جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [انزوای واژه‌ها] اثر«عسل کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط STARLET با نام [انزوای واژه‌ها] اثر«عسل کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,459 بازدید, 29 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [انزوای واژه‌ها] اثر«عسل کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع STARLET
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط STARLET
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,692
16,479
مدال‌ها
10
دست زمخت کاظم با ضربه‌ای محکم روی میز کوبیده شد، صدای خشک و پرطنین چوب شکسته در دل سکوت خانه پیچید، چراغ نفتی روی رف لرزید، شعله‌اش برای لحظه‌ای به دیوار کشیده شد و سایه‌های درهم چهره‌اش را کشید. رگ‌های گردن او مثل طناب‌های آویخته برجسته شدند، ابروها به هم گره خوردند، صدایش از عمق سی*ن*ه‌اش مثل غرش جانوری زخمی بیرون آمد:
- حیا نمی‌کنی طوبی؟ همه آبروم رو بردی... وصلت رو می‌خوای خراب کنی.. حالا جلوی چشمم می‌گی که دیگه مصطفی رو نمی‌خوای؟!
کلمات با خشونت و زهر پرتاب شدند، دندان‌هایش روی هم ساییده شدند، صدای خردشدن دندان‌ها زیر فشار شنیده شد. مهری با چشم‌هایی پر از اشک، بی‌هیچ توان مقاومت، خودش را روی صندلی چوبی خم کرد، دستش را بر دهان گذاشت، هق‌هقش رها شد، شانه‌هایش لرزیدند، صدای گریه‌ی او با خشونت کاظم درهم پیچید. دامن نخی‌اش زیر انگشتان مچاله شد، لب‌های مرجانی طوبی را نگاه کرد، لرزشی تلخ در نگاهش نشست، مثل مادری که تکه‌ای از جانش جلوی چشمش در حال فرو ریختن باشد. طوبی بی‌حرکت ایستاد، اما زانوانش لرزیدند، انگشتان باریکش گردنبند را سخت‌تر فشردند، نفسش سنگین‌تر بالا آمد، اشک روی گونه‌هایش راه گرفت و بر گردن باریکش لغزید. صدایی از گلویش نچکید، فقط پلک‌های نیمه‌سنگینش آرام بالا و پایین شدند. ناگهان صدای باز شدن در خانه در سکوت شب پیچید، لولای قدیمی با ناله‌ای بلند چرخید، باد سرد از کوچه به داخل وزید و شعله چراغ را تکان داد. اسحاق با قامتی بلند و پیراهن نیمه‌خاکی از راه رسید، ابروهای پرپشت و نگاه تیزش در دم اتاق را کاوید. لاله پشت سرش، با دامن گلدار و روسری نیمه‌افتاده، قدمی لرزان برداشت، نگاه هراسانش از چهره‌ی سرخ پدر به صورت خیس از اشک مادر و بعد به قامت یخ‌زده‌ی طوبی لغزید. صدای گرفته‌ی اسحاق، سنگین و پر از پرسش، فضا را برید:
- اینجا چه خبره پدر؟ چرا مادر اینجوری گریه می‌کنه؟
لاله با صدایی لرزان، شبیه نجوای کودکانه‌ای که بغض گلو را گرفته باشد، گفت:
- طوبی... چی شده؟ چرا اینجوری شدین؟
کاظم سرش را به سمت آن‌ها چرخاند، رگ‌های صورتش از شدت خشم هم‌چنان برجسته بودند، دستانش مشت‌شده بر زانو کوبیده شدند، صدای خشنش با خش‌خش سی*ن*ه و لرزش خشم گفت:
- چی شده می‌پرسی؟ خواهرتون بی‌آبرویی کرده، وصلت رو خودش تموم کرده، همه زحمت‌هامو به باد داده... .
صدای پدر مثل پتکی بر زمین کوبیده شد، اشک‌های مهری بیشتر روان شدند، دست‌هایش لرزان بالا رفتند و صورتش را پوشاندند، صدای هق‌هقش دیگر مهار نشد، همچون باران بهاری بر فضای سرد خانه بارید.
لاله به سمت طوبی دوید، دستان نازکش روی بازوی او نشست، چشم‌های پر از اشکش لرزان بالا آمدند، صدایش شکست:
- آبجی... چرا؟
اسحاق بی‌حرکت ایستاد، نگاهش بین طوبی و کاظم در رفت و برگشت، نفس‌هایش سنگین شدند، سایه‌ی بلندش در نور لرزان بر دیوار افتاد، دست‌هایش روی کمر گره شدند، رگ‌های گردنش مثل پدر برجسته شدند، اما صدایی از او برنخاست، سکوتی تلخ میان خشم و حیرت در وجودش قفل شد. طوبی پلک بست، نفس عمیقی کشید، اشکی دیگر بر گونه‌اش لغزید، لب‌های مرجانی‌اش لرزیدند، اما کلامی بر زبانش نلغزید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,692
16,479
مدال‌ها
10
اسحاق با ابروهای درهم‌کشیده قدمی بلند جلو آمد، صدایش از سی*ن*ه‌اش مثل ضربه‌ی پتکی بر سنگ بیرون جهید، تار و خشن، همراه با بغضی که در لابه‌لای خشم می‌لرزید:
- این چه کاریه کردی طوبی؟ آبروی همه‌مون رو بردی! مگه نمی‌دونی این وصلت واسه خونواده‌مون چی معنا داشت؟ مگه نمی‌فهمی بابا چه زحمتی کشید تا این وصلت جور بشه؟!
بازویش را به سمت طوبی پرتاب کرد، دست‌های زمختش در هوا لرزیدند، اما پیش از رسیدن به او، در میانه‌ی راه ایستادند و روی ران خودش کوبیده شدند. صدای کوبیده شدن دستش با غرش نفس‌هایش یکی شد، رگ‌های پیشانی‌اش بیرون زدند، نگاه تیز و پر از آتش‌اش بر چهره‌ی رنگ‌پریده‌ی خواهر دوخته شد. طوبی عقب کشید، بند گردنبند میان انگشتان باریکش پیچیده شد، زنجیر نقره‌ای لرزید، نور لرزان چراغ بر گوشه‌های منحنی‌اش لغزید، بوی سرد فلز در دماغش نشست. اشک در چشمانش بالا آمد، اما پلک بست تا نیفتد.
مهری با گریه‌ای بی‌امان جلو دوید، صدایش لرزان، ملتمس و شکست‌خورده در فضا پخش شد:
- بس کن اسحاق... نزن... صدام رو بشنو... دخترمو نزن... .
صدای هق‌هق او میان واژه‌ها شکست، دست لرزانش بازوی اسحاق را گرفت، پارچه‌ی نخی لباسش در دست او مچاله شد، قطرات اشک از چانه‌اش بر آستین پسرش چکیدند. کاظم بی‌حرکت بر جای نشست، اما لرزش ریز شانه‌هایش زیر فشار خشم پیداست، رگ‌های برجسته‌ی دستش مثل شاخه‌های خشکیده بر میز ساییده شدند. نگاه سختش از پشت ابروهای گره‌خورده بر دخترش دوخته ماند، کلامی بیرون نداد اما خشکش مثل صخره‌ای سیاه فضا را سنگین‌تر کرد. لاله، دست بر دهان گذاشته، گوشه اتاق ایستاد، چشمان پر از اشکش با وحشت بین برادر و پدر و خواهر در رفت و برگشت، لب‌های نیمه‌بازش هیچ کلمه‌ای بیرون ندادند، فقط صدای نفس‌های کوتاهش در سکوت شنیده شد. اسحاق نفس عمیقی کشید، صدای تیزش دوباره برخاست، اما این‌بار سنگین‌تر و پر از خشم فروخورده‌بود:
- جواب بده طوبی! بگو چرا این کارو کردی؟ بگو چرا بی‌آبرویی کردی؟
کلمات مثل شلاق بر دیوارهای اتاق پیچیدند، اما طوبی لب‌های مرجانی‌اش را گشود و بست، صدایی برنیامد. قطره‌ی اشکی از گوشه چشمش لغزید، بر خط صورتش فرو افتاد، روی چانه‌اش لرزید و بر گردن باریکش لغزید. مهری هق‌هق‌کنان خم شد، دستانش را بر صورتش گرفت، شانه‌هایش با هر گریه به لرزه افتاد، صدای گریه‌اش مانند موجی تلخ فضا را پر کرد. اسحاق میان نفس‌های سنگین و تیزش نفس تازه نکرد اما چشمانش در تاریکی چراغ لرزیدند، و بعد صدایش شکست، کلمات نیمه‌کاره در گلویش گیر کردند، و همان‌جا در سکوتی تلخ خاموش ماند. سکوتی سنگین بر خانه نشست، چراغ بر دیوارها سایه‌هایی لرزان انداخت، صدای نفس‌های تند، گریه‌های بی‌امان مهری و اشک بی‌صدا بر گونه‌های طوبی تنها صداهای مانده‌بودند. کاظم خشک و سنگین، چون تکه‌ای سنگ سیاه، بر جای ماند، هیچ نگفت فقط نگاهش همچون قفسی بسته بر همه چسبید و در میان این سکوت مرگبار، اشک‌های بی‌امان طوبی ساکت و آرام فرو ریختند... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,692
16,479
مدال‌ها
10
لاله آرام پا جلو گذاشت، صدای خفیف پایش روی فرش کهنه اتاق پیچید، سایه باریکش بر دیوار لرزید. انگشتان ظریفش لرزان بالا آمدند و بر جلوی سی*ن*ه‌اش گره خوردند، ناخن‌هایش در گوشت کف دستش فرو رفتند. لب‌های نیمه‌بازش چند بار بی‌صدا تکان خوردند اما کلمه‌ای برنیامد. نگاهش از پدر خشکیده‌اش به مادر خمیده‌اش لغزید، برادر عصبانی‌اش را گذراند و در چهره اشک‌بار طوبی ایستاد. اشک در چشمان خودش حلقه زد، نفس کوتاهش در گلوی باریکش گرفت و بعد صدای لرزان و آهسته‌اش در سکوت سنگین نشست، صدایی که میان گریه و خواهش می‌لرزید:
- بابا... بس کن دیگه... مامان داره از گریه می‌میره... طوبی... طوبی خواهرمه... .
مهری با شنیدن صدای دختر کوچکش شانه‌هایش لرزیدند، گریه‌اش پرصدا‌تر شد، دستانش از روی صورت به سوی لاله باز شدند، انگار می‌خواست دخترش را در میان بگیرد، اما در نیمه‌ی راه بر زانوهای لرزانش فرو افتادند. اسحاق با شنیدن صدای خواهر کوچک‌تر، سر به سوی او برگرداند، نگاه تند و عصبی‌اش برای لحظه‌ای در چهره‌ی اشک‌بار لاله مکث کرد، رگ گردنش هنوز برآمده، اما زبانش بسته شد. دست‌هایش که تا لحظه‌ای پیش بر هوا می‌لرزیدند، آرام پایین آمدند، مشت شدند و بر رانش سنگین فرود آمدند. کاظم آهسته پلک زد، صدای دم و بازدمش مثل زوزه‌ای در سی*ن*ه‌اش پیچید، خطوط سخت صورتش زیر نور لرزان چراغ عمیق‌تر شدند. نگاهش کوتاه بر لاله لغزید، اما لبانش باز نشدند، خشکش مثل مجسمه باقی ماند. لاله یک قدم دیگر برداشت، لرزش دامن لباس ساده‌اش با هر حرکت پیدا شد، صدای خفه پاهای برهنه‌اش روی زمین پیچید. نگاهش را به طوبی دوخت، صدایش آرام‌تر، اما محکم‌تر شد:
- طوبی رو نذارین تنها بمونه... اون... اون هم مثل ماست... فقط می‌ترسه... .
چشمان طوبی از اشک خیس‌تر شدند، لب‌های مرجانی‌اش لرزیدند، انگار می‌خواست کلمه‌ای بگوید، اما فقط هق‌هقی در گلویش شکست و اشکش دوباره فرو ریخت. سکوت باز روی اتاق نشست، اما این‌بار با صدای آرام و ملتمس لاله، سنگینی‌اش شکاف برداشت؛ نفس‌ها سنگین‌تر شدند، گریه‌ی مهری عمیق‌تر، و چشمان طوبی پر از دردی بی‌پایان‌تر شد.
کاظم آرام پلک زد، خطوط زمخت صورتش زیر نور زرد چراغ کمی شل شد، نفسش سنگین‌تر بالا و پایین رفت، و نگاه سردش برای لحظه‌ای کوتاه از چشم‌های اشکبار لاله برید. صدای پرخراش و گرفته‌اش آرام‌تر، اما همچنان زمخت در فضا پیچید، کلماتی که میان دندان‌های فشرده‌اش به سختی بیرون خزیدند:
- لاله... بس کن... دیگه چیزی نگو... .
مهری میان گریه سر بلند کرد، چشمانش سرخ و متورم، نگاه لرزانش بر چهره مردش نشست. برای اولین بار امشب نفسش آهسته‌تر شد، انگار باور نمی‌کرد که صدای کاظم این‌طور آرام شده باشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,692
16,479
مدال‌ها
10
طوبی با صدای گرفته و گلو بسته نفس کشید، دستان سردش روی دامنش چنگ زدند، بند انگشت‌هایش سفید شدند. لب‌های مرجانی‌اش به سختی تکان خوردند، لرز کلماتش همراه با هق‌هق خفه بر لب نشست، صدایش نیمه‌کنده، اما محکم بیرون ریخت:
- بابا... من... می‌خوام همه‌ی چیزایی که یادگار مونده... گردنبند... دفتر... حتی اون نامه‌ها... همه رو ببرم خونه‌ی عمو... دیگه نمی‌خوام چیزی پیش چشمم باشه... .
مهری با شنیدن کلمات دخترش نفسش را با هراس برید، سرش به طرف او برگشت، اشکش تازه‌تر لغزید، دست لرزانش جلو آمد، اما در نیمه راه دوباره افتاد. اسحاق بی‌اختیار یک قدم برداشت، نگاهش بین خواهر و پدرش چرخید، مشت گره‌خورده‌اش آرام لرزید. کاظم دندان‌هایش را بر هم فشرد، رگ گردنش برجسته شد، و برای لحظه‌ای صدایی شبیه غرش خفه در سی*ن*ه‌اش پیچید. اما کلماتش وقتی از دهان بیرون خزیدند، آرام‌تر، سردتر و کنترل‌شده‌تر بودند، صدایی که مثل آهن کند در فضا برید:
- نه... لازم نیست تو بری. این کارو خودم می‌کنم. اسحاق همراهم میاد. دیگه تو دست به هیچ چیز نمی‌زنی.
سکوت بعد از حرفش سنگین شد. طوبی در جای خود یخ زد، نگاهش روی لب‌های زمخت پدرش خشک ماند، قلبش در سی*ن*ه‌اش کوبید. دندان‌هایش را روی هم فشرد، اما اشک دوباره از گوشه چشمش پایین لغزید. مهری با صدایی شکسته، لرزان و میان گریه زمزمه کرد، کلماتش مثل رشته‌ای باریک و خفه میان دستان اشکش افتادند:
- کاظم... این دختر... خودش باید دل بکنه... نذار همه‌چی توی دست‌هات باشه... .
کاظم به آرامی نگاه سختش را بر همسرش انداخت، خط اخم هنوز میان دو ابرویش بود، اما صدایش را بلند نکرد. فقط پلک زد، سرش را پایین انداخت، و با نفسی سنگین روی صندلی نشست. لاله بی‌حرکت کنار دیوار ایستاد، چشم‌هایش پر از اشک و ترس، دستانش گره‌خورده بر سی*ن*ه، و نگاهش بی‌صدا میان همه لغزید. صدای گریه آرام طوبی شکست سکوت را، صدایی که در فضای اتاق پیچید و دوباره اشک مهری را جاری‌تر کرد.
***
سکوت اتاق به سنگینی سایه‌های شب بر شانه‌های طوبی نشسته بود. فانوس نیم‌سوخته روی طاقچه نور زرد و لرزانی بر دیوار می‌انداخت، انگار که خودش هم با هر تپش قلب دختر بلرزد. او کنار تخت نشسته‌بود، زانوهایش را به سی*ن*ه چسبانده‌بود و صورتش میان بازوانش فرو رفته‌بود. صدای نفس‌های بریده و خفه‌اش در تاریکی پخش می‌شد، صدایی که خودش را هم می‌ترساند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,692
16,479
مدال‌ها
10
لحظه‌ای بعد، انگار چیزی در درونش تصمیمی ناگهانی گرفته باشد، آهی لرزان از سی*ن*ه بیرون داد و به سمت زیر تخت خم شد. صندوقچه چوبی کوچک، با لولاهای زنگ‌زده و نقش و نگار ساده‌ای از برگ‌های حک‌شده بر سطحش، بیرون کشید. وقتی در را بالا زد، دست‌هایش لرزیدند. صدای خش‌خش لولاها مثل شکستن چیزی در دلش بود. اولین چیزی که نگاهش را گرفت، شال ظریفی بود که بوی خفیف عطر یاس هنوز در تار و پودش مانده‌بود. انگشتانش پارچه سفید و نرم را لمس کردند، خاطره روزی در ذهنش زنده شد که مصطفی همان شال را آرام روی شانه‌هایش انداخته‌بود، با خنده‌ای آرام و نگاهی سرشار از مهر. اشک در چشم‌هایش حلقه زد، شال را بوسید، و با آهی خفه در بقچه گذاشت. کنار شال، جعبه کوچکی بود از چوب گردو، جلاخورده و صاف، که رویش با خطی محو حرف «م» کنده شده‌بود. وقتی در را گشود، دکمه فلزی کوچکی با طرح گلبرگ و چند یادداشت کوتاه روی کاغذهای باریک بیرون افتادند. دستش وقتی یکی از کاغذها را باز کرد، لرزید. خط آشنا و پرشتاب مصطفی مقابل چشمانش رقصید. کلمات ساده اما زنده بودند، انگار هنوز صدای او را می‌شنید که می‌گوید:
- طوبی، هیچ چیز جدایمان نمی‌کند.
اشک گرم روی کاغذ افتاد و جوهر کم‌رنگ لرزید. کاغذ را به سی*ن*ه فشرد، بعد بی‌صدا در بقچه جای داد. دفترچه چرمی قهوه‌ای یادگار بعدی بود. جلدش سائیده و گوشه‌هایش تاخورده، پر از نوشته‌های کوچک و طرح‌های بی‌تکلف بود. انگشتان باریکش روی خط‌ها لغزیدند، خط‌هایی که لحظه‌ای با خنده نوشته شده بودند، لحظه‌ای دیگر با شتاب و دلهره روی کاغذ خط خوردند. او ورق زد، هر صفحه بوی روزهای گذشته می‌داد، روزهایی که دیگر بازنمی‌گشتند. صدای هق‌هق آرام از گلویش بالا آمد و میان تاریکی پیچید. دفترچه را محکم بست، لرز دستانش بیشتر شد و آن را با آهی بریده کنار بقیه گذاشت و بعد... گردنبند. زنجیر نقره‌ای باریک روی مخمل سبز درخشید، آویزی کوچک به شکل قلب شکسته در میان نور لرزان فانوس برق زد. دست‌هایش بی‌اختیار لرزیدند، انگشتانش آویز را گرفتند. بوسه‌ای آرام بر فلز سرد زد، اشک روی گونه‌هایش روان شد. خاطره روزی که مصطفی گردنبند را در مشت او گذاشته بود، با صدای لرزانش که می‌گفت:
- وقتی دلت گرفت، اینو نگاه کن.
در ذهنش مثل موجی تند برخاست. بغض در گلویش شکست، صدای گریه خفه اتاق را پر کرد. گردنبند را محکم در مشت گرفت اما همان‌دم، دست‌های لرزانش از کنترل خارج شدند، زنجیر باریک لغزید و با صدایی خشک بر فرش افتاد. چشمانش وحشت‌زده پایین دویدند. آویز میان تارهای فرش پیچید و در سایه گم شد. هراسان خم شد، دست‌هایش در میان تار و پود فرش فرو رفت، گوشه‌ها را کنار زد، نور فانوس را نزدیک‌تر کشید، اما گردنبند بی‌صدا ناپدید شده‌بود. نفس‌هایش به بریده‌بریده درآمد، اشک‌هایش قطره‌قطره روی فرش چکیدند. سرش را پایین گرفت، گونه‌اش را بر دستانش گذاشت، و بی‌امان گریست اما لحظه‌ای بعد، انگار چیزی درونش سخت شد. اشک را با پشت دست پاک کرد، نفس عمیقی کشید، و وسایل باقی‌مانده را آرام در بقچه گذاشت. بقچه را محکم گره زد، دست‌های لرزانش روی گره فشرده شدند. نگاه آخرش به اتاق دوید، به سایه‌های لرزان بر دیوار، به جایی که گردنبند گم شده بود. لب‌های مرجانی‌اش لرزیدند، نجوا کرد:
- پس بمون... این‌جا بمون... .
***
صبح که سپیده بر دیوار حیاط نشست، طوبی با چشمانی سرخ و بی‌خواب، بقچه را در آغوش گرفت. پاهایش سنگین شدند، اما خودش را به ایوان رساند. صدای قدم‌های سنگین کاظم از حیاط آمد، صدایی خشک و بی‌انعطافی که در ذهن طوبی ژرف پیدا کرده‌بود. طوبی بغض را فرو داد، و بقچه را محکم‌تر به سی*ن*ه فشرد. گردنبند اما، در میان تاریکی اتاق جا ماند؛ مثل زخمی پنهان، مثل پیوندی خاموش که هیچ‌ک.س قادر به بریدنش نبود، مانده‌بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,692
16,479
مدال‌ها
10
.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,692
16,479
مدال‌ها
10
.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,692
16,479
مدال‌ها
10
..
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین