موضوع نویسنده
- Jul
- 97
- 1,192
- مدالها
- 2
کمی طرحهای بیهوده میکشم تا آن یک ساعت باقی مانده تمام شود و سپس به اتاقم پناه ببرم... .
یکی میگفت:«تنهایی گاهی وقتها، تقدیر ما نیست؛ ترجیح ماست.» تقدیر را نمیدانم اما این تنهایی الان ترجیح من است. نمیدانم تا چه زمانی باید این زندگی را ادامه دهم... اما اگر قرار است کیانِ من به هوش بیاید و مانند همیشه پشت من بایستد، تحمل میکنم و دوام میآورم اما، اگر اینگونه نباشد... .
فکر کردن به آن چقدر سخت است! برادرت پشتت را خالی کند... اگر چنین اتفاقی افتاد و خدا خواست که مرا بعد از آن در این جهنم زنده نگه دارد، گناه کردن را به جان میخرم و جان خود را به جانآفرین تسلیم میکنم. اما اینگونه نمیشود، کیان هیچوقت دروغ نمیگوید، حاضر است سما را از دست بدهد اما واقعیت را بگوید. اگر واقعاً عاشق باشند به هم میرسند، این را مادر همیشه میگفت... .
به خانه برگشتم و خودم را در اتاقم انداختم، بدون آنکه سلام دهم، بدون اینکه توجه کنم هرکدام در چه حالی هستند. آبی به دست و صورتم میزنم و کنار کمد کوچکم مینشینم، دلم برای گذشته تنگ شده، گذشتهای که زود تمام و شد و من هیچ نفهمیدم... .
از کمد، یادگاریها را بیرون میآورم. چند قاب عکس و آلبومهایی که خاک گرفتهاند... هارد لپتاپ هم هست اما الان به همین عکسها راضی هستم. تکتکشان را به یاد میآورم که چه زمانی و در چه اتفاقی به یادگار گذاشته شدهاند و من چقدر دلتنگ آن گذشتهام... گذشتهای که هرگز متوجه گذرش نشدم! یعنی سهراب هم دلش تنگ میشود؟ اصلاً سهراب بعد از بخشیدن مدت محرمیت به یاد من میافتد؟ محرم شده بودیم... به مدت چهار سال که فقط یکسال از آن را با خوشی کنار هم بودیم و به جبران آن من یکسال و هشتماه عذاب کشیدم... محرم شده بودیم چون او میخواست، میگفت عشق مقدس است و نباید به گناه آلوده شود، میترسید نتواند خودش را کنترل کند و کار غلطی از او سر بزند... اما نزد! در طول آن یکسال هیچوقت حرمت نشکست، مرزش را مشخص و به آن متعهد ماند. یکی از عکسها مربوط به روز نامزدی است، روی صورتش دست میکشم... سلیقهام مانند دیگر دختران چشم و ابرو مشکی نبوده، چشمهایی که عمق دریا را در خود جا داده بودند و موهایی با حالت طبیعی خودشان و رنگی که یک درجه از قهوهای روشنتر بود، کنارم با یک کت و شلوار طوسی و یک جلیقه خوشدوخت ایستاده بود... خوشتیپ بود، مانند همیشه! من هم یک لباس طوسی روشن بلند با سنگدوزیهای زیبا روی کمر و آستینش، موهای خرمایی حالتدارم که آرایشگر بافت جذابی را رویش اجرا کرده بود و... چشمهایم، چشمهای سُرمهکشیدهام میخندیدند. آن موقع ۲۵ شاید ۲۶ ساله بودم و در حال خواندن کارشناسی ارشد، او هنوز شرکت نزده بود و کار درست و حسابی نداشت، به همین دلیل چندسالی محرم شدیم... تا او بتواند کارش را راه بیندازد و من درسم را تمام کنم که بتوانیم باهم کار کنیم و زندگی رؤیاییمان را بسازیم. ما راجب همهچیز حرف زده بودیم و فکر کرده بودیم، تا اسم بچه، جنسیتش، تعدادش و حتی ظاهرش صحبت کرده بودیم... .
یکی میگفت:«تنهایی گاهی وقتها، تقدیر ما نیست؛ ترجیح ماست.» تقدیر را نمیدانم اما این تنهایی الان ترجیح من است. نمیدانم تا چه زمانی باید این زندگی را ادامه دهم... اما اگر قرار است کیانِ من به هوش بیاید و مانند همیشه پشت من بایستد، تحمل میکنم و دوام میآورم اما، اگر اینگونه نباشد... .
فکر کردن به آن چقدر سخت است! برادرت پشتت را خالی کند... اگر چنین اتفاقی افتاد و خدا خواست که مرا بعد از آن در این جهنم زنده نگه دارد، گناه کردن را به جان میخرم و جان خود را به جانآفرین تسلیم میکنم. اما اینگونه نمیشود، کیان هیچوقت دروغ نمیگوید، حاضر است سما را از دست بدهد اما واقعیت را بگوید. اگر واقعاً عاشق باشند به هم میرسند، این را مادر همیشه میگفت... .
به خانه برگشتم و خودم را در اتاقم انداختم، بدون آنکه سلام دهم، بدون اینکه توجه کنم هرکدام در چه حالی هستند. آبی به دست و صورتم میزنم و کنار کمد کوچکم مینشینم، دلم برای گذشته تنگ شده، گذشتهای که زود تمام و شد و من هیچ نفهمیدم... .
از کمد، یادگاریها را بیرون میآورم. چند قاب عکس و آلبومهایی که خاک گرفتهاند... هارد لپتاپ هم هست اما الان به همین عکسها راضی هستم. تکتکشان را به یاد میآورم که چه زمانی و در چه اتفاقی به یادگار گذاشته شدهاند و من چقدر دلتنگ آن گذشتهام... گذشتهای که هرگز متوجه گذرش نشدم! یعنی سهراب هم دلش تنگ میشود؟ اصلاً سهراب بعد از بخشیدن مدت محرمیت به یاد من میافتد؟ محرم شده بودیم... به مدت چهار سال که فقط یکسال از آن را با خوشی کنار هم بودیم و به جبران آن من یکسال و هشتماه عذاب کشیدم... محرم شده بودیم چون او میخواست، میگفت عشق مقدس است و نباید به گناه آلوده شود، میترسید نتواند خودش را کنترل کند و کار غلطی از او سر بزند... اما نزد! در طول آن یکسال هیچوقت حرمت نشکست، مرزش را مشخص و به آن متعهد ماند. یکی از عکسها مربوط به روز نامزدی است، روی صورتش دست میکشم... سلیقهام مانند دیگر دختران چشم و ابرو مشکی نبوده، چشمهایی که عمق دریا را در خود جا داده بودند و موهایی با حالت طبیعی خودشان و رنگی که یک درجه از قهوهای روشنتر بود، کنارم با یک کت و شلوار طوسی و یک جلیقه خوشدوخت ایستاده بود... خوشتیپ بود، مانند همیشه! من هم یک لباس طوسی روشن بلند با سنگدوزیهای زیبا روی کمر و آستینش، موهای خرمایی حالتدارم که آرایشگر بافت جذابی را رویش اجرا کرده بود و... چشمهایم، چشمهای سُرمهکشیدهام میخندیدند. آن موقع ۲۵ شاید ۲۶ ساله بودم و در حال خواندن کارشناسی ارشد، او هنوز شرکت نزده بود و کار درست و حسابی نداشت، به همین دلیل چندسالی محرم شدیم... تا او بتواند کارش را راه بیندازد و من درسم را تمام کنم که بتوانیم باهم کار کنیم و زندگی رؤیاییمان را بسازیم. ما راجب همهچیز حرف زده بودیم و فکر کرده بودیم، تا اسم بچه، جنسیتش، تعدادش و حتی ظاهرش صحبت کرده بودیم... .
آخرین ویرایش: