جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [اوگاریا] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ؛)Lunika با نام [اوگاریا] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,101 بازدید, 38 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اوگاریا] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ؛)Lunika
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ؛)Lunika
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
538
3,524
مدال‌ها
2
***
لیا با صدای خش‌خش آتش و بوی چیزی لذیذ، از خواب پرید. پلک‌هایش قابلیت باز ماندن را نداشتند ولی نور خورشید، اتاق را از تاریکی بیرون کشیده‌بود. نوری کم‌رمق از پنجره‌ی گرد به داخل می‌تابید. خستگی روز قبل بر تنش مانده‌بود. با بی‌حوصلگی از تخت پایین آمد، جان نداشت و خسته بود. در اتاق را باز کرد و از پله‌ها پایین رفت و وارد حال شد. سارین کنار آتشی که درون اجاق کوچک سنگی ساخته‌بود، نشسته‌بود. قابلمه‌ای سیاه و بزرگ بالای آتش آویزان بود و بخار غلیظی از آن بیرون می‌آمد. بوی گوشت تازه، سبزیجات پخته و ادویه‌ای که لیا آن را نمی‌شناخت، فضا را پر کرده‌بود. سطح خورش غلیظ و کرمی، با تکه‌های درشت هویج و سیب‌زمینی و رگه‌هایی از لوبیای سبز و برگ‌های معطر پوشیده‌بود. آتش زیر قابلمه آرام می‌سوخت و شعله‌ها با چوب‌های تقریباً سوخته‌شده بازی می‌کردند. سارین سرش را بلند کرد و نگاه کوتاهی به لیا انداخت؛ با همان آرامشی که همیشه در خودش داشت. انگار هیچ اتفاقی قادر نبود او را از پا بیندازد.
- بالأخره بیدار شدی؟! خسته‌ای ها! قشنگ معلومه. بشین، غذا آماده‌ست.
لیا با اشتیاق سر میز چوبی چهارنفره کوچک نشست. سارین ظرفی چوبی جلویش گذاشت و خورش داغ را با ملاقه در آن ریخت. بخار از لبه ظرف بالا رفت و گونه‌های لیا را گرم کرد. اولین قاشق را آرام برداشت، طعم غلیظ و لذیذ غذا روی زبانش نشست، ترکیبی از چیزی آشنا و ناشناخته. برای لحظه‌ای آرام گرفت. سارین درحالی‌که چشمانش را به آتش دوخته‌بود، گفت:
- می‌دونم شب سختی داشتی ولی باید قوی باشی. از این به بعد همه‌چیز فرق می‌کنه.
لیا سرش را پایین انداخت و با قاشقش بازی کرد. بعد از خوردن چند لقمه، سارین از کنار خودش چیزی بیرون آورد. کتابی قدیمی، ضخیم و سنگین با قفل‌های کوچک فلزی. جلد چرمی تیره‌اش پر از خطوط و نمادهایی بود که با مایعی فلزی حک شده‌بودند، ستاره‌ای در مرکز داشت که انگار نوری کم‌سو از میانش بیرون می‌زد. بعضی از نمادها کم‌رنگ و فرسوده بودند اما هنوز می‌شد هاله‌ای از قدرت را در اطرافش حس کرد. سارین کتاب را روی میز چوبی مقابل لیا گذاشت.
- این مال من نیست، از نسل‌های قبلی رسیده دست من. ولی فکر می‌کنم حالا وقتشه که تو داشته باشیش.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
538
3,524
مدال‌ها
2
لیا با تردید به آن نگاه کرد. انرژی زیادی را از آن کتاب دریافت می‌کرد، انگار یک کتاب ساده نبود. وقتی دستش را جلو برد تا لمسش کند، سرمایی از لابه‌لای کتاب به پوست دستش تزریق شد. درست شبیه اولین باری که انرژی و هاله‌ی جادو درونش توسط موجود بیدار شده‌بود. سرش را تکانی داد. سپس کمی از کتاب فاصله گرفت و به شکم گرسنه‌اش اهمیت داد. بعد از خوردن غذا، با بدنی که از خستگی جسمی و روحی کوفته شده‌بود، کتاب را برداشت.
- ممنون خاله، خیلی خوشمزه بود.
سارین با لبخند دلنشینی پاسخ داد:
- خوردن همراه تو لذت‌بخش‌تره عسل خاله!
لیا هم در پاسخ سارین، لبخندی از عمق دلش زد و به اتاقش رفت. نور بعدازظهر از شکاف پنجره روی جلد قدیمی افتاد و خطوط طلسم‌مانندش برق زدند. با باز شدنش، بوی عجیب و غریبی اتاق را پر کرد. اولش صفحات پر از جدول‌های سال‌شماری و نام پادشاهان و شوراها بود. کلمات خشک و رسمی مثل گزارش‌های تاریخی زیادی به چشم می‌خورد اما همین که نگاهش روی صفحه‌ای با نمادی سیاه‌‌رنگ و مارپیچ مکث کرد، حس کرد انرژی قوی‌ای اطرافش را در بر گرفت. بالای صفحه با خطی درشت نوشته شده‌بود «اِرِبوس» و زیرش جمله‌ای کوتاه بود که توجه لیا را جلب کرد: «خدایی از عصر نخستین، از تبار قدیسان تاریک». لیا ناخودآگاه انگشتش را روی اسم کشید. حروف و کلمات برق عجیبی را به انگشتانش منتقل کرد، طوری که لحظه‌ای فکر کرد دستش سوخته. شروع کرد به خواندن متن کتاب. کتاب از موجودی حرف می‌زد که قدرتش فراتر از همه‌ی خدایان هم‌عصرش بوده؛ کسی که در دل تاریکی می‌زیسته، بر مرز میان جهان انسان‌ها و قلمروی ناشناخته‌ای که نامی از آن برده نشده. چند صفحه جلوتر، به بخش «قدیسان تاریک» می‌رسد. نوشته توضیح می‌دهد که این رده از موجودات، نه‌تنها در قدرت، بلکه در ذات با همه‌ی موجودات دیگر فرق داشتند. نادر، قدرتمند و خطرناک! می‌گوید: «تنها یکی دو تن از ایشان باقی مانده‌اند، و آن‌ها نیز به بند کشیده شدند تا جهان در امان بماند.» لیا نفسش را حبس می‌کند. ذهنش پر از سؤال می‌شود. چرا باید اسم چنین موجودی در کتابی باشد که سارین بدون هیچ توضیحی به او داده‌است؟ چرا حس می‌کند این موجود، برایش آشنا است؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
538
3,524
مدال‌ها
2
لیا روی تخت خم شد و نیم‌خیز نشست. کتاب سنگین با آن جلد چرمی تیره را روی زانوهایش گذاشت. از حجم زیاد کتاب و سنگینی آن، کمی تکان خورد و حالت راحت‌تری برای نشستن پیدا کرد. انگشتانش لابه‌لای صفحات حرکت کردند و خطوط کم‌رنگ کتاب را لمس می‌کردند. «آخرین بار اربوس در ریوان دیده شد و همان‌جا به بند کشیده شد.» موهایش از روی هاله ابروهای مشکینش کنار رفت. مردمک چشمش گشاد شد و روی خط‌های کتاب خشک مانده‌بود. مانند این‌که اگر پلک بزند، کلمات از صفحه محو شوند. صفحه‌ی بعد با خطوط کم‌رنگ‌تر و شکل‌های مختلفی ادامه پیدا می‌کرد؛ مثل این بود که کسی از عمد بخواهد این صفحات را از کتاب محو کند. با تلاش زیادی توانست خط آخر را بخواند. نوشته‌بود: «گروهی از تسخیرگران قدیمی، قوانین شورا را شکسته‌بودند. جرئتی کرده‌بودند که هیچ‌ک.س، حتی آن را به زبان نمی‌آورد. آنان تسخیر معکوس را انجام می‌دادند و چند نسل این...» با محو شدن حرف‌ها و کلمات، نتوانست جمله را کامل بخواند. کمی حالت نشستنش را تغییر داد. حس گرمایی درونش را در بر گرفت. خشم و نفرت به‌طور عجیبی ذهنش را احاطه کرد.
لیا لب‌هایش را فشرد. دستش از شدت فشار روی لبه‌ی کتاب سفید شد، سپس کتاب را محکم بست. قلبش تند می‌زد. صدای خش‌دار و خشمگین درون ذهنش، بر سرش فریاد زد: «کنجکاو شدی؟ باشه، بذار خودم بهت نشون بدم بعدش چه اتفاقی افتاد!» دوباره قدرت و کنترل از دست لیا خارج شد. پلکی زد و سعی کرد همه‌چیز را به حالت اول برگرداند اما وقتی چشم باز کرد، دیگر اتاقی در کار نبود. زمین زیر پایش سنگی و سرد بود، پوشیده از شیارهایی که نور سرخ از میانشان عبور می‌کرد. صدای جمعیتی در گوشش می‌پیچید؛ وردهایی به زبانی ناآشنا که مانند شیهه‌ و سم اسب‌ها، بر زمین کوبیده می‌شد. او گیج و سردرگم وسط میدانی ایستاده‌بود، اما هیچ‌ک.س نگاهش نمی‌کرد؛ انگار اصلاً وجود نداشت. دایره‌ای عظیم با خطوط درخشان روی زمین حک شده‌بود. اطراف آن، مردانی با شنل‌های بلند و نقاب‌هایی با طرح عقاب ایستاده‌بودند. دستانشان به سمت آسمان بالا بود و کلماتی ناواضح از دهانشان بیرون می‌آمد:
- باید امشب اون رو تحت سلطه خودمون در بیاریم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
538
3,524
مدال‌ها
2
درست در میانه‌ی دایره میدان، لرزشی از زمین برخاست. سپس سایه‌ای تیره وسط میدان ظاهر شد. جلوتر که آمد، لیا دید واضح‌تری پیدا کرد. هاله‌ی قد بلندش، روی تسخیرگران سایه انداخته‌بود. موهای کوتاه و تیره‌اش در نور سرخ شعله‌های شمع‌های دور میدان می‌درخشید. چشمانش خارق‌العاده بود؛ ترکیبی از سیاه و بنفش، مثل دو آتشفشان خاموش که در عمقشان جهنم را یادآوری می‌کرد. مرد با غروری لذت‌بخش قدم برداشت. مردم برایش سر خم کردند و زمزمه‌هایی در تالار به گوش لیا رسید:
- اون وارث تاریکیه!
لیا ناخودآگاه عقب رفت. قلبش تند می‌زد. این مرد چه کسی بود؟ مرد در میانه‌ی دایره میدان ایستاد. دست‌هایش را گشود و نیرویی تیره از بدنش بیرون زد؛ موجی سیاه و بنفش که تا سقف تالار پیچید. ستون‌ها لرزیدند و زمین شکافت. جمعیت با هراس روی زانو افتاد و او لبخندی از سر پیروزی زد، چنان که گویی همه‌چیز در اختیارش بود. رهبر جمعیت جلوتر آمد. شنل مشکی‌اش با چین‌هایی در پایین آن، بر روی زمین کشیده می‌شد. وردی را زمزمه کرد که خطوط روی زمین تغییر شکل دادند. لیا به سختی نفس می‌کشید. حس می‌کرد قدرتی خام و مهارناپذیر در هوا می‌پیچد، مثل این‌که خود زمین از درون می‌غرد. اما در همان لحظه، گروهی از میان تسخیرگران جلو آمد. یکیشان با صدایی زمزمه‌وار گفت:
- الان وقتشه، وسط میدون وایستاده، آماده باشین!
چاقویی نازک با سر هلالی‌شکل و طلایی‌رنگ از زیر شنلشان بیرون آوردند. چاقو را روی دستشان کشیدند و خونشان زمین را رنگ کرد. خط‌های تازه‌ای حک شد و دایره‌ای دیگر پدیدار گشت. چشم‌های مرد وسط میدان برق زد. غرش کرد، صدایش پر از درد و ناباوری بود:
- شما چطور جرئت کردین؟
- قدرت تو باید در اختیار ما باشه، اربوس!
اربوس پوزخندی زد و شعله‌های سیاه از دستانش بیرون جهید. سه نفر در همان دم، تبدیل به خاکستر شدند. زمین ترک برداشت اما زنجیرهای تازه، ساخته‌شده از خون و راوا، اربوس را در بر گرفتند. او که چند لحظه قبل مانند کوه ایستاده‌بود، اکنون زانو زد، ولی حتی در شکست هم چشمانی پرابهت داشت. لیا با چشمانی گرد به این صحنه زل زده‌بود. رهبر تسخیرگران فریاد زد:
- روحش رو زندانی کنین تا نسل‌ها بعد، هیچ‌ک.س جرئت آزاد کردنش رو نداشته باشه!
وردها ادامه یافت. خون بیشتری روی خطوط ریخته شد و از دل زمین، زنجیرهایی برخاست؛ زنجیرهایی که به دور بازوان و گردنش پیچیدند. هر بار که می‌خواست بجنگد و دستش را برای هدایت انرژی و نیرو تکان دهد، زنجیرها دور دستانش تنگ‌تر می‌شدند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
538
3,524
مدال‌ها
2
لیا نفسش گرفت، حس کرد درد عظیمی در کل تنش پیچید. لرز در زانوانش نشست. نمی‌دانست کجاست یا چه بر سرش آمده! فقط می‌دانست که شاهد خیانتی است که بوی خون و جهنم می‌داد. سپس ناخودآگاه پلکی زد و سرش گیج رفت. همه‌چیز دوباره به حالت عادی خود برگشت. همان اتاق بود، تخت نامرتبش و کتاب عجیب‌وغریبش! سکوتی که اینجا داشت، انگار تازه از اعماق قبر بیرون آمده باشد. چند لحظه سر جایش نشست، سپس با تردید از تخت پایین آمد. پاهایش سنگین و بی‌رمق بودند. بیشتر برای فرار از سردرگمی درون خودش، طول اتاق را قدم زد. نمی‌دانست دنبال چه چیزی می‌گردد؛ شاید راهی برای فهمیدن، شاید فقط کمی هوا برای تنفسش. پاهایش به‌سمت آینه کشیده شد. چیزی او را هدایت می‌کرد، نگاهش به آینه‌ی روی میز افتاد. مکث کرد و سپس یک قدم نزدیک‌تر شد. درست همان لحظه، دنیا زیر پایش لغزید. انعکاس تصویر خودش نبود!
مردی در آینه ایستاده‌بود. همان قامت بلند، همان حضور پرابهت، همان چشمان تاریک که حالا دیگر از رنگ بنفش خبری نبود، تنها سیاهی خالص بود؛ عمیق و بی‌انتها. چشمانش مستقیم به او دوخته شده‌بود، مانند این بود که از ورای شیشه به روحش دستی می‌کشید. لیا خشکش زد. نفس در سی*ن*ه‌اش حبس شد و رگ‌هایش یخ کردند. یک قدم عقب رفت، اما زانوانش خم شد و روی زمین افتاد. چشمش از آینه جدا نشد. نمی‌توانست نگاهش را از روی او بردارد. مرد در آینه سرش را اندکی خم کرد و لب زد:
- بالأخره تونستی من رو ببینی! مثل این‌که نشون دادن بخش نفرت‌انگیزی از خاطره‌م، راه‌حل خوبی بود.
قلب لیا از جایش کنده شد. با چشمان گشادشده‌ای گفت:
- ت… تو… چی هستی؟
تصویر درون آینه پوزخندی زد. سپس ابروان هشتی‌اش خم شد و با لحن خشمگینی گفت:
- همون کسی که دیدی! همونی که همنوعانت حبسش کردن، همونی که خ*یانت رو با تمام وجودش حس کرد! قدرتمندترین شخص از قدیسان تاریک؛ من اربوسم، وارث تاریکی!
لیا بهت‌زده سرش را تکان داد. نمی‌فهمید، نمی‌خواست بفهمد.
- چه‌طور... ممکنه؟
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
538
3,524
مدال‌ها
2
زانوانش سست‌تر شد و رگ دستانش واضح‌تر، خود را نشان دادند. چشمان تیره‌اش روی تصویر درون آینه خیره مانده‌بود. لیا نفس‌نفس می‌زد. سعی کرد تسلطی بر روی خودش به عمل آورد، پس نفس عمیقی کشید و لب زد:
- برو، از جلوی چشمام برو. تو حتی واقعی نیستی!
اربوس، درون آینه ابرو بالا انداخت، لبخند سردی روی لب‌های کشیده‌اش نشست.
- واقعی‌تر از چیزیم که فکر می‌کنی. مگه نه این‌که همین چند لحظه پیش من رو دیدی؟ وسط معبد، بین اون جماعت ترسو!
چشمی در حدقه چرخاند و کلافه و با صدای بلندی گفت:
- همون‌جایی که من رو فروختن!
لیا دستش را روی گوش‌هایش گذاشت، اما صدا درون ذهنش پیچید، بدون آن‌که لب‌های مرد از هم جدا شود.
- چرا من؟ چرا برای من این اتفاقات پیش میاد؟
مرد کمی به جلو خم شد، انگشتانش را ضربدری در هم قفل کرد زیر چانه‌اش. نگاهش چنان نافذ بود که نفس را از سی*ن*ه‌ لیا پراند. چشم‌های سیاهش برقی زد و گفت:
- تو کسی هستی که دوباره من رو بیدار کردی.
لیا سرش را به عقب تکان داد، موهایش، پریشان روی صورتش ریخت.
- نه! نه، من همچین کاری نکردم!
پوزخند اربوس عمیق‌تر شد.
- تو نکردی؟ پس این نفرت از کجا اومد؟ این حجم از خشم که تو وجودته از کجاست؟ فکر کردی مال خودته؟ نه کوچولو، تو فقط کالبدی شدی برای من، که الان شده قفسم!
لیا حس کرد رگ‌های قلبش تنگ و تنگ‌تر می‌شود. کلمه‌ها مثل سیلی‌ای بر سرش فرود می‌آمدند.
- قفس؟! من… من همچین چیزی نمی‌خوام!
صدای اربوس جدی‌تر شد:
- خواستن یا نخواستنت دیگه اهمیتی نداره. من اینجام؛ درونت، و تو هیچ راهی برای حذف کردن من نداری.
همان لحظه، سطح آینه ترک برداشت؛ رگه‌ای نازک و درخشان درست از میان تصویر اربوس عبور کرد. لیا حس کرد اتاق به لرزه افتاد و برای لحظه‌ای کوتاه، تاریکی از درون آینه مثل مهی غلیظ بیرون خزید. لیا با وحشت عقب رفت، به سختی خودش را به گوشه‌ی اتاق رساند. چشمان گشاد‌شده‌اش از آینه جدا نشده‌بود.
و صدای اربوس، آخرین کلماتی که قبل از محو شدن در فضا پیچید، زمزمه‌ای طعنه‌آمیز بود:
- ما هنوز کلی کار باهم داریم که انجام بدیم.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
538
3,524
مدال‌ها
2
***
شعله‌ی آتش بر اثر باد می‌رقصید و سایه‌ی بلند درختان جنگل، روی زمین می‌افتاد. بوی دود آتش در هوا پیچیده‌بود. اسب‌های نالان را به درختان بسته‌بودند. چند چادر چرمی در میان درختان برافراشته‌بودند و صدای خش‌خش آتش با جیرجیرک درهم آمیخته‌بود. چراغ‌های کوچک، دور آتشی بزرگ‌تر حلقه زده‌بودند. روی تخته‌ای چوبی، نقشه‌ی آرگان پهن بود؛ چرمی قدیمی با لبه‌هایی ساییده و خطوطی که سرزمین‌ها را چون نقطه‌های درهم‌تنیده نشان می‌داد. کلاوس با قامتی استوار کنار نقشه خم شده‌بود. نور آتش، خط باریک چین کنار بینی قلمی‌اش را عمیق‌تر نشان می‌داد. انگشتش روی بخش شرقی نقشه لغزید و با صدایی آرام گفت:
- از اینجا، نوراون و این مسیر تا ریوان.
آرکان کمی آن‌طرف‌تر نشسته‌بود. موهای کوتاه و مشکی‌اش زیر نور شعله می‌درخشید. نگاهی کوتاه به نقشه انداخت و خمیازه‌ای کشید.
- یه روز دیگه راه داریم، شاید هم بیشتر. بستگی داره بخوای از کدوم گذرگاه ببریشون.
کلاوس سرش را از روی نقشه بلند نکرد. پوزخندی زد و انگشت اشاره‌اش را روی نقطه‌ای از نقشه گذاشت.
- گذرگاه سپنتا!
چند نفر از همراهانش که دور نقشه ایستاده‌بودند، جا خوردند. یکی زیر لب زمزمه کرد:
- اونجا که امن نیست. میگن هنوز صداهای جیغ و طلسم کردن از توش شنیده میشه.
کلاوس چشمانش را بدون بلند کردن سرش، آهسته بالا آورد. چشم‌های مشکینش بدون نشان دادن هیچ حسی، روی مرد نسبتاً جوان که صحبت کرده‌بود، مکث کرد.
- امنیت؟ تو این مأموریت اصلاً امنیت شما مهم نیست! برای پاسخ گرفتن منه.
آرکان دستی به موهایش کشید و با لحنی تمسخرآمیز گفت:
- مثل همیشه؛ تو جواب می‌خوای، بقیه باید تاوان بدن.
کلاوس لبخند کوتاهی زد. تنها کسی که جرئت داشت خیلی رک با او این‌گونه صحبت کند، آرکان بود.
- ترس چیز خوبیه آرکان. ترس باعث میشه کسی خ*یانت نکنه.
کلاوس حرکت کرد و چکمه‌های چرمی‌اش روی سنگ‌ریزه‌ها صدای قژقژی داد. با سر به پشت چادر اشاره کرد. آرکان هم پشت سر او حرکت کرد و شمشیرش را یک حرکت دست، به سر جای اولش برگرداند.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
538
3,524
مدال‌ها
2
- سعی نکن از اون‌ها دفاع کنی!
آرکان هم کنار کلاوس ایستاد و مانند او به جنگل تاریک خیره شد.
- دفاع نکردم، فقط حقیقت رو گفتم.
- از وقتی ۱۵ سالم بود، توی شورشی که منجر به مرگ پدر و مادرم شد و نجاتم دادی تا سرنوشتم مثل اون‌ها نشه، و تا همین الان که کنارم وایستادی، چندین بار من رو از مرگ نجات دادی.
با حرکتی ملایم روی پاشنه‌ی پا به سمت آرکان چرخید. دست راستش را روی شانه او گذاشت و لب زد:
- تو تنها کسی هستی که بهش اعتماد دارم، ولی دلیل نمیشه تو جمع من رو زیر سؤال ببری!
تن صدایش در اواخر گفتن جمله بالا رفت. آرکان سرش را پایین انداخت و به طرف کلاوس چرخید.
- کلاوس، نمی‌تونی با ترسوندن اون‌ها، کشتن بی‌دلیل مردم، تمرین کردن بیش از حد با جادو، خودت رو قوی‌تر کنی!
- صد بار بهت گفتم این بحث رو پیش نکش!
کلاوس بدون گفتن چیز دیگری، به سمت چادر رفت، اما آرکان همان‌جا ماند و سربازانی که دور آتش جمع شده‌بودند نگاه کرد. فکرش جای دیگری بود. سکوتی کوتاه میان سربازان حکم‌فرما شد. فقط صدای جیرجیرک‌ها و خش‌خش باد در برگ‌ها بود، اما این سکوت زود شکست. اسبی که کنار درخت بسته‌بودند، ناگهان سم بر زمین کوبید و شیهه‌ای کوتاه کشید. چند سرباز دست به قبضه‌ی شمشیر بردند. آرکان توجه‌اش را به نقطه‌ای تاریک از جنگل که اسب را بسته‌بودند، جلب شد. یکی از سربازان گفت:
- چی بود؟
- یه آهو؟ یا... ؟
صدایی که از عمق جنگل تاریک می‌آمد، آرام‌آرام نزدیک‌تر شد.
سربازی زیر لب گفت:
- به نشونه‌های بد باور ندارم ولی این یکی... .
شاخه‌های درختان تکان خوردند. نوری آبی و سبز در تاریکی چشمک زد. سپس موجودی از لابه‌لای درختان بیرون آمد.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
538
3,524
مدال‌ها
2
عظیم‌تر از هر حیوانی که آن‌ها انتظارش را داشتند. بال‌هایی شفاف و براق داشت، مثل آسمانی پر از ستاره. چشمانش در تاریکی می‌درخشیدند و تنفسش مثل غرش خفه‌ی شیر شنیده می‌شد.
- دراوِن!
کلاوس و بقیه با شنیدن همهمه‌ی سربازان، از چادرها بیرون آمدند. اسم دراون از میان لب‌های سربازها گذشت. همه شمشیرها را بیرون آوردند و بعضی‌ها که از تسخیرگران بودند، با دستانشان آماده حمله شدند. کلاوس دستش را بالا برد.
- نه! شمشیرهاتون رو غلاف کنید. این موجود دشمن ما نیست تا وقتی که ما دشمنش نباشیم.
اما دیر شده‌بود. یکی از سربازها که ترس وجودش را فرا گرفته‌بود، ناخواسته نوک نیزه‌اش را جلو برد. دراوِن سرش را پایین آورد، بال‌هایش تکان خوردند و زمین زیر پایشان از شدت ضربه‌ی پرخاشش، لرزید. دراوِن نعره‌ای کشید که مثل شکافتن آسمان در گوش‌ها پیچید. بال‌هایش را باز کرد و موجی از هوا به سمت آتش زد. شعله‌ها لحظه‌ای خاموش شدند و خاکسترش به اطراف پاشید. سربازها به عقب پرت شدند، بعضی‌ها شمشیر را محکم‌تر گرفتند. یکی از سربازها جرئت کرد قدمی جلو بگذارد. نوک نیزه‌اش را به سمت گردن دراوِن گرفت. کلاوس فریاد زد:
- احمق، دست نگه دار!
دراوِن با یک حرکت بال، نیزه را از دست سرباز پرتاب کرد و او را به زمین کوبید. ضربه آن‌قدر شدید بود که زرهش ترک برداشت. ناله‌ای کوتاه از دهانش بیرون آمد. دراوِن پاهایش را روی زمین کوبید. خاک و سنگ‌ریزه به اطراف پاشید. چشمان درخشانش از خشم، سرخ شده‌بود. سرش را نزدیک آورد، آن‌قدر که نفس گرم و سنگینش صورت سربازهای وحشت‌زده را سوزاند. کلاوس میان آن‌ها و دراوِن ایستاد. دستش را بالا گرفت، انگار می‌خواست با همین حرکت ساده موجود غول‌پیکر را آرام کند. با حرکت دست راستش، انرژی‌ای از دستانش بیرون جهید و آتش را خاموش کرد. سپس ریسمانی ضخیم و آبی‌رنگی را در دست راستش گرفت و با یک حرکت، همه سربازهایی که دور دراون ایستاده‌بودند را به عقب پرتاب کرد. لحظه‌ای گذشت. نگاه دراوِن روی او قفل شد. نگاهشان در هم گره خورد؛ نوری آبی از چشم‌های حیوان و انعکاس جدی و مصمم کلاوس. سکوتی خفقان‌آور بر فضا افتاد. فقط صدای نفس‌های دراوِن بود که مثل موجی گرم روی صورتشان می‌وزید و بعد، ناگهان بال‌هایش را دوباره باز کرد. ضربه‌ای از باد، همه را یک قدم عقب راند. موجود به آسمان جهید، در میان شاخه‌ها محو شد و نوری شفق‌گون در تاریکی جنگل پشت سرش باقی گذاشت.
 
موضوع نویسنده

؛)Lunika

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
Nov
538
3,524
مدال‌ها
2
***
صدای هیزم‌ها در شومینه‌ی کوچک خانه، فضای اتاق را پر کرده‌بود. نور نارنجی روی دیوارهای کاهگلی می‌رقصید و سایه‌ها را ترسناک نشان می‌داد. آرورا گوشه‌ی اتاق، روی چارپایه‌ی چوبی نشسته‌بود و کتابی کهنه را ورق می‌زد. انگشتان باریکش، گه‌گاه روی کاغذها می‌لغزید و رد سیاهی از غبار روی سرانگشتانش می‌ماند. صدای سرفه‌‌ای سکوت را شکست. پیرزن روی تخت کنار دیوار تکان خورد؛ مادربزرگش، زنی با صورتی پر از چین‌وچروک که انگار هر خطش داستانی از زندگی‌اش را روایت می‌کرد. چشمانش را باز کرد. سبز کم‌رنگی که آرامش را به اطرافیانش هدیه می‌داد. آرورا به سرعت کتاب را بست، بلند شد و پتوی نازک را روی شانه‌های مادربزرگ انداخت. با صدای آرامی گفت:
- مامان‌بزرگ، چیزی می‌خوای؟
زن لبخند پهنی زد، لب‌های باریک و ترک‌خورده‌اش اندکی تکان خورد.
- همین که اینجایی، برام کافیه.
مکثی کرد و سپس دست آرورا را زیر دستانش فشرد و لب زد:
- صورتت به مادرت رفته، همینطور موهات ولی چشمات به پدرت رفته.
آرورا نفسش را آهسته بیرون داد.
- پدرم هم چشماش به شما رفته‌بود. برای همین هروقت نگاهتون می‌کنم یاد پدرم میفتم.
گیسوان بورش با رگه‌هایی نزدیک به قهوه‌ای روشن از پشت شانه‌هایش سر خوردند و روی صورتش افتادند. او دست برد تا اندک موهایش را کنار بزند، اما نگاهش به پاکتی افتاد که روی میز کوچک نزدیک در بود. همان پاکت که چند ساعت قبل مردی غریبه آن را برایش آورده‌بود. نشان موم‌شده روی پاکت دست‌نخورده باقی مانده‌بود. آرورا به سمت میز رفت. انگشتانش باریکش بی‌قرار روی لبه‌های نامه حرکت کرد، وقتی موم را شکست و کاغذ تاخورده را بیرون کشید. نور لرزان شمع روی خطوط جوهر تابید. دست‌خط ظریف و زیبایی را دید. با کنجکاوی شروع به خواندن نامه کرد: «آرورای عزیزم؛ اگه این نامه به دستت رسیده، یعنی به کمکت نیاز دارم. به ریوان برو و معبد رو بررسی کن. من فرصت این کار رو نداشتم. ببین آیا ردی از لیا باقی مونده یا نه. اگه چیزی دیدی، اون رو به من گزارش بده. پس از اون، بی‌درنگ راهی نوراون شو. بهت اعتماد دارم. سارین».
 
بالا پایین