جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [برفراز قدرت] اثر «الناز h. p کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط *الناز* با نام [برفراز قدرت] اثر «الناز h. p کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,520 بازدید, 49 پاسخ و 28 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [برفراز قدرت] اثر «الناز h. p کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع *الناز*
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط *الناز*
موضوع نویسنده

*الناز*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
60
595
مدال‌ها
2
- برادرزاده و زهرمار، الدنگ؛ من که چیزی نمی‌خرم چون اصلا قرار نیست بفهمند که من چه کسی هستم.
آلسترا: برای این‌که در دل پادشاه جایگاهی به دست بیاری باید این کار را بکنید.
رونیکا کیسه کوچکی سمتم پرتاب کرد که در هوا گرفتمش و بازش کردم، یک کیسه طلا بود.
رونیکا: آرکا گفت سعی کنی بهترین هدیه رو بخری برای برادرزاده‌ات.
- زمین هم نیست بخوام براش ماشینی، گوشیی، لب‌تابی چیزی بخوام براش بخرم.
آلیا: ماشين و اون چیزایی که گفتی چی هستن؟
- ما به جای اسب از ماشین استفاده می‌کنیم یه وسیله فلزی بزرگ تقریبا دومتری هست،گوشی هم به جای نامه و کاغذ هست وسیله ارتباط از راه دور هست و خیلی کاربردهای دیگه‌ای هم دارد. لب‌تاب هم تقریبا مثل گوشی هست.
معلوم بود چیزی از حرف‌های من را نفهمیده‌اند.
رونیکا: توضیح نمی‌‌دادی بیشتر می‌فهمیدند.
بی‌خیال جواب دادن شدم، باید چیزی برای کادو پیدا می‌کردم به همه دکان‌ها سر می‌زدیم تا بلکه چیز خوبی پیدا کنیم. از مغازه زیورآلات خارج شدم، با اصرار رونیکا یک گردنبند از جنس نقره که مروارید سبز رنگی داخلش بود خریده بودم. به مغازه‌های اطراف نگاهی کردم که بت‌که‌ای کنار آهن‌گری بود خنجر، شمشیر و وسایل جنگی می‌فروخت. دخترها هنوز داخل مغازه زیورآلات بودند، چه بهتر. به سمت آهن‌گری رفتم، یک پیرمرد زیر سایه مغازه نشسته بود.
- سلام، ببخشید این وسایل برای شما هست؟
پیرمرد آهن‌گر نگاهی به من انداخت و با پارچه‌ای که دور گردنش بود عرق پیشانی‌اش را پاک کرد.
پیر مرد: بله دخترم، چطور می‌توانم کمکت کنم.
- من یک خنجر، برای هدیه دادن می‌خواهم.
پیرمرد از جای خود بلند شد و به سمت بت‌که‌ای که در چند قدمی خودش بود رفت، من هم پیشش رفتم. چند تا خنجر گذاشت جلوم.
پیرمرد: این‌ها بهترین خنجرهای من هستن امیدوارم که خوش‌تان بیاید.
واقعا زیبا بودن؛ اما نمی‌دانستم کدام یک را انتخاب کنم، غرق برسی کردن خنجرها بودم که با شنیدن اسمم به اطراف نگاه کردم، کای بود که داشت به من نزدیک میشد.
- جناب کای شما کجا و اینجا کجا؟
کنارم ایستاد و با لبخند جوابم را داد.
کای: از زیر آب بودن خسته شدم گفتم یکمم به خشکی بیام. راستی امشب به مهمونی میای؟
- آره به مهمونی میام. میشه یه درخواستی داشته باشم؟
کای: خوبه، البته بفرما.
با دستم خنجرها را نشان دادم.
- کدام یک را انتخاب کنم، می‌خواهم که چیز خوبی باشه.
به خنجر ها نگاه کرد. یکی از خنجرها که به رنگ سیاه بود و طرح‌های گل که وسط آن مروارید قرمز بود را برداشت و به سمتم گرفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*الناز*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
60
595
مدال‌ها
2
کای: این خیلی خوشگل هست.
خنجر را از دست او گرفتم و از غلافش خارج کردم واقعا زیبا بود. آن را به سمت پیرمرد گرفتم و خواستم که برایم در پارچه‌ای کادو کند. پس از گرفتن خنجر با کای از آنجا دور شدیم.
کای: تنها اومدی؟
- نه با دخترها اومدم، فکر کنم هنوز هم داخل همان مغازه باشن.
و با دستم به مغازه زیورآلات اشاره کردم.
خیلی وقت بود به ما سر نزده بودی شاهزاده خبریه؟
کای: پدر میگه که وقت ازدواجم رسیده و باید ازدواج کنم، این چند وقت هم کلی دختر معرفی کردن، برای همین وقتم پر بود.
ازدواج، برای یک لحظه حس حسودی وجودم را فرا گرفت.
- به سلامتی، پس باید برای عروسی شما هم آماده بشیم؟
کای: نه بابا، کسی که می‌خواستم رو پیدا نکردم. کلی هم دردسر جمع کردم تا پدر از ازدواج من صرف نظر کند.
چرا نفس آسوده‌ای کشیدم! این چه حسی بود؟
با لحن خنده داری داشت حرف‌هایش را می‌زد، که باعث خنده‌ی من هم شد.
وقتی به مغازه رسیدیم کای از حرکت ایستاد.
کای: خیلی خوشحال شدم تو رو دیدم آکوامارین، راستش یکم کار دارم که باید به آن‌ها رسیدگی کنم، شب می‌بینمت.
- ممنون، البته شما به کارهایتان رسیدگی کنید؛ فعلا.
بعد از رفتن کای به دنبال دخترها رفتم بعد از کلی گشتن، برای نهار به قلعه بازگشتیم. بعد از خوردن نهار، آلسترا رفت تا لباس‌هایمان را بیاورد، به اتاق من رفتیم تا خود را آماده کنیم. بعد از چند ساعتی هر چهار نفرمان کاملا آماده شده بودیم و هیچ عجله‌ای هم در کارمان نبود؛ چون رونیکا سر میز غذاخوری به آرکا گفته بود که نباید هیچ عجله‌ای برای آماده شدن داشته باشند، آرکا هم او را از این بابت مطمئن کرد، خیلی هم به نفع‌مان شد که آرکا به زور به این مهمانی می‌رود هه‌هه.
لباس من ابي رنگ و بالا تنه‌اش دکلته بود از پایین لباس هم کمی پف‌دار بود آستین‌های لباس هم تا کمی بالاتر از مچ دست بود از بالا هم چاک داشت، لباس زیبایی بود. موهایم هم از جلو سر بافته و بعد بالای سرم بسته بودم موهای پایینی هم آزاد گذاشته بودم، از نظر من که خیلی خوب بود.
لباس رونیکا زیتونی بود بالا تنه‌اش مانند من دکلته بود، دامنش کاملا ساده بود و آستین‌های پرنسسی داشت واقعا زیبا بود. لباس آلیا و آلسترا هم صورتی عروسکی بود، شبیه به باربی شده بودن.
خلاصه بعد از کلی تعریف‌های تیکه پاره، افتخار به رفتن دادیم.
چند لحظه بعد، راوی:
(قصر پادشاهی)
افراد زیادی از پیر تا جوان اطراف سالن را پر کرد بودند، همه آن‌ها با دعوت پادشاه اعظم در آن‌جا حضور داشتند. شاه بر روی تخت پادشاهی خود نشسته بود و جام شرابش را سر می‌کشید و به انبوه افراد حاضر در جمع خیره بود، ندیدن آرکا بین مردم او را عصبانی کرده بود. ملکه (مادر ولیعهد) در کنار شاه نشسته بود و آتش درون شاه را دو چندان می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*الناز*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
60
595
مدال‌ها
2
در سالن باز شد و آرکا و بقیه هم به همراه او وارد شدن، همه با احترام برای آرکا خم و راست می‌شدند، آرکا با همراهانش به سمت تخت پادشاهی رفت و روبه پادشاه تعظیم کوتاهی کرد و ابراز خوشحالی کرد.
شاه از جای خود بلند شد روبه روی آرکا ایستاد و با صدایی که خشم از آن مشهود بود، گفت:
- فکر نمی‌کنی خیلی دیر آمدی؟
آرکا: کمی کار داشتم باید به آن‌ها رسیدگی می‌کردم برای همین دیر شد، جناب پادشاه!
رونیکا از لحن حرف زدن پدر و پسر تعجب کرده بود، خیلی آرام زیر گوش آکوامارین پچ زد.
رونیکا: چرا آنقدر سردن باهم؟
آکوامارین شانه‌ای بالا انداخت. به آرامی جلو رفت و گلویی صاف کرد تا توجه شاه به او جلب شود.
آکوامارین:
گوشه‌های دامنم را گرفتم و به آرامی تعظیم کردم.
- جناب پادشاه از ملاقات کردن شما بسیار خرسندم، امیدوارم که نوه‌ شما آینده روشنی داشته باشد.
شاه سری تکان داد و پرسید.
شاه: تو چه کسی هستی؟
- من یکی از دوستان شاهزاده آرکا هستم.
انگار کلمه‌ی شاهزاده زیاد مطابق میل او نبود.
شاه‌: خوش آمدی، از مهمانی لذت ببرید.
شاه بعد از گفتن این حرف از آن‌جا دور شد، مردک خود شیفته. به سمت میزی که گوشه‌ای از سالن بود رفتیم، همین که نشستیم شاهزاده‌های دیگر هم به ما ملحق شدند.
کای: شاه پوستت رو کند؟
خاویر: ملکه شبیه زنبور هي زیر گوش شاه وزوز می‌کرد.
رونیکا: مردک هرکول، خیلی بد اخلاق بود.
هر کدام داشتند از بدی‌های شاه می‌گفتند. از شاه به عنوان پدر که بخاری بلند نشد ببینیم مادر چطور خواهد بود.
آرین: ببخشید؛ اما این مکان پر از گوش‌هایی است که به دنبال جاسوسی هستند پس تا اینجا هستیم یکمی رعایت کنید.
کم‌کم سالن از مهمان پر شده بود، یکی از سربازها وارد شدن اعظای سلطنتی را اعلام کرد. شاه به همراه دو زن، ولیعهد و همسرش به سمت تخت سلطنتی رفتند و به مهمانان چشم دوختند. همه باصدای زنده باد شاه تعظیم کردند و بعد از نشستن شاه و همراهانش همه کمر صاف کردند، دوباره بر روی صندلی‌های خود نشستیم. به سمت تخت پادشاهی نگاه کردم یکی از زن‌ها که موهای کوتاه قهوه‌ای رنگ داشت، فهمیده بودم که مادر ولیعهد هست، شاید آن زن مو بلند با چشمان طوسی مادر باشد، شاید هم نباشد. دلم می‌خواست که به نزد او برم و بپرسم که تو مادر من هستی؟ شاید هم بعد این همه سال حتی فراموش کرده باشد که منی هم وجود دارم، قلبم از این بیچارگی‌ام گرفته شد، چرا من را رها کرد؟ فقط برای این‌که بد نام نشود که یک دختر را با پسرش در یک نطف پرورش داده است؟ مسخره بود. با تشر آرکا به خود آمدم و فهمیدم که خیلی وقت هست به آن زن چشم طوسی خیره شده‌ام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*الناز*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
60
595
مدال‌ها
2
- اون زن! مادر هست؟
آرکا ابرویی با انداخت سری به عنوان تایید تکان داد.
- عجیب دلم می‌خواهد پیش او بروم و باهاش هم کلام بشم.
آرکا: اون اولین نفر بود که به من خبر داد که خواهری هم دارم؛ اما من دل خوشی از او ندارم، تو هم هر کاری دلت می‌خواهد بکن.
خاویر‌: یهو نپری بغلش بگی مادر ببین من برگشتم.
کای: همه که مثل تو احمق نیستند، بعدشم از آکوامارینی که ما در این سه ماه دیدیم، عمرا همچین کاری رو انجام بده. بعدش هم این به ما مربوط نیست جنابِ... ولیعهدِ... اجنه.
راتین: دو دقیقه دهنتون رو ببندید! خوب میشه به‌ خدا قسم.
دانته: کاریت نباشه راتین این‌ها نصف عقلشون کامل نشده.
از بحث این شاهزاده‌ها خنده‌ام گرفته بود، با دخترها ریزریز به آن‌ها می‌خندیدیم.
ارکا: خدایی خجالت داره برای شماها که ولیعهد سرزمین‌هایتان هستید یکم آدم باشید.
رونیکا‌: از دیو و اجنه و پری و الف انتظار آدم بودن نداشته باش جناب شاهزاده.
صدای اعتراض همه بلند شده بود، همه خطا را گردن یک دیگر می‌انداختند. بعد از این که با حرف‌هایشان را کلی در سر و کله‌ی هم کوبیدند، بالأخره آتش بس را اعلام کردند و ماهم به زور خنده‌هایمان را جمع کردیم تا بیشتر از این آبرویمان نرود.
نگاه گذرایی به همه انداختم که نگاهم بر روی ماندانا ماند که با چشم ابرو به راتین چیزی را می‌فهماند، که همان لحظه راتین گلویی صاف کرد و توجه همه را به خود جلب کرد. دستانش را در ماندانا حلقه کرد و به حرف آمد.
راتین: یه خبر خوب داریم براتون.
کای: محل ‌ها رو پیدا کردی؟
خاویر با دست به پس کله‌ی کای کوبید که صدای اعتراضش را بلند کرد.
خاویر: نفهمی دیگه، اون می‌خواد بگه که با ماندانا به سفر میره و ما از شرش خلاص می‌شیم.
آدرین: شما رو به خدا قسم بسه دیگه، هنوز چند دقیقه از آتش بس نگذشته بخدا.
آرکا: حرفت رو بزن راتین.
راتین: اول این‌که خاویر جان تا آخرین لحظه‌ی تپش قلب من کنارتم چه بخوای چه نخوای مفهومه؟ حالا بریم برای موضوع اصلی، من دارم بابا میشم.
تا خواستیم ابراز خوشحالی کنیم، اعلام کردند که شام سرو می‌شود باید به سالن غذا خوری برویم. برای همین مجبور شدیم این کار را به بعد موکول کنیم. بعد از سرو غذا تصمیم گرفتم پیش مادر برم تا باهاش حرف بزنم. بعد از کلی گشتن او را بین گروهی از زن‌ها پیدا کردم، وقتی از آن‌ها جدا شد سریع خودم را به او رساندم و سلام کردم.
- سلام بانوی من.
(البته تعظیم هم کردم)
آندریا: سلام خوش اومدی.
- ممنون، راستش می‌خواستم تنهایی باهاتون حرف بزنم البته اگر میشه؟
آندریا قبول کرد و به خلوت‌ترین گوشه سالن رفتیم.
آندریا: خب بگو چی می‌خواستی بگی؟
- می‌دونی من کیم؟ من... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*الناز*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
60
595
مدال‌ها
2
- می‌دونید من کیم؟ من دخترت هستم، دوقلوی پسرت آرکا، همون کسی‌‌ام که نخواستید... .

از فکر و خیال بیرون آمدم، روبه ملکه سلام دادم و تعظیم کردم، در عوض او خیلی مغرورانه سری تکان داد و پرسید که من چه می‌خواهم. انگار جرعت گفتن واقعیت را همان‌گونه که در ذهنم تصور می‌کردم نداشتم و این به‌شدت بد بود. ذهنم خالی از هر حرفی شده بود و این برای من عجیب بود و مزخرف.
ملکه آندریا: وقت با ارزشم رو گیر نیاورده‌م که صرف تو کنم! بگو چی می‌خوای؟
به جمعیت دورمان نگاهی انداختم، همه مشغول مکالمه‌ی خودشان بودند؛ دوباره به ملکه خیره شدم. خواستم معذرت خواهی کنم و برم؛ اما کسی از پشت دست انداخت پشت کمرم و مرا سفت نگاه داشت. به نیم‌رخش خیره شدم؛ آرکا بود.
آرکا: سلام بانوی من، ایشون دوست من هستن آکوامارین.
چرا؟ چرا نمی‌خواست که به مادر واقعیت را بگوید؟
برای اینکه حفظ ظاهر کرده باشم حرف او را تایید کردم، آرکا بعد از تعظیم کوتاهی دست من را گرفت و از آنجا دور کرد. بعد از اینکه من را به جای خلوتی برد روبه‌رویم ایستاد.
آرکا: حرف‌های خاله رو فراموش کردی؟ مگه نگفت کسی نباید از واقعیت وجودت باخبر بشه؟ آنقدر بی‌ملاحظه و فقط به فکر خودت نباش، لطفا.
- بی‌ملاحظه؟! خدای من ببین کی این رو میگه. بعدشم من هر کاری دلم بخواد می‌کنم و حرف‌های سی‌سی برام مهم نیست! امیدوارم که این رو تا الان فهمیده باشی، جناب برادر.
جدیدا پی برده بودم که خیلی راحت نمی‌توانستم حرف دلم را بزنم
از او رو گرفتم و به سمت خروجی سالن قدم تند کردم هیولای درونم هر لحظه ممکن بود خودی نشان بده، برای همین باید از این عصبانیت نجات پیدا می‌کردم. هوای بیرون خیلی خوب بود، ماه مانند لوستری بزرگ وسط آسمان در حال درخشش بود و ستاره‌ها اطراف او را احاطه کرده بودند. امشب ماه کامل بود، شبی که گرگینه‌ها، پریان و جادوگران به اوج قدرت می‌رسیدند. دور تا دور حیاط را درخت‌های بلند و قد کشیده احاطه کرده بود آبنمای بزرگی هم با مجسمه‌ای که شباهت زیادی به اژدها داشت از دهنش آب خارج میشد و از پایین هم یک کودک سطلی در دست داشت آب از دهن اژدها وارد آن سطل میشد و از لبه‌های سطل می‌ریخت هرچه‌قدر فکر کردم معنی این آبنما را نفهمیدم. زیر هر درختی هم که نگاه می‌کردی دوتا سربازه کله گنده ایستاده بودن و از دیوارهای بزرگ حیاط هم برجک‌هایی دیده می‌شد که انگار محل استراحت سربازهای بالای دیوار بود و سربازها مدام درحال کشیک دادن بودن نفوذ کردن به قصر واقعا سخت بود. بعد از این‌که کمی آرام‌تر شدم به سمت دروازه سالن قدم برداشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*الناز*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
60
595
مدال‌ها
2
صدای هیاهوی چند دقیقه قبل قطع شده بود و فقط سکوت بود، چخبر شده بود؟ از سربازهای جلو در هم خبری نبود یه جای کار لنگ بود. دل‌شوره‌ی عجیبی داشتم به آرامی در سالن را باز کردم و وارد شدم، همه افراد سالن دور هم جمع شده بودند و به وسط سالن خیره بودند. جادوی سیاه از سرتاسر سالن حس می‌شد، این جادو خیلی آشنا بود؛ اما یادم نمی‌آید که برای چه کسی است. صدایی از وسط سالن بلند شد انگار صدای خنده بود. با هزار جور فوت و فن از میان مردم رد شدم و به جلو رفتم. صاف ایستادم و خودم را مرتب کردم و به منبع صدای خنده که الان قطع شده بود خیره شدم. از تعجب چیزی که می‌دیدم نزدیک بود شاخ در بیاورم، این چطور ممکن بود؟ اصلا چطور به اینجا آمده بود؟ باز چه حیله‌ای در سر داشت؟ اضطراب و نگرانی شدیدی درونم حس می‌کردم دست پای خودم را گم کرده بودم قلبم به شدت فشرده میشد. مثل این بود که دستی دور قلبم پیچیده بود و قلبم را فشار می‌داد نفس کشیدن را از یاد برده بودم اصلا حال قابل توصیفی نداشتم. صدای کریه‌اش دوباره بلند شد هنگام حرف زدن بیشتر نگاهش به من بود. انگار اصلا در این جمعیت قرار نداشتم و یک جای خیلی دورتر بودم، صدای گرفته و بلندش در سرم اکو میشد ( من همون‌طور که گفتم یک پیشگو هستم، خبرای خوبی هم برای شما و پادشاهی تون ندارم. دختری به میان شما آمده که از نسله شيطانه، اون قدرت‌هایی داره که فرا تصور تک‌تک شماست. هیچ‌ک.س چهره واقعی اون رو ندیده، چون زیر نقاب یک شخصیت دیگه پنهان شده.) دور خودش چرخی زد و دوباره شروع به حرف زدن کرد. (اون دختر یک جنگ بزرگ رو رهبری می‌کنه و قراره خون‌های زیادی ریخته بشه و هدف اصلیش هم نابودی این پادشاهی هست. اون دختر موهای سیاهی به رنگ تاریکی شب و چشمانی خاکستری و پوستی به رنگ مرده‌ها داره، قبل از اینکه اون شماها رو نابود کنه شما نابودش کنید.) بعد از اتمام حرفش در لحظه غیب شد! جو سنگینی در سالن قصر حکم فرما بود. احساس خفگی داشتم نفس کشیدن برایم بشدت سخت شده بود، به گلویم چنگ زدم که شاید کمکی به بهتر نفس کشیدنم کرده باشم؛ اما دریغ از یک ذره تغییر. دستی دور بازویم حلقه شد و من رو باخود از جمعیت دور کرد، آرکا بود که داشت من رو سمت خروجی سالن می‌برد. همه شاهزاده‌ها داخل حیاط بودن و داشتن درمورد این اتفاق و پیشگو حرف می‌زدند، که ماهم به جمعشان پیوستیم. حالم اصلا خوب نبود سر درد شدیدی داشتم، فکر نمی‌کردم دیدن دوباره اون من رو آنقدر آشفته کنه.
راتین: آکوامارین تو انگار اون رو می‌شناختی. درسته؟
صدای راتین اصلا برایم واضح نبود، چشمانم سیاهی می‌رفت دیگر طاقتم تمام شده بود، آخرین چیزی که حس کردم درد شدیدی که در سرم پیچید و صدای آرکا که اسمم را فریاد می‌زد بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*الناز*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
60
595
مدال‌ها
2
***
(بیست و پنچ سال قبل)
راوی:
زیر نور ماه، با سرعت بر روی اسب می‌تاخت. از شدت خستگی نفس نفس می‌زد و عرق می‌ریخت. بالأخره به مکان مورد نظر در وسط جنگل رسید! خیلی سریع از اسب پیاده شد و به سمت معبد چوبی که در میان درخت‌های جنگل پنهان شده بود رفت. آتش درون آتشدان‌های اطراف کلبه زبانه می‌کشیدند، صدای گرگ و شغال‌ها و جیرجیرک‌ها سکوت جنگل را می‌شکست. شخص به در معبد که نزدیک می‌شود نفس عمیقی می‌کشد و در را باز می‌کند. همین که در را باز می‌کند، سرما به صورت او برخورد می‌کند همه انجمن در آنجا جمع شده بودند. جادوگران بزرگ، هر کدام در جایگاه خود نشسته و منتظر کامل شدن جمع‌شان بودند.
یکی از جادوگرها به اسم لايس به حرف آمد.
لایس: کایرا فکر نمی‌کنی که خیلی دیر رسیدی؟!
کایرا در حالی که بر جایگاه خود می‌نشست گفت:
- نه! به موقع اومدم، قرارمان موقعی بود که ماه کامل به وسط آسمان برسد. پس دیر نکردم، تو زیادی عجله داری لايس.
لايس خواست جواب کایرا را بدهد، جادوگر اعظم که در صدر مجلس نشسته بود، عصای خود را به زمین کوبید. صدای کوبیده شدن عصا به دلیل خالی بودن و تاریک بودن معبد در فضا اکو شد، بعد با صدای بلندی شروع به حرف زدن کرد.
- شما شمن‌های (جادوگر) احمق به جای پیدا کردن راه‌حل، مثل کفتارها به جون هم می‌افتید. در این مجلس فقط باید به فکر نجات خودمان باشیم و خطراتی که به اندازه‌ی یک ذره ناچیز هم باشد رو باید از بین ببریم. این خطری که پیش‌رو داریم اصلا ساده نیست، پس بی‌فکری نکنید.
چه کسی فکر می‌کرد روزی برسد که چهار تن از بزرگ‌ترین جادوگران این سرزمین از ترس یک نطفه که هنوز به دنیا هم نیامده بود آنقدر به هراس بیفتند. در آن مکان تاریک و سرد که فقط با چند شمع کوچک روشن شده بود، عنکبوت‌هایی که آنجا لانه کرده بودند و سیرسیر موش‌هایی که از لابه‌لایه اشیاء حرکت می‌کردند و سرهایی که گمان میشد متعلق به بز باشد از دیوارها آویزان بود، همه اینها باهم باعث خوفناک شدن آن معبد چوبی شده بود. جادوگر چهارم به اسم داریا سکوت را می‌شکند.
داریا: اول از همه باید زن باردار را پیدا کنیم و بعد کارش را تمام کنیم.
کایرا: درسته؛ اما باید دعا کرد که شخص مهمی نباشد.
پاکر رئیس انجمن شمن‌ها داشت حرف‌های آنها را برسی می‌کرد تا به نتیجه‌ای برسد، در این کار موفق هم شد چون ایده‌ی خوبی به ذهنش رسیده بود.
پاکر: می‌توانیم از جادوی حقیقت استفاده کنیم و راحت‌تر پیدایش کنیم. همونطور که کایرا هم گفت باید از (ایندرا) خدای اهریمن دعا کنیم که شخص مهمی نباشد، وگرنه نابود کردنش سخت خواهد شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*الناز*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
60
595
مدال‌ها
2
چند لحظه بعد همه در زیر زمین مخفی معبد به دور کاسه‌ای بزرگ از جنس مس جمع شده بودند. همه چیز برای اجرای طلسم حقیقت مهیا بود. فقط وردهای لازم مانده بود. با اشاره‌ی پاکر به شکل دایره دور کاسه بزرگ که مایع سیاه رنگی در آن می‌جوشید، جمع شدند و دست های یک‌دیگر را گرفتند. آرام شروع به خواندن ورد کردند. با هر کلمه‌ای که گفته میشد، هوای داخل اتاق سردتر و متلاطم‌تر از قبل میشد و صداها بلند تر از قبل؛ خیلی از این وضعیت نگذشت که به یکباره تمامی آتش‌ها و شمع‌ها خاموش شد و فقط صدایی که شبیه به باد بود که در آن فضای بسته می‌پیچد. اعضا بدون توجه به وضعیت پیش رو باز هم به ادامه جادو پرداختند که بالأخره تمام شد و این بار پاکر با صدای بلند شروع به حرف زدن کرد.
- ای اهریمن قدرتمند! ای خدای تاریکی! درخواست ما را به درگاه خود قبول کن؛ راه درست را به ما نشان بده. بچه‌ای را که خدای روشنایی برای شکست یاران تو فرستاده، به ما نشان بده.
بعد از اتمام حرف‌های پاکر، تمامی شمع‌ها و آتش درون آتشدان‌ها دوباره روشن شدند، مایع درون کاسه از رنگ سیاه و لزج مانند به آبی شفاف تغییر کرد و تصویری در آن نمایان شد. همه‌ی آن‌ها از دیدن تصویر شخص آشنا متعجب شدند!
داریا‌: نقشه اول را امکان نداره بتونیم انجام بدیم.
لايس روبه پاکر کرد.
- پاکر ما عمراً توان دشمنی شاه را نداریم، ما حتی نمی‌توانیم به نطفه شکل گرفته داخل شکم این زن آسیب جزئی هم بزنیم.
- ما از خدای تاریکی درخواست کردیم؛ حال که به ما لطف کرده، می‌خواهيد جا بزنید؟ قطعا راه‌حلی برای این کار هم هست.

***
زمان حال
راوی:

بعد از بی‌هوش شدن آکوامارین، آرکا سریع او را به قلعه تلپورت کرد و به اتاقش برد. همون لحظه هم دانته با تلپورت بقیه را هم با خود به قلعه برد. آلیا و آلسترا هم با عجله به اتاق آکوامارین رفتند، تا حالش را برسی و درمان کنند، بدن آکوامارین از شدت تب درحال آتش گرفتن بود. به هیچ عنوان حال قابل توضیحی نداشت. بعد از اینکه دخترها با زور پارچه‌ی خیس، درمان‌ و معجون‌‌های گیاهی، تب مارین را کاهش دادند، به آرکا که تمام مدت در حال متر کردن طول و عرض اتاق بود و رونیکا که کنار کمد زانوهایش را بغل گرفته بود و آرام گریه می‌کرد اطمینان دادند که جای نگرانی نیست و فعلا حال آکوامارین ثابت هست.
رونیکا از جای خود بلند شد و روی تخت کنار آکوامارین نشست. نمی‌توانست اشک‌های خود را کنترل کند. رونیکا در این چهار سالی که با آکوامارین بود تا به الآن هیچ وقت این‌گونه او را ندیده بود. به یاد روزی افتاد که آکوامارین برای اینکه به او ثابت کند که می‌تواند با برخود آب به جای زخمش آن را التیام بخشد، چاقوی آشپزخانه را برداشت و دستش را از مچ تا آرنجش را عمیق زخمی کرد و بدون هیچ دردی سمت شیر آب رفت و دستش را زیر آب گرفت که زخم کم‌کم محو شد! چقدر به خاطر اینکار آکوامارین را سرزنش کرده بود! اون هیچ‌وقت از خودش ضعف نشان نداده بود ولی الان از شدت ضعیف بودن غش کرده بود و از زیاد بودن دمای بدنش درحال تشنج بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*الناز*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
60
595
مدال‌ها
2
بعد از رفتن آلیا و آلسترا، آرکا برای آرام کردن رونیکا کنار تخت رفت. دستش را روی شانه‌‌اش قرار داد که همان لحظه با برخورد دستش با رونیکا جریان جرقه مانندی بین آنها رد و بدل شد و وجودشان را گرمای عجیبی فرا گرفت!
آرکا از این اتفاق در شک بود، رونیکا خود را از آرکا دور کرد و گلویی صاف کرد. آرکا سریع بلند شد و از اتاق خارج شد. این حرکت او باعث تعجب رونیکا شده بود؛ اما نمی‌توانست انکار کند که از لمس دست آرکا حس خوبی گرفته بود. تمام بدنش مورمور میشد و این حسی که درونش به وجود آمده بود، زیادی برای او مجهول بود. بعد از گذشت چند دقیقه ماندانا و لونا به همراه آلیا و آلسترا در اتاق جمع شدند.
آکوامارین:
با سردرد شدید و صدای سوت مانندی که در سرم بود، به هوش آمدم. به آرامی چشم باز کردم که با قیافه‌های گرفته و گریان دخترها بالای سرم روبه‌رو شدم. خواستم خودم را کمی بالا بکشم که رونیکا از سمت چپ، من را در آغوش گرفت و به خود فشار داد. از شدتِ دردِ استخوان‌های بدنم، نفسم در سی*ن*ه حبس شد.
- رونیکا! آه لامصب من را کُشتی.
- وای، وای ببخشید! خب... نگرانت بودم.
ماندانا: مارین! ناگهان چه شدی؟ چرا از حال رفتی؟
دوباره صحنه‌های سالن قصر، جلوی چشمانم نقش بست. نفسم بیشتر از قبل تنگ شد و سرم از شدت درد درحال انفجار بود. نباید نسبت به آن ضعف نشان می‌دادم؛ اما دست خودم نبود. انگار که کنترل ذهنم از دست من خارج شده بود.
- خب، فکر کنم باید خیلی چیزها را بازگو... ام، می‌شود یک لیوان آب به من بدید؟
لونا از پارچ کنار تخت لیوانی آب برایم ریخت و به دستم داد. بعد از خوردن آب، نفس‌های عمیقی کشیدم که کم‌کم حالم بهتر شد. آلیا کمی جلو آمد.
- می‌خواهم چک کنم ببینم هنوز هم تب داری یا نه؟
خودم را بالا کشیدم و به تاج تخت تکیه دادم که کارش را راحت‌تر انجام بدهد.
- خوب است، حالت کاملا خوب شده است و جای هیچ نگرانی نیست.
آلسترا هم شیشه‌ای بر روی میز کنار تخت قرار داد.
- اگر تبت برگشت، از این معجون بخور؛ ولی فعلا لازم نیست.
+ ممنون، کاملا خوب شده‌ام. فکر نکنم نیازی به اون باشه.
- امیدوارم همینطور باشه.
به پنجره نگاه کردم هوا کاملا تاریک بود؛ ولی نمی‌دانستم چه موقع از شب هست. لونا از نگاهم به پنجره فهمید که در چه فکری هستم.
- خیلی از نصف شب گذشته. تقریبا می‌شود گفت نصف شب بود که آن اعجوبه‌ی زشت پیدایش شد!
ماندانا‌: راستی، خیلی به چشمم آشنا اومد، انگار که... این زن را جایی دیده‌ام قبلا!
لونا: من هم از پسرها شنیدم که، همین حس را دارن. انگار یک جایی دیدنش‌؛ اما به یاد نمی‌آورند.
- این چطور ممکن است، یعنی قبل از اینکه به زمین بیاید، اینجا بوده؟ اصلا چطوری برگشته است؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*الناز*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
60
595
مدال‌ها
2
باید به جواب سوال‌هایم می‌رسیدم. ملحفه را کنار زدم و از تخت پایین آمدم.
- شما پایین منتظر من باشید؛ کمی دیگر میام تا در این باره حرف بزنیم.
ماندانا به سمت در اتاق رفت و حین باز کردن در گفت:
- پس به پسرها می‌گویم که می‌خواهی با آن‌ها حرف بزنی.
و بعد از در خارج شد و پشت سر او، بقیه‌ هم رفتند. به سمت سرویس اتاق رفتم تا آبی به سر و صورتم بزنم. بعد از اینکه کلی با خودم دوتا چهارتا کردم، به سمت سالن رفتم. همه طبق معمول بر روی کاناپه‌های کناره شومینه نشسته بودند. جلو رفتم و بر روی یکی از آن‌ها نشستم.
- من فکر می‌کنم الان این آمادگی را داشته باشم که به سوالاتتان جواب بدهم!
آرکا: ما که از تو سوالی نپرسیده‌ایم؟!
-اوایل که به اینجا آمدم، از من پرسیدید که چه اتفاقی برای من افتاده است و چگونه احساساتم را از دست داده‌ام... . اتفاقات امشب، یک جورایی یا شاید هم کاملا به گذشته‌ی من مربوط می‌شود!
خاویر با دهن نیمه باز گفت: روز به روز چیزهای جدیدتری را می‌بینیم و می‌شنویم!
- باز این شروع کرد به مزه پراندن.
آرکا: خاویر! کای! قسم می‌خورم یک کلام دیگر حرف بزنید زبانتان را می‌برم، روی کف دستتان می‌گذارم.
- من غلط کردم! بفرمایید ادامه بدید.
کای و خاویر خیلی شبیه کارتون تام و جری هستند که رونیکا هر روز عصر نگاه می‌کرد و کلی از دیدنشان ذوق می‌کرد. از زود تسلیم شدن کای، همه ریزریز می‌خندیدند و سعی می‌کردند خنده‌شان را پنهان کنند که هیچ موفق نبودند.
آرکا: تعریف کن؛ اما از آن‌جایی که شروع ماجرا بود، تعریف کن.
همه مشتاقانه خیره به لب‌های من بودند تا کلامی حرف بزنم.
- خب، ماجرا از هیجده سالگی من شروع شد. دقیقا ده روز قبل از ازدواج ماریسا، دختر پادشاه بخش سه‌ی زمین. من و ماریسا از همان کودکی با هم بزرگ شدیم، بدون هم دیگر زندگی برایمان محال بود. من آن زمان هیچ قدرتی نداشتم، البته به‌جز چند جادوی ناچیز که هر موجودی بلد بود و هیچ کدام از جادوهایم موفق نمی‌شد. روش‌های زیادی را امتحان کردم؛ اما هیچ کدام جواب‌گو نبود. آن روز من طبق معمول چون از پیدا کردن نیروی درونم خسته شده بودم، به تیراندازی مشغول شدم تا کمی ذهنم را خالی کرده باشم. ماریسا با لباس‌هایی که برای روز قبل از ازدواجش دوخته بود به نزد من آمد.
***
فلش بک
(شش سال قبل، موقعیت بخش سه زمین)

هر تیر را پشت سر تیر بعدی رها می‌کردم. حرف‌های استاد جادو مانند پتک به سرم می‌خورد. شاید هم حق با او باشد و من قرار نیست در این دنیا و حتی دنیای خودم هم دردی را از کسی دوا کنم. شاید هم در وجود من هیچ قدرتی وجود ندارد. در این فکرها بودم که صدای قدم‌های آهسته‌ای پشت سرم آمد. سریع تیر آماده را به سمت عقب نشانه گرفتم که ماریسا را جلوی خود دیدم. خواستم کمان را پایین بیاورم که... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین