جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تانیا فرشته‌ مرگ] اثر «Ariana.mr کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط آریانا با نام [تانیا فرشته‌ مرگ] اثر «Ariana.mr کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,308 بازدید, 54 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تانیا فرشته‌ مرگ] اثر «Ariana.mr کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع آریانا
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,584
مدال‌ها
6
1653072512963.png
نام رمان: تانیا فرشته‌ مرگ
نویسنده: Ariana.mr
ژانر : فانتزی، عاشقانه
ناظر: @MHP
خلاصه: داستان زندگی دختری به نام تانیاست. نه شیطونه نه بازیگوش، خون‌سرد و مغرور و باهوشه. تو بچگی پدر و مادرش رو از دست داده و به انگلستان مهاجرت می‌کنه و کنار خانواده مادریش زندگی می‌کنه، بعد از ده سال به ایران بر می‌گرده. با ظاهری متفاوت و اخلاقی جدید، شاید یه زندگی جدید، کی می‌دونه تانیا چه‌جور آدمیه؟ اصلا آدم هست؟
پر از مجهولات متفاوت. ولی تنها چیزی که مشخصه، این‌که اون قوی و قدرتمنده، ملکه خون‌خوار ما، فرشته مرگ دشمناشه... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
پست تایید.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.

پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.

درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.

درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.

اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,584
مدال‌ها
6
بسم الله الرحمن الرحیم
•تانیا فرشته مرگ•​


وارد کلاس شدم و به سمت جای همیشگیم، کنار ثمین رفتم. کیفم‌ رو روی پام گذاشتم که ثمین گفت:
- چه عجب خانوم‌خانوما اومدن!
برگشتم سمتش و گفتم:
- تو ترافیک موندم.
ثمین سری تکون داد که همون موقع استاد اومد. بعد از حضور و غیاب، درس‌ رو شروع کرد.
با خسته نباشید استاد، وسایلم‌ رو جمع کردم و با ثمین به طرف سلف رفتیم. همین‌جور که داشتم قهوه‌م رو می‌خوردم، ثمین گفت:
- خانواده امیر(نامزد ثمین) امشب مهمونی دارن، گفت بهت بگم توهم دعوتی.
سری تکون دادم و گفتم:
- این آقاتون مگه همین یه ماه پیش مهمونی نگرفت؟ چه‌خبره این همه مهمونی؟
ثمین خنده‌ای کرد و شیرکاکائوش‌ رو سر کشید و گفت:
- این‌بار به‌خاطر اشکان که تازه از خارج اومده می‌خوان بگیرن، واسه خوش‌آمدگویی.
قهوه‌م‌ رو سرکشیدم و گفتم:
- باشه پس، چون اصرار کردین بهتون افتخار میدم با حضورم مجلستون رو گل بارون کنم.
ثمین با خنده زیر لب فحشی داد و باقی مونده شیرکاکائوش‌ رو خورد، کمی بعد گفت:
- تمام خاندان‌ها هم هستن.
فقط سر تکون دادم، عادت کردم به همچین مهمونی‌هایی.

***
وارد خونه شدم که صدای فربد بلند شد و گفت:
- کی اومده؟!
- فرشته‌ جونت اومده.
اومد سمتم و بغلم کرد، گفت:
- چه‌خبر فرشته کوچولوی داداش؟
گونه‌ش‌ رو بوسیدم و ازش جدا شدم:
- سلامتیت داداش؛ من برم لباسم رو عوض کنم. نهار چی داریم؟!
به سمت مبلا رفت و گفت:
- فکر کنم مریم خانم(مستخدم خونه‌مون) قرمه سبزی درست کرده، ولی من بیرون غذا خوردم قبل این که بیام خونه‌ت.
سری تکون دادم و از پله‌ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم. حوله‌م رو برداشتم و وارد حموم توی اتاق شدم؛ وان‌ رو پر از آب کردم و رفتم داخلش دراز کشیدم. بعد نیم‌ساعت از حموم اومدم بیرون. لباس‌هام‌ رو با یه تاپ و شلوارک عوض کردم و موهام‌ رو سشوار کشیدم، از پله ها پایین رفتم.
فربد داشت فوتبال نگاه میکرد، وای‌وای باز اومد خونه من و خونه‌ رو بزاره رو سرش.
سریع رفتم تو حیاط عمارت تا هم به گل‌ها آب بدم و هم از سر و صداهای فربد در امان باشم. حیاط عمرات خیلی‌خیلی بزرگ بود؛ عمرات سه طبقه‌ای که وسط حیاط بود. حیاط پر بود از گل‌های رز و نیلوفر و میخک و مریم و گل‌های دیگه.
حیاط به قدری زیبا بود که دلم می‌خواست سال‌ها فقط بشینم و نگاه کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,584
مدال‌ها
6
دلم واسه پدر و مادرم تنگ شده بود، حس این که دیگ ندارمشون لحظه به لحظه عذابم می‌داد، چقدر جای خالیشون توی زندگیم حس میشه. من بهشون نیاز داشتم، تا آخر عمر، به محبت از ته دلشون، به آغوش پر از مهرشون، به بودنشون تو تک‌تک لحظه‌های زندیگم. من عاشقشون بودم، با رفتنشون غم بزرگی رو تو دل منی که فقط چهارده سالم بود، گذاشتن.
من فقط بچه بودم نمی‌دونم به چه گناهی مرتکب شده بودم که خدا، دوتا از عزیزترین و مهم‌ترین آدم‌های زندگیم‌ رو ازم گرفت.
یادمه همیشه مامانم می‌گفت که خدا هیچ وقت هیچ کاری‌ رو بی دلیل انجام نمیده.
خب خدا جونم، دلیلت چی بوده که مامان و بابام‌ رو ازم گرفتی؟!
با این حال، خیلی شانس آوردم که یکی مث فربد داداشمه، اون هم مادرم شد و هم پدرم، هم خواهرم و هم برادرم، جای همه رو برام پر کرد، جونم‌ رو براش میدم، اولین مرد زندگی من داداشم هست.
غرق نگاه کردن به گل‌ها بودم که حس کردم یکی کنارم نشست، به سمتش برگشتم؛ فربد بود.
فربد: باز که غرق شدی تو خاطرات گذشته آبجی کوچیکه؟!
نیم‌چه لبخندی زدم و سرم‌ رو گذاشتم رو شونه‌ش، دستش‌ رو دورم گذاشت و به خودش فشارم داد و روی موهام‌ رو بوسید. هردو در سکوت به گل‌های باغ نگاه می‌کردیم. ازش ممنونم که دیگه صحبتی نکرد و درکم کرد. همین‌جوری که سرم رو شونه فربد بود، گفتم:
- امیر دعوتم کرده واسه امشب.
فربد: آره خبر دارم، من‌ رو هم دعوت کرد. با هم میریم؛ لباس داری که؟!
از بغلش اومدم بیرون و گفتم :
- اره دارم.
فربد: خب پس بلند شو بریم نهار بخوریم، بعد استراحت کن واسه شب سرحال باشی.
سری تکون دادم که با هم به طرف عمارت رفتیم و وارد شدیم. همین‌جور که غذا می‌خوردیم، باهم در مورد کارهای شرکت حرف زدیم. غذام که تموم شد از مریم خانم تشکر کردم و بوسه‌ای به سر فربد زدم و از پله‌ها رفتم بالا. این‌قدر خستم بود که وقتی خودم‌ رو انداختم رو تخت، به سه نرسیده خوابم برد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,584
مدال‌ها
6
با نوازش موهام، پلکم تکون خورد. آروم‌آروم چشم‌هام‌ رو باز کردم و به صورت مهربون فربد خیره شدم. بوسه‌ای به سرم زد و گفت:
- پاشو آبجی کوچیکه ساعت پنج عصرِ، بلند شو تا دیر نشده.
سری تکون دادم و از روی تخت پایین اومدم و یه راست رفتم سرویس، کارهای مربوطه رو انجام دادم و بیرون اومدم. فربد از اتاقم بیرون رفته بود، در کمدم‌ رو باز کردم و لباس مجلسی مخملی مشکیم‌ رو که یه هفته پیش گرفتم، در آوردم و پوشیدم. جلو آینه وایسادم و یه خط چشم و ریمل و یه رژ زرشکی زدم و رو گونه‌هام‌ هم هایلایتر زدم و همین. زیاد آرایش نمی‌کردم، چون نیازی نداشتم؛ به اندازه کافی زیبا بودم. موهام رو آزاد دورم ریختم، ادکلنم‌ رو، روی خودم خالی کردم و پالتو مشکیم‌ رو به همراه کیف دستی و شال و گوشیم‌ برداشتم و از اتاق خارج شدم. سوار ماشین فربد شدم، چرخید سمتم و با دیدنم یه لبخند مهربون زد و حرکت کرد.
فربد: عجب خواهری دارم من، چقدر خوشگل و خانومه.
لبخند کجی زدم:
- آره دیگه کم پیدا میشه از این خواهرها، قدرم‌ رو بدون پس.
زد زیر خنده همین‌جوری که سرش‌ رو بالا و‌ پایین می‌کرد گفت:
- من قربونت برم خواهر کوچیکم، من قدر شما رو می‌دونم همیشه.

***
بعد از نیم‌ساعت به عمارت بزرگ خاندان شمس ( فامیلی امیر) رسیدیم، با تک بوق فربد، در عمارت باز شد؛ سرایدار خونه تا فربد‌ رو دید به نشونه سلام، دست بلند کرد که فربد با یه تک بوق جوابش رو داد و وارد عمارت شد. خانواده شمس از سال‌های سال، با ما ارتباط خوبی داشتن. بابای امیر، بهترین دوست بابام بود. از ماشین پیاده شدیم و به سمت در عمارت رفتیم. این مهمونی یه مهمونی ساده نیست، می‌شه گفت یه مهمونی سلطنتی، خاندان شمس، راستین(فامیلی ثمین) و خاندان ما، یعنی خاندان بزرگمهر و... همه از خاندان‌های اصیل ایران هستیم؛ یا به زبان دیگه اشراف‌ زادگان پارسی.
 
موضوع نویسنده

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,584
مدال‌ها
6
وارد عمارت که شدیم، پالتو و شالم‌ رو در آوردم و به مستخدمین دادم، از یه راه‌رو گذشتیم تا به سالن اصلی رسیدیم. تمام سالن پر بود از اشرافی‌های متکبر. به همراه فربد، به سمت میز خانواده امیر رفتیم تا سلام و احوال‌پرسی کنیم. به میز که رسیدیم، اولین نفری که متوجه ما شد آقای شمس پدر امیر بود، که من بهش می‌گم عمو اومید. با یه لبخند خیلی کم‌رنگ و پر غرور سلام کردم و همه جوابم‌ رو دادن. بعد از سلام کردن با تمامی حضار، به سمت یکی از میزها رفتم. فربد رفت پیش امیر و اشکان و مابقی پسرهای جوون مجلس. به جمعیت نگاهی کردم، خاندان، واعظی، مرادخانی، بزرگنیا، راد، افشار، مجد، امین‌ زاده، خسروشاهی، تهرانی، راستین و خاندان بزرگمهر . اصیل ترین خاندان، خانواده من و خاندان تهرانی هستن. لیوان شرابم‌ رو برداشتم و مزه‌مزه‌ش کردم، همون موقع ثمین، آتوسا، رکسانا، پانته‌آ و آنسه به سمتم اومدن. هنوز نرسیدن، فَک زدنشون شروع شد.
آتوسا: ای دختر ورپریده، این چه رنگیه که پوشیدی؟!
پانته‌آ: بکش بیرون از این رنگ؛ بخدا خودش‌هم از رنگ خودش حالش به‌هم خورد.
آنسه: قشنگم می‌خوای دهنت‌ رو سرویس کنم با این رنگ لباست؟!
تعجب کرده بودم در حد بنز، قیافه‌م دیدنی بود. ثمین و رکسانا از اون‌ ور جلو خندشون‌ رو گرفته بودن که صداشون بلند نشه، وگرنه اگه ولشون می‌کردی پخش زمین می‌شدن. همه دخترها، لباس‌های رنگی پوشیده بودن، به‌جز من. با رنگ مشکی خو گرفتم و ترکش‌هم برام سخت بود، نه این که لباس رنگی نپوشم‌ ها، میپوشم اما کم.
پانته‌آ لباسش پرنسسی زرد بود، ثمین آبی، آنسه صورتی ملایم، رکسانا قرمز، آتوسا هم فیروزه ای و منم مشکی. همین‌جوری که حرف می‌زدیم، فربد و امیر و اشکان و آرمان به سمتمون اومدن.
اشکان با نیش باز به طرفم اومد:
- به‌به ببین کی این‌جاست! دوشیزه تانیا، خوب هستین؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,584
مدال‌ها
6
با یه لحن بامزه ای گفتم:
- به لطف شما چند سالی نفس راحتی کشیدم.
یه دفعه صدای خنده بچه ها بلند شد خودم‌ هم خندم گرفته بود، اما قیافه مغرور و محکم اشرافیم‌ رو نگه داشتم. آنسه با ته مونده خنده رو به اشکان گفت:
- داداش سر به سر تانیا نزار،تانیا ،تانیای هفت سال پیش نیستا، دقیقا شده مثل عمه خانم خدابیامرزش، مغرور ترین و سرد ترین و زیبا ترین دختر خاندان بزرگمهرها؛ حالا که عمه خانم‌ به دیار باقی شتافتن، اون جاش‌ رو پر کرده.
فربد با خنده گفت:
- این آبجی کوچیکه ما به‌قدری مغرور و سرده که دست عمه خانم خدابیامرز هم از پشت بسته.
با اخم کوچیکی رو به فربد محکم گفتم:
- فربد، این رفتار در شأن یک اشراف زاده نیست.
و از جمعشون دور شدم، زیاد به قوانین اشراف‌ زادگان پای‌بند نبودم، اما توی مهمونی فرق داره. تمامی اشرافیان ایرانی توی مهمونی هستن و بعد با رفتارهای سبُک‌سرانه، تمام ابهت و احترام خاندان رو ببری زیر سوال، واقعا فاجعه بزرگیه. به سمت بزرگ آقا رفتم تا یه سلامی کنم. رو به خانم بزرگ و بزرگ آقا سلام کردم و دستاشون‌رو بوسیدم، اون‌ها هم با لبخند جوابم‌ رو دادن. بزرگ آقا با خشم به فربد که پیش بچه‌ها نشسته بود و با وقار و آقا می‌خندید، نگاهی کرد و گفت:
- این پسر یه‌کم ادب نداره بیاد سلامی به بزرگ‌تر خودش کنه؟!
به من اشاره کرد و ادامه داد:
- یه‌کم از خواهر کوچیک‌ترش یاد بگیره هم بد نیست.
رو به بزرگ آقا گفتم:
- آقا جون فکر کنم شما رو ندیده، وگرنه میومد دست بوستون.
خانم بزرگ‌ هم حرفم‌ رو تایید کرد.
بزرگ آقا با کمی اخم که همیشه چاشنی صورتش بود، رو به من گفت:
- خب دخترم شرکت در چه حاله، همه چی روبه‌راهه؟!
با جدیت گفتم:
- بله، به تازگی با یه شرکت آلمانی قرار داد بستم.
سری تکون داد و با تحسین نگاهم کرد، دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد. گوشیم زنگ خورد، از کیفم درش آوردم و به صفحه نگاهی کردم، پوریا بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,584
مدال‌ها
6
با یه عذرخواهی از بزرگ آقا، از سالن خارج شدم و وارد یکی از اتاق‌ها شدم. جلو آینه وایسادم و گوشی‌ رو جواب دادم و صدای شاد پوریا توی گوشم پیچید.
پوریا: خانم بزرگمهر کجایی؟!
موهام‌ رو زدم پشت گوشم:
- سلام خوبم ممنون، چقدر شما لطف دارید، شما خوب هستین؟ خانواده خوب هستن؟!
با خنده گفت:
- ببخشید ببخشید، سلام خانوم‌خانوما خوب هستین؟!
- خوبم‌ خوبم تو چه‌طوری؟!
پوریا: منم عالی، نگفتی! کجایی؟!
روی صندلی میز آینه نشستم و پام‌ رو، روی پام گذاشتم:
- مهمونی، مهمونی خانواده شمس، اشکان از آلمان اومده واسه خوش آمد گویی مهمونی گرفتن و همه خاندان‌های اشرافی رو دعوت کردن، تو کجایی، چرا نیومدی؟!
پوریا: والا من ترکیه‌م واسه یه قرارداد وگرنه محال بود نیام.
- اره یادم رفته بود، تو تمام مهمونی‌ها رو متر می‌کنی.
قه‌قه‌ش رفت هوا، همون لحظه در باز شد و یه پسر وارد اتاق شد، سرش تو گوشی بود و متوجه من نشده بود، منم خونسرد نگاهش می‌کردم.
پوریا: می‌گم من دو هفته دیگه میام، بعد با بچه‌ها بیا بریم مسافرت، باشه؟!
نگاهی به پسره که هنوز متوجه من نشده بود کردم و برگشتم به سمت آینه :
- اوکی، البته اگه سرم خلوت شد.
پوریا: همچین می‌گه سرم خلوت شد انگار یه شرکتی‌ رو اداره می‌کنه.
با غرور گفتم:
- یادت که نرفته، یه هلدینگ رو اداره می‌کنم، تازه دانشگاهم هست؛ دکترام‌ رو که گرفتم دیگه خلاص می‌شم.
همون لحظه برگشتم و با صورت متعجب پسره مواجه شدم.
پوریا: خب باشه پس تا دوهفته دیگه خداحافظ.
- فعلا.
قطع کردم و بی توجه به قیافه متعجب پسرِ، از اتاق خارج شدم. وارد سالن شدم که ثمین با اخم به طرفم اومد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,584
مدال‌ها
6
با تشر بهم توپید:
- کدوم گوری بودی تو؟ می‌دونی چقدر سخته با این کفش‌ها، عمارت به این بزرگی رو متر کنی، اونم به‌خاطر پیدا کردن حضرت عالی؟!
بی‌خیال به راه رفتنم ادامه دادم؛ ثمین هم با عصبانیت دنبالم می‌اومد:
- خب حالا چی‌کارم داشتی ؟!
دستش رو تو هوا تکون داد و گفت:
- مگه حواس‌هم برای آدم میزاری؟ خواستم بگم که بیا بریم پیش بچه‌ها، چند نفر جدید اومدن می‌خواستن تو رو هم ببینن.
به سمت گوشه سالن که جوون‌ها نشسته بودن، رفتیم:
- کی هستن این‌ها که می‌خوان من‌ رو ببینن؟!
ثمین: از خانواده تهرانی.
- اوه من تاحالا ندیدمشون!
ثمین: چون بیشتر مهمونی ها نمیای، همش مشغول دانشگاه و شرکتی.
سری تکون دادم چیزی نگفتم، چون به بچه ها رسیدیم. سه نفر بودن، دوتا دختر و یه پسر؛ بلند شدن و به سمتم اومدن.
یکی از دخترا دستش‌ رو جلو آورد و با یه لبخند گفت:
- سلام عزیزم، ارمغان تهرانی‌ هستم، خوش‌بختم.
آروم و محکم گفتم:
- سلام، بزرگمهر هستم، تانیا بزرگمهر.
اون یکی دختر هم دستش‌ رو جلو آورد و خیلی اروم و لطیف گفت:
- سلام، آندیا هستم، آندیا بزرگنیا، خوشبختم.
فقط سر تکون دادم، پسر به‌ سمتم اومد؛ کمی گردنش رو خم کرد و گفت:
- سلام بر بانوی زیبا، آرتام تهرانی هستم، خورسندم از آشنایی با شما.
به یه سر تکون دادن اکتفا کردم؛ کنار فربد نشستم، همه بچه ها مشغول حرف زدن بودن، چقدر حرف، نمیدونم این همه حرف‌ رو از کجاشون میارن.
فربد کمی روی مبل جابه‌جا شد، دستش‌ رو دور گردنم انداخت و رو به پسرِ که اسمش آرتام بود، گفت:
- پس این آرشام چی شد کجا رفت؟! فقط رفت کتش رو عوض کنه‌ها.
تا خواست آرتام حرفی بزنه یه صدایی از پشت سرم اومد:
- ثمین جوری شرابش‌ رو ریخت روم که پاک کردنش سخت بود.
ثمین حق‌به‌جانب گفت:
- به من چه، تو زیادی تو دست و پایی.
امیر زد زیر خنده، پسر اومد کنار آرتام نشست. با اخم گفت:
- اره داداش بخند، به شاهکار‌های نامزدت بخند، به گند کشیدن لباس من، خنده هم داره.
امیر همین‌جوری که می‌خندید گفت:
- والا فعلا دارم همین کارو میکنم.
و بازم خندید، پسرِ آرشام با اخم نگاه‌ش کرد که امیر با چند تا سرفه مصلحتی سر تهش‌ رو هم آورد.
بازهم همه مشغول حرف زدن شدن، داشت حوصلم سر میرفت، خستم‌ بود.
دم گوش فربد اروم گفتم:
- فربد من خستم میخوام برم خونه، تو می‌مونی؟!
به سمتم برگشت و با لبخند ملیحی، گفت:
- قربونت بشم من، خودت برو عزیزم، آقا امید به اندازه کافی ناراحت می‌شه که به این زودی مهمونی رو می‌خوای ترک کنی، اگه منم برم دیگ واقعا دلخور می‌شه. تو با ماشین برو، آرمان من رو می‌رسونه؛ بعد میام ماشینم‌ رو پس می‌گیرم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,584
مدال‌ها
6
باشه آرومی گفتم و سوییچ ماشین‌ رو داد دستم که همون موقع آرمان گفت:
- چی داداش؟! آرمان کجا می‌رسونتت؟!
همین‌طور که از سرجام بلند می‌شدم رو به آرمان گفتم :
- تو می‌رسونیش خونه خودش.
آرمان: مگه با پای پیاده اومده؟!
سرسری گفتم:
- اه، آرمان چقد سوال پیچ می‌کنی آدم‌ رو، من می‌خوام برم خونم، ماشین‌ رو هم با خودم می‌برم و اینجا است که فربد ماشینی برای برگشت نداره.
آرمان با قیافه متفکر رو به من گفت:
- آها باشه، ولی تو با اون کلکسیون ماشین‌هات، چرا با ماشین فربد اومدی!؟
با اخم غلیظی، تند به سمتش برگشتم که کلا خفه خون گرفت. رو به بچه ها هم خدافظی کردم که امیر با اخم کوچیکی رو به من گفت:
- تانیا دیگه شورش‌ رو در آوردی، مهمونی نمیای‌نمیای وقتی هم میای بیشتر از یک ساعت نمی‌شه،دیگه واقعا بهمون داره بر می‌خوره، مشکلی با ما داری؟!
با لحن آرومی گفتم:
- نه چه مشکلی داشته باشم! خودت که با اخلاقم آشنا هستی، از جاهای شلوغ، پرجمعیت، پر سر و صدا خوشم نمیاد، بهش عادت ندارم.
امیر چیزی نگفت و با اخم نشست؛ ثمین هم با دلخوری نیم‌نگاهی بهم کرد و بعد کنار امیر نشست. از بچه‌ها خداحافظی کردم و از جمعشون خارج شدم و به سمت بزرگ‌های مجلس رفتم،‌ با اخم و تخم‌های بزرگ‌آقا و عمو امید از عمارت خارج شدم. سوار ماشین شدم و به سمت خونه حرکت کردم. حال و حوصله خونه موندن‌رو نداشتم. واسه همین به سمت خونه رفتم و از ماشین فربد پیاده شدم و رفتم سوییچ یکی از ماشین‌های خودم‌رو برداشتم و به سمت جواهر دِه حرکت کردم، یه روستای آروم و سرسبز.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین