جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [انزوای واژه‌ها] اثر«عسل کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط STARLET با نام [انزوای واژه‌ها] اثر«عسل کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,199 بازدید, 47 پاسخ و 19 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [انزوای واژه‌ها] اثر«عسل کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع STARLET
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط STARLET
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,618
16,837
مدال‌ها
10
سکوت کشدار روی اتاق افتاد، صدای تیک‌تیک ساعت دیواری مثل میخی در جان طوبی کوبیده شد و سنگینی نگاه ابراهیم هر لحظه بیشتر بر شانه‌هایش نشست. انگار هوای اتاق رفته‌رفته تنگ‌تر می‌شد و دیوارها آرام نزدیک می‌آمدند. ابراهیم دست‌ها را روی زانو محکم‌تر فشرد، سرش اندکی به جلو خم شد و چشم‌هایش با آن برق جدی بر صورت طوبی دوخته ماندند. لب‌هایش آرام تکان خوردند و صدایش نرم اما سنگین در هوا پیچید:
- من نمی‌خوام چیزی به زور باشه… ولی باید بدونم. این زندگی بدون رضایت تو هیچ معنایی نداره.
طوبی چشم‌ها را پایین انداخت، نگاهش روی فرش ماند و انگار طرح گل‌هایش زیر نگاه لرزان او جان گرفتند. لب پایینش میان دندان‌ها لرزید، گلویش خشک شد و نفسی کوتاه میان سی*ن*ه‌اش حبس شد. سکوتش مثل وزنه‌ای سنگین در فضا ماند و ثانیه‌ها بی‌رحمانه طولانی شدند. یاد گذشته چون سیلی به ذهنش کوبید؛ صدای خنده‌های مصطفی، وعده‌های نیمه‌شب، نگاه پرحرارتش در گوشه‌های کوچه. همه چیز لحظه‌ای جان گرفت، اما درست همان‌جا، تصویر نگاه ابراهیم، نگاه سنگینی که هیچ راه گریزی از آن نبود، بر تمام خاطرات سایه انداخت. شانه‌های طوبی اندکی لرزیدند، دستانش بی‌قرار روی دامن صورتی رنگ جمع شدند و ناخن‌هایش بی‌اختیار در پارچه فرو رفتند. لب‌هایش تکان خوردند اما هیچ صدایی بیرون نیامد. بار دیگر نفس عمیق گرفت، سر را اندکی بالا آورد اما هنوز نگاهش از زمین جدا نشد.
با صدای آرام، لرزان و شکسته گفت:
- من… راضی‌ام.
کلمه‌ها به سختی از گلویش گذشتند، انگار از میان زنجیر عبور کرده باشند. صدایش آنقدر لرزان بود که در گوش خودش هم مثل اعترافی خفه آمد. ابراهیم لحظه‌ای نگاه از او برنداشت. چشمانش به‌ دقت حرکت لب‌های او را دنبال کردند، گویی می‌خواست ببیند این واژه از دل بیرون آمده یا از اجبار. سکوت کوتاهی کرد، سپس آهی بی‌صدا کشید و آرام سر تکان داد.
- همینو می‌خواستم بشنوم.
کلماتش ساده بودند، اما طوبی حس کرد هر حرف او مانند سنگی دیگر بر قلبش افتاد. دست‌هایش بیشتر در دامن مچاله شدند و شانه‌هایش پایین‌تر نشستند. درونش خالی شد، انگار رضایتش کاغذی باشد که آتش گرفته و دیگر چیزی برایش باقی نگذاشته باشد. ابراهیم کمی عقب رفت، نگاهش اندکی نرم‌تر شد، اما همچنان رگه‌ای از جدیت در آن ماند. طوبی در همان حال، با پلک‌هایی سنگین و نفسی بریده، سکوت کرد. صدای قلبش هنوز در گوش خودش می‌کوبید، و اتاق با همه‌ی اثاث ساده‌اش همچنان تنگ‌تر به نظر می‌رسید. در دلش می‌دانست این رضایت نه از عشق بود، نه از خواست دل؛ تنها سایه‌ای بود از اجبار، سایه‌ای که او را در بر گرفته و راهی برای رهایی نگذاشته‌بود.
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,618
16,837
مدال‌ها
10
دستگیره‌ی در آرام پایین کشیده شد و ابراهیم قدم اول را برداشت. صدای جیرجیر لولا در سکوت سنگین خانه پیچید. طوبی پشت سرش بیرون آمد، نگاهش هنوز روی زمین مانده‌بود و سایه‌ی بلند ابراهیم روی قالی لاجوردیِ سالن افتاد. مهری بی‌درنگ نیم‌خیز شد، دستانش روی دامن چادر مشکی لغزیدند و نگاه پرسشگرش میان دختر و ابراهیم چرخید. حسن‌آقا سرفه‌ای آرام کرد و دست بر لبه‌ی زانویش کشید، کت خاکستری‌اش زیر نور زرد لامپ برق کوتاهی زد. ابراهیم سر به علامت احترام تکان داد، صدایش آرام اما روشن در فضا پیچید:
- ما صحبت کردیم… خداروشکر همه چیز خوبه… راضی هستیم.
چهره‌ی زهره، روشن‌تر شد. لبخند کم‌جان روی لب‌هایش نشست و روسری کرم‌رنگش را روی شانه مرتب کرد. مادر طوبی زیر لب ذکر کوتاهی گفت و دست‌هایش را به هم فشرد. نگاهش اما هنوز لرزان روی دختر ماند، انگار می‌خواست پشت چشم‌های پایین‌افتاده‌ی او معنای پنهان را بخواند. کاظم، که از همان اول با نگاه جدی بر صندلی نشسته‌بود، ابروها را بالا انداخت و با صدای خش‌دار گفت:
- خب، حالا زوده که بگیم همه‌چی تمومه. این چیزا وقت و خراسان بیشتری می‌خواد. باید بیشتر با هم رفت‌وآمد کنیم، عجله خوب نیست.
سکوتی کوتاه روی جمع افتاد. حسن سری به تأیید تکان داد، لیوان چای نیمه‌خالی‌اش را روی میز عسلی گذاشت و گفت:
- بله، حق با شماست. عجله هیچ‌وقت خوب نبوده. ولی خب، نیت‌ها روشنه، ما هم چیزی پنهون نمی‌کنیم.
زهره لبخند نصفه‌ای زد، روسری‌اش را جلو کشید و ادامه داد:
- هر چی قسمت باشه همون میشه. ما فقط دل خوشی دختر شما رو می‌خوایم.
مهری آهی آرام کشید، نگاه کوتاهی به چادر مشکی خودش انداخت و بعد چشم از دخترش برنداشت. طوبی کنار مادر نشست، دست‌هایش را روی هم قفل کرد و نگاهش هنوز به نقش گل‌های فرش لاجوردی دوخته ماند. ابراهیم دست‌هایش را روی زانو گذاشت، کت سرمه‌ای‌اش با حرکت آرام چین خورد و نگاهش به حسن دوخته شد. لحظه‌ای سکوت، سپس صدای کاظم دوباره در فضا پیچید:
- رسم اینه که خانواده‌ها بیشتر با هم آشنا شن. امروزم فقط قدم اوله.
حسن لبخندی کوتاه زد و گفت:
- همین‌طوره. ما هم برای همین اومدیم.
حرف‌های بعدی یکی‌یکی تکرار شدند؛ تعریف از ادب و نجابت، گفتن اینکه «همه چیز به خیر و خوشی پیش میره»، ذکر اینکه «دخترتون ساکت و باوقاره» و تأکید بر اینکه «پسر ما هم سر به زیره». کلمات یکی پس از دیگری در هوا چرخیدند، مثل حرف‌هایی که بارها در چنین مجالسی تکرار شده‌اند، بی‌هیچ جان تازه‌ای. طوبی در همان سکوت ماند، لبخند اجباری کوتاهی بر لب آورد، اما دلش زیر فشار واژه‌های بی‌روح جمع شد. نور زرد لامپ روی موهای مشکی ابراهیم خطی براق انداخت و سایه‌اش روی دیوار پشت سر او کشیده‌تر شد.صدای خنده‌ی کوتاه زهره، همهمه‌ی آرام مردها، و حرکت استکان‌های چای در سینی مسی، سالن را پر کردند. اما پشت این صداها، در گوش طوبی هنوز همان تیک‌تیک ساعت دیواری می‌کوبید؛ تیک‌تیکی که هر ثانیه‌اش برای او حکم میخی تازه داشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,618
16,837
مدال‌ها
10
پاشنه‌ی کفش‌های چرمی حسن روی سرامیک سفید صدا داد و اولین قدم را به سمت در برداشت. کت خاکستری‌اش با حرکت شانه تکان خورد و برق کوتاهی زیر نور زرد لامپ زد. پشت سرش زهره روسری کرم‌رنگش را با دست چپ مرتب کشید، لبخند نصفه‌اش روی صورت خشک شد و دامن مانتوی آبی‌تیره‌اش صدای خش‌خش آرامی داد. کاظم از جا بلند شد، دکمه‌ی کت قهوه‌ای‌اش را بست و نگاهی کشیده و سنگین به ابراهیم انداخت. صدایش خشن در هوا پیچید:
- خب، خدا رو شکر. قدم اول برداشته شد. باقی‌اش هم به خیر ان‌شاءالله.
ابراهیم بی‌کلام سر تکان داد، دستش را جلو برد و در چوبی قهوه‌ای را آرام گشود. بوی خنک کوچه با رگه‌ای از خاک نم‌زده وارد سالن شد و لبه‌ی پرده‌های کرم‌رنگ را کمی به حرکت آورد. مادر طوبی بی‌اختیار نیم‌خیز شد، چادر مشکی‌اش روی فرش لاجوردی کشیده شد و نگاهش روی دختر دوخته ماند. طوبی کنار مبل ایستاده‌بود، دستانش به هم قفل و شانه‌هایش کمی لرزان بود. نگاهش به پاهای مهمان‌ها لغزید که یکی‌یکی از در گذشتند؛ رد گل‌و‌لای کفش‌ها روی سرامیک جا ماند و بعد با سایه‌ها محو شد. صدای خداحافظی‌ها و دعاها در هم آمیخت:
- به امید دیدار… خدا پشت‌وپناه‌تون… ان‌شاءالله قدم خیر باشه.
طوبی لبخند کوتاهی زد، اما لبخندش بیشتر به خطی لرزان روی صورت شبیه بود. قلبش در سی*ن*ه به کوبیدن افتاد و صدای تیک‌تیک ساعت دیواری از بالای سرش بلندتر به گوش رسید، گویی هر ثانیه مثل میخی تازه کوبیده شد. در که بسته شد، خانه در سکوت فرو رفت. تنها صدای خش‌خش چادر مادرش که روی مبل نشست باقی ماند و بوی مانده‌ی چای شیرین در فضا پیچید. سینی مسی هنوز روی میز بود، استکان‌های نیمه‌خالی با لکه‌های قهوه‌ای کمرنگ ته‌شان چشم را گرفتند. طوبی آرام روی لبه‌ی مبل نشست، دستانش را روی دامن عبای صورتی فشرد و نگاهش روی لکه‌های چای ثابت ماند. صدای نفس مادرش کنار گوشش پیچید که زیر لب گفت:
- خب، خدا رو شکر، همه‌چی خوب گذشت.
طوبی سر پایین آورد، پلک‌ها را به‌هم فشرد و در سکوت تکان داد. درونش اما هنوز پر از هیاهو بود؛ هیاهویی که نه در کلامش نشست، نه در نگاهش، فقط در لرزش انگشتانی که روی دامنش فشار آوردند.
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,618
16,837
مدال‌ها
10
خانه در سکوت فرو رفت، سکوتی که بعد از رفتن مهمان‌ها مثل باری سنگین روی دیوارها افتاد. درِ چوبی آخرین بار بسته شد، صدای قفل شدنش مثل میخی در گوش طوبی نشست. چادر مادر هنوز روی صندلی جا مانده‌بود، بوی چای و قند نیمه‌خیس روی میز پخش شده‌بود و صدای زنگ آخرین استکان که در سینی مسی لرزید، هنوز در گوش او می‌چرخید. طوبی به آرامی از کنار سفره‌ی جمع‌شده گذشت، پاهایش روی فرش لاجوردی سُریدند و انگار هر گامش در زمین فرو می‌رفت. نفسش کوتاه شد، دستش بی‌اختیار به دیوار سفید کشیده شد و نوک انگشتانش رد سرد گچ را حس کردند. اتاق‌ها یکی‌یکی خالی‌تر شدند، صدای مادر از آشپزخانه می‌آمد اما برای طوبی مثل زمزمه‌ای دور، نامفهوم و بی‌اثر بود. چشمش به پنجره افتاد. پرده‌ی کِرم‌رنگ نیمه‌کشیده‌بود و رد نور چراغ کوچه، خطی زرد روی دیوار انداخته‌بود. طوبی همان‌جا ایستاد، سرش سنگین شد و نگاهش در تاریکی حیاط گم ماند. انگار چشم‌هایش چیزی را می‌جستند که سال‌ها پیش جا مانده‌بود. تصویر مصطفی در ذهنش نقش بست؛ صدای خنده‌هایش، قول‌هایش، دست‌هایش که با اطمینان آینده را ساخته‌بودند. قلبش بی‌اختیار فشرده شد، مثل مشت بسته‌ای که نمی‌خواست باز شود. روی صندلی گوشه‌ی اتاق نشست، دامن پیراهن صورتی‌اش روی زانو افتاد و چین‌هایش در نور زرد لرزیدند. دست‌هایش را روی هم قفل کرد، لرز انگشتانش از چشم خودش هم پنهان نماند. نگاهش به کف فرش دوخته ماند، جایی که سایه‌ی چراغ در قالب خطی لرزان می‌رقصید. هر حرکت کوچک سایه، برایش یادآور تزلزل دل خودش شد. صدای نفس‌هایش سنگین شد. حس کرد هوا درون سی*ن*ه‌اش نمی‌چرخد، دیوارها به او نزدیک می‌شوند و سقف کوتاه‌تر از همیشه پایین می‌آید. دلش می‌خواست گریه کند، اما اشک در چشمش نای بالا آمدن نداشت. فقط گلویش خشک شد، لب‌هایش ترک برداشتند و طعم تلخ چای مانده هنوز روی زبانش حس می‌شد. پاهایش را جمع کرد، زانوها را در بغل گرفت و سرش را روی آنها خم کرد. صدای تیک‌تاک ساعت دیواری در خانه پیچید و هر ضربه‌اش مثل پتکی روی قلبش فرود آمد. هر ثانیه، یادآور تصمیمی بود که از اختیارش بیرون بود، هر لحظه، گواهی بر اجبار و فشارهایی که از هر سو بر او بسته شده‌بودند. چشم‌هایش را بست، اما حتی در تاریکی هم صورت مصطفی روشن شد؛ نگاهش، حرف‌هایش، وعده‌های ناتمامش. دستانش روی زانوها فشرده‌تر شدند و نفسش بریده‌تر بالا آمد. میان دو دنیا مانده‌بود، یکی گذشته‌ای که با عشق بسته شده‌بود و دیگری آینده‌ای که با اجبار به او تحمیل شده‌بود. در همان سکوت، فقط صدای خودش در گوشش پیچید. زمزمه‌ای آرام، شکسته و خفه بود:
- من… واقعاً راضی‌ام؟ یا فقط دارم خودمو گول می‌زنم؟
پاسخی نیامد. فقط صدای ساعت بود، صدای دورِ مادر از آشپزخانه و سنگینی اتاقی که با حضور طوبی پر از بغض و بی‌پناهی شده‌بود.
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,618
16,837
مدال‌ها
10
شب آرام در اتاق نشست. پرده‌ی کرم نیمه‌کشیده‌بود و رد نور ماه، باریکه‌ای نقره‌ای روی دیوار می‌ریخت. طوبی روی بستر دراز کشید، ملحفه‌ی سفید روی سی*ن*ه‌اش بالا و پایین می‌رفت و چشم‌هایش به سقف دوخته ماندند. ذهنش اما آرام نمی‌گرفت، مثل رودخانه‌ای پرخروش، پر از تصویرهای درهم‌رفته؛ صورت مصطفی، خنده‌اش، نگاهش، و بعد سایه‌ی ابراهیم که روی قالی خانه ایستاده‌بود. صدای آرام پای کسی نزدیک شد. لاله با پیراهن خواب صورتی کم‌رنگ و موهای طلایی باز، آرام در را هُل داد و وارد شد. نور چراغ نفتی گوشه‌ی اتاق بر گونه‌هایش افتاد و سایه‌اش روی دیوار لرزید. نشست کنار بستر، دست‌هایش را روی زانویش گذاشت و آهسته گفت:
- خوابت نمی‌بره، ها؟
طوبی سرش را کمی به طرف او چرخاند، نفس عمیقی کشید و لب‌هایش لرزیدند. صدایش آرام اما سنگین بیرون آمد:
- مگه میشه… بعد از این همه حرف و نگاه… خوابم ببره؟
لاله ملحفه را کمی مرتب کرد، انگار می‌خواست با همان حرکت کوچک آرامش را به خواهرش برگرداند. چشم‌های درشتش با نگرانی در صورت طوبی خیره ماندند.
- خب… تو چی گفتی؟ راضی شدی یا… فقط به زور گفتی آره؟
طوبی نگاهش را به سقف برگرداند، چشم‌ها برق خفه‌ی اشک گرفتند. صدایش شکست و بریده‌بریده گفت:
- من… دلم با مصطفی موند… با اون همه قول و قسم… با همه‌ی اون شب‌ها… چطور می‌تونم یه شبه فراموش کنم؟
لاله دستش را آرام روی بازوی طوبی گذاشت، فشار کوتاهی داد و زمزمه کرد:
- می‌دونم… تو هنوز هم اونو می‌خوای.
طوبی پلک‌ها را بست، نفسش سنگین شد. کلمات روی زبانش گیر کردند اما بالاخره بیرون ریختند:
- وقتی ابراهیم نگام می‌کرد، حس می‌کردم دیوارا دارن می‌بندن روم. می‌خواستم داد بزنم بگم دلم جای دیگه‌ست… اما نتونستم… چشم همه به من بود، صدام برید.
لاله آه کشید، نگاهش به زمین افتاد.
- خب اگه نخواستی، چرا نگفتی نه؟
چشم‌های طوبی پر از اشک شدند، صدایش لرزید:
- مگه می‌تونستم؟ مگه جرأت داشتم؟ نگاه بابا، نفسای سنگینش… نگاه مامان که فقط سکوت کرده بود… حرفای ابراهیم… همه‌چی رو دوشم سنگینی می‌کرد. حس کردم اگه «نه» بگم، دنیا رو خراب می‌کنم.
سکوت کوتاهی افتاد. لاله لب‌هایش را به هم فشرد، دست خواهرش را گرفت و در میان انگشتانش فشرد.
- یعنی می‌خوای زندگی کنی با کسی که دوسش نداری؟
اشک بی‌صدا از گوشه‌ی چشم طوبی لغزید و روی بالشت افتاد.
- نمی‌دونم… نمی‌دونم باید چیکار کنم… من هنوز… هنوز دلم با مصطفی است.
لاله سرش را پایین انداخت، انگشت شستش روی دست طوبی آرام کشیده شد. صدایش لرزان اما مهربان بود:
- کاش می‌شد همه‌چی رو به دل خودمون بسپاریم… نه به حرف این و اون.
اتاق در سکوت فرو رفت، فقط صدای دورِ جیرجیرک‌ها از بیرون می‌آمد. سایه‌ی لاله روی دیوار مثل کسی بود که کنارش نشسته اما خودش هم درمانده است و طوبی، میان ملحفه‌ی سفید و اشک‌های بی‌صدا، بیشتر از همیشه حس کرد که زندانی تصمیمی شده که انتخاب خودش نبود.
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,618
16,837
مدال‌ها
10
***
(مصطفی)
هوای دم‌کرده‌ی عصر در اتاق پیچیده‌بود، بوی کاغذ کهنه و دود سیگار در فضا مانده‌بود. مصطفی روی تخت نشسته‌بود، آرنج‌ها روی زانو و دست‌ها در هم قفل بودند. نگاهش به زمین دوخته شد و صدای تیک‌تیک ساعت روی دیوار مثل پتک روی شقیقه‌اش می‌کوبید. صدای قدم‌های صالح از راهرو بلند شد. بی‌مقدمه در را باز کرد و وارد شد. لبخند گوشه‌ی لبش نشست و نگاهش از سر تا پای مصطفی گذشت.
- چه عجب، داداش بزرگم تو فکر فرو رفته… !
مصطفی سر بلند نکرد، فقط ابروها به هم گره شدند. صدای گرفته‌اش از گلوی خشک بیرون آمد:
- بگو چی می‌خوای؟ حوصله‌ی مسخره‌بازیاتو ندارم.
صالح با قدم‌های آهسته جلو آمد، صندلی کنار تخت را عقب کشید و نشست. پا روی پا انداخت، سیگار نیم‌سوخته از جیب درآورد و میان لب گذاشت. آتش زد، پک عمیقی کشید و دود را روبه‌روی مصطفی پخش کرد.
- می‌دونی امروز کی سر زبون همه بود؟
مصطفی نگاه تیز بالا انداخت، چشمانش درخشیدند اما صدایی نداد. صالح خندید، دودی باریک بیرون داد و ادامه داد:
- طوبی! آره… همه داشتن از خواستگاریش می‌گفتن. می‌گن جوابش مثبت بوده، ابراهیم هم شاد و خندان بیرون اومده.
دست‌های مصطفی مشت شدند، رگ‌های روی دست بیرون زدند. پلک‌ها روی هم فشرده شدند و نفسش سنگین بالا رفت. صدایش لرزان اما پر از خشم شد:
- ساکت شو صالح… داری دروغ می‌گی.
صالح قهقهه‌ی کوتاهی زد، زانو جلو آورد و سیگار را روی لبه‌ی تخت تکاند. خاکستر روی ملحفه‌ی سفید افتاد و لکه‌ی سیاهی گذاشت.
- دروغ؟ من کی به تو دروغ گفتم؟ برو بپرس، همه می‌دونن. فقط تو مثل همیشه آخرین کسی هستی که باخبر می‌شی.
مصطفی به‌یکباره از جا بلند شد، تخت جیرجیر کرد و پشت سرش لرزید. دستش به سمت یقه‌ی صالح رفت، اما نیمه‌راه متوقف شد. صدای دندان‌های فشرده‌اش به‌زحمت از بین لب‌های بسته بیرون خزید:
- نمی‌ذارم… محاله… .
صالح سرش را بالا گرفت، نگاه تمسخرآمیز در چشم‌های برادر دوخت و با صدای سرد گفت:
- بذار راحتت کنم مصطفی. تو همیشه رؤیاباف بودی. دخترای این شهر دنبال مردی‌ان که آینده‌ش روشن باشه، نه کسی که توی گذشته‌ی خودش گیر کرده.
مصطفی لرزید، چانه‌اش پایین افتاد و نفس‌های تند سی*ن*ه‌اش را بالا و پایین کردند. انگشتانش هنوز در هوا جمع بودند، اما به یقه‌ی صالح نرسیدند. صالح سیگار نیمه‌سوخته را روی لبه‌ی پنجره خاموش کرد، از جا بلند شد و در حالی که به سمت در می‌رفت، آرام گفت:
- زود باش… از خواب بیدار شو. اگه خیلی دلت باهاشه، ثابت کن… وگرنه، مال تو نبوده هیچ‌وقت.
در را محکم بست و از راهرو پایین رفت. مصطفی تنها ماند، نگاهش روی لکه‌ی سیاه خاکستر روی ملحفه ماند. نفس‌هایش تند شدند، قلبش سنگین کوبید، و زمزمه‌ی خفه‌ای از لبش بیرون خزید:
- طوبی… نه… محاله… تو قول دادی!
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,618
16,837
مدال‌ها
10
صدای بسته‌شدن در مثل گلوله در جمجمه‌اش پیچید و لحظه‌ای همه‌چیز در سکوت فرورفت، جز صدای نفس‌های خودش که گویی از ته چاهی می‌آمد. انگشتانش هنوز در هوا خشک مانده‌بودند، میان خشم و ناتوانی لرزیدند و بالاخره بر میز کوبیده شدند، صدای شیشه‌ی جوهردان شکست و جوهر روی میز پاشید، سیاهی روی سفیدی پخش شد و از لبه‌ها چکید. نگاهش دوید دنبال آن سیاهی، مثل چشمی که آرام می‌میرد. دستی بر پیشانی کشید، گرمای تب‌دار پوستش را حس کرد و نفس کشید، اما هوا سنگین‌تر از آن بود که در سی*ن*ه بماند. تکیه داد به دیوار، شانه‌اش به گچ سرد خورد و پوزخند تلخی گوشه‌ی لبش نشست، صدایی میان خنده و ناله از گلویش بیرون خزید، گفت:
- رؤیاباف…؟
کلمه را جوید، انگار استخوانی در دهانش مانده‌باشد. چشم دوخت به خاکستر سوخته‌ی روی ملحفه، با انگشت لمسش کرد و سیاهی به پوستش چسبید. سیاهی را میان انگشت شست و اشاره فشرد، دانه‌هایش خرد شدند و لکه‌ی تازه‌ای بر پوست گذاشتند. زیر لب زمزمه کرد:
- مال من نبوده هیچ‌وقت…؟ قول داده‌بود! صدایش شکست، اما درونش فریادی پیچید که بیرون نرفت. سمت پنجره برگشت، دستش را بر چارچوب گذاشت و به بیرون نگاه کرد، اما هوا کدر بود. غبار عصر بر کوچه نشسته‌بود، صدای گاری دور می‌آمد و بوی خاک نم‌خورده بالا زده‌بود. چشم بست، پلک‌هایش لرزیدند و عرق سردی بر شقیقه نشست. صدای صالح هنوز در گوشش می‌پیچید، مثل طنینی که با هر دم زنده‌تر می‌شد. به میز برگشت، کاغذها را پس زد، یکی از نامه‌ها افتاد، کاغذ نازک زیر پا مچاله شد، خم شد، آن را برداشت، بازش کرد، خط خودش بود، نام طوبی بالایش نشسته‌بود و لکه‌ی جوهر قدیمی کنارش پخش شده‌بود. لب پایینش را میان دندان فشرد و زمزمه کرد:
- تو گفتی صبر کنم… گفتی وقتی وقتش رسید… . نباید با یک مشکل جا می‌زدی!
نفسش بریده شد، نامه را مشت کرد و فشرد، کاغذ در مشت خرد شد، صدایی خفه داد و تکه‌هایش روی زمین ریختند. روی زانو افتاد، دست‌هایش روی آن تکه‌ها لغزیدند، انگشتانش دنبال چیزی گشتند که دیگر نبود. سرش را بالا گرفت، سقف را نگاه کرد، نور زرد چراغ روی چشمان خسته‌اش شکست و سایه‌اش بر دیوار لرزید. پلک زد، آرام گفت:
- نه… تموم نشده… هنوز تمومش نکردم.
و صدایش چنان سرد و آرام بود که انگار خودش هم باورش نکرد.
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,618
16,837
مدال‌ها
10
نفس در سی*ن*ه‌اش ماند و لب‌های خشکش از هم باز نشدند. صدای تیک‌تاک ساعت، مثل سوزن در جمجمه‌اش فرو می‌رفت و با هر ثانیه، چیزی درونش می‌ریخت. دستش روی زمین لغزید، تکه‌کاغذی به نوک انگشت چسبید، نگاهش روی آن مکث کرد، ولی نخواندش. سر بلند کرد، گیسه‌ی موهایش بر پیشانی‌اش افتاد و با انگشت پس زد، موها به عرق پیشانی چسبیدند و نرمی‌شان در گرمای تب‌دار پوستش ماند. به سختی برخاست، پاهایش لرزیدند، صندلی از کنار واژگون شد و صدای کشیده‌شدن چوب روی سنگ کف، مثل ناله‌ای خشک در فضا پیچید. به‌سمت در رفت، کلید از روی میز برداشت، در مشت گرفت و از اتاق بیرون رفت. راهرو تاریک بود، نور ضعیف لامپ از سقف لرزید و صورتش را نیمی در سایه فرو برد. از پله پایین رفت، پاهایش روی هر پله صدایی داد، شبیه تپشِ دلی که دیر فهمیده درد کجاست. دمِ در که رسید، ایستاد. دستش را بر زبانه‌ی در گذاشت، انگشتانش کمی لرزیدند، اما باز نکرد. نگاهش لغزید روی قاب عکسِ کوچک بالای کنج دیوار، چهره‌ی دو پسر جوان در کنار هم، با لبخندی روشن و بی‌دغدغه که روزی بر لب داشتند. سایه‌ی لبخند در صورتش لرزید، نیم‌خنده‌ای پدید آمد و زود شکست. نگاه از عکس گرفت، نفس عمیقی کشید و در را باز کرد. هوای سرد شب روی گونه‌اش نشست و لبخندِ نیمه‌تمام را خشک کرد. قدم به کوچه گذاشت، کفش‌هایش در رطوبت سنگ‌فرش صدا دادند و دمی بخار از دهانش برآمد. چراغ‌های کم‌جان کوچه، سایه‌اش را دراز کردند تا پای دیوارها. هر گامش کشیده‌تر از قبلی بود، چنان که انگار زمین می‌خواست مانعش شود. نگاهش در امتداد دیوار دوید، جایی میان تیرگی، پنجره‌ای با نور کم پیدا بود، پرده‌ای نیمه‌افتاده و صدای مبهمی از درون خانه. همان‌جا ایستاد. دستش بالا رفت، اما پیش از آن‌که بر در بکوبد، مکث کرد. نگاهش بر چوب پوسیده‌ی در لغزید، انگشتش لرزید، نوک ناخنش به خراشِ قدیمیِ روی در خورد و متوقف ماند. صدای خفیفِ خنده‌ای از داخل آمد، کوتاه، زودگذر بود. پلک‌هایش پایین افتادند و شانه‌اش اندکی لرزید. نفسش را آرام بیرون داد، هوا سردتر شد و بخارش بر لب‌هایش نشست. لب گشود، صدایی بیرون خزید، بی‌آن‌که قصدی در گفتن باشد:
ـ راحتی…؟
کلمه در هوا گم شد. قدم عقب گذاشت، به دیوار تکیه داد و سر به سنگ سرد چسباند. رطوبت دیوار از پوستش بالا رفت و بوی خاک کهنه در نفسش پیچید. چشم باز نکرد، فقط دست بالا آورد، کف دست را روی سی*ن*ه‌اش گذاشت، جایی که تپش قلبش نابرابر می‌زد. لب‌هایش بی‌صدا تکان خوردند، زمزمه‌ای محو میان دندان‌ها شکست:
ـ اگه فقط یه بار… فقط یه بار گفته بودی نمی‌خوایم، تموم می‌کردم… .
سر بلند کرد، نگاهش میان نور زرد کوچه شناور ماند، دستی میان موهایش کشید، انگشتانش در میان تارها گیر کردند و بیرون آمدند. آهی از سی*ن*ه‌اش برآمد، آهی که نه از خشم بود نه اندوه، چیزی میان هر دو، بی‌مرز و بی‌نام بود.
قدم برداشت، پشتش را به خانه کرد، بی‌آن‌که نگاه آخر بیندازد، در کوچه پیش رفت. سایه‌اش با باد برید و رفت، مثل کسی که از خودش جا مانده‌باشد.
 
بالا پایین