جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [تاریکی به کام] اثر «هانیه فاتحی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط هانیه فاتِحی با نام [تاریکی به کام] اثر «هانیه فاتحی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,684 بازدید, 112 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تاریکی به کام] اثر «هانیه فاتحی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع هانیه فاتِحی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط هانیه فاتِحی
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
پوزخندی روی لبانش نشست، کاش تمام کسانی که در آرزوی جایگاه‌ش بودند، به‌‌زودی به آرزویشان برسند.
به آرامی مانتو کوتاه و گشاد را پوشید و شلوار ستش را نیز پا کرد، شالش را روی سرش انداخت و مقابل آیینه ایستاد.
ناخودآگاه دستش سمت رژی رفت و روی لبان بی‌رنگش کشید، زیبا شد، با همان یک‌ قلم، رنگ صورتش بازگشت.
جای‌خالی پرسینگش را دید و لبخند تلخی زد، دیگر حتیٰ حضور آن پیرسینگ را هم نمی‌خواست.
تلفن همراهش را برداشت و حوصله کیف را نداشت، از در بیرون زد و از پله‌ها پایین رفت. هم‌‌زمان طیبه از حیاط، وارد سالن عمارت شد.
با دیدنش لبخندی زد و گفت:
- برو عزیزم، شاهوخان تو ماشین منتظرته.
استرس داشت، این اولین‌بار بود بدون هیچ اتفاق خاص و تَنشی، که بعدش به تنبیه کشیده شود، کنارش بود.
با توجه به وضعیتش، به آرامی قدم برداشت و نزدیک ماشین شد، درب جلو را باز کرد و با زحمت خواست از شاستیه بلند ماشین بالا برود که، دست شاهو از سمت صندلی راننده جلویش قرار گرفت، متعجب نگاهش روی دستش ماند، که لحن سردش او را به خود آورد:
- میای بالا یا راه بیوفتم.
به‌ سرعت دست شاهو را چنگ زد و سوار ماشین شد.
با سوار شدنش دستان گرمش به تندی از دستان کوچکش فاصله گرفت.
این مرد عجیب بود، سرد اما غیرقابل باور! دستانش هنوز از گرمای دستش می‌سوخت، نگاهی به ابهت خاصش انداخت، جذاب بود و نفس‌گیر، اما بی‌رحم و بی‌وجدان.
به روبه‌رو خیره شد و سعی کرد افکارش را دور کند از گرمای گریبان گیر دستانش؛
دست فرمان بی‌نظیرش را، برای اولین‌بار با دقت می‌دید، کم‌ پیش می‌آمد، خود پشت فرمان بنشیند و همیشه راننده داشت و امروز عجیب رانندگی کردنش در دل می‌نشست. چشمانش را فشرد و عصبی شد از افکار جدیدش، جلوی جملات بعدی مغزش را گرفت.
دقایقی بعد روبه‌روی فرودگاه روی ترمز زد،
سمت درب چرخید و خواست در را باز کند:
- بشین.
متعجب رو برگرداند، به چهره بی تفاوتش نگاهی انداخت.
- چرا؟ بریم دنبال شوکا دیگه!
- شوکا رو تا درب ماشین، همراهی می‌کنند.
ابرویی بالا انداخت و کارها و محافظانه قدم برداشتنشان هنوز برایش عجیب بود.
به‌ماند که شاهو هر کاری را، خود انجام نمی‌داد، امّا به دنبال خواهرش آمدن از اولویت‌هایش بود.
حوا نیز اولویتش حورای نازنینش بود، دستانش مشت شد و نفرت باز در وجودش جوشید، آخ از نبودنشان، آخ از رفتنشان که او را تبدیل به انسانی دیگر کرد.
درب عقب باز شد و عطری شیرین در فضا پیچید، صدای ذوق زده شوکا، هر دویشان را وادار به برگرداندنه سر کرد.
شوکا با مهربانی، اول از گردن تنها برادرش آویزان شد و بوسه‌هایش را روی صورت شاهو نشاند.
شاهو با اخم، او را عقب زد:
- چه خبرته؟
حوا در دل اعتراف کرد، او واقعاً دلی از جنس سنگ دارد. شوکا به خنده افتاد و سمت حوا رفت:
- برو بابا اصلاً زن‌داداش عزیزم رو می‌چسبم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
جمله شوکا در مغزش اکو شد.
«زن‌داداش عزیزم»
بوسه‌های گرم شوکا را به‌ جان خرید، دروغ نبود اگر می‌گفت محبت شوکا را، عمیقاً حس می‌کرد.
شوکا بی‌توجه به شکم برآمده حوا، شروع به حرف زدن کرد و حوا بعد از چند ماه هم صحبت پیدا کرده بود.
- نمی‌دونی حوا، انقدر برندها زیاد بود که من به‌ کل از برند خودم داشتم ناامید می‌شدم.
- بیخود ناامید بودی.
با صدای محکم شاهو، هردو نگاهش کردند.
- آخه داداش نمی‌دونی که.. .
میان حرفش پرید:
- تو زندگی ما چیزی به اسم شکست وجود نداره، این رو چندبار بهت گفتم شوکا.
شوکا خندید و حوا خیره به نیم‌رخ شاهو ماند، شکست را به او می‌چشاند روزی... ‌.
وارد حیاط عمارت شدند و حوا با احتیاط از ماشین پایین آمد و شوکا با لبخند سرتاسر عمارت را دید زد و خواست دهان باز کند، چیزی برای حوا بگوید، امّا نگاهش روی شکم برآمده حوا ماند.
مانند آدمی که به تازگی به‌هوش آمده، به حوا خیر ماند و انگشت اشاره‌اش را سمت شکمش گرفت.
- این، این چیه؟
حوا لبخند گرمی به رویش پاشید و جلو رفت و حواسش به نگاه عمیق مرد بی‌رحم و سرد عمارت نبود.
دست شوکا را گرفت و روی شکمش گذاشت.
- حسش کن و بفهم چیه.
اشکی سمج از چشمان شوکا به پایین چکید، چطور در ماشین متوجه نشده بود؟
با تنی لرزان زانو زد و سرش را محکم چسباند به شکمش، نوازش کرد و حوا لبریز شد از محبت خالصانه‌اش.
- عمه جونم، آخ‌آخ، تو درمونی، درمون تموم سردیای این عمارت، درمونی تو، تو گرمای این‌جایی، آخ‌آخ فدای تو بشه شوکا.
از جا بلند شد و محکم حوا را به آغوش کشید و آخ حوا در گوش شاهو نشست و ناخودآگاه با لحن محکمی گفت:
- آروم شوکا، چه خبرته؟
شوکا لبریز از حس خوب به‌ خنده افتاد، حالش خوب بود، شاهو با وجود حوا تغییر می‌کرد، مطمئن بود، وجود حوا از اول برایش حس خوبی را به ارمغان آورده بود.
حوا اما متعجب از نگرانی ثانیه‌ای شاهو، به‌ همراه شوکا به داخل سالن کشیده شد.
شاهو عصبی دستی به گردنش کشید، او را چه به نگرانی؟
باید حواسش به خودش باشد، نباید پایش بلغزد، اصلاً شاهو را چه به لغزش!
صدای خنده عمیق حوا به ناگهان در گوشش طنین انداخت.
با خشم چشم‌هایش را فشرد، شوکا آمده بود تا برادرش را به زانو در آورد؟!
قدم‌های بلندش را برداشت و وارد سالن شد، صدای موزیکی درون گوشش پیچید و شوکا با ذوقی وصف نشدنی، حوا را وادار به تکان خوردن می‌کرد.
طیبه برایشان دست میزد، کی وقت کرده بودند این آهنگ را پلی کنند؟
شاهو خیره به حوا ماند، چرا در نظرش برآمدگی شکمش زیادی به هیکل ظریفش می‌آمد؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
نگاهش روی شکمش ماند، نوزاد او در شکمش بزرگ میشد، تنبیه اصلی دخترک زمانی بود که باید، با تمام دل‌بستگی‌هایش فرزندش را در عمارت می‌گذاشت و برای همیشه می‌رفت، جوری که انگار از اول نبوده است.
شوکا با خنده، تکه‌ای کیک خانگی که کار دسته طیبه بود، از روی میز برداشت و سمت شاهو آمد.
- دهنت رو باز کن داداش.
- بس‌ کن شوکا.
- باز کن شاهو.
به ناچار لب گشود و شوکا کیک را در دهانش چپاند.
- مبارکه‌مبارکه، فسقل عمه قراره بیاد.
سمت پله‌ها رفت و با به‌یاد آوردن موضوعی، باز به سمت شاهو برگشت.
- راستی داداش، من با اجازه خودم، به حامد گفتم بیاد، یه سری کار دارم باهاش.
از بعد همکاری حامد با نیکا، شاهو با بی‌رحمی او را از خود رانده بود. با اعصبانیت زمزمه کرد:
- تو بیخود کردی.
حوا لبش را گزید، شوکا اما عادت داشت، دستش را در هوا تکان داد.
- من نمی‌دونم مشکلتون باهم چیه، اما من واقعاً الان برای یه‌ سری کارا، نیاز دارم بهش.
- بیرون عمارت ببینش، نه این‌جا‌.
- الان تا دم در اومده داداش، چند دقیقه فقط.
چه می‌دانست شاهو، از قلب خواهرکش که هربار با دیدن زیر دست برادرش می‌کوبید و او را به اوج بدبختی می‌کشاند.
شاهو زمزمه کرد:
- فقط ده دقیقه.
نظرش در مورد رفتن به اتاق کارش تغییر کرد و ناخودآگاه بالای سالن روی مبل نشست، پیپش را در دست گرفت و کام گرفت.
حامد با اجازه‌ای که صادر شد، با عجله قدم برداشت، باید حوا را می‌دید، عجیب نگرانش بود و شوکا بهانه‌ای بود برای دیدنش.
و امّا شوکا با حسی غیرقابل وصف از بالای پله‌های عمارت نظارگره، عجله حامد بود.
این اواخر شنیده بود رابطه برادرش با حامد سست شده، با این‌کار در خیال خودش می‌خواست باز پای حامد را به عمارت باز کند.
لبخند زد و چه می‌دانست حامد برای دیدن حوا این‌طور بال‌بال می‌زند!
حامد نمی‌خواست شرط آخر شاهو را برای حوا باور کند، شاهو را می‌شناخت محتاج حوا نبود و اطرافش هزاران دختر اشراف‌زاده بود.
شوکا با لبخند جلو رفت، سلام بالا بلندی کرد و دست دراز کرد، حامد بی حواس دستانش را در دست فشرد و جواب سلامش را به آرامی داد.
در ادامه با نگاه کردن به درب ورودی زمزمه کرد:
- نمی‌ریم داخل؟
شوکا به سرعت سری تکان داد.
ـ البته که میریم.
حامد را به سالن هدایت کرد و اخم‌های شاهو هر لحظه بیشتر درهم میشد، حوا اما منتظر دیدن حامد بود، او نیز دل‌تنگ آدم‌های بیرون، این عمارت بود.
وارد شدن حامد همانا و بلند شدن حوا از روی مبل نیز همانا.
کاش نمی‌دید، کاش شرط شاهویی که اجرا شده بود را نمی‌دید، پاهایش لرزید، حرف‌های نیکا در مورد وضعیت حوا حقیقتی بیش نبود.
حوا بی‌توجه به دستان مشت شده شاهو، قدمی به جلو برداشت.
- بشین سرجات.
جمله عصبی شاهو را همه شنیدند، حوا متعجب به شاهو نگاه کرد، حامد امّا از شوکا گذشت و به حوا کمی نزدیک‌تر شد که فریاد شاهو عمارت را لرزاند:
- شوکا این آدم رو ببر و به نیازی که بهش داری برس، وگرنه قول نمیدم بتونه با دوتا پاهاش از این در بره بیرون.
شوکا وحشت‌زده، دست حامد را کشید، هر سه می‌دانستند، شاهو حرفی بزند، عمل می‌کند، حوا با وحشت سرجایش نشست، تا مبادا باز به‌خاطر او، حامد شکنجه شود.
شوکا بالاخره موفق شد و حامد را از دید برادرش مخفی کرد، حامد دل‌شکسته چشم بست، دقایقی بعد بی‌توجه به شوکا، از عمارت بیرون زد.
و اما شاهو خشمگین پیپش را روی میز کوبید، از جا برخاست و از پله‌ها بالا رفت.
این میان حوا و شوکا ماندند، با تعجبی فرا زمینی... !

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
حاضر و آماده، در انتظار شوکا درون ماشین نشست.
خوش‌حال بود از حضور شوکا، بالاخره با اصرارهای شوکا، شاهو موافقت کرده بود، برای گردش کمی بیرون بروند.
شوکا با تیپ خانومانه‌ای، بالاخره کنارش نشست و به راننده دستور حرکت داد.
شوکا قصد داشت به مرکز خریدی بروند و خرید لذت‌ بخشی برای نوزاد برادرش داشته باشند، این تصمیم را به حوا نگفته بود و قصد سوپرایز کردنش را داشت.
راننده وارد پارکینگ مرکز خرید شد و شوکا با ذوق دست حوا را کشید و با آسانسور بالا رفتند.
بعد از بیرون آمدن از آسانسور حوا با دیدن فروشگاه‌های مقابلش کم مانده بود، از حس خوش مادرانه‌اش، جیغ فرابنفشی بکشد.
شوکا با خنده، او را سمت فروشگاه‌ها کشاند.
- بدو که دارم قش می‌کنم، برای این خرید.
هردویشان با عجله قدم برداشتند، هر رنگی که به دستشان رسید، درون نایلون چپاندند، از اسباب‌ بازی تا لباس‌های مارک و خوش‌دوخت بچگانه، شوکا با لودگی و صدای بچگانه، با حوا حرف میزد و او را به خنده می‌انداخت.
- مامانی‌، مامانی به نظرت این لباس به هیکل کوچولوم میاد؟
- بله، بله که میاد، بچه‌ی من همه لباسی بهش میاد.
فروشنده‌ها از خواهر شاهوخان بزرگ، پذیرایی کردند و مدام لباس‌های جذاب دیگری مقابلشان قرار میدادند.
در آخر راننده با بسته‌‌بندی‌های بزرگ سمت ماشین رفت و آن‌ها را به زور درون ماشین چپاند، حوا که حسابی هوس ساندویچ کثیف کرده بود، پیشنهادش را داد و شوکا دستورش را... .
راننده با دو دلی به سمت پایین شهر راند. ساندویچشان را با خنده و لذت خوردند که به ناگهان تلفن همراه علی راننده مهربانانشان به صدا در آمد.
علی با وحشت خیره به‌ نام تماس گیرنده ماند.
- خانوم، آقا تماس می‌گیرند.
حوا و شوکا خیره به یک‌دیگر شدند و با دیدن آسمان تاریک لب گزیدند، اصلاً متوجه گذر زمان نشده بودند.
راننده با ترس و دستان لرزانش جواب داد و با فشرده شدن چشمانش، حدس این‌که پشت خط چه می‌گذرد، سخت نبود.
علی ترسیده ماشین را روشن کرد و حرکت کرد، شوکا با دلهره گفت:
- چی گفت؟
- گفتن اگه تا نیم‌ساعت دیگه خونه نباشیم، کاری باهام می‌کنند که هرروز آرزو کنم کاش پام به عمارتشون باز نشده بود.
شوکا و حوا نگاهی به یک‌دیگر انداختند و هر دو ریز خندیدند.
درست سرساعت، ماشین وارد عمارت شد، حوا با استرس به در سالن نگاهی انداخت و شوکا با بی‌خیالی بسته‌بندی‌ها را با کمک علی پایین گذاشت و هم‌زمان گفت:
- من نمی‌دونم این شاهو سال‌ به‌ سال مهم نیست براش، کی، چه ساعتی میره، چه ساعتی میاد، الان ما باید سرساعت بریم و بیایم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
حوا نیز یکی از بسته‌ها را برداشت و به‌ همراه شوکا و علی، وارد سالن شدند. شاهویی که برای اتفاقات مهم نیز از اتاقش بیرون نمی‌آمد، این اواخر جایگاهش شده بود مبل بالای سالن!
با دیدنشان ابرویی بالا انداخت و متوجه سنگینی بسته درون دستان حوا شد و با لحنی عصبی رو به علی فریاد کشید:
- بسته رو از دستش بگیر.
علی با وحشت بسته را از حوا گرفت و روی زمین گذاشت، حال شوکا نیز متعجب بود از این احوالات برادرش.
شوکا سعی کرد، جو به‌ وجود آمده را بر هم بزند و با ذوق سمت شاهو رفت، لباس‌ها را مقابلش یکی‌یکی در آورد و رو‌به‌روی صورتش تکان داد:
- ببین، چه نی‌نی قشنگی داریم.
ناخودآگاه حوا نیز مرد مقابل و بی‌رحمی‌هایش را فراموش کرد و با ذوق بسته‌ای را کشاند و لباس ست سبز یشمی رنگی را بیرون کشید.
- نه شوکا، بذار این رو نشونش بدم.
شاهو اما خیره به حوا بود، نه لباس مقابلش، در دلش شعله‌ای از آتش برپا شد.
چرا قلبش به مانند قبل یخی نبود؟ حال حتیٰ احساس گرما نیز می‌کرد.
حوا بی‌توجه لباس‌ها را از درون بسته‌ها در آورد و با رقابت از شوکا رو‌به‌روی شاهو تکان داد و به ناگهان صدایش را بالا برد.
- شاهو مگه سلیقه من بهتر نیست، ببین لباسه انتخابی من قشنگ‌تره؟
شاهو اما در همان کلمه اول حوا، جا مانده بود.
اسمش به این اندازه زیبا بود و نمی‌دانست؟
چشمانش روی لباس‌ها نشست و این‌بار، برخلاف همیشه به آرامی گفت:
- همشون قشنگه!
از جا برخاست و گریخت، او آدم گرما نبود، آدم شعله کشیدن نبود، به کجا باید فرار می‌کرد؟ به کجا پناه می‌برد؟ اصلا‌ً شاهو را چه به فرار؟ چه بر سرش آمده؟ اصلاً چرا نگران دیر کردنشان شده بود؟ شوکا همیشه در تهران همراه با راننده درحال گشت و گذار بود، امّا امشب نگران کسی که همراه شوکا بود، شده بود.
با لباس‌های مرتب خوش‌دوختش زیر دوش رفت و آب سرد را باز کرد، انگار تمام جانش شعله می‌کشید، حالش خوب نبود که نبود.
وَ اما در آن سوی عمارت دخترکی درون اتاقش با لباس‌های خریداری شده بغض می‌کرد.
چگونه رهایش می‌کرد؟ چگونه می‌رفت؟
وقتی قرار بود تیکه‌ای از وجودش را در این‌ عمارت، جا بگذارد؟
لباس‌ها را به سی*ن*ه‌اش فشرد، نمی‌توانست، نمی‌توانست رهایش کند، او جانش بود، حتیٰ حرکت‌های ریزش را حس می‌کرد، او همدم روزهای تنهایی‌اش بوده و هست.
اگر قرار بر رفتن باشد، با او می‌رفت، تنها با فرزندش... .
سرش را روی بالش فشرد و چشمانش را بست.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
- زود می‌ریم و میایم، باشه حوا؟
- شوکا شاهو بفهمه مشکل پیش میاد.
شوکا دستانش را فشرد.
- زود برمیگردیم، یه سونو که این حرف‌ها رو نداره، شاهو هم‌ دیگه خیلی داره حساسیت به خرج میده، اصلاً شاهو امشب بیرون شهر یه کار مهمی داره.
حوا به ناچار سری تکان داد.
شوکا مانتو را دستش داد و شالش را روی سرش انداخت، دوست داشت هرچه زودتر جنسیت فرزند شاهو را بفهمد.
دستش را کشید و از سالن بیرون زدند، با بیرون آمدنشان علی را آماده دید، نمی‌دانست شوکا چطور راضی‌اش کرده بود.
از عمارت بیرون زدند و ماشین با سرعت بالایی مسیر را طی می‌کرد، حوا نیز در انتظار پایان یافتن راه بود، راننده اما دوست داشت زودتر به عمارت برگردند تا شاهو قیامتی تازه به‌ پا نکند.
ماشین روبه‌روی ساختمانی ایستاد، شوکا و حوا با ذوق و عجله از ماشین پایین آمدند، با قدم‌های سریعشان وارد آسانسور شدند و بالا رفتند.
از قبل نوبت داشتند، منشی جلوی پایشان ایستاد و رو به حوا با لبخند گفت:
- خوش اومدید خانوم جهان‌آرا.
زهر شد، ذوقش به مانند زهری در دلش ریخت، نام جهان‌آرا حال روی فرزندش بود، همان نامی که خانواده‌اش فدایش شدند، پاهایش لرزید، متوجه نشد شوکا چه گفت و چه کرد به خود آمد و روی تخت بود.
زنی با مهربانی و لبخند خیره به صفحه ال‌ای‌دی بود.
در ذهنش گذشت اگر این زن هم فرزندش را سالم به دنیا نمی‌آورد، آتشش می‌زدند؟
لبخند تلخی زد و صدای زن در جانش نشست.
- ای جانم پسرمون چه خوشگله!
اشک شوکا چکید، پسر برادرش بود، صدای قلب نوزادشان زیادی شیرین بود، حوا خیره به تصویر فرزندش، اشکانش سُر خورد تا زیر گردنش، آخ از پسرکش، در ذهنش گذشت، کاش بزرگ بود، تا محافظت کند، از مادر بی پناهش و اما حوا چه می‌دانست، پناهی به وسعت کوه داشت، چه می‌دانست وجودش کم کم گرمایی غیرمنتظره‌ای، به قلب مرد بی‌رحم جهان‌آرایی‌ها می‌بخشید.
شوکا خندید و مشغول صحبت کردن با دکتر شد. حوا از جا برخاست و مانتویش را پوشید، عجیب بود اما دلش عمارت را می‌خواست، دلشوره بدی به جانش افتاده بود و نمی‌دانست چه مرگش شده.
بالاخره مکالمه شوکا به پایان رسید.
- ممنون مهرانه جان، شیرینیت فراموش نمیشه.
زن خندید و رو به حوا گفت:
- مبارکت باشه عزیزدلم.
لبخند زد:
- ممنونم، خسته نباشید.
سری تکان داد و از مطب بیرون زدند، علی با دیدنشان جلو آمد. شوکا ذوق زده گفت:
- علی آقا، شاهوخان پسردار شده.
علی خالصانه، لبخند زد:
- مبارک باشه، آقا لایق بهترین‌ها هست به‌خدا.
در را برایشان گشود و نشستند.
حالش آشوب بود، به ساعت نگاهی انداخت، از چه دلش آشوب بود؟ همه‌چیز که میزان بود؟
ماشین حرکت کرد، شوکا همراه با لبخند عمیقش دست سرد حوا را در دست گرفت و با حس سرمای دستانش ابرویی بالا انداخت و اما ترجیح داد سکوت کند.
دقایقی بعد، درست در خیابان اصلی متوجه بسته بودن خیابان شدند، شوکا خود را کمی جلو کشید:
-چی‌شده علی آقا؟
- هیچی خانوم، انگار برای خیابون اصلی مشکلی پیش اومده.
ماشین عقب‌گرد کرد و راه فرعی را در پیش گرفت، راهی به آشوبی دل حوا... .
آن سوی شهر، شاهو سر میز معامله به ناگهان دلش فرو ریخت، نگاهی به ساعت انداخت و بی‌توجه به بقیه، از جا برخاست، پشت پنجره ایستاد و خیره به شهر شد.
ماشین با سرعت زیادی میراند و حوا پوست لبش را کند.
- نکن دختر، چته؟ مشکلی هست؟
- نه دلم آشوبه یکم‌.
صدایش با صدای نهیب چیزی در آمیخته شد و دست حوا ناخودآگاه روی شکمش نشست، مقابل ماشین همه‌‌جا روی دود بود و علی وحشت‌ زده تکرار کرد:
- بدبخت شدیم، یا فاطمه زهرا... .
شوکا و حوا به یک‌دیگر نزدیک شدند و لرزیدند.
- چی‌شده علی آقا؟ حوا ترسیده، حاله خوبی نداره.
- دورمون رو گرفتند خانوم، از ماشین نیاید پایین، نیاید پایین فقط.
علی پیاده شد و از جیب پشتی‌اش، اسلحه‌ای در آورد، اما هنوز در نیاورده بود که گلوله‌ای به پایش اصابت کرد.
شوکا با دیدن صحنه مقابلش لرزید و جیغ وحشت‌زده حوا درون ماشین پیچید.
- نترس حوا، نترس!
شوکا خود را جلو کشید و پشت فرمان ماشین نشست، گلوله‌ای به ماشین اصابت کرد و شوکا با گرفتن تلفن همراهش مقابل حوا فریاد کشید:
- زنگ بزن به شاهو، زنگ بزن حوا.
با دستان لرزانش تلفن را چنگ زد و از میان مخاطبان نام شاهو را یافت و فشرد.
تلفنش روی میز به لرزش افتاد و بی‌توجه خیره به بیرون بود و به عقب برگشت:
- خفه‌ش کن این رو سبحان.
دست سبحان به سمت گوشی رفت و شاهو در لحظه آخر، دو رقم آخر را خواند «۹۹» شماره شوکا بود؟
با قدم‌های بلند خودش را به گوشی رساند و جواب داد، صدای لرزان دخترک پشت خط، جان را از تنش بیرون کشید، حوا فقط باید از او بترسد، کسی حق ترساندنش را نداشت.
- شاهو، شاهو توروخدا به دادمون برس، دورمون رو گرفتند، تو خیابون فرعی عمارت.
خواست فریاد بزند که صدای جیغ شوکا به گوشش رسید و صدای گلوله، زانوانش لرزید برای دومین‌بار بعد از مرگ مادرش، تنش لرزید، وگرنه شاهو جهان‌آرا که اهل لرزیدن نبود.
تماس قطع شد.
کتش را چنگ زد و فریاد زد:
- به بچه‌ها آماده باش بده.
سبحان بی‌حرف تماس گرفت و به دنبالش دوید، همیشه در کنار شاهو بود و جزو یکی از بهترین زیر دستانش به حساب می‌آمد.
شاهو اما در گوشش دختری فریاد می‌زد، به دادش برسد، آخ از دخترک رنجور این روزهایش، آخ از وضعیتش، مسبب ترس دخترک را زنده‌ زنده به گور می‌فرستاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
به سرعت ماشین‌ها وارد محوطه شدند، راننده را از ماشین بیرون کشید و خود نشست، تعدادی از افرادش درون ماشین جاگیر شدند. پایش را روی گاز فشرد و جیغ لاستیک‌ها به آسمان برخاست، سرعت ماشین هر لحظه بالاتر رفت و گاهی سرنشینان حس پرواز را داشتند.
احساس دیوانگی داشت، رگ‌های دستش بیرون زده بود، در ذهنش گذشت، به اجازه چه کسی از خانه بیرون رفته بودند؟
مطمئن بود زیر سر شوکا است، این‌بار او را هم مجازات می‌کرد، حوا وضعیت عادی نداشت، مشتش را پشت سر هم به فرمان کوبید و همراهانش لرزیدند، از حیوان درنده‌ای که در وجود شاهو، بیدار شده بود.
تصویر خندان حوا رو به چشمانش زنده شد، لباس‌های فرزندش را به او نشان می‌داد و ادعا می‌کرد سلیقه او از شوکا سَر تر است.
قلبش کوبید و کوبید، این‌بار سرد نبود، تمام جانش می‌سوخت، فهمیده بودند نقطه ضعف‌های شاهو را!
فهمیده بودند و حال سه تن از عزیزانش در دام خطر بودند. بی‌توجه به اعترافش نسبت به حوا، در فرعی پیچید و هر چه جلوتر می‌رفت روح از تنش می‌گریخت، زمزمه ترسان سبحان در گوشش نشست:
- یاخدا!
ماشین شعله می‌کشید و هر لاشه‌اش یک طرف زوزه می‌کشید.
در را گشود و پیاده شد، قدم برداشت و جان از تنش رفت.
شوکایش با ظاهری آشفته با دست و پایی بسته، روی زمین، وسط جاده‌ی فرعی افتاده بود.
شوکا خواهر شاهو جهان‌آرا را، چه به‌ حال آشفته؟
شوکا با دیدنش همراه با گریه جملات پشت سر همش را، به مانند گلوله‌ای رها کرد:
- بردنش داداش، حوا رو بردند داداش، بدبخت شدیم، بردنش داداش، بردنش.
سبحان که احوالات شاهو را دید، خودش دست به کار شد و سمت شوکا دوید، دست و پایش را باز کرد‌‌.
علی راننده زحمت‌کش جهان‌آراها در خون غلتیده بود و سبحان با دیدنش لب گزید.
شاهو جلوتر رفت، بی‌حرف دست شوکا را کشید و از جا بلندش کرد، شوکا شرمنده بود، شرمنده احساس برادری که به تازگی از او دیده بود، چیزی که فکر می‌کرد، هرگز نخواهد دید.
حوا را برده بودند و شاهو برگشته بود، به خوی حیوانی‌اش.
یکی از زیر دستانش که وظیفه این را داشت بفهمد چه کسی کجا هست و کجا نیست؟ سمتش دوید و با صدای لرزانی گفت:
- آقا خبری به دستمون رسیده!
شاهو بی‌حرف و با چشمان به‌ خون نشسته‌اش خیره‌اش شد و مرد فهمید بدون وقت تلف کردن باید توضیح دهد، وگرنه جانش را از دست می‌دهد:
- گوشی خانوم از جاده‌ای از بیرون شهر خاموش شده و طبق حدسی‌هاتمون سمت آستارا میرند و این‌که... .
لبش را گزید و زمزمه کرد:
- افراد عموتون، توی دوربین جاده فرعی دیده شدند... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
جمله‌ای که شنید در مغزش تکرار شد و دستش را ناتوان به ماشین تکیه داد.
شوکا با دست روی دهانش کوبید و شاهو به یک‌باره مانند، حیوانی وحشی غرش کرد، لگدش به بدنه ماشین غول پیکرش اصابت کرد و فریادش در سراسر جاده پیچید.
ثانیه‌ای بعد به سمت ماشین قدم برداشت، شوکا پشت سرش دوید و داخل ماشین نشستند.
ماشین روشن شد و باسرعتی سرسام‌آور حرکت کرد، فریادش در ماشین پیچید:
- بیرون از عمارت چه غلطی می‌کردید؟
تن شوکا لرزید و لبانش از بغض خشک شد.
- رفته‌رفته بودیم... .
- درست حرف بزن شوکا، درست‌.
فریادهایش پرده‌های گوش شوکا را، می‌دریدند، بغضش شکست.
- رفته بودیم مطب دکتر، برای جنسیت بچه، برا دیدن پسرت!
ماتش برد، کیش و مات، آخ از فرزندش!
آخ از حوایی که برای او سنگ تمام گذاشته بود. پسری از خون شاهو!


***

چشم گشود و خود را روی تخت اعیونی قرمز رنگی دید، به یاد آورد اتفاقات پیش آمده را، فضای اطرافش مانند اتاقی که کسی را ربوده‌اند و به آن‌جا برده‌اند نبود.
با ترس از جا پرید و به سمت در دوید، دست‌گیره در را پایین کشید، در کمال ناباوری در باز شد.
با قدم‌های بی‌جانش گام برداشت و خودش را درست وسط سالنی بزرگ یافت.
سالنی که خالی از اشیاء بود، به جز تعدادی مبل آبی رنگی، چیزی یافت نمیشد.
دقایقی به سکوت گذشت و با صدای پایی، به سمت راست برگشت، با مردی مسن رو‌به‌رو شد، اقتدارش او را یاد کسی می‌انداخت، موهای خوش حالتش نیز و حتی نگاه تیره‌اش... .
با لبخند به سمتش قدم برداشت و مودبانه به مبل سلطنتی کنار پایش اشاره کرد:
- بفرمائید، بهترِ بشینی وضعیتت مناسب نیست.
ناخودآگاه روی مبل نشست.
- شما کی هستید؟ عواقب کاری که امروز انجام دادید رو بر گردن می‌گیرید؟
قهقهه مرد، درون سالن خالی انعکاس پیدا کرد!
- دخترک بامزه‌ی شاهو.
قلب حوا تندتر تپید، شاهو کجا بود؟ اصلاً تلاشی برای نجات دادنش می‌کند؟
جوابش پوزخندی روی لبانش شد.
آری نجاتش میداد، تنها به دلیل نوزادی که در شکم داشت.
شاهو اما پا روی گاز می‌فشرد و در ذهنش فقط تصویر حوا بود، چرا بیشتر از این‌که به فکر آن جنین باشد، نگران مادر آن‌ جنین بود؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
صدای مرد، باز در گوش حوا انعکاس پیدا کرد.
- دوست داشتم ببینمت، می‌دونی چرا؟
سوال پرسید و خود جواب داد:
- بذار خودم بگم چرا، چون به گوشم رسیده پای برادرزاده‌ام لغزیده برات، باید می‌دیدمت و یه مدال افتخار بهت هدیه می‌دادم.
حوا اما مبهوت درگیر فکر کردن شد!
منظورش چه کسی بود؟ پای چه کسی برایش لغزیده بود؟
- منظورتون رو نمی‌فهمم؟!
مرد از جا برخاست قدم برداشت و انگار در جایی دیگر سِیر می‌کرد:
- شاهو هیچ‌وقت نپذیرفت من رو، نخواست بفهمه من عموشم و این یعنی نسبت خونی.
حوا تکان سختی خورد، او عموی شاهو بود؟ حال شباهتش را به شاهو ربط داد.
- چطور می‌خواید جواب شاهو رو بدید؟ اون نمی‌گذره به‌ راحتی.
در جوابش باز خندید و خندید!
- دختر جون، من عموی همون مردم، شک نکن چندتا پله ازش بالاترم، بالای بالا.
نبود، کسی از مرد بی‌رحم عمارته جهان‌آرا، بالاتر نبود، این را مطمئن بود.
حوا حوصله ادامه دادن نداشت، به ناگهان گفت:
- چی از من می‌خوای؟
مرد با تحسین نگاهش کرد، در کنار ظاهر زیبایش که از زمانی که موفق به دیدنش شده بود، برایش بیش از اندازه آشِنا و مبهم بود، دختر باهوشی نیز بود.
کمی قدم زد و باز برگشت و روی مبل نشست.
- آفرین دختر خوب، من از تو چیزی می‌خوام.
- چی؟!
مکثی کرد و این‌بار بدون ملاحظه، محکم گفت:
-اون بچه رو.
با انگشت اشاره‌اش به شکمش اشاره کرد، قلبش برای لحظه‌ای ایستاد.
به خود آمد و از جا پرید، با خشم سمت خروجی قدم برداشت.
به سرعت دو مرد رو‌به‌رویش ایستادند، نفسش یکی در میان بالا می‌آمد، آن مرد چشمش به فرزند به دنیا نیامده‌اش بود و چطور می‌توانست، سکوت کند؟
فریاد کشید:
- گم‌شید کنار، برید کنار.
- خودت رو اذیت نکن دختر، اون بچه به‌ دنیا بیاد، دنیای تو رو ازت می‌گیره، به زندگیش پایان بده و زندگی خودت رو بردار و برو.
قدمی به عقب برداشت:
- بلایی سر این بچه بیاد شاهو همه رو با خاک یکسان می‌کنه.
- تو به اونش فکر نکن، این بچه رو نابود کن و با کمک من از دید شاهو پنهان شو.
حال نوبت قهقهه زدن حوا بود، دیگر این نوزاد را برای ترس از شاهو نمی‌خواست، فرزندش بود، محبوبه همیشه از حال و هوای مادر شدن می‌گفت، این‌که تمام وجود یک زن بند نفس‌های فرزندش می‌شود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
- این بچه مال منه، مال من، هر کی بخواد سمتش بیاد، باید از روی جنازه من رد بشه.
- فکر بدی نیست.
وحشت در جانش نشست، این دیگر چه جورش بود؟ عمو بود یا دشمن خونی؟
به ناگهان درب بزرگ طلایی رنگ سالن باز شد و مردی قوی هیکل، مردی دیگر را درست کنار در روی سرامیک های سفید رنگ انداخت، صورت خونی‌اش حالش را زیر و رو کرد.
- آقا غلط کردم، به‌ خدا بد قلقی می‌کرد، به بچه‌ها بگو دست از کتک زدنم بردارند.
به‌ یاد آورد، همان مردی بود که او را همراه با چند مرد دیگر، به آن‌جا آورده بود!
فیروز چشم از حوا گرفت و حواسش را به مرد وسط سالن داد.
- بهت گفتم دستت به شوکا نباید بخوره، نگفتم؟
فریاد آخرش تنش را لرزاند، شوکا را دوست داشت؟ شاهو پس این میان چه گناهی داشت؟
- آقا نمی‌ذاشت این زن رو بیارم.
بی‌توجه به حرف‌هایش، دستورش را رو به دو مرد دیگری که زیر چهارچوب در ایستاده بودند، داد.
- جفت دست‌هاش رو بشکنید.
حوا مات دستورش شد، در دل اعتراف کرد بی‌رحمی را که شباهت زیادی به شاهو داشت.
صدای تلفن همراهی را شنید، نگاهش را چرخاند و فیروزی را دید که با دیدن شماره درون صفحه تلفن همراهش، ابرو پهن و پرپشت را بالا انداخت بود.
شاهو را چه به این‌کارها؟ نگاهی به دختر مقابلش انداخت، این دختر تا این اندازه برایش اهمیت داشت؟ تماس را وصل کرد و صدایش را روی اسپیکر گذاشت، تا دخترک نیز بی‌نصیب نماند.
صدای غرش مانند شاهو، در سالن پیچید.
- هر جا باشی پیدات می‌کنم‌‌، باید از اون لحظه بترسی فیروز.
فیروز قهقهه زد:
- نه باریکلا می‌بینم پسر فریبرز دلش لغزیده، خب بگو ببینم چه حالی داری؟ هان؟
- آتیشت می‌زنم، می‌دونی که حرفم، حرفه.
فیروز به مرد هیکلی کنار سالن اشاره کرد و مرد سمت حوا رفت، حوا وحشت‌زده خودش را عقب کشید که با لگدی به ساق پایش کوبید، جیغ دردآور حوا، به گوش شاهو که هیچ به گوش شوکای لرزان کنار شاهو، نیز رسید.
تصویر زنی در برابر چشم هر دویشان زنده شد، زنی که در برابر چشم دو فرزندانش لگد می‌خورد و فریادش تمام جان پسر و دخترکش را می‌سوزاند.
قول داده بودند، سکوت کنند، به مادر قول داده بودند، مثل هرشب بمیرند و زنده شوند.
صدای جیغ حوا دوباره و دوباره تکرار شد و شوکا لرزید، باز درد بی‌درمانش به جانش افتاد، شاهو به سرعت ماشین را کنار زد، بطری آبی را درون داشبورد بیرون کشید و روی صورتش خالی کرد، صدای گنگ شوکا نیز به فیروز رسید، وحشت‌زده گوشی را به لبانش نزدیک کرد و فریاد کشید:
- شوکا عمو، عموجان؟
شوکا یادآور دل‌خوشی زندگی‌اش بود، شوکا شبیه به او بود، شبیه به خاله‌اش، زنی که سهم فیروز نبود که نبود... ‌.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین