- Aug
- 798
- 3,865
- مدالها
- 2
و هامین چنان حرف زد که هیچ از افکارش خوانده نشود، آنچنان که فریادِ چشمانش هم خاموش ماندند و خاتون هرچه کرد نتوانست از پسِ سنگرِ زبانِ او به پناهگاهِ افکارش نفوذ کند:
- موندنش توی ویلا درحالی که درِ اتاقش هم قفله و کلیدش هم فقط دستِ تو، فکر نمیکنم راهِ فراری رو براش باز بذاره خاتون، مگه اینکه بنا رو بذاری به روح بودنش که از در یا دیوار رد بشه.
ناخودآگاه بود فشرده شدنِ لبانِ خاتون بر هم و کشیدگیِ کمرنگشان درحالی که سرش هم قدری به سمتِ شانهی چپ کج شده و این بین حتی سیاهپوشِ سامان نام گرفته هم خندهاش گرفت از انتهای کلامِ نمکینِ او. خاتون نفسی عمیق کشید، لبانِ باریکش را با زبان تر کرده و مانده بر سرِ دوراهیِ رفتن یا نرفتن، آبِ دهانی فرو داد و حرفِ هامین را در ذهن سبک سنگین کرد... . البته که چندان هم بد نمیگفت! تنها بودنِ جانان راه به جایی نمیبرد وقتی درِ اتاق قفل بود و کلیدِ هم دستِ او، زمانِ رفت و برگشتشان به دنبالِ شاداب هم قطعا چندان طولانی نمیشد، پس شاید بهتر بود اولویت را دلتنگی و دیدار با شاداب قرار میداد. چند لحظهای که صرفِ کلنجار رفتنِ او با خودش در مغزش شد، نهایتاً نگاهش مانده به روی خیرگیِ چشمانِ هامین و پلک زدنِ آهستهاش هماهنگ با سر تکان دادنی به نشانهی تایید برای اعلامِ پاسخِ مثبتش و گفت:
- باشه مادر، قبلش این صبحونه و لیوان آب رو براش ببرم.
هامین سر تکان داد، خاتون به عقب چرخید و سینی و کلیدِ قرار گرفته کنارش را که از روی میزِ بالای کابینت برداشت، با خروج از آشپزخانه به سمتِ اتاقکی گام برداشت که جانان درونش روی تختِ تک نفره به پهلوی چپ دراز کشیده، پتو را بر تن کشیده و سرش روی بالشِ سفید قرار گرفته، از آرامش و نظمِ نفسهایش خواب بودنش هویدا بود. در این زندانی که گاه به دستِ دیگری و صرفاً برای نمردنش دری به رویش باز میشد، چه کاری میتوانست داشته باشد به جز فکر کردن و خود را به چاهِ خواب انداختن؟ چند تار از موهایش افتاده مقابلِ صورت و لبانِ باریک و بیرنگش، به ازای هر دم و بازدمی که میگرفت، همان تارها چون بیدهایی باد خورده میلرزیدند. مژههایش بر هم و خوابش آرام، مغزش چنان خسته از فقط به یک نقطه زل زدن و فکر کردن، در برابرِ قدرتِ خواب به زانو درآمد و جانان را به زندانی جدید برد... . شاید این زندان اما از جنسِ آزادی بود؛ حداقل اینکه میتوانست در همان سیاهچاله دستش را به سوی رویاهایش دراز و برای چند ساعتی هم که شده خودش را جایی حبسِ آغوشِ آرامشِ گمگشتهاش پیدا کند!
اقیانوسِ خواب در عمیقترین جایِ انتهای خود، کشتیِ شکستهی زندگیِ جانان را پناه و وعدهاش داده بود به آیندهای روشن، به ترمیمِ شکستگیهایش تا دوباره روی آب رسیدن و به رخسارِ درخشانِ خورشید لبخند زدن! آنقدر عمیق که حتی وقتی سینیِ صبحانه با لیوان آبی درونش روی میز قرار گرفت، متوجه نشد؛ در نقطهای آنقدر کور که صدای بسته شدنِ در را هم نشنید... . کسی چه میدانست که جانان یک سال بود چشم و گوش به روی زندگی بستهبود، چه رسیده آمدن و رفتنِ آدمی که فقط و فقط تنها وظیفهاش زنده نگه داشتنش بود و بس!
درِ اتاق به دستِ خاتون بسته شد، هامین پس از دادنِ سوئیچ به مرد و گفتنِ آدرسی برایش که در نهایت ختم شد به سر تکان دادنِ از روی تاییدش، از آشپزخانه خارج شد و پیشِ چشمانِ خاتون و با خداحافظیِ کوتاهی از او قدمهایش را تند به سمتِ همان سه پلهای که تا رسیدن به سالن طی کردهبود، برداشت. پلهها را که سریع گذراند، خودش را به در رسانده و گشودنش هماهنگ شد با وقتی که خاتون پا به آشپزخانه گذاشت و هامین که قصدِ خروج داشت یک نیمنظر نگاهش را پیش از خروج از سالن به آشپزخانه انداخت و از چشمش دور نماند پنهان شدنِ کلید درونِ کشوی کابینتِ زیرِ همان میز و بعد هم با رو گرفتنش از او گذشت. سوزِ سردی به پوستش نشسته در جدال با گرمای خورشید و انگار که زمستان با تناقضِ عجیبی دست به یقه بود که از یک سو آفتاب خنجر میکشید به روی سرما و از سوی دیگر هم تکهپارهایش را دوباره به هم میدوخت و بندِ از هم گسیختهی بادِ سرد دوباره سرِ هم شد و وزید تا چرخی بینِ موهای کوتاه و قهوهایرنگِ هامین زد و او بود که این بار قدم به حیاطِ خالی از محافظان میگذاشت.
شاهین نبود و رفتنش به همراهیِ مابقیِ افراد نشاندهندهی اینکه کارِ مهمی داشت. این بین آوازِ پرندهای که در آسمان پر زد و آخر سر هم بر لبهی دیوارِ حصار کشیده دورِ ویلا نشست و بالهایش را بست به گوشِ هامین رسید.
- موندنش توی ویلا درحالی که درِ اتاقش هم قفله و کلیدش هم فقط دستِ تو، فکر نمیکنم راهِ فراری رو براش باز بذاره خاتون، مگه اینکه بنا رو بذاری به روح بودنش که از در یا دیوار رد بشه.
ناخودآگاه بود فشرده شدنِ لبانِ خاتون بر هم و کشیدگیِ کمرنگشان درحالی که سرش هم قدری به سمتِ شانهی چپ کج شده و این بین حتی سیاهپوشِ سامان نام گرفته هم خندهاش گرفت از انتهای کلامِ نمکینِ او. خاتون نفسی عمیق کشید، لبانِ باریکش را با زبان تر کرده و مانده بر سرِ دوراهیِ رفتن یا نرفتن، آبِ دهانی فرو داد و حرفِ هامین را در ذهن سبک سنگین کرد... . البته که چندان هم بد نمیگفت! تنها بودنِ جانان راه به جایی نمیبرد وقتی درِ اتاق قفل بود و کلیدِ هم دستِ او، زمانِ رفت و برگشتشان به دنبالِ شاداب هم قطعا چندان طولانی نمیشد، پس شاید بهتر بود اولویت را دلتنگی و دیدار با شاداب قرار میداد. چند لحظهای که صرفِ کلنجار رفتنِ او با خودش در مغزش شد، نهایتاً نگاهش مانده به روی خیرگیِ چشمانِ هامین و پلک زدنِ آهستهاش هماهنگ با سر تکان دادنی به نشانهی تایید برای اعلامِ پاسخِ مثبتش و گفت:
- باشه مادر، قبلش این صبحونه و لیوان آب رو براش ببرم.
هامین سر تکان داد، خاتون به عقب چرخید و سینی و کلیدِ قرار گرفته کنارش را که از روی میزِ بالای کابینت برداشت، با خروج از آشپزخانه به سمتِ اتاقکی گام برداشت که جانان درونش روی تختِ تک نفره به پهلوی چپ دراز کشیده، پتو را بر تن کشیده و سرش روی بالشِ سفید قرار گرفته، از آرامش و نظمِ نفسهایش خواب بودنش هویدا بود. در این زندانی که گاه به دستِ دیگری و صرفاً برای نمردنش دری به رویش باز میشد، چه کاری میتوانست داشته باشد به جز فکر کردن و خود را به چاهِ خواب انداختن؟ چند تار از موهایش افتاده مقابلِ صورت و لبانِ باریک و بیرنگش، به ازای هر دم و بازدمی که میگرفت، همان تارها چون بیدهایی باد خورده میلرزیدند. مژههایش بر هم و خوابش آرام، مغزش چنان خسته از فقط به یک نقطه زل زدن و فکر کردن، در برابرِ قدرتِ خواب به زانو درآمد و جانان را به زندانی جدید برد... . شاید این زندان اما از جنسِ آزادی بود؛ حداقل اینکه میتوانست در همان سیاهچاله دستش را به سوی رویاهایش دراز و برای چند ساعتی هم که شده خودش را جایی حبسِ آغوشِ آرامشِ گمگشتهاش پیدا کند!
اقیانوسِ خواب در عمیقترین جایِ انتهای خود، کشتیِ شکستهی زندگیِ جانان را پناه و وعدهاش داده بود به آیندهای روشن، به ترمیمِ شکستگیهایش تا دوباره روی آب رسیدن و به رخسارِ درخشانِ خورشید لبخند زدن! آنقدر عمیق که حتی وقتی سینیِ صبحانه با لیوان آبی درونش روی میز قرار گرفت، متوجه نشد؛ در نقطهای آنقدر کور که صدای بسته شدنِ در را هم نشنید... . کسی چه میدانست که جانان یک سال بود چشم و گوش به روی زندگی بستهبود، چه رسیده آمدن و رفتنِ آدمی که فقط و فقط تنها وظیفهاش زنده نگه داشتنش بود و بس!
درِ اتاق به دستِ خاتون بسته شد، هامین پس از دادنِ سوئیچ به مرد و گفتنِ آدرسی برایش که در نهایت ختم شد به سر تکان دادنِ از روی تاییدش، از آشپزخانه خارج شد و پیشِ چشمانِ خاتون و با خداحافظیِ کوتاهی از او قدمهایش را تند به سمتِ همان سه پلهای که تا رسیدن به سالن طی کردهبود، برداشت. پلهها را که سریع گذراند، خودش را به در رسانده و گشودنش هماهنگ شد با وقتی که خاتون پا به آشپزخانه گذاشت و هامین که قصدِ خروج داشت یک نیمنظر نگاهش را پیش از خروج از سالن به آشپزخانه انداخت و از چشمش دور نماند پنهان شدنِ کلید درونِ کشوی کابینتِ زیرِ همان میز و بعد هم با رو گرفتنش از او گذشت. سوزِ سردی به پوستش نشسته در جدال با گرمای خورشید و انگار که زمستان با تناقضِ عجیبی دست به یقه بود که از یک سو آفتاب خنجر میکشید به روی سرما و از سوی دیگر هم تکهپارهایش را دوباره به هم میدوخت و بندِ از هم گسیختهی بادِ سرد دوباره سرِ هم شد و وزید تا چرخی بینِ موهای کوتاه و قهوهایرنگِ هامین زد و او بود که این بار قدم به حیاطِ خالی از محافظان میگذاشت.
شاهین نبود و رفتنش به همراهیِ مابقیِ افراد نشاندهندهی اینکه کارِ مهمی داشت. این بین آوازِ پرندهای که در آسمان پر زد و آخر سر هم بر لبهی دیوارِ حصار کشیده دورِ ویلا نشست و بالهایش را بست به گوشِ هامین رسید.