جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [امساک] اثر «نازنین‌زهرا ملک‌ثابت(مناک) کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط (:NAZANIN:) با نام [امساک] اثر «نازنین‌زهرا ملک‌ثابت(مناک) کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,275 بازدید, 76 پاسخ و 28 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [امساک] اثر «نازنین‌زهرا ملک‌ثابت(مناک) کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع (:NAZANIN:)
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط (:NAZANIN:)

نظرتون راجع به رمان؟

  • عالی

  • خوب

  • تکراری

  • بد نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
97
1,192
مدال‌ها
2
کمی طرح‌های بیهوده می‌کشم تا آن یک ساعت باقی مانده تمام شود و سپس به اتاقم پناه ببرم... .
یکی می‌گفت:«تنهایی گاهی وقت‌ها، تقدیر ما نیست؛ ترجیح ماست.» تقدیر را نمی‌دانم اما این تنهایی الان ترجیح من است. نمی‌دانم تا چه زمانی باید این زندگی را ادامه دهم... اما اگر قرار است کیانِ من به هوش بیاید و مانند همیشه پشت من بایستد، تحمل می‌کنم و دوام می‌آورم اما، اگر این‌گونه نباشد... .
فکر کردن به آن چقدر سخت است! برادرت پشتت‌ را خالی کند... اگر چنین اتفاقی افتاد و خدا خواست که مرا بعد از آن در این جهنم زنده نگه دارد، گناه کردن را به جان می‌خرم و جان خود را به جان‌آفرین تسلیم می‌کنم. اما این‌گونه نمی‌شود، کیان هیچ‌وقت دروغ نمی‌گوید، حاضر است سما را از دست بدهد اما واقعیت را بگوید. اگر واقعاً عاشق باشند به هم می‌رسند، این را مادر همیشه می‌گفت... .
به خانه برگشتم و خودم را در اتاقم انداختم، بدون آن‌که سلام دهم، بدون این‌که توجه کنم هرکدام در چه حالی هستند. آبی به دست و صورتم می‌زنم و کنار کمد کوچکم می‌نشینم، دلم برای گذشته تنگ شده، گذشته‌ای که زود تمام و شد و من هیچ نفهمیدم... .
از کمد، یادگاری‌ها را بیرون می‌آورم. چند قاب عکس و آلبوم‌هایی که خاک گرفته‌اند... هارد لپ‌تاپ هم هست اما الان به همین عکس‌ها راضی هستم. تک‌تکشان را به یاد می‌آورم که چه زمانی و در چه اتفاقی به یادگار گذاشته شده‌اند و من چقدر دلتنگ آن گذشته‌ام... گذشته‌ای که هرگز متوجه گذرش نشدم! یعنی سهراب هم دلش تنگ می‌شود؟ اصلاً سهراب بعد از بخشیدن مدت محرمیت به یاد من می‌افتد؟ محرم شده بودیم... به مدت چهار سال که فقط یک‌سال از آن را با خوشی کنار هم بودیم و به جبران آن من یک‌سال و هشت‌ماه عذاب کشیدم... محرم شده بودیم چون او می‌خواست، می‌گفت عشق مقدس است و نباید به گناه آلوده شود، می‌ترسید نتواند خودش را کنترل کند و کار غلطی از او سر بزند... اما نزد! در طول آن یک‌سال هیچ‌وقت حرمت نشکست، مرزش را مشخص و به آن متعهد ماند. یکی از عکس‌ها مربوط به روز نامزدی است، روی صورتش دست می‌کشم... سلیقه‌ام مانند دیگر دختران چشم و ابرو مشکی نبوده، چشم‌هایی که عمق دریا را در خود جا داده بودند و موهایی با حالت طبیعی خودشان و رنگی که یک درجه از قهوه‌ای روشن‌تر بود، کنارم با یک کت و شلوار طوسی و یک جلیقه خوش‌دوخت ایستاده بود... خوش‌تیپ‌ بود، مانند همیشه! من هم یک لباس طوسی روشن بلند با سنگ‌دوزی‌های زیبا روی کمر و آستینش، موهای خرمایی حالت‌دارم که آرایشگر بافت جذابی را رویش اجرا کرده بود و... چشم‌هایم، چشم‌های سُرمه‌کشیده‌ام می‌خندیدند. آن موقع ۲۵ شاید ۲۶ ساله بودم و در حال خواندن کارشناسی ارشد، او هنوز شرکت نزده بود و کار درست و حسابی نداشت، به همین دلیل چندسالی محرم شدیم... تا او بتواند کارش را راه بیندازد و من درسم را تمام کنم که بتوانیم باهم کار کنیم و زندگی رؤیاییمان را بسازیم. ما راجب همه‌چیز حرف زده بودیم و فکر کرده بودیم، تا اسم بچه، جنسیتش، تعدادش و حتی ظاهرش صحبت کرده بودیم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
97
1,192
مدال‌ها
2
می‌گفت برای مادر شدن هنوز بچه‌ام و من هربار اختلاف سنی چهار ساله را به رویش می‌آوردم تا فکر نکند که خیلی بزرگ‌تر است. عاشقش بودم و عاشقش خواهم ماند، تا زمانی که در این رگ خون جریان دارد... این قلب شکسته اگر هنوز نای تپیدن دارد، از عشق به او و امید به ساختن آن زندگی شاهانه است.
گفت که عاشقم نیست و به راحتی مدت صیغه را بخشید و رفت... مهریه‌ام ۲۵ شاخه گل مروارید بود، که بیش‌تر از تعداد مشخص شده را برایم تهیه کرده بود. تعدادش به‌خاطر سنم و نوع گل به دلیل نماد نقطهٔ شروع جدید و خوش‌بختی بود... هر موفقیتی که به دست می‌آوردم را باهم جشن می‌گرفتیم و او چند شاخه‌ای از آن را برایم می‌آورد... .
«دلم گرفته و دردی به سی*ن*ه پنهان است
و چشم من ز غم دل، چو ابر گریان است
دلم گرفته ولیکن کسی نمی‌داند
ز خط نوشت دل من کسی نمی‌خواند»
این شعر زیادی با حال من عجین شده است. کسی در اتاق را می‌زند، اشک‌هایم را پاک می‌کنم و عکس‌ها را به کمد برمی‌گردانم. در را که باز می‌کنم، پگاه مقابلم قرار می‌گیرد... او از سه سال پیش تاکنون حرفی از این‌که این اتفاق تقصیر من است نزده، اما قطعاً در ذهنش چنین چیزی هست! سینی‌ای در دست دارد و سعی می‌کند آرام حرف بزند:
- میشه بیام تو؟
در را کامل باز می‌کنم و می‌گذارم داخل شود، او نمی‌خواهد مورد حملهٔ پدرش قرار بگیرد و این را کاملاً متوجه می‌شوم. در این خانه همه از متین سماوات ترسیده شده‌اند، چراکه او دست به کاری زده‌ که هرگز انجامش نداده... دست بلند کردن روی زن و دختر که مقوله‌ای جداست؛ او روی عزیزترین دخترش دست بلند کرده! پگاه که کمی این‌پا و آن‌پا می‌کند می‌فهمم که مانند گذشته، دیگر نمی‌تواند با من ارتباط برقرار کند.
- اگر چیزی ذهنت رو مشغول کرده که مربوط به منه بگو... راحت باش!
- بابا جلوی هم‌کاراش تو رو زده؟!
چه راحت به زبان آورد! فکر می‌کردم کمی دیگر هم معطل کند یا مقدمه بچیند، اما نه، این‌گونه نیست!
- جلوی خانواده وثوق زد... یعنی وقتی سرم رو آوردم بالا دیدمشون، قبلش من و پدرت تنها بودیم.
- خب... برات غذا آوردم، یعنی فکر کردم که... .
لیوان آب‌میوه‌ای که در سینی بود را برمی‌دارم و بقیه را بدون این‌که نگاهی بیندازم به دستش می‌دهم
- ممنون! نمی‌تونم غذا بخورم... .
متعجب است، من همیشه بر سر سفره دوبار بشقابم را پر می‌کردم و هیچ ابایی از چاق شدن نداشتم؛ هرچند که چاق هم نمی‌شدم!
- بیرون رو نگاه می‌کنم اگه کسی نبود میگم که بری... بیش‌تر موندنت برات دردسرساز میشه.
سر تکان می‌دهد. خواهرکم هنوز کوچک است، اما بیش‌تر از سنش می‌فهمد و کاش این‌گونه نبود! کمی که بیرون را نگاه می‌کنم و می‌بینم که کسی در راه‌رو و پذیرایی نیست با دست اشاره می‌کنم که برود و تا وقتی که به آشپزخانه برسد او را از پشت نرده‌ها نگاه می‌کنم. خانه را جوری طراحی کرده بودم که از طبقهٔ بالا آشپزخانه، نیمی از پذیرایی و درب ورودی پیدا بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
97
1,192
مدال‌ها
2
آری... طراحی کرده بودم! وقتی که به این خانه آمدیم، هنوز لیسانس داشتم و متین سماوات بی‌توجه به حرف دیگران حتی همسرش من را برای طراحی این خانه انتخاب کرد و با افتخار گفت که می‌داند دخترش گل می‌کارد... گل کاشتم و او باز هم افتخار کرد و موفقیتم را توی صورت رقبا کوباند! غرور و تکبر داشتن را از او یاد گرفتم، فرزند ارشد بود و در اکثر مواقع برایش اولویت داشتم و حالا وجودم پشیزی ارزش ندارد! شب شده بود و لوسترهایی که خودم با طیف نور زرد و سفید انتخاب کرده بودم خانه را درخشان کرده بود، پیانوی خانوادگی، گوشهٔ سالن خاک می‌خورد... گاهی اوقات که مهمانی‌های خانوادگی داشتیم، بعد از شام یا آخر شب من پیانو می‌زدم و کیان و پدرش می‌خواندند. از کلمه «پدرش» زیاد استفاده کردم نه؟ بعد از اتفاق دیروز عهد بستم که او را دیگر پدر خود ندانم... فرض می‌کنم پدری نداشتم و ندارم، مشکلی پیش می‌آید؟ به اتاق برگشتم و حاضر شدم تا از خانه بیرون بزنم... امروز که هوای گذشته به سرم زده، ترجیح می‌دهم با یاد سهراب به این افکار خاتمه دهم. وقتی بیرون می‌رفتیم؛ زیاد پیاده‌روی می‌کردیم، هیچ‌کداممان به نشستن و چیزی خوردن علاقه نداشتیم... اغلب خیابان‌ها را وجب‌به‌وجب راه می‌رفتیم و اگر گرسنه شدیم به یک ساندویچی یا یک کافه‌رستوران، همان حوالی می‌رفتیم. امشب می‌خواهم کمی ول‌خرجی کنم و به ساندویچی نریمان بروم... آن‌قدر به آن‌جا رفته‌ بودیم که گاهی از دستمان خسته میشد و می‌گفت:
- شما دوتا مریضین، آخه کی تو دوران نامزد بازی میاد ساندویچی؟ اصلاً ما ساندویچ نداریم!
زیاد به او سر می‌زدیم، شوخی می‌کرد و ما را به خنده وا می‌داشت... او هم با دنیای عاشقی آشنا بود! عاشق آشپز مغازه‌اش شده بود و به خواستگاری رفته بود. فکر کنم حالا باید صاحب بچه شده باشند! سر زدن به دوستان قدیمی بد نیست... .
داخل ساندویچ فروشی می‌شوم و جلو می‌روم تا سفارشم را بدهم... حالا که فکر می‌کنم، یادم می‌آید که ساندویچ‌های نریمان به‌شدت بزرگ و پر از مخلفات است، من با این معده کوچک‌شده و اشتهای نداشته؛ قطعاً نمی‌توانم آن را کامل بخورم. یک چیز دیگر برای خودم سفارش می‌دهم و آن ساندویچ را برای یکی از کودکان کار می‌گیرم، فرقی نمی‌کند چه کسی... اولین کودک کار را که دیدم به او می‌دهم... .
سفارش یک ساندویچ کوکتل و یک پیتزای مینی دادم. امیدوارم که بتوانم آن پیتزا را تا آخر بخورم! از کسی که سفارش‌ها را می‌گرفت حال نریمان و حتی همسرش را می‌گیرم و می‌گوید در اتاق مدیریت هستند. از او خواستم که بگوید یک دوست قدیمی به دیدارشان آماده اگر وقت دارند، بیایند. چندی بعد هردو دست‌دردست آمدند و ذوق‌زده از این‌که من آن دوست قدیمی‌ام، به سمتم حرکت کردند. همسرش را در آغوش کشیدم و با او به یک سلام و احوال‌پرسی بسنده کردم. کنارم می‌نشینند و کمی صحبت می‌کنیم، تا او سر موضوع اصلی را باز می‌کند. سهراب و دلیل من برای رفتن به مغازه‌اش.
 
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
97
1,192
مدال‌ها
2
نریمان: شنیدم که جدا شدین!
- آره... یک‌سال و چندماهه که جدا شدیم... اون براش بد نشد، بهتر من گیرش اومد!
صحرا: نیکو رو میگی؟ مگه خبر داری؟
- مگه میشه خبر نداشته باشم، وقتی لحظه‌لحظه نامزدیش رو همه با اشتیاق برام تعریف کردن... .
هردوی آن‌ها ماجرای تصادف و اتفاق سه سال پیش را به خوبی می‌دانستند... .
نریمان: سهراب خریت کرده نفهمیده، تو چرا بی‌خیالش شدی؟
- گفت نمی‌خوادم، درست تو روزی که ماه‌گرد نامزدیمون بود گفت نمی‌خوامت... من اون‌موقع باختم... دیگه برام مهم نبود کسی من رو مقصر می‌بینه یا نه، خودم ترجیح دادم قبول کنم که مقصر منم.
صحرا: ولش کنید بابا! اشتهات زیاد شده پیتزا و ساندویچ و... .
بی‌حال می‌خندم:
- من پیتزاش هم به زور می‌خورم حالا ساندویچ هم بهش اضافه کنم؟
نریمان: تو اینجوری، اون هم که... .
آن‌ هم که؟ سهراب که مشکلی ندارد، من هم که مشکلی ندارم... چرا سعی دارند همه‌چیز را بزرگ کنند... .
آن‌ها هم چیزهایی که می‌خواهند را سفارش می‌دهند و شام را با رؤیاپردازی‌های نریمان می‌خوریم. می‌خواهد یک رستوران شیک باز کند و غذاهای ایرانی و خارجی را در آن ارائه کند. از صمیم قلب امیدوارم که این اتفاق بیفتد، او لایق بهترین‌هاست! بعد از این‌که شام را خوردیم یک چای را مهمانم می‌کنند و از من پول نمی‌گیرند اما پول ساندویچ را خودم با اصرار زیاد حساب کردم، چون برای خودم نیست. از آن‌جا بیرون می‌زنم و به خیابان می‌روم تا چیزی که برای یک کودک کار خریدم را تحویل دهم... کمی طول می‌کشد تا به چراغ قرمز برسم و یکی از آن‌ها را پیدا کنم. ساندویچ را به او می‌دهم و راه رفته را باز می‌گردم تا به خانه برسم. نگاهم پایین است، لحظه‌ای کفش مردانه‌ای درست مقابلم از حرکت می‌ایستد... آخر شب نیست، خیابان هم شلوغ است اما ناخودآگاه ترس در جانم رخنه می‌کند. بزاق نداشته را قورت می‌دهم و سعی می‌کنم آرام باشم... کسی با من دشمنی ندارد که مرا بگیر و با خود ببرد. سر بالا می‌آورم تا شخص را ببینم. آشنای امروزم است، غریبهٔ فردا... کسی که خاطراتش مرا به این‌جا و این وضع کشانده.
- بعضی گناه‌ها هرکاری بکنی پاک نمی‌شن... زندگی یه سری آدم‌ها رو خراب کردی بعد خوبی می‌کنی که زندگی یه نفر دیگه درست بشه!
بغض دارد گلویم... نمی‌شود نیش نزند؟ روزی‌اش را خدا نمی‌دهد اگر من را عذاب ندهد؟ می‌خواهم بروم... فاصله می‌گیرم و او از بند کیف من می‌گیرد تا فرار نکنم.
- ده‌بار برای سام و این و اون، یک‌بار هم برای من توضیح بده!
- شما گوشِتون پر شده از حرف‌های خواهرتون... من هم حرف‌هام همونه... .
- پس سما هیچ‌وقت دروغ نگفته؟ بابات حق داشت تا می‌خوردی بزنه، نباید به سیلی کفایت می‌کرد.
- نگران اون نباشید... بنده ضرب دست ایشون رو زیاد چشیدم‌... سیاه و کبود شدنم رو کسی ندیده!
سرم را زیر انداخته، به راهم ادامه می‌دهم اما حرف‌هایش و جواب ندادن‌هایم روی دوشم سنگینی می‌کند... نمی‌خواهم با او هم‌کلام شوم و نمی‌شود که با جانان سخن نگفت!
 
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
97
1,192
مدال‌ها
2
شروع می‌کنم به دویدن، سایه‌ای سیاه دنبال من است... سایه‌ای از جنس شومی که نمی‌خواهد مرا ول کند... انگار چیزی را در من یافته که باب میلش است، چیزی که از نخواستن و طرد شدن می‌آید.
درب خانه را که می‌بینم، می‌ایستم. چه کسی می‌گوید من با این قلب ناکوک تمام راه را بدوم... چرا کسی نگفت این فرد دیوانه و مجنون است تا من را از حرکت باز دارد؟ داخل می‌شوم و به آشپزخانه می‌روم. لیوانی آب پر می‌کنم و سپس دوتا از قرص‌ها را باهم در دهان می‌گذارم... همان موقع مادر وارد می‌شود.
- معلوم نیست اون بیرون چی‌کار کرده که تا اومده قرص می‌خوره!
- توهین کم آوردین که این یکی رو هم بهش اضافه کردین؟
- نکنه دلت بازم ضرب دست بابات رو می‌خواد؟!
- من رو از چیزهای تکراری نترسونید! جهنمی که برام ساختین عادی شده... درست همون روزی عادی شد که کسی که سی ساله پدر صداش می‌کردم، جلوی رفیقش زد توی گوشم... همون روزی عادی شد که همه تو روم وایسادین گفتین دروغ میگم... بازم بگم؟ دوست دارین از زندگی جدیدم براتون تعریف کنم؟ می‌خواین بدبختی‌هام رو بگم شاید خوش‌حال بشین هان؟!
کامران: گم‌شو تو اتاقت پناه!
- چیشد برادر نمونه؟ قلب مامان بابا می‌گیره من رو می‌بینن. کی این‌جا ناراحتی قلبی واقعی داره... کی دو تا سکته رو رد کرده و الان مشت‌مشت قرص می‌خوره؟
سماوات: نکنه اون شخص تویی؟ برام ذره‌ای مهم نیست که بلایی سرت اومده یا نه اما این رو بدون... هر بلایی که سرت بیاد حقته! چون تو پسر من رو، کیان من رو انداختی گوشهٔ بیمارستان.
- من نمی‌دونم سما چی‌کار کرده که این‌قدر بهش اعتماد دارین، اما مطمئن باشین که یه روزی حتماً ثابت می‌کنم که بی‌گناه‌ترین بودم، حتی اگر به‌خاطر اثبات این موضوع بمیرم هم برام مهم نیست.
راه اتاقم را در پیش می‌گیرم. مادرم می‌خواست انگ بزرگی را به پیشانی‌ام بزند... چگونه می‌تواند تربیت خودش زیر سوال ببرد؟
فردا باید با آن پزشک مغز و اعصاب تماس بگیرم و قرار ملاقاتی را با هم بگذاریم... شاید او طرف من را بگیرد و به من کمک کند... .
***
به شرکت آمده‌ام، قبل از آمدن چندباری با جناب سرمد تماس‌ گرفتم اما خاموش بود... احتمالاً عمل داشته؛ شایدم هم شارژ تمام کرده. تا ظهر باید زنگ بزنم. اگر جواب نداد به بیمارستان می‌روم... مگر مهم است که کامران یا حتی همسر دکتر سماوات می‌بینند؟ دیگر اهمیتی ندارد!
برای ساعت ده جلسه داریم... انگار یک سفر کاری در پیش دارند و جناب وثوق می‌خواهد پرسونل مورد نیاز را انتخاب و با آن‌ها گفت و گویی داشته باشد... و من انگار تنها کسی هستم که نمی‌خواهم بدانم این سفر برای چیست، چه رسد به آن‌که بخواهم بروم. در دل دعا و نظر می‌کنم که مرا به عنوان طراح داخلی نبرد و آن دخترک... که بود؟ خانم نعمتی... همان دخترک را با خودش ببرد. برادران وثوق وارد می‌شوند و آن پچ‌پچ راه افتاده را می‌خوابانند. اول از همه چک می‌کند که همه باشند و بعد بدون مقدمه‌چینی سراغ اصل مطلب می‌رود و وقتمان را تلف نمی‌کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
97
1,192
مدال‌ها
2
سهراب: خب، همه می‌دونید که یه سفر کاری داریم واسه یه پروژه‌ای که واقعاً موفقیتش برای شرکت لازمه... برای این‌کار چند نفر احتیاج دارم که به کمک هم بتونیم بهترین ساختمون رو تحویل بدیم... .
- نفرات انتخاب شدن؟
یکی از بخش معماری می‌پرسد که من اسمش را نمی‌دانم.
سهراب: بله تقریباً، از همه بخش‌ها یک نفر رو نیاز دارم اما بخش عمران و معماری سه، چهار نفر باید باشن، اگر حاضرین اسامی رو می‌خونم اگر به هردلیلی نمی‌تونید بیاید همین الان اعلام کنید؛ یادتون نره که این‌جا همه بهترین هستین و من دستم توی انتخاب بسته بوده.
هیچ‌گاه دوست نداشت بین کارمندانش تفرقه بیفتد، دوست داشت باهم رفیق باشند و کنار هم کارها را به مکمل‌ترین حالت ممکن تحویل مشتری دهند.
سهراب: از خانم‌ها شروع می‌کنم... خانم‌ها محبی، شکری و خانم نعمتی، آقایون؛ کاوه، اشتیاق، احمدی، افروز و در آخر هم جناب کمالی برای نظارت تشریف میارن... کسی مشکلی داره اعلام کنه.
نعمتی: آقای وثوق متأسفانه من نمی‌تونم تو این سفر باشم... .
من خوش‌حال بودم که او می‌رود و من مجبور نیستم که با آن‌ها بروم... کاش در این جمع یک طراح داخلی دیگر هم باشد، من هیچ میلی به این سفر کاری ندارم... هنوز تازه شروع کردم و امیدوارم به دلیل تازه‌کار بودن، من را انتخاب نکند!
سهراب: مشکلتون از جانب خانوادس یا ترس و اضطراب خودتونه؟
نعمتی: ترس و اضطراب همیشه هست، اما شما خانواده من رو بیشتر می‌شناسید!
سهراب: مشکلی نیست، بعد از جلسه تشریف بیارید دفترم‌ حلش می‌کنیم، همین‌طور شما خانم سماوات!
- من چی؟
خنگ شده‌ام... شاید هم این‌ کارها را می‌کنم که من را با خود نبرد. یعنی در این جمع طراح و معمار، هیچ طراح داخلی‌ای جز من و خانم نعمتی مذکور نیست؟ شرکتش خیلی عجیب است!
سهراب: شما هم تشریف می‌آرید دفتر من! دیگه کسی مشکلی نداره؟
کسی اعتراض نمی‌کند و او از سالن خارج می‌شود. بقیه هم در کسری از ثانیه اتاق جلسه را خالی از جمعیت می‌کنند و فقط من می‌مانم و سام و حرف‌های نگفته‌اش.
- نمی‌خوای بری نه؟
- اشکال نداره... یه کاریش می‌کنم، اون که سرش تو کار خودشه، اذیتم نمی‌کنه.
- خیلی چیزها ممکنه از سهراب ببینی که باورش برات سخته، اما... .
- اون هرچی که باشه دیگه به من ربطی نداره! اون الان شکلیه که نیکو دوست داره.
حرفی نمی‌زند و فقط با افسوس نگاه می‌کند... سهراب سمت چیزهای بیهوده و خوشی‌های لحظه‌ای نرفته و نمی‌رود... اما اگر تغییراتی که کرده، این‌ها باشند... وای به حال خودش و زندگی‌ای که دستی‌دستی نابودش کرده، وای از سما که باور حرف‌هایش توسط دو خانواده، همه‌چیز را خراب کرد! به دفترش می‌روم، نعمتی کمی ناراحت است... احتمالاً علاقهٔ زیادی به رفتن دارد، اما خانواده‌ای به‌شدت حساس و سخت‌گیر دارد... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
97
1,192
مدال‌ها
2
لبخندی می‌زنم و برای آرام کردنش می‌گویم:
- نگران نباش! انشاا... که طراحی این ساختمون رو تو به نام خودت ثبت می‌کنی.
فقط می‌تواند یک لبخند دروغین را روی لب‌هایش بیاورد. با منشی صحبت می‌کنیم و او بعد از هماهنگی به ما اجازه ورود می‌دهد. وقتی که می‌نشینیم، سهراب تلفنش را برمی‌دارد:
- رؤیا خانم من با پدرتون تماس می‌گیرم و با ایشون صحبت می‌کنم... این حق شماست که تو این کار پیشرفت کنید، خب؟
سر تکان می‌دهد... مشخص است بغض دارد و در نشکستن آن بلور شیشه‌ای پنهان، جان می‌کند و چقدر این چشم‌ها حالا مظلوم شده‌اند! سهراب تماس می‌گیرد و آقای نعمتی در بوق دوم یا سوم تلفن را جواب می‌دهد:
- سلام جناب مهندس! نکنه دختر من خبطی کرده که شما... .
سهراب: سلام! خیلی وقت ندارم، لطفاً به حرفام، تمام و کمال گوش کنید و بعد نظرتون رو بگید.
دخترک استرس دارد... پاهایش مدام تکان می‌خورد و هرگز این لرزش دست عادی جلوه داده نمی‌شود!
سهراب: جناب نعمتی، من یک پروژه سنگین در بندر دارم... دختر شما به عنوان طراح باید همراه من بیاد، ایشون طراح... .
پدر رؤیا، انگار که اصلاً خوشش نیامده باشد، چنان عربده‌ای می‌کشد که دختر بی‌چاره از جا می‌پرد... ترس من هم پنهان شدنی نیست!
نعمتی: آقای محترم من به شما اعتماد کردم، دخترم رو فرستادم وسط گرگ جماعت... کاری نکنید که نذارم گرد پاش به اون شرکت برسه!
تهدید می‌کرد... چه کسی را؟ سهراب وثوق را... لجبازترین و حساس‌ترین فرد؟!
سهراب: فکر می‌کنم گفتم بذارین حرفم تموم بشه!
اخم دارد... خشمش را پنهان کرده تا حرمت بزرگ‌تر حفظ شود. رؤیا می‌خواهد چیزی بگوید که سهراب دست بالا می‌آورد و آرام سر تکان می‌دهد.
نعمتی: آقای وثوق من اجازه نمی‌دم اون دختر جایی بره... اگه میره ما هم باید باشیم، ما هم الان شرایط مسافرت رفتن به‌خاطر اون دختر رو نداریم... .
آن دختر خیلی زحمت کشیده تا به این‌جا برسد... به شرکت سهراب وثوق، چیزی که صرفاً برای همه آرزو و برای بعضی‌ها در خواب هم عملی نمی‌شود... این از برخورد پدرش کاملاً مشخص است. تماس با یک جر و بحث مختصر به پایان می‌رسد و در آخر هم پدر رؤیا به او اجازه رفتن نمی‌دهد... حالش خوب نیست، ستونی به اسم امید، در دلش ترک برداشته... شاید هم آن ستون را اکنون از دست داده! به هرحال که آن بغض در گلو باید بشکند و او نمی‌تواند غرورش را در مقابل کسانی که الگویش بودند خرد کند... .
سهراب کمی آب می‌ریزد و به سمتش می‌گیرد:
- رؤیا جان سعی کن آروم باشی، این اولین و آخرین سفر کاری نیست... من به تو ایمان دارم، همین باعث میشه تو هم بیای بالا و پدرت این‌قدر حساس نباشه... .
این را که می‌گوید انگار که ضربه‌ای در هاونگ کوفته شده، جیغی می‌کشد و خدا را صدا می‌زند... خسته است، همانند من؛ نمی‌خواهد ادامه دهد و مجبور است، به‌سان من! درکش برایم راحت است... می‌گذارم خالی شود، سهراب هم کاری نمی‌کند. بعد که کمی آرام شد سعی می‌کند این خاطرهٔ نحس را از ذهن کارمندش پاک کند.
 
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
97
1,192
مدال‌ها
2
کمی پشتش را نوازش می‌کنم و سپس در آغوشش می‌گیرم... کارهایی که خودم نیاز داشتم و کسی نبود که برایم انجامش دهد. با ایما و اشاره به سهراب می‌گویم که بیرون منتظر بماند. بغضش ترکیده و حالا گریه‌اش بند نمی‌آید، از شدت گریه نفسش رفته و باز نمی‌گردد. وقتی می‌بیند که تنهاییم، حرف‌هایی که روی دلش سنگینی می‌کنند را به زبان می‌آورد:
- سال انتخاب رشتهٔ دبیرستانم که بود، شما کنکور داده بودین و رتبه برتر شده بودین... من رشته رو زده بودم ریاضی و مدرسه ثبت نام کردم که بنر تبریکی که برای شما بود رو دیدم... از همون موقع گفتم، میشه منم عکسم این‌جوری بره رو بنر اونم سر در مدرسه؟ نشستم خوندم به عشق رتبه برتر... تمام زورم رو زدم تا سال کنکور، بابام می‌گفت می‌خوای بخونی که چی... این‌ها که خوندن به کجای این دنیا رسیدن؟ می‌ترسیدم نذاره درس بخونم، ناامید بودم و کسی رو نداشتم. خسته شده بودم از بس که کلم رو کرده بودم تو کتاب تست‌های حسابان و ریاضی و فیزیک... داشتم کم می‌آوردم، با این حال کنکور رو دادم، فکر می‌کردم گند زدم و روحیه‌ام خیلی خراب شده بود... با هیچ‌ک.س حرف نمی‌زدم، چیزی نمی‌خوردم و در کل نابود شده بودم؛ تا روزی که نتایج اومد... شدم رتبه سه رقمی... خیلی بد نبود! لیاقت بیش‌ترش رو داشتم اما راضی بودم. با صحبت کردن مدیر و معاون بابام راضی شد من وارد دانشگاه بشم و درسم که تموم شد با اصرار آقای وثوق و قول و قرارهای سنگین، پدرم راضی شد که تو شرکت کار کنم.
کمی نفس می‌گیرد و من او را در محکم به خود می‌فشارم... حق پیشرفت برای اوست، نه منی که حتی روز تست گرفتن، اساتید به راحتی می‌شناختندش و از روی شخصی که پدرم بود خجالت کشیدند که قبولم کردند. کمی گریه می‌کند و وقتی آرام شد آب را به دستش می‌دهم و سعی می‌کنم کمی به او دل‌گرمی بدهم:
- آروم باش... این سفر نشد سفر بعدی خودم با پدرت حرف می‌زنم، من به اندازه تو لایق پیشرفت و ترقی نیستم که!
باز هم اشک می‌ریزد و مرا در آغوش می‌گیرد
- نگین دیگه... شما الگوی من بودین، هنوزم هستین!
لبخند می‌زنم... کاش الگویش آدم خوب و مورد پسند بود، نه من که از همه طرد شده‌ام! در باز می‌شود و صاحب اتاق با برادرش وارد می‌شود.
سام: رؤیا جون خیلی از من خوشت نمیادها! می‌خوای منو تنها بذاری بری با این بدعنقِ یه دنده؟
به سهراب اشاره می‌زند و مردمک چشمش را دور می‌چرخاند.
رؤیا: نخیرم، من بیخ گوش خودتم.
سام: آفرین دختر خوب! آدم به رفیقش که پشت نمی‌کنه، مگه من چمه که این یارو هرچی خوبه رو برمی‌داره می‌بره؟
لبخند می‌زنم... به هدفش رسیده بود، رؤیا می‌خندید و غصهٔ آن کار انجام نشده را نمی‌خورد. بلند می‌شوم:
- اگر امری نیست من برم!
سهراب: لازم به گفتن هست که باید به‌جای رؤیا خانم بیاین؟
- اگر متوجه نشده بودم هم الان شما گفتین... .
سام به آنی غمگین می‌شود... انگار او بیشتر از من می‌خواهد که در این‌جا بمانم.
 
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
97
1,192
مدال‌ها
2
سهراب: پس، فردا رأس ساعت این‌جا باشید تا نکات رو بگم و منتظر پرواز باشیم.
از دفتر بیرون می‌روم و راه آن دفتر که بی شباهت به یک انباری نبود می‌روم... دوباره باید با سرمد تماس بگیرم، اگر جواب ندهد؛ مرخصی می‌گیرم و به بیمارستان می‌روم.
در اتاق را چه کسی قفل کرده؟ من که هنوز در شرکت هستم، این کار چه معنی‌ای می‌دهد؟! به آبدارخانه می‌روم تا از عمو کلید بگیرم، اما او چیز دیگری تحویل من می‌دهد!
- سهراب گفته کلید دست کسی ندم عموجان!
- اما من تمام وسایلم تو اون اتاقه، کیفم، گوشیم، وای داروهامم تو اتاقه! عمو دو دقیقه کلید رو بده من برم وسایلم رو بردارم.
- اگر همه‌چیز تو کیف بود، من کیفت رو آوردم، اما کشو و کمد میز رو نگاه نکردم.
کارت را در کشو گذاشته‌ام اما شماره‌اش در گوشی‌ام هست... .
- ممنون عمو! من الان باید کجا برم؟
- برو پیش سام دخترم... از قضیه خبردارش کن، پیش سهراب نرو... اذیتت می‌کنه!
پیرمرد هم فهمید که جانی برای عذاب کشیدن و اذیت شدن ندارم، اما سهراب من را پناه سابق می‌بیند!
به سمت دفتر سام حرکت می‌کنم... عصبی شده‌ام و نمی‌توانم چیزی نگویم... درب را باز می‌کنم و بی‌اذن او وارد می‌شوم:
- این کار برادرت یعنی چی؟ برای چی اتاق رو دوباره تخلیه کرده؟
به سمتم می‌آید و درب را می‌بندد.
- آروم باش ببینم! چه‌خبرته داد و بیداد راه انداختی؟ تعریف کن ببینم این دیوونه باز چه دست گلی آب داده؟!
- برداشته اتاق رو تخلیه کرده، بعدم در رو قفل کرده، بدون این‌که بهم بگه.
- وسایلت تو اتاق مونده؟
- نه، عمو رمضون با خودش آورده بیرون، اما این برادرت داره کفر من رو در میاره... هرچی می‌ذارم پای حرف‌های سما و تلافی و انتقام و هیچی نمی‌گم، اون هی بدتر می‌کنه.
- باشه، من باهاش حرف می‌زنم... الان کجا باید بری؟
- نمی‌دونم!
زیر لب به انواع و اقسام لهجه‌ها و زبان‌هایی که بلد است، سهراب را به توبره می‌کشد و سپس گوشی و چند کلید را برمی‌دارد و می‌گوید با او همراه شوم. با او می‌روم و به وسط سالن شرکت که می‌رسیم ناگهان کسی خودش را از گردن سام آویزان می‌کند... این چه برخوردی است... آن هم در محل کار؟ دقیق که نگاه می‌کنم صورت دخترک برایم آشناست. او نیکوست، سام را با سهراب اشتباه گرفته؟ به غیر از رنگ‌ چشمانشان هیچ نقطه شباهتی در این دو برادر نیست!
نیکو: وای سامی! خیلی‌وقته ندیدمت، دلم برات تنگ شده بود... یه زنگ بهم بزن اقلاً!
سام: برو کنار نیکو زشته! این‌جا شرکته... سهراب همین‌جوری هم... .
سهراب: حرف تو دهن سهراب نذار، به جای خودت نطق کن. سلام عشقم!
عشقم؟ من خود را قطعه‌قطعه می‌کردم و پنجاه بار جان خود را قسم می‌خوردم که به من یک عزیزم ساده بگوید، نه دخترکم!
من چرا دارم خود را کنار نیکو می‌گذارم؟ با زبان خودش گفته که دوستم نداشته و عشقی نبوده، من چرا خودم را با نیکو مقایسه می‌کنم؟تمام نسبت‌هایی که سام زیر لب به آن‌دو می‌دهد را می‌شنوم:
- عشقم و زهرمار! این چه رفتار زشت و کثیفیه؟ اونم وسط شرکت... اَه! حالم داره از این وضعیت مزخرف به هم می‌خوره.
- سام؟ ولشون کن... حرف بزنیم؟
 
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
97
1,192
مدال‌ها
2
می‌خواهم به او بگویم... حالا که می‌خواهد طرف من باشد، بهتر است از نقشه‌هایم خبر داشته باشد. سر تکان می‌دهد و قصد خروج از شرکت را می‌کند، چون سهراب و نیکو بر سر راهش هستند، تنه محکمی به سهراب می‌زند و می‌رود... شاید هم می‌خواست یادآوری کند که وسط شرکت ایستاده‌اند و اتاق هم وجود دارد! وقتی از شرکت خارج می‌شویم، نگاهی به ساعت می‌اندازم... بهتر است به سام پیشنهاد یک رستوران یا کافه را بدهم. شاید من گرسنه نباشم اما او چطور؟ با او این مسئله را در میان می‌گذارم و او می‌گوید هنوز صبح است... آن‌قدر مشغول دردسرها شده بودیم که متوجه گذر زمان نشدیم، ما به یک‌باره از ده صبح به سه بعدازظهر رسیده بودیم! او هم چندبار از جاهای مختلف زمان را چک می‌کند و فکر می‌کند دارد اشتباه می‌بیند... وقتی قبول کرد که اشتباه ندیده، راضی می‌شود به رستوران برویم... آن‌جا راحت‌تر می‌شود حرف زد. هرچند که من مطمئن نیستم! تنها امیدوارم مزاحمی مانند آن روز در پارک نداشته باشیم. به رستوران می‌رسیم... به او بارها تأکید کرده‌ام، هم در بین راه و هم قبل از حرکت؛ که جایی دور از دسترس سهراب و هرکسی که ما می‌شناسیم باشد و او در دورترین نقطه یک رستوران انتخاب کرد. به یکی از میزها اشاره می‌کند و می‌گوید که آن‌جا بنشینیم. منو را اسکن می‌کند و گوشی را مقابلم می‌گیرد:
- اول تو بگو چی می‌خوری.
کمی صفحه گوشی را بالا، پایین میکنم تا یک سالاد یا غذای کم حجم را انتخاب کنم. منوی سالاد را که می‌بینم خوش‌حال می‌شوم و آن‌ها را می‌خوانم تا انتخاب کنم. سالاد فتوش را در منو مشاهده می‌کنم و سفارش می‌دهم... می‌تواند غذا باشد، گیاه‌خواران زیاد از این نوع سالادها می‌خورند... یک نوع سالاد که از انواع سبزیجات نان کمی برشته شاید هم سرخ شده درست می‌شود. دیگر در انتخابم نه نمی‌آورد، خسته‌ است و این از ظاهرش هم مشخص است، او هم یک پاستا سفارش می‌دهد و حالا دلش می‌خواهد من زودتر حرفم را بزنم... .
- میشه بگی برای چی این‌جاییم؟!
- خب اومدیم غذا بخوریم دیگه!
- پناه حرفت رو بزن! خستم، نمی‌تونم خیلی این‌جا بشینم.
او هم بعد از دو روز از این‌که حمایتم کند دست می‌کشد... سخت است که بین خواهر، برادر و یک غریبه؛ آن غریبه را انتخاب کنی و به کسانی که به تو نیاز دارند پشت کنی... بعد از آن کسی نباشد که تو را درک کند! می‌گویم و او را منتظر نمی‌گذارم... از طریقهٔ آشنا شدنم با دکتر سرمد و نقشه‌ای که کشیده‌ام خلاصه‌وار همه را می‌گویم. او حالا در فکر فرورفته... غذاهایمان را که می‌آورند، صبر می‌کند تا کار گارسون تمام شود و سپس می‌گوید:
- مطمئنی که کمکت می‌کنه و یادش نمی‌ره؟
- رو می‌زنم دیگه... تهش اینه یادش بره، خانواده سماوات وقتی کیان به هوش بیاد اینو تو چشم همه فرو می‌کنن و بعدم من رو می‌اندازن بیرون دیگه!
غذا که می‌خوریم ساکتیم... کسی مزاحممان نیست و در اصل کسی هم در رستوران نیست، جز چندتا از پرسنل پذیرایی که آن‌ها هم کنار هم قهوه می‌خورند و حرف می‌زنند، اما غذایشان معرکه بود... به اصرار سام چنگالی از پاستا هم خوردم.
 
بالا پایین