- Jul
- 1,398
- 2,411
- مدالها
- 3
موهای خیس، حولهای دور کمر و بخار ملایمی که هنوز دور شانههایش پیچیده بود.
چشمهایش نیمهباز و پوستش، خیس و براق بود مثل کسی که از خواب یا از خلسهای عمیق بیرون آمده بود.
نگاهشان در هم قفل شد.
لبخند کوتاه و خاموشی که از گوشهی لبهای میکائیل رد شد، مثل نسیمی آرام بدون حرف، فقط از کنارش گذشت. قدمهایش سنگین اما مطمئن بود.
آنید فنجان قهوه را نزدیک لبش برد. طعمی که روی زبانش پخش میشد، ناگهان چیزی بیشتر از تلخی قهوه بود؛ مثل سنگینی لحظه پیشبینیِ اتفاقی که قرار بود بیفتد.
در سکون نیمهگرم خانه، ناگهان صدای زنگ در، خشک و ناگهانی فضا را شکافت.
آنید تردید کرد. لبهایش نیمهباز و نگاهش به سمت در رفت. لیوان قهوهاش را روی میز گذاشت و آرام به سمت در قدم برداشت.
در این برج لعنتی معمولاً کسی زنگ در را نمیزد؛ مخصوصاً اینوقت صبح. دمپاییهای نرم زیر قدمهایش صدا نمیدادند، اما قلبش به شکل عجیبی تندتر میزد.
دستش به سمت قفل رفت، صدای الکترونیکی باز شدن در با کلیک کوتاهی فضا را پر کرد.
چفت الکترونیکی قفل هنوز در گوشش بود که چشمش به زنی پشت در افتاد… با پالتوی کرمرنگ، آرایشی محو اما دقیق و نگاهی که انگار آمده بود تا چیزی را پس بگیرد.
آنید و زن لحظهای کوتاه، در سکوت به هم خیره شدند. نگاه زن بیاعتنا از صورت آنید گذشت و به پشت سرش خیره شد.
میکائیل، با موهای نیمهخیس و حولهای که دور کمرش، خشک و بیصدا ایستاده بود.
و نگاه خیرهاش، به زن پشت در دوخته شد.
چیزی در هوا شکست.
زن بدون حتی نیمنگاهی به آنید، با قدمهایی مطمئن وارد شد. بوی تند عطرش مثل خنجری تیز و کهنه فضا را خراش داد. چشمهایش به میکائیل قفل بود.
- میخوام باهات حرف بزنم.
صدایش آرام بود، اما تهِ آن لرز خفیفی پنهان شده بود که فقط گوشهای تیز میتوانست بشنود.
لرزشی که انگار میخواست محکم باشد اما زیر سنگینی فضا له شده بود.
چشمهایش نیمهباز و پوستش، خیس و براق بود مثل کسی که از خواب یا از خلسهای عمیق بیرون آمده بود.
نگاهشان در هم قفل شد.
لبخند کوتاه و خاموشی که از گوشهی لبهای میکائیل رد شد، مثل نسیمی آرام بدون حرف، فقط از کنارش گذشت. قدمهایش سنگین اما مطمئن بود.
آنید فنجان قهوه را نزدیک لبش برد. طعمی که روی زبانش پخش میشد، ناگهان چیزی بیشتر از تلخی قهوه بود؛ مثل سنگینی لحظه پیشبینیِ اتفاقی که قرار بود بیفتد.
در سکون نیمهگرم خانه، ناگهان صدای زنگ در، خشک و ناگهانی فضا را شکافت.
آنید تردید کرد. لبهایش نیمهباز و نگاهش به سمت در رفت. لیوان قهوهاش را روی میز گذاشت و آرام به سمت در قدم برداشت.
در این برج لعنتی معمولاً کسی زنگ در را نمیزد؛ مخصوصاً اینوقت صبح. دمپاییهای نرم زیر قدمهایش صدا نمیدادند، اما قلبش به شکل عجیبی تندتر میزد.
دستش به سمت قفل رفت، صدای الکترونیکی باز شدن در با کلیک کوتاهی فضا را پر کرد.
چفت الکترونیکی قفل هنوز در گوشش بود که چشمش به زنی پشت در افتاد… با پالتوی کرمرنگ، آرایشی محو اما دقیق و نگاهی که انگار آمده بود تا چیزی را پس بگیرد.
آنید و زن لحظهای کوتاه، در سکوت به هم خیره شدند. نگاه زن بیاعتنا از صورت آنید گذشت و به پشت سرش خیره شد.
میکائیل، با موهای نیمهخیس و حولهای که دور کمرش، خشک و بیصدا ایستاده بود.
و نگاه خیرهاش، به زن پشت در دوخته شد.
چیزی در هوا شکست.
زن بدون حتی نیمنگاهی به آنید، با قدمهایی مطمئن وارد شد. بوی تند عطرش مثل خنجری تیز و کهنه فضا را خراش داد. چشمهایش به میکائیل قفل بود.
- میخوام باهات حرف بزنم.
صدایش آرام بود، اما تهِ آن لرز خفیفی پنهان شده بود که فقط گوشهای تیز میتوانست بشنود.
لرزشی که انگار میخواست محکم باشد اما زیر سنگینی فضا له شده بود.