- Jul
- 122
- 992
- مدالها
- 2
پوزخندی روی لبانش نشست، کاش تمام کسانی که در آرزوی جایگاهش بودند، بهزودی به آرزویشان برسند.
به آرامی مانتو کوتاه و گشاد را پوشید و شلوار ستش را نیز پا کرد، شالش را روی سرش انداخت و مقابل آیینه ایستاد.
ناخودآگاه دستش سمت رژی رفت و روی لبان بیرنگش کشید، زیبا شد، با همان یک قلم، رنگ صورتش بازگشت.
جایخالی پرسینگش را دید و لبخند تلخی زد، دیگر حتیٰ حضور آن پیرسینگ را هم نمیخواست.
تلفن همراهش را برداشت و حوصله کیف را نداشت، از در بیرون زد و از پلهها پایین رفت. همزمان طیبه از حیاط، وارد سالن عمارت شد.
با دیدنش لبخندی زد و گفت:
- برو عزیزم، شاهوخان تو ماشین منتظرته.
استرس داشت، این اولینبار بود بدون هیچ اتفاق خاص و تَنشی، که بعدش به تنبیه کشیده شود، کنارش بود.
با توجه به وضعیتش، به آرامی قدم برداشت و نزدیک ماشین شد، درب جلو را باز کرد و با زحمت خواست از شاستیه بلند ماشین بالا برود که، دست شاهو از سمت صندلی راننده جلویش قرار گرفت، متعجب نگاهش روی دستش ماند، که لحن سردش او را به خود آورد:
- میای بالا یا راه بیوفتم.
به سرعت دست شاهو را چنگ زد و سوار ماشین شد.
با سوار شدنش دستان گرمش به تندی از دستان کوچکش فاصله گرفت.
این مرد عجیب بود، سرد اما غیرقابل باور! دستانش هنوز از گرمای دستش میسوخت، نگاهی به ابهت خاصش انداخت، جذاب بود و نفسگیر، اما بیرحم و بیوجدان.
به روبهرو خیره شد و سعی کرد افکارش را دور کند از گرمای گریبان گیر دستانش؛
دست فرمان بینظیرش را، برای اولینبار با دقت میدید، کم پیش میآمد، خود پشت فرمان بنشیند و همیشه راننده داشت و امروز عجیب رانندگی کردنش در دل مینشست. چشمانش را فشرد و عصبی شد از افکار جدیدش، جلوی جملات بعدی مغزش را گرفت.
دقایقی بعد روبهروی فرودگاه روی ترمز زد،
سمت درب چرخید و خواست در را باز کند:
- بشین.
متعجب رو برگرداند، به چهره بی تفاوتش نگاهی انداخت.
- چرا؟ بریم دنبال شوکا دیگه!
- شوکا رو تا درب ماشین، همراهی میکنند.
ابرویی بالا انداخت و کارها و محافظانه قدم برداشتنشان هنوز برایش عجیب بود.
بهماند که شاهو هر کاری را، خود انجام نمیداد، امّا به دنبال خواهرش آمدن از اولویتهایش بود.
حوا نیز اولویتش حورای نازنینش بود، دستانش مشت شد و نفرت باز در وجودش جوشید، آخ از نبودنشان، آخ از رفتنشان که او را تبدیل به انسانی دیگر کرد.
درب عقب باز شد و عطری شیرین در فضا پیچید، صدای ذوق زده شوکا، هر دویشان را وادار به برگرداندنه سر کرد.
شوکا با مهربانی، اول از گردن تنها برادرش آویزان شد و بوسههایش را روی صورت شاهو نشاند.
شاهو با اخم، او را عقب زد:
- چه خبرته؟
حوا در دل اعتراف کرد، او واقعاً دلی از جنس سنگ دارد. شوکا به خنده افتاد و سمت حوا رفت:
- برو بابا اصلاً زنداداش عزیزم رو میچسبم.
به آرامی مانتو کوتاه و گشاد را پوشید و شلوار ستش را نیز پا کرد، شالش را روی سرش انداخت و مقابل آیینه ایستاد.
ناخودآگاه دستش سمت رژی رفت و روی لبان بیرنگش کشید، زیبا شد، با همان یک قلم، رنگ صورتش بازگشت.
جایخالی پرسینگش را دید و لبخند تلخی زد، دیگر حتیٰ حضور آن پیرسینگ را هم نمیخواست.
تلفن همراهش را برداشت و حوصله کیف را نداشت، از در بیرون زد و از پلهها پایین رفت. همزمان طیبه از حیاط، وارد سالن عمارت شد.
با دیدنش لبخندی زد و گفت:
- برو عزیزم، شاهوخان تو ماشین منتظرته.
استرس داشت، این اولینبار بود بدون هیچ اتفاق خاص و تَنشی، که بعدش به تنبیه کشیده شود، کنارش بود.
با توجه به وضعیتش، به آرامی قدم برداشت و نزدیک ماشین شد، درب جلو را باز کرد و با زحمت خواست از شاستیه بلند ماشین بالا برود که، دست شاهو از سمت صندلی راننده جلویش قرار گرفت، متعجب نگاهش روی دستش ماند، که لحن سردش او را به خود آورد:
- میای بالا یا راه بیوفتم.
به سرعت دست شاهو را چنگ زد و سوار ماشین شد.
با سوار شدنش دستان گرمش به تندی از دستان کوچکش فاصله گرفت.
این مرد عجیب بود، سرد اما غیرقابل باور! دستانش هنوز از گرمای دستش میسوخت، نگاهی به ابهت خاصش انداخت، جذاب بود و نفسگیر، اما بیرحم و بیوجدان.
به روبهرو خیره شد و سعی کرد افکارش را دور کند از گرمای گریبان گیر دستانش؛
دست فرمان بینظیرش را، برای اولینبار با دقت میدید، کم پیش میآمد، خود پشت فرمان بنشیند و همیشه راننده داشت و امروز عجیب رانندگی کردنش در دل مینشست. چشمانش را فشرد و عصبی شد از افکار جدیدش، جلوی جملات بعدی مغزش را گرفت.
دقایقی بعد روبهروی فرودگاه روی ترمز زد،
سمت درب چرخید و خواست در را باز کند:
- بشین.
متعجب رو برگرداند، به چهره بی تفاوتش نگاهی انداخت.
- چرا؟ بریم دنبال شوکا دیگه!
- شوکا رو تا درب ماشین، همراهی میکنند.
ابرویی بالا انداخت و کارها و محافظانه قدم برداشتنشان هنوز برایش عجیب بود.
بهماند که شاهو هر کاری را، خود انجام نمیداد، امّا به دنبال خواهرش آمدن از اولویتهایش بود.
حوا نیز اولویتش حورای نازنینش بود، دستانش مشت شد و نفرت باز در وجودش جوشید، آخ از نبودنشان، آخ از رفتنشان که او را تبدیل به انسانی دیگر کرد.
درب عقب باز شد و عطری شیرین در فضا پیچید، صدای ذوق زده شوکا، هر دویشان را وادار به برگرداندنه سر کرد.
شوکا با مهربانی، اول از گردن تنها برادرش آویزان شد و بوسههایش را روی صورت شاهو نشاند.
شاهو با اخم، او را عقب زد:
- چه خبرته؟
حوا در دل اعتراف کرد، او واقعاً دلی از جنس سنگ دارد. شوکا به خنده افتاد و سمت حوا رفت:
- برو بابا اصلاً زنداداش عزیزم رو میچسبم.
آخرین ویرایش: