جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [باداَفرَه] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Masoome با نام [باداَفرَه] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,681 بازدید, 99 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [باداَفرَه] اثر «معصومه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Masoome
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 0
بازدیدها 0
اولین پسند نوشته 0
آخرین ارسال توسط Masoome
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
798
3,865
مدال‌ها
2
و هامین چنان حرف زد که هیچ از افکارش خوانده نشود، آنچنان که فریادِ چشمانش هم خاموش ماندند و خاتون هرچه کرد نتوانست از پسِ سنگرِ زبانِ او به پناهگاهِ افکارش نفوذ کند:
- موندنش توی ویلا درحالی که درِ اتاقش هم قفله و کلیدش هم فقط دستِ تو، فکر نمی‌کنم راهِ فراری رو براش باز بذاره خاتون، مگه اینکه بنا رو بذاری به روح بودنش که از در یا دیوار رد بشه.
ناخودآگاه بود فشرده شدنِ لبانِ خاتون بر هم و کشیدگیِ کم‌رنگشان درحالی که سرش هم قدری به سمتِ شانه‌ی چپ کج شده و این بین حتی سیاه‌پوشِ سامان نام گرفته هم خنده‌اش گرفت از انتهای کلامِ نمکینِ او. خاتون نفسی عمیق کشید، لبانِ باریکش را با زبان تر کرده و مانده بر سرِ دوراهیِ رفتن یا نرفتن، آبِ دهانی فرو داد و حرفِ هامین را در ذهن سبک سنگین کرد... . البته که چندان هم بد نمی‌گفت! تنها بودنِ جانان راه به جایی نمی‌برد وقتی درِ اتاق قفل بود و کلیدِ هم دستِ او، زمانِ رفت و برگشتشان به دنبالِ شاداب هم قطعا چندان طولانی نمی‌شد، پس شاید بهتر بود اولویت را دلتنگی و دیدار با شاداب قرار می‌داد. چند لحظه‌ای که صرفِ کلنجار رفتنِ او با خودش در مغزش شد، نهایتاً نگاهش مانده به روی خیرگیِ چشمانِ هامین و پلک زدنِ آهسته‌اش هماهنگ با سر تکان دادنی به نشانه‌ی تایید برای اعلامِ پاسخِ مثبتش و گفت:
- باشه مادر، قبلش این صبحونه و لیوان آب رو براش ببرم.
هامین سر تکان داد، خاتون به عقب چرخید و سینی و کلیدِ قرار گرفته کنارش را که از روی میزِ بالای کابینت برداشت، با خروج از آشپزخانه به سمتِ اتاقکی گام برداشت که جانان درونش روی تختِ تک نفره به پهلوی چپ دراز کشیده، پتو را بر تن کشیده و سرش روی بالشِ سفید قرار گرفته، از آرامش و نظمِ نفس‌هایش خواب بودنش هویدا بود. در این زندانی که گاه به دستِ دیگری و صرفاً برای نمردنش دری به رویش باز می‌شد، چه کاری می‌توانست داشته باشد به جز فکر کردن و خود را به چاهِ خواب انداختن؟ چند تار از موهایش افتاده مقابلِ صورت و لبانِ باریک و بی‌رنگش، به ازای هر دم و بازدمی که می‌گرفت، همان تارها چون بیدهایی باد خورده می‌لرزیدند. مژه‌هایش بر هم و خوابش آرام، مغزش چنان خسته از فقط به یک نقطه زل زدن و فکر کردن، در برابرِ قدرتِ خواب به زانو درآمد و جانان را به زندانی جدید برد... . شاید این زندان اما از جنسِ آزادی بود؛ حداقل اینکه می‌توانست در همان سیاهچاله دستش را به سوی رویاهایش دراز و برای چند ساعتی هم که شده خودش را جایی حبسِ آغوشِ آرامشِ گمگشته‌اش پیدا کند!
اقیانوسِ خواب در عمیق‌ترین جایِ انتهای خود، کشتیِ شکسته‌ی زندگیِ جانان را پناه و وعده‌اش داده بود به آینده‌ای روشن، به ترمیمِ شکستگی‌هایش تا دوباره روی آب رسیدن و به رخسارِ درخشانِ خورشید لبخند زدن! آنقدر عمیق که حتی وقتی سینیِ صبحانه با لیوان آبی درونش روی میز قرار گرفت، متوجه نشد؛ در نقطه‌ای آنقدر کور که صدای بسته شدنِ در را هم نشنید... . کسی چه می‌دانست که جانان یک سال بود چشم و گوش به روی زندگی بسته‌بود، چه رسیده آمدن و رفتنِ آدمی که فقط و فقط تنها وظیفه‌اش زنده نگه داشتنش بود و بس!
درِ اتاق به دستِ خاتون بسته شد، هامین پس از دادنِ سوئیچ به مرد و گفتنِ آدرسی برایش که در نهایت ختم شد به سر تکان دادنِ از روی تاییدش، از آشپزخانه خارج شد و پیشِ چشمانِ خاتون و با خداحافظیِ کوتاهی از او قدم‌هایش را تند به سمتِ همان سه پله‌ای که تا رسیدن به سالن طی کرده‌بود، برداشت. پله‌ها را که سریع گذراند، خودش را به در رسانده و گشودنش هماهنگ شد با وقتی که خاتون پا به آشپزخانه گذاشت و هامین که قصدِ خروج داشت یک نیم‌نظر نگاهش را پیش از خروج از سالن به آشپزخانه انداخت و از چشمش دور نماند پنهان شدنِ کلید درونِ کشوی کابینتِ زیرِ همان میز و بعد هم با رو گرفتنش از او گذشت. سوزِ سردی به پوستش نشسته در جدال با گرمای خورشید و انگار که زمستان با تناقضِ عجیبی دست به یقه بود که از یک سو آفتاب خنجر می‌کشید به روی سرما و از سوی دیگر هم تکه‌پارهایش را دوباره به هم می‌دوخت و بندِ از هم گسیخته‌ی بادِ سرد دوباره سرِ هم شد و وزید تا چرخی بینِ موهای کوتاه و قهوه‌ای‌رنگِ هامین زد و او بود که این بار قدم به حیاطِ خالی از محافظان می‌گذاشت.
شاهین نبود و رفتنش به همراهیِ مابقیِ افراد نشان‌دهنده‌ی اینکه کارِ مهمی داشت. این بین آوازِ پرنده‌ای که در آسمان پر زد و آخر سر هم بر لبه‌ی دیوارِ حصار کشیده دورِ ویلا نشست و بال‌هایش را بست به گوشِ هامین رسید.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
798
3,865
مدال‌ها
2
شروعِ صبح اینطور که به نظر می‌رسید آرام بود و شبیهِ سالی که نیکو بودنش را بهارش بر زبان می‌آورد؛ چه کسی اما خبر داشت از آنچه زیرِ پوستِ زمین می‌جوشید و مسیرش تا رسیدن به شاهرگِ ویلا ادامه داشت؟ شاید فقط هامین که بدونِ نگاهی به پشتِ سر، مسیرِ روبه‌رویش را از سر گرفت و گذشته از کنارِ استخرِ فیروزه‌ای‌رنگ و خالی، به سمتِ درِ میله‌ای و مشکی رفت.
عقربه‌های ساعت همچون آبِ از سر گذشته‌ای از سرِ دقایق و ثانیه‌ها گذشتند تا وقتِ خروجِ خاتون و مرد از ویلا و سوارِ ماشین شدنشان و حرکتی که ردِ چهار لاستیک را خطی شکل و در امتدادِ هم بر تنِ خاکیِ جاده نقاشی کرد. اندک زمانی که گذشت و ماشین که از ویلا دور شد طرحِ قدم‌هایی روی زمین جا انداخت و نقشِ قامتی را مقابلِ درِ میله‌ای و مشکی علم کرد و درِ بسته شده به دستِ او گشوده و رو به داخل کشیده شد. در جنگلی که تازه داشت به خود رنگِ آبیِ آسمان و نگینِ درخشانِ خورشید را می‌دید، سکوت برقرار و درختانی بودند خشکیده به موازاتِ هم صف کشیده در دو طرفِ جاده‌ی خاکی، سفیدیِ برف‌ها محو شده و حتی پرنده‌ای هم پرواز کنان در این آسمان نبود!
و سکوت آنگاه رنگِ بی‌رنگی را بومِ خود دید که صدای اندکی از بسته شدنِ در پیچیده در فضا و بعد هم درِ اصلیِ وصل به سالن باز و بسته شد. ویلا در سکوت، زمین سیاه و دیوارها سفید، دو پنجره در دو طرفِ در قرار داشت و مقابلشان هم پرده‌ای سیاه و نازک افتاده، حتی با سیاهی‌شان نمی‌توانستند سدِ نورِ خورشید برای به داخل راه یافتنش شوند. شومینه‌ی روشنِ سمتِ چپ با شعله‌ای کوچک درونش هیزم‌هایی را می‌سوزاند و دیوارهای سرد را به آغوشِ گرما دعوت می‌کرد! ساعت دیواریِ گرد و مشکی هم بالای دیوارِ همان سمت قرار داشت و تیک تاکِ ریزی از چرخشِ عقربه‌هایش شنیده می‌شد. و این سالن میزبانِ سکوتِ قدم‌های مردی بود که پله‌ها را پایین رفته و از سالن گذشته، خودش را به آشپزخانه رساند. پشتِ میزِ بالای کابینت ایستاد، دستگیره‌ی کشو را به دست گرفته و آن را که بیرون کشید، تنها جسمی که کلیدِ درونش بود را برداشت و بعد هم... کشو را محکم بست.
روی پاشنه‌ی پوتین‌هایش به عقب چرخید، از کنارِ میز غذاخوریِ چوبی و قهوه‌ای روشن که گذشت، درگاهِ آشپزخانه را هم رد کرد و رسیده به اتاقی زیرِ پله‌ها، کلید را به قفلِ در رساند، چرخاند و بعد هم در را بی‌صدا و آرام رو به داخل هُل داد. باز شدنِ در به رویش نقش بستنِ قامتش میانِ درگاه را باعث شد و در همان وهله‌ی اول چشمش به جانانِ همچنان خوابیده افتاد، اما... خوابیده؟
در را پشتِ سر باز گذاشت، جلو رفت و گام‌هایش در وصلتی با سکوت، بی‌صدا تا جلو برداشته شدند. رسیده به میزِ کنارِ تخت، از پشتِ کمر اسلحه‌ای خارج کرد و روی میز کنارِ سینی گذاشت. جانان همچنان خواب بود؟ وقتی بوی عطرِ ملایمِ مرد زیرِ بینی‌اش زد هم در خواب به سر می‌برد؟ ظاهراً! اما کسی خبر داشت از کوبش‌های محکم و تندِ قلبِ گرفتارش در قفسِ سی*ن*ه؟ ثانیه‌ای بعد به روی اسلحه، کاغذی تا خورده هم قرار گرفت. جانان خودش را لو داد وقتی پلک‌هایش را ناخودآگاه بر هم فشرد، اما مرد بدونِ هیچ عکس‌العملی، فقط به عقب چرخید و رایحه‌ی ملایمِ عطرش را در هوایی که او نفس می‌کشید به یادگار گذاشت. مرد از اتاق رفت... . چند لحظه‌ی بعد با صدای باز و بسته شدنِ درِ اصلی، شاید از ویلا هم!
و با رفتنِ او بود که جانان پلک از هم گشود و هنوز درگیر با ضربان‌های هیجان‌زده‌ی قلبش، یک ضرب در جا نیم‌خیز شد. باریکه فاصله‌ای میانِ لبانش افتاده و نفسش تند، عطری که زیرِ بینی‌اش زد برایش آشنا، اما بندِ آشناییِ هویتِ صاحبش را نگرفت! فقط تا نشست چشمش به درِ بازِ اتاق افتاد و ابروانِ باریکش درهم پیچیدند از شوک و تعجبِ اینکه چه کسی در را برایش باز گذاشته و بعد هم بی‌خبر رفته‌بود! به سختی پلکی سریع زد و نگاه چرخانده از در به سمتِ میز، کنارِ سینی اسلحه‌ای را دید همراه با یک کاغذِ تا خورده، به عبارتِ بهتر... یک نامه!
نفهمید چه نیرویی به پاهای نیمه‌جانش افتاد که در لحظه از لبه‌ی تخت برخاست و چون به سمتِ میز رفت، هیچ به جز نامه و اسلحه ندیده، دست برد و نامه را به سرعت برداشت. قدری سر خم کرد، تای نامه را گشود و چشمانِ قهوه‌ای‌رنگش چرخیدند روی کلماتی به خط شده پشتِ هم، همینجا بود باز شدنِ دریچه‌ی تاریکِ ناامیدی به روی روزنه‌ای نور در قلبِ از نفس افتاده‌ی جانان که هیجانِ شدیدی را در همین چند لحظه متحمل شده‌بود، گره‌ی ابروانش باز شد و لبانش هم به کششی تیک مانند گرفتار... به راستی دنیا دوباره رنگِ لبخندِ جانان را به خود دیده بود؟
«راهت بازه خانم... پرستار یا دکتر؛ تعلل نکن و خودت رو یه بار برای همیشه از نفرینِ سیاهِ این ویلا و جنگل نجات بده و این رو هم بدون نیازی به اضطراب نیست، هوات رو دارم! مثلِ بقیه من رو با اسمِ هامین می‌شناسی!»
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
798
3,865
مدال‌ها
2
خواب بود یا بیدار؟ غرقه‌ی کابوس را چه به لبخندِ رویا؟ قفسِ این ویلا را چه به راهی برای پرواز؟ در این دیارِ سیاهی، مگر روشنایی هم می‌خندید؟ ندانست به کدام رویا پناه برده‌بود که این چنین لبخند می‌زد، در این یک سالِ گذشته محال بود ردی از لبخند برای این زن بر لبانِ باریک و برقی برای چشمانِ پژمرده‌اش؛ نو گلی که در دیدگانِ قهوه‌ای رنگش شکفت چه زیبا بود! انگار امید فقط به چهره‌ی جانان می‌آمد، ناامیدی شاید از او فقط یک زیباییِ شکسته باقی می‌گذاشت که حال درخششِ چهره‌اش آشکار شده، لبانش لرزیدند و پس لرزه‌شان به جای آوارگی، آبادیِ لبخند را به ارمغان آورد. به قطع دروازه‌ی معجزه‌ای به رویش باز شده‌بود، وگرنه اویی که جامه‌ی سرنوشتش هم‌رنگ بود با همانی که می‌گفتند بالاترش رنگی نیست را چه به رنگین کمانِ رویا؟ و جانان... ماتِ نامه بود و چندین و چند بارِ دیگر آن را از اول خواند تا در باورش گنجید که همه چیز واقعی بود نه رویاپردازی‌های خیالِ پرنده‌اش که بال می‌گشود و هرجا سرابِ رنگین کمانی را می‌دید به سویش پرواز می‌کرد.
جانان پلکی زد، نفسِ عمیقی کشید و کاغذ را که تا زده و آهسته پایین آورد، آبِ دهانی از گلو گذراند و سر چرخانده به راست، درِ باز را که دید، از انتهایی‌ترین نقطه‌ی ذهنش صدای افکارِ قبلش را شنید! با خود چه‌ها گفته‌بود؟ شاید هامین هم ترسیده، شاید هراس از جنونِ شاهین که چاقویی را هم بی‌رحمانه روی صورتش کشید، عقب نشینی‌اش را باعث شده و... حال؟ همان کسی که هراس را به احساساتش نسبت داد، راهِ خلاصی‌اش را با جاده‌ای دراز باز گذاشته بی‌آنکه فکری به حالِ عاقبتِ نامعلومِ خودی که برای همان فردِ جنون‌زده کار می‌کرد، کند؛ و معجزه همینجا بود که خورشید در شبِ قلبش طلوع کرد، در زمستانش گرمای آفتابی تابستانه درخشید و این بار امید، تیشه شده‌بود برای از ریشه درآوردنِ ناامیدی‌اش! شاید هنوز فرصت داشت برای زندگی خواندنِ «زندگی»!
نگاهش خیره به در و لبخندی هم کم‌رنگ بر لبانش، نفس که گرفت با جریان یافتنِ دوباره‌ی عطرِ هامین در مشام و رگ‌هایش، از پسِ لرزشِ نامحسوسِ چانه‌اش، زمزمه‌ای بر لب راند خطاب به اویی که نبود، اما شنیدنش شاید گوشِ جان نمی‌خواست... . چرا که یک قلبِ شنوا می‌طلبید:
- ممنونم ازت... هامین!
و برای اولین بار بود که نامش را بر زبان آورد. وقتی گوش‌هایش آنقدر هُشیار بودند که حتی نتوانست همچون دیگران در برابرِ کمک‌خواهیِ جانان بی‌تفاوت باشد، گوشِ قلبش تا کدام مرز می‌شنید؟ او که بر روی خاکیِ جاده و سمتِ چپِ ویلا، رو به جلو با دستانی فرو برده در جیب‌های شلوارِ جین و مشکی‌اش، سر به زیر گام برمی‌داشت و به عبارتی انتظار می‌کشید، لحظه‌ای ایستاده میانِ دو درخت، روی پاشنه‌ی پوتین‌های مشکی‌اش به عقب چرخید، نگاهش با ابروانی درهم و پلک‌هایی نزدیک به هم بابتِ نوری که تیز از خورشید به زمین می‌رسید، باریکه شکافی هم افتاده میانِ لبانِ باریک و برجسته‌اش، طبقِ آنچه در نامه‌اش گفته‌بود انتظار می‌کشید برای خروجِ جانان از ویلا و به عبارتی هوایش را داشتن؛ چرا که راه مانده‌بود تا بیرون زدن از جنگل و احتمالِ برگشتِ اهلِ ویلا هم بالا، جدای از این‌ها... قلبش زمزمه‌ی جانان را شنید وقتی خود اولین نفری به حساب می‌آمد که لبخند را با لبانش آشتی داد؟ شاید شنیده‌بود... . هرچه که بود، باز هم فقط نگاهِ منتظرش را به ویلایی دوخت که حال جانان درونش آزاد بود. هامین درِ قفس را به رویش باز کرده و خبرش داده‌بود که شانسی داشت برای بالِ زخمی گشودن و پرواز کردن تا جستن از این دیارِ غریب و بازگشت به سرزمینی که سندش به نامِ خودش بود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
798
3,865
مدال‌ها
2
او که رو گرفته از در و این بار سر به سمتِ چپ که چرخاند، نامه‌ی تا زده را روی میزِ کنارِ تخت نهاد. نه لقمه‌ای غذا خواست و نه حتی لب با آن لیوان آبی که درونِ سینی بود تر کرد؛ فقط پس از قرار دادنِ نامه روی میز، جهتِ چشمان و دستش را تغییر داده به سوی اسلحه، قلبش تک کوبشی محکم را روانه‌ی سی*ن*ه‌اش کرد. تردید داشت برای برداشتنِ اسلحه، چنین چیزی برای دستانِ او سنگین بود و جانان باید جسمی را لمس می‌کرد که حتی تا این دم از نزدیک ندیده‌بود، اما چاره‌ای نداشت! هامین که این اسلحه را برایش گذاشته، قطعا بی‌هدف نبوده و شک داشته به بازگشتِ شاهین و افرادش در موعدِ فرارش، لب به دندان گزید و کمی با خود که کلنجار رفت، در آخر با دیدنِ جان کندنِ زمانی که دست و پا می‌زد برای زنده ماندن، بالاخره اسلحه را برداشته و به سرعت به عقب چرخید. هول کرده و سریع نشسته بر لبه‌ی تخت و مشغولِ به پا کردنِ پوتین‌های مخمل و مشکی‌اش شده، ندانست چه سرعتی خرج کرد برای پوشیدنشان و فقط وقتی به خود آمد که زیپِ دومین، آخرین و پوتینِ پای راستش را بالا کشید و بعد هم بی‌معطلی از روی تخت برخاست.
در انبارِ معده‌اش هر آنچه دیشب ذخیره کرده، چه آب بود و چه غذا برایش کافی؛ فقط برای جلوگیری از وقت‌کُشی، هیجان‌زده و با قفسه‌ی سی*ن*ه‌ای که جنبش‌هایش نظم از کف داده بودند، اسلحه به دست سوی در رفته و ابتدا که قامتش را میانِ درگاه جای داد، سرش را پیش برد و سرکی در سالن کشید. همه جا سکوت بود، حتی خبری از خاتون هم نبود و همین باعث شد تا جانان با تک گامی بلند از اتاق خارج شده و قدم بر روی کاشی‌های مشکی و براقِ سالن بگذارد. قلبش تند می‌کوبید و هم‌پای جنبش‌های قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش، نفس‌هایش بودند که تند و بدونِ رعایتِ نوبت از فاصله‌ی لبانِ باریک و بینیِ کوچکش با نوکِ گردی که داشت، بیرون می‌زدند. قدم نهاده در سالن، ابروانش را به آغوشِ هم فرستاده و با چشمانی ریز شده، حینی که گوشه‌به‌گوشه‌ی سالن را موردِ کاوش قرار می‌داد، جلو رفته و دمی بعد درحالی که چرخی آهسته به دورِ خود می‌زد و همچنان سر به این طرف و آن طرف می‌گرداند برای واکاوی، خود را در مرکزِ سالن یافت. لبانش را بر هم فشرد، اسلحه را محکم‌تر در دست گرفته و کنارِ تن نگه داشته، رو از آشپزخانه به سمتی دیگر چرخاند و چشمش به درِ اصلیِ سالن افتاد. باید زودتر برای رهایی اقدام می‌کرد پیش از اینکه راهِ باز شده به رویش سد شود، اما با سردیِ زمستانه‌ی هوا چه می‌کرد؟
نوشته شدنِ این پرسش بر دیواره‌های ذهنش باعثِ زیر افتادنِ نگاهش شد تا قامتِ خودش و آنچه به تن داشت را یک دور برانداز کرد. با یک بلوزِ یقه گرد و مشکی قرار بود کجای سرما را بگیرد؟ این میان اما فرصتی هم داشت که نبضِ تندِ زمان بود و رو به مرگ، شبیه به اینکه اگر قدری دیگر تعلل می‌کرد، باید جنازه‌ی این لحظات را به خاک می‌سپرد و خودش هم در گورستانی به نامِ ویلای سیاه به عزایشان می‌نشست. ابتدا بی‌خیالِ لباسِ گرمی که فکر می‌کرد نبود، سوی سه پله‌ی ابتدایی به سرعت گام برداشته و رسیده به آن که پله‌ها را بالا رفت، قامتش ماند میانِ پله‌های منحنی از دو طرف که به طبقه‌ی بالا ختم می‌شدند و ناگهان همین که سومین پله را بالا رفت، فکری در ذهنش جرقه زد. هامین به او گفت که شاهین خواهری داشت... . از سن و سالِ او نگفت؛ اما خودِ جانان بنای احتمالی را گذاشته بر بزرگ بودنِ او و فکر کرد نهایت در بدترین حالت مجبور بود زلزله‌زده از این ویلا فراری شود.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
798
3,865
مدال‌ها
2
سر چرخانده به سمتِ چپش و نگاهش به پله‌های منتهی به طبقه‌ی بالا از آن سمت، این بار مقصدِ قدم‌هایش را به سرعت سوی همان پله‌ها تغییر داد و آن‌ها را با دوتا یکی بالا رفت تا رسید به راهرویی که سه درِ بسته‌ی اتاق را برایش به نمایش گذاشت. نگاهی میانِ درها چرخاند، با خود فکر کرد احتمالا به دنبالِ اتاقِ خواهرِ شاهین آمدن، فقط خونی که از رگ‌های زمانِ باقی مانده‌اش جاری بود را بیشتر می‌کرد، اما دیگر دیر شده‌بود وقتی تا اینجا را بالا آمد. لبانش را بر هم فشرد، آبِ دهانی فرو فرستاد و رو چرخانده به راست، سراغِ اولین دری که کنارش ایستاده‌بود، رفت. دستگیره‌ی در را حبس کرده در مشتِ ظریفش، پایین و در را که رو به داخل کشید، از طریقِ نیمه باز بودنش نگاهی به داخل انداخت. دیوارهای اتاق سفید و زمین سیاه؛ دکورِ کلِ ویلا از همین الگو پیروی می‌کرد! در زاویه‌ی بالای اتاق و سمتِ راست یک تخت تک نفره قرار داشت، کنارِ تخت پنجره‌ای بسته‌بود و سمتِ دیگرِ پنجره هم میزی چوبی و قهوه‌ای روشن همرنگِ صندلیِ قرار گرفته پشتِ میز، در زاویه‌ی پایینِ اتاق و مقابلِ تخت هم کمدی سفید به چشمش آمد. کنجِ لب به دندان گزید، وقت نداشت برای تلف کردن با خود و تردیدی که با مغزش دست به یقه شده‌بود.
درِ اتاق را کامل باز کرده و واردش که شد، بدونِ نگاه گردش دادن در فضا، فقط به سمتِ کمد مسقیم و با گام‌هایی سریع و بلند پیش رفت. مقابلِ کمد که ایستاد، دستش را پیش برد و درِ کمد را گشود. امیدواری‌اش به اینکه اولین اتاقی که واردش شده‌بود به شاداب تعلق داشته باشد، رنگی از پیروزی به خود گرفت و... عجیب نبود که جانان امروز زیاد امیدوار می‌شد؟ امروزش شبیهِ یک معمای ریاضی شده‌بود که با خیالی راحت و گویی ساده داشت حل می‌شد، اما نهایتاً از چاهِ راه حلش جوابی اشتباه را بالا می‌کشید. سعی کرد به این افکارِ خوره‌مانند بی‌توجه باشد و به همین جهت هم سرش را ریز تکان داده به طرفین، فقط طنابِ امیدی که تازه فریادِ کمک خواستنش را از انتهای چاهِ ناامیدی شنیده‌بود، به دست گرفت و خودش را بالا کشید برای خروج از این چاه، با نگاهی که درونِ کمد و میانِ لباس‌های دخترانه‌ی آویزان چرخاند. دستانش را پیش برد و لباس‌ها را که یک به یک کنار زد، در آخر رسیده به سوئیشرتِ نازک و خاکستری، فقط همین اولین لباسِ مناسبی را که دید، برداشت.
آویزِ فلزیِ لباس را که بیرون کشید و بر زمین انداخت، سوئیشرت را به تن کرد و زیپِ نقره‌ای‌رنگش را تا قدری بالاتر از سی*ن*ه بالا کشید. درِ کمد را باز رها کرده و همزمان با بیرون کشیدنِ موهایش از یقه‌ی سوئیشرت، قدم به سمتِ درِ باز برداشت برای خروج از اتاق و بعد هم... ویلا!
در دادگاهِ این صبح آفتابی بود که گرمازده و درخشنده، شهادت داد به پروازِ این زن از قفسی که دورش میله کشیده‌بود! ابرها کنار رفته، اما گرمای آفتاب و سرمای زمستان همچنان باهم پنجه‌به‌پنجه شده و گویی زورِ سرما می‌چربید به گرما و این را هامین هم احساس می‌کرد. او که چرخیده به سمتِ ویلا و عقب، پس از به جلو راندنِ سنگی کوچک با نوکِ گردِ پوتینش، رو بالا گرفته و در لحظه شکارِ چشمانِ شکارچی‌اش شد تصویری پدید آمده از میانِ میله‌های مشکیِ درِ اصلیِ ویلا. و خروج قامتی آشنا را که دید، چشمانش از آن حالتِ نیمه‌باز با کامل باز شدنشان، خارج شدند و ابروانش که بالا پریدند، پیش از دیده شدنش قدمی به کنار برداشته و قامت از میانِ فاصله‌ی دو درخت گذراند. این میان جانان بود که قدم گذاشته در حیاط، بلعکسِ باز شدنِ گره‌ی میانِ ابروانِ هامین، او اخمی کم‌رنگ از هجومِ نور به چشمانش و پلکی هم محکم زد، بس که این مدت را حبسِ اتاقی سرد و بدونِ نور گذراند، گویی طول می‌کشید تا چشمانش به حضورِ آفتاب عادت کنند. مژه‌هایش را به هم نزدیک ساخت، از هجومِ لشکرِ باد چند تار از موهای بلند، قهوه‌ای تیره و صافش به سمتِ صورتش آمده و روی گونه‌اش کشیده شدند.
اسلحه را در دستِ راست کنارِ تن محکم گرفت و فشرد، دمی رو به این سو و آن سو چرخاند که شاید ردی از هامین پیدا کند، اما نبود. هیجانِ غریبی داشت، تلفیق شده با اضطرابی نو که تا به حال جنسش را در هیچ موقعیتی از زندگی لمس نکرده‌بود. به هر جهت باید کنار می‌آمد چرا که قرار نبود بدونِ غلبه بر این اضطراب و هیجان خودش را از باتلاقی که شاهین برایش ترتیب دیده‌بود، بیرون کشد! فقط این تصویرِ آخر را از ویلایی با نمای سیاه هم‌رنگِ بختش در ذهن ثبت کرده، از کنارِ استخر گذشت و سوی درِ میله‌ای و مشکی رفت که نیمه‌باز مانده، گه‌گاهی به دستِ باد کوتاه تکان می‌خورد، ولی نه در حدِ بسته شدن!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
798
3,865
مدال‌ها
2
باز بودنِ در کششی کم‌رنگ به لبانش بخشید. میانِ یک عالم وجدانِ سیاه و چشم و گوش‌هایی بسته، ناباور بود از روشناییِ حضوری که پلک به روی دردی که می‌کشید گشود، همان کاروانی شد که از کنارِ چاهی بی‌تفاوت نگذشت و هم دستِ یاری دراز کرد، هم پیش‌قدم شد برای اولین نفر کشیدنِ ریسمانِ لبانِ جانان به دو سو و قلموی لبخند را روی چهره‌اش حرکت دادن. و گاه می‌شد معجزاتی که خرافه خوانده می‌شدند را در جلدِ حقیقتی جامه‌ی عمل پوشیده دید که عزم کرده‌بودند چنین باوری را زیرِ تحکمِ قدم‌هایشان له کنند! راهِ جانان به تازگی و از همین لحظه‌ای آغاز می‌شد که میله‌ای از در را حبس کرده میانِ حلقه‌ای از انگشتانِ کشیده‌ی دستی که آستینِ سوئیشرتِ تنش تا کفِ دست می‌رسید، در را به سوی خود کشیده و کامل که گشود، اولین گامش او را به سمتِ جاده‌ی خاکی رهنمون کرد. کناره‌ی جاده از سمتِ چپ و همان طرفی که هامین میانِ درختانش قامت پنهان کرد، رو به جلو گام برداشتن را آغاز کرد تا ببیند قرار بود هم مسیرِ باد و قدم نهاده بر نقشه‌ی جاده به کدام مقصد برسد!
جانان از کنارِ جاده گام برمی‌داشت و به جلو می‌رفت، قلبش تند می‌کوبید و خودش هم اسلحه به دست، این بین به وعده‌ی هامین در نامه هم امید بسته‌بود که گفت نیازی به نگرانی نیست و هوایش را دارد، اما چرا هرچه چشم می‌چرخاند، او را نمی‌دید؟ باید اعتماد می‌کرد به حسی که می‌گفت سنگینیِ نگاهی سایه‌ی قدم‌هایش بود؟ شاید! خلافِ باورِ گذشته‌ی جانان که فکر می‌کرد هامین هم مستثنی از مابقیِ اهلِ ویلا نبود، او استثنا از آب درآمد که با هیچ شمردنِ شاهین و حتیِ خودی که برای دفاع از او زخمی هم شد، تن به کمک کردنش داد! جانان فراری شده از حس و شنیدنِ کوبش‌های محکمِ قلبش، سعی کرد با دم و بازدمی عمیق آرامشی به خود ببخشد چرا که تازه در اولِ راه بود و برای رسیدن به انتها قطعا اضطراب و دلهره همراهانِ خوبی به حساب نمی‌آمدند! لبانش را بر هم فشرد، سیلی از صحرای گلو گذراند و دست کشیده از نگاه چرخاندن میانِ دو طرف جاده، زیرِ گرمای آفتابی که به تماشای آزادی‌اش نشسته و در تیمِ او با سپاهِ باد می‌جنگید، گوش سپرده به آهنگِ برخوردِ شاخه‌های خشکیده‌ی درختانِ دو طرف، قدم‌های آرام و محتاط رو به جلو برداشت.
آغازِ راهِ او هماهنگ بود با رسیدنِ خاتون و مردِ سامان نام گرفته درونِ شهر به کوچه‌ای که نزدیک به انتهایش ساختمانی با نمای کرمی قد علم کرده، همان جای قراری بود که دو روزِ پیش شاداب هماهنگ شده با دوستانش برای سفر به اینجا آمد و حال همینجا هم شده‌بود نقطه‌ای برای آغازِ بازگشتش به ویلا. او که به وقتِ دیدنِ خاتونِ پیاده شده از ماشین، کششِ لبانِ باریک و برجسته‌اش پررنگ شد و صوتِ خنده‌ی پُر شوقش به گوش رسیده، چشمانش هم برق زدند. نامِ خاتون را بلند به زبان آورد و شنیده صدای خنده‌ی او را هم، دسته‌ی چمدانش را محکم گرفته و چرخ‌هایش را که روی آسفالتِ کوچه کشید، تند گام برداشته به سوی او و به خاتون که رسید لحظه‌ای چمدان را رها کرد، دستانش را باز کرده و تنش را جلو کشیده، خاتون را به آغوشش دعوت کرد. چانه بر شانه‌ی پوشیده با پالتوی خاکستریِ او که روسریِ ساتن و ساده‌ی مشکی هم بر سر داشت نشانده، پلک بر هم نهاد و با لذت عطرِ اویی که در قلبش مقامی کم از مادر نداشت را مشام به کشید. بازدمش را آلوده به همین عطر با راحتیِ خاصی آزاد کرد و گویی یک سوم از بارِ سنگینِ دلتنگی را از سر باز کرد که حال این چنین شاهدِ کنجی از سی*ن*ه آرام گرفتنِ قلبِ ناآرامَش می‌شد.
مژه‌های مشکی و بلندش را از هم فاصله داده، چانه از شانه‌ی خاتون جدا کرد و تنش را که عقب کشید، مقابلِ او و چشم در چشمش ایستاد. دستانِ چروکیده و گرمش را حبس کرده میانِ دستانِ ظریفِ خود، لبخندی شیرین بر لبانش جای داد و بخشی از گونه‌هایش هم گویی در خود ذوب شدند و شیرین‌تر این فرو رفتگی‌شان به چشم آمد که بر معصومیتِ نمکینِ چهره‌اش می‌افزود. طره‌ای از موهای صاف و قهوه‌ای روشنش که بیرون افتاده‌بود از کلاهِ بافت و برتِ سفید و از کنجِ پیشانی‌اش آویزان را به یاریِ بادی که نرم‌نرمک می‌وزید کنار زده شده از میدانِ دیدش دید. چشمانش کوک زده شدند به دیدگانِ مشکی و براقِ خاتون، دستانِ او را محکم‌تر گرفته و از عمیق‌ترین نقطه‌ی اقیانوسِ قلبش، همانجا که کشتیِ دلتنگی پهلو گرفته‌بود، با سر کج کردنی اندک به سمتِ شانه‌ی چپ بر زبان آورد:
- اگه بدونی چقدر دلم برای خودت و...
دستِ راستش دستِ او را رها کرده و بالا آمده، سرِ انگشتِ شستش را کشید به گوشه‌ی لبانِ باریکِ خاتون برای بیشتر کردنِ کششی که داشتند و سپس ادامه داد:
- این لبخندِ قشنگت تنگ شده بود خاتون!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
798
3,865
مدال‌ها
2
دستش را که پایین انداخت، این بار خاتون بود که با ملایمت دستِ راستش را از دستِ او بیرون کشید، هردو دستش را بالا آورده و صورتِ شاداب را که همزمان با به کنار راندنِ همان طره موی افتاده کنجِ رُخش قاب گرفت، قدمی جلو آمد و مردمک گردانده میانِ مردمک‌های او، مهربان و مادرانه گفت:
- خوش برگشتی عزیزدلم، دو روز که بیشتر نبود مادر!
و شاداب با خنده‌ای بانمک نفسش را فوت کرده، حینی که خاتون دستانش را از صورتش پایین می‌انداخت، زبانی روی لبانش کشیده و بعد گفت:
- دو روز نگو خاتون، بگو دو قرن! جونم رو گرفت تا تموم شد.
خاتون خندید، شاداب دستِ راستش را بالا آورده و بند کرده به پشتِ گردنِ باریکش و یقه‌ی بلوزِ سفید زیرِ کتِ کوتاه و پشمیِ هم‌رنگش در تضاد با شلوارِ مشکی و بوت‌های هم‌رنگِ شلوار، نگاه در اطراف به دنبالِ نفرِ دومی گشت که یک سومِ دیگرِ دلتنگی‌اش سندِ مالکیتش به نامِ او بود. قدری ابروانِ باریک و کوتاهش را به سمتِ هم کشیده و چون هرچه چشم چرخاند او را ندید، کم‌رنگ چانه جمع کرد. اندکی گردن خم و سر به سمتِ راست کج کرده برای دیدنِ راننده‌ای که پشتِ فرمان نشسته‌بود به امیدِ دیدنِ هامین و چون نیم‌رُخِ دیگری پیشِ چشمانش پدید آمد، شوقِ قلبش پنچر شد. متعجب شد و شانه‌هایش زیر افتادند، آبِ دهانی از گلو عبور داده و نگاه گردانده سوی خاتون که فهمیده‌بود او به دنبالِ چه کسی می‌گشت، سپس لب باز کرد و کمی ناامید پرسید:
- هامین پس کجاست؟
کلِ مسیرِ بازگشت دل در دل نداشت برای دیدنِ دوباره‌ی او و حال... نبودش را باید پای چه می‌گذاشت وقتی حتی خبر نداد که قرار نبود خودش بیاید؟ برق از چشمانش فراری شد و خاتون که فهمید چه چیزی این چنین آفتِ ناامیدی را در مزرعه‌ی نگاهش کاشته‌بود، ابتدا لبانش را بر هم فشرده و نفسش را از راهِ بینیِ کشیده‌اش محکم بیرون فرستاد. لبانش به کششی یک‌طرفه و زوری لرزیدند آنچنان که برای شکسته نشدنِ دلِ شاداب لبخند زد، بعد دستِ راستش را پیش برده و نهاده بر بازوی او، نرم با سرِ انگشت بازویش را نوازش کرد و بعد برای برگرداندنِ شوقِ سابق به چشمانش پاسخ داد:
- گفت یه کاری داره عزیزم، برای همین هم من رو همراهِ یه نفرِ دیگه فرستاد. حالا برمی‌گردی به ویلا، اون هم میاد و می‌بینیش.
و شاداب با اینکه آبِ پاکی روی دستش ریخته شده‌بود، باز هم ندانست با کدام امیدِ محال چشم چرخاند شاید هامین را می‌دید. و چون حتی ردپایی از او چشمش را نگرفت، دیدگانش را چرخشی دوباره داده سوی نگاهِ خاتون که راضی شدنش را خواستار بود، لبانش را کوتاه بر هم فشرد و جمع کرده، بعد هم گله‌مند بر زبان آورد:
- دوست داشتم ببینمش، به خودش هم گفتم که... دلم براش تنگ شده!
پس گفتن از دلتنگی‌اش به هامین چندان ندانسته هم نبود! او که دیگر رسوای عالم و آدم شده‌بود در عاشقی‌اش، حسی که در قلبش پیله کرده بود را از صاحبش پنهان می‌کرد؟ با پنهان شدن از این پیله پروانه‌ای زاده نشد... . امید بسته‌بود به اینکه شاید حداقل به زبان آوردنش باعث شود بال‌های این پروانه گشوده شده و پیله بشکافد برای پرواز تا مقصدی که قلبی دیگر بود! ناراحتی در نگاهش هویدا با دلگیریِ پررنگی، دست دراز کرده به کنار و دسته‌ی چمدانش را که بارِ دیگر میانِ حصارِ انگشتانش محبوس کرد، برای نگاهِ منتظرِ خاتونی که دستش را از بازویش پایین می‌انداخت، کششی محو، یک‌طرفه و تیک‌مانند بخشیده به لبانش و سر تکان داد.
- بریم خاتون!
و خاتون که کشتیِ او را شکسته در بندرگاهِ دلش یافت، نفسش را آه مانند بیرون فرستاده و چشمانش را پیِ قامتِ شاداب فرستاد که نهایتاً از کنارش هم رد شده و با رفتن به سمتِ صندوق عقب، راننده را هم متوجه کرد که درِ سمتِ خود را گشود و پیاده شد. خاتون از شاداب که چمدانش را به سامان سپرده و خود درِ عقبِ ماشین از سمتِ راست را گشود برای سوار شدن، چشم گرفت و رو به سمتِ آسمان بالا برد. چشمش افتاده به درخششِ خورشید، پوششِ آبیِ آسمان و نبودِ حتی لکه‌ای از ابرها، قلبش ناخودآگاه سنگین شد و وقتی رو پایین گرفت، نگاهی کوتاه هم حواله‌ی دوستانِ شاداب که بعضاً هنوز مشغولِ حرف بودند، کرد. برگشته به عقب، دستش را پیش برد و دستگیره‌ی درِ سمتِ شاگرد را حبس کرده در دست، در را گشود و بعد هم یک ضرب روی صندلیِ شاگرد نشست. دمی رو بالا آورد و از آیینه‌ی بالا چشم دوخت به شاداب که مشخص بود دلگیر است و دست به سی*ن*ه سر چرخانده به راست و از پشتِ شیشه بیرون را می‌دید.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
798
3,865
مدال‌ها
2
هیچ نگفت، چرا که در برابرِ کوریِ ذوقِ او حرفی هم برای گفتن نداشت. فقط نگاه پایین انداخت و همان دم سامان هم سوارِ ماشین شده و در را که بست، شاداب چشم دوخته به خداحافظیِ دوستانش با دست تکان دادنشان برایش، فقط لبخندی را بر جاده‌ی لبانش پیاده کرد که چه تناقضِ فاحشی را در صورتش به نمایش گذاشت. اخمی داشت هرچند کم‌رنگ و لبخندی داشت نیمه‌جان و پژمرده، انگار که اجزای صورتش هرکدام به اختیارِ خودشان قالب می‌گرفتند. با حرکتِ ماشین سکوت همچنان میانشان سنگین، این بین شاداب فقط امید خوش کرد به بازگشت و دیدنِ شاهین، حالا تا رسیدنِ هامین و دلگیری‌اش را بر سرش خالی کند. انگار که کمی خوش خیال به نظر می‌رسید! ویلا خالی از حضورِ برادرش، محافظان و حتی زنی که شاداب بی‌خبر بود از زندانیِ برادرش بودنِ او، چه خبرها که انتظارش را می‌کشید برای شنیدن؛ از شوکِ همه‌شان رد می‌شد؟
ویلا خالی و خاموش، درِ میله‌ای همچنان نیمه باز درحالی که به دستِ باد گه‌گاه تکان‌هایی ریز می‌خورد و این میان... خاکیِ جاده هم دفتری که قدم‌های جانان نگارنده‌ی نقشه‌اش برای فرار بودند. نقشه‌ای که البته هنوز سرگردان در مسیری مستقیم رو به جلو او را هدایت می‌کرد و فعلا به جهت‌دهیِ خاصی نرسیده‌بود. جاده‌ای که درختانِ خشکیده‌ی دو طرفش همچون میله‌های زندان دورش را گرفته بودند و زمینِ خفگی کشیده تا این لحظه از بابتِ آسمانِ دودی، تازه داشت نفس می‌کشید از زندگیِ تازه‌ای که همین بیداریِ آفتاب در رگ‌هایش به جریان انداخته‌بود، غافل از اینکه همیشه هم چنین بیداری‌ای قرار نبود به اخبارِ خوش خاتمه یابد و شاید احوالاتی شوم همان دستانِ پشتِ پرده‌ای بودند که قاتلِ این خوشی‌ها می‌شدند!
جانان در جاده پیش می‌رفت، بی‌خبر یا شاید هم باخبر از هامینی که چون سایه‌ی قدم‌هایش لحظه‌به‌لحظه از آن سوی درختان دنبالش می‌کرد و هوایش را داشت. حتی اگر درختی مانع می‌شد بر سرِ راهِ دیدش به او، سر کج کردنی اندک و نگاه گذراندن از فاصله‌ی میانِ دو درخت کافی بود برای دوباره بندِ نگاه را به قامتِ او وصل کردن. نگاهش تعقیب کننده‌ی جانان و او هم پیش می‌رفت برای رسیدن به مقصدی خاص و جلوتر؛ اما... آوای چرخشِ لاستیک‌ها روی تن‌پوشِ خاکیِ جاده و فشرده شدنِ سنگ‌ریزه‌ها زیرِ سنگینی‌اش، چه شوکِ الکتریکی‌ای به قلبِ جانان وارد کرد که یک آن در جا ایستاده، نفسش در سی*ن*ه حبس شد و حس کرد قلبش هم از ترس تصمیم به سکوت گرفت مبادا صوتِ ضربان‌هایش حضورش را فاش کنند!
صدا به گوشِ هامین هم رسیده بود که با فاصله‌ی چند درخت عقب تر از جانان با کمری اندک خمیده ایستاده و نگاه دوخته به او، ابرو در هم پیچید و باریکه فاصله‌ای میانِ لبانش افتاد. و صدای ماشین از کجا می‌آمد؟ همان پیچِ رو به چپِ جاده که جانان هنوز به آن نرسیده؛ اما نه فاصله‌ی چندانی از ویلا داشت و نه حتی با همان پیچ. ابروانش بالا پریدند، شکافی از دلهره افتاده میانِ لبانش و نگاه دوخته به روبه‌رو و صدای ماشین را درحالِ نزدیک‌تر شدن شنید. ماشینی که درونش آلوده بود به گزندگیِ بوی سیگاری روشن که دود در هوا حل می‌کرد و میانِ انگشتانِ اشاره و میانیِ شاهین با آن دستکشِ چرم و مشکی که آرنجِ پوشیده با آستینِ نیم پالتوی مشکی‌اش را چسبانده به پایینِ شیشه، درحالِ سوختن بود. دستانِ پشت پرده‌ای برای قاتلِ اخبارِ خوش شدن؛ نزدیک بود؟ از رگِ گردن نزدیک تر!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
798
3,865
مدال‌ها
2
اما ختمِ این حسِ مرگی که چشم به جهانِ تیره و تار و خفه در خاموشیِ جانان گشوده‌بود، همینجا نبود! صدای حرکتِ ماشینِ دیگری هم درست پشتِ همان ماشین شنیده می‌شد و... کسی می‌دانست صدا هم روزی قدرت داشت دست برده و میانِ چنگال‌های زهرآلودش ترسیده‌قلبی خزیده کنجِ آغوشِ سی*ن*ه را به مشت کشیده و پس از ویران کردنِ مأمنش، هوای ربایشِ حیاتِ آدمی را داشته باشد؟ چکشِ دلهره، نگاهِ جانان را میخ کرده به روبه‌رو، قدمی را روی زمین عقب کشید و سردرگم نگاهی در اطراف گردش داد. نفس‌هایش کجا بودند؟ هوایی که اطرافش را پُر کرده تقلب می‌رساند که یک دمِ شاید عمیق همان نفسِ فروخته شده را به ریه‌هایش پس می‌داد، اما جانان آنقدر در گیر و دارِ اضطرابِ لحظات دست و پنجه نرم کرد که تقلبِ هوا را دریافت نکرد و به سختی میخِ نگاهِ جدا کرده از مقابلش، لحظه‌ای سریع سر به این سمت و آن سمت چرخاند و بعد... پی گرفته ریسمانِ راهی که هامین برای مخفی شدن برگزیده‌بود را، پناه برد به سنگری که از درختانِ سمتِ چپِ جاده ساخته شده و گذر کرده از فاصله‌ی میانِ دو درخت، پیشِ چشمانِ ریز شده‌ی هامین که تا قصدِ او را برای ورود به آن منطقه دید پشتِ درختی قامت نهان کرد برای به چشم نیامدنش، راه پیدا کرد به منطقه‌ی امنِ او!
نفس‌های جانان ته‌نشین شده در ریه‌هایش، فقط منتظر بود برقِ دلهره‌ی این لحظات از سرش پریده و هوا را تا گلویش بدرقه کند. این میان... خودش زیرِ نظرِ هامین بود و نامحسوس نگاهی از میانِ درختان دوخته به جاده، همان دم هردو ماشین از مقابلِ همان درختان گذشتند تا نفسِ جانان هم با پلک بر هم نهادنِ آهسته‌اش سی*ن*ه خالی کرد از حجمِ هوایی که درونش مکش‌مانند کشیده بود.
ولی شاید آسودگی تنها رهگذری غریبه بود که در این شهرِ حسود به آرامش، فقط تنه‌ای کوتاه به قلبِ جانان زد تا از گر گرفتگیِ ناگهانیِ تنش به واسطه‌ی اضطرابی که آتش در رگ‌هایش روشن کرده‌بود، خاکستری خاموش و سرد باقی بگذارد! همینطور هم شد... . ولی جانان که محکومی ابدی به حبس در انفرادیِ هراس بود و حال مرخصی داشت برای لحظه‌ای را با خاطری آرام گرفته سپری کردن، خبر داشت از عقب گرد کردنِ چند ثانیه‌ایِ زمان تا همانجا که قامتش را پشتِ سنگری از درختان پنهان ساخت؟ همان نقطه‌ای که محو به چشمِ شاهین آمد کسی میانِ درختان قامت گم کرد و ابروانِ اندک پهن و قهوه‌ای رنگش را در آغوشِ هم کشیده، نگاهش دقیق شد و چشمانش را ریز کرد. سری اندک کج کرده به سمتِ راست و دقیق‌تر نگریست، حتی وقتی که از کنارِ همان قسمت هم رد شدند، باز با رو چرخاندنش درختان را موردِ اصابتِ دیدگانِ قهوه‌ای روشن و مردمک‌های ریز شده‌اش قرار داد، اما چون هیچ موردِ مشکوکِ دیگری عایدش نشد، هرچند که از بیناییِ تیزِ خود توهم را بعید می‌دید، رو با شک گرفته و فقط چشم دوخت به دودِ رقصانِ سیگار مقابلش.
منطقه‌ای که شده بود سنگرِ جانان و هامین، زمینی داشت خاکی که بعضاً ردِ سبز رنگِ چمن‌هایی درونش به صورتِ رندوم پیدا می‌شد که حال یا خطی بود و امتداد داشت یا فقط یک بخشِ کوچک را درگیر کرده، در ازای آن اما پُر بود از درختانِ بلند قامت و گاهاً تنومند که گم شدن میانشان بعید نبود به سرگیجه خاتمه یابد. چنان که وقتی جانان قدمی عقب رفت و پیشِ چشمانِ هامینی که برای دیدنش به فاصله‌ی چند درخت عقب‌تر پنهان شده، رو به سمتِ نیم‌رُخ کج کرده و از گوشه چشم نگاهش می‌کرد، رو بالا گرفت، از میانِ خُرده فاصله‌های شاخه‌های نازکِ درختان می‌توانست ردِ آسمان و خورشید را ببیند و با چرخی آهسته دورِ خود در این منطقه‌ی ناشناس، از دیدنِ این در هم تنیدگیِ درختان و سایه‌ی بلندشان بر سرش، لحظه‌ای سرگیجه گرفت، اما بعد رو پایین آورده و پس از مکثی کوتاه، ابتدا سر به سمتِ راستش چرخاند که همان دم هامین رو گرفت و بارِ دیگر خودش را از دیدِ جانان مخفی کرد پشتِ سدِ تنومندِ درختی که به آن تکیه سپرده‌بود، بماند که خیرگیِ سنگینِ نگاهِ جانان را با همان درخت پیوند زده‌بودند؛ شاید او هم حضورِ هامین را حوالیِ خود حس می‌کرد... . حضوری پیوند خورده با حضورش و نگاهی بخیه زده شده به سایه‌اش، فقط هرچه دنبالِ ردِ قدم‌هایش و عطرِ وجودش در هوا گشت، پیدایش نکرد؛ بماند اطمینانی که در مغزش فریاد می‌کشید این مردی که تا اینجا پابه‌پایش آمده‌بود، نیمه راه رهایش نمی‌کرد!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
798
3,865
مدال‌ها
2
هامین یارِ نیمه راهی که خود باز کرده با جاده‌ی درازی که باز هم خودش بنا کرده، نبود! او که نفسی سنگین از بندِ سی*ن*ه رهانید، پشتِ سر به زبریِ تنه‌ی درخت فشرد و هنوز حس می‌کرد وزنِ نگاهی که جانان بر درخت انداخته‌بود را، چیزی شبیه به اینکه گویی به جای درخت واقعا پی به حضورِ او برده و هیچ نمی‌گفت. جانان که وزشِ نرمِ بادِ سردی چند تار از موهایش را سوی صورتش کشاند و چون بالاخره چشمانش سوختند، به پلک زدن رضایت داد و رو گرفت. سر چرخانده به جهتِ مخالف، برای از دست ندادنِ وقت از آنجا که دیگر اعتمادی به مسیرِ جاده نداشت سعی کرد، راهِ مستقیمی که داشت می‌رفت را در همین منطقه ادامه دهد، نهایتاً به هرجایی هم که می‌رسید به طور قطع برتری داشت بر اسارتِ ویلایی که جز سیاهی در آن چشمش را نگرفت و حتی فقط یک روز را به گرسنگی و تشنگی گذراند. آزادی در سردرگمی بِه بود از زندانی که هرچند تکلیفِ محکومیتش را مشخص کرده، اما حتی محرومش می‌کرد از فهمِ جابه‌جایی‌های خورشید و ماه و رنگ عوض کردن‌های آسمان!
و آغازِ دوباره‌ی او برای قدم برداشتن، مساوی شد با لحظه‌ای که شاهین و افرادش سوار بر دو ماشینِ پشتِ هم به ویلا رسیده و ترمز کردند. شاهین اولین نفری بود که پس از پرت کردنِ سیگارش از شیشه‌ی کامل پایینِ کنارش، دستش را به دستگیره‌ی در رساند. در را گشوده و لحظه‌ای بعد کفِ بوتِ مشکی‌اش را بر زمین نهاد، فشاری به تن آورده و از روی صندلی که برخاست، هماهنگ با پیاده شدنش از ماشین نگاه سوی ویلا چرخاند. دستش بند به لبه‌ی بالای درِ باز، نگاهش اما قفل شد به درِ میله‌ای باز و البته... حیاطی که خالی بود حتی از حضورِ یک نفر! گره‌ی از بین رفته‌ی ابروانش دوباره کور شده، چشمانش هم ریز و دقیق شدند، بدونِ بریدنِ بندِ نگاهش از در و ویلا، درِ شاگردِ ماشین را هم محکم بست. به تبعیت از او، افرادش بودند که از هردو ماشین پیاده شدند. اندکی سر کج کرده به سمتِ راست و حینی که گونه‌اش از آن سمت یقه‌ی ایستاده‌ی نیم پالتویش را لمس کرد و خودش هم گردشِ تفریحیِ باد را میانِ تارِ موهای قهوه‌ای روشنش حس می‌کر، جلو رفته و فقط از خود یک سوال پرسید! قرار بر این بود که با بازگشتِ شاداب امروز از سفر، هامین به دنبالِ او رفته، خاتون هم که مثلِ همیشه در ویلا حضور داشته و با این حساب حداقل یک نفر محافظ باید در حیاط باقی می‌ماند... . پس با این حساب، دری که باز بود و حیاطی که خالی، گواهِ چه بودند؟
جلو رفتنش که قامتش را به درِ میله‌ای رساند، چنان کوریِ گره‌ی ابروانش فزونی یافت که هیچ دندانی را یارای باز کردنش نبود! چشم در حیاط چرخاند و این سکوتِ سنگین و ندیدنِ کسی بر هم ریخته اعصابش را، فکری در ذهنش جرقه زد که هیچ به مذاقش خوش نمی‌آمد اگر به داخل راه می‌یافت و با جامه‌ی حقیقت به تن داشتنش مواجه می‌شد. لحظه‌ای لبانِ باریکش را بر هم فشرد، چانه قفل کرد و قامتش را که طوفانی از میانِ درگاه عبور داد و به حیاط راه یافت، بدونِ اینکه بارِ دیگر بخواد نگاه در آن بچرخاند، فقط به تندی سوی درِ اصلیِ ویلای سیاهش گام برداشت و در یک دم چنان گشودش و به داخل هُل داد که در با شتابِ بالایی عقب رفت و به رویش گشوده شد. این بار در سالن چشم چرخاند، خبری از سکوتِ حیاط نبود وقتی صدای تیک‌تاکِ ناله‌وارِ ساعت می‌آمد، حتی سوختنِ هیزم‌هایی میانِ شعله‌ی کوچک و برافروخته درونِ شومینه‌ی آجریِ سمتِ چپ و پایینِ پله‌ها. مردمک‌هایش را وادار به رقاصی کرده در گوشه‌به‌گوشه‌ی سالن، قدمی بلند رو به جلو برداشت و قامت از میانِ درگاه که رد کرد، روی کاشی‌های مشکی و براق دو گامی را آهسته جلو رفته و در قلعه‌ی بلندبالایی از آرامشِ دیوانه‌وارِ نگاهش طوفانی خفته که فقط بوسه‌ی حقیقتِ حدسیاتش را می‌طلبید برای چشم گشودن تا پس از ترکِ این قلعه جهانی را ویران کند!
 
بالا پایین