جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده اخرین یادگاری اثر مرام فواضلی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط فواضلی با نام اخرین یادگاری اثر مرام فواضلی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,111 بازدید, 41 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع اخرین یادگاری اثر مرام فواضلی
نویسنده موضوع فواضلی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
موضوع نویسنده

فواضلی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
215
344
مدال‌ها
1
کنار مامان رزا نشسته بودم، نگاهی بهش انداختم، با لبخند به من نگاه کرد.
چشمش به انگشتر تو‌ دستم بود، افتاد.
کمی نزدیکم شد، گفت:
- عروسم!
گفتم:
- جانم، مامان رزا؟
گفت:
- خیلی خوش‌حالم که قراره عروسم بشوی، چقدر پسرم خوشبخت است.
لبخندی زدم، سرم رو انداختم پایین. خجالت کشیدم، حس می‌کنم، گونه هایم سرخ شدند. آقایون، مشغول تاریخ عقد بودند و مامان‌و مامان‌رزا، درباره‌ی جشن‌، صحبت می‌کردند.
همه سرگرم بودند جز من، کلافه شدم.
بلند شدم و به اتاقم رفتم، روی شکمم دراز کشیدم.
دلم گرفته بود، انگار قضیه جدی بود، جدی‌جدی دارم عروس می‌شوم؟
بلند شدم و به سمت پنجره رفتم.
به آسمان نگاه کردم، به غروب آفتاب، چه زیباست!
چه غروب دل‌گیری بود
یک قطره اشکی از چشمم پایین افتاد، لبخندی زدم، در دل، این جمله رو تکراز کردم.

گفته بودم که، غم از دل برود، تا تو بیایی.
چه بگویم که، غم از دل برود، تا تو بیایی.

از پنجره دور شدم، روی تخت نشستم و به آینه، نگاه کردم.
به چشم‌های پراز حسرت و پر از غمم، نگاه کردم. دستم رو روی چشم‌هام گذاشتم، چرا نمی‌شد، خوش‌حال بود؟
چرا باید وقتی که خوش‌حالی، دلت بگیره، بغض کنی... .
چرا دلت می‌خواد نباشی؟
چرا باید روحت خسته باشه؟
در اتاق باز شد، علی بود. با اخم، به علی، نگاه کردم. گفت:
- چرا این‌جا نشستی؟
آهی کشیدم، گفتم:
- پس، کجا برم؟
روبه‌رویم، روی زمین نشست. گفت:
- هنوز به فکرشی؟
با تعجب، به علی نگاه کردم.
اولین بار بود که، انقدر راحت، بدون عصبانیت، درباره‌ی کامران، حرف می‌زد. گفتم:
- نه!
به چشم‌هام خیره شد، گفت:
- پس، چرا غمگینی؟
بلند شدم و گفتم:
- نیستم، چرا باید غمگین باشم، وقتی که، قراره عروس بشم؟
گفت:
- سجاد خوبه!
گفتم:
- نمی‌دونم.
گفت:
- مطمئن باش، به صلاح خودته، خوشبختت می‌کنه، هر چی هم شد، من پشت تو هستم.
هه، علی تو هیچ‌وقت پشتم نبودی، همیشه بر علیه من بودی!
اما سکوت می‌کنم و به لبخندی پایان می‌دهم... .

لباس عروس رو تنم کردم، روز عروسی بود.
با رضایت به خودم نگاه کردم. آرایشگر، با لبخند به من نگاه کرد، گفت:
- عالی شدی دختر، ماه شدی!
سر تکون دادم، گفتم:
- ممنونم، خیلی قشنگ شده!
گفت:
- قابل داماد نداره.
چشمکی هم زد و خندید، خوشگل شده بودم.
لباس عروسِ پرنسسی و آرایش ساده، موهام رنگ زده و بازاز گذاشته بود، یک تاج پرنسسی و ساده و شیک هم روی موهایم گذاشته بود.
صدای گوشی‌ام من رواز عالم خودم بیرون کرد.
سجاد بود، گفتم:
- الو، سلام.
صدای سجاد، در گوشم پیچید.
- سلام خوبی، تموم کردی؟
گفتم:
- آره، یک نیم ساعتی‌ است که تموم شده.
گفت:
- پس چرا زنگ نزدی؟
خندیدم و گفتم:
- چه بدونم؟
در صدایش، خنده بی‌داد می‌کرد.
- ای‌خدا! خانم، تو چی می‌دونی؟
شیطنتم گل کرد، با خنده گفتم:
- که امروز، روز عروسیمه.
خندید و گفت:
- جدی عروس خانم؟ آماده باش، من تو راهم.
گفتم:
- باشه، منتظرتم.
قطع کردم و روی صندلی نشستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

فواضلی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
215
344
مدال‌ها
1
واسه‌ی عقد، کسی از من نپرسید که، چی می‌خوای و نمی‌خوای. صدای پیامک گوشی‌ام اومد. سجاد بود که نوشته بود:
- رسیدم، بیا پایین.
بلند شدم و به آرایشگاه گفتم، داماد بیرونه.
از سالن خارج شدم، سجاد کت و شلوار مشکی، پوشیده بود. ریشش رو هم درست کرده بود، جذاب‌تر شده بود.
نزدیکن شد، فیلم‌بردار، بهمون آموزش می‌داد، چطور بهم نگاه کنیم و چکار نکنیم، سجاد اخم کرده بود، اخمش را می‌دیدم، می‌خندم.
آخر هم سجاد عصبی شد و گفت:
- خانم، همون دستش رو می‌گیرم و بهش میگم، خوشگل شدی، کافیه! لازم نیست کار دیگه‌ای بکنیم.
فیلم‌برداره، از خدایش بود، موافقت کرد.
کمی از ما فیلم گرفت، سمت ماشین عروس رفتیم، ماشین سجاد، خیلی شیک بود.
پشت ماشینش، یک قلب بزرگ، پر از گل‌های تزئینی‌ ماشین، حرف نداشت.
سوار شدیم، درراه سجاد حرفی نزد و من هم سرم پایین بود.
به تالار نزدیک شدیم، سجاد ترمز کرد، بهش نگاه کردم. گفتم:
- چی‌شد؟ چرا ایستادی؟
درحالی که داشت شماره می‌گرفت، گفت:
- بچه‌ها گفتند، رسیدیم بهشون زنگ بزنم که، بیایند دنبالمون.
گفتم:
- واسه‌ی چی؟ ما که انقدر دور نیستیم!
اونی که بهش زنگ زده بود، جواب داد.
- مهرداد، ما خیابان بالایی هستیم، منتظر باشیم یا بیایم؟
ادامه داد:
- آها، باشه.
گوشی‌اش رو قطع کرد و نگاهی به من کرد و با لبخند آرامش‌بخشی گفت:
- خیلی خوشگل شدی، دلارام خانم.
از خجالت سرخ شدم، سرم رو پایین انداختم، خندید و گفت:
- نکنه، باز نمی‌دونی؟
خنده‌ام گرفت، وقتی رفته بودیم لباس انتخاب کنیم، هر وسیله یا لباسی رو می‌دیدیم و از من نظر می‌پرسید، من می‌گفتم: نمی‌دونم!
گفت:
- نگاه، نگاه، یواشکی داره می‌خنده، آقا به ما هم، یک‌ نگاه بنداز و بخند، تا خنده‌ات رو هم ببینیم.
بهش نگاه کردم، سرش رو جلوتر آورد و گفت:
- نگفتی که، من خوشگل شدم یا نه؟
به چشم‌های سیاهش نگاه کردم و گفتم:
- خوشگل نشدی زیاد، اما خوبه!
خندید و به آینه‌ی ماشین نگاه کرد و گفت:
- ممنون، خانم.


صدای بوق ماشین ها می اومد سجاد باخنده گفت :
-اومدن‌تماشا کن‌الان‌ چه می کنیم.
خندیدم همه ماشین ها کنار ماشین ما ترمز کردند همه پسرا از ماشین‌پیاده شدند و سجاد پیاده شد صدای موزیک خیلی بالا بودو روبه ماشین شروع کردند رقصیدن با خنده بهشون خیره بودم
سجاد وسط بود.. .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

فواضلی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
215
344
مدال‌ها
1
《 فصل بیست و یکم》
سجاد وسط بودبالبخند دست می زد.خوشحال بود خیلی ولی من چه حسی دارم الان خوشحالم یا ناراحتم. چرا نمی توانم احساس درون خودم را تشخیص بدهم چرا نمی تونم بفهمم این حسی که الان دارم چیه؟.
لبخندم تبدیل شد به یه اخم به گلی تو دستم خیره شدم گل مصنوعی بود گل رز و یاس. از طرح گل خوشم نیومد دوباره نگاهم رفت پیش بچه هاولی سجاد بینشون نبود. یهو دِر ماشین باز شد.‌سجاد بود یه لبخند کوچولویی تحویلش دادم گفت:
-وایی خسته شدم.
بچه ها هرکی سوار ماشین خودش شد حرکت کردیم
چیزی نگفتم و اونم حرفی نزد دلم می خواد هرچه زودتر این عروسی تموم بشه لباس عروس پیش از حد سنگین و اذیت کننده بود
جلوی تالار ترمز کرد . همه تو ورودی منتظر ما بودندمامان رزا با اسفند نزدیکمان شد چشم هام بستم استرس عجیبی داشتم . سجاد پیاده شد . در جلویی برایم باز کرد
شنلمو کمی اوردم جلو.دستش گرفتم.کمک کرد پیاده بشم مامان نزدیکم شد فیلمبردار نزدیکم شدگفت:
-عزیزم شنلتو بردار بده به مامانت وقتی می خوای بیایی داخل با رقص بیا باشه.
رفت عقب به سجاد نگاه کردم اخم کرده بود . شاید دوست نداشت شنلمو در بیارم خب می توانست اعتراض کنه.
شنلمو‌در اوردم و دست نازنین دختر خاله سجاد دادم سجاد دستمو محکم گرفته بودباهم یه قدم جلوتر رفتیم
با دست آزادم ادای رقص در می اوردم
بدجور خنده ام گرفته بود. با خنده وارد تالار شدیم تالار مختلط نبود . بخشی برای خانما و بخشی برای اقایون
وسط‌ایستادیم همه دخترا دور ما جمع شدند و می رقصیدن . ومن می خندیدم
عجب حسی داشتم . قبلش فکر می کردم اخم کرده روی میز میشینم ولی الان یه حس زیبا یه حس قشنگ دارم
شروع کردم رقصیدن و هنوز سجاد دستمو گرفته عصبی شدم می خوام برقصم دستمو ول نمی کنه ‌.‌نزدیکش شدم انگار فهمید می خوام یه چیزی بهش بگم خم شد سرشو تکون داد《" که یعنی چی میخوای"》
دستمو روی سی*ن*ه اش گذاشتم گفتم:
- نمی خوام فرار‌کنم دستمو ول کن میخام برقصم.
خندید و دستمو ول کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

فواضلی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
215
344
مدال‌ها
1
《 فصل بیست و دوم 》
در مقابل خنده اش یه ایشش تحویلش دادم کمی ازش فاصله گرفتم .آهنگ مورد علاقه ام بخش شدشروع کردم رقصیدن . همه دور ما جمع شده بودند دور سجاد چرخیدم .بعد مقابلش ایستادم دستشو گرفتم و تکونش می دادم ولی نمی رقصید حرصم گرفته بود خوب تو خیابان وسط جاده می رقصه ولی اینجا خشکش زده بود
با اخم بهش‌نگاه کردم گفتم:
-( برقص خو)
سرش نزدیک گوشم کردگفت:
-خانمی ،زشته وسط این همه خانم برقصم
با عصبانیت جوابش دادم:
-یعنی چی زشت نبود، وسط جاده داشتی قر میدی اینجا نمی رقصی ها؟
لبخند دندون نمایی زد گفت:
- نوچ.
یه مشتی به سی*ن*ه اش زدم و عقب رفت با لبخند چشمکی زد.و سمت مامان رزا رفت
خودمو سرگرم‌رقص با دخترای فامیل کردم یه ساعت گذشت خسته رو میز مخصوص عروس و داماد نشستم کفش پاشنه بلند پوشیده بودم. پاهام ماساژ می دادم صدای مادرم گفت:
-خانما بفرمایید شام .
همه از سالن رفتند بیرون و فقط من و چندتا پرسنل موندیم رو میز لم دادم
دستمو روی لب هام گذاشتم 《 اوف منم گرسنه امه پس من چی . وای نکنه چون عروسم بهم شام نمیدن 》گریم گرفت از صبح چیزی نخورده بودم . مامانم که مرا فراموش کرده بود. به سالن نگاهی انداختم دایره ایی شکل بود و وسط جایگاه رقص و نور اوه میز ها رو نگاه نامرتب
پرسنل ها داشتند میز ها رو مرتب می کردند اخی الان مرتب کنی یکم دیگه بهم می ریزند به جای این کار برید برام شام بیارید به افکار خودم خندیدم
که سجاد اومد وای خدا فرشته نجاتم به من نزدیک شد قبل از اینکه حرف بزنه
لبه کتش گرفتم گفتم:
-سجاد خیلی گرسنه امه برو برام غذابیار افرین باشه.
سجاد خندید و کنارم نشست با اخم بهش‌نگاه کردم گفتم:
-چرا نشستی پاشو دارم از گرسنگی می میرم
بهم نگاه کرد گفت:
-وای خانم اروم بگیر منم گرسنه ام. الان غذا رو میارن باهم صرف می کنیم.
یه اهی کشیدم اونم خندید رو میز لم دادم و دستم روی شکمم گذاشتم با دیدن حالتم شروع کرد قهقهه زدن
بدجور عصبی شدم نشستم و یه مشتی به بازوش زدم گفتم:
-اگه بخندی باز وای بحالت بخدا جیغ می کشم
شونه ایی بالا انداخت گفت:
-خب بزن می گم از هیجان و خوشحالی.
گفتم:
-گمشو.
چشمکی زد گفت:
-تو دلت گم بشم!.
خندیدم پرسنل شام‌اورد و باز سر و کله ی فیلمبردار پیدا شد وباز سجاد اخم کرد.و باز من میخندم گفت:
-خب داماد باید اول به عروس شام‌بدی یه قاشق برنج بعدش عروس هم یه قاشق برنج ‌بهت می ده می خوری بعد نوبت نوشابه‌ها هم اینطوری و البته وقتی می خواید برنج بخورید تو چشمای هم خیره بشید گرفتید؟
سرمو تکون دادم‌ گفتم:
-حله.
ولی سجاد اخم کرده نگاهی به من انداخت گفت:
-دلم می خواد خفه اش کنم.
خندیدم و همینطور قاشق پر از برنج کردم‌و روبه روی چشمای سجاد گرفتم‌با لبخند سرش جلو اورد ولی من نامردی کردم قاشق عقب بردم شروع کردم خندیدن دهانش باز بود.
زبونم در اوردم و خندم گرفته بود .‌باز قاشق‌اوردم جلو این بار دست مرا گرفت وبرنج‌را خورد اونم قاشق خودش را پر از برنج کرد و جلو روبه روی زبانم گذاشت و خوردم
نوشابه همینطور فیلمبرد کنار ما نشست و شروع کرد خوردن به سجاد نگاهی انداختم‌نمی خورد چشمش به قاشقی که من ازش خورده بودم
شاید دهنی دوست نداره بدش میاد
به قاشق در دستم نگاه کردم. من که خوردم خو من اینقدر ها حساس نیستم
قاشق اضافه ایی کنارم بودروی برنجش گذاشتم
نگاهی به من انداخت لبخند زدم و با چشم به قاشق اشاره کردم با لبخند ازمن تشکر کرد و شروع به خوردن کرد. .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

فواضلی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
215
344
مدال‌ها
1
《 فصل بیست وسوم》
تا پایان مجلس فقط یک بار بلند شدم و رقصیدم
پاشنه بلند خیلی اذیتم می کرد و اصلا نمی توانستم تکون بخورم پاهام بدجور درد می کردند نصف مهمونا رفتند و تنها فامیل نزدیک بودند. ساعت یازده و نیم بود سجاد و بابا و حاج سعید و علی وعباس اومدند همه دخترا حجابشون رعایت کردند . شنلمو پوشیدم و به احترامشون بلند شدم بابا و حاج سعید کنارم ایستادند.
به بابا نگاه کردم دستی داخل جیبش کرد و تسبیح خودش در اورد گفت:
-هرچی شدهروقت اذیت شدی هروقت می خواستی بیایی خونه در خونه همیشه به روی تو بازه و این مطمئن باش سجاد بهترین مرد برای تو می شه و خوشبخت خواهی شد و حتما یه روزی می رسد بخاطر انتخابم می یایی و کلی تشکر می کنی
لبخندی بهش زدم گفتم:
-چشم حاج اقا.
در دلم گفتم《" بابایی کاش می گفتی دخترم کاش بغلم می کردی کاش"》
حاج سعید دستش روی شونه ایی بابا انداخت و با خنده گفت:
-حاج حسین دخترتو اینقدر کتک می زنیم که نتونه بگه می خوام برم خونه بابا.

بابا با اخم مصنوعی به حاج سعید نگاه کرد گفت:
- منم تورو تیکه تیکه می کنم سعید خان.
همه‌خندیدن ته دلم‌لرزید یعنی بابا دوسم داره؟ یعنی این حرفش واقعی بود؟ یا فقط جلوی مردم.
انگار نگاه سنگینم‌روی خودش را حس کرده بود و نگاهی به من انداخت
بغض کرده بودم نمی دانم تو‌نگاهم چی‌دید شاید نگاهم فهمید نگاهی پر از التماس پر از غم و ی عالمه حرف
عباس نزدیکم‌شد گفت:
-خواهر خوشبخت بشی انشالله
با لبخند تشکر کردم و نوبت به علی رسید دستم گرفت و به چشم هامنگاه کردگفت:
-خوشبخت بشی الهی ولی اگر سجاد حرفی بهت زد. اذیتت کرد یا ناراحتت کرد فقط یه تماس من میام‌سراغش
و سرش نزدیک گوشم کرد ادامه داد:
-گذشته رو فراموش کن تا بتونی اینده رو بسازی این‌جمله رو همیشه یادت باشد اگر گذشته رو‌جلوی خودت بزاری هیچوقت نمی تونی اینده ات رو خوب بسازی انچه رفت از گذشته س و الان اینده تو سجاد
و حلال کن ابجی هرچی شد و هرچی گفتم!
لبخندی زد.
یه قطره اشک از چشمم ریخت می خواست بره کنار، دستشو گرفتم و مانعش شدم نگاهی بهم انداخت
محکم بغلش کردم برای اولین بار بغلش کردم محکم منو گرفت گریه ام گرفته بود انقدر گریه کردم تو بغلش هیچکس حرف نمی زد و فقط صدای فین فین من تو سالن بود
ازش جدا شدم با لبخند چشم هاش بست و باز کرد اشکام پاک کردگفت:
-اروم باش باشه.
گفتم:
- ممنونم بابت همه چی.
سرش انداخت پایین گفت:
-شرمنده گلی.
دستش گرفتم گفتم:
-داداش دشمنت شرمنده بشه.
رفت کنار مامان نزدیکم شدگفت:
-دلارام تو‌دیگر مسئولیت بزرگی بر دوشت افتاد.از امشب داری یک خانواده را اداره می کنی همه حرف های من را فراموش نکن و تو دختر منی و می تونی از عهدش بر بیایی.
لبخندی زدم گفتم:
-چشم‌مادر ناامیدت نمی کنم.
منو بوسید
حاج سعید گفت:
-خب اقایون با اجازه شما
دیگر بریم و بچه ها رو بفرستیم خونه و زندگشیون.
بابا حرف حاج سعید تاکید کرد.. .
سجاد دستمو گرفت وبه سمت ماشین رفتیم خواستم‌سوار بشم.‌نگاهی به خانواده ام‌انداختم‌
یه اهی کشیدم به بابا نگاه کردم بابا کاش این حرفای علی تو زده بودی کاش بتونم بغلت کنم
سرم انداختم پایین وسوار شدم و به پیش به سوی خونه تنها بودیم
چشم هام بستم‌بدجور خوابم‌می اومد سجاد ساکت بود.جلوی خونه ترمز کرد و پیاده شد دِر حیاط خونه رو باز کرد و اومد سوار شد ماشین‌برد داخل از ماشین‌پیاده شدم قبل از اینکه دِر خونه رو ببنده. اومد دِر خونه رو باز کرد تشکر کردم ازش و رفتم داخل
به سمت‌اتاق رفتم‌
وای خدا اینجا چه خبره اتاق تزئین شده روی سقف پر از بادبنک قرمز و سفید
و روی میز آرایش پر از شمع و گل
وارد شدم وای چقدر قشنگه رو تخت یک‌قلب بزرگ از گل درست کرده بودند
و بالای تخت‌روی دیوار حرف‌اول اسمم رو با ریسه درست کرده بودند!.‌اتاق خیلی رمانیتک و البته خواب اور تو این‌جو اتاق دلت می خواد بخوابی
خندیدم
صدای سجاد منو از افکارم بیرون کردگفت:
-خوشت اومد؟
برگشتم گفتم:
-وای عالیه اره خیلی خودت درست کردی؟
کتش در اورد گفت:
-اهوم و من و چند تا از پسرا
یه اهای کشیده ایی گفتم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

فواضلی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
215
344
مدال‌ها
1
《 فصل بیست و هشتم 》
یه اهای کشیدم و گفتم:
-چه خوب دستون درد نکنه.
روی تخت نشست و به من نگاه کرد گفت:
-قابل خانمم نداره.
لبخندی بهش زدم نگاهی به اطراف انداختم،سجاد گفت:
- دنبال چیزی‌می گردی؟
برگشتم‌نگاهی بهش انداختم بعد به سمت‌کمد رفتم گفتم:
-می خوام لباس ام عوض کنم خب.
پشتم‌بهش بود گفت:
-اها باشه عوض کن‌.
یک‌شلوار و‌یک‌پیراهن استین بلند ست ابی تیره در اوردم برگشتم بهش نگاه کردم گفتم:
-می کنم‌خب.
چشم هایش بست گفت:
-باشه خب.
با اخم از اتاق خواب رفتم بیرون اهه می خواستم از اتاق بره بیرون آخرش من رفتم لباس هام عوض کردم و آرایش پاک کردم و موهای را باز کردم به سمت اتاق رفتم سجاد هم لباس هایش عوض کرده بود.یک‌ زیر پیراهن‌با نیم‌شلوار تنش بود یه نفس عمیقی کشیدم‌. به سمت تخت رفتم‌و سمت چپ دارز کشیدم سجاد گفت:
-دلارام؟
وا این که هنوز بیداره برگشتم گفتم :
-ها
گفت:
-ها چیه ...! بگو جانم یا بله.
چشم هام بستم بدجور سرم درد می کرد اصلا حال نداشتم گفتم:
-خب بگو حالا.
گفت:
-خب چی بگم‌دیگه.
ای خدا اینم یه چیزیش شده گفتم:
-خب واسه چی صدام کردی پس؟.
لبخندی زد ***

چشم هام باز کردم صدای زنگ موبایلم بدجور رو مخ بود.نشستم به صفحه موبایل نگاه کردم مامان‌بود‌ پیشمونیم‌را ماساژ دادم‌و جواب دادم گفتم:
-الو جانم‌مادر.
مامان گفت:
-سلام دخترم‌خوبی، حالت‌خوبه؟
لبخندی زدم‌.نگرانمه پس...! یعنی‌براش مهم هستم؟ یا مهم‌شدم.
مامان گفت:
-کجایی‌دلارام‌؟
به خودم اومدم گفتم:
-اینجام‌ ببخشید‌حواسم‌پرت شد.‌‌اممم خوبم مادر شما خوبید...؟


مامان‌با هیجان‌و خوشحالی گفت:
-عالی هستیم دختر قشنگم چیزی لازم نداری بهم‌بگو‌باشه مادر.
گفتم:
-چشم حتما.
گفت:
- برو‌پیش شوهرت خدافظ.
و‌قطع کرد‌ اجازه نداد حتی پاسخش بدهم عه
به‌ساعت‌نگاه کردم ساعت هشت ونیم بود‌. بلند شدم
اول یه دوش بگیرم بعد برم بیرون ببینم چه خبره این سجاد اقا کجاس
به افکارم‌خندیدم یک‌ماکسی بلند سیاه با گل های زرد و مدل ساحلی پوشیدم موهام‌دم اسبی بستم یک خط چشم با رمل زدم‌ میخاستم برم بیرون ولی باز برگشتم سمت‌اینه چی می شد رژ لب هم‌بزنم اره یکم‌بزنم خوشکل تر بشم

رژلب صورتی زدم رنگ صورتی به رنگ پوستم‌خیلی میاد.چشمکی به خودم‌زدم از اتاق اومدم بیرون.هیچ صدایی نمی امد به سمت حال پذیرایی‌رفتم سجاد روی مبل لم‌داده بود‌و باگوشی اش سرگرم بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

فواضلی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
215
344
مدال‌ها
1
《 فصل بیست و نهم 》

-سلام سجاد خان.
باشنیدن صدام‌پرید با لبخند زیبا و جذاب جوابم‌داد گفت:
-سلام بانوی من، صبح زیبایت بخیر.
گفتم:
-ممنونم، صبحونه خوردی؟
بلند شدوبه سمت آمد گفت:
-نه منتظر بودم بیدار بشی باهم‌بخوریم.
یکم عقب رفتم‌ گفتم:
-اها باشه پس من الان میرم اماده کنم
عقب تر رفتم‌ خواستم‌برگردم که دست مرا گرفت گفت:
-کجا.. .؟
به چشم مان سیاهش خیره شدم‌ گفتم:
-خب صبحانه درست کنم.
سرش اورد پایین همینطور خیره بود تو چشم هام‌دستش شل کرد گفت:
-خب اول یه بوسه صبح‌بخیر بده خانومم.
یواشکی خندیدم و سرم انداختم پایین
سرش نزدیک گوشم اورد گفت:
- اخه خجالت نکش دیگه باشه.
دستمو از دستش کشیدم‌بیرون رفتم‌عقب گفتم:
-فعلا صبحانه درست کنم.
خندید دستش روی موهاش کشید گفت:
-باشه فرار کن ولی یک‌بوسه به من‌بدهکاری.
جوابی ندادم‌سرگرم‌ درست کردن تخم‌مرغ بودم صدای سجاد بود بله بله می گفت
رفتم بیرون پشتش به من بود گفت:
- چی می خوای خو.
برگشت دستش گوشی بود انگار داشت‌با گوشی حرف می زد و من فکر می کردم صدام‌کرد با تعجب نگاهم می کرد و من شوکه زده بهش نگاه می کردم یه لحظه زدم زیر خنده وای خدا
اونم داشت می خندید.گفتم:
-فکر کردم صدام زدی.
رو مبل نشست خنده اش بزور کنترل کرد گفت:
-من گفتم این دختر چشه.
نتونست ادامه بده حرفشو
خندید
با اخم تصنعی بهش نگاه کردم گفتم:
-باشه حالا یه اشتباهی شد.
بلند شد با مهربانی نزدیکم آمد وگفت:
- اخم نکن حالا.
گفتم:
- بیا صبحانه بخور
ادای احترام در اورد گفت:
-چشم خانومم.
با لبخند رفتم اشپزخونه وسجاد اومد با شوخی و خنده صبحانه رو خوردیم.‌
سجاد گفت ناهار خونه خانواده اش هستیم و درست نکنم .منم اینقدر خسته بودم از دیشب، از خدام بود.
آب پرتغال درست کردم و با شکلات رفتم سمت سجاد.
سجاد بلند شد به استقبالم امد گفت:
-ممنون بانوی من.
سینی رو از دستم گرفت و روی مبل نشستم پا روی پا انداختم و آب پرتغال را در دست گرفتم سجاد گفت:
-دلارام
بهش‌نگاه کردم گفتم:
-بله.
سجاد گفت:
-خوشحالی باهم ازدواج کردیم.. .؟
باتعجب بهش نگاه کردم به چشم هاش خیره شدم گفتم:
-این‌چه سوالی می پرسی اگر نیستم‌پس چطور جواب مثبت دادم‌.؟
با لبخند بلند شد و‌اومد بغل دستم‌نشست
منو تو‌بغلش کشید روی موهام بوسید گفت:
-دوست دارم بانوی خوشکل من.

***
آماده شده بودم‌روی‌مبل نشسته بودم .‌
منتظر شاه داماد تشریف بیارن .نیم ساعته فقط شسوار می زد هی مامان رزا زنگ می زدمی گفت دیر کردید دیر کردید. با عصبانیت پاهایم را تکون می دادم اخرش بعد از نیم ساعت تشریف فرما شدند بهش نگاه کردم با اخم به تیپش نگاه کردم چه تیپی زده انگار رفته عروسی پیراهن سیاه و با شلوار سیاه انقدر تو رنگشون تو چشم بودند سیاه براق با کفش اسپرت مجلسی
لبخند زنانه زد گفتم:
-داری می ری عروسی؟
بالبخندش دستم گرفت گفت:
-حسودیت نشه عشقم تو خوشکل تری.
اخمم غلیظ تر شد گفتم:
-مگر من گفتم خوشکل شدی؟
دستش روی صورتش گذاشت گفت:
- ای خاک بر سرم پس منظورت چی بود؟
و چشمکی زد ادامه داد:
-حسودی نکن بیا بریم که دیر شد.
ازش جدا شدم سمت دِر رفتم گفتم:
-خداروشکر می دونی که دیر شده اون هم خیلی.
هیچی نگفت اومدم بیرون چادرم درست کردم سوار ماشین شدم‌ منتظرش ماندم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

فواضلی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
215
344
مدال‌ها
1
《 فصل سی ام》
به خونه حاج سعید رسیدیم پیاده شدیم حاج سعید و مامان‌رزا به استقبال ما آمدند.حاج سعید با گرمی احوال پرسی کرد مرد مهربانی بود. ‌ساده از این پیرمردهایی هست‌که‌دوست داری فقط‌نگاهاشون‌کنی و باهاشون‌گرم‌بگیری. اما مامان رزا مثل همیشه مرا در اغوش گرفت و‌احوالم را پرسید. وارد خانه شدیم باشوخی های حاج سعید و همراهی های سجاد
مهمونی به پایان رسید.
***


یک‌هفته گذشت تو این‌یک هفته خیلی تلاش می کردم به کامران اصلا فکر نکنم
حس می کنم یه جور خ*یانت به سجاد بود.سجاد شوهرم بودبه قول علی آینده من بود. من نباید به کامران فکر کنم‌باید کامران را از فکر وقلبم بکُشم
به سمت بالکن رفتم خدایا چکار کنم‌ نمی خواهم به این‌افکارم ادامه بدهم . خدایا این‌خیانته
شب و روزت با یه نفر ولی فکر و خیالت بایه نفر
خیلی گیج بودم چندباری موفق شده بودم .‌تونستم بهش فکر نکنم ولی امروز عجیب دلم بی قراری کامرانه دلم بدجور گرفت.
دلم می خواد خاطرات را زنده کنم ولی عقلم میگه خ*یانت محسوب می شدگیج‌و گرفتار بودم . نمی دانم چکار‌کنم روی مبل نشستم چشم هام بستم یهویی یک دلنوشته ایی به یاد اوردم
دلم گرفته
ب گرفتگی آسمان!

دلم گرفته
ب اندازه ساحل موج های سنگین ساحل.
قلبم را سنگین تر کرده
کاش آن موج
دیگ را مرا غرق نکند....! کاشکی

دلم‌نمی خواست غرق بشم.‌بازم غرق بشم
همه چیز مثل گذشته نیست گذشته سجاد نبودراحت فکر می کردم خیلی راحت با دل تنگی و بی قراری هایم‌کنار می آمدم اما الان فرق دارد... الان فقط من نیستم .
صدای گوشی مزاحم افکارم بود به صفحه گوشی‌نگاهی انداختم سجاد بود
جواب دادم
-الو سلام
گفت:
-سلام‌عزیزم خوبی، من تو راهم‌
گفتم:
-اها باشه غذارو الان گرم میکنم.
گفت:
-باشه نفسم‌مواظب خودت باش.
گفتم:
-باشه توهم بای.
به سمت اشپزخانه رفتم صورتم با آب سرد شستم دیگر تموم دلارام بهش فکر نکن‌حله
یک‌نفس‌عمیقی کشیدم لبخندی زدم
غذا را گرم‌کردم .‌سیب زمینی را سرخ کرده بودم و بابرنج و سی*ن*ه مرغ هم‌سرخ شده درست کردم. سفره را انداختم
مشغول شستن سبزی ها بودم . در خانه باز شد باصدای بلندگفتم:
-سجاد خودتی؟
کمی گذشت صدایی نشنیدم
ولی بعد صدا پشت سرم گفت:
-بله بانو،خودم هستم.
برگشتم‌و بالبخند به صورت خسته سجاد خیره شدم وگفتم:
-خسته نباشی.
روی میز نشست گفت:
-سلامت باشی خانوم خیلی گرسنه ام.
واسه خودش کشید کنارش نشستم گفتم:
-نوش‌جانت.
لبخند زد و شروع کرد به غذا خوردن
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

فواضلی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
215
344
مدال‌ها
1
《 فصل سی و یکم》
سجاد رفت اتاق کمی‌بخوابد.تی وی را روشن‌کردم‌و روی مبل لم دادم
نگاهم‌به سریال بود ولی یه عالم‌دیگری بودم.‌نزدیک‌ماه محرم‌بود فقط چند روزی بود یعنی الان کجاس؟ ازدواج کرد خب من‌کردم حتما اون هم ازدواج‌کرد شاید هم بچه داردشاید نه
بلکه بله یعنی تا این‌مدت منتظرمه
دلش هم‌برام‌تنگ‌میشه؟
چشم هام بستم . قطرهای اشک انگار باهم‌مسابقه‌ داشتندگریه ام‌شدت گرفت
خدایا بلند شدم دور خودم می چرخیدم می خواستم آرامش‌خود را حفظ کنم‌ولی اصلا نمی توانستم
دست‌خودم‌نبود. ‌تنها چیزی‌که الان‌می خواهم. نفس نکشیدن است.
روی مبل نشستم بسه خدایا بسه نمی خوامش دیگر برایم‌معنی نداره کامران‌برو‌.فقط برو نمی خوامت خدایا نمی خوامش چشم هام‌بستم صورت سجاد چشم های پر از عشق سجاد جلوی چشم هام قرار گرفتند پریدم نه خدا
لیوان‌کنارم‌رو پرت کردم.‌با صدای بدی شکست ‌اما تکانی نخوردم موهام با دستام‌گرفتم. ‌داری خ*یانت می کنی‌دلارام‌بس کن‌دیگه بس کن
تمومش کن شوهرته دلارام‌
بس کن.بلند‌شدم‌به سمت حمام‌رفتم .دوش را باز کردم‌زیر دوش نشستم بسه باشه از اول اره باید از اول شروع‌کنم‌
باید به خودم فرصت بدم‌به زندگی‌الان‌و آینده ام فقط سجاد تمرکزم‌رو شوهرم‌باشه و تمام
کامران دیگر تمام
هیچی
اشکی دیگر نماند تا بریزم به دیوار سفید خیره بودم‌.خنثی خالی از هر احساس قلبم آرام ارام میتپد حسی عجیب و غریبی داشتم . نمی توانم آن لحظه را درک‌کنم .‌نمی توانم خودم‌را درک‌کنم.نمی توانم
از این‌حس ازاین‌لحظه منتفرم
صدای سجاد مانع افکارم‌شد و یعنی باید برگردم به زندگی طبیعی‌خودم
بلند شدم‌ لباسام عوض کردم و‌اومدم بیرون
لیوان‌شکسته نبود جای شربت ریخته شده تمیز و پاک‌بود.
صدا از اتاق می امد به سمت‌اتاق خواب رفتم گفتم:
-عصر بخیر.
برگشت با لبخند به سمتم‌امدسجاد گفت:
-مرسی‌فرشته ام،بیا موهاتو خشک‌کنم‌برات.
خندیدم و روی تخت نشستم گفتم: -لازم‌نیست.
پشتم‌نشست موهام در دستش گرفت گفت:
-چرا لازمِ اتفاقا، بوی موهاتو خیلی دوست دارم دلبرم.
باخنده گفتم:
-عه، منم‌بلندی موهاتو‌دوست دارم.
باتعجب منو برگردوند به خودش گفت:
-واقعا؟
خندیدم با انگشتم زدم‌رو بینی اش گفتم:
- اره اقایی.
منو محکم‌کشید تو بغلش گفت:
-ولی من بیشتر عاشق موهاتم.
تو اغوشش گم بودم دستم روی سی*ن*ه اش گذاشتم کمی عقب رفتم گفتم:
- پس من چی
دستش رو موهام گذاشتم گفت:
-تو جات تو قلبمه.
خندیدم ازم‌فاصله گرفت و شروع کرد موهامو شونه کردند
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

فواضلی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
215
344
مدال‌ها
1
《 فصل سی و دوم 》
وجود سجاد و کم‌یاد آوردن کامران زیادی به سجاد وابسته شدم. حس خوبی در کنار سجاد دارم سجاد رابه عنوان همسرم دوست دارم با این وجود کامران جایی در گوشه قلبم قرار دارد یک‌تجربه شیرین و تلخ بود.
ظرف های صبحانه را شستم.‌روز جمعه بود. سجاد امروز سرکار نرفت چایی درست کردم لیوان پر کردم وبه حال پذیرایی رفتم سجاد سرش تو گوشی بود
چایی جلوی خودش گذاشتم و کنارش نشستم گفتم:
-داری چکار می کنی ؟
گوشی اش خاموش کرد و برگشت من نگاه کرد گفت:
-انستا بودم پست ها رو نگاه می کردم.
یه اهای کشیده ایی گفتم.
چایی اش را در دست گرفت گفت:
-خودت چی، نمی خوری؟
روی مبل لم دادم گفتم:
-نه دوست ندارم.
چیزی نگفت و چایی اش خورد.
یه مدتی بود از عادت ماهیانه ام گذشت
دودل بودم حس‌می کنم‌حامله ام از طرفی خجالت می کشم این موضوع بیان کنم. به سجاد خیره بودم می خواستم بگم،می خواهم نگم .‌موندم چکار‌کنم دل به دریا زدم وگفتم:
-سجاد؟
نگاهی به من‌انداخت گفت:
-جانم.
خندیدم با خنده من لبخندی زدگفت:
-چی می خوای ها؟
نشستم چجوری بگم چجوری
مستقیم‌بگم یا چجوری ای خدا
سرم‌انداختم‌پایین گفتم:
-راستش سجاد میشه واسم تست حاملگی بیاری.
و یه نفس عمیقی کشیدم
سجاد فقط به من خیره بود. جوابی نشنیدم سرم‌بلند کردم.طوری به من‌نگاه می کرد انگار ارث پدرشو دزدیدم
لبخندی زدم و دستم‌جلوی چشم هاش تکون‌دادم گفتم:
-کجایی ؟
چشم هاش بست گفت:
-تو تازه چی گفتی؟

کمی عقب‌رفتم باترس گفتم:
_سجاد!

چشم هاش باز کرد دستم‌گرفت گفت:
-ازت سوال پرسیدم و جواب منو بده.
یعنی‌دوست نداشت یعنی عصبی شد.
نکنه بگه بچه رو بنداز یا نه یاشاید منو بفرسته خونه بابا، سجاد گفت:
-دلارام.
بغض کرده بودم گفتم:
-من، من‌گفتم‌که برایم تست حاملگی بیاری.
منو به خودش کشید.‌افتادم بغلش
موهام‌نوازش کرد گفت:
-باورم‌نمیشه عسلم‌یعنی دارم‌بابا میشم وای خدایا شکرت هزار مرتبه شکر.

چی یعنی این شوکه شده بود یعنی خوشحال شد یعنی این چیزی که‌فکرش می کردم‌قرار نیست بیافته وای جون
بهش نگاه کردم لبخندی زدم‌
بوسه ایی به گونه ام زد گفت:
-نگاه کن پنج‌دقیقه می رم و زود میام
دستش تکون داد به علامت‌تهدید ادامه داد:
-از جای خودت هم تکون‌نخور باشه جونم.
و دوباره بوسه ایی به گونه ام کاشت.خیلی هیجان داشت از هیجان اش
بدجور استرس به جانم انداخت
ای خدا، خدایا خداکنه من‌حامله باشم
مامان میشم .اون هم یه دختر کوچولو
به افکارم لبخند زدم کمی گذشت نیم ساعت نشد سجاد با دوتا تست حاملگی و بایه عالمه خوراکی و میوه اومد.گفت:
-نگاه کن تو برو این امتحان کن باشه زود باش.
دلم می خواست کمی اذیتش کنم گفتم: - وای خسته ام بزار برای فردا.
برگشت دهنش باز بود گفت:
-چی چی فردا پاشو‌ همین الان زود.
دراز کشیدم گفتم:
-گفتم که فردا.
نزدیکم شد زانو زد گفت:
-دلی، اذیتم نکن باشه عشق دلم الان بلند شو برو انجامش بده . من برات آب میوه طبیعی درست می کنم پاشو افرین.
دستم گرفت منو بلند کرد
خندیدم گفتم:
- باشه باشه بلند شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین