جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [تاریکی به کام] اثر «هانیه فاتحی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط هانیه فاتِحی با نام [تاریکی به کام] اثر «هانیه فاتحی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,684 بازدید, 112 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تاریکی به کام] اثر «هانیه فاتحی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع هانیه فاتِحی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط هانیه فاتِحی
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
چشمانش را حلقه اشکی پر کرد، ماشینی که امانتی‌اش دست نیکا بود، جلوی درب پارک بود، پر استرس چشمانش را گرداند و دنبال بهانه برای حال بدش بود که درب خانه باز شد و نیکا بی‌حواس از خانه بیرون آمد.
سر بلند کرد و با دیدنش ماتش برد، ناگهان به خود آمد و با شوق خودش را در آغوش حوا انداخت، کاش نیکا حال بده دل و چشمانش را نفهمد.
بعد از دقایقی دل از هم دیگر کندند و وارد خانه شدند، روی کاناپه بی رمق نشست.
نیکا اما از لحظه دیدنش پی به پریشانی‌اش برده و دلش آشوب شده بود، مگر میشد حوا حال بدی داشته باشد و نیکا به سادگی بگذرد،
هر دو اولویت‌های یک‌دیگر بودند.
کنار حوا نشست و خیره به چشمان پرش شد، حال واقعاً دلواپسش بود، بین آنها موضوع مخفی نبود و نمیشد باشد.
حوا ناخودآگاه سرش را روی شانه‌های نیکا گذاشت و صدای دردمندش در پوست و گوشت نیکا، نفوذ کرد:
- حالم بده نیکا، اوضاعم از قبل خیلی بدتر شده، خیلی‌خیلی بدتر، حرفت همه‌جا باهام بود، تو گوشم تکرار میشد. یادته؟ مطمئنم یادته که بهم گفتی: احمقانه‌ست حوا، فکر کردی همه‌چیز ساده‌ست؟ مثل افکار تو؟
آره واقعاً ساده نبود، هیچی ساده نبود مثل افکار من.
نیکا ترسیده، از اعتراف رکش، دستانش را دور صورت نالانش قاب کرد و زمزمه کرد:
- چی‌شده حوا؟ چی‌شده دخترکم، دارم میمیرم از استرس!
بی‌جان لبخندی به روی صورت نیکا زد، گفته بود همیشه برایش میماند، خودش گفته بود، آرام‌تر از نیکا زمزمه کرد:
- گفته بودی همیشه هستی، گفتی حتیٰ وقتی به اشتباهاتت پی ببری هم بازم هستی،
مکثی کرد و با قطره اشکی که می‌چکید، درمانده گفت:
- من اشتباه کردم، اشتباه نیکا، من الان هیچی ندارم، دیگه چیزی ندارم... .
نیکا پراسترس، سرش را به آغوش کشید:
- چی‌شدی تو آخه، چی‌شدی دردت به جون من.
به هق‌هق افتاد و پیرهن نیکا را در مشتش گرفت.
- من تار و پودم رو از دست دادم... .

***

نیکا ماتم زده، از بالکن خیره به رفت و آمد ماشین‌ها بود.
در دلش آتش بود و آتش.
امروز با تمام مرور حرف‌های حوا، خود نیز جان باخته بود.
از همین روزها می‌ترسید، از این‌که حوا به‌خواهد پا پس بکشد از انتقام ابلهانه‌اش و چاره‌ای جز ادامه دادن نداشته باشد.
حوا حال بین آنها غریبانه مانده‌ بود، برای انتقام رفت و حال خود اسیر این انتقام شده بود و اولین نفر به دام افتاده.
اما دیگر حاضر نبود، ثانیه‌ای حوا را با آن‌ها تنها بگذارد، بس بود بی‌پناهی حوا!
رو برگرداند و از پشت پنجره بالکن، تن نحیف حوا را که در خود پیچیده و روی کاناپه به خواب رفته بود، دید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
چه مظلوم بود این دختر، خدا باید دست می‌کشید از درد دادن به این دختر و زندگی‌اش، رو برگرداند و باز خیره به خیابان شد.
درست در همان لحظات، ماشینی کنار در روی ترمز زد و مردی قد بلند و خوش سیما از ماشین پایین آمد.
وقتی سمت درب منزل آن‌ها رفت، سریع از درب بالکن گذشت و خودش را به آیفون رساند و درب را زد.
از در بیرون زد، هیچ دلش نمی‌خواست، حوا بیدار شود.
پله‌ها را پایین رفت و مرد هنوز پشت در بود، چه مودبانه منتظر صاحب خانه مانده بود، در را گشود و روبه‌روی مرد قرار گرفت.
مرد به رویش لبخند دوستانه‌ای زد و گفت:
- سلام
مبهم سری تکان داد و زمزمه کرد:
ـ سلام
ـ حامد هستم. دوست و همکار حوا؛
ناخودآگاه اخم‌های نیکا درهم تنیده شد و به عقب قدم برداشت و با لحن سردی زمزمه کرد:
- حوا نیستش، برید وقتی اومد بیاید.
خواست در را ببندد که دست حامد مانع شد:
- نیکا خانوم؟
نیکا متعجب از اسمش که از زبان او شنیده بود، در را رها کرد.
حامد نگاهی به خیابان انداخت و زمزمه کرد:
- باید باهاتون صحبت کنم، در اصل با شما کار داشتم، بخاطر حوا و مشکلش باید بهم گوش بدید.
هر لحظه متعجب‌تر می‌شد، ناخودآگاه سری تکان داد:
- یه چیزی بپوشم و بیام.
از پله‌ها بالا رفت به آرامی مانتو سبز رنگ بلندش را پوشید و شال مشکی‌اش را روی سرش انداخت، پایین رفت.، در را با کمترین صدا بست و به همراه حامد سوار ماشین شدند.
به طرز عجیبی اعتماد کرده بود، ماشین حرکت کرد و کمی که دور شدند، حامد زبانش را خیس کرد و استارت حرفش را بدون مقدمه‌چینی با جمله‌ای زد:
- حوا باید بره.
نیکا با عجله سرش را سمتش گرداند، منظور او چه بود؟ حوا باید کجا می‌رفت؟
حامد که چشمان گنگ نیکا را دید، سرفه مصلحتی کرد و ادامه داد:
- ببینید دوست دارم بدون حاشیه برم سر اصل مطلب، موقعیت حوا الان اصلاً درست نیست نیکا خانوم، خیلی به شاهوخان نزدیک شده، شاید ناخواسته بوده اما شده،‌ من مطمئنم شما از همه‌چیز باخبرید، از زبون خود حوا شنیدم که تنها آدم مهم زندگیش شما هستید، الان خبر نزدیک بودن بیش از اندازه حوا به جهان‌آراها، به گوش خیلی‌ها رسیده، ناراحت کنندس اما اطرافیان شاهوخان تو خطر همیشگی‌ هستند، فرق حوا با اطرافیان شاهوخان این‌که بقیه حمایت و مراقبت شاهوخان رو دارند و حوا از اون بی‌ نصیبه، منم نمی‌تونم، باور کن نمی‌تونم یه تنه مواظب حوا باشم، یعنی تا وقتی شاهوخان نخواد نمی‌شه.

وحشت در قلب نیکا نشست، حوایش چقدر در مرداب فرو رفته و نفهمیده بود!
نگاهی به حامد انداخت و با لحن تندی گفت:
- کجا ببرمش، کجا ببرمش که تموم بشه این همه بدبختیش؟
- من کمکتون می‌کنم، کارهاش رو خودم حل می‌کنم، فقط یه مدت بره، نباشه تا از یاد بره.
حامد مکثی بین حرف‌هایش کرد و ادامه داد:
- به شما گفتم تا آمادش کنید برای آخر هفته، راضیش کنید، به نفع خودشه من صلاحش رو می‌خوام.
نیکا بی‌حرف نگاهش کرد، چطور؟ چطور به حوا می‌گفت در این زمان کوتاه، آماده شود و برود!
نیکا عاقل بود و عاقلانه تصمیم می‌گرفت، اهل بحث کردن نبود و با حرف های حامد موافق بود.
حوا باید می‌رفت.
بماند که حامد عمق فاجعه و انتقام حوا را هم نمی‌دانست.
بعد از گرفتن شماره تماس حامد، رو به درب خانه پیاده شد و وارد خانه شد.
نگاهش به جسم حوا که هنوز در خواب بود، خورد.
جلو رفت روی زمین کنار کاناپه‌ای که حوا در خواب بود نشست و خیره به صورت خسته‌اش ماند.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
بی‌اشتها قاشق برنج را در دهانش گذاشت، در ذهنش مسخره بود پیشنهاد نیکا، رفتنش به ایتالیا؟
آن‌هم آنقدر ناگهانی، امّا عجیب دلش دور شدن می‌خواست و متعجّب بود از قلبی که رضایت داشت به رفتن و کمی آن‌جا ماندن.
نیکای عزیزش حاضر بود تمام زندگی‌اش را رها کند، تا با او وَ کنار او باشد.
چشمانش را بالا کشید و بی‌تفاوت زمزمه کرد:
- برای کی بلیط بگیریم؟
نیکا که موافقت حوا برایش زیادی عجیب بود، غذا در گلویش پرید و به سرفه افتاد.
اما در ذهن حوا، فقط یک چیز بود، برود و شاهوخان را بگذارد با غمی که بعد از رفتن حوا به قلب شوکا خواهد رسید.
قصد داشت با نوشتن پیامکی برای شوکا، تمام بدی‌های برادرش را که شاهوخان قصد مخفی کردنشان را داشته، به او تمام و کمال هدیه دهد.
و‍َ چه انتقامی سخت‌تر از این؟ شاهوخان از چشم تک خواهرش می‌افتاد،
لبخند زد، زیادی خوش‌حال بود.
حوا با دادن اطلاعات به شوکا، او را از برادرش می‌گرفت.
نیکا در جوابش زمزمه کرد:
- آماده باش، آخر هفته میریم.
حوا سرد جواب داد:
- دیره، برا پس‌فردا یا هر تاریخ نزدیک‌تری اوکیش کن.
از جایش برخواست و به اتاق رفت، تا جمع کند وسایلش را، زهرخندی زد چیزی نداشت با خودش ببرد، جز جسم و روحی زخمی!
چه سخت بود، گذشتن از خانه‌ای که تنها یادگار اصلی خانواده‌اش بود.
و اما نیکا در آن سوی خانه متعجّب از عجله و اشتیاق حوا، با خوش‌حالی برای حامد به سرعت تایپ کرد، تا بلیط‌هایشان را تهیه کند.
حوا دیگر نمی‌خواست حتیٰ برای یک‌بار هم با آن مرد روبه‌رو شود.

***
دو روزی از تصمیم عجولانه‌شان می‌گذشت و برای فردا توانسته بودند بلیط را تهیه کنند.
ذهنش پر کشید به‌سمت دایی عزیزش، نیکا از قبل در مورد رفتنشان با پدر و مادرش صحبت کرده بود، دستش سمت گوشی همراهش رفت و روی شماره دایی قبادش کلیک کرد و صدای بوق و بعد موج صدای آرامش دهنده‌اش، در گوشش پیچید:
- ببین کی بالاخره افتخار داد و اجازه داد ما باهاشون صحبت کنیم.
لبخند زد و زمزمه کرد:
- دلم برات تنگ شده دایی قباد.
قباد قلبش گرفت، از صدای بی‌رمق حوای محبوبه‌اش، در ذهنش گذشت حرف‌های چند شب گذشته نیکا را و رفتن حوا به ایتالیا، پس موقعیت را برای دیدن حوا دو دستی چسبید و هول‌زده گفت:
- من و نگین نیم ساعت دیگه خونتونیم.
از عجله دایی قبادش لبخند غمگینی روی لبانش نشست و اعتراف کرد، چقدر از آن‌ها دور شده است، که برای آمدن به خانه‌شان، این‌طور ذوق زده و خوش‌حال می‌شوند.
- بیا دایی منتظرتونم.
تماس را تمام کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
از جا برخاست و از اتاق بیرون زد، یخچال را باز کرد و تکه‌های مرغ را بیرون گذاشت، امشب را تا صبح درکنار دایی قباد و نگین خوش می‌گذراندند، به یاد گذشته‌ها... .
نیکا از درب دستشویی بیرون آمد و متعجب نگاهش کرد:
- چی‌کار می‌کنی؟ برا شب یه چیزی سفارش می‌دیم از بیرون.
- نه، دایی داره میاد، امشب شام با خودمه.
نیکا از لبخند و لحن خاص حوا که او را یاد گذشته می‌انداخت، لحظه‌ای لبانش لرزید و سریع جلوی خودش را گرفت و به کمک حوا رفت.

***

ساعت‌ها کنارهم خندیدند و با حضور دایی قباد و نگین مهربان، جمعشان زیادی زیبا و دل‌فریب شد.
حوا یک تنه پذیرایی مهمانی چهارنفره‌شان را بر عهده گرفت و قباد در دل حسرت رفتن دو دخترکانش را می‌خورد و نگین در دل نگران بود، نگران هر دوی آن‌ها، بیشتر برای تک دخترش، مادر بود دیگر.
نیکا همراه با حوا، میز شام را چیدند و صمیمانه دور میز نشستند.
قباد کفگیر برنجی، روی بشقابش ریخت و مشغول خوردن شد.
در سکوت صدای قاشق و چنگال گوش‌های تک‌تکشان را می آزرد، اما سخنی برای گفتن نداشتند، به پایان سلف غذا می‌رسیدند، که قباد بالاخره سخنی گفت و سکوت را شکست:
- اون‌جا نگران چیزی نباشید، خودم مخارج رو به گردن می‌گیرم، چه کنم دیگه، چشمم کور جور دوتا دخترامون که یهو هوس خارج کشور به سرشون زده رو می‌کشم.
نیکا و حوا هم‌‌زمان خیره به چشمک قباد شدند و از ذهن حوا گذشت، دایی قباد شباهت ظاهری با مادرش نداشت، برعکس محبوبه، قباد چشمان قهوه‌ای رنگی داشت با پوستی سبزه، دلش ذره‌ای شباهت در قباد می‌خواست تا چهره مادرش را برایش زنده کند، دستی روی صورتش کشید و خیره به بشقاب مقابلش شد.
قباد زیادی ناموفق بود در عوض کردن جو موجود، حوا همان‌طور که به بشقاب مقابلش خیره بود، زمزمه کرد:
- نیکا بعد از چند هفته برمی‌گرده.
نیکا متعجّب و پر اخم سمتش برگشت!
- تنهایی به این تصمیم رسیدی؟
- بحث نکن نیکا، من می‌خوام یه مدتی برای خودم باشم و تنهایی از پس خودم بر بیام.
- باشه بر بیا، منم اون گوشه کنار، زندگی خودم رو می‌گذرونم.
حوا بی‌حوصله نگاهش را گرفت و ترجیح داد، حل کردن این موضوع را به بعد موکول کند.
قباد با جمع کردن ظرف‌های روی میز و زمزمه آهنگ شادی سعی کرد، بحث را به پایان برساند.
صبح ساعت نه صبح پرواز داشتند و هیچ دلش نمی‌خواست این ساعات کم را به بدی بگذرانند.
به آرامی در کنار گوش نگین زمزمه کرد:
- امشب رو این‌جا می‌مونیم نگین، صبح بچه‌ها رو خودمون برسونیم فرودگاه بهتره.
نگین لبخندی رو لبانش نشاند.
- من هم نظرم همینه.
قباد، عاشق نگین بود، جانش را می‌داد برای همسر آرام و زیبای زندگی‌اش، می‌دانست نگین چه زجری می‌کشد از دوری تنها دخترش، نیکا اگر در تهران هم بود زیاد به خانه‌شان نمی‌رفت و نقل مکان کرده بود به خانه عمه محبوبه‌اش، اما همین برای نگین کافی بود، این‌که دخترکش در همین شهر، در همین حوالی، مشغول زندگی‌ کردن است و حال رفتنش را چگونه هضم می‌کرد؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
نیکا صندلی را، عقب کشید:
- برم وسایلام رو جمع و جور کنم، تا نگین دست به کار نشده.
عادتش بود نگین را اکثراً به اسم صدا می‌زد و این از رابطه صمیمی بیش از اندازه بینشان نشئت می‌گرفت.
حوا تلفن همراهش را چنگ زد و با ندیدن تماس و پیامی باز متعجب شد، برایش عجیب بود این بی خبری... .
و چه می‌دانست از تقدیری سخت که بی‌رحمانه در انتظار، قدم برداشتنش بود.

از جا برخاست و جمع کردن میز را به دایی قباد و نگین سپرد.
وارد اتاق شد و در را بست، چمدان مشکی رنگی را از بالای کمد روی زمین گذاشت،
دردناک بود، زیادی دردناک.
زندگی‌اش را باید در این چمدان می‌چپاند و می‌رفت.
چه ساده باخته بود... .
اما، نه! هنوز نقشه‌ها داشت، از راه دور، مرد مغروری که در تهران سروری می‌کرد را به زانو در می‌آورد.
هنوز هم سر تصمیمش بود، سنگ‌دلانه تصمیم داشت، بدون رفتن بر سر مزار خانواده‌اش، کشورش را پشت سر بگذارد و برود... .
دیگر حتیٰ خود نیز، خودش را نمی‌شناخت. لباس‌هایش را بدون تا کردن داخل چمدان مچاله کرد و به طور هستریک لباس‌هایش را با سرعت در چمدان جا داد و درش را به زور بست، همین.
آری همین بود، زندگی‌اش شده بود چند دست لباس در بند چمدان مشکی رنگی.
چشمانش را بست و در انتظار صبح ماند و تمام شدنش.

***

زنی به طور مکرر صدایش در گوشش پیچید و با بلند شدن نیکا، او نیز مانند نوزادی بی‌ پناه از جا برخاست، دایی قباد و نگین را از درب خانه جا گذاشتند و با خداحافظی سوزناکی خواسته بودند، خودشان به فرودگاه بروند.
قدمی برداشت و با دستی لرزان تایپ کرد، تمام وجودش می‌لرزید، نباید بترسد پایان داستان همین‌جا بود، همین‌جایی که باید همه چیز را رها می‌کرد و می‌رفت.
نوشت و انگشت شست لرزانش دکمه ارسال، را لمس کرد و پیام به مقصد رسید.
تیک‌های کنار پیام هنوز بی‌رنگ بود، ناگهان دلش خواست تیک‌ها، آبی نشود.
حداقل تا رفتنش آبی نشود، پوست لبش را کند، تیر آخر خورد و تیک‌ها به رنگ آبی در آمد و بعد از دقیقه‌ای بالای صفحه، درحال نوشتن، فرد آن طرف خط را نشان داد.
باید می‌رفت، با عجله قدم برداشت و قدم‌هایش به دویدن تبدیل شد.
به نیکا رسید.
- عجله کن نیکا.
نیکا متعجب به دویدنش خیره شد و همراه با او مجبور به دویدن شد.
- چی شده؟ عجله‌ات برای چیه؟!
وحشت بی امانی، به دلش افتاد.
حماقت کرده بود، هنوز در خاک ایران بود و پیام را ابلهانه ارسال کرده بود.
عصبی سمت نیکا برگشت:
- نیکا یک‌بار هی سوال نپرس و فقط دنبالم بیا.
خواست نگاهش را برگرداند که چشمش به روبه‌رویش افتاد.
ماتش برد،
درست می‌دید؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
حامد با عجله به سمتشان می‌دوید، قلبش از بلندایی سقوط کرد، نیکا نگاه خیره‌اش را دنبال کرد و به حامد رسید.
حامد با وحشت آشکاری، به دسته‌های چمدانشان چسبید:
- عجله کنید.
خودش را به‌سمت حامد کشاند.
- چی‌‌شده حامد؟ تو این‌جا چیکار می‌کنی؟
- وقت نداریم حوا، فرصت برای جواب و سوال داریم، جون عزیزت فقط عجله کن.
تمام تنش لرزید و بی‌حرف قدم تند کرد و عجیب بود که نیکا نیز انگار ترجیح می‌داد، بدون کلامی فقط بگریزند.
به ناگهان اسمشان در سراسر فرودگاه پیچید و زنی با تن صدای زیبایی، اسمشان را پیج کرد.
حامد با شنیدن اسمشان دسته‌های چمدان را رها کرد و چشمانش را بست.
حوا ناخودآگاه قدمی به عقب برداشت، نگاه لرزانش را به چشمان حامد دوخت.
می‌ترسید و کاش خاطرات تنبیه‌های آن مرد را در ذهنش، مرور نکند.
سری که در آب فرو می‌رفت، یا دخترانگی که، با نامردی تمام گرفته شده بود... .
حال مطمئن بود چیزی فراتر، انتظارش را می‌کشید، چشمان ترسان حامد را باز هم دیده بود، همان شبی که تمام جان حوا را، رئیسش تصاحب کرده بود و حال نیز همان چشم‌ها!
کاش حامد حرفی بزند، کاش بگوید، نترس دختر، چیزی نشده.
- حامد چی‌‌شده؟ توروخدا حرف بزن؟
لحن نیکا نیز لرزان بود و حوا در آن موقعیت وقت تعجّب کردن، در برابر صمیمیت کلام نیکا را نداشت و فقط ترس در بندبند سلول‌هایش می‌جوشید.
حامد نگاهی به هر دویشان انداخت و با درماندگی زمزمه کرد:
- شاهوخان چند ساعت قبل از همه چیز بو برده، از کجاش رو نمی‌دونم، شاید از طریق بلیط‌ها، فقط می‌دونم الان میدونه ما کجاییم و قراره کجا بریم.
نیکا دستانش را مبهوت روی دهانش گذاشت و حوا هستریک لرزید، بدترین دردها را آن مرد به جسم و روحش داده بود و حال اگر دستش به او می‌رسید، چه میشد؟
ثانیه‌ای بعد درب خودکار فرودگاه باز شد و چند مرد قوی هیکل، به‌سمتشان آمدند.
حامد سریع مقابل هر دویشان ایستاد و پرخواهش گفت:
- دخترا بی‌حرف و کش‌مکش دنبالشون می‌ریم.
- حامد من دیگه طاقتش رو ندارم.
حامد دلسوزانه به حوا نگاه کرد و نیکا متعجب و وحشت‌ زده، به همراهشان روانه شد.
مرد سیاه پوش بی‌حرف به در اشاره کرد و آن‌ها تسلیم شده، حرکت کردند و سوار بر ماشین‌های غول آسای طوسی رنگ شدند، حتی دیگر از رنگ طوسی نیز بیزار بود.
بندبند جانش می‌لرزید و نگاه ترسیده‌اش روی نیکا بود، او نباید پایش به آن‌جا باز می‌شد، نباید به‌مانند خودش، در این مرداب فرو برود و دست و پا بزند.
سمت حامد کشیده شد.
- حامد توروخدا یه کاری کن بزارند نیکا بره، اون دیگه نه.
حامد با افسوس نگاهش کرد و بعد نگاهش کشیده شد روی نیکای مات مانده، لعنتی فرستاد بر خودش که کارش را به درستی انجام نداده بود و حال و روزشان این‌طور بود.
- لعنت به من حوا، چطور به شاهوخان بفهمونم، چطور؟
سرش را در دست گرفت و درماندگی حامد یعنی ته بدبختی، دلش پیچید و درد بدی گرفت، با اخم دستش را روی شکمش فشرد، نباید می‌گذاشت نیکا نیز نابود شود، حتیٰ اگر به قیمت جانش تمام می‌شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
ساعاتی بعد که هر ثانیه اش ناقوس مرگ بود برایشان، ماشین پیچ بدی خورد و با ترمز ناگهانی‌اش، به جلو پرتاب شدند، به سرعت در باز شد و هر سه به طور خودکار راه افتادند.
عمارتی دیگر روبه‌رویشان بود، عمارتی که خبری از درختان سربه فلک زده نبود و درختان خشک و حیاطی بزرگ که گرد و خاک تمام جانش را در بر گرفته بود.
حامد با دیدن عمارت قلبش تیر کشید، باید با شاهو حرف می‌زد، حق این دختران نبود.
وارد سالن عمارتی که همه‌چیز درونش تاریک و وحشتناک بود، شدند و حوا فرو ریخت از قامت بزرگ و پر ابهت مرد مقابلش که پشت به آن‌ها رو به تابلو بزرگی، پیپش را می‌کشید. نیکا متعجب نظاره‌گرشان بود، حوا در تصمیمی ناگهانی سمت نیکا پا تند کرد و او را برگرداند.
هرکس آن مرد را می‌دید درگیر می‌شد، اما نیکا را نمی‌گذاشت.
- نگاه نکن نیکا، هرچی شد، به این مرد نگاه نکن.
- فهمیدی؟
چشمان نیکا لرزید، چرا دلش گواه بد می‌داد، چرا از جسم لرزان حوا، وحشت کرده بود؟
- مرگ دایی قباد، نگاهش نکن.
این را گفت و قدم برداشت سمت مرداب زندگی‌اش، کنارش ایستاد.
- بذار بره.
جوابی نگرفت و ادامه داد:
- اون کجای این بازیه؟
مکثی کرد و با درماندگی گفت:
- خواهش می‌کنم، بذار بره.
نگاه بی تفاوت شاهو از روی تابلو به سمتش چرخید، این دختر زیادی وقتش را گرفته بود، خیلی‌خیلی زیاد.
با اشاره دستش دو مرد قوی هیکل سمت حامد رفتند، نیکا هنوز پشتش به آن‌ها بود و با صدای حامد چشمانش را محکم فشرد.
حامد را کجا می‌بردند؟
درست روی صندلی وسط سالن نشاندنش، در اطراف صندلی، روی میزی وسایل عجیب و غریب و ریز و درشتی بود.
چشمان حوا مانند قویی لرزان، به صحنه مقابلش خیره ماند.
در آنِ واحد با انبری، ناخن انگشت اشاره‌اش کشیده شد و فریاد جان‌سوز حامد در سالن پیچید.
ناتوان در کنار پای شاهو، سقوط کرد.
- نه نه، توروخدا، توروخدا... ‌.
ناخن بعدی هم کشیده شد و حامد صدایش را خفه کرد، نباید عمق دردش را دو دختر حس می‌کردند، نباید.
خودش می‌دانست، جزای خیانتش چیست.
به نظرش حتیٰ شاهو داشت مراعاتش را می‌کرد.
فریاد حوا، حامد را هم ترساند.
- تو یه آشغالی، یه بی‌رحم، چی بهت می‌رسه از عذاب دادن به بقیه؟
شاهو این‌بار مستقیم به چشمانش خیره شد و زمزمه محکمش در گوش حوا نشست:
- نوبت دخترست.
حوا منتظر ماند تا سمتش بیایند، اما با رفتن دو مرد سمت نیکا به یک‌باره تمام جانش، آتش گرفت.
از جا برخاست تا بدَود سمت نیکا، امّا دستانش اسیر دستان محکمی شد و شاهو به آرامی زمزمه کرد:
- سوپرایز امروزمون این‌که امروز از خِیره تنبیه تو می‌گذرم و به‌جاش فقط تماشا می‌کنی.
نیکا با وحشت تقلا کرد، حامد درد خود را فراموش کرد و نام رئیسش را فریاد کشید، حوا ناتوان سمت چپ کتش، را چنگ زد.
- ولش کن، من زندگیم اونه، تنها آدم زندگیم اونه، توروخدا، هرچی بگی انجام می‌دم، تا آخر عمر هر کاری رو بگی انجام می‌دم.
شاهو اما کَر شده بود، نمی‌شنید التماس هایش را... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
نیکا را روی کاناپه‌ای انداختند و با چشم دید سیم‌های برق را به دستانش بند می‌کنند، نیکا بیشتر چشمانش را فشرد، می‌ترسید از دیدن، از فریادهای حامد و التماس‌های حوا، مگر آن مردی که از لحظه ورود فقط از پشت دیده بود، به‌جای قلب، سنگی در دل پرورش می‌داد؟
سیم‌ها وصل شد و افرادش منتظر دستور انجام شاهو ماندند.
شاهو به آرامی دستش بالا آمد و برق وصل شد، نیکا از برقی که وارد تنش شد، لرزید و حوا فرو ریخت، جیغ و فریادش یکی شد.
- هر کاری بگی انجام میدم برات، ولش کن ، جون عزیزت ولش کن، این ته نامردیه، ته عذابه.
شاهو مکثی کرد، دستش را بالا گرفت و اتصال برق قطع شد.
به جسم لرزان حوا نزدیک شد و با غرور از بالا نگاهش کرد و زمزمه کرد:
- هر کاری؟
حوا پشت سر هم سرش را تکان داد و ثانیه‌ای بعد جمله‌ شاهو در سالن پیچید و نیکا را از پا انداخت و حامد را ناتوان کرد.
- بچه‌ای از جنس و خون من به دنیا میاری.
لال شد، امّا چشمانش هنوز روی حامد و نیکا می‌چرخید، با عجز و بی‌فکر، باز سرش را تکان داد.
صدای حامد را نمی‌شنید، چشم‌های باز شده نیکایی که قسم دایی قبادش را برایش خورده بود، را نمی‌دید.
دقایقی بعد حامد و نیکا را از سالن به بیرون کشیدند و حوا ماند و مرد بی‌رحم زندگی‌اش!
شاهو با سردی از کنارش گذشت و روی کاناپه نشست، خونسرد بود و اتفاقات لحظات قبل برایش هیچ ارزشی نداشت.
صدای سرد و محکمش، به گوش‌های حوا رسوخ کرد.
- حالا فهمیدی دور زدن من ممکن نیست، هروقت اراده کنم باز هم اون دختری که همراهت بود، این‌جا روی همون کاناپه می‌شینه، پس خوب به حرف‌هام گوش بده، اون بچه رو به دنیا میاری و گورت رو گم می‌کنی.
به چشمان سرد شاهو، خیره شد و ناگهان زمزمه کرد:
- چی‌شد که به این‌جا رسیدی؟
ضربه کاری بود و شاهو برای ثانیه‌ای سقوط چیزی را در دلش، حس کرده بود.
- من این‌کار رو انجام میدم و میرم، مطمئن باش میرم، هرگز بچه‌ای از جنس مرد بی‌‌رحمی که فقط به خودش فکر می‌کنه و درد بقیه رو نمی‌بینه، برام جذابیتی نداره.
برای اولین‌بار شاهو سکوت کرد و چه می‌دانست این شروع کوتاه آمدن‌هایش، در برابر این دختر است.
این دختر اولین کسی بود که، وجود شاهو را نمی‌خواست.
- با ماشین میری عمارت.
گفت و حوا را پشت سر گذاشت، رفت و نماند ببیند دختری را چگونه با غرور بی‌اندازه‌اش، شکسته است.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
چند روزی از آمدنش به این عمارت گذشته بود، عمارتی که با تمام بزرگی و زیبا بودنش، برایش مانند قفس بود.
همان روز اول، جملات عربی بین حوا و مرد بزرگ این عمارت خوانده شده بود و دیگر او را ندیده بود.
نیکا با تماس تلفنی خبر سلامتی خودش و حامد را رسانده بود و در ادامه گفته بود، به دایی قباد اطلاع داده، حوا به ایتالیا رفته و او ترجیح داده بماند.
نیکا می‌سوخت، از بودن حوا و ندیدنش، کاری از دستش بر نمی‌آمد و این‌بار حوا نیز، خواسته بود تسلیم این تقدیر شوند.
هرشب را با ترس می‌گذراند و با هر صدایی می‌لرزید، اما دیر یا زود اتفاق می‌افتاد، او این‌جا بود تا جانشین مرد بزرگ این عمارت را به دنیا بیاورد و چه سخت بود برایش این اتفاق، آمده بود برای انتقام و حال باید نوزادی از جنس آن مرد را در شکم می‌پروراند.
سوالی در ذهنش مدام می‌گذشت و بی‌جواب بود.
چرا او؟
چرا او را برای این اتفاق انتخاب کرده بود؟
کلافه بود و راهی جز انجام دادن خواسته‌ شاهو نداشت، می‌دانست هر کجا بگریزد پیدایش می‌کند و بار دیگر از خطایش نمی‌گذشت.
چه رویاهایی برای زندگی‌اش داشت و حال با خرابه آن‌ها روبه‌رو شده بود.
در کمال تعجب، غیبت شوکا را شاهد بود و عجیب دلش می‌خواست حداقل او کنارش بود.
روز ها را می‌گذراند و تحمل می‌کرد این وحشت را... .
و امّا درست در روز چهارم، بالاخره آن شب فرا رسید و دو زن برای مرتب کردنش به اتاق آمدند، بعد از لباس مرتبی که برایش گذاشتند، درخواست حمام رفتنش را کردند.
حوا با حالی بد آماده این اتفاق نحس میشد، در ذهنش از خدا درخواست صبر کرد و در دل هق زد‌‌.
ساعاتی بعد با پایی لرزان روی تختی وسط اتاق شاهانه‌ای نشست، دست لرزانش را روی قلبش گذاشت و آیت الکرسی زیر لب زمزمه کرد، مادرش همیشه برای آرامش دوران امتحان‌های دانشگاهش آیت الکرسی را زمزمه می‌کرد برایش، نیشخندی زد، امتحان‌های دانشگاه کجا و این اتفاق‌های اخیر کجا... .
کاش برمی‌گشت به گذشته، یا این‌که به ناگهان از خوابی عمیق می‌پرید.
با صدای باز شدن در چشمانش را وحشت زده بست و عطر وجود آن مرد را خس کرد، حتی صدای قدم‌هایش را هم حفظ شده بود.
دستی گرم روی شانه برهنه‌اش نشست و رد انگشان سوزانش روی تن سفیدش گذر کرد و با همان چشمان بسته تسلیم این تقدیر کثیف شد... .

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
چهار ماه بعد:
بهمن ماه

دیر یا زود این عذاب ای جان به پایان می‌رسد
شاد باش! این رنج بی‌پایان به پایان می‌رسد

گرچه گاهی تندبادی شاخه‌ای را هم شکست
سرو می‌ماند ولی توفان به پایان می‌رسد

زندگی بر مردم آزادە‌ی بی‌آرزو
سخت می‌گیرد ولی آسان به پایان می‌رسد

داستان شمع با آتش روایت شد ولی
عاقبت با دیدە‌ی گریان به پایان می‌رسد

سیل آه خلق سدّ ظلم را خواهد شکست
قصۀ تاریخ بی‌سلطان به پایان می‌رسد

اشک چکیده از چشمانش را پاک کرد، کتاب را بست و خیره به درخت‌های فلک زده رو‌به‌رویش شد.
- اگه می‌تونستید زبون باز کنید، یه روز از بی‌کسی دختری می‌گفتید که هر روز باهاتون حرف زد و داغ دل تازه کرد.
سرش را به چهارچوب پنجره تکیه داد و زمزمه کرد
- ناشکری نمی‌کنم، خوش‌حالم که این مدت شما بودید تا ببینمتون و یکم حال دلم خوب بشه.
نفس عمیقی کشید و ناخودآگاه نگاهش به پایین کشیده شد.
دست یخ زده اش به آرامی روی شکمش کشیده شد، لبخند بی‌جانی زد، دروغ بود اگر می‌گفت منتظر بزرگ شدن شکمش نبود، او بود و احساسی که تا به حال تجربه نکرده بود.
چهار ماه می‌گذشت از حضورش در این عمارت، دروغ بود اگر می‌گفت دل‌بسته وجود موجود کوچکی که در شکمش پرورش می‌یافت نبود.
امروز خبر شنیدن آمدن شوکا او را خوش‌حال کرده بود.
نمی‌دانست پیام ارسالی‌اش در فرودگاه، به دست شوکا رسیده بود یا نه، اما حدس این‌که او پیامش را ندیده بود، برایش سخت نبود.
این‌جا زیادی تنها بود، جز خدمه‌ها کسی را نمی‌دید و گاهی نیکا با التماس‌های فراوان، به دیدنش می آمد.
و اما حضور آن مرد کم‌رنگ شده بود، شاید در این چند ماه، او را حتیٰ به تعداد انگشتان دستش هم ندیده بود.
راضی بود به این ندیدن‌ها، زندگی‌اش خلاصه میشد، با حرف زدن با نوزادی که در آخر سهم خودش نبود.
بالاخره دل کند و پنجره را بست، آرام قدم برداشت و از اتاق بیرون زد، از پله‌ها پایین رفت.
جوش و خروش خدمه‌ها را دید، لبخند زد.
طیبه یکی از خدمه‌های قدیمی عمارت، با دیدنش لبش را گزید و سمتش آمد.
- کجا خانوم؟ دکتر گفته استراحت کنید، آقا بفهمه... .
اجازه ادامه حرفش را نداد:
- آقا بفهمه هم چیزی نمیگه، طیبه خانوم تو اتاق پوسیدم بخدا.
طیبه لبخند مادرانه‌ای، به رویش پاشید.
- باشه مادر، بیا این‌جا رو مبل بشین، برات یکم میوه بیارم، احیاناً دیگه بوی میوه که حالت رو بد نمی‌کنه؟
از طعنه طیبه به خنده افتاد، حالت تهوع‌هایش دمار از روزگار همه در آورده بود.
طیبه به سرعت میوه‌ها را پوست کند و در کنارش نشست، میوه را به چنگال زد و مقابل دهانش گرفت، دلش مچاله شد از محبت مادرانه‌اش.
- دیگه امروز شوکا خانوم میاد، از تنهایی در میاید.
لبخندی زد که صدای قدم‌هایی در سالن پیچید، رو برگرداند و مرد عمارت را با استایل همیشه خاصش دید، دهانش پر بود و فرصت سلام کردن را نکرد.
طیبه به جای او سلام بلند بالایی کرد و با ذوق گفت:
- چشمتون روشن آقا، شوکا جان دارند میان.
از ذهن حوا گذشت این مرد با تمام بدی‌هایش، تمام اهالی عمارت برای هر قدمش جان می‌دهند، حتیٰ طیبه‌ای که او را با محبت نگاه می‌کند و انگار فرزند خود، در مقابلش قدم برمی‌دارد.
نگاه بی تفاوت شاهو روی صورت حوا چرخید و طیبه باز مهلت نداد.
- آقا ماشاالله اولادتون حسابی پر باره، شکم خانوم حسابی بزرگ شده و به چهار ماهه نمی‌خوره.
چشمان شاهو روی شکم برآمده‌اش ماند، حوا اما چیزی در دلش سقوط کرد، حس کرد درون شکمش، حال کسی آشوب شد، نکند نوزادکش نگاه این مرد را حس کرده؟
نگاه شاهو بالا آمد.
- آماده شو، باید بریم دنبال شوکا.
گفت و از کنارش گذشت، متعجب به جای خالی‌اش چشم دوخت.
به طرز عجیبی شوکا روی شاهو تسلط داشت و مطمئن بود خواست شوکا است، حضور او... .
طیبه با ذوق دستش را کشید.
- بدو خانوم جونم، بدو تیپ حسابی بزن با شاهوخان برو، بدو که شوهرت حوصله انتظار کشیدن، برای آماده شدنت رو زیاد نداره‌ها.
نگاه حوا مات ماند، کاش واقعاً با مردی بی‌حاشیه همین‌طور که، طیبه زمزمه می‌کرد برایش، زندگی عادی داشت.
- باشه طیبه خانوم، آروم!
طیبه بی‌توجه او را به سمت اتاق کشاند و مانتو آبی رنگ خوش‌دوخت گشادی را از کمد در آورد و شلوار ستش را کنارش گذاشت و حوا را به سمت لباس‌ها هول داد و سمت در رفت و در لحظه آخر زمزمه کرد:
- یه‌کم دل بده به دل این مرد، نذار ازت دور بشه، خیلی‌ها آرزوشونه نباشی تا جات رو بگیرند.
گفت و منتظر جوابی نماند و از اتاق بیرون رفت، با صدای بسته شدن در، به خود آمد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین