جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط شکارچی با نام [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,373 بازدید, 226 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع شکارچی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شکارچی
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,398
2,411
مدال‌ها
3
موهای خیس، حوله‌ای دور کمر و بخار ملایمی که هنوز دور شانه‌هایش پیچیده بود.
چشم‌هایش نیمه‌باز و پوستش، خیس و براق بود مثل کسی که از خواب یا از خلسه‌ای عمیق بیرون آمده بود.
نگاهشان در هم قفل شد.
لبخند کوتاه و خاموشی که از گوشه‌ی لب‌های میکائیل رد شد، مثل نسیمی آرام بدون حرف، فقط از کنارش گذشت. قدم‌هایش سنگین اما مطمئن بود.
آنید فنجان قهوه را نزدیک لبش برد. طعمی که روی زبانش پخش می‌شد، ناگهان چیزی بیشتر از تلخی قهوه بود؛ مثل سنگینی لحظه پیش‌بینیِ اتفاقی که قرار بود بیفتد.
در سکون نیمه‌گرم خانه، ناگهان صدای زنگ در، خشک و ناگهانی فضا را شکافت.
آنید تردید کرد. لب‌هایش نیمه‌باز و نگاهش به سمت در رفت. لیوان قهوه‌اش را روی میز گذاشت و آرام به سمت در قدم برداشت.
در این برج لعنتی معمولاً کسی زنگ در را نمی‌زد؛ مخصوصاً این‌وقت صبح. دمپایی‌های نرم زیر قدم‌هایش صدا نمی‌دادند، اما قلبش به شکل عجیبی تندتر می‌زد.
دستش به سمت قفل رفت، صدای الکترونیکی باز شدن در با کلیک کوتاهی فضا را پر کرد.
چفت الکترونیکی قفل هنوز در گوشش بود که چشمش به زنی پشت در افتاد… با پالتوی کرم‌رنگ، آرایشی محو اما دقیق و نگاهی که انگار آمده بود تا چیزی را پس بگیرد.
آنید و زن لحظه‌ای کوتاه، در سکوت به هم خیره شدند. نگاه زن بی‌اعتنا از صورت آنید گذشت و به پشت سرش خیره شد.
میکائیل، با موهای نیمه‌خیس و حوله‌ای که دور کمرش، خشک و بی‌صدا ایستاده بود.
و نگاه خیره‌‌اش، به زن پشت در دوخته شد.
چیزی در هوا شکست.
زن بدون حتی نیم‌نگاهی به آنید، با قدم‌هایی مطمئن وارد شد. بوی تند عطرش مثل خنجری تیز و کهنه فضا را خراش داد. چشم‌هایش به میکائیل قفل بود.
-‌ می‌خوام باهات حرف بزنم.
صدایش آرام بود، اما تهِ آن لرز خفیفی پنهان شده بود که فقط گوش‌های تیز می‌توانست بشنود.
لرزشی که انگار می‌خواست محکم باشد اما زیر سنگینی فضا له شده بود.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,398
2,411
مدال‌ها
3
آنید بی‌حرکت کنار در ایستاده بود، با دست‌هایی که ناخودآگاه دور خودش حلقه کرده بود.
میکائیل همان‌جا با موهای نیمه‌خیس دست به سی*ن*ه ایستاد.
-‌ خب، می‌شنوم!
زن کمی به جلو خم شد.
-‌ نه اینجا… تنها!
نگاهش روی صورت آنید مکث کرد. تأکیدش روی کلمه‌ی «تنها» مثل خنجری کوتاه در فضا افتاد.
آنید پلک زد؛ نگاهش با تردید روی میکائیل چرخید.
اما او فقط یک لبخند محو زد؛ لبخندی که نه از دلخوشی، که از تحقیر می‌آمد. بیشتر شبیه سیلی سردی بود که در صورت زن خوابید.
صدایش آرام اما زهرآگین پیچید:
-‌ لیلا، حرفی که ارزش شنیدن نداره، بهتره همه بشنون.
زن برای لحظه‌ای ساکت ماند.
فک محکم بسته‌اش لرزید؛ انگار چیزی را قورت داد.
چشم‌هایش برق زد، نه از اشک، که از خشمی درونی که مهار شده بود.
میکائیل یک قدم جلو رفت. سایه‌ی بلندش روی فرش افتاد. نگاهش سرد بود، بی‌رنگ و بی‌ملاحظه. با همان طعنه‌ی بی‌رحم گفت:
-‌ یا همین‌جا حرفتو بزن یا از همون راهی که اومدی، برگرد.
صدایش صاف و برنده بود.
هیچ‌چیز از مردی که لیلا زمانی می‌شناخت، در این صدا باقی نمانده بود.
آنید احساس کرد هوا سنگین‌تر شده. انگار هر واژه، هر نگاه سیم‌های نامرئی بین این دو را محکم‌تر می‌کشید.
نگاهش بی‌اختیار به لیلا برگشت؛ زنی که حالا دیگر غرور بی‌نقصش ترک برداشته بود.
لیلا نفسش را بیرون داد. لحنش آرام‌‌تر، اما پر از کینه شد:
-‌ راجع به مدارکه، میکائیل. درباره‌ی طلاق. درباره‌ی وکیلی که تهدید کردی…خواهش می‌کنم، میکائیل… .
برای اولین بار، خواهش توی صدایش پیدا شد. کلماتی که پیش‌تر برایش سنگین بودند، حالا یکی‌یکی به بیرون می‌لغزیدند، ناخواسته، خفه و پشیمان.
میکائیل بدون لحظه‌ای پلک زدن، گفت:
-‌ مدرک؟
ولوم صدایش پایین‌تر شد:
-‌ لیلا، مدارک فقط یه بخشه. گذشته‌ت… گندکاریای خودت و بابای عزیزتم دست منه.
صدایش صاف و کشنده بود. هر واژه مثل زهر روی زبانش می‌لغزید.
لیلا لب‌هایش را روی هم فشار داد.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,398
2,411
مدال‌ها
3
با دستانی بی‌قرار لبه‌ی پالتویش را چسبید؛ انگار سعی داشت خودش را از چیزی محافظت کند.
آنید بی‌حرکت گوشه‌ای ایستاده بود و حس می‌کرد هوا لایه‌لایه خفه‌تر می‌شود.
میکائیل آرام اما قاطع جلو آمد؛ صدایش سردتر شد:
-‌ حالا داری التماس می‌کنی چون فهمیدی، اگه این مدارک بیرون بیاد، نه فقط خودت… باباتم دود میشه میره هوا. کارنامه‌ی درخشانتون یه‌ شبه خاکستر میشه.
لیلا نفسش را تند بیرون داد؛ مثل کسی که برای زنده ماندن دست و پا میزد.
-‌ میکائیل… لطفاً. می‌دونی اگه اینا پخش بشه… دیگه نه من جایی دارم، نه بابام… .
میکائیل فقط یک نگاه کرد. لیلا اما بی‌اراده قدمی جلو رفت.
چشم‌هایش برق میزد، در لحظه جرئت پیدا کرد.
نگاهش از آن برق مغرور همیشگی خالی بود؛ بیشتر یک التماس بی‌صدا توی چشم‌هایش می‌لرزید.
-‌ من… اشتباه کردم، میکائیل.
صدایش از میان دندان‌های به‌ هم‌ فشرده بیرون خزید.
-‌ اما… اما همه‌ی تقصیرها گردن من نیست. ما دوتایی خرابش کردیم.
میکائیل بی‌حرکت فقط نگاهش کرد.
چنان خونسرد و چنان بی‌رحم که انگار لیلا را از لابه‌لای شیشه‌ی مات می‌دید.
پوزخند محوی روی لبش نشست.
-‌ تو فقط خراب نکردی، لیلا. تو منفجر کردی.
قدم آرامی به جلو برداشت، درست مثل شکارچی‌ای که طعمه‌اش را بی‌صدا دنبال می‌کرد.
-‌ فرقش رو می‌فهمی؟
لیلا پلک زد. پلک‌هایی که حالا بی‌دفاع‌تر از همیشه می‌لرزیدند.
-‌ من نمی‌خواستم همه‌چیز اینجوری بشه… قسم می‌خورم… اشتباه کردم… .
تند و بریده بریده حرف میزد.
انگار می‌ترسید اگر سکوت کند، فرصت دفاع هم از دست بدهد.
اما میکائیل بی‌هیچ رحمی زمزمه کرد:
-‌ نمی‌خواستم؟
با تمسخر تکرار کرد و سرش را کمی کج کرد.
-‌ وقتی توی خونه‌ی اون عوضی بودی هم نمی‌خواستی؟
لیلا نفسش را گرفت.
گوش‌هایش سرخ شدند، انگار این جمله ضربه‌ی مهلکی بود که حتی آماده‌ی شنیدنش نبود.
لب‌هایش را باز کرد که چیزی بگوید، اما صدایش خفه ماند. انگار یک گره سنگین در گلویش نشست.
میکائیل لحظه‌ای نگاهش را به آنید که بی‌حرکت کنار آشپزخانه ایستاده بود انداخت؛ آرام و متفکر.
بعد بدون این که حتی لحنی از دل‌سوزی یا تردید داشته باشد، رو به لیلا گفت:
-‌ هرچی داشتی از دست دادی.
صدایش مثل چاقوی کُندی بود که روی پوست او کشیده میشد.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,398
2,411
مدال‌ها
3
لیلا گویی روی پاهایش بند نبود. دستش را روی دسته‌ی مبل کنار ورودی گذاشت. نفسش آشکارا تند شده بود.
-‌ من… من اومدم که… شاید بتونیم درستش کنیم و اگه نخواستی محترمانه تمومش کنیم.
آخرین ذره‌ی غرورش را با این جمله جمع کرد.
میکائیل فقط پوزخند زد. خشک و سرد.
-‌ محترمانه؟
لبخندش عملاً تمسخرآمیز شد.
-‌ تو احترام رو وقتی گذاشتی کنار که حاضر شدی زندگیمون رو آتیش بزنی.
لیلا چشم بست. قطره‌ای اشک از کنج چشمش لغزید، اما با پشت دست سریع پاکش کرد.
میکائیل عقب رفت، بی‌علاقه مثل کسی که حتی تمایلی به ایستادن مقابلش نداشت.
-‌ برو سراغ وکیلت، لیلا.
صدایش بی‌رحمانه، صاف و آرام بود.
-‌ بعد از این بهتره از تهدید کردن من حرف نزنی… چون اگه این کارو تکرار کنی، خودتم می‌دونی چیا رو می‌تونم رو کنم.
لیلا شکسته‌تر از آن چیزی که آمده بود، پلک زد.
لب‌هایش برای چند ثانیه باز ماند، اما هیچ کلمه‌ای از آن بیرون نیامد.
میکائیل بی‌اعتنا سمت آشپزخانه برگشت.
و فقط یک جمله‌ی سنگین پشت سرش انداخت:
-‌ و یه نصیحت… دفعه‌ی بعد، قبل از اینکه دمِ خونه‌ی من بیای، یه نگاه به موقعیتت بنداز. اینجا دیگه خونه‌ی تو نیست!
لیلا تکان خورد؛ انگار این جمله آخر کارد را درست درون قلبش فرو برده بود.
چشم‌هایش پر از اشک شد، اما باز هم با غرور لجبازانه‌اش سعی کرد اشک‌ها را نریزد.
سکوتی سنگین شکل گرفت. تنها صدای نفس‌های شکسته‌ی لیلا و زنگ بی‌رحم سکوتی که برج را در بر گرفت، فضا را پر کرده بود.
با دست لرزان پالتویش را محکم‌تر دور خودش پیچید و آماده‌ی رفتن شد.
اما قبل از اینکه برگردد، نگاهش به سمت آنید برگشت. این بار دیگر تردیدی در نگاهش نبود. نگاه سردی که مثل خنجری نازک و سمّی، مستقیم درون قلب آنید نشست.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,398
2,411
مدال‌ها
3
بررسی‌اش کرد، از نوک پا تا فرق سر.
چشم‌هایی که می‌خواستند لباسش را بدرند، لبخند بی‌تفاوتش را خط خطی کنند و حضورش را پس بزنند.
انگار تازه فهمیده بود که این دخترِ بی‌ادعا و آرام، حالا جایی ایستاده که زمانی قلمرو خودش بود.
جایی که خودش روزی فکر می‌کرد مالک آن است.
نفرتش، مثل سایه‌ای که از زیر پوستش به بیرون خزیده باشد، آشکار بود.
لب‌هایش بی‌اراده کمی جمع شد، انگار می‌خواست چیزی بگوید، اما فقط نفسش را با عصبانیتی فروخورد.
آرایش ملایمش در برابر خشم ناتمامی که درونش می‌جوشید، پوچ به نظر می‌رسید.
آنید بی‌حرکت ایستاده بود، با همان لیوان قهوه‌ی نیمه‌تمام توی دستش و زیر این نگاه سنگین فقط پلک نزد.
نه عقب کشید، نه خم شد. حتی یک قدم هم پس نرفت.
میکائیل که نگاه پر از خشم و حسادت لیلا را دید، بی هیچ تردیدی گفت:
-‌ اینجا دیگه مال تو نیست، لیلا. هرچی بود، تموم شد.
لیلا پلک زد. اشک درون چشم‌‌هایش برق زد، اما قبل از این که اجازه دهد سرازیر شود، چانه‌اش را بالا گرفت.
با آخرین ذره‌ی غروری که برای خودش نگه داشته بود، نگاهش را از آنید کند و با نیشخندی تحقیر‌آمیز زیر لب گفت:
-‌ خوش بگذره… با جانشین جدیدت.
کلمات مثل چاقو از لابه‌لای دندان‌هایش بیرون پریدند. و بی‌آنکه منتظر جوابی بماند، چرخید و با قدم‌هایی سنگین از خانه بیرون رفت.
در که بسته شد، خانه در سکوت خفه‌ای فرو رفت.
آنید همچنان بی‌حرکت ایستاده بود؛
انگار وزن تمام این جدال‌ها روی شانه‌هایش افتاده بود.
میکائیل بدون اینکه برگردد، خیلی آرام گفت:
-‌ چیزی که از دست داد، فقط من نبودم… خودش رو هم باخت.
و بعد به سمت آشپزخانه رفت؛ دستانش را شست؛ بی‌اعتنا، بی‌احساس، انگار لیلا هیچ‌وقت وجود نداشته بود.
اما آنید با دستی که هنوز دور فنجان قهوه‌اش یخ کرده بود، می‌دانست زخمی که باز شده، قرار نیست به این راحتی بسته شود.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,398
2,411
مدال‌ها
3
***
نور چراغ مطالعه، در دریای تاریکیِ اتاق جزیره‌ای از روشنی بود.
دانش پشت میز نشسته بود. آرنج‌هایش روی سطح چوبی و سرش کمی خم شده بود.
چشم‌هایش به نسخه‌ی قدیمی یک نامه دوخته شد که از بین کتاب‌ها بیرون کشیده بود، اما ذهنش… جای دیگری بود. هوا بوی خفه‌ی کاغذهای مانده و سیگار می‌داد.
داخل اتاق سنگین بود؛ نه از گرما، نه از کمبود اکسیژن… از خاطرات.
خاطره‌هایی که مثل دود غلیظ سیگار، بدون این‌که دیده شوند، در ریه‌هایش جا خوش کرده بودند.
چراغ مطالعه روشن بود، اما نورش فقط یک دایره‌ی زرد و بی‌رمق روی میز انداخته بود؛ دور پرونده‌ها، کنار استکان نیمه‌نوشیده‌ی قهوه و درست کنار جعبه‌ی فلزیِ کوچکی که تازه درش باز شده بود.
انگشت‌های کشیده‌اش آرام، اما با لرز نامحسوسی یکی از قرص‌های سفید را بیرون کشید.
لحظه‌ای روی نوک انگشت نگهش داشت؛ به اندازه‌ی یک فکر، به اندازه‌ی یک تردید پلک زد.
«یه قرص ساده‌ست… فقط برای خواب. فقط برای اینکه مغزم دیگه صدا نده…»
اما صدای درون مغزش خاموش نمی‌شد.
صدای خنده‌ی زنی هنوز درون جمجمه‌اش می‌پیچید.
صدایی که مثل خرده‌ شیشه هر بار که می‌خندید، از لای خاطره‌ها رد می‌شد و از مغزش رد خون می‌گرفت.
اما این خنده مثل قبل نبود؛ واقعی نبود.
حالا دیگر طعنه داشت، لحن داشت، تمسخر داشت.
انگار در خاطرات هم مرجان به او می‌خندید.
نگاهش به عقب برگشت، یک ورق قرص آرام‌بخش نصفه. بی‌هیچ تردیدی قرص دیگری را برداشت.
با صدای خشکی یکی از آن دو را بلعید.
گلویش مثل همیشه مقاومت کرد، اما بالاخره قرص‌ها پایین رفتند.
مثل تحملی که باید قورتش می‌داد.
صدای تماس قرص دوم با دندان‌هایش مثل شکستن چیزی در خودش بود.
به صندلی تکیه داد. پشتش را به چراغ کرد و به تاریکی اجازه داد صورتش را ببلعد.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,398
2,411
مدال‌ها
3
به محض بسته شدن چشم‌هایش، آن صحنه‌ی لعنتی دوباره در ذهنش شکل گرفت؛ چیزی در نگاهش بود که هیچ‌وقت به دانش نداده بود؛ نگاهی که فقط متعلق به برادرش بود.
طوری نفس کشید، انگار سعی داشت آوار را از روی سی*ن*ه‌اش بلند کند. دستش را به میز تکیه داد.
صدای چوب خشکِ قدیمی زیر فشار انگشتانش ناله کرد. ناله‌ای که شبیه به حرف زدن بود.
«دایان هیچ‌وقت چیزی نمی‌خواد… اما همه‌چی قبل از من متعلق به اونه.»
درست همان لحظه که دانش در تاریکی حل شده بود، صدای تق تق در، نرم و شمرده در سکوت کوبیده شد؛ سپس صدای آرامِ چرخش دستگیره‌ی در مثل صدای باز شدن قفلِ ذهنش در اتاق پیچید.
دری که همیشه بسته می‌ماند، باز شد.
نور سرد و بی‌روح راهرو خطی کشید روی زمین و روی نیم‌رخ مردی بلند و متین ایستاد… .
همان‌قدر آرام، همان‌قدر بی‌صدا، همان‌قدر بی‌درخواست!
دانش بی‌آن‌که برگردد، لب زد:
-‌ تو همیشه می‌دونی کی باید بیای، نه؟
دایان چند قدم جلو رفت. صدای گام‌هایش سنگین بود، اما محتاط. مثل کسی که می‌دانست با زخمی مواجه شده که هنوز بند نیامده بود.
چند ثانیه فقط نگاه کرد. به صندلی‌ای که برادرش رویش نشسته بود، به میز شلوغ، به قهوه‌ی سرد، به قرص‌ها… .
-‌ قرص خواب یا حافظه پاک‌کن؟
این را با لحنی گفت که نه تمسخر داشت، نه دلسوزی؛ فقط فهم مطلق در آن به جریان بود.
دانش هنوز پشت به او مانده بود.
-‌ فرقی نمی‌کنه. هر دوش واسه فراموش کردنه.
سکوت کوتاهی بین‌شان افتاد. فقط صدای عقربه‌های ساعت و سرفه‌ی مبهم محافظ‌ها از بیرون شنیده می‌شد.
دایان چند قدم جلوتر رفت، کنار میز ایستاد.
نگاهش لغزید روی برگه‌ی زرد و تاخورده‌ای که انگار سال‌ها دست نخورده بود، اما هنوز حرارت داشت.
انگار چیزی در چینِ کاغذ را به‌خاطر آورد. زمزمه‌اش مثل سایه‌ای روی دیوار افتاد:
-‌ هنوز نگهش داشتی؟
دانش بدون آن‌که چشم از صفحه بردارد، پوزخندی زد.
تلخ. از جنس همان زهرمارهای که با لبخند فرو می‌رفتند.
-‌ برخلاف تو، بعضیا هنوز یادشونه چی رو، کی رو، با چی باختن!
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,398
2,411
مدال‌ها
3
دایان آرام دست‌هایش را در جیب شلوار پارچه‌ای‌اش فرو کرد. حرکتی آشنا اما حالا انگار مثل شمشیر کشیدن بود.
-‌‌ قرصا رو… دوباره شروعشون کردی؟
سکوت برای لحظه‌ای مثل صدای سقوط چیزی میان‌شان افتاد.
صدای دایان بی‌لحن بود، اما آن‌قدر دقیق که به خود دردش اشاره می‌کرد بی‌آن‌که نامش را ببرد.
دانش نگاهش را از او کند. انگار باید از میان خاطره‌ای عبور می‌کرد تا جواب بدهد.
سرش آرام را بلند کرد.
-‌ هیچ‌وقت قطعش نکردم.
دایان بی‌حرکت ماند؛ بدنش صاف و بی‌انعطاف، مثل مجسمه‌ای سنگی ایستاده بود. دست‌هایش را روی سی*ن*ه جمع کرد، نه برای دفاع مثل قفلی محکم روی قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش؛ انگار نمی‌خواست چیزی از درونش بیرون بزند… یا چیزی وارد شود.
انگار می‌خواست فاصله را حفظ کند؛ همان فاصله‌ای که همیشه بین‌شان بود.
نور غروب، زاویه‌دار از میان پرده‌های نیمه‌باز، نیمی از چهره‌اش را طلایی کرده بود و نیم دیگرش را در سایه‌ای فرو برده بود. در آن نیمه‌تاریکی، نگاهش مثل چاقو می‌برید.
-‌ روان‌پزشک نیستی، واسه خودت نسخه می‌پیچی؟
کلماتش مثل نیش‌زنبور بودند. نه فریاد میزد، نه خشونت را چاشنی‌اش کرد. فقط آرام می‌گفت اما آن‌قدر بریده و تیز که صدایش تا استخوان دانش نشست.
درست مثل ضربه‌ی تیغ بود، سرد و تیز. لحنش نه تحقیرآمیز بود، نه بی‌رحم. فقط بُرنده بود؛ مخصوص دایان… .
مخصوص کسی که عادت داشت در جمله‌های کوتاه، دنیا را بِبُرد و تمام کند!
-‌ از کی انقدر ضعیف شدی، دانش؟
پوزخند دیگری پیچید، اما این‌بار بی‌نیاز از نقاب بود.
لب‌های دانش کمی لرزیدند، ولی بیشتر از خنده شبیه تشنج بعد از خستگی بود.
-‌ ضعیف؟
شانه‌ای بالا انداخت. حرکتی ساده اما انگار هر عضله‌اش را با سیلی بیدار کرده بود.
-‌ نه… فقط خسته‌م.
چند ثانیه مکث کرد، فقط سکوت. حتی صدای نفس‌کشیدنش نمی‌آمد. بعد در صدایی که بیشتر شبیه نجوا بود، اما درست در عمق فضا نفوذ می‌کرد، زمزمه کرد:
-‌ تو هیچ‌وقت خسته نمی‌شی، دایان؟ از اینهمه وانمود کردن، از این‌همه بازی با همه‌چی… حتی با گذشته‌مون؟
دایان حتی پلک نزد. مکثی کرد، فقط به اندازه‌ی یک نفس، آرام‌تر اما کشنده‌تر گفت:
-‌ گذشته ما رو ساخت.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,398
2,411
مدال‌ها
3
مکثی کوتاه کرد، درست مثل فاصله‌ی بین شلیک و برخورد گلوله بود:
-‌ یا حداقل تو رو ساخت.
کلمات بعدی را آرام‌تر گفت. نه مهربان‌تر، فقط کم‌ سرعت‌تر، مثل کسی که می‌دانست زخمی را دوباره باز می‌کند:
-‌ اگه گذشته برات درد داره، واسه اینه که زیادی توش موندی.
حالا صدایش آرام‌تر شده بود. نه به‌خاطر مهربانی، بلکه به‌خاطر فشار چیزی درونی بود؛ مثل کسی که زیر آب، آرام حرف می‌زند چون اگر بلند می‌گفت، به حتم غرق میشد:
-‌ آدمی که جلو نمی‌ره، له می‌شه… زیر وزن خودش.
نفسِ دانش سنگین شد، صدادار و عمیق شد.
انگار چیزی در سی*ن*ه‌اش شروع به فشرده شدن کرده بود.
-‌ تو هم موندی… .
نگاهش بالا رفت، مستقیم در چشم‌های دایان زوم شد.
-‌ فقط یاد گرفتی قایمش کنی.
از جا بلند شد. حالا روبه‌روی دایان ایستاده بود.
اما هنوز انگار از پایین نگاهش می‌کرد؛ هنوز زیر سایه‌ی مردی که همیشه جلوتر از او ایستاده بود.
-‌ مرجان… .
اسم را جوری گفت، که انگار اسم نبود؛ زخم بود. چیزی که باید فریاد می‌زد، اما فقط به زمزمه‌ای لرزان تبدیل شده بود. چیزی در ته گلویش شکست و با آن اسم بالا آمد.
-‌ مرجان واسه تو چی بود، دایان؟
دایان مکث کرد. لحظه‌ای لب‌هایش تکان خورد اما صدا نیامد.
چشم‌هایش آرام به صورت برادرش برگشت. اما آن نگاه، مثل قبل نبود.
نگاهی که نه انکار بود، نه تأیید. فقط وزنه‌ای بود روی شانه‌ی سکوت.
چیزی در چشمانش بود… نه خشم، نه تأسف، فقط سنگینی یک حقیقت که سال‌ها خاک خورده بود.
انگار جمله‌ی درستی پیدا نمی‌کرد. ردی از هیچ جوابی نبود. فقط لایه‌ای ضخیم از آنچه نگفته مانده بود.
یا شاید جمله‌ای نبود که بتواند چیزی را جبران کند.
-‌‌ اینو هیچ‌وقت نپرسیدی، مگه نه؟
صدایش صاف نبود. صاف نمی‌شد مثل خط کشیدن روی سنگ بود. نرم نبود، اما خط می‌انداخت. دانش اخم کرد.
-‌ چون هیچ‌وقت نگفتی.
-‌ چون گفتنِ بعضی چیزا… یه‌جور اعترافه.
دایان سرش را کمی پایین آورد. نه به نشانه‌ی شکست. به نشانه‌ی اینکه حالا دیگر فرار نمی‌کرد.
فریاد نزد. فقط جملات را به وسط میدان انداخت مثل تیزی که به زمین می‌زد و می‌دانست می‌شکند.
-‌‌ دانش.
مکث کرد، نفس گرفت اما صدا که از گلویش بیرون زد، انگار چیزی را هم با خودش بیرون کشید.
- من کنار کشیدم… چون تو برادرم بودی!
لحظه‌ای انگار نبض هوا هم ایستاد.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,398
2,411
مدال‌ها
3
چیزی در صورت دانش لرزید؛ پلک‌هایی که کمی دیر بسته شدند، ابروهایی که بی‌صدا جمع شدند.
بغض؟ نفرت؟ یا زخمِ کهنه‌ای که فکر می‌کرد جوش خورده، اما هنوز می‌سوخت.
نفس بعدی‌اش، انگار از راه گلو رد نشد.
دایان اما ادامه داد، بی‌آنکه چشم بردارد:
-‌ خانواده یعنی چیزی بیشتر از خون! من کنار کشیدم به‌خاطر تو!
-‌ ولی تو ‌می‌خواستیش.
صدای دانش تار بود. مثل صدای که از زیر آب می‌جهید.
-‌ و اونم خواست… تو رو.
دایان انگار لحظه‌ای بیشتر در بدن خودش جا نشد. نفس کشید.
یک دمِ عمیق، کشیده، نفسی که سی*ن*ه را سنگین‌تر می‌کرد، نه سبک‌تر.
چشمش از روی یادداشت‌ تاخورده‌ی روی میز گذشت، اما آن را نخواند فقط خاطره‌اش کافی بود.
-‌ فکر می‌کنی همه‌چی اون‌قدر ساده‌ بود؟ فکر می‌کنی من انتخاب شدم؟
‌-‌ نه… .
دانش سرش را به چپ تکان داد، کوتاه و بی‌مکث.
-‌ من هیچ‌وقت انتخاب نبودم. نه واسه مرجان، نه واسه فربد، نه حتی واسه مادرم… .
صدایش پایین آمد، انگار نمی‌خواست خودش هم بشنود:
-‌ من فقط یه گزینه‌ی ساکت بودم. یه سایه.
نگاهش از چشم‌های دایان فرار نکرد. جوری که انگار می‌خواست چشم‌های برادرش را بشکافد.
-‌ تو حتی وقتی نمی‌خواستی، انتخاب میشدی، چون دنیا دوست داره دور تو بچرخه، دایان.
کلمات از میان لب‌های دانش با مکث بیرون آمدند. دایان مات شد، جلو نرفت، از جایش تکان نخورد. مثل یک تیکه‌ سنگ، سرد شد! در سکوت خشک شد، ثقل شد. نه نزدیک شد، نه عقب رفت.
-‌ دنیا نمی‌چرخه، دانش. فقط آدمایی که بلدن خودشونو بندازن وسط مسیرش… له نمی‌شن.
صدایش صاف نبود، اما محکم بود. دانش آرام عقب رفت. دستی به صورتش کشید مثل کسی که می‌خواست از خواب بپرد، اما این صحنه یک خواب نبود. یک کابوس نبود، عمق واقعیت بود! خودِ خودش!
-‌ می‌دونی دردناک‌ترین قسمت ماجرا کجاست؟
دانش بدون مکث ادامه داد:
-‌ اگه می‌دونستم هیچ‌وقت برنمی‌گشتم ایران.
صدایش شکست، بی‌صدا. مثل ترک برداشتن چینی.
-‌ چون هیچ‌وقت یاد نگرفتم واسه چیزی بجنگم که از اول مال من نبود.
دایان این‌بار پلک زد.
آرام مثل کسی که یه ضربه‌ی آرام‌تر از معمول بیشتر از اندازه اذیتش کرده بود.
-‌ شاید مرجان، آخرش مال هیچ‌کدوم‌مون نبود، دانش!
 
بالا پایین