- Apr
- 5,571
- 6,493
- مدالها
- 12
چشمانم را می بندم و خودم را در بهشت تصور می کنم، در خیالم به بهشت سفر می کنم؛ بهشتی که همه ما آدم ها آرزوی رفتن به آن جا را داریم، بهشتی که خداوند وعده ی آن را به ما داده است.
خودم را رو به روی دری می بینم بزرگ تر از هر دری که تا به امروز دیده ام؛ در به رویم باز می شود و من قدم به داخل می گذارم؛ باورم نمی شود دهانم باز مانده از آن همه زیبایی.
نهرهای آبی که آبشان آنقدر صاف و ذلال است که تصویر خودم را در آن ها می بینم، بهشت آنقدر بزرگ است که به نظر می آید اگر بخواهم کل آن را بگردم روزها طول می کشد.
درخت های میوه ای که آن قدر پربار هستند که شاخ هایشان به سمت پایین خم شده است؛ هر طرف که سر می چرخانم پر است از نور و زیبایی.
پرنده های زیبایی که مانند آن ها را روی زمین ندیده ام، صدای زیبایشان در گوشم طنین انداز می شود و آوای بی نظیرشان فضا را بسیار رویایی و خاص کرده است؛ در بهشت همه چیز شفاف و روشن است و هیچ تاریکی و سیاهی دیده نمی شود.
آدم هایی را می بینم که همگی لباس سفید به تن دارند و بسیار خوشحال و شاد هستند؛ همگی لبخند به لب دارند و هیچ غمی در چهرشان وجود ندارد؛ مدام در حال حمد و ستایش خداوند هستند.
احساس کردم پدر بزرگم را بین آن ها می بینم که با چهره ای خوشحال با آن موهای سفید و صورت نورانی اش بین آن ها ایستاذه و لبخند به لب دارد، به سمت او دویدم؛ او هم مرا دید و به سمت من آمد.
پدر بزرگ خیلی دل تنگت بودم خیلی خوش حالم که دوباره شما را می بینم؛ با آرامشی که در چهره اش بود لبخندی به رویم زد و گفت فرزندم من هم خیلی دل تنگت بودم.
از او پرسیدم پدر بزرگ خیلی خوش حالم که در بهشت هستی آیا اینجا را دوست داری؛ و او در جواب گفت عزیزم اگر می دانستم بهشت اینقدر خوب است هیچگاه از مرگ نمی ترسیم و لحظه شماری می کردم برای آمدن به اینجا.
از من به تو نصیحت فرزندم هیچگاه بهشت خداوند را با زمینی که در آن هستی مقایسه نکن؛ تمام تلاشت را بکن که بعد از مرگ جایگاهت بهشت باشد؛ و اگر تنها برای خشنودی و رضایت خداوند زندگی کنی خداوند بهشت را به تو پاداش خواهد داد.
پدر بزرگم لبخند دیگری به من زد و به سمت دیگری رفت؛ دوست داشتم همان جا بمانم دل کندن از آن همه زیبایی برایم دشوار بود، با صدای در اتاق به خودم آمدم، سفر خیالی به بهشت از سفرهایی که در تمام عمرم در واقعیت رفته بودم هم برایم هیجان انگیزتر و لذت بخش تر بود، و امیدوارم بتوانم بنده خوبی برای پروردگارم باشم و پس از مرگم هم به بهشت بروم.
خودم را رو به روی دری می بینم بزرگ تر از هر دری که تا به امروز دیده ام؛ در به رویم باز می شود و من قدم به داخل می گذارم؛ باورم نمی شود دهانم باز مانده از آن همه زیبایی.
نهرهای آبی که آبشان آنقدر صاف و ذلال است که تصویر خودم را در آن ها می بینم، بهشت آنقدر بزرگ است که به نظر می آید اگر بخواهم کل آن را بگردم روزها طول می کشد.
درخت های میوه ای که آن قدر پربار هستند که شاخ هایشان به سمت پایین خم شده است؛ هر طرف که سر می چرخانم پر است از نور و زیبایی.
پرنده های زیبایی که مانند آن ها را روی زمین ندیده ام، صدای زیبایشان در گوشم طنین انداز می شود و آوای بی نظیرشان فضا را بسیار رویایی و خاص کرده است؛ در بهشت همه چیز شفاف و روشن است و هیچ تاریکی و سیاهی دیده نمی شود.
آدم هایی را می بینم که همگی لباس سفید به تن دارند و بسیار خوشحال و شاد هستند؛ همگی لبخند به لب دارند و هیچ غمی در چهرشان وجود ندارد؛ مدام در حال حمد و ستایش خداوند هستند.
احساس کردم پدر بزرگم را بین آن ها می بینم که با چهره ای خوشحال با آن موهای سفید و صورت نورانی اش بین آن ها ایستاذه و لبخند به لب دارد، به سمت او دویدم؛ او هم مرا دید و به سمت من آمد.
پدر بزرگ خیلی دل تنگت بودم خیلی خوش حالم که دوباره شما را می بینم؛ با آرامشی که در چهره اش بود لبخندی به رویم زد و گفت فرزندم من هم خیلی دل تنگت بودم.
از او پرسیدم پدر بزرگ خیلی خوش حالم که در بهشت هستی آیا اینجا را دوست داری؛ و او در جواب گفت عزیزم اگر می دانستم بهشت اینقدر خوب است هیچگاه از مرگ نمی ترسیم و لحظه شماری می کردم برای آمدن به اینجا.
از من به تو نصیحت فرزندم هیچگاه بهشت خداوند را با زمینی که در آن هستی مقایسه نکن؛ تمام تلاشت را بکن که بعد از مرگ جایگاهت بهشت باشد؛ و اگر تنها برای خشنودی و رضایت خداوند زندگی کنی خداوند بهشت را به تو پاداش خواهد داد.
پدر بزرگم لبخند دیگری به من زد و به سمت دیگری رفت؛ دوست داشتم همان جا بمانم دل کندن از آن همه زیبایی برایم دشوار بود، با صدای در اتاق به خودم آمدم، سفر خیالی به بهشت از سفرهایی که در تمام عمرم در واقعیت رفته بودم هم برایم هیجان انگیزتر و لذت بخش تر بود، و امیدوارم بتوانم بنده خوبی برای پروردگارم باشم و پس از مرگم هم به بهشت بروم.