جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [اهریمن جاودانه] اثر «نهال رادان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نهال رادان با نام [اهریمن جاودانه] اثر «نهال رادان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,545 بازدید, 57 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اهریمن جاودانه] اثر «نهال رادان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نهال رادان
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN

سطح رمان را چطور می‌بینید؟


  • مجموع رای دهندگان
    29
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,390
مدال‌ها
7
- بله منم همینطور. اسم من هیلداست.
لبخندی و گفت:
- ترم چندمی هیلدا؟
(مکالمات انگلیسی هستند)
- من ترم اول هستم.
با تعجب گفت:
- سال اولی؟ بهت نمی‌خوره.
- نه سال اولی نیستم. اینجا تازه درسمو شروع کردم.
- اوه پس تو هم از یک کشور دیگه اومدی.
- بله همینطوره! ما باهم، هم‌کلاسی هستیم تقریبا؟
- بله. خوشحال میشم باز هم ببینمت.
- منم همینطور. خدا نگهدار.
خداحافظی کرد و رفت. کارت اتاقم رو در اوردم و روی جاش گذاشتم. در با صدای تیکی باز شد. صدای دوتا دختر توجهم رو جلب کرد.
- نه ساوانا اشتباه زدی!
- بیخیال. صدای در بود؟
- فکر میکنم هم اتاقی جدیدی باشه.
از راهرو گذشتم. داخل راهرو یه در داشت که حموم و دستشویی بود. چمدون‌ها رو دنبال خودم کشیدم. وارد خونه که شدم دوتا دختر رو دیدم که روی تخت نشستن و دارن با هم پاسور بازی می‌کنن. تا منو دیدن نگاهی بهم انداختن و سلامی کردن. متقابلا سلامی کردم و به سمت تختم رفتم. توی اتاق دوتا تخت بود که به صورت نود درجه شده بودن. بالشت پتو روی تخت بود و تاج تخت جای کتاب داشت. یه کتابخونه‌ی کوچیک هم کنار تختم بود. سری تکون دادم ، چمدون رو باز کردم و کتاب‌هام رو جاگذاری کردم.
- کتاب های نازی داری!
برگشتم و لبخندی به دختره زدم:
- ممنون.
دختره نگاهی به وسایلم انداخت:
- اسمت چیه؟
کتاب رو گذاشتم توی کتاب‌خونه و گفتم:
- هیلدا!
- بسیار عالی!
یکی از دخترها بلند شد و خداحافظی کرد. به چهرش دقیق شدم. خیلی شبیه اون دختری بود که کنار اون پسرا توی پارک دیدم. با مهربونی گفت:
- از دیدنت خوشحال شدم هیلدا. اسم من ساواناست. تو اصلا شبیه چیزهایی که ایپریل می‌گفت نیستی!
با تعجب لبخند احمقانه‌ای زدم و گفتم:
- چی؟
پوفی گفت:
- ایپریل دوست دختر دنیله. تو به دنیل تنه زدی و اونم عصبانی شد و چیزهای بدی ازت می‌گفت!
بینیم رو چین دادم و گفتم:
- اوه. جالبه!
به ساعتش نگاه کرد و گفت:
- اوه خدای من دیرم شد. پس شری یادت نره شب رو!
شارلوت اوکی گفت و ساوانا با سرعت اتاق رو ترک کرد. شارلوت نگاهی به من انداخت و کولش رو برداشت:
- من الان کلاس دارم. خداحافظ.
با لبخند مصنوعی خداحافظی کردم و بعد رفتنش دوباره مشغول چیندن کتاب‌هام توی قفسه شدم. تا شب سرم توی اینستاگرام و تلگرام بود. توی کانال زده بود کلاس‌هامون فردا ساعت 10:30 شروع می‌شه. در اتاق با شدت باز شد و من ناخودآگاه کتاب توی دستم رو بستم. ساوانا با شتاب به سمت کمد رفت و از توش یه لباس در اورد. 10 ثانیه بعد شارلوت اومد تو اتاق و رفت سمت ساوانا.
کنجکاو شدم:
- چه مشکلی پیش اومده؟
شارلوت در حالی که داشت لباس تنش میکرد برگشت سمت من و با لبخند گفت:
- همه چی خوبه.داریم میریم مهمونی
- باشه. خوبه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,390
مدال‌ها
7
با تعجب گفت:
- تو نمیای؟
یکم فکر کردم و با مکثی گفتم:
- ام... نمیدونم. یعنی منو دعوت نکردن.
ساوانا در حالی که داشت رژ میزد با شیطنت گفت:
- بیا! خوش میگذره. میخوام بریم پسر تور کنیم!
لبخند مصنوعی روی لبام نشست:
- خب من نمیـ....
شارلوت دستم رو کشید و بلندم کرد:
- بزن بریم.
به ناچار بلند شدم و رفتم سمت کمدم. لباس بنفش عروسکی که تا روی زانوم می‌رسید رو برداشتم. ساوانا به سمتم اومد و با دیدن لباسم گفت:
- نازه!
خندیدم و لباس رو پوشیدم. خوب بود! خیلی‌خوب. بهم میومد و این رو خودم می‌دونستم. داشتم جلوی آینه لباسم رو دست می‌کردم که موهام از پشت کشیده شد. از توی آینه به ساوانا که داشت موهام رو مدل می‌داد نگاه کردم و تشکر کردم. از اتاق اومدیم بیرون.
برگشتم سمت ساوانا:
- چند سالته؟
ساوانا در حالی که داشت با گوشیش ور می‌رفت گفت:
- 19!
شارلوت نگاهی بهم انداخت و گفت:
- ما گروهیم. من، ساوانا، اریک، دنیل، جیسون و ادوارد.
- خب... ایپریل کیه؟
ساوانا صورتش رو جمع کرد:
- ایپریل خیلی لوسه. فقط بخاطر اینکه دوست دختر دنیله توی جمع ما میاد.
شارلوت:
- دختر خوبیه ساوانا!
ساوانا چشم غره‌ای بهش رفت که دلیلش رو نفهمیدم. به ماشین تقریبا مدل بالایی نزدیک شدیم.
شارلوت از اون طرف ماشین سوییچ رو به سمت ساوانا پرت کرد و ساوانا سوییچ رو توی هوا گرفت. در ماشین رو زد، چشمکی زد و نشست توی ماشین.
شارلوت:
-بشین!
لبخندی زدم و نشستم صندلی عقب. شارلوت همین که نشست ضبط رو روشن کرد. آهنگ خارجی با صدای بلند پخش شد. شیشه‌ها رو تا ته داد پایین و خودشم هی جیغ می‌کشید و می‌خندید. تا وقتی که به یه خونه‌ی بزرگ رسیدیم ساوانا و شارلوت جیغ جیغ کردن و حسابی مخ من رو مورد عنایت خودشون قرار دادن. از ماشین پیاده شدیم. دختر پسرهای زیادی بودن که داشتن به سمت در بزرگ اون خونه می‌رفتن. ساوانا دست من رو کشید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,390
مدال‌ها
7
ساوانا با خنده گفت:
- اوه خدای من! تو خیلی خجالتی هستی.
و با هم از در خونه عبور کردیم.
- این خونه برای کیه شارلوت؟
شارلوت سری تکون داد و گفت:
- این خونه برای همون دختریه که جلوی دره. اوناهاش.
و با دستش دختری رو نشون داد که موهای هایلایت کرده‌ی بنفش داشت و جلوی در خونه ایستاده بود و لیوانی دستش بود. به در خونه که رسیدیم دستم رو از دست ساوانا جدا کردم. اون دختره با دیدن شارلوت بغلش کرد و گفت:
- اوه شارلوت خیلی دلم برات تنگ شده بود!
شارلوت از بغلش بیرون اومد و با اشاره به من گفت:
- این دوست جدیدمونه. هیلدا!
خواستم وارد خونه شم اما نمی‌شد. می‌دونستم که باید دعوت شم.
دختره با ذوق گفت:
- واو! سلام هیلدا جان. بیا داخل.
دستم از در، رد شد. لبخند خبیثی زدم و وارد خونه شدم. با اون دختره دست دادم.
دختره با نیش باز گفت:
- اسم من سوفیا است. خوشحال شدم از دیدنت!
با بی حوصلگی گفتم:
-سلام. منم همینطور.
شارلوت دستی به کمرم زد و به طرف جلو حرکتم داد. همزمان سوفیا براش دست تکون داد:
- خوش بگذره. دخترا!
صدای آهنگ خیلی بلند بود و منو کلافه کرده بود.
- داریم کجا میریم؟
ساوانا با خنده گفت:
- پیش اکیپمون!
از پله‌ها رفتیم طبقه بالا. ساوانا از توی سینی که دست خدمتکار بود سه تا لیوان برداشت. جلوشو گرفتم:
- من نمی‌خورم.
لیوان رو داد دستم:
- بیخیال هیلدا. خوش بگذرون!
لیوان رو از دستش کشیدم:
- ممنون.
اون دوتا لیواناشون رو به هم کوبیدن و همرو یه نفس سر کشیدن. من عادت نداشتم یه نفس سر بکشم، ترجیح می‌دادم مزه مزه کنم. به طبقه بالا که رسیدیم، چندتا مبل بزرگ گذاشته بودن به شکل مربع مبل‌ها چرم قهوه‌ای بودن و روشون چند تا دختر پسر نشسته بود. شارلوت با دیدنشون با ذوق گفت:
- سلام بچه ها!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,390
مدال‌ها
7
اونا بدون توجه به شارلوت با تعجب به من نگاه کردن و با نگاهشون از شارلوت میپرسیدن که این رو چرا اوردی. لبخند کجی گوشه لبم نشست.
شارلوت دستم رو گرفت و گفت:
- دوست و هم اتاقی من "هیلدا"
یکی از پسرا که پشت به من نشسته بود بلند شد. با دیدن چهره‌اش تعجب کردم.
جیسون با لبخند گفت:
- سلام هیلدا. خوشحالم می‌بینمت.
منم لبخندی زدم و گفتم:
- ممنون جیسون. منم همینطور...
موهای تقریبا بلند مشکیش رو از جلوی صورتش کنار زد و گفت:
- بشین هیلدا. ساوانا چرا دعوتش نمیکنی بشینه؟
ساوانا دستم رو گرفت و با خنده گفت:
- خدای من! جیسون، نمیدونی چقدر خجالتیه. تا وقتی که سوفیا بهش گفت بیا داخل؛ وارد خونه نشد!
شارلوت به موهای بلند مشکیش دستی کشید و بعد خودشو پرت کردن کنار یه پسر چشم آبی روی مبل پرت کرد. حقیقتا پسر زیبایی بود. جیسون به مبل دو نفره اشاره کرد و گفت:
- بشین کنار من.
بدون هیچ حرفی نشستم کنارش. همون دختری که توی پارک جلوم رو گرفته بود با چهره‌ی انتقام جویانه‌ای به من نگاه می‌کرد و کنار همون پسره نشسته بود که توی دانشگاه بهش برخورد کردم. بقیشونم خیلی خشک به من نگاه می‌کردن تا اینکه ساوانا گفت:
- بهتره خودمون رو معرفی کنیم!
فهمیدم که می‌خواد من شروع کنم.
- خب... من هیلدا مهرنیا هستم. 24 سالمه. رشته تحصیلیم تجربی بود و هست. پدر و مادرم رو 3 سال پیش از دست دادم.
تردید داشتم ولی گفتم:
- از ایران اومدم.
همون پسر چشم آبی گفت:
- ایرانی هستی؟
توی چشماش زل زدم و گفتم:
- بله.
جیسون با خنده گفت:
- منم جیسون کای هستم و خیلی مظلوم!
ساوانا شکلک زر نزن رو براش در اورد و گفت:
- تو مظلومی؟ اگه مظلومی پس مظلوم کیه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,390
مدال‌ها
7
جیسون انگشت اشاره‌اش رو گرفت سمتش:
- ساوانا... جلوی مهمون از من بد نگو.
ساوانا بی‌تفاوت بهش نگاه کرد و رو به من گفت:
- حرفاش رو گوش نکن. جیسون حرف مفت زیاد می‌زنه.
جیسون با خنده گفت:
- اوه ساوانا. نگو که خودت رو یه دختر ساکت و مظلوم معرفی کردی که خیلی بچه مثبته.
ساوانا حرصی گفت:
- جِی!
جیسون دستش رو به علامت تسلیم بالا برد:
- باشه باشه. ادامه میدم... 22 سالمه و سال اولی‌ام. البته توی این دانشگاه. پدر و مادرم توی شیکاگو زندگی می‌کنن. و اهل استرالیام.
بعد از جیسون، ساوانا شروع کرد:
- ساوانا جونز. اهل همین منطقه هستم! 19 سالمه. سال اولیم. مادرم توی همین شهر زندگی می‌کنه. پدرم رو خیل وقت پیش از دست دادم.
با همدردی گفتم:
- متاسفم.
شارلوت دستش رو بالا اورد:
- نوبت منه!
مثلا صاف نشست و جدی شد:
- من شارلوت مایرز هستم. اهل نیویورک. 21سالمه. سال دومیم. مادرم و پدرم انگلستان زندگی می‌کنن!
جمع ساکت شد که شارلوت تنه‌ای به اون پسر مو آبی زد:
- اد! نوبت توعه!
نگام کرد و گفت:
- ادوارد چنج.
ساوانا چشماش رو توی حدقه چرخوند و رو به من گفت:
- عصبانیه.
پوزخند زدم:
- مشخصه.
ادوارد اخماش رفت تو هم:
- من عصبانی نیستم!
حواسم رفت یه جای دیگه. گوش‌هام تیز شدن. اخم کمرنگی بین ابروهام نشست. صدای جیغ آروم و بعد روشن شدن حس بویاییم. بوی خون تازه. می‌تونستم صدای شریان خون توی رگ هاش رو بشنوم. ناخودآگاه بلند شدم. سردرد بهم هجوم اورد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,390
مدال‌ها
7
نمی‌دونم چجوری شدم که شارلوت گفت:
- خوبی؟
عقب عقب از اتاق بیرون رفتم و سعی کردم لبخند بزنم:
- من خوبم. ممنون.
و سریع از اتاق بیرون رفتم. رد بوی خون رو گرفتم. توی یکی از اتاق‌ها صدا میومد. در اتاق رو باز کردم. یه دختر جلوی آینه ایستاده بود و گردنش که خونی بود رو با دستمال پاک می‌کرد. دندون‌های نیشم به لبم کشیده شدن. به طرف دختره هجوم بردم که با دیدن جای دندون‌های نیشی روی گردن دختره که از ترس بیهوش شده بود با بهت ولش کردم که پرت شد روی زمین. زیر لب با شک گفتم:
- امکان نداره... .
***
مستاصل روی تخت نشسته بودم و با دستام جلوی صورتم رو پوشونده بودم. حالم که بهتر شد رفتم سمت دختره و بلندش کردم. موهای بلوندش رو کنار زدم و با دندون های نیشم مچ دستم رو پاره کردم و خونم رو گذاشتم روی لبش تا بخوره. بعد از چند ثانیه با سرفه بلند شد. با ترس به من نگاه کرد و خواست جیغ بزنه که با دستام جلوی دهنش رو گرفتم. توی چشماش زل زدم و لب زدم که مردمک چشمای آبیش گشاد شد:
- کی گردنت رو گاز گرفت؟
زمزمه کرد:
- نمی‌دونم.
لعنتی! نفوذ ذهنی!
همونطور که به چشماش زل زده بودم گفتم:
- تو منو فراموش می‌کنی. میری پیش دوستت و از مهمونی لذت می‌بری.
بلند شد و با سرعت از اتاق خارج شد. بلند شدم تا از اتاق بیرون برم که یه چیزی زیر پام رفت. صدای کاغذ بود، خم شدم و برش داشتم. شروع کردم به خوندن. جمله ی بزرگی روی کاغذ آچار نوشته شده بود:
- من برگشتم. عشقم!
دنیا دور سرم چرخید و با دستم ضربه‌ای به پیشونیم زدم.
***
(فلش بک به 10 سال پیش)
هق زدم و دستام رو کف جاده گذاشتم. رایان لبش که پر از خون بود رو با آستین کاپشنش پاک کرد. بارون روی موهای بلندم می‌خورد و موهام خیس خالی شده بود. رایان پوزخندی زد و گلوی مادرم رو گرفت. نفوذ ذهنی بد بود. خیلی بد! چون نمیتونستم حرکت کنم. بهم گفته بود حق حرکت نداری. دندون‌های نیشش بیرون اومدن و رگ‌های صورتش باد کردن.با یه حرکت سرش رو پایین اورد و مشغول خوردن خون مادرم شد. هیچ کاری نمی‌تونستم بکنم. سیر که شد ولش کرد و اومد سمت من.
بازوم رو گرفت و بلندم کرد؛ طوری که می‌تونم بگم 5 سانت روی هوا بودم. فقط هق می‌زدم ولی لب‌هام از هم فاصله نمی‌گرفتن.
پوزخندی زد و گفت:
- میدونی هنوز خون من توی بدنته؟ می‌دونی می‌تونم چیکار کنم؟
می‌دونستم... خودم رو وارد بد بازی کرده بودم.
همونطور که از هق هق کردن نفسم داشت بند میومد گفتم:
- خواهش می‌کنم رایان. بهشون کمک کن. با چند قطره از خونت نجاتشون بده.
قهقه‌ی تمسخر آمیزی زد و گفت:
-می‌دونی که این کار رو نمی‌کنم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,390
مدال‌ها
7
با گریه گفتم:
- خواهش می‌کنم... هر کاری بگی برات می‌کنم.
دستش رو از روی بازوم برداشت که پرت شدم روی آسفالت‌های خیس خیابون. درد توی بدنم پیچید و سرفه امونم رو بریده بود.
رایان با اخم گفت:
- دیگه خیلی دیر شده دختر کوچولو. باید قبل از اینا به این روز فکر می‌کردی. قبل از اینکه رایا، بهترین خواهرم رو بکشی. تو و همه‌ی اعضای اون محفل رو می‌کشم.
وحشت توی چشمام پدیدار شد. چهار دست و پا سمت مادرم رفتم که لباسم رو از پشت کشید که باز، پخش آسفالت شدم. ترسیده بهش نگاه کردم. گوشه لباسم رو گرفت و منو کشید بالا. فاصله‌ی صورتش خیلی با صورتم کم شده بود که...
شاید تنها چیزی که از اون صحنه یادمه شکستن گردن و مردنم باشه. تنها صحنه‌ای که بعد از مرگم یادمه و رایانه که با نیشخند و می‌گه:
- به جهنم خوش اومدی...

***

(زمان حال)
(سه روز بعد)
- پس ما می‌تونیم نتیجه بگیریم که...
سرم رو چرخوندم به سمت بقیه. بیشتر بچه‌ها سرشون توی گوشی بود و فقط تعداد کمی از دانشجوها با دقت به درس گوش می‌کردند. خانم بیلز هم فقط نگاهش به تخته کلاس بود و به بچه‌ها نگاهی نمی‌کرد.
- پیس... پیس... .
صداش اذیتم کرد. دستم رو روی سرم گذاشتم و سعی کردم دنبال منبع صدا بگردم. کم‌کم صداها برام واضح شدند:
- هی جیسون... اطلاعاتی که می‌خواستم چی شد؟
تعجب کردم. جیسون؟
صدای آروم جیسون اومد:
- آره اوردمش. ولی این کارِت اصلا درست نیست.
- بده به من اون فلش رو. واسه من دنبال منطق نگرد. این دختره خیلی مشکوکه. تو نمی‌فهمی!
جیسون:
- بگیر فلش رو ادوارد. حوصله بحث کردن با تو رو ندارم.
دیگه صدایی ازشون نشنیدم ولی ته ذهنم انگار می‌دونستم که دارن راجب من حرف میزنن. خیلی عجیب بودن. ادوارد و دنیل. هیچ کدومشون رو نمی‌شناختم. نه حس مثبتی ازشون می‌گیرم و نه حس منفی. بی‌حسی مطلق!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,390
مدال‌ها
7
با شنیدن صدای وقت به پایان رسید استاد، بلند شدم و کوله‌ی خاکستری رنگ رو روی دوشم انداختم. این کلاس، کلاس آخرم بود. برای همین هم باید برمی‌گشتم به خوابگاه. البته قبلش باید سری به بیمارستان‌ها می‌زدم. لبخند خبیثی زدم و به راهم ادامه دادم. صدای قدم‌های تند شخصی رو شنیدم که بهم نزدیک می‌شد. منتظر موندم تا بهم برسه.
- اوه خدای من هیلدا، تو فوق العاده پر سرعتی.
برگشتم سمت شارلوت:
- چیزی شده شارلوت؟
شارلوت لبخندی زد و گفت:
- نه چیزی نشده... .
بعد چهره‌اش ناراحت شد:
- بابت رفتار دوستام متاسفم. فهمیدم که ناراحت شدی و رفتی.
کلافه گفتم:
- نه شارلوت من ناراحت نشدم. می‌دونم که به راحتی نمی‌شه به کسی که نمی‌شناسیش اعتماد کنی.
شارلوت:
- در هر صورت من خیلی ناراحت شدم که اونها تو رو ناراحت کردن.
- مشکلی نیست شارلوت. من کمی کار دارم. ببخشید باید برم.
شارلوت هم لبخندی زد و گفت:
- باشه برو. خداحافظ.
پا تند کردم و سعی کردم با تمام سرعت انسانیم راه برم. سه سوته می‌تونستم به بیمارستان برسم. ولی حسش نبود و تازه! خیلی خطرناک بود.

***
وارد اون قبرستون شدم. هوا تاریک شده بود و کسی توی قبرستون نبود. به کیسه‌هایی که توی پلاستیک مشکی گذاشته بودم دست کشیدم. صدای قدم‌ها روی برگ‌های خشک شده توجهم رو جلب کرد. قدم‌های آهسته‌ام رو تندتر کردم و با سرعت بالا به سمت منبع صدا رفتم. صدای به هم خوردن شیشه رو شنیدم. گوش‌هام رو تیز تر کردم:
- به سلامتی رفاقت چند سالَمون!
بعد از چند ثانیه صدای ایپریل چشمام رو گرد کرد:
- اطلاعت چی شد اریک؟
پوزخند اریک واضح بود:
- گیرش اوردم. می‌دونم که نمی‌تونید بهش اعتماد کنید.
ساوانا با کلافگی گفت:
- میشه زودتر این اطلاعات رو نشون بدید؟
اریک فلش رو به لپ‌تاپ مشکی رنگش وصل کرد و بعد از چند دقیقه ور رفتن با لپ‌تاپش با بهت گفت:
- هیچی!
شارلوت با تعجب گفت:
- چی؟
اریک بعد از تایک کردن چیزی گفت:
- هیچ اطلاعاتی ازش نیست. هیچی! حتی یه آدرس. جیسون نوشته که اسمش توی هیچ دانشگاهی حتی توی ایران هم ثبت نام نشده. هیچی ازش نیست.
صدای یه پسر دیگه اومد:
- مگه میشه اریک؟ شاید جیسون اسمش رو ندیده. می‌دونی که چقدر طرف اون دخترس.
ادوارد با اخم گفت:
- راست میگه. خیلی از اون دختره حمایت می‌کنه. ممکنه چیزی بوده که خیلی بد بوده و اون نخواسته ما بفهمیم.
شارلوت با تفکر زمزمه کرد:
- نه این‌طور نیست. فکر نکنم قضیه این باشه.
ساوانا با تایید حرفش گفت:
- شارلوت درست میگه. اگه جیسون می‌خواست که ما یه چیزی از اون نفهمیم بهمون نمیگفت چیزی پیدا نکرده!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,390
مدال‌ها
7
اریک رو به ادوارد گفت:
- زود به جیسون زنگ بزن ادوارد.
نگاهی به خودم انداختم. توی بد دردسری افتاده بودم. خودمم می‌دونستم عوض کردن فامیلیم باعث شده که هیچی توی گوگل از من پیدا نکنن. نفس عمیقی کشیدم و خواستم برم که پام روی یه تیکه چوب فرود اومد. لب گزیدم و آهسته برگشتم عقب که با 6 تا آدم روبرو شدم.
شارلوت با بهت گفت:
- تو اینجا چیکار می‌کنی هیلدا؟
لبم رو بازبونم تر کردم:
- خب... اینجا قبرستونه منم اومدم که... .
اریک خشمگین بهم نگاه کرد:
- تو کی هستی؟ چرا هیچی ازت توی اینترنت نیست؟
دنیل، همون پسر غد و بیشعور گفت:
- این دختره مشکوکه. بهتون گفته بودم.
ادوارد که معلوم بود اصلا از من خوشش نمیاد بی‌پروا گفت:
- تو کدوم خری هستی؟ چرا اینجایی؟
- به من نگاه کنید!
همشون با خشم بهم زل زدن. آروم زمزمه کردم:
- میرید خونتون. من اینجا نبودم و شما هم درباره من تحقیق نمی‌کردید. زودتر برید.
مسخ شده شروع کردن به دویدن. نفسم رو با صدا دادم بیرون.
- تو... چیکار کردی؟
با سرعت برگشتم. جیسون با دهن باز و چشمای گرد شده گفت:
- تو... چجوری تونستی؟ اونا چجوری رفتن؟
دستم رو روی دهنم گذاشتم. چرا این رو ندیدم؟
- گوش کن جیسون... به من نگاه کن... .
با ترس گفت:
- نه!
و چشماش رو ازم گرفت. کلافه و درحالی که مغزم از این اتفاقات در حال انفجار بود گفتم:
- بهت توضیح میدم جیسون... خواهش می‌کنم به کسی چیزی نگو.
همون‌طور که سرش رو چرخونده بود گفت:
- همین الان!
صورتش رو برگردونم سمت خودم. چشماشو بست. لعنتی! این آدم نمیشه! نفس عمیقی کشیدم.
- بیا با هم بریم به کافی‌شاپ. بهت توضیح میدم.
پشتش رو بهم کرد و در حالی که می‌رفت گفت:
- با ماشین خودم میرم. کافی‌شاپ(...) منتظرتم.
دستم رو گرفتم سمتش:
- خب چرا با هم نمیریم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,390
مدال‌ها
7
جیسون با اخم برگشت و گفت:
- چون بهت اعتماد ندارم!
همین رو کم داشتم! که این واسه من شاخ شه و فاز برداره. حیف... حیف که بهت احتیاج دارم و اگه بهت نگم میری به پلیس میگی. و گرنه همین‌جا... می‌کشتمش؟ خونش رو می‌مکیدم تا وقتی که بمیره؟ من همچین آدمی نبودم. هه! من اصلا آدم نبودم. با سرعت بالا بهش نزدیک شدم و تا خواستم گردنش رو بپیچونم، چیزی توی گلوم فرو کرد. با دیدن چاقو که توی گلوم فرو رفته بود بدنم شل شد و... .
***
چشمام رو باز کردم. از تکون‌های تند و تند مشخص بود که توی ماشینم. اما ماشین کی؟ دستی به گردنم کشیدم. جای اون چاقو کاملا محو شده بود. بدنم از داخل می‌سوخت. درد، درد شاهپسند بود که بهم تزریق شده بود. بعد از چند دقیقه ماشین ایستاد. جیسون در صندوق رو باز کرد و منو روی دستاش گرفت.
با سختی لب زدم:
- جیسون... من... .
اخماش در هم رفت:
- هیچ نگو!
نمی‌تونستم چیزی بگم. دستام شل و آویزون بود و قدرت انجام هیچ کاری رو نداشتم. خواست منو وارد خونه کنه که خودش رد شد ولی من پرت شدم روی زمین و نتونستم وارد خونه بشم. درد شاهپسند کم بود؟ حالا درد استخون هام هم بهم اضافه شد.
جیسون با بهت گفت:
- چت شد؟ چرا نیومدی داخل؟
سرفه‌ی خشکی کردم و گفتم:
- باید... دعوتم کنی... .
از خونه بیرون اومد و گفت:
- بیا تو.
خواستم بلند شم که بدنم لرزید و سوخت. همون‌جا دوباره پخش زمین شدم. جیسون با اعصابی خورد دوباره بلندم کرد و با خودش به داخل برد. من رو، روی یه صندلی چوبی گذاشت و دستام رو بست. همین که طناب به پوستم خورد جیغم به هوا رفت. طناب حاوی شاهپسند بود. دستام و پاهام رو بست و رفت عقب.
جیسون با اخمای در هم گفت:
- تو کی هستی؟
با نفس های مقطع گفتم:
- جیسون... بزار حرف بزنیم.
گردنبندم رو از گردنم باز کرد و گفت:
- این چیه؟ دزدیه؟
نالیدم:
- جیسون... صبر کن بهت توضیح بدم!
رفت پشتم و مشغول انجام کاری شد. تا بخوام بفهمم چی شده، پرده اتاق کشیده شد و پوست تنم شروع به سوختن کرد.
جیغ کشیدم و گفتم:
- بس کن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین