- May
- 215
- 344
- مدالها
- 1
هیچ خبری نبود داشتم روانی می شدم چادرم بوی خون می داد.
حالم را بدتر می کردهر لحظه می خواستم به چند ساعت پیش فکر کنم.اما انگار از حافظه ام رفته بود هیچی یادمنمی یاد
تنها خون جاری از شکم سجاد
بلند شدم.به سمت نماز خانه رفتم به درگاه خدا رفتم فقطخدا می تواند کمکمکندمن شوهرمرا زنده می خوام نمی خوام باز از دست بدم.نمی خوام باز زخم بخورم قرآن در دستم بود خدایا می گویند اگر نیت پاک باشه اگر چشم گریان باشد اگر بی پناه بیاد سمتت . ردش نمی کنی مگر نه.
خدایا شوهرم سه ساعت بیشتر تو اتاق عمل است نجاتش بده بخاطر من نه
بخاطر بچه ایی تو شکمم هنوز به دنیا نیموده نگذار یتیم بشود لطفا خدا
خدایا خودت شاهد بودی سجاد خیلی خوشحال شد خیلی خوشحال بود می خواست صدای بچه اش بشنوه بهش بگه بابا! محرومش نکن از آرزویش
لطفا خدا، خدایا منو بی پناه نکن خدایا تازه طعم خوشبختی را چشیدم
دِر، نماز خانه باز شد. سعید پسر عموی بزرگ سجاد.با صدایا آرام مرا صدا کرد.قرآن بوسیدمو سر جایش گذاشتم.
بیرونمنتظرم بود گفتم:
-سلام سعید، خبری نشد؟
با لبخنده نگاهم کرد گفت:
- مژده بده زن داداش، سجاد به بخش بردند حالش خوبه،اما
در قلبم از خداوند بزرگ و بخشنده تشکر کردم گفتم:
-اما چی؟
سرش پایین بود گفت:
-اما انگار چاقو به یکی از عرق های قلبش خورده بود دکتر می گفت نیاز به عمل دیگری ندارد ولی شاید بعدها نیاز داشته باشدقلبش مثل ما دیگر نیست مثل سابقنیست باید مواظبش باشیم.
بغض کردم، همه اینا تقصیر من بود. من گناهکارم من ولی همین که زنده اس کافی ست برایم گفتم:
-آقا سعید خداروشکر که زنده است.
سرشوتکون داد به معنای تایید حرفم
باهم به سمت بیمارستان رفتیم.بخش مراقبت های ویژه سرم داشت میترکید.
همشونداخل بخش بود.خیلی شلوغ شده بود سجاد نمی توانستم از شلوغی ببینم قلبم خیلی بی قرار نگاهش بود بیرون اتاق بودم منتظر بودمکمی خلوت بشه و برمدیدنش اما از طرفی.نمی توانم واکنش سجاد را تصور کنم.
نکنه به همه بگویددرباره کامران
نکنه دیگر مرا نخواد
افکاری که در ذهنم می گذرد داشتند مرا دیوانه تر می کردند.
حس های مختلفی، حسی که مرا اذیت می کردحس ناامیدی در همه وجودم سرازیر شد.
نارضایت پرستاران و صدای اعتراضشون به شلوغی در آمد،همه رفتند پایین به سمت اتاق رفتمسجاد ولی با این همه دستگاهی که رویش گذاشتد گم شده بودنزدیکش شدم.قلبم نارام تر شدبی قرار بودم خیلی
با خجالتی و شرمندگی بهش نگاه کردم
اخ قربونش برم صورتش مثل گچ شده بودهمه اش تقصیر من بود.
سلامی آرامی کرده ام به مننگاه کرد
چرا هیچ وقت نگاه سجاد را نمی توانم بخوانم
سجاد چقدر مرد بزرگی بود.سکوتش مرا دیوانه می کردسجاد نباید سکوت کند
حداقل سرم داد بزند
ولی با سکوت به من خیره بود
پنجدقیقه گذشت با شرمندگی نگاهش کردم گفتم:
-خوبی؟
سرش تکون داد باز سکوت، یعنی انتظار داشت توضیح بدم شاید، باید توضیح بدم. ولی چه بگویم
یه آهی کشیدم سجاد بالاخره به حرف در آمد وگفت:
-دلارام؟
با امیدی نگاهش کردم گفتم:
-جاندلم.
با جدیت نگاهم کرد گفت:
-حقیقت داشت؟
سکوت، انکار کنم، نمیتوانمچی بگم
چه دارمتا بگویم فرصتی بود سجاد مثل سابق برگردد. پشت همان سکوتم یک عالمه حرف است آیا سجاد می تواند سکوتم را درک کند
سرم پایین بود.شرمنده خجالتی، نا امیدبودم.
سجاد گفت:
-برو خونه ، استراحت کن.
بهش نگاه کردم لعنت به تودلارام انقدر دوست داره، در این وضعیتخودش بهت فکر می کنه، لعنت به تو لعنت
بدون هیچکلمه ایی از اتاق آمده ام بیرون آقا سعید پیش سجاد ماند. با حاج حسین و مامان رفتم خونه ، البته خونشون ***
روی تخت دراز کشیدم به سجاد به کامران فکر می کردم. کامران همچنین حقی نداشت ما دیگر نمی شد باهم باشیم من شوهر دارم بچه دارم چرا نمی تواند درک کند.
انقدر خودخواه، مگر عشق یعنی باید باهاش باشی این تعریف عشق نیست. چرا ندید من کنار سجاد حالم خوب است کنار سجاد آرامش خاصی دارم کامران خوشکل تر از سجاد بود کامران چشم های آبی مانند دریایی داشت.ولی سجاد چشم های سیاهی داشت مانند سیاهی آسمان ولی سجاد جذاب بودسجاد خیلی خاص بود.اما کامران یک مرد مغروری بود.
چشم هام بستم.سرم تکون دادم.دلم می خواهد افکار را تمام کنم
بسه چرا دارم کامران را با سجاد مقایسه می کنم.
ساعت یازده صبح بیدار شدم، روی تخت دراز کشیده بودم. خنثی به سقف اتاق خیره بودم به سکوت سجاد فکر می کردم. معنایی ندارد سکوت کند
شاید خودش منتظر بود.من بیامتوضیح بدهم.
ولی تا وقتی سکوتمی کند.من هم سکوتخواهمکرد
صدای علی پشت اتاق می آمدگفت:
-دلارام بیداری؟
از روی تخت بلند شدم دِر باز کردم گفتم:
- بله داداش.
گفت:
- سجاد زنگ زدمیگه بری، پیشش کارت داره.
با این جمله علی دلشوره عجیبی به دلم آمد.
پس سکوت نکرده بود.پس منتظر بود
چی می خواست چی خدا
علی گفت خودش مرا می برد.آماده شدم با علی به سمت بیمارستان رفتیم.
علی گفت:
- (بیرونمنتظرم می مانند)
بالا رفتم دلشوره خاصی بود. پاهایم بی حس شده بودنددلم آرومنبود،دِر زدم
صدای آرام سجاد در گوشم پیچید ( بفرمائید )
وارد شدم، بدونسلام گف:
-بیا بشین.
روی میزی کنار خودش اشاره کرد. نشستم
سرم پایین بود منتظر بودم حرف بزند. منتظر سرزنش بودم منتظر چراهای سجاد بودم منتظر بودم بگوید جدا می شیم
آماده بودم وحق می دهم به سجاد
هرچی بخواد بگوید.
سجاد گف:
-خب، دلارام می شنوم.
ولی دلارام از اول بگو
بهش نگاه کردم گفتم:
-چی بگم؟
خندید خنده اش معنی اینکه منو خر فرضنکن گفت:
-خودتخوب می دونی! درباره تو و اونپسره از اولینروز همه چی بدون هیچ نقص بگو.
چشم هام بستم به چهارسال پیش رفتم.به اولیندیدار منو کامران ***
مانتو مدرسه ام را پوشیدم، کلاس هشتم بودم. مدرسه ام بیرون محله امون بود.بالای محله. مدرسه را بیشتر از هرچی دوست داشتم.
مامان سفارش داد غذایم را بخورم و مواظب خودمباشم.
به سمت خانه لیلی رفتم.
با خنده به مدرسه رفتیم.دختر شیطونی بودم.خوش خنده
لقب، من درمدرسه دختر خوش خنده بود.
خنده ام خیلی جذاب بود.
شاگرد اول مدرسه دختر حاج حسین .حاج حسین به یکی یه دونه دخترش خیلی افتخار می کرد.
کنار مدرسه امون پراز مغازه میکانیک و تعمیرات.
همه مرا می شناختند تک دخترحاج حسین کسی نبود. جراًت نمی کرد نزدیکم بشود
لیلی گفت:
-دلی، شنیدم یه پسری خوشتیپ اومده محله،تو شنیدی؟
سرم روی میز بود گفتم:
- نه، اینخوشتیپ کجاس؟
لیلی خندید گفت:
-چیه دلت می خواد ببینیش.
با شیطنت به لیلی نگاه کردم گفتم:
-خو تو می گی خوشتیپ می خوام ببینم اینخوشتیپ کی هست.
لیلی حرفی نزدولی کنجکاو بودم. همه دخترای مدرسه درباره این پسره صحبت می کردند.
نا آشنای خوشتیپ
آخر زنگ بود لیلی با خوشحالی به سمتم آمد گف:
-وای دلی، می دونی این خوشتیپالانکجاس؟
چشم هام ریز کردم منتظر بودم جواب بدهد
لیلی گفت:
- روبه روی مدرسه اس، مغازه میکانیکی دارد. اونم مغازه عبدالله
لبخندی زدم خوب است. یعنی می شد این خوشتیپ دید.
خیلی عجله داشتم ولی انگار ساعت و دقایق بامن لج کرده بودند زمان خیلی کُند می گذشت.
ولی آخرش انتظار به پایان رسید.
لیلی دستم را گرفت و دویدیم بیرون.
مغازه روبه روی مدرسه بود باز بود. ولی کسی داخل نبود
ستایش یکی از دوستان من بود نزدیک مان شد گفت:
-هِی لیلی من دارم می روم پیش خوشتیپ ها.
با تعجب بهش نگاه کردم، ستایش چنین جراتی دارد.همه محله آشنا بود
من گفتم:
-چی بهش میگی؟
چشمکی زد و گفت:
-تو تماشا کن.
منو لیلی اون ور خیابان بودیم ستایش رفت شیشه آبش دستش بودچند دقیقه داخل مغازه بود حرصم گرفته بود ستایش می توانست برود ولی من نه.
ستایش اومد دست لیلی گرفتم و به سمتش رفتم گفتم:
-ها چی شد؟
ستایش به مغازه نگاه کرد گفت:
-لعنتی به من گفت خواهرولی عجب چیزی بود چشم هاش سگ بودند.
حرصش گرفته بود خندیدم گفتم:
-خره ،چی بهش گفتی.
لیلی گفت:
-درخواست ازدواج داد.
ستایش پوفی کرد گفت:
-نه بابا، بهش گفتم آب نداری شیشه رو پُر کرد داد تشکر کردم بهم گفت خواهش خواهر.
خندیدم خوشحال شده بودم ردش کرد. و الان حدیث و حرف مدرسه شده بود
چندتا دختر می خواستند نزدیک این اقای ناشناش بروند من کنجکاوتر شده ام
علی با خنده نگاهمکرد گفت:
-دلارام جون، تروخدا بده؟
با شیطنت بهش نگاه کردم گفتم: -نمی خوام بابا واسه من گرفته پس مال منه.
علی نزدیک شد گفت:
- ببیندختر یک ساعت بده چرا لجبازی تو.
عقب رفتم گفتم:
-جیغ می زنم، نزدیکبشی بخدا جیغ می زنم
رفت عقب دستش برد بالا گفت:
-نگاه کندلارام،بدش به منباشه یه ساعت.
چشامریز کردم گفتم:
-برو به بابا بگو برات بخره.
لباش غنچه ایی کرد گفت:
- خب نمی خره گفتممیگه مگه بچه ایی.
خندیدم هدفون جلوش گذاشتم دستش جلو برد می خواست ببره ولی دستمعقب بردم گفتم:
-شرط دارم.
نگاهی کرد گفت:
-می شنوم.
با شیطنت نگاهش کردم گفتم:
-بگو اول قبول.
چشم هاش ریز تر کرد با ترسقبول کرد
هدفون دادم بهش منتظر شرطم بود گفتم:
- میری تسبیح حاج حسین میاری.بعد می زاری تو جیب عباس
علی با حرص برو بابایی گفتم:
-علی مرد وحرفش ها.
این نقطه ضعف علی بودهمیشه ازش استفاده می کردم
توافق کردیم.همدیگر هم لو ندهیم
حاج حسین فردا می رسید خونه نقشه ام فردا انجاممی داد
صبح تنهایی به مدرسه رفتم به مغازه نگاه کردم.باز بودبه شیشه آب خالی در دستم نگاه کردم با شیطنت به سمت مغازه رفتم.نگاهی به اطراف کردم مدرسه ام در جاده اصلی بود.و البته کمی خلوت بود
وارد مغازه شدم بوی روغن می داد.پسری خوش هیکل قد بلند پشتمایستاده بود گفتم:
-سلام.
برگشت. وای خدا ماه بود.چشم هاش مثل دریای درخشان بود.لباش خوش فرم بودند استرس عجیبی گرفته بودم
جواب سلامم را داد
دستش جلوی چشم هام داد گفت:
- بفرمائید.
سرمتکون دادم گفتم:
-چیز، من
وای واسه چی من اومدم خدایافراموش کردم.
با لبخند خاصی نگاهم می کرد گفت:
-شما چی؟
گفتم:
-ها، من می خواستم.
سکوت کردم من چی می خواستم وای خدا چرا انقدر هول کردم اشک در چشم هایم جع شده بودندقلبم تند می زد پسره به شیشه اشاره کردگفت:
-می خوای پُرش کنم؟
به شیشه نگاه کردم گفتم:
-ها، اره اره ولی روغن نمی خوام آب اگر دارید؟
خندید شیشه رو از دستم گرفت به سمت اتاق استراحت رفت
عرق کرده بودم دست روی قلبم گذاشتم وای خدا چرا اومدم اوف
اومد شیشه آب جلو گرفت دستم را دراز کردم.دستم به دستش خورد بهش نگاه کردم با لبخند نگاهم می کرد
چشم هام ریز کردم.شیشه رو گرفتم تشکر کردم. گفت:
- اختیار دارید.
از مغازه اومدم بیرون، به مدرسه رسیدم
هنوز وارد نشدم برگشتم دست هایش داخل جیب شلوارش بود با جذابیت خاصی نگاهم می کرد با لبخند نگاهم می کرد شیشه آب بردم بالا کامل برگشتم الان روبه روی هم بودیم شیشه بین ما بود
دِر شیشه را باز کردم شیشه را برعکس کردم همه آب روی زمین افتاد دستاش از جیبش آورد بیرون خندید
شیشه خالی شد.با عشوه و ناز روم برگردوندم و داخل مدرسه رفتم
هر روز می رفتم ازش آب می گرفتم بهش وابسته شدم هروقت چشم هاش می دیدم حس عیجیبی بهم دست می یافت. از وجودش خیلی خوشحالم
رفتارش بامن خیلی عوض شده بود رفتارش فرق داره هر دختری به بهانه آب می رفت سمتش با کلمه خواهر روبه رو می شد ولی من تا حالا این کلمه را ازش نشنیدم خوشحال بودم مرا به عنوان خواهر نگاه نمی کرد.
روز ها می گذرد بیشتر بهش وابسته می شدم یک روز افتابی بود روزی که پیشنهاد داده بود هیچ وقت اینروز فراموش نمی کنم شیرین ترین روز و تلخ ترین روز زندگی ام بود روبه رویم نشسته بود امروز جذاب تر شده بود فاصله ما زیاد نبود گفت:
-دلارام راستش می خواستم یه موضوع مهم بگم《به چشم هایم خیره بود.》 حقیقتش من ترو خیلی دوست دارم.
جمله ایی قلب مرا به آتیش کشید. جمله این همه مدت منتظر بودم قلبم تند تر از هر ثانیه می زد
هیجان عجیبی به سراسر بدم تزریق شد.
منتظر بود. منتظر جوابم
به چشم هاش خیره بودم بدون هیچ مکث کردن گفتم:
-منم دوست دارم.
چشم هاش بست نفس عمیقی کشید. نفس حبس شده اش را فوت کرد نفس گرمش به صورتم خورد
حسی برای اولین بار تجربه اش می کردم
دستش را روی گونه امگذاشت یه ثانیه در یک ثانیه لبای گرم ش را روی گونه ام خودم حس کردم
خودم نبودم یه حس عجیبی بود، خودم را در بین لب هایش و اغوشش گم کرده ام.واکنش ام دست من نبود ناگهانی بود.
عالم بین لب هایش گم شده بود.
با صدای داد و فریاد مرد اشنا
عقب کشیدیم
هر دو باهم بلند شدیم علی و حاج حسین باخشم به ما نگاه می کردند.
علی به کامران حمله کرد همان مشت اول همان جیغ من
کامران از خودش دفاع نمی کرد.با گریه و التماس گفتم:
- علی تو را به خدا ولش کن.
علی به من نگاه کردکامران ول کرد با خشم به سمتم اومد.
ترسیده بودم نمی توانستم فکر کنم
دستش آورد بالا یه سیلی محکمی تو گوشم زد.
خیلی درد داشت خون از چشمای علی می بارید
علی ترسناک شده بود با سیلی که بهم زد کامران به علی حمله کرد داد زد گفت:
- لعنتی دست به یه دختر می زنی.
ی مشت محکم به پهلوی علی زد
دستم روی گونه ام خشک شده بود.
حاج حسین تسبیح خودش محکم تو دستش گرفته بود و به همان جای که نشسته بودیم خیره بود
شرمنده اش بودم. می دانستم چه چیزی در انتظار من بود.
حاج حسین گفت:
-بس کن علی این دختر باخودت بیار بریم
و این ماجرای شروع من شروع جدید دردناک من.
《حال حاضر》
به سجاد نگاه کردم با اشتیاق و دلخوری به حرف هایم گوش می داد، لبخندی زدم گفتم:
-ولی الان یکی هست که آیند منِ یکی هست که از ته دل دوستش دارم و کنار منه بابای بچه من
سجاد ایناز گذشته ها بود. من کامراندوست ندارم همین.
( نمی دانستم دوست دارم یانه، نمی دانم ولی دیگر کامران برایم کمرنگشد. بعد اینکارش با ما دیگر تمام شد شاید .)
بلند شدم گفتم:
-سجاد استراحت کن رفتی خونه باز ادامه می دهم
سجاد جوابی نداد فقط سرش را تکان داد
بیرون رفتم دستی روی شکمم گذاشتم، مامانی دعا کن بابات اجازه بده باهاش بریم خونه.
از بیمارستان رفتم بیرون حالم زیاد روبه راه نبود، فکرم پیش کامران بودکجاس ؟ چکار می کنه؟ آیا سجاد شکایت می کنه اگر حاج حسین بفهمد چی واکنش بچه ها چی ؟
سوالاتی تو ذهنم بود بدون جواب مرا دیوانه تر کرد
دلم می خواست دور بشم از این همه اتفاقات کاش می شد رفت جایی کسی نباشد فقط خودت همین
اینقدر این سخت است.
غذا برایم کشیدم مامان با ناراحتی به من زل زده بود گفتم:
-جانم مادر من،اتفاقی افتاده؟
مادر در مکانخودش جابه جا شد گفت:
-دخترم، شوهرت کی مرخص میشه؟
دوغ نوشیدم گفتم:
-فعلا دکتر گفته باید تو مراقبت های. ویژه میمونه.
مامان گفت:
- یعنی اینقدر وضعیتش وخیمه؟
سوالی که خودم هم جوابش را نمی دانستم تنها چیزی می دانم که از خدا می خواهم سالم برگردد خونه خودش
این همه بلا از سر کامران بود.مقصر کامران بود
ولی اتفاقی که افتاد.
مکالمه من و مادرم به پایان رسید.
مامان روبه روی تی وی نشسته بود سریال مورد علاقه اش نگاه می کرد. برم بغلش کنم چرا مادر کاشکی حس داشتی حس مادری
کاش مثل مادر لیلی بودی مثل دوست مثل یک مادر واقعی پشت فرزندش بودلیلی بدون ترس می رفت مادرش بغل می کرد. اخرین بار کی همدیگر بغل کردیم مادر من.چند سال پیش
دست روی شکمم گذاشتم( قول می دهم اینطوری نشم قول می دهم مادر خوبی باشم برایت قول می دهم روزی صد بار بغلت می کنم تا اخرین روز زندگی ام بغلت می کنم بوت می کنم
مثل مادرم بی احساس نباشم
می ترسم، می ترسمروزی برسد مثل مادرم بشم برای بچه ام
می ترسم روزی برسد، مثل مادرم باشم
آهی کشیدم دلم مثل ابر بهاری گرفت، نیاز به باریدن داشتم.
بلند شدم به جایی میرم مرا آرام می کند
ایناتاق سال هاس کنار من بو مثل اونا نامردی نکرد
وابستگی من به اتاقم مانند وابستگی کسی به ی شخصی
اتاق برایم با ارزش تر از انسان
دیواری که حرفایت و درد دل هایت را می شنید
روبه روی دیوار سفید نشستم مثل دیوانه ها شروع به صحبت کردن،گفتم: - سلام باز اومدم پیشت باز با زخم جدید باز اومدم می شنوی حرف هام را؟
می دونی چی خسته شدم از این زندگی. راستش اگر حامله نبودم شاید کم می اوردم می رفتم پیش خدا می دونستی
این زندگی بدرد نمیخوره
می دونستی اینزندگی اینروزگار این آدما بدرد نمی خورند؟
تنهایی اخرش خودت و خودت و تمام
رسم روزگار ما این هست و بود و می ماند.
به دیوار تکیه کردم ولی تو تو دیواری اگر انسان بودی باز می رفتی به همینراحتی اما تو که نمی تونی بری ولی می تونی گوش بدی
بگم خسته اممسخره امنکنی
روزگار به اینجا رسیده که دیگر حتی نمی توانیراز خودت را به خودتبگویی.
زانوزدم سجاد اخ سجاد چی می خوای چی می خوای بشنوی چرا می خوای گذشته رو برایم زنده کنی چرا
چرا اذیتم می کنی سجاد؟
نابود شدم باز نابودم نکن
سجاد لطفا
اشکام مثل گلوله ها می رختند.
با هر قطره اشکی نفس کشیدن برایم سخت تر می شد
نفس کم می اوردم دلیلی نداشتم برای کار سجاد
سفر کردن به گذشته به معنای زنده شدن زخم و تازه کردن زخم های کهنه همین
و سال ها طول خواهد کشید
یعنی برمی گردیم به گذشته.
نکنه مثل گذشته ها بشم
نه، نه من نمی خوام نمی خوام جیغ کشیدم .
مادربه اتاق اومد با تعجب نگاهی کرد به من نگاه کرد گفت:
- چی شده شوهرت حالش خوبه؟
خنده ام گرفت خدایا این دیگر کجای دلم بگذارم
چی فکر می کردی مادر من
سرم را به معنای نه تکون دادم.
مادرم با تاسف سرش تکون داد رفت بیرون.
چرا درکم نمی کرد چرا هیچوقت حالم نمی پرسید؟
چرا برایممادری نمی کند
چرا نمی بیند چقدر بهش نیاز دارم؟
مگر نمی گویند مادرها حس می کند
حس می کنه بچه اش سیر است یانه
حس می کند بچه اش مریض است یانه
پس این همه حرف اینهمه نوشته ها درباره مادر
چرا در مادر خودم این را نمی بینم
دارز کشیدم دستی روی شکمم گذاشتم ولی من قول میدم که هیچ وقت شبیه مادرم نباشم.
برایت مادری می کنم در هر لحظه تو عمرت کنارتم پسرم حتی وقتی اشتباه کردی ولت نمی کنم
برایت مادری میکنم قول میدهم.
***
بعد از گذشت یک هفته روز موعد رسید و امروز سجاد مرخص می شد.
خونه را برابی استقبال از سجاد مرتب کردم،با کمک مادرم شام پختیم خیلی استرس داشتم
دلم برای سجاد تنگ شده بود.
بعد از مدت ها قرار است او را ببینم.
دستی به لباسم زدم ماکسی قرمز با گل های کوچک سیاه رژلب قرمز مات زدم
خوشحال بودم خیلی
ولی یه حس مزاحمی داشتم حسی که مانع حس خوشحالی ام می شد
صدای بوق ماشین اومد پس رسیدند.
بلند شدم با مادرمرفتیمبه استقبالشون
سجاد و داداش علی و حاج سعید وارد شدند.
با لبخند به سمت سجاد رفتم گفتم:
-سلام به خونه ات خوش اومدی.
آروم سرش تکان داد گفت:
-ممنون.
علی کمک کردسجاد دراز بکشد
کنار سجاد نشستم گفتم:
-حالت خوبه؟
سجادگفت:
-خوبم کمی خوب شدم توچی؟ کوچولو در چه حاله؟
دستی روی شکمم کشیدم، کمی اروم شدم هنوز سجاد با من گرم برخورد می کرد با محبت.
گفتم:
-ما خوبیم، منتظرت بودیم خوشحالم که برگشتی پیش ما
سجاد فقط به چشم هام خیره شد جوابی ندادهیچ وقت از سکوت سجاد خوشحال نشده بودم دوست دارم در هر مقابل جمله هایم جواب بدهد نه سکوت
کمی دلم گرفت.
سرم پایین بودبا ماکسی بازی می کردم.
علی و حاج سعید سرگرم بودند. مادرم گفت:
-علی بریم دیگر دیر شد.
علی سرش تکون داد و حرف مادرم را تایید کرد. باهاشون تعارف کردم بمونن برای شام اما قبول نکردند
حاج سعید گفت:
-پسرم من را هم باخودتون برسونید.
باهم رفتند از این تنهایی خوشم نمیاد
دلمنمیاد با سجاد تنها بمانم.
ترس از سفر کردن به گذشته ها
دلمنمی خواد بپرسد
سجاد چشم هاش بسته بود گفت:
- میشه چراغ خاموش کنی می خوام بخوابم.
باشه ایی گفتم و بلند شدم چراغ خاموش کردم.
تو تاریکی به سجاد خیره بودم حق داشت بپرسدحق داشت بدونه
ولی خیلی حس بدیه.
خیلی گیج کننده اس کاش می شد این سکانس را از زندگی ام پاککنم کاش می شد
ولی اخر جمله به کاش ختم می شد و این معنای نشدنی است
خدایا،خدا جونم به تو پناه می برم ای خدای بزرگ،خدای تو محرم روح انسانی تو محرم قلب و روح تو شنونده فریاد یک روح
خدایا کمکم کن نمی خواهم خانواده ام از هم بپاشه.
لطفا
سجاد باید حقیقت بدونه ولی سجاد وقتی وارد زندگی ام شد تلاش می کردمدیگر به کامران فکر نکنم وجود سجاد باور کرده بودم رابطه ما خیلی خوب بود.ولی کامران همه چی را خراب کردهمه چی با
اومدن کامران، پوفی کشیدم حس می کنم دارم باخودم می جنگم
بلند شدم به آشپزخانه رفتم دلم می خواهد یه کاری کنم که سرگرم بشم حداقل فرار کنم.
بهتره برم با گوشی بازی کنم
برنامه لایکی داشتم کمی دابسمش دیدم سرگرم خوبی بودحواسم پیش کلیپ ها بودوقتی یهو سرگرم بشی وقت مثل باد زود می گذرد اما وقتی داری میدجنگی باخودت داری فکر می کنی اصلا وقت نمی گذره زمان میشه بزرگترین دشمنت صدایی آمد.
-دلارام؟
سجاد بیدار شده بود در جای خودش نشسته بود.
لبخند زدم بلند شدم نزدیکش شدم: -جانم!
سجاد گفت:
-کمککن برمدستشویی.
چشمی گفتم، دستش راگرفتم کمک کردم بلند بشه،حس می کنم سجاد یک فرشته است شاید هست، تا حالا به ارامی سجاد ندیدم
با لبخند بهش زل زده بودم گفت: -اتفاقی افتاده؟
دلم می خواست حرفبزنم حرف دلمو
ی بار زدم توانش دادم ولی اگر الان بزنم گفتم:
-راستش خیلی دلمبرایتتنگ شده بود، خوشحالم که الانکنار هم هستیم.
سجاد به چشم هایمخیره بود. انگار می خواست حقیقت صحبت هایم را از چشم هایبخوند
خودم اروم نگه داشتم اجازه داشتم به درونم نفوذ کند.
سجاد خمشد یک بوسه آرامی روی گونه ام کاشت گفت:
-بانوی کوچولو من، منم دلم تنگ شد برایت برای کوچولومون.
باشنیدن اینجمله انگار یک آب سرد روی قلبم ریخت قلبم برای اولین بار لرزید.
خندیدم خوشحال شده بودم، با لبخند به من خیره بود ولی من روی ابرها بودم خوشحالم که هنوز دوستم دارد امید بود امید زیبا سجاد گفت:
- بانو قرار بود برم دستشویی!
خندیدم و به راهمون ادامه دادیم.
خیلی ذوق زده بودم. خدایا شکرت شکرت خدا.گفت:
-بانو؟
پشتدِر بودم گفتم:
-جان دلم!
کمی سکوت صدایی نمی اومد. ترسیدم اتفاقی افتاده باشد:
-سجاد حالت خوبه؟
باز سکوت هیچصدایینمیاومد.می خواستم دِر را باز کنم قبل از اینکهباز کنم خودش باز کرد.ناباورانه گفت:
-تازه چی گفتی؟
باتعجب و اخم بهش نگاه کردم گفتم:
- سجاد حالت خوبه؟
گفت:
-نه ،نه قبل اون؟
فهمیدم دنبال چی هست گفتم:
-اتفاقی افتاده؟
کلافه گفت:
-گفتم چی گفتی؟
گفتم:
- جانم دلم،خب؟
سجاد گفت:
-باورمنمیشه.
رد شد از کنارم چی شدچی گفتم که اینطوری شد. وا
اصلا نمی تونم درکش کنم.
نمی تونم سجاد درک کنم مگر حرف بدی زدم روبه رویش نشستم گفتم:
-حالت خوبه،درد که نداری؟
گفت:
-خوبم،نه درد ندارم حالم کاملا خوبه نگراننباش گلم
سرم تکون دادم گفتم:
-نمی خوای درباره اون پسره بگی؟
نه خدایا باز شروع شد نه خدا نمی خوام باز به یاد بیارم.
سرمانداختم پایین، بغض کردم گفتم:
- می خوای شکایتکنی؟
سکوتجوابی نشنیدم سرم بردمبالا، بهش نگاه کردم قطره اشکی از چشم هایم افتادند گفت:
-نگرانشی؟
گفتم:
- خب فقط سوال پرسیدم!
اخم هایش درهم بودند گفت:
-تو چی می گی،شکایتکنم؟
اروم نبودم، قلبم اروم نبود قطرات اشک جمع شده بودند. منتظر یک جمله تا ببارند
مننمی خوام اتفاقی برای کامران بیافته ولی این معنای دوست داشتن نیست.گفتم:
-هرچی خودت صلاح می دونی.
دستشو دراز کرد لیوان آب برداشت به لیوان خیره بود گفت:
-هنوز دوستش داری؟
چی داشت فکر می کرد یعنی فکر می کند بهش خ*یانت کردم،اینسوالش چه معنای می دهد گفتم:
-منظورت از سوالت چیه سجاد، فکر می کنی بهتخ*یانت کردم ها؟نه سجاد وقتی اسمت رفت تو شناسنامه ام وقتی همسرم شدی تلاش کردم فراموش کردم.زندگی و هر لحظه که با تو گذشت کامران در فکرم نبود ولی می خوام بدونم منظورت از اینسوالت چیه ها.
نفس زنانه می زدم دست هایم از عصبانیت می لرزیدند حال خوبی نداشتم سجاد انتظار نداشت همچنین جوابی بهش بدم ولی باید بهش ثابت کنم باید این سوتفاهم از بین ببرم. گفت:
- باشه جوابم گرفتم شکایت نمی کنم ولی می خوام گذشته را بدونم
جوابی ندادم جوابی نداشتم که بدهم. سکوت بزرگترین فریاد است. ولی آیا خواهد فهمید.
-من مجبورت نمی کنم ولی دوست دارم بشنوم.
چشم هام بستم گفتم:
-همین الان؟
گفت:
- اگر الان بهتر، ولی خب هروقت خودت بخوای.
جوابی ندادم، ترجیح دادم سکوت کنم سکوت علامت رضایت نبود سکوت به معنای اتمام این بحث نمی توانستم قدرتش را نداشتم. سجاد باید درک کند.
بلند شدم گفتم:
-شام آماده اس، گرسنه اته؟
سرد نگاهم کرد گفت:
-نه!
باشه ایی گفتم و به سمت اتاقخواب رفتم. روی تخت خواب نشسته ام خیلی داغون بودم سخت بود. خیلی برایم سخت بود
سخت ترین جاش اینجاس باخودت بجنگی
جنگیدی موفق شدی. یهو باید از اول شروع کنی از اول بجنگی
این روزگار ما بود.
جالب بود، خیلی جالب بود ولی من دلم نمی خواهد ادامه بدم.
دراز کشیدم خسته بودم مامان کی به دنیا می یایی پسر گلم
مامانت را اروم کنی، نیاز داشتم یکی بیاد بغلم کنه مادر، بگه تنها نیستی چقدر سخت است دور ورت شلوغ باشد اما از داخل خیلی تنهایی هیچ وقت نمی ذارم حس تنهایی کنی مثل من قول می دهم.
بزرگ میشی مامان آقا میشی عاشق میشی مرد میشی و من پیر میشم
خنده ام گرفت.
چشم هام بستم کمی سکوت، اینجنگ فعلا به پایان برسانم کمی مکث کنم. نیاز به یک خواب داشتم.
خودم رها کردم و به خواب عمیقی فرو رفتم.
دو روز گذشت حال سجاد بهتر شده بود.برای یک هفته مرخصی گرفته بود سکوت سجاد زیاد خوشایند نبود برایم.
به این سکوت عادت نکرده بودم کم حرف شده بود تلاش می کردم نزدیکش بشوم ولی باید آوردن کار کامران حس شرمندگی بهمدست میاره چایی را روبه روی سجاد گذاشتم صدای دَر می اومد گفتم:
-من برم ببینم کیه!
سجاد سرشو تکون داد.
چادرم را روی سرم گذاشتم، به آینه نگاه کردم تواین مدت ها اصلا به آینهنگاه نکرده بودم صورتمزرد بود.خنده ام گرفت، چطور سجاد به صورتمنگاه می کند.
صورتم مثل صورت مرده ها بود.
صدای دَر مزاحم افکارم بود. بوسه ایی برای خودم فرستادم.
به سمت دَر رفتم:
- کیه؟
جوابی نشنیدم باز تکرار کردم اما با صدای بلند تر.ولی جوابی نشنیدم دودل بودم دَر باز کنم یا نه.
دَر را باز کردم، بهش نگاه کردم سرش پایین بود. پیر تر از گذشته شده بود.گفت:
-سلام.
با عصبانیت نگاهش کردم گفتم:
-از اینجا برو.
به من نگاه کرد، چشم هاش پر از غم بود. غم، نا امیدی، برایم نا آشنا بود اونی که می شناختمنبود گفت:
-چرا شکایت نکرد؟
یه آهی کشیدم گفتم:
- کامران لطفا، سجاد خونه اس دردسر درست نکن نمی دونم بهتره شکایت نکرد، برو زندگیت بکن بزار منم به زندگی ام ادامه بدملطفا کامران.
لبخند بی روحی زد. حس می کنم هر لحظه کمرش خم می شود. دلم می خواست برم بغلش.ولی تنها یک حس بودحسی که با دیدن کامران زنده می شد.گفت:
- می خوام ببینمش.
با ترس بهش نگاهکردم، نمی دونستم چی در ذهن کامران می گذردولی خنثی بودم. گفتم:
- نمیشه
نگذاشت حرفمادامه بدهم هولم داد و وارد خونه شد. پشتش رفتم.
سجاد به گوشی اش خیره بود.کامران ایستاده بود پشتش ایستادم
صدایش را صاف کرد گفت:
-سلام
از کنار کامران جلوتر رفتم. سجاد به من و به کامراننگاه کرد.با تعجب به من نگاه کرد
کامران گفت:
-دلارام کاری نکرد مناومدم داخل می خواستم باهات صحبت کنم.
سجاد بلند شد به کامران نزدیک شد. سی*ن*ه به سی*ن*ه و به چشم های همدیگر خیره بودند سکوت مانند آرامشی قبل از طوفان است.
سجاد گفت:
- مهمان حبیب خداس، خانم برید چایی درست کنید آماده شد صدایمکن
جمله سجاد به این معنا بود، ما را تنها بگذار چشمی گفتم و به آشپز خانه رفتم.
روی زمین نشستم چشم هام بستم دلارام هرچی شدمهم نیست
دیگر بیخیال هرچی می خواد بشه بگذار بشه.
صدایینمی اومد، یعنی الان درباره چی صحبت می کند.نکنه دعوا کند
چرا سجاد آرومه چرا کامران می خواد با سجاد حرف بزنه؟
چی شده؟
خیلی کنجکاو بودم به دست هایمنگاه کردم می لرزیدم
همه بدنم داشت می لرزید ولی دیگر بیخیال صدای سجاد اومد صدایم می زد گفت:
-خانم یه لحظه بیا.
بلندشدم بالرزش به سمت حال پذیرایی رفتم.
کامران روبه روی سجادنشسته بود. هر دو آروم نبودندبا اومدنم، کامران بلند شدبه نزدیکم آمدسجاد کنارم ایستاد. کامران گفت:
-ببخش دلی.
بهش نگاه کردم اشک در چشم هایش جمع شده بودندصدایش می لرزید صدایش بوی بغض وغم می داد.
قلبم تندترازهرلحظه ایی می زد گفتم:
-خدا بخشنده اس نه بنده هایش.
کامران لبخندی زدلبخندی پرازدرد، بدتر ازفریادلبخندی پرازحرف،لبخندی بدتراز گریه.گفت:
-حلال می کنی،من گذشته هادوست داشتم هه دیدی داشتم پس خیالت تخت الان دیگرندارم، بیخیال دلارام خانم برایت آرزوی خوشبختی می کنم. نگران نباش زندگیت خراب نمی شه سجادمردخوبیه آقاس باهاش حرف زدم، مردونه موضوع حل کردیم.
به سجاد نگاه کرد گفت:
-دمت گرم داداش بخشیدی.
سجاد لبخندی زد گفت:
-خواهش می کنم.
کامرانبرگشت عقب گفت:
-بااجازه شماخدافظ.
عقب رفت،پشتش به مابود، قبل از اینکه ازخونه بره بیرون برگشت به مننگاه کرد گفت:
-مواظب خودت باش، مواظب باش.
جوابی ندادم،ازخانه رفت بیرون سجاد به سمت اتاق خواب رفت به جای خالی کامران نگاه کردم.بوی کامران هنوزدر خونه بود.حرف های کامران تحلیل می کردم چیشد،چرا؟
یعنی کامران همه چی راتموم کرد؟ دیگردوسم نداره؟
روی مبل نشستم. دستم روی لب هایم گذاشتم سیل اشک از چشم هایم افتادنددلم می خواست فریاد بزنم.چشم هام بستم ازوجودم ازداخل فریادمی زدم دستم گاز گرفته بودم، تا صدایی نیادتا سجاد نفهمد
دیگر کامران رفت.رفت مثل یک برگه درخت، خیلی طبیعی ازدرخت جدا شد. چقدر راحت رفت.
دلارام بس کن لطفا بس کن تو چی چی می خوای دلارام.
دستی روی موهام گذاشتم، نمی دونم یه حالی شده بودم.نمی خواستم بره
موهام کشیدم، درد داشت ولی می خواستم آروم بشوم بس کندلارام تو خواستی بره دیگر بس کن چیزی که خواستی شد الان با سجاد هستی.
موهام میکندم نفسم بند اومده بود، نیاز داشتم به فریادکشیدن
خسته شده بودم دراز کشیدم، لبخندی زدم لبخندم کم کم به قهقه تبدیل شد.دیوانه شده بودم.
قهقه میزدم،به جای خالی کامراننگاه می کردم قهقه ام به سکوت تبدیل شد. نگران بودم نگران کامران
خیلی کنجکاو بودم، به دست هایمنگاه کردم، میلرزیدم
همه بدنم داشت میلرزید، ولی دیگر بیخیال. صدای سجاد اومد:_ خانم یه لحظه بیا.!
بلند شدم، با لرزش به سمت حال پذیرایی رفتم.
کامران روبه روی سجاد نشسته بود. هر دو آروم بودند. با اومدنم، کامران بلند شد.به نزدیکم آمد، سجاد کنارم ایستاد. کامران:_ ببخش دلی
بهش نگاه کردم، اشک در چشم هایش جمع شده بودند، صدایش میلرزید صدایش بوی بغض و غم میداد.
قلبم تند تر از هر لحظه ایی میزد.
:_ خدا بخشنده اس.نه بنده هایش
کامران لبخندی زد، لبخندی پر از درد، بدتر از فریاد، لبخندی پر از حرف، لبخندی بدتر از گریه.
:_ حلال میکنی، من گذشته ها دوست داشتم، هه دیدی داشتم پس خیالت تخت الان دیگر ندارم، بیخیال دلارام خانم، برایت آرزوی خوشبختی میکنم. نگران نباش زندگیت خراب نمیشه، سجاد مرد خوبیه آقاس باهاش حرف زدم، مردونه موضوع حل کردیم.
به سجاد نگاه کرد:_ دمت گرم داداش بخشیدی
سجاد لبخندی زد:_ خواهش میکنم
کامرانبرگشت عقب :_ با اجازه شما ، خدافظ
عقب رفت، پشتش به ما بود، قبل از اینکه از خونه بره بیرون برگشت به مننگاه کرد:_ مواظب خودت باش، مواظب باش
جوابی ندادم، از خانه رفت بیرون، سجاد به سمت اتاق خواب رفت، به جای خالی کامران نگاه کردم. بوی کامران هنوز در خونه بود.حرفای کامران تحلیل میکردم، چیشد؟ چرا؟
یعنی کامران همه چی رو تموم کرد؟ دیگر دوسم نداره؟
روی مبل نشستم. دستم روی لبایم گذاشتم سیل اشک از چشم هایم افتادند. دلم میخواست فریاد بزنم.چشام بستم. از وجودم از داخل فریاد میزدم، دستم گاز گرفته بودم، تا صدایی نیاد. تا سجاد نفهمد.
دیگر کامران رفت.رفت مثل یک برگه درخت، خیلی طبیعی از درخت جدا شد. چقدر راحت رفت.
دلارام بس کن ، لطفا بس کن تو چی چی میخوای دلارام.
دستی روی موهام گذاشتم، نمیدونم ی حالی شده بودم.نمیخواستم بره
موهام کشیدم، درد داشت ولی میخواستم آروم بشوم. بس کندلارام تو خواستی بره دیگر بس کن چیزی که خواستی شد. الان با سجاد هستی.
موهام میکندم، نفسم بند اومده بود، نیاز داشتم ، به فریاد کشیدن.
خسته شده بودم، دراز کشیدم، لبخندی زدم، لبخندم کم کم به قهقه تبدیل شد.دیوانه شده بودم.
قهقه میزدم، به جای خالی کامراننگاه میکردم قهقه ام به سکوت تبدیل شد. نگران بودم، نگران کامران
خیلی کنجکاو بودم،به دست هایمنگاه کردم می لرزیدم
همه بدنم داشت می لرزید،ولی دیگر بیخیال صدای سجاد اومد:
- خانم یه لحظه بیا.
بلند شدم، با لرزش به سمت حال پذیرایی رفتم.
کامران روبه روی سجاد نشسته بود. هر دو آروم بودند. با اومدنم، کامران بلند شد.به نزدیکم آمد، سجاد کنارم ایستاد. کامران:_ ببخش دلی
بهش نگاه کردم، اشک در چشم هایش جمع شده بودند، صدایش میلرزید صدایش بوی بغض و غم میداد.
قلبم تند تر از هر لحظه ایی میزد.
:_ خدا بخشنده اس.نه بنده هایش
کامران لبخندی زد، لبخندی پر از درد، بدتر از فریاد، لبخندی پر از حرف، لبخندی بدتر از گریه.
:_ حلال میکنی، من گذشته ها دوست داشتم، هه دیدی داشتم پس خیالت تخت الان دیگر ندارم، بیخیال دلارام خانم، برایت آرزوی خوشبختی میکنم. نگران نباش زندگیت خراب نمیشه، سجاد مرد خوبیه آقاس باهاش حرف زدم، مردونه موضوع حل کردیم.
به سجاد نگاه کرد:_ دمت گرم داداش بخشیدی
سجاد لبخندی زد:_ خواهش میکنم
کامرانبرگشت عقب :_ با اجازه شما ، خدافظ
عقب رفت، پشتش به ما بود، قبل از اینکه از خونه بره بیرون برگشت به مننگاه کرد:_ مواظب خودت باش، مواظب باش
جوابی ندادم، از خانه رفت بیرون، سجاد به سمت اتاق خواب رفت، به جای خالی کامران نگاه کردم. بوی کامران هنوز در خونه بود.حرفای کامران تحلیل میکردم، چیشد؟ چرا؟
یعنی کامران همه چی رو تموم کرد؟ دیگر دوسم نداره؟
روی مبل نشستم. دستم روی لبایم گذاشتم سیل اشک از چشم هایم افتادند. دلم میخواست فریاد بزنم.چشام بستم. از وجودم از داخل فریاد میزدم، دستم گاز گرفته بودم، تا صدایی نیاد. تا سجاد نفهمد.
دیگر کامران رفت.رفت مثل یک برگه درخت، خیلی طبیعی از درخت جدا شد. چقدر راحت رفت.
دلارام بس کن ، لطفا بس کن تو چی چی میخوای دلارام.
دستی روی موهام گذاشتم، نمیدونم ی حالی شده بودم.نمیخواستم بره
موهام کشیدم، درد داشت ولی میخواستم آروم بشوم. بس کندلارام تو خواستی بره دیگر بس کن چیزی که خواستی شد. الان با سجاد هستی.
موهام میکندم، نفسم بند اومده بود، نیاز داشتم ، به فریاد کشیدن.
خسته شده بودم، دراز کشیدم، لبخندی زدم، لبخندم کم کم به قهقه تبدیل شد.دیوانه شده بودم.
قهقه میزدم، به جای خالی کامراننگاه میکردم قهقه ام به سکوت تبدیل شد. نگران بودم، نگران کامران
ولی من حق نگران شدن،نداشتم
من زن شوهر داری هستم،تنها باید نگران شوهرم باشم کامران نامحرم قلب و روح من بودبفهم دلارام تو اینو خواستی
عادت کرده بودی پس الانم به این عادت عادت کن
دستی روی شکمم گذاشتم چشم هام بستم دیگر حوصله فکر کردن نداشتم.
کلمه خسته رادرذهنم مرور کردم.
خسته،من خسته بودم
شاید این سختگی نبودناامیدی بود.
هوف خدایا.
***
یکهفته گذشت، سجاد هیچی نمی گفت زندگی ما به روال عادی برگشت.
ولی بعضی اوقات حس می کردم از داخل یه حسی که مرا یاد کامران می آورد. ولی
باز بیخیال این احساس می شدم
دلمنمی خواهد باوجود اینکه سجاد مرا بخشید بهش خ*یانت کنم نمی خوام دیگر به کامران فکر کنم
به خانه حاج حسین رفتم.شکمم کمی بزرگ شده بود معلوم بودخیلی خوشحال شدم دو روز شده بودکه پسرم تکون می خوردحس زیبایی بود.در داخل خودت یه موجود زنده اس. باهات نفس میکشه باهات زندگی می کند. از خون و گوشت خودت هستحس توصیف کردنش کمی سخت است.
مامان چایی برایمان گذاشت علی و سجاد درباره کار و رفت و آمد روزانه خودشون صحبت می کردند
مامان گفت:
-خترم لباس های نوزادی خودت آوردم پایین.شب باخودت ببر خونه اونا رو بشور ازشون استفاده کن.
خندیدم:
-اخه مادر جون، بچه ام پسره، زشت نیست لباس دخترانه تنش باشه؟
مامان گفت:
- نه عزیزم لباس نوزادی همه شون عین هم هستندبعدش اون بچه اس چرا بخری لباس های خودت همجدید و نو هستند.
گفتم:
- باشه میبرم ولی باز لباس جدید براش می گیرم.
مامان گف:
-رفتی سونوگرافی تاریخ زایمان تشخیص بده بعدش بگه طبیعی زایمانمی کنی یا عمل.
گفتم:
- فعلا سجاد خوب بشه مادر، بعد وقت هست می ریم.
دیگ صحبتی بین مامان و من رد و بدل نشدبه حرف های علی و سجاد گوش می دادم.
منتظر حاج حسین و عباس بودیم.
به سجاد خیره شدم، لباس راحتی تنش بودریشش کمی بلند شده بود. جذاب تر شد.
رابطه ما مثل قبل شد. خوشحالم،ماجرای گذشته مثل یک شمع سوخت، ولی جای سوختش ماند اما خیلی کم.
خدایا شکرت. شکرت
ولی من حق نگران شدن، نداشتم
من زن شوهر داری هستم، تنها باید نگران شوهرم باشم، کامران نامحرم قلب و روح من بود، بفهم دلارام تو اینو خواستی
عادت کرده بودی، پس الانم به این عادت، عادت کن
دستی روی شکمم گذاشتم ، چشام بستم. دیگر حوصله فکر کردن نداشتم.
کلمه خسته ، را در ذهنم مرور کردم.
خسته، من خسته بودم!
شاید این سختگی نبود، ناامیدی بود.
هوف خدایا.
***
یکهفته گذشت، سجاد هیچی نمیگفت. زندگی ما به روال عادی برگشت.
ولی بعضی اوقات حس میکردم. از داخل ی حسی که مرا یاد کامران می آورد. ولی
باز بیخیال این احساس میشدم.
دلمنمیخواهد با وجود اینکه سجاد مرا بخشید، بهش خ*یانت کنم. نمیخوام دیگر به کامران فکر کنم.
به خانه حاج حسین رفتم. شکمم کمی بزرگ شده بود. معلوم بود، خیلی خوشحال شدم. دو روز شده بود. که پسرم تکون میخورد.حس زیبایی بود. در داخل خودت، یه موجود زنده اس. باهات نفس میکشه، باهات زندگی میکنه. از خون و گوشت خودت هست.حس توصیف کردنش کمی سخت است.
مامان چایی برایمان گذاشت، علی و سجاد درباره کار و رفت و آمد روزانه خودشون صحبت میکردم.
:_ دخترم،لباس های نوزادی خودت آوردم پایین.شب باخودت ببر خونه، اونا رو بشور ازشون استفاده کن
خندیدم:_ اخه مادر جون، بچه ام پسره، زشت نی لباس دخترانه تنش باشه؟
مامان:_ نه عزیزم لباس نوزادی همه شون عین هم هستند. بعدش اون بچه اس چرا بخری لباس های خودت همجدید و نو هستند.
:_ باشه میبرم، ولی باز لباس جدید براش میگیرم.
مامان:_ رفتی سونوگرافی ، تاریخ زایمان تشخیص بده، بعدش بگه طبیعی زایمانمیکنی یا عمل
:_ فعلا سجاد خوب بشه مادر، بعد وقت هست میریم
دیگ صحبتی بین مامان و من رد و بدل نشد ، به حرف های علی و سجاد گوش میدادم.
منتظر حاج حسین و عباس بودیم.
به سجاد خیره شدم، لباس راحتی تنش بود. ریشش کمی بلند شده بود. جذاب تر شد.
رابطه ما مثل قبل شد. خوشحالم،ماجرای گذشته مثل یک شمع سوخت، ولی جای سوختش ماند اما خیلی کم.
خدایا شکرت. شکرت
کمی گذشت،حاج حسین با عباس به خانه برگشتندخیلی گرسنه بودم.
با عباس احوال پرسی کردم اما حاجحسین تنها به تکان دادن سرش اکتفاءداد.
به رفتار سردش عادت کرده بودم. با مامان به آشپز خانه رفتیم سفره را پهن کردم علی به کمک ماآمد.
مامان به من گفت:
-برو حاج آقا رو صدا بزن بیاد.
چشمی گفتم،به سمت اتاق حاج حسین رفتم
روبه دَر ایستاده بودم ،نفس عمیقی کشیدم پشت در ایستاده بودم گفتم:
-حاج آقا شامآماده اس.
منتظر جوابی نماندم به پایین رفتم
کنار سجاد نشستم
پنج دقیقه نگذشت حاج حسین اومدوسط شام بود یه حس عجیبی بهم دست یافت.
قلبم بدجور گرفت ترس عجیبی به دلم افتاد.
سجاد گفت:
-عباس یه لیوان آب بده لطفا.
عباس باشه ایی گفت لیوان آب به سجاد داد.
تا آخر شب دیگرحالم خوب نشداز این حس عجیب بدجور تعجب کرده ام
نمی دانم اما حس می کردم قرار است اتفاقی بیافتد.
به سجاد اشاره کردم که برویم.
سجاد گفت:
-دیگررفع زحمت می کنیم دیروقت است بهتره بریم خانم
باشه ایی گفتم و بلند شدم کمی تعارف کردند ولی تعارف سرد بود خنده ام گرفت همشون خوابشونمیاد از خداشون بود بریم.
سوار ماشین شدیم سجاد گفت:
- حالت خوبه دلارام.
چشم هام باز کرده ام وبه سجاد نگاه کردم نگاهش به جلو بودولی حواسش به من بود گفتم:
-راستش یهو وسط شام دلم گرفت. نمی دونم اما از این حس خوشمنمیاد یه ترسی انگار
نگاهی به من انداخت لبخند گرمی زد. دستمو گرفت گفت:
-خانم من کنارت هستم ازهیچی نترس این تنها یک حس است الان بریم بستنی بخوریم تفریح کنیمحالت خوب بشه.
سکوت کردم چیزی نگفتم به جلو نگاه کردم دستم تو دست گرم سجاد بود.
جلوی یک کافه ترمز کرد گفت:
-دوست داری بریم داخل بخوریم یا تو ماشین؟
لبام غنچه ایی کردم:
-بریم لب ساحل بخوریم.
باشه ایی گفت و پیاده شد.
آی سپک گرفته بود چادرم سرم کردم و پیاده شدم
به دریای سیاه خیره شدم شب ها چقدردریا ترسناک می شد. نمی تونی عمق دریا تشخیص بدی. شب ها دریا و آسمان باهم ست می کردند چقدر شبیه هممی شدند سجاد گفت:
-به چی فکر می کنی؟
جلوتر رفتم گفتم:
-به دریاچقدر شبیه آسمان هست.
نزدیکم شدگفت:
-تا حالا به این شباهت فکر نکردم، راستی واقعا شبیه هم هستند
خندیدم گفتم:
- ولی ترسناک.
بستنی اش خوردگفت:
-خدایش اره،ولی به ترسناکی تو نیست
برگشتم آبرو هام بردم بالا گفتم:
-نه بابا من ترسناک شدم ها.
خندید گفت:
- اره فندقک وقتی عصبی می شی ترسناک میشی ها.
خندیدم و بستنی ام لیس زدم گفتم:
- ولی تو وقتی عصبی میشی جذاب میشی ها.
دستش داخل جیب اش گذاشت گفت:
-ما جذاب بودیم نیاز به عصبانیت نیست.
یه برو بابایی تحویلش دادم
بستنی ام خوردم. سجاد خیلی خسته بود.دوست داشتم بیشتر به آسمان خیره بشم ولی سجاد خوابش می آمد
به سمت خونه حرکت کردیم.
همه برای مهمان کوچولو خوشحال بودند حتی حاج حسین، پدری که وقتی نوبت به دخترش می رسید می شد برج یخ
سردی اش همه راسرما می زد. همه از اسم عماد خوشحال بودند.
وقت، زمان دشمن من بودند ساعت خیلی کُند میدگذشت.وارد اتاق خواب عماد شدم.کسی خونه نبوددفترم را باز کردم
گردنبدم رافشار دادم، چشم هام بستم
( حاج حسین با عصبانیت به من نگاه می کردمامان باگریه به مننگاه می کرد و اماعلی و عباس ازنگاه شان آتش می بارید
حاج حسین بلند گفت:
- تودخترمن نیستی! تو یک هستی.
تو از گوشت من نیستی!
با گریه و لرزه به بابا نگاه می کردم، گونه ام می سوخت کلی عباس و علی مرا کتک زدند.
با کلی زحمت روی پاهایم ایستاده بودم تسبیح را در دستش پیچوند گفت: -حاج خانم دیگرحق ندارد ازاتاقش بیاد بیرون دیگر حق نداردغذا بخورد روزی یک تکه نان با لیوان آب حق ندارد نفس بکشد.فقط برای مدتی کم این رو تحمل می کنیم
گمشو برو اتاقت.
مامان دستم گرفت منو کشوندبی حال بودم پشت سرش مثل یک عروسک بی جان مثل یک مرده متحرک پشت سرش می اومدم در اتاق باز کرد بهش نگاه کردم گفتم:
- مامان تروخدا دوسش دارم.!
مامان با خشم فروان هلم داد گفت:
-دختره بی تربیت تو دخترمانیستی، نیستی
در اتاق قفل کرد، روی زمین دراز کشیدم
چشم هام بستم همه بدنم درد می کرد. بابی رحمی می زدند یکی بادست یکی با کمربند.
حاج حسین بالذت تماشا می کرد.
خسته بودم خدایا دلم نمی خواد زنده بمانم
جانمبگیر یا عشقم را به من بده خدا
نگرانکامران بودم نگران بودم کامران را زنده نمی ذارند.
باترس لرزه بلند شدم به سمت پنجره رفتم به آسمان آبی خیره شدم خدایا کمک کن جز تو پناهی ندارم خدای بزرگ.
روی تخت دراز کشیدم چشم هام بستم به خواب عمیقی رفتم
دو روز گذشت تو این دو روز در اتاق فقط یک بارباز می شد اون هم عصر ساعت شش برای دادنیکتکهنانهمراه با یکلیوان آب،هر باریکعالمه حرف یک بارم می کرد
اخه خدا گناه من چی بود؟ عاشق شدن
مگر در این دنیا اگر کسی عاشق بشه باید مجازات بشه؟
کی عشق گناه شدخدا؟ کدام قانون اینو میگه خدایا
میگن خدا کنار عاشق ها هست ما عشقمانپاک بود خدایا. صدای جیغ حاج حسیناومدیکثانیه طول نکشید اتاق باز شد، عباس با خشمنزدیکم شد با بی حالی بهش نگاه کردم
دستمرا گرفت و مرا کشاند.
پایین رفتیم،علی و حاج حسین ایستاده بودند به جایی که نگاه می کردند نگاه کردم، کامرانروبه روی اونها ایستاده بود
عباس منو محکم انداخت زمین، با التماس به کامران نگاهکردم چقدر دلم برای نگاهش تنگ شده بود برای نگاه دریای اش.
کامران گفت:
-حاج آقا من نمی خواستم ایناتفاق بیافتد ولی اتفاقی که افتاد نمیشه کاری کردبا خانواده مزاحم تون می شویم و دخترتان را خواستگاری می کنم.
حاجحسین نزدیک شد مثل همیشه تسبیح خود را پیچیدبااکراه جوابش را داد:
-خانواده کدامخانواده،یک یتیمکی خانواده دار شد.
کامران با عصبانیت و دلخوری سرش انداخت پایین گفت:
-تو بچه فقیر و یتیم بااومدنت به اینجا به چی فکرکرده بودی؟
از این خونه گمشو بیرون فکر این دختره را ازسرت بکش بیرون اگردیگر تو اینمحله ببینمت، خونت حلاله
علی.!
علی نزدیک شد گفت:
- بله حاج اقا.
حاج حسین بدون مکث گفت:
- ردیفش کن
حاجحسین از خانه رفت بیرون، عباس دست منو کشید به کامران نگاه کردم اشک در چشم هایم قفل شدند
با بغض صداش زدم گفتم:
-نرو کامران!
کامران حرکتی کرد ولی علی مانعش شدگفت:
-عوضی بی ناموس.
سیلی محکمی به صورتش زد.
جیغ کشیدم:
-ترو خدا نزنش بیامنوبکش ولی ولش کن.
ولی علی بی رحم تر از این حرف ها بود.
عباس با لذت به کتک کاری علی نگاه می کرد.
به عباس نگاه کردم باالتماس گفتم:
- ولم کن.
با تمامتوانی که برایمباقی ماند هولش دادم به سمتشوندویدم خودم راروی کامران انداختم
علی و عباس نامردی نکردند، مارو می زدند کامران مرا کشید بغلش تلاش می کرد بیشتر خودش ضربه ها رو تحمل کنددستی روی گردنش گذاشت گردبندی را روی گردنم گذاشت
لباش را روی گوشم گذاشت گفت: -دوست دارم تااخرین لحظه از زندگیم فراموش نکن دلبرم.
علی مرا کشید از بغل کامران سیلی محکمی بهمزد گفت:
- خجالتنمی کشی. جلوی مامیری بغلش
تف به روت
با خشم بیشتری سیلی بعدی اش را زد.
چشم هام به مادر افتادبا سردی تمام به دختر تکش خیره بود. چقدر بیخیال بود.
برایش مهم نبود،زیر اونا بمیرم یانه
این رسم روزگاراس.علی دستم راکشید و مرا بالا برد سه ماه زندانی بودم مثل یک مجرم بامن رفتار می کردند یه برده بودم برایشان
گردنبند اخرین یادگاری از کامران داشتم.تنها دلخوشی من اینگردنبند بود.
اینخانه مثل سابق نبود.حاجحسین همیشه خشمگین بودهمیشه داد بیداد حاج حسین می آمد اخرش سر مادر داد می زد اخر هر حدیث وکلام به من ختممی شد همیشه مادر توبیخ می کرد.کهنتوانست دختر تکش را تربیت کند. اخرش دخترش شد
گردنبند،اخرین یادگاری از کامران داشتم، همان گردنبندی که مرا هنوز زنده نگه داشته
حس می کردم بوی کامران می داد،هروقت خیلی دلمبرای کامران تنگ می شد،گردنبند را به سی*ن*ه ام فشار می دادم.
حس عجیبی داشتم،حس دلتنگی بود. دلم هوای کامران را کرده
ولی از طرفی من شوهر داشتم، بچه ام چند روز یا چند ساعت دیگر به دنیا می آید، نمی توانم به کامران فکر کنم.
ی حسی شبیه به خ*یانت، شرمندگی داشتم.
من باید زندگی خودم را نجات بدهم، کامران مجبور است زندگی خودش را ادامه بدهد،روزگار بر خلاف ما بود وخواهد بود.
نفس عمیقی کشیدم به اطراف نگاه کردم لبخند امیدبخشی زدم،اتاق رنگ آبی آسمانی رنگ زدم سجاد رنگ اتاق را انتخاب کرد،تخت خواب سفید با پرده آبی اتاق کوچکی بودیک میز که حاوی سه تا کشو گذاشتم برای لباس و وسایل عمادهنوز اسباب بازی برایش نگرفتم. هیجان خاصی بودمسئولیت بزرگی بود بایدازش مراقبت کنی بزرگش کنی بهش شیر بدی،شب ها تا صبح بیدار باشی، از هرچیزی مثل سایه اش باید ازش مواظبت کنی من می تونم، چرا نتونم
من تاالان تونستم موفق شدم حتما میشم
دفتر خاطراتم را روی تخت نوزادی گذاشتم.
گردنبد فشار دادم گفتم:
-دلمبراتیه ذره شد.
لبخند بی جانی زدم
خیلی سنگین شده بودم درد عجیبی درکمرم پیچید ساعت سه ظهر بود و هنوز سجاد نیموده بود
به سجاد زنگ زدم گفتم:-
الو کجایی؟
سجاد خندیدگفت:
-دَر باز کن.
باشه ایی گفتم دَر را برایش باز کردم به سمت دستشویی رفتم با دیدن آب ترسیدم از دستشویی اومدم به سجاد نگاه کردم هنوز وارد خونه نشدداد زدم گفتم:
-سجاد خودتو برسون.
سجاد با عجله و ترس اومد پیشم گفتم:
-چی شده؟
باترس گفتم:
-نمی دانم سجاد نمی دونم داره چه اتفاقی می افتدبریم بیمارستان فکرکنم قراراست زایمان کنم
سجاد با ترس گفت :
- زود باش بریم.
چادرم وگذاشتم سرم، سجاد ساک وسایل خودم را باخودش برد
به بیمارستان رفتیم، دکتر مرا معاینه کرد و گفت کیسه پاره شد مرا به اتاق عمل فرستادند.
با دیدن این همه خانم ها و جیغ گریه هاشون خیلی ترسیدم با ترس به اتاق خیره بودم روی تخت دراز کشیدم.چند پرستار دور خودم اومده بودندبا ترس و لرزه بهشون نگاه می کردم از ترس صدای های جیغ زنان و بی اعصابی پرستار ها جراًت گریه کردن را نداشتم
فقط خدا خدا می کردم هرچه زودتر بچه به دنیا بیاد
***
چشام باز کردم، به سقف سفید خیره شدم، با درد خودم راکشیدم بالا به ماماننگاه کردم:_ مامان!
مامان با خوشحالی به مننگاه کرد:_ مبارک باشه گلم
لبخندی زدم و تشکر کردم:_ عماد کجاس
مامان با لبخند آرامی گفت:_ تو اتاق بغلی الان به پرستار میگم بیارتش
باشه ایی گفتم به سقف خیره شدم خدایا بابت همه چی ممنونم
خیلی کنجکاو بودم عماد ببینم، دلم میخواهد تپل باشه یه نوزاد تپل با لبای صورتی.
مامان برگشت و عماد در آغوشش بود.لبخندی زدم به پسری در آغوش مامان نگاه کردم خیلی کوچولو بود. لاغر بود نه لبای صورتی ی پسر قرمز و ورمکرده بود خیلی ترسناک و چندش اور
مامانبا تعجب نگاهمکرد:_ پسرتو بگیر مامان بهش شیر بده
:_ وای مامان ازش خوشم نیموده
مامانخندید:_ این دو ساعت نشده به دنیا اومده چهلمش گذشت خیلی خوشکل میشه هر روز هر ساعت شکل عوض میکنه ی دقیقه میبینی قرمز ی دقیقه پوستش آبی و به سیاه تبدیل میشه
بچه اتو بگیر بو کن بعد بگو خوشمنیموده ازش
با کمک مادرم عماد گرفتم بوش کردم عماد محکم به سی*ن*ه ام فشار دادم. باشیر خوردنش یه حس عجیبی احساس کردم.
لبخند زدم یه بوسه ایی به لباش کاشتم
***
روزها میگذرند زندگی ام با آمدن عماد رنگی شد.
حس زندگی کردن بهم دست می آمد عماد بعد از چهل روز بزرگتر و خوشکل تر شد.با یاد حرف هایم در بیمارستان احساس پیشمانی میکردم.
ولی حق داشتم اولین تجربه ام بود.
چهار ماه از به دنیا آمدن عماد میگذشت ..
سجاد، خیلی عماد دوست داشت.عماد همیشه بی قراری سجاد میگرفت.
عماد در آغوش سجاد بود.
شیر خشک درست کردم و به سمتشان رفتم
_ سجاد، عماد بده بهش شیر بدم از صبح تا الان شیر نخورده
سجاد محکم عماد به خودش فشرد_
خانم، دلم برای بچه ام تنگ شده، گریه نمیکنه که بزار کمی باهاش بازی کنمبعد ببرش!
خنده ایی کردم، و سجاد عماد را زمین گذاشت
و برایش شکلک های خنده داری درست میکرد.با خنده به پدر و بچه نگاه میکردم
خدا را شکر میکنم، یه خانواده دلنشینی به من داده
به خونه نگاه کردم، ی خونه دو خوابه
حال پذیرایی ۹ متر درست کوچک بود ولی همیشه در آن حس آرامش داشتم دکوراسیون ساده ایی داشت، پشت میز تی وی
یک گل سه بُعدی زده بودیم
مبل های راحتی آبی آسمانی، با پرده حریر سفید، ولی بیشتر آشپز خانه را دوست داشتم، طرح کابینت ها اسپرت سیاه و سفید بود
قلب یک خانه همان آشپز خانه بود. عاشق آشپز خانه بودم.
دیروز رفته بودم بازار چند وسیله تزئینی برای آشپزخانه گرفتم، دوتا عروسک و یک تابلو می تونم قاشق و چند تا وسیله را روی آن بذارم
دلارام؟
به سجاد نگاه کردم_
جانم
_ بیا عماد ببر، خسته ام کرد
بلند شدم و عماد را ازش گرفتم.
_ کوچولوی من
به سمت اتاق خواب بردمش ، روی تخت کنارش دراز کشیدم ، به عماد نگاه کردم شبیه سجاد بود. چشمای بزرگ و کشیده ایی داشت و سیاه سیاهی آن مثل سجاد بود.
به مرور زمان چاق شد، بیشتر آن را جذاب کرده بود
روزی که حاج حسین آن را دید اول بدون تفاوت بهش نگاه کرد.
اما وقتی من رفتم پیش مامان
حاج حسین را دیدم که عماد را در آغوش گرفته بود، و با آن بازی میکرد
و این جا فهمیدم بابا هنوز سرد نشده بود دوسم داره
لبای عماد بوسیدم، _ گوگولی مامانی فردا میریم خونه بابابزرگ
چشم هام باز کردم به سقف سفید خیره شدم بادردخودم کشیدم رابالا به ماماننگاه کردم:
-مامان!
مامان باخوشحالی به مننگاه کردگفت:
-مبارک باشه گلم.
لبخندی زدم تشکر کردم گفتم:
-عماد کجاس؟
مامان با لبخند آرامی گفت:
-تو اتاق بغلی الان به پرستار می گم بیارتش.
باشه ایی گفتم به سقف خیره شدم خدایابابت همه چی ممنونم
خیلی کنجکاو بودم عماد ببینم،دلم می خواهد تپل باشه یه نوزادتپل بای لب های صورتی.
مامان برگشت و عماد در آغوشش بود.لبخندی زدم به پسری در آغوش مامان نگاه کردم خیلی کوچولو بود لاغر بود نه لبای صورتی ی پسر قرمز و ورمکرده بود خیلی ترسناک و چندش اور
مامانبا تعجب نگاهمکرد گفت:_
-پسرتو بگیرمامان، بهش شیر بده.
گفتم:
- وای مامان ازش خوشم نیموده.
مامانخندید گفت:
-این دو ساعت نشده به دنیااومده چهلمش گذشت خیلی خوشکل میشه هر روز هر ساعت شکل عوض می کند یه دقیقه میبینی قرمز یه دقیقه پوستش آبی و به سیاه تبدیل میشه
بچه اتو بگیر بو کن بعد بگو خوشمنیموده ازش.
با کمک مادرم عماد گرفتم بوش کردم عمادمحکم به سی*ن*ه ام فشاردادم. باشیر خوردنش یه حس عجیبی احساس کردم.
لبخند زدم یه بوسه ایی به لب هاش کاشتم
***
روزها می گذرند زندگی ام با آمدن عماد رنگی شد.
حس زندگی کردن بهم دست می آمد عماد بعداز چهل روزبزرگتر و خوشکل تر شد.با یاد حرف هایم در بیمارستان احساس پیشمانی می کردم.
ولی حق داشتم اولین تجربه ام بود.
چهار ماه از به دنیا آمدن عماد می گذشت.
سمت خونه حاج سعیدمی رفیتم،عماد در بغلمخواب بود.ماشین ایستاد به سجاد نگاه کردم:
-چرا ایستادی؟
گفت:
-نمی بینی این شلوغی حتی ترافیک شده.
راست می گفت انگار یک عزاداری بود سجاد به بیرون نگاه می کرد پسری را صدا زد:
-عمو اتفاقی افتاده؟
پسر گفت:
-یک جوان خودکشی کرده است.
یکآهی کشیدم
خدایا این پسر چی کشیده بود به فکر خودکشی کرده است.
سجاد باشه ایی گفت،خیلی کنجکاو شدم سرم پایین بود صدای زنی می آمد:
-داداش چکار کردی،داداش بعد تو آواره شدیم کجا بریم داداش.
صدای زن خیلی آشنا بود.سرم بلند کردم چند مردجلوی زنگرفته بودندمی گفت:
-داداش چرا اینکار کردی،داداش لیاقت نداشت داداش هنوز جون بودی
گریه اش دل هر سنگی را آب می کرد با بغض به زنی پشتش به من بود خیره بودم.همانزن برگشت با برگشتش قلبم ریخت خواهر کوچک کامران بود. قلبم تند تند می زد، عماد بلند کردم سجاد با تعجب به مننگاه کردعماد را روی پاهای سجاد گذاشتم فقط نگاهم به خواهر کامران قفل بودبا پاهای لرزه پیاده شدم
در دلم دعا می کردم اون چیزی که بهش فکر می کردم درست نباشد.
به سمت زن نزدیک شدم
پشتش به من بود گفتم:
-فرشته؟
برگشت نگاهی به من انداخت.به سمتش رفتم پشت سرش پسری روی فرش خوابیده بود.صورتش سفید مثل آسمون بود.با دیدنش پاهام دیگر تحمل وزنم نبودند.افتادم جیغ کشیدم: -نه کامران نه نه بیدار شو کامران نه
فرشته منو از کامران جدا کرد گفت:
- لعنتی آواره شدیم،تو قاتلی دلارام از اینجا برو.
منو هول داد برگشتم عقب شروع کردمدویدن سجاد با فریاد اسمم را صدا می زد امامن فقط می دویدم باورم نمی شدکامران مرد خودشو کشت.کامران آنقدر ضعیف نبود،کامران شکست من من اورا شکوندم
داغونش کردم تقصیر من بود به جاده خیره بودم
دست خودم نبود به سمت چپ و راست نگاه می کردم
کنترل خودم از دست دادم، درد نداشت،هیچی حس نمی کردم
نمی دانم کجادارم میرم،فقط میدویدم
صورت کامران از جلو چشم هایم نمی رفت قلبم مثل یک ماهی بود.ماهی که از آب جداش کردن تلاش برای زنده ماندن می کرد.
به قله کوه رسیدم با تمام توانم فریاد کشیدم:
-نرو کامران چرا اینکاربا خودمون کردی.
خدایا دوسش دارم کامران نباید اینکار می کرد.خدایا بس نبود این همه عذاب بس نبود.
خودم می زدم خاک روی سرم ریختم. قلبم کشتن خدا روحم کشتن خدا،خدایا عشقم رفت خدایارفت امید من رفت.
قبرستان خالی بود اما مردم کم کم می آمدند شلوغ شدیک جوان خودکشی کرد
فرشته و نازنین فریاد وگریه می کردند. بالا کوه ایستاده بودم حالم خوب نبود با اشک به منظره خیره بودم. کمی گذشت عشقم خاک کردند همه کسم خاک کردند قبرستان خالی شد فقط صدای گنجشک ها می امد با بی حالی به سمت قبرستان حرکت کردم چند تا مرد ایستاده بودندمی گفتند:
-از بس نوشیدنی و مواد کشید اخرش مُرد
دیگری گفت:
-اخرت هر معتادی گوشه قبرستونه
خدا رحمتش کنه.
با عجز به سمت قبر حرکت کردم زانو زدم گفتم:
-خدا لعنتم کنه بیدار شو بریم تروخدا بیدار شو.
عشقم دلت برام تنگ نشده بیا بریم
مناومدم
هیچ صدایی نبود جز خاک ای خاک چرا عزیزم از من گرفتی
روی قبر دراز کشیدم چشم هایم را بستم بیدار نمی شی کامران بدون تو من چکار کنم حداقل خیالم راحت بود ولی الان چطور زنده بمونم
سرمبردم بالا چشم به شیشه افتاد بلند شدم
***
بعد از بیست و یک سال
به هر دو قبر خیره شدم لیلا پشت سرم اومد گفت:
-عماد آب با خودتاوردی؟
عماد زانو زدآب را روی قبر ریخت به دستی به اسم حک شده کشید و زمزمه کرد:
-کامران جمیشیدی.
و آهی کشید لیلا کنار عماد زانو زد گفت:
-بابا الان میرسه.
عماد دوست داشت تنهایی بیاد ولی امسال مجبور شد همراه پدرش و لیلا بیاد.
به سمت قبر بعدی رفت نامرد بودولی شایدحق داشت.اون عاشق بود راهی شاید جلوی خودش نبود.شاید بر اثر صدمه بود.ولی نباید به فرزندش فکر کند؟
حق می دادم بهش ولی باز نامردی کرد نباید مرا تنها می گذاشت سجاد دستی روی شانه عماد گذاشت گفت:
-۲۱ سال از وفات مادرت می گذشت پسرم.
عماد لبخند تلخی زد و به قبر مادرش خیره شددلارام
لیلا به عماد نگاه کرد گفت:
-داداش،بابا بریم دیگه.
سجاد برگشت عقب، با دخترش لیلا به سمت ماشین رفتند
عماد به دوتا قبر خیره شد،عماد گردنبد در دستش پیچید دلش برای مامانش تنگ شده بود.
دلارام رگدستش را با شیشه بریده بود. تا شب در بغل عشقش کامران جان داده و در کنار عشقش ماند و در نهایت بهم رسیدند.
اما سجاد بعد از وفات دلارام تا یک سال نیم تنها ماند،با تنهایی عماد بزرگ کرد ولی بعد از یک سال نیم، با دختری به نام سحر ازدواج کرد و صاحب دختری به لیلا شدند.حاجحسین بعد از مرگ دلارام سکته کردسکته مغزی بعد از یک ماه فوت کردمادر دلارام پیر تر شده بود.غصه عزیزانش را می خورد در خانه اخرین روز های خودش را سپری می کرد علی بعداز دوسال بادختر عمویش فاطمه ازدواج می کند وصاحب دو پسر میدشودولی عباس به خارج از کشور سفر می کندزندگی خودش را ادامه می دهد.
عماد گردنبد نصف کرد نصفی را روی قبر مادرش گذاشت ونصف دیگری را روی قبر کامران گذاشت و به سمت ماشین رفت.
پایانرسید.
درسته،راه خودکشی
راه مناسبی نبود،راه اشتباهی را رفتند
ولی یک چیز ثابتکردند قولی که به همدیگر دادند
قول ماندن
دلارام،کمآورد باور نکرده بود
کسی که برای اولین بار عاشقش شده بود رفت
دلارامدیگر نمی خواست نفس بکشد.خیالش آسوده بودحداقل کامران زنده بود.
دلارام بادیدن خاک فهمیداین حس که همیشه بیخیالش بود چه بود
دلارام بادیدن خاک که روی کامران ریخته بودند
فهمید چقدر دلش تنگ بودچقدر بی قرار بود
ولی روزگار همیشه با مانیست برخلاف علاقه های ما هست
روزگار کامران را از دلارام جدا کرد. داستان به پایان رسید.ولی عشق کامرانو دلارام هیچ وقت به پایاننمی رسد.
حالم را بدتر می کردهر لحظه می خواستم به چند ساعت پیش فکر کنم.اما انگار از حافظه ام رفته بود هیچی یادمنمی یاد
تنها خون جاری از شکم سجاد
بلند شدم.به سمت نماز خانه رفتم به درگاه خدا رفتم فقطخدا می تواند کمکمکندمن شوهرمرا زنده می خوام نمی خوام باز از دست بدم.نمی خوام باز زخم بخورم قرآن در دستم بود خدایا می گویند اگر نیت پاک باشه اگر چشم گریان باشد اگر بی پناه بیاد سمتت . ردش نمی کنی مگر نه.
خدایا شوهرم سه ساعت بیشتر تو اتاق عمل است نجاتش بده بخاطر من نه
بخاطر بچه ایی تو شکمم هنوز به دنیا نیموده نگذار یتیم بشود لطفا خدا
خدایا خودت شاهد بودی سجاد خیلی خوشحال شد خیلی خوشحال بود می خواست صدای بچه اش بشنوه بهش بگه بابا! محرومش نکن از آرزویش
لطفا خدا، خدایا منو بی پناه نکن خدایا تازه طعم خوشبختی را چشیدم
دِر، نماز خانه باز شد. سعید پسر عموی بزرگ سجاد.با صدایا آرام مرا صدا کرد.قرآن بوسیدمو سر جایش گذاشتم.
بیرونمنتظرم بود گفتم:
-سلام سعید، خبری نشد؟
با لبخنده نگاهم کرد گفت:
- مژده بده زن داداش، سجاد به بخش بردند حالش خوبه،اما
در قلبم از خداوند بزرگ و بخشنده تشکر کردم گفتم:
-اما چی؟
سرش پایین بود گفت:
-اما انگار چاقو به یکی از عرق های قلبش خورده بود دکتر می گفت نیاز به عمل دیگری ندارد ولی شاید بعدها نیاز داشته باشدقلبش مثل ما دیگر نیست مثل سابقنیست باید مواظبش باشیم.
بغض کردم، همه اینا تقصیر من بود. من گناهکارم من ولی همین که زنده اس کافی ست برایم گفتم:
-آقا سعید خداروشکر که زنده است.
سرشوتکون داد به معنای تایید حرفم
باهم به سمت بیمارستان رفتیم.بخش مراقبت های ویژه سرم داشت میترکید.
همشونداخل بخش بود.خیلی شلوغ شده بود سجاد نمی توانستم از شلوغی ببینم قلبم خیلی بی قرار نگاهش بود بیرون اتاق بودم منتظر بودمکمی خلوت بشه و برمدیدنش اما از طرفی.نمی توانم واکنش سجاد را تصور کنم.
نکنه به همه بگویددرباره کامران
نکنه دیگر مرا نخواد
افکاری که در ذهنم می گذرد داشتند مرا دیوانه تر می کردند.
حس های مختلفی، حسی که مرا اذیت می کردحس ناامیدی در همه وجودم سرازیر شد.
نارضایت پرستاران و صدای اعتراضشون به شلوغی در آمد،همه رفتند پایین به سمت اتاق رفتمسجاد ولی با این همه دستگاهی که رویش گذاشتد گم شده بودنزدیکش شدم.قلبم نارام تر شدبی قرار بودم خیلی
با خجالتی و شرمندگی بهش نگاه کردم
اخ قربونش برم صورتش مثل گچ شده بودهمه اش تقصیر من بود.
سلامی آرامی کرده ام به مننگاه کرد
چرا هیچ وقت نگاه سجاد را نمی توانم بخوانم
سجاد چقدر مرد بزرگی بود.سکوتش مرا دیوانه می کردسجاد نباید سکوت کند
حداقل سرم داد بزند
ولی با سکوت به من خیره بود
پنجدقیقه گذشت با شرمندگی نگاهش کردم گفتم:
-خوبی؟
سرش تکون داد باز سکوت، یعنی انتظار داشت توضیح بدم شاید، باید توضیح بدم. ولی چه بگویم
یه آهی کشیدم سجاد بالاخره به حرف در آمد وگفت:
-دلارام؟
با امیدی نگاهش کردم گفتم:
-جاندلم.
با جدیت نگاهم کرد گفت:
-حقیقت داشت؟
سکوت، انکار کنم، نمیتوانمچی بگم
چه دارمتا بگویم فرصتی بود سجاد مثل سابق برگردد. پشت همان سکوتم یک عالمه حرف است آیا سجاد می تواند سکوتم را درک کند
سرم پایین بود.شرمنده خجالتی، نا امیدبودم.
سجاد گفت:
-برو خونه ، استراحت کن.
بهش نگاه کردم لعنت به تودلارام انقدر دوست داره، در این وضعیتخودش بهت فکر می کنه، لعنت به تو لعنت
بدون هیچکلمه ایی از اتاق آمده ام بیرون آقا سعید پیش سجاد ماند. با حاج حسین و مامان رفتم خونه ، البته خونشون ***
روی تخت دراز کشیدم به سجاد به کامران فکر می کردم. کامران همچنین حقی نداشت ما دیگر نمی شد باهم باشیم من شوهر دارم بچه دارم چرا نمی تواند درک کند.
انقدر خودخواه، مگر عشق یعنی باید باهاش باشی این تعریف عشق نیست. چرا ندید من کنار سجاد حالم خوب است کنار سجاد آرامش خاصی دارم کامران خوشکل تر از سجاد بود کامران چشم های آبی مانند دریایی داشت.ولی سجاد چشم های سیاهی داشت مانند سیاهی آسمان ولی سجاد جذاب بودسجاد خیلی خاص بود.اما کامران یک مرد مغروری بود.
چشم هام بستم.سرم تکون دادم.دلم می خواهد افکار را تمام کنم
بسه چرا دارم کامران را با سجاد مقایسه می کنم.
ساعت یازده صبح بیدار شدم، روی تخت دراز کشیده بودم. خنثی به سقف اتاق خیره بودم به سکوت سجاد فکر می کردم. معنایی ندارد سکوت کند
شاید خودش منتظر بود.من بیامتوضیح بدهم.
ولی تا وقتی سکوتمی کند.من هم سکوتخواهمکرد
صدای علی پشت اتاق می آمدگفت:
-دلارام بیداری؟
از روی تخت بلند شدم دِر باز کردم گفتم:
- بله داداش.
گفت:
- سجاد زنگ زدمیگه بری، پیشش کارت داره.
با این جمله علی دلشوره عجیبی به دلم آمد.
پس سکوت نکرده بود.پس منتظر بود
چی می خواست چی خدا
علی گفت خودش مرا می برد.آماده شدم با علی به سمت بیمارستان رفتیم.
علی گفت:
- (بیرونمنتظرم می مانند)
بالا رفتم دلشوره خاصی بود. پاهایم بی حس شده بودنددلم آرومنبود،دِر زدم
صدای آرام سجاد در گوشم پیچید ( بفرمائید )
وارد شدم، بدونسلام گف:
-بیا بشین.
روی میزی کنار خودش اشاره کرد. نشستم
سرم پایین بود منتظر بودم حرف بزند. منتظر سرزنش بودم منتظر چراهای سجاد بودم منتظر بودم بگوید جدا می شیم
آماده بودم وحق می دهم به سجاد
هرچی بخواد بگوید.
سجاد گف:
-خب، دلارام می شنوم.
ولی دلارام از اول بگو
بهش نگاه کردم گفتم:
-چی بگم؟
خندید خنده اش معنی اینکه منو خر فرضنکن گفت:
-خودتخوب می دونی! درباره تو و اونپسره از اولینروز همه چی بدون هیچ نقص بگو.
چشم هام بستم به چهارسال پیش رفتم.به اولیندیدار منو کامران ***
مانتو مدرسه ام را پوشیدم، کلاس هشتم بودم. مدرسه ام بیرون محله امون بود.بالای محله. مدرسه را بیشتر از هرچی دوست داشتم.
مامان سفارش داد غذایم را بخورم و مواظب خودمباشم.
به سمت خانه لیلی رفتم.
با خنده به مدرسه رفتیم.دختر شیطونی بودم.خوش خنده
لقب، من درمدرسه دختر خوش خنده بود.
خنده ام خیلی جذاب بود.
شاگرد اول مدرسه دختر حاج حسین .حاج حسین به یکی یه دونه دخترش خیلی افتخار می کرد.
کنار مدرسه امون پراز مغازه میکانیک و تعمیرات.
همه مرا می شناختند تک دخترحاج حسین کسی نبود. جراًت نمی کرد نزدیکم بشود
لیلی گفت:
-دلی، شنیدم یه پسری خوشتیپ اومده محله،تو شنیدی؟
سرم روی میز بود گفتم:
- نه، اینخوشتیپ کجاس؟
لیلی خندید گفت:
-چیه دلت می خواد ببینیش.
با شیطنت به لیلی نگاه کردم گفتم:
-خو تو می گی خوشتیپ می خوام ببینم اینخوشتیپ کی هست.
لیلی حرفی نزدولی کنجکاو بودم. همه دخترای مدرسه درباره این پسره صحبت می کردند.
نا آشنای خوشتیپ
آخر زنگ بود لیلی با خوشحالی به سمتم آمد گف:
-وای دلی، می دونی این خوشتیپالانکجاس؟
چشم هام ریز کردم منتظر بودم جواب بدهد
لیلی گفت:
- روبه روی مدرسه اس، مغازه میکانیکی دارد. اونم مغازه عبدالله
لبخندی زدم خوب است. یعنی می شد این خوشتیپ دید.
خیلی عجله داشتم ولی انگار ساعت و دقایق بامن لج کرده بودند زمان خیلی کُند می گذشت.
ولی آخرش انتظار به پایان رسید.
لیلی دستم را گرفت و دویدیم بیرون.
مغازه روبه روی مدرسه بود باز بود. ولی کسی داخل نبود
ستایش یکی از دوستان من بود نزدیک مان شد گفت:
-هِی لیلی من دارم می روم پیش خوشتیپ ها.
با تعجب بهش نگاه کردم، ستایش چنین جراتی دارد.همه محله آشنا بود
من گفتم:
-چی بهش میگی؟
چشمکی زد و گفت:
-تو تماشا کن.
منو لیلی اون ور خیابان بودیم ستایش رفت شیشه آبش دستش بودچند دقیقه داخل مغازه بود حرصم گرفته بود ستایش می توانست برود ولی من نه.
ستایش اومد دست لیلی گرفتم و به سمتش رفتم گفتم:
-ها چی شد؟
ستایش به مغازه نگاه کرد گفت:
-لعنتی به من گفت خواهرولی عجب چیزی بود چشم هاش سگ بودند.
حرصش گرفته بود خندیدم گفتم:
-خره ،چی بهش گفتی.
لیلی گفت:
-درخواست ازدواج داد.
ستایش پوفی کرد گفت:
-نه بابا، بهش گفتم آب نداری شیشه رو پُر کرد داد تشکر کردم بهم گفت خواهش خواهر.
خندیدم خوشحال شده بودم ردش کرد. و الان حدیث و حرف مدرسه شده بود
چندتا دختر می خواستند نزدیک این اقای ناشناش بروند من کنجکاوتر شده ام
علی با خنده نگاهمکرد گفت:
-دلارام جون، تروخدا بده؟
با شیطنت بهش نگاه کردم گفتم: -نمی خوام بابا واسه من گرفته پس مال منه.
علی نزدیک شد گفت:
- ببیندختر یک ساعت بده چرا لجبازی تو.
عقب رفتم گفتم:
-جیغ می زنم، نزدیکبشی بخدا جیغ می زنم
رفت عقب دستش برد بالا گفت:
-نگاه کندلارام،بدش به منباشه یه ساعت.
چشامریز کردم گفتم:
-برو به بابا بگو برات بخره.
لباش غنچه ایی کرد گفت:
- خب نمی خره گفتممیگه مگه بچه ایی.
خندیدم هدفون جلوش گذاشتم دستش جلو برد می خواست ببره ولی دستمعقب بردم گفتم:
-شرط دارم.
نگاهی کرد گفت:
-می شنوم.
با شیطنت نگاهش کردم گفتم:
-بگو اول قبول.
چشم هاش ریز تر کرد با ترسقبول کرد
هدفون دادم بهش منتظر شرطم بود گفتم:
- میری تسبیح حاج حسین میاری.بعد می زاری تو جیب عباس
علی با حرص برو بابایی گفتم:
-علی مرد وحرفش ها.
این نقطه ضعف علی بودهمیشه ازش استفاده می کردم
توافق کردیم.همدیگر هم لو ندهیم
حاج حسین فردا می رسید خونه نقشه ام فردا انجاممی داد
صبح تنهایی به مدرسه رفتم به مغازه نگاه کردم.باز بودبه شیشه آب خالی در دستم نگاه کردم با شیطنت به سمت مغازه رفتم.نگاهی به اطراف کردم مدرسه ام در جاده اصلی بود.و البته کمی خلوت بود
وارد مغازه شدم بوی روغن می داد.پسری خوش هیکل قد بلند پشتمایستاده بود گفتم:
-سلام.
برگشت. وای خدا ماه بود.چشم هاش مثل دریای درخشان بود.لباش خوش فرم بودند استرس عجیبی گرفته بودم
جواب سلامم را داد
دستش جلوی چشم هام داد گفت:
- بفرمائید.
سرمتکون دادم گفتم:
-چیز، من
وای واسه چی من اومدم خدایافراموش کردم.
با لبخند خاصی نگاهم می کرد گفت:
-شما چی؟
گفتم:
-ها، من می خواستم.
سکوت کردم من چی می خواستم وای خدا چرا انقدر هول کردم اشک در چشم هایم جع شده بودندقلبم تند می زد پسره به شیشه اشاره کردگفت:
-می خوای پُرش کنم؟
به شیشه نگاه کردم گفتم:
-ها، اره اره ولی روغن نمی خوام آب اگر دارید؟
خندید شیشه رو از دستم گرفت به سمت اتاق استراحت رفت
عرق کرده بودم دست روی قلبم گذاشتم وای خدا چرا اومدم اوف
اومد شیشه آب جلو گرفت دستم را دراز کردم.دستم به دستش خورد بهش نگاه کردم با لبخند نگاهم می کرد
چشم هام ریز کردم.شیشه رو گرفتم تشکر کردم. گفت:
- اختیار دارید.
از مغازه اومدم بیرون، به مدرسه رسیدم
هنوز وارد نشدم برگشتم دست هایش داخل جیب شلوارش بود با جذابیت خاصی نگاهم می کرد با لبخند نگاهم می کرد شیشه آب بردم بالا کامل برگشتم الان روبه روی هم بودیم شیشه بین ما بود
دِر شیشه را باز کردم شیشه را برعکس کردم همه آب روی زمین افتاد دستاش از جیبش آورد بیرون خندید
شیشه خالی شد.با عشوه و ناز روم برگردوندم و داخل مدرسه رفتم
هر روز می رفتم ازش آب می گرفتم بهش وابسته شدم هروقت چشم هاش می دیدم حس عیجیبی بهم دست می یافت. از وجودش خیلی خوشحالم
رفتارش بامن خیلی عوض شده بود رفتارش فرق داره هر دختری به بهانه آب می رفت سمتش با کلمه خواهر روبه رو می شد ولی من تا حالا این کلمه را ازش نشنیدم خوشحال بودم مرا به عنوان خواهر نگاه نمی کرد.
روز ها می گذرد بیشتر بهش وابسته می شدم یک روز افتابی بود روزی که پیشنهاد داده بود هیچ وقت اینروز فراموش نمی کنم شیرین ترین روز و تلخ ترین روز زندگی ام بود روبه رویم نشسته بود امروز جذاب تر شده بود فاصله ما زیاد نبود گفت:
-دلارام راستش می خواستم یه موضوع مهم بگم《به چشم هایم خیره بود.》 حقیقتش من ترو خیلی دوست دارم.
جمله ایی قلب مرا به آتیش کشید. جمله این همه مدت منتظر بودم قلبم تند تر از هر ثانیه می زد
هیجان عجیبی به سراسر بدم تزریق شد.
منتظر بود. منتظر جوابم
به چشم هاش خیره بودم بدون هیچ مکث کردن گفتم:
-منم دوست دارم.
چشم هاش بست نفس عمیقی کشید. نفس حبس شده اش را فوت کرد نفس گرمش به صورتم خورد
حسی برای اولین بار تجربه اش می کردم
دستش را روی گونه امگذاشت یه ثانیه در یک ثانیه لبای گرم ش را روی گونه ام خودم حس کردم
خودم نبودم یه حس عجیبی بود، خودم را در بین لب هایش و اغوشش گم کرده ام.واکنش ام دست من نبود ناگهانی بود.
عالم بین لب هایش گم شده بود.
با صدای داد و فریاد مرد اشنا
عقب کشیدیم
هر دو باهم بلند شدیم علی و حاج حسین باخشم به ما نگاه می کردند.
علی به کامران حمله کرد همان مشت اول همان جیغ من
کامران از خودش دفاع نمی کرد.با گریه و التماس گفتم:
- علی تو را به خدا ولش کن.
علی به من نگاه کردکامران ول کرد با خشم به سمتم اومد.
ترسیده بودم نمی توانستم فکر کنم
دستش آورد بالا یه سیلی محکمی تو گوشم زد.
خیلی درد داشت خون از چشمای علی می بارید
علی ترسناک شده بود با سیلی که بهم زد کامران به علی حمله کرد داد زد گفت:
- لعنتی دست به یه دختر می زنی.
ی مشت محکم به پهلوی علی زد
دستم روی گونه ام خشک شده بود.
حاج حسین تسبیح خودش محکم تو دستش گرفته بود و به همان جای که نشسته بودیم خیره بود
شرمنده اش بودم. می دانستم چه چیزی در انتظار من بود.
حاج حسین گفت:
-بس کن علی این دختر باخودت بیار بریم
و این ماجرای شروع من شروع جدید دردناک من.
《حال حاضر》
به سجاد نگاه کردم با اشتیاق و دلخوری به حرف هایم گوش می داد، لبخندی زدم گفتم:
-ولی الان یکی هست که آیند منِ یکی هست که از ته دل دوستش دارم و کنار منه بابای بچه من
سجاد ایناز گذشته ها بود. من کامراندوست ندارم همین.
( نمی دانستم دوست دارم یانه، نمی دانم ولی دیگر کامران برایم کمرنگشد. بعد اینکارش با ما دیگر تمام شد شاید .)
بلند شدم گفتم:
-سجاد استراحت کن رفتی خونه باز ادامه می دهم
سجاد جوابی نداد فقط سرش را تکان داد
بیرون رفتم دستی روی شکمم گذاشتم، مامانی دعا کن بابات اجازه بده باهاش بریم خونه.
از بیمارستان رفتم بیرون حالم زیاد روبه راه نبود، فکرم پیش کامران بودکجاس ؟ چکار می کنه؟ آیا سجاد شکایت می کنه اگر حاج حسین بفهمد چی واکنش بچه ها چی ؟
سوالاتی تو ذهنم بود بدون جواب مرا دیوانه تر کرد
دلم می خواست دور بشم از این همه اتفاقات کاش می شد رفت جایی کسی نباشد فقط خودت همین
اینقدر این سخت است.
غذا برایم کشیدم مامان با ناراحتی به من زل زده بود گفتم:
-جانم مادر من،اتفاقی افتاده؟
مادر در مکانخودش جابه جا شد گفت:
-دخترم، شوهرت کی مرخص میشه؟
دوغ نوشیدم گفتم:
-فعلا دکتر گفته باید تو مراقبت های. ویژه میمونه.
مامان گفت:
- یعنی اینقدر وضعیتش وخیمه؟
سوالی که خودم هم جوابش را نمی دانستم تنها چیزی می دانم که از خدا می خواهم سالم برگردد خونه خودش
این همه بلا از سر کامران بود.مقصر کامران بود
ولی اتفاقی که افتاد.
مکالمه من و مادرم به پایان رسید.
مامان روبه روی تی وی نشسته بود سریال مورد علاقه اش نگاه می کرد. برم بغلش کنم چرا مادر کاشکی حس داشتی حس مادری
کاش مثل مادر لیلی بودی مثل دوست مثل یک مادر واقعی پشت فرزندش بودلیلی بدون ترس می رفت مادرش بغل می کرد. اخرین بار کی همدیگر بغل کردیم مادر من.چند سال پیش
دست روی شکمم گذاشتم( قول می دهم اینطوری نشم قول می دهم مادر خوبی باشم برایت قول می دهم روزی صد بار بغلت می کنم تا اخرین روز زندگی ام بغلت می کنم بوت می کنم
مثل مادرم بی احساس نباشم
می ترسم، می ترسمروزی برسد مثل مادرم بشم برای بچه ام
می ترسم روزی برسد، مثل مادرم باشم
آهی کشیدم دلم مثل ابر بهاری گرفت، نیاز به باریدن داشتم.
بلند شدم به جایی میرم مرا آرام می کند
ایناتاق سال هاس کنار من بو مثل اونا نامردی نکرد
وابستگی من به اتاقم مانند وابستگی کسی به ی شخصی
اتاق برایم با ارزش تر از انسان
دیواری که حرفایت و درد دل هایت را می شنید
روبه روی دیوار سفید نشستم مثل دیوانه ها شروع به صحبت کردن،گفتم: - سلام باز اومدم پیشت باز با زخم جدید باز اومدم می شنوی حرف هام را؟
می دونی چی خسته شدم از این زندگی. راستش اگر حامله نبودم شاید کم می اوردم می رفتم پیش خدا می دونستی
این زندگی بدرد نمیخوره
می دونستی اینزندگی اینروزگار این آدما بدرد نمی خورند؟
تنهایی اخرش خودت و خودت و تمام
رسم روزگار ما این هست و بود و می ماند.
به دیوار تکیه کردم ولی تو تو دیواری اگر انسان بودی باز می رفتی به همینراحتی اما تو که نمی تونی بری ولی می تونی گوش بدی
بگم خسته اممسخره امنکنی
روزگار به اینجا رسیده که دیگر حتی نمی توانیراز خودت را به خودتبگویی.
زانوزدم سجاد اخ سجاد چی می خوای چی می خوای بشنوی چرا می خوای گذشته رو برایم زنده کنی چرا
چرا اذیتم می کنی سجاد؟
نابود شدم باز نابودم نکن
سجاد لطفا
اشکام مثل گلوله ها می رختند.
با هر قطره اشکی نفس کشیدن برایم سخت تر می شد
نفس کم می اوردم دلیلی نداشتم برای کار سجاد
سفر کردن به گذشته به معنای زنده شدن زخم و تازه کردن زخم های کهنه همین
و سال ها طول خواهد کشید
یعنی برمی گردیم به گذشته.
نکنه مثل گذشته ها بشم
نه، نه من نمی خوام نمی خوام جیغ کشیدم .
مادربه اتاق اومد با تعجب نگاهی کرد به من نگاه کرد گفت:
- چی شده شوهرت حالش خوبه؟
خنده ام گرفت خدایا این دیگر کجای دلم بگذارم
چی فکر می کردی مادر من
سرم را به معنای نه تکون دادم.
مادرم با تاسف سرش تکون داد رفت بیرون.
چرا درکم نمی کرد چرا هیچوقت حالم نمی پرسید؟
چرا برایممادری نمی کند
چرا نمی بیند چقدر بهش نیاز دارم؟
مگر نمی گویند مادرها حس می کند
حس می کنه بچه اش سیر است یانه
حس می کند بچه اش مریض است یانه
پس این همه حرف اینهمه نوشته ها درباره مادر
چرا در مادر خودم این را نمی بینم
دارز کشیدم دستی روی شکمم گذاشتم ولی من قول میدم که هیچ وقت شبیه مادرم نباشم.
برایت مادری می کنم در هر لحظه تو عمرت کنارتم پسرم حتی وقتی اشتباه کردی ولت نمی کنم
برایت مادری میکنم قول میدهم.
***
بعد از گذشت یک هفته روز موعد رسید و امروز سجاد مرخص می شد.
خونه را برابی استقبال از سجاد مرتب کردم،با کمک مادرم شام پختیم خیلی استرس داشتم
دلم برای سجاد تنگ شده بود.
بعد از مدت ها قرار است او را ببینم.
دستی به لباسم زدم ماکسی قرمز با گل های کوچک سیاه رژلب قرمز مات زدم
خوشحال بودم خیلی
ولی یه حس مزاحمی داشتم حسی که مانع حس خوشحالی ام می شد
صدای بوق ماشین اومد پس رسیدند.
بلند شدم با مادرمرفتیمبه استقبالشون
سجاد و داداش علی و حاج سعید وارد شدند.
با لبخند به سمت سجاد رفتم گفتم:
-سلام به خونه ات خوش اومدی.
آروم سرش تکان داد گفت:
-ممنون.
علی کمک کردسجاد دراز بکشد
کنار سجاد نشستم گفتم:
-حالت خوبه؟
سجادگفت:
-خوبم کمی خوب شدم توچی؟ کوچولو در چه حاله؟
دستی روی شکمم کشیدم، کمی اروم شدم هنوز سجاد با من گرم برخورد می کرد با محبت.
گفتم:
-ما خوبیم، منتظرت بودیم خوشحالم که برگشتی پیش ما
سجاد فقط به چشم هام خیره شد جوابی ندادهیچ وقت از سکوت سجاد خوشحال نشده بودم دوست دارم در هر مقابل جمله هایم جواب بدهد نه سکوت
کمی دلم گرفت.
سرم پایین بودبا ماکسی بازی می کردم.
علی و حاج سعید سرگرم بودند. مادرم گفت:
-علی بریم دیگر دیر شد.
علی سرش تکون داد و حرف مادرم را تایید کرد. باهاشون تعارف کردم بمونن برای شام اما قبول نکردند
حاج سعید گفت:
-پسرم من را هم باخودتون برسونید.
باهم رفتند از این تنهایی خوشم نمیاد
دلمنمیاد با سجاد تنها بمانم.
ترس از سفر کردن به گذشته ها
دلمنمی خواد بپرسد
سجاد چشم هاش بسته بود گفت:
- میشه چراغ خاموش کنی می خوام بخوابم.
باشه ایی گفتم و بلند شدم چراغ خاموش کردم.
تو تاریکی به سجاد خیره بودم حق داشت بپرسدحق داشت بدونه
ولی خیلی حس بدیه.
خیلی گیج کننده اس کاش می شد این سکانس را از زندگی ام پاککنم کاش می شد
ولی اخر جمله به کاش ختم می شد و این معنای نشدنی است
خدایا،خدا جونم به تو پناه می برم ای خدای بزرگ،خدای تو محرم روح انسانی تو محرم قلب و روح تو شنونده فریاد یک روح
خدایا کمکم کن نمی خواهم خانواده ام از هم بپاشه.
لطفا
سجاد باید حقیقت بدونه ولی سجاد وقتی وارد زندگی ام شد تلاش می کردمدیگر به کامران فکر نکنم وجود سجاد باور کرده بودم رابطه ما خیلی خوب بود.ولی کامران همه چی را خراب کردهمه چی با
اومدن کامران، پوفی کشیدم حس می کنم دارم باخودم می جنگم
بلند شدم به آشپزخانه رفتم دلم می خواهد یه کاری کنم که سرگرم بشم حداقل فرار کنم.
بهتره برم با گوشی بازی کنم
برنامه لایکی داشتم کمی دابسمش دیدم سرگرم خوبی بودحواسم پیش کلیپ ها بودوقتی یهو سرگرم بشی وقت مثل باد زود می گذرد اما وقتی داری میدجنگی باخودت داری فکر می کنی اصلا وقت نمی گذره زمان میشه بزرگترین دشمنت صدایی آمد.
-دلارام؟
سجاد بیدار شده بود در جای خودش نشسته بود.
لبخند زدم بلند شدم نزدیکش شدم: -جانم!
سجاد گفت:
-کمککن برمدستشویی.
چشمی گفتم، دستش راگرفتم کمک کردم بلند بشه،حس می کنم سجاد یک فرشته است شاید هست، تا حالا به ارامی سجاد ندیدم
با لبخند بهش زل زده بودم گفت: -اتفاقی افتاده؟
دلم می خواست حرفبزنم حرف دلمو
ی بار زدم توانش دادم ولی اگر الان بزنم گفتم:
-راستش خیلی دلمبرایتتنگ شده بود، خوشحالم که الانکنار هم هستیم.
سجاد به چشم هایمخیره بود. انگار می خواست حقیقت صحبت هایم را از چشم هایبخوند
خودم اروم نگه داشتم اجازه داشتم به درونم نفوذ کند.
سجاد خمشد یک بوسه آرامی روی گونه ام کاشت گفت:
-بانوی کوچولو من، منم دلم تنگ شد برایت برای کوچولومون.
باشنیدن اینجمله انگار یک آب سرد روی قلبم ریخت قلبم برای اولین بار لرزید.
خندیدم خوشحال شده بودم، با لبخند به من خیره بود ولی من روی ابرها بودم خوشحالم که هنوز دوستم دارد امید بود امید زیبا سجاد گفت:
- بانو قرار بود برم دستشویی!
خندیدم و به راهمون ادامه دادیم.
خیلی ذوق زده بودم. خدایا شکرت شکرت خدا.گفت:
-بانو؟
پشتدِر بودم گفتم:
-جان دلم!
کمی سکوت صدایی نمی اومد. ترسیدم اتفاقی افتاده باشد:
-سجاد حالت خوبه؟
باز سکوت هیچصدایینمیاومد.می خواستم دِر را باز کنم قبل از اینکهباز کنم خودش باز کرد.ناباورانه گفت:
-تازه چی گفتی؟
باتعجب و اخم بهش نگاه کردم گفتم:
- سجاد حالت خوبه؟
گفت:
-نه ،نه قبل اون؟
فهمیدم دنبال چی هست گفتم:
-اتفاقی افتاده؟
کلافه گفت:
-گفتم چی گفتی؟
گفتم:
- جانم دلم،خب؟
سجاد گفت:
-باورمنمیشه.
رد شد از کنارم چی شدچی گفتم که اینطوری شد. وا
اصلا نمی تونم درکش کنم.
نمی تونم سجاد درک کنم مگر حرف بدی زدم روبه رویش نشستم گفتم:
-حالت خوبه،درد که نداری؟
گفت:
-خوبم،نه درد ندارم حالم کاملا خوبه نگراننباش گلم
سرم تکون دادم گفتم:
-نمی خوای درباره اون پسره بگی؟
نه خدایا باز شروع شد نه خدا نمی خوام باز به یاد بیارم.
سرمانداختم پایین، بغض کردم گفتم:
- می خوای شکایتکنی؟
سکوتجوابی نشنیدم سرم بردمبالا، بهش نگاه کردم قطره اشکی از چشم هایم افتادند گفت:
-نگرانشی؟
گفتم:
- خب فقط سوال پرسیدم!
اخم هایش درهم بودند گفت:
-تو چی می گی،شکایتکنم؟
اروم نبودم، قلبم اروم نبود قطرات اشک جمع شده بودند. منتظر یک جمله تا ببارند
مننمی خوام اتفاقی برای کامران بیافته ولی این معنای دوست داشتن نیست.گفتم:
-هرچی خودت صلاح می دونی.
دستشو دراز کرد لیوان آب برداشت به لیوان خیره بود گفت:
-هنوز دوستش داری؟
چی داشت فکر می کرد یعنی فکر می کند بهش خ*یانت کردم،اینسوالش چه معنای می دهد گفتم:
-منظورت از سوالت چیه سجاد، فکر می کنی بهتخ*یانت کردم ها؟نه سجاد وقتی اسمت رفت تو شناسنامه ام وقتی همسرم شدی تلاش کردم فراموش کردم.زندگی و هر لحظه که با تو گذشت کامران در فکرم نبود ولی می خوام بدونم منظورت از اینسوالت چیه ها.
نفس زنانه می زدم دست هایم از عصبانیت می لرزیدند حال خوبی نداشتم سجاد انتظار نداشت همچنین جوابی بهش بدم ولی باید بهش ثابت کنم باید این سوتفاهم از بین ببرم. گفت:
- باشه جوابم گرفتم شکایت نمی کنم ولی می خوام گذشته را بدونم
جوابی ندادم جوابی نداشتم که بدهم. سکوت بزرگترین فریاد است. ولی آیا خواهد فهمید.
-من مجبورت نمی کنم ولی دوست دارم بشنوم.
چشم هام بستم گفتم:
-همین الان؟
گفت:
- اگر الان بهتر، ولی خب هروقت خودت بخوای.
جوابی ندادم، ترجیح دادم سکوت کنم سکوت علامت رضایت نبود سکوت به معنای اتمام این بحث نمی توانستم قدرتش را نداشتم. سجاد باید درک کند.
بلند شدم گفتم:
-شام آماده اس، گرسنه اته؟
سرد نگاهم کرد گفت:
-نه!
باشه ایی گفتم و به سمت اتاقخواب رفتم. روی تخت خواب نشسته ام خیلی داغون بودم سخت بود. خیلی برایم سخت بود
سخت ترین جاش اینجاس باخودت بجنگی
جنگیدی موفق شدی. یهو باید از اول شروع کنی از اول بجنگی
این روزگار ما بود.
جالب بود، خیلی جالب بود ولی من دلم نمی خواهد ادامه بدم.
دراز کشیدم خسته بودم مامان کی به دنیا می یایی پسر گلم
مامانت را اروم کنی، نیاز داشتم یکی بیاد بغلم کنه مادر، بگه تنها نیستی چقدر سخت است دور ورت شلوغ باشد اما از داخل خیلی تنهایی هیچ وقت نمی ذارم حس تنهایی کنی مثل من قول می دهم.
بزرگ میشی مامان آقا میشی عاشق میشی مرد میشی و من پیر میشم
خنده ام گرفت.
چشم هام بستم کمی سکوت، اینجنگ فعلا به پایان برسانم کمی مکث کنم. نیاز به یک خواب داشتم.
خودم رها کردم و به خواب عمیقی فرو رفتم.
دو روز گذشت حال سجاد بهتر شده بود.برای یک هفته مرخصی گرفته بود سکوت سجاد زیاد خوشایند نبود برایم.
به این سکوت عادت نکرده بودم کم حرف شده بود تلاش می کردم نزدیکش بشوم ولی باید آوردن کار کامران حس شرمندگی بهمدست میاره چایی را روبه روی سجاد گذاشتم صدای دَر می اومد گفتم:
-من برم ببینم کیه!
سجاد سرشو تکون داد.
چادرم را روی سرم گذاشتم، به آینه نگاه کردم تواین مدت ها اصلا به آینهنگاه نکرده بودم صورتمزرد بود.خنده ام گرفت، چطور سجاد به صورتمنگاه می کند.
صورتم مثل صورت مرده ها بود.
صدای دَر مزاحم افکارم بود. بوسه ایی برای خودم فرستادم.
به سمت دَر رفتم:
- کیه؟
جوابی نشنیدم باز تکرار کردم اما با صدای بلند تر.ولی جوابی نشنیدم دودل بودم دَر باز کنم یا نه.
دَر را باز کردم، بهش نگاه کردم سرش پایین بود. پیر تر از گذشته شده بود.گفت:
-سلام.
با عصبانیت نگاهش کردم گفتم:
-از اینجا برو.
به من نگاه کرد، چشم هاش پر از غم بود. غم، نا امیدی، برایم نا آشنا بود اونی که می شناختمنبود گفت:
-چرا شکایت نکرد؟
یه آهی کشیدم گفتم:
- کامران لطفا، سجاد خونه اس دردسر درست نکن نمی دونم بهتره شکایت نکرد، برو زندگیت بکن بزار منم به زندگی ام ادامه بدملطفا کامران.
لبخند بی روحی زد. حس می کنم هر لحظه کمرش خم می شود. دلم می خواست برم بغلش.ولی تنها یک حس بودحسی که با دیدن کامران زنده می شد.گفت:
- می خوام ببینمش.
با ترس بهش نگاهکردم، نمی دونستم چی در ذهن کامران می گذردولی خنثی بودم. گفتم:
- نمیشه
نگذاشت حرفمادامه بدهم هولم داد و وارد خونه شد. پشتش رفتم.
سجاد به گوشی اش خیره بود.کامران ایستاده بود پشتش ایستادم
صدایش را صاف کرد گفت:
-سلام
از کنار کامران جلوتر رفتم. سجاد به من و به کامراننگاه کرد.با تعجب به من نگاه کرد
کامران گفت:
-دلارام کاری نکرد مناومدم داخل می خواستم باهات صحبت کنم.
سجاد بلند شد به کامران نزدیک شد. سی*ن*ه به سی*ن*ه و به چشم های همدیگر خیره بودند سکوت مانند آرامشی قبل از طوفان است.
سجاد گفت:
- مهمان حبیب خداس، خانم برید چایی درست کنید آماده شد صدایمکن
جمله سجاد به این معنا بود، ما را تنها بگذار چشمی گفتم و به آشپز خانه رفتم.
روی زمین نشستم چشم هام بستم دلارام هرچی شدمهم نیست
دیگر بیخیال هرچی می خواد بشه بگذار بشه.
صدایینمی اومد، یعنی الان درباره چی صحبت می کند.نکنه دعوا کند
چرا سجاد آرومه چرا کامران می خواد با سجاد حرف بزنه؟
چی شده؟
خیلی کنجکاو بودم به دست هایمنگاه کردم می لرزیدم
همه بدنم داشت می لرزید ولی دیگر بیخیال صدای سجاد اومد صدایم می زد گفت:
-خانم یه لحظه بیا.
بلندشدم بالرزش به سمت حال پذیرایی رفتم.
کامران روبه روی سجادنشسته بود. هر دو آروم نبودندبا اومدنم، کامران بلند شدبه نزدیکم آمدسجاد کنارم ایستاد. کامران گفت:
-ببخش دلی.
بهش نگاه کردم اشک در چشم هایش جمع شده بودندصدایش می لرزید صدایش بوی بغض وغم می داد.
قلبم تندترازهرلحظه ایی می زد گفتم:
-خدا بخشنده اس نه بنده هایش.
کامران لبخندی زدلبخندی پرازدرد، بدتر ازفریادلبخندی پرازحرف،لبخندی بدتراز گریه.گفت:
-حلال می کنی،من گذشته هادوست داشتم هه دیدی داشتم پس خیالت تخت الان دیگرندارم، بیخیال دلارام خانم برایت آرزوی خوشبختی می کنم. نگران نباش زندگیت خراب نمی شه سجادمردخوبیه آقاس باهاش حرف زدم، مردونه موضوع حل کردیم.
به سجاد نگاه کرد گفت:
-دمت گرم داداش بخشیدی.
سجاد لبخندی زد گفت:
-خواهش می کنم.
کامرانبرگشت عقب گفت:
-بااجازه شماخدافظ.
عقب رفت،پشتش به مابود، قبل از اینکه ازخونه بره بیرون برگشت به مننگاه کرد گفت:
-مواظب خودت باش، مواظب باش.
جوابی ندادم،ازخانه رفت بیرون سجاد به سمت اتاق خواب رفت به جای خالی کامران نگاه کردم.بوی کامران هنوزدر خونه بود.حرف های کامران تحلیل می کردم چیشد،چرا؟
یعنی کامران همه چی راتموم کرد؟ دیگردوسم نداره؟
روی مبل نشستم. دستم روی لب هایم گذاشتم سیل اشک از چشم هایم افتادنددلم می خواست فریاد بزنم.چشم هام بستم ازوجودم ازداخل فریادمی زدم دستم گاز گرفته بودم، تا صدایی نیادتا سجاد نفهمد
دیگر کامران رفت.رفت مثل یک برگه درخت، خیلی طبیعی ازدرخت جدا شد. چقدر راحت رفت.
دلارام بس کن لطفا بس کن تو چی چی می خوای دلارام.
دستی روی موهام گذاشتم، نمی دونم یه حالی شده بودم.نمی خواستم بره
موهام کشیدم، درد داشت ولی می خواستم آروم بشوم بس کندلارام تو خواستی بره دیگر بس کن چیزی که خواستی شد الان با سجاد هستی.
موهام میکندم نفسم بند اومده بود، نیاز داشتم به فریادکشیدن
خسته شده بودم دراز کشیدم، لبخندی زدم لبخندم کم کم به قهقه تبدیل شد.دیوانه شده بودم.
قهقه میزدم،به جای خالی کامراننگاه می کردم قهقه ام به سکوت تبدیل شد. نگران بودم نگران کامران
خیلی کنجکاو بودم، به دست هایمنگاه کردم، میلرزیدم
همه بدنم داشت میلرزید، ولی دیگر بیخیال. صدای سجاد اومد:_ خانم یه لحظه بیا.!
بلند شدم، با لرزش به سمت حال پذیرایی رفتم.
کامران روبه روی سجاد نشسته بود. هر دو آروم بودند. با اومدنم، کامران بلند شد.به نزدیکم آمد، سجاد کنارم ایستاد. کامران:_ ببخش دلی
بهش نگاه کردم، اشک در چشم هایش جمع شده بودند، صدایش میلرزید صدایش بوی بغض و غم میداد.
قلبم تند تر از هر لحظه ایی میزد.
:_ خدا بخشنده اس.نه بنده هایش
کامران لبخندی زد، لبخندی پر از درد، بدتر از فریاد، لبخندی پر از حرف، لبخندی بدتر از گریه.
:_ حلال میکنی، من گذشته ها دوست داشتم، هه دیدی داشتم پس خیالت تخت الان دیگر ندارم، بیخیال دلارام خانم، برایت آرزوی خوشبختی میکنم. نگران نباش زندگیت خراب نمیشه، سجاد مرد خوبیه آقاس باهاش حرف زدم، مردونه موضوع حل کردیم.
به سجاد نگاه کرد:_ دمت گرم داداش بخشیدی
سجاد لبخندی زد:_ خواهش میکنم
کامرانبرگشت عقب :_ با اجازه شما ، خدافظ
عقب رفت، پشتش به ما بود، قبل از اینکه از خونه بره بیرون برگشت به مننگاه کرد:_ مواظب خودت باش، مواظب باش
جوابی ندادم، از خانه رفت بیرون، سجاد به سمت اتاق خواب رفت، به جای خالی کامران نگاه کردم. بوی کامران هنوز در خونه بود.حرفای کامران تحلیل میکردم، چیشد؟ چرا؟
یعنی کامران همه چی رو تموم کرد؟ دیگر دوسم نداره؟
روی مبل نشستم. دستم روی لبایم گذاشتم سیل اشک از چشم هایم افتادند. دلم میخواست فریاد بزنم.چشام بستم. از وجودم از داخل فریاد میزدم، دستم گاز گرفته بودم، تا صدایی نیاد. تا سجاد نفهمد.
دیگر کامران رفت.رفت مثل یک برگه درخت، خیلی طبیعی از درخت جدا شد. چقدر راحت رفت.
دلارام بس کن ، لطفا بس کن تو چی چی میخوای دلارام.
دستی روی موهام گذاشتم، نمیدونم ی حالی شده بودم.نمیخواستم بره
موهام کشیدم، درد داشت ولی میخواستم آروم بشوم. بس کندلارام تو خواستی بره دیگر بس کن چیزی که خواستی شد. الان با سجاد هستی.
موهام میکندم، نفسم بند اومده بود، نیاز داشتم ، به فریاد کشیدن.
خسته شده بودم، دراز کشیدم، لبخندی زدم، لبخندم کم کم به قهقه تبدیل شد.دیوانه شده بودم.
قهقه میزدم، به جای خالی کامراننگاه میکردم قهقه ام به سکوت تبدیل شد. نگران بودم، نگران کامران
خیلی کنجکاو بودم،به دست هایمنگاه کردم می لرزیدم
همه بدنم داشت می لرزید،ولی دیگر بیخیال صدای سجاد اومد:
- خانم یه لحظه بیا.
بلند شدم، با لرزش به سمت حال پذیرایی رفتم.
کامران روبه روی سجاد نشسته بود. هر دو آروم بودند. با اومدنم، کامران بلند شد.به نزدیکم آمد، سجاد کنارم ایستاد. کامران:_ ببخش دلی
بهش نگاه کردم، اشک در چشم هایش جمع شده بودند، صدایش میلرزید صدایش بوی بغض و غم میداد.
قلبم تند تر از هر لحظه ایی میزد.
:_ خدا بخشنده اس.نه بنده هایش
کامران لبخندی زد، لبخندی پر از درد، بدتر از فریاد، لبخندی پر از حرف، لبخندی بدتر از گریه.
:_ حلال میکنی، من گذشته ها دوست داشتم، هه دیدی داشتم پس خیالت تخت الان دیگر ندارم، بیخیال دلارام خانم، برایت آرزوی خوشبختی میکنم. نگران نباش زندگیت خراب نمیشه، سجاد مرد خوبیه آقاس باهاش حرف زدم، مردونه موضوع حل کردیم.
به سجاد نگاه کرد:_ دمت گرم داداش بخشیدی
سجاد لبخندی زد:_ خواهش میکنم
کامرانبرگشت عقب :_ با اجازه شما ، خدافظ
عقب رفت، پشتش به ما بود، قبل از اینکه از خونه بره بیرون برگشت به مننگاه کرد:_ مواظب خودت باش، مواظب باش
جوابی ندادم، از خانه رفت بیرون، سجاد به سمت اتاق خواب رفت، به جای خالی کامران نگاه کردم. بوی کامران هنوز در خونه بود.حرفای کامران تحلیل میکردم، چیشد؟ چرا؟
یعنی کامران همه چی رو تموم کرد؟ دیگر دوسم نداره؟
روی مبل نشستم. دستم روی لبایم گذاشتم سیل اشک از چشم هایم افتادند. دلم میخواست فریاد بزنم.چشام بستم. از وجودم از داخل فریاد میزدم، دستم گاز گرفته بودم، تا صدایی نیاد. تا سجاد نفهمد.
دیگر کامران رفت.رفت مثل یک برگه درخت، خیلی طبیعی از درخت جدا شد. چقدر راحت رفت.
دلارام بس کن ، لطفا بس کن تو چی چی میخوای دلارام.
دستی روی موهام گذاشتم، نمیدونم ی حالی شده بودم.نمیخواستم بره
موهام کشیدم، درد داشت ولی میخواستم آروم بشوم. بس کندلارام تو خواستی بره دیگر بس کن چیزی که خواستی شد. الان با سجاد هستی.
موهام میکندم، نفسم بند اومده بود، نیاز داشتم ، به فریاد کشیدن.
خسته شده بودم، دراز کشیدم، لبخندی زدم، لبخندم کم کم به قهقه تبدیل شد.دیوانه شده بودم.
قهقه میزدم، به جای خالی کامراننگاه میکردم قهقه ام به سکوت تبدیل شد. نگران بودم، نگران کامران
ولی من حق نگران شدن،نداشتم
من زن شوهر داری هستم،تنها باید نگران شوهرم باشم کامران نامحرم قلب و روح من بودبفهم دلارام تو اینو خواستی
عادت کرده بودی پس الانم به این عادت عادت کن
دستی روی شکمم گذاشتم چشم هام بستم دیگر حوصله فکر کردن نداشتم.
کلمه خسته رادرذهنم مرور کردم.
خسته،من خسته بودم
شاید این سختگی نبودناامیدی بود.
هوف خدایا.
***
یکهفته گذشت، سجاد هیچی نمی گفت زندگی ما به روال عادی برگشت.
ولی بعضی اوقات حس می کردم از داخل یه حسی که مرا یاد کامران می آورد. ولی
باز بیخیال این احساس می شدم
دلمنمی خواهد باوجود اینکه سجاد مرا بخشید بهش خ*یانت کنم نمی خوام دیگر به کامران فکر کنم
به خانه حاج حسین رفتم.شکمم کمی بزرگ شده بود معلوم بودخیلی خوشحال شدم دو روز شده بودکه پسرم تکون می خوردحس زیبایی بود.در داخل خودت یه موجود زنده اس. باهات نفس میکشه باهات زندگی می کند. از خون و گوشت خودت هستحس توصیف کردنش کمی سخت است.
مامان چایی برایمان گذاشت علی و سجاد درباره کار و رفت و آمد روزانه خودشون صحبت می کردند
مامان گفت:
-خترم لباس های نوزادی خودت آوردم پایین.شب باخودت ببر خونه اونا رو بشور ازشون استفاده کن.
خندیدم:
-اخه مادر جون، بچه ام پسره، زشت نیست لباس دخترانه تنش باشه؟
مامان گفت:
- نه عزیزم لباس نوزادی همه شون عین هم هستندبعدش اون بچه اس چرا بخری لباس های خودت همجدید و نو هستند.
گفتم:
- باشه میبرم ولی باز لباس جدید براش می گیرم.
مامان گف:
-رفتی سونوگرافی تاریخ زایمان تشخیص بده بعدش بگه طبیعی زایمانمی کنی یا عمل.
گفتم:
- فعلا سجاد خوب بشه مادر، بعد وقت هست می ریم.
دیگ صحبتی بین مامان و من رد و بدل نشدبه حرف های علی و سجاد گوش می دادم.
منتظر حاج حسین و عباس بودیم.
به سجاد خیره شدم، لباس راحتی تنش بودریشش کمی بلند شده بود. جذاب تر شد.
رابطه ما مثل قبل شد. خوشحالم،ماجرای گذشته مثل یک شمع سوخت، ولی جای سوختش ماند اما خیلی کم.
خدایا شکرت. شکرت
ولی من حق نگران شدن، نداشتم
من زن شوهر داری هستم، تنها باید نگران شوهرم باشم، کامران نامحرم قلب و روح من بود، بفهم دلارام تو اینو خواستی
عادت کرده بودی، پس الانم به این عادت، عادت کن
دستی روی شکمم گذاشتم ، چشام بستم. دیگر حوصله فکر کردن نداشتم.
کلمه خسته ، را در ذهنم مرور کردم.
خسته، من خسته بودم!
شاید این سختگی نبود، ناامیدی بود.
هوف خدایا.
***
یکهفته گذشت، سجاد هیچی نمیگفت. زندگی ما به روال عادی برگشت.
ولی بعضی اوقات حس میکردم. از داخل ی حسی که مرا یاد کامران می آورد. ولی
باز بیخیال این احساس میشدم.
دلمنمیخواهد با وجود اینکه سجاد مرا بخشید، بهش خ*یانت کنم. نمیخوام دیگر به کامران فکر کنم.
به خانه حاج حسین رفتم. شکمم کمی بزرگ شده بود. معلوم بود، خیلی خوشحال شدم. دو روز شده بود. که پسرم تکون میخورد.حس زیبایی بود. در داخل خودت، یه موجود زنده اس. باهات نفس میکشه، باهات زندگی میکنه. از خون و گوشت خودت هست.حس توصیف کردنش کمی سخت است.
مامان چایی برایمان گذاشت، علی و سجاد درباره کار و رفت و آمد روزانه خودشون صحبت میکردم.
:_ دخترم،لباس های نوزادی خودت آوردم پایین.شب باخودت ببر خونه، اونا رو بشور ازشون استفاده کن
خندیدم:_ اخه مادر جون، بچه ام پسره، زشت نی لباس دخترانه تنش باشه؟
مامان:_ نه عزیزم لباس نوزادی همه شون عین هم هستند. بعدش اون بچه اس چرا بخری لباس های خودت همجدید و نو هستند.
:_ باشه میبرم، ولی باز لباس جدید براش میگیرم.
مامان:_ رفتی سونوگرافی ، تاریخ زایمان تشخیص بده، بعدش بگه طبیعی زایمانمیکنی یا عمل
:_ فعلا سجاد خوب بشه مادر، بعد وقت هست میریم
دیگ صحبتی بین مامان و من رد و بدل نشد ، به حرف های علی و سجاد گوش میدادم.
منتظر حاج حسین و عباس بودیم.
به سجاد خیره شدم، لباس راحتی تنش بود. ریشش کمی بلند شده بود. جذاب تر شد.
رابطه ما مثل قبل شد. خوشحالم،ماجرای گذشته مثل یک شمع سوخت، ولی جای سوختش ماند اما خیلی کم.
خدایا شکرت. شکرت
کمی گذشت،حاج حسین با عباس به خانه برگشتندخیلی گرسنه بودم.
با عباس احوال پرسی کردم اما حاجحسین تنها به تکان دادن سرش اکتفاءداد.
به رفتار سردش عادت کرده بودم. با مامان به آشپز خانه رفتیم سفره را پهن کردم علی به کمک ماآمد.
مامان به من گفت:
-برو حاج آقا رو صدا بزن بیاد.
چشمی گفتم،به سمت اتاق حاج حسین رفتم
روبه دَر ایستاده بودم ،نفس عمیقی کشیدم پشت در ایستاده بودم گفتم:
-حاج آقا شامآماده اس.
منتظر جوابی نماندم به پایین رفتم
کنار سجاد نشستم
پنج دقیقه نگذشت حاج حسین اومدوسط شام بود یه حس عجیبی بهم دست یافت.
قلبم بدجور گرفت ترس عجیبی به دلم افتاد.
سجاد گفت:
-عباس یه لیوان آب بده لطفا.
عباس باشه ایی گفت لیوان آب به سجاد داد.
تا آخر شب دیگرحالم خوب نشداز این حس عجیب بدجور تعجب کرده ام
نمی دانم اما حس می کردم قرار است اتفاقی بیافتد.
به سجاد اشاره کردم که برویم.
سجاد گفت:
-دیگررفع زحمت می کنیم دیروقت است بهتره بریم خانم
باشه ایی گفتم و بلند شدم کمی تعارف کردند ولی تعارف سرد بود خنده ام گرفت همشون خوابشونمیاد از خداشون بود بریم.
سوار ماشین شدیم سجاد گفت:
- حالت خوبه دلارام.
چشم هام باز کرده ام وبه سجاد نگاه کردم نگاهش به جلو بودولی حواسش به من بود گفتم:
-راستش یهو وسط شام دلم گرفت. نمی دونم اما از این حس خوشمنمیاد یه ترسی انگار
نگاهی به من انداخت لبخند گرمی زد. دستمو گرفت گفت:
-خانم من کنارت هستم ازهیچی نترس این تنها یک حس است الان بریم بستنی بخوریم تفریح کنیمحالت خوب بشه.
سکوت کردم چیزی نگفتم به جلو نگاه کردم دستم تو دست گرم سجاد بود.
جلوی یک کافه ترمز کرد گفت:
-دوست داری بریم داخل بخوریم یا تو ماشین؟
لبام غنچه ایی کردم:
-بریم لب ساحل بخوریم.
باشه ایی گفت و پیاده شد.
آی سپک گرفته بود چادرم سرم کردم و پیاده شدم
به دریای سیاه خیره شدم شب ها چقدردریا ترسناک می شد. نمی تونی عمق دریا تشخیص بدی. شب ها دریا و آسمان باهم ست می کردند چقدر شبیه هممی شدند سجاد گفت:
-به چی فکر می کنی؟
جلوتر رفتم گفتم:
-به دریاچقدر شبیه آسمان هست.
نزدیکم شدگفت:
-تا حالا به این شباهت فکر نکردم، راستی واقعا شبیه هم هستند
خندیدم گفتم:
- ولی ترسناک.
بستنی اش خوردگفت:
-خدایش اره،ولی به ترسناکی تو نیست
برگشتم آبرو هام بردم بالا گفتم:
-نه بابا من ترسناک شدم ها.
خندید گفت:
- اره فندقک وقتی عصبی می شی ترسناک میشی ها.
خندیدم و بستنی ام لیس زدم گفتم:
- ولی تو وقتی عصبی میشی جذاب میشی ها.
دستش داخل جیب اش گذاشت گفت:
-ما جذاب بودیم نیاز به عصبانیت نیست.
یه برو بابایی تحویلش دادم
بستنی ام خوردم. سجاد خیلی خسته بود.دوست داشتم بیشتر به آسمان خیره بشم ولی سجاد خوابش می آمد
به سمت خونه حرکت کردیم.
همه برای مهمان کوچولو خوشحال بودند حتی حاج حسین، پدری که وقتی نوبت به دخترش می رسید می شد برج یخ
سردی اش همه راسرما می زد. همه از اسم عماد خوشحال بودند.
وقت، زمان دشمن من بودند ساعت خیلی کُند میدگذشت.وارد اتاق خواب عماد شدم.کسی خونه نبوددفترم را باز کردم
گردنبدم رافشار دادم، چشم هام بستم
( حاج حسین با عصبانیت به من نگاه می کردمامان باگریه به مننگاه می کرد و اماعلی و عباس ازنگاه شان آتش می بارید
حاج حسین بلند گفت:
- تودخترمن نیستی! تو یک هستی.
تو از گوشت من نیستی!
با گریه و لرزه به بابا نگاه می کردم، گونه ام می سوخت کلی عباس و علی مرا کتک زدند.
با کلی زحمت روی پاهایم ایستاده بودم تسبیح را در دستش پیچوند گفت: -حاج خانم دیگرحق ندارد ازاتاقش بیاد بیرون دیگر حق نداردغذا بخورد روزی یک تکه نان با لیوان آب حق ندارد نفس بکشد.فقط برای مدتی کم این رو تحمل می کنیم
گمشو برو اتاقت.
مامان دستم گرفت منو کشوندبی حال بودم پشت سرش مثل یک عروسک بی جان مثل یک مرده متحرک پشت سرش می اومدم در اتاق باز کرد بهش نگاه کردم گفتم:
- مامان تروخدا دوسش دارم.!
مامان با خشم فروان هلم داد گفت:
-دختره بی تربیت تو دخترمانیستی، نیستی
در اتاق قفل کرد، روی زمین دراز کشیدم
چشم هام بستم همه بدنم درد می کرد. بابی رحمی می زدند یکی بادست یکی با کمربند.
حاج حسین بالذت تماشا می کرد.
خسته بودم خدایا دلم نمی خواد زنده بمانم
جانمبگیر یا عشقم را به من بده خدا
نگرانکامران بودم نگران بودم کامران را زنده نمی ذارند.
باترس لرزه بلند شدم به سمت پنجره رفتم به آسمان آبی خیره شدم خدایا کمک کن جز تو پناهی ندارم خدای بزرگ.
روی تخت دراز کشیدم چشم هام بستم به خواب عمیقی رفتم
دو روز گذشت تو این دو روز در اتاق فقط یک بارباز می شد اون هم عصر ساعت شش برای دادنیکتکهنانهمراه با یکلیوان آب،هر باریکعالمه حرف یک بارم می کرد
اخه خدا گناه من چی بود؟ عاشق شدن
مگر در این دنیا اگر کسی عاشق بشه باید مجازات بشه؟
کی عشق گناه شدخدا؟ کدام قانون اینو میگه خدایا
میگن خدا کنار عاشق ها هست ما عشقمانپاک بود خدایا. صدای جیغ حاج حسیناومدیکثانیه طول نکشید اتاق باز شد، عباس با خشمنزدیکم شد با بی حالی بهش نگاه کردم
دستمرا گرفت و مرا کشاند.
پایین رفتیم،علی و حاج حسین ایستاده بودند به جایی که نگاه می کردند نگاه کردم، کامرانروبه روی اونها ایستاده بود
عباس منو محکم انداخت زمین، با التماس به کامران نگاهکردم چقدر دلم برای نگاهش تنگ شده بود برای نگاه دریای اش.
کامران گفت:
-حاج آقا من نمی خواستم ایناتفاق بیافتد ولی اتفاقی که افتاد نمیشه کاری کردبا خانواده مزاحم تون می شویم و دخترتان را خواستگاری می کنم.
حاجحسین نزدیک شد مثل همیشه تسبیح خود را پیچیدبااکراه جوابش را داد:
-خانواده کدامخانواده،یک یتیمکی خانواده دار شد.
کامران با عصبانیت و دلخوری سرش انداخت پایین گفت:
-تو بچه فقیر و یتیم بااومدنت به اینجا به چی فکرکرده بودی؟
از این خونه گمشو بیرون فکر این دختره را ازسرت بکش بیرون اگردیگر تو اینمحله ببینمت، خونت حلاله
علی.!
علی نزدیک شد گفت:
- بله حاج اقا.
حاج حسین بدون مکث گفت:
- ردیفش کن
حاجحسین از خانه رفت بیرون، عباس دست منو کشید به کامران نگاه کردم اشک در چشم هایم قفل شدند
با بغض صداش زدم گفتم:
-نرو کامران!
کامران حرکتی کرد ولی علی مانعش شدگفت:
-عوضی بی ناموس.
سیلی محکمی به صورتش زد.
جیغ کشیدم:
-ترو خدا نزنش بیامنوبکش ولی ولش کن.
ولی علی بی رحم تر از این حرف ها بود.
عباس با لذت به کتک کاری علی نگاه می کرد.
به عباس نگاه کردم باالتماس گفتم:
- ولم کن.
با تمامتوانی که برایمباقی ماند هولش دادم به سمتشوندویدم خودم راروی کامران انداختم
علی و عباس نامردی نکردند، مارو می زدند کامران مرا کشید بغلش تلاش می کرد بیشتر خودش ضربه ها رو تحمل کنددستی روی گردنش گذاشت گردبندی را روی گردنم گذاشت
لباش را روی گوشم گذاشت گفت: -دوست دارم تااخرین لحظه از زندگیم فراموش نکن دلبرم.
علی مرا کشید از بغل کامران سیلی محکمی بهمزد گفت:
- خجالتنمی کشی. جلوی مامیری بغلش
تف به روت
با خشم بیشتری سیلی بعدی اش را زد.
چشم هام به مادر افتادبا سردی تمام به دختر تکش خیره بود. چقدر بیخیال بود.
برایش مهم نبود،زیر اونا بمیرم یانه
این رسم روزگاراس.علی دستم راکشید و مرا بالا برد سه ماه زندانی بودم مثل یک مجرم بامن رفتار می کردند یه برده بودم برایشان
گردنبند اخرین یادگاری از کامران داشتم.تنها دلخوشی من اینگردنبند بود.
اینخانه مثل سابق نبود.حاجحسین همیشه خشمگین بودهمیشه داد بیداد حاج حسین می آمد اخرش سر مادر داد می زد اخر هر حدیث وکلام به من ختممی شد همیشه مادر توبیخ می کرد.کهنتوانست دختر تکش را تربیت کند. اخرش دخترش شد
گردنبند،اخرین یادگاری از کامران داشتم، همان گردنبندی که مرا هنوز زنده نگه داشته
حس می کردم بوی کامران می داد،هروقت خیلی دلمبرای کامران تنگ می شد،گردنبند را به سی*ن*ه ام فشار می دادم.
حس عجیبی داشتم،حس دلتنگی بود. دلم هوای کامران را کرده
ولی از طرفی من شوهر داشتم، بچه ام چند روز یا چند ساعت دیگر به دنیا می آید، نمی توانم به کامران فکر کنم.
ی حسی شبیه به خ*یانت، شرمندگی داشتم.
من باید زندگی خودم را نجات بدهم، کامران مجبور است زندگی خودش را ادامه بدهد،روزگار بر خلاف ما بود وخواهد بود.
نفس عمیقی کشیدم به اطراف نگاه کردم لبخند امیدبخشی زدم،اتاق رنگ آبی آسمانی رنگ زدم سجاد رنگ اتاق را انتخاب کرد،تخت خواب سفید با پرده آبی اتاق کوچکی بودیک میز که حاوی سه تا کشو گذاشتم برای لباس و وسایل عمادهنوز اسباب بازی برایش نگرفتم. هیجان خاصی بودمسئولیت بزرگی بود بایدازش مراقبت کنی بزرگش کنی بهش شیر بدی،شب ها تا صبح بیدار باشی، از هرچیزی مثل سایه اش باید ازش مواظبت کنی من می تونم، چرا نتونم
من تاالان تونستم موفق شدم حتما میشم
دفتر خاطراتم را روی تخت نوزادی گذاشتم.
گردنبد فشار دادم گفتم:
-دلمبراتیه ذره شد.
لبخند بی جانی زدم
خیلی سنگین شده بودم درد عجیبی درکمرم پیچید ساعت سه ظهر بود و هنوز سجاد نیموده بود
به سجاد زنگ زدم گفتم:-
الو کجایی؟
سجاد خندیدگفت:
-دَر باز کن.
باشه ایی گفتم دَر را برایش باز کردم به سمت دستشویی رفتم با دیدن آب ترسیدم از دستشویی اومدم به سجاد نگاه کردم هنوز وارد خونه نشدداد زدم گفتم:
-سجاد خودتو برسون.
سجاد با عجله و ترس اومد پیشم گفتم:
-چی شده؟
باترس گفتم:
-نمی دانم سجاد نمی دونم داره چه اتفاقی می افتدبریم بیمارستان فکرکنم قراراست زایمان کنم
سجاد با ترس گفت :
- زود باش بریم.
چادرم وگذاشتم سرم، سجاد ساک وسایل خودم را باخودش برد
به بیمارستان رفتیم، دکتر مرا معاینه کرد و گفت کیسه پاره شد مرا به اتاق عمل فرستادند.
با دیدن این همه خانم ها و جیغ گریه هاشون خیلی ترسیدم با ترس به اتاق خیره بودم روی تخت دراز کشیدم.چند پرستار دور خودم اومده بودندبا ترس و لرزه بهشون نگاه می کردم از ترس صدای های جیغ زنان و بی اعصابی پرستار ها جراًت گریه کردن را نداشتم
فقط خدا خدا می کردم هرچه زودتر بچه به دنیا بیاد
***
چشام باز کردم، به سقف سفید خیره شدم، با درد خودم راکشیدم بالا به ماماننگاه کردم:_ مامان!
مامان با خوشحالی به مننگاه کرد:_ مبارک باشه گلم
لبخندی زدم و تشکر کردم:_ عماد کجاس
مامان با لبخند آرامی گفت:_ تو اتاق بغلی الان به پرستار میگم بیارتش
باشه ایی گفتم به سقف خیره شدم خدایا بابت همه چی ممنونم
خیلی کنجکاو بودم عماد ببینم، دلم میخواهد تپل باشه یه نوزاد تپل با لبای صورتی.
مامان برگشت و عماد در آغوشش بود.لبخندی زدم به پسری در آغوش مامان نگاه کردم خیلی کوچولو بود. لاغر بود نه لبای صورتی ی پسر قرمز و ورمکرده بود خیلی ترسناک و چندش اور
مامانبا تعجب نگاهمکرد:_ پسرتو بگیر مامان بهش شیر بده
:_ وای مامان ازش خوشم نیموده
مامانخندید:_ این دو ساعت نشده به دنیا اومده چهلمش گذشت خیلی خوشکل میشه هر روز هر ساعت شکل عوض میکنه ی دقیقه میبینی قرمز ی دقیقه پوستش آبی و به سیاه تبدیل میشه
بچه اتو بگیر بو کن بعد بگو خوشمنیموده ازش
با کمک مادرم عماد گرفتم بوش کردم عماد محکم به سی*ن*ه ام فشار دادم. باشیر خوردنش یه حس عجیبی احساس کردم.
لبخند زدم یه بوسه ایی به لباش کاشتم
***
روزها میگذرند زندگی ام با آمدن عماد رنگی شد.
حس زندگی کردن بهم دست می آمد عماد بعد از چهل روز بزرگتر و خوشکل تر شد.با یاد حرف هایم در بیمارستان احساس پیشمانی میکردم.
ولی حق داشتم اولین تجربه ام بود.
چهار ماه از به دنیا آمدن عماد میگذشت ..
سجاد، خیلی عماد دوست داشت.عماد همیشه بی قراری سجاد میگرفت.
عماد در آغوش سجاد بود.
شیر خشک درست کردم و به سمتشان رفتم
_ سجاد، عماد بده بهش شیر بدم از صبح تا الان شیر نخورده
سجاد محکم عماد به خودش فشرد_
خانم، دلم برای بچه ام تنگ شده، گریه نمیکنه که بزار کمی باهاش بازی کنمبعد ببرش!
خنده ایی کردم، و سجاد عماد را زمین گذاشت
و برایش شکلک های خنده داری درست میکرد.با خنده به پدر و بچه نگاه میکردم
خدا را شکر میکنم، یه خانواده دلنشینی به من داده
به خونه نگاه کردم، ی خونه دو خوابه
حال پذیرایی ۹ متر درست کوچک بود ولی همیشه در آن حس آرامش داشتم دکوراسیون ساده ایی داشت، پشت میز تی وی
یک گل سه بُعدی زده بودیم
مبل های راحتی آبی آسمانی، با پرده حریر سفید، ولی بیشتر آشپز خانه را دوست داشتم، طرح کابینت ها اسپرت سیاه و سفید بود
قلب یک خانه همان آشپز خانه بود. عاشق آشپز خانه بودم.
دیروز رفته بودم بازار چند وسیله تزئینی برای آشپزخانه گرفتم، دوتا عروسک و یک تابلو می تونم قاشق و چند تا وسیله را روی آن بذارم
دلارام؟
به سجاد نگاه کردم_
جانم
_ بیا عماد ببر، خسته ام کرد
بلند شدم و عماد را ازش گرفتم.
_ کوچولوی من
به سمت اتاق خواب بردمش ، روی تخت کنارش دراز کشیدم ، به عماد نگاه کردم شبیه سجاد بود. چشمای بزرگ و کشیده ایی داشت و سیاه سیاهی آن مثل سجاد بود.
به مرور زمان چاق شد، بیشتر آن را جذاب کرده بود
روزی که حاج حسین آن را دید اول بدون تفاوت بهش نگاه کرد.
اما وقتی من رفتم پیش مامان
حاج حسین را دیدم که عماد را در آغوش گرفته بود، و با آن بازی میکرد
و این جا فهمیدم بابا هنوز سرد نشده بود دوسم داره
لبای عماد بوسیدم، _ گوگولی مامانی فردا میریم خونه بابابزرگ
چشم هام باز کردم به سقف سفید خیره شدم بادردخودم کشیدم رابالا به ماماننگاه کردم:
-مامان!
مامان باخوشحالی به مننگاه کردگفت:
-مبارک باشه گلم.
لبخندی زدم تشکر کردم گفتم:
-عماد کجاس؟
مامان با لبخند آرامی گفت:
-تو اتاق بغلی الان به پرستار می گم بیارتش.
باشه ایی گفتم به سقف خیره شدم خدایابابت همه چی ممنونم
خیلی کنجکاو بودم عماد ببینم،دلم می خواهد تپل باشه یه نوزادتپل بای لب های صورتی.
مامان برگشت و عماد در آغوشش بود.لبخندی زدم به پسری در آغوش مامان نگاه کردم خیلی کوچولو بود لاغر بود نه لبای صورتی ی پسر قرمز و ورمکرده بود خیلی ترسناک و چندش اور
مامانبا تعجب نگاهمکرد گفت:_
-پسرتو بگیرمامان، بهش شیر بده.
گفتم:
- وای مامان ازش خوشم نیموده.
مامانخندید گفت:
-این دو ساعت نشده به دنیااومده چهلمش گذشت خیلی خوشکل میشه هر روز هر ساعت شکل عوض می کند یه دقیقه میبینی قرمز یه دقیقه پوستش آبی و به سیاه تبدیل میشه
بچه اتو بگیر بو کن بعد بگو خوشمنیموده ازش.
با کمک مادرم عماد گرفتم بوش کردم عمادمحکم به سی*ن*ه ام فشاردادم. باشیر خوردنش یه حس عجیبی احساس کردم.
لبخند زدم یه بوسه ایی به لب هاش کاشتم
***
روزها می گذرند زندگی ام با آمدن عماد رنگی شد.
حس زندگی کردن بهم دست می آمد عماد بعداز چهل روزبزرگتر و خوشکل تر شد.با یاد حرف هایم در بیمارستان احساس پیشمانی می کردم.
ولی حق داشتم اولین تجربه ام بود.
چهار ماه از به دنیا آمدن عماد می گذشت.
سمت خونه حاج سعیدمی رفیتم،عماد در بغلمخواب بود.ماشین ایستاد به سجاد نگاه کردم:
-چرا ایستادی؟
گفت:
-نمی بینی این شلوغی حتی ترافیک شده.
راست می گفت انگار یک عزاداری بود سجاد به بیرون نگاه می کرد پسری را صدا زد:
-عمو اتفاقی افتاده؟
پسر گفت:
-یک جوان خودکشی کرده است.
یکآهی کشیدم
خدایا این پسر چی کشیده بود به فکر خودکشی کرده است.
سجاد باشه ایی گفت،خیلی کنجکاو شدم سرم پایین بود صدای زنی می آمد:
-داداش چکار کردی،داداش بعد تو آواره شدیم کجا بریم داداش.
صدای زن خیلی آشنا بود.سرم بلند کردم چند مردجلوی زنگرفته بودندمی گفت:
-داداش چرا اینکار کردی،داداش لیاقت نداشت داداش هنوز جون بودی
گریه اش دل هر سنگی را آب می کرد با بغض به زنی پشتش به من بود خیره بودم.همانزن برگشت با برگشتش قلبم ریخت خواهر کوچک کامران بود. قلبم تند تند می زد، عماد بلند کردم سجاد با تعجب به مننگاه کردعماد را روی پاهای سجاد گذاشتم فقط نگاهم به خواهر کامران قفل بودبا پاهای لرزه پیاده شدم
در دلم دعا می کردم اون چیزی که بهش فکر می کردم درست نباشد.
به سمت زن نزدیک شدم
پشتش به من بود گفتم:
-فرشته؟
برگشت نگاهی به من انداخت.به سمتش رفتم پشت سرش پسری روی فرش خوابیده بود.صورتش سفید مثل آسمون بود.با دیدنش پاهام دیگر تحمل وزنم نبودند.افتادم جیغ کشیدم: -نه کامران نه نه بیدار شو کامران نه
فرشته منو از کامران جدا کرد گفت:
- لعنتی آواره شدیم،تو قاتلی دلارام از اینجا برو.
منو هول داد برگشتم عقب شروع کردمدویدن سجاد با فریاد اسمم را صدا می زد امامن فقط می دویدم باورم نمی شدکامران مرد خودشو کشت.کامران آنقدر ضعیف نبود،کامران شکست من من اورا شکوندم
داغونش کردم تقصیر من بود به جاده خیره بودم
دست خودم نبود به سمت چپ و راست نگاه می کردم
کنترل خودم از دست دادم، درد نداشت،هیچی حس نمی کردم
نمی دانم کجادارم میرم،فقط میدویدم
صورت کامران از جلو چشم هایم نمی رفت قلبم مثل یک ماهی بود.ماهی که از آب جداش کردن تلاش برای زنده ماندن می کرد.
به قله کوه رسیدم با تمام توانم فریاد کشیدم:
-نرو کامران چرا اینکاربا خودمون کردی.
خدایا دوسش دارم کامران نباید اینکار می کرد.خدایا بس نبود این همه عذاب بس نبود.
خودم می زدم خاک روی سرم ریختم. قلبم کشتن خدا روحم کشتن خدا،خدایا عشقم رفت خدایارفت امید من رفت.
قبرستان خالی بود اما مردم کم کم می آمدند شلوغ شدیک جوان خودکشی کرد
فرشته و نازنین فریاد وگریه می کردند. بالا کوه ایستاده بودم حالم خوب نبود با اشک به منظره خیره بودم. کمی گذشت عشقم خاک کردند همه کسم خاک کردند قبرستان خالی شد فقط صدای گنجشک ها می امد با بی حالی به سمت قبرستان حرکت کردم چند تا مرد ایستاده بودندمی گفتند:
-از بس نوشیدنی و مواد کشید اخرش مُرد
دیگری گفت:
-اخرت هر معتادی گوشه قبرستونه
خدا رحمتش کنه.
با عجز به سمت قبر حرکت کردم زانو زدم گفتم:
-خدا لعنتم کنه بیدار شو بریم تروخدا بیدار شو.
عشقم دلت برام تنگ نشده بیا بریم
مناومدم
هیچ صدایی نبود جز خاک ای خاک چرا عزیزم از من گرفتی
روی قبر دراز کشیدم چشم هایم را بستم بیدار نمی شی کامران بدون تو من چکار کنم حداقل خیالم راحت بود ولی الان چطور زنده بمونم
سرمبردم بالا چشم به شیشه افتاد بلند شدم
***
بعد از بیست و یک سال
به هر دو قبر خیره شدم لیلا پشت سرم اومد گفت:
-عماد آب با خودتاوردی؟
عماد زانو زدآب را روی قبر ریخت به دستی به اسم حک شده کشید و زمزمه کرد:
-کامران جمیشیدی.
و آهی کشید لیلا کنار عماد زانو زد گفت:
-بابا الان میرسه.
عماد دوست داشت تنهایی بیاد ولی امسال مجبور شد همراه پدرش و لیلا بیاد.
به سمت قبر بعدی رفت نامرد بودولی شایدحق داشت.اون عاشق بود راهی شاید جلوی خودش نبود.شاید بر اثر صدمه بود.ولی نباید به فرزندش فکر کند؟
حق می دادم بهش ولی باز نامردی کرد نباید مرا تنها می گذاشت سجاد دستی روی شانه عماد گذاشت گفت:
-۲۱ سال از وفات مادرت می گذشت پسرم.
عماد لبخند تلخی زد و به قبر مادرش خیره شددلارام
لیلا به عماد نگاه کرد گفت:
-داداش،بابا بریم دیگه.
سجاد برگشت عقب، با دخترش لیلا به سمت ماشین رفتند
عماد به دوتا قبر خیره شد،عماد گردنبد در دستش پیچید دلش برای مامانش تنگ شده بود.
دلارام رگدستش را با شیشه بریده بود. تا شب در بغل عشقش کامران جان داده و در کنار عشقش ماند و در نهایت بهم رسیدند.
اما سجاد بعد از وفات دلارام تا یک سال نیم تنها ماند،با تنهایی عماد بزرگ کرد ولی بعد از یک سال نیم، با دختری به نام سحر ازدواج کرد و صاحب دختری به لیلا شدند.حاجحسین بعد از مرگ دلارام سکته کردسکته مغزی بعد از یک ماه فوت کردمادر دلارام پیر تر شده بود.غصه عزیزانش را می خورد در خانه اخرین روز های خودش را سپری می کرد علی بعداز دوسال بادختر عمویش فاطمه ازدواج می کند وصاحب دو پسر میدشودولی عباس به خارج از کشور سفر می کندزندگی خودش را ادامه می دهد.
عماد گردنبد نصف کرد نصفی را روی قبر مادرش گذاشت ونصف دیگری را روی قبر کامران گذاشت و به سمت ماشین رفت.
پایانرسید.
درسته،راه خودکشی
راه مناسبی نبود،راه اشتباهی را رفتند
ولی یک چیز ثابتکردند قولی که به همدیگر دادند
قول ماندن
دلارام،کمآورد باور نکرده بود
کسی که برای اولین بار عاشقش شده بود رفت
دلارامدیگر نمی خواست نفس بکشد.خیالش آسوده بودحداقل کامران زنده بود.
دلارام بادیدن خاک فهمیداین حس که همیشه بیخیالش بود چه بود
دلارام بادیدن خاک که روی کامران ریخته بودند
فهمید چقدر دلش تنگ بودچقدر بی قرار بود
ولی روزگار همیشه با مانیست برخلاف علاقه های ما هست
روزگار کامران را از دلارام جدا کرد. داستان به پایان رسید.ولی عشق کامرانو دلارام هیچ وقت به پایاننمی رسد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: