- Jul
- 122
- 992
- مدالها
- 2
چشمانش را حلقه اشکی پر کرد، ماشینی که امانتیاش دست نیکا بود، جلوی درب پارک بود، پر استرس چشمانش را گرداند و دنبال بهانه برای حال بدش بود که درب خانه باز شد و نیکا بیحواس از خانه بیرون آمد.
سر بلند کرد و با دیدنش ماتش برد، ناگهان به خود آمد و با شوق خودش را در آغوش حوا انداخت، کاش نیکا حال بده دل و چشمانش را نفهمد.
بعد از دقایقی دل از هم دیگر کندند و وارد خانه شدند، روی کاناپه بی رمق نشست.
نیکا اما از لحظه دیدنش پی به پریشانیاش برده و دلش آشوب شده بود، مگر میشد حوا حال بدی داشته باشد و نیکا به سادگی بگذرد،
هر دو اولویتهای یکدیگر بودند.
کنار حوا نشست و خیره به چشمان پرش شد، حال واقعاً دلواپسش بود، بین آنها موضوع مخفی نبود و نمیشد باشد.
حوا ناخودآگاه سرش را روی شانههای نیکا گذاشت و صدای دردمندش در پوست و گوشت نیکا، نفوذ کرد:
- حالم بده نیکا، اوضاعم از قبل خیلی بدتر شده، خیلیخیلی بدتر، حرفت همهجا باهام بود، تو گوشم تکرار میشد. یادته؟ مطمئنم یادته که بهم گفتی: احمقانهست حوا، فکر کردی همهچیز سادهست؟ مثل افکار تو؟
آره واقعاً ساده نبود، هیچی ساده نبود مثل افکار من.
نیکا ترسیده، از اعتراف رکش، دستانش را دور صورت نالانش قاب کرد و زمزمه کرد:
- چیشده حوا؟ چیشده دخترکم، دارم میمیرم از استرس!
بیجان لبخندی به روی صورت نیکا زد، گفته بود همیشه برایش میماند، خودش گفته بود، آرامتر از نیکا زمزمه کرد:
- گفته بودی همیشه هستی، گفتی حتیٰ وقتی به اشتباهاتت پی ببری هم بازم هستی،
مکثی کرد و با قطره اشکی که میچکید، درمانده گفت:
- من اشتباه کردم، اشتباه نیکا، من الان هیچی ندارم، دیگه چیزی ندارم... .
نیکا پراسترس، سرش را به آغوش کشید:
- چیشدی تو آخه، چیشدی دردت به جون من.
به هقهق افتاد و پیرهن نیکا را در مشتش گرفت.
- من تار و پودم رو از دست دادم... .
***
نیکا ماتم زده، از بالکن خیره به رفت و آمد ماشینها بود.
در دلش آتش بود و آتش.
امروز با تمام مرور حرفهای حوا، خود نیز جان باخته بود.
از همین روزها میترسید، از اینکه حوا بهخواهد پا پس بکشد از انتقام ابلهانهاش و چارهای جز ادامه دادن نداشته باشد.
حوا حال بین آنها غریبانه مانده بود، برای انتقام رفت و حال خود اسیر این انتقام شده بود و اولین نفر به دام افتاده.
اما دیگر حاضر نبود، ثانیهای حوا را با آنها تنها بگذارد، بس بود بیپناهی حوا!
رو برگرداند و از پشت پنجره بالکن، تن نحیف حوا را که در خود پیچیده و روی کاناپه به خواب رفته بود، دید.
سر بلند کرد و با دیدنش ماتش برد، ناگهان به خود آمد و با شوق خودش را در آغوش حوا انداخت، کاش نیکا حال بده دل و چشمانش را نفهمد.
بعد از دقایقی دل از هم دیگر کندند و وارد خانه شدند، روی کاناپه بی رمق نشست.
نیکا اما از لحظه دیدنش پی به پریشانیاش برده و دلش آشوب شده بود، مگر میشد حوا حال بدی داشته باشد و نیکا به سادگی بگذرد،
هر دو اولویتهای یکدیگر بودند.
کنار حوا نشست و خیره به چشمان پرش شد، حال واقعاً دلواپسش بود، بین آنها موضوع مخفی نبود و نمیشد باشد.
حوا ناخودآگاه سرش را روی شانههای نیکا گذاشت و صدای دردمندش در پوست و گوشت نیکا، نفوذ کرد:
- حالم بده نیکا، اوضاعم از قبل خیلی بدتر شده، خیلیخیلی بدتر، حرفت همهجا باهام بود، تو گوشم تکرار میشد. یادته؟ مطمئنم یادته که بهم گفتی: احمقانهست حوا، فکر کردی همهچیز سادهست؟ مثل افکار تو؟
آره واقعاً ساده نبود، هیچی ساده نبود مثل افکار من.
نیکا ترسیده، از اعتراف رکش، دستانش را دور صورت نالانش قاب کرد و زمزمه کرد:
- چیشده حوا؟ چیشده دخترکم، دارم میمیرم از استرس!
بیجان لبخندی به روی صورت نیکا زد، گفته بود همیشه برایش میماند، خودش گفته بود، آرامتر از نیکا زمزمه کرد:
- گفته بودی همیشه هستی، گفتی حتیٰ وقتی به اشتباهاتت پی ببری هم بازم هستی،
مکثی کرد و با قطره اشکی که میچکید، درمانده گفت:
- من اشتباه کردم، اشتباه نیکا، من الان هیچی ندارم، دیگه چیزی ندارم... .
نیکا پراسترس، سرش را به آغوش کشید:
- چیشدی تو آخه، چیشدی دردت به جون من.
به هقهق افتاد و پیرهن نیکا را در مشتش گرفت.
- من تار و پودم رو از دست دادم... .
***
نیکا ماتم زده، از بالکن خیره به رفت و آمد ماشینها بود.
در دلش آتش بود و آتش.
امروز با تمام مرور حرفهای حوا، خود نیز جان باخته بود.
از همین روزها میترسید، از اینکه حوا بهخواهد پا پس بکشد از انتقام ابلهانهاش و چارهای جز ادامه دادن نداشته باشد.
حوا حال بین آنها غریبانه مانده بود، برای انتقام رفت و حال خود اسیر این انتقام شده بود و اولین نفر به دام افتاده.
اما دیگر حاضر نبود، ثانیهای حوا را با آنها تنها بگذارد، بس بود بیپناهی حوا!
رو برگرداند و از پشت پنجره بالکن، تن نحیف حوا را که در خود پیچیده و روی کاناپه به خواب رفته بود، دید.
آخرین ویرایش: