- Jul
- 1,274
- 3,390
- مدالها
- 7
- بله منم همینطور. اسم من هیلداست.
لبخندی و گفت:
- ترم چندمی هیلدا؟
(مکالمات انگلیسی هستند)
- من ترم اول هستم.
با تعجب گفت:
- سال اولی؟ بهت نمیخوره.
- نه سال اولی نیستم. اینجا تازه درسمو شروع کردم.
- اوه پس تو هم از یک کشور دیگه اومدی.
- بله همینطوره! ما باهم، همکلاسی هستیم تقریبا؟
- بله. خوشحال میشم باز هم ببینمت.
- منم همینطور. خدا نگهدار.
خداحافظی کرد و رفت. کارت اتاقم رو در اوردم و روی جاش گذاشتم. در با صدای تیکی باز شد. صدای دوتا دختر توجهم رو جلب کرد.
- نه ساوانا اشتباه زدی!
- بیخیال. صدای در بود؟
- فکر میکنم هم اتاقی جدیدی باشه.
از راهرو گذشتم. داخل راهرو یه در داشت که حموم و دستشویی بود. چمدونها رو دنبال خودم کشیدم. وارد خونه که شدم دوتا دختر رو دیدم که روی تخت نشستن و دارن با هم پاسور بازی میکنن. تا منو دیدن نگاهی بهم انداختن و سلامی کردن. متقابلا سلامی کردم و به سمت تختم رفتم. توی اتاق دوتا تخت بود که به صورت نود درجه شده بودن. بالشت پتو روی تخت بود و تاج تخت جای کتاب داشت. یه کتابخونهی کوچیک هم کنار تختم بود. سری تکون دادم ، چمدون رو باز کردم و کتابهام رو جاگذاری کردم.
- کتاب های نازی داری!
برگشتم و لبخندی به دختره زدم:
- ممنون.
دختره نگاهی به وسایلم انداخت:
- اسمت چیه؟
کتاب رو گذاشتم توی کتابخونه و گفتم:
- هیلدا!
- بسیار عالی!
یکی از دخترها بلند شد و خداحافظی کرد. به چهرش دقیق شدم. خیلی شبیه اون دختری بود که کنار اون پسرا توی پارک دیدم. با مهربونی گفت:
- از دیدنت خوشحال شدم هیلدا. اسم من ساواناست. تو اصلا شبیه چیزهایی که ایپریل میگفت نیستی!
با تعجب لبخند احمقانهای زدم و گفتم:
- چی؟
پوفی گفت:
- ایپریل دوست دختر دنیله. تو به دنیل تنه زدی و اونم عصبانی شد و چیزهای بدی ازت میگفت!
بینیم رو چین دادم و گفتم:
- اوه. جالبه!
به ساعتش نگاه کرد و گفت:
- اوه خدای من دیرم شد. پس شری یادت نره شب رو!
شارلوت اوکی گفت و ساوانا با سرعت اتاق رو ترک کرد. شارلوت نگاهی به من انداخت و کولش رو برداشت:
- من الان کلاس دارم. خداحافظ.
با لبخند مصنوعی خداحافظی کردم و بعد رفتنش دوباره مشغول چیندن کتابهام توی قفسه شدم. تا شب سرم توی اینستاگرام و تلگرام بود. توی کانال زده بود کلاسهامون فردا ساعت 10:30 شروع میشه. در اتاق با شدت باز شد و من ناخودآگاه کتاب توی دستم رو بستم. ساوانا با شتاب به سمت کمد رفت و از توش یه لباس در اورد. 10 ثانیه بعد شارلوت اومد تو اتاق و رفت سمت ساوانا.
کنجکاو شدم:
- چه مشکلی پیش اومده؟
شارلوت در حالی که داشت لباس تنش میکرد برگشت سمت من و با لبخند گفت:
- همه چی خوبه.داریم میریم مهمونی
- باشه. خوبه!
لبخندی و گفت:
- ترم چندمی هیلدا؟
(مکالمات انگلیسی هستند)
- من ترم اول هستم.
با تعجب گفت:
- سال اولی؟ بهت نمیخوره.
- نه سال اولی نیستم. اینجا تازه درسمو شروع کردم.
- اوه پس تو هم از یک کشور دیگه اومدی.
- بله همینطوره! ما باهم، همکلاسی هستیم تقریبا؟
- بله. خوشحال میشم باز هم ببینمت.
- منم همینطور. خدا نگهدار.
خداحافظی کرد و رفت. کارت اتاقم رو در اوردم و روی جاش گذاشتم. در با صدای تیکی باز شد. صدای دوتا دختر توجهم رو جلب کرد.
- نه ساوانا اشتباه زدی!
- بیخیال. صدای در بود؟
- فکر میکنم هم اتاقی جدیدی باشه.
از راهرو گذشتم. داخل راهرو یه در داشت که حموم و دستشویی بود. چمدونها رو دنبال خودم کشیدم. وارد خونه که شدم دوتا دختر رو دیدم که روی تخت نشستن و دارن با هم پاسور بازی میکنن. تا منو دیدن نگاهی بهم انداختن و سلامی کردن. متقابلا سلامی کردم و به سمت تختم رفتم. توی اتاق دوتا تخت بود که به صورت نود درجه شده بودن. بالشت پتو روی تخت بود و تاج تخت جای کتاب داشت. یه کتابخونهی کوچیک هم کنار تختم بود. سری تکون دادم ، چمدون رو باز کردم و کتابهام رو جاگذاری کردم.
- کتاب های نازی داری!
برگشتم و لبخندی به دختره زدم:
- ممنون.
دختره نگاهی به وسایلم انداخت:
- اسمت چیه؟
کتاب رو گذاشتم توی کتابخونه و گفتم:
- هیلدا!
- بسیار عالی!
یکی از دخترها بلند شد و خداحافظی کرد. به چهرش دقیق شدم. خیلی شبیه اون دختری بود که کنار اون پسرا توی پارک دیدم. با مهربونی گفت:
- از دیدنت خوشحال شدم هیلدا. اسم من ساواناست. تو اصلا شبیه چیزهایی که ایپریل میگفت نیستی!
با تعجب لبخند احمقانهای زدم و گفتم:
- چی؟
پوفی گفت:
- ایپریل دوست دختر دنیله. تو به دنیل تنه زدی و اونم عصبانی شد و چیزهای بدی ازت میگفت!
بینیم رو چین دادم و گفتم:
- اوه. جالبه!
به ساعتش نگاه کرد و گفت:
- اوه خدای من دیرم شد. پس شری یادت نره شب رو!
شارلوت اوکی گفت و ساوانا با سرعت اتاق رو ترک کرد. شارلوت نگاهی به من انداخت و کولش رو برداشت:
- من الان کلاس دارم. خداحافظ.
با لبخند مصنوعی خداحافظی کردم و بعد رفتنش دوباره مشغول چیندن کتابهام توی قفسه شدم. تا شب سرم توی اینستاگرام و تلگرام بود. توی کانال زده بود کلاسهامون فردا ساعت 10:30 شروع میشه. در اتاق با شدت باز شد و من ناخودآگاه کتاب توی دستم رو بستم. ساوانا با شتاب به سمت کمد رفت و از توش یه لباس در اورد. 10 ثانیه بعد شارلوت اومد تو اتاق و رفت سمت ساوانا.
کنجکاو شدم:
- چه مشکلی پیش اومده؟
شارلوت در حالی که داشت لباس تنش میکرد برگشت سمت من و با لبخند گفت:
- همه چی خوبه.داریم میریم مهمونی
- باشه. خوبه!
آخرین ویرایش: