که من نداشتم.
شالم را درست بر سرم کردم، کمی به سر و وضعم رسیدم.
نفس عمیقی میکشم و از اتاقم بیرون میزنم.
مامان در آشپزخانه بود.
به سمتش قدم برداشتم، نگاهی به من کرد، هنوز اخم داشت.
با ناراحتی گفتم:
- مامان، لطفا!
عصبی بود، داد زد:
- خفه شو، دلارام، حرف نباشه.
آه بلندی کشیدم، باز هم باید خفه بشوم، کامران کجایی؟ ایکاش بودی... ایکاش بودی تا نجاتم میدادی، از این اجبار زندگی... .
چرا آدم وقتی آرزو میکند اما به آرزویش نمیرسد؟
صدای در آمد، انگار رسیدند!
تپش قلبم بالا رفت، قلبم محکم بر سی*ن*هام کوبیده میشد.
استرس، تمام وجودم را فرا گرفت، به دادم برس، خدایا!
صدای احوالپرسی کردنهایشان به گوشم میرسد، در این دنیا نبودم.
یک حس عجیب و غریبی بود که اولین بار است، تجربه میکنم.
مامان گفت:
- دختر نازنینم، چاییهارو با خودت بیاور.
چادرم را، زیر بازویم گذاشتم. نفس عمیقی کشیدم، در دل خود گفتم:
- آرام باش، دلارام، چیزی نیست.
تمام تلاشم را میکردم، تا خود را آرام کنم، اما خیر، انگاری قرار نیست، که آرام باشم.
تا سه شمردم، به پذیرایی رفتم.
با صدای بسیار آرومی، که فکر کنم فقط خود صدایم را شنیدم، سلام کردم.
سینی چای، دستم بود.
دستانم از ترس میلرزید، به سمت حاج آقا رفتم.
سینی چای را جلویش گرفتم، لبخندی زد و بعد مدتها گفت:
- دخترم.
باشنیدن اسم دخترم، بعد از سالها، خیلی ذوق کردم.
همینطور به او نگاه میکردم، با چشم، ابرو بهم اشاره کرد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: