جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [تحسر ارگوانا] اثر «اَرغَوانِ بی‌اِبتِهاج کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط اَرغَوانِ بی اِبتِهاج با نام [تحسر ارگوانا] اثر «اَرغَوانِ بی‌اِبتِهاج کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,465 بازدید, 76 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [تحسر ارگوانا] اثر «اَرغَوانِ بی‌اِبتِهاج کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع اَرغَوانِ بی اِبتِهاج
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اَرغَوانِ بی اِبتِهاج
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
می‌خواست چیزی بگوید که پیش دستی کردم و با لحنی بی‌خیال و بی‌حس گفتم:
- قبلِ اینکه سوالی بپرسی، باید بگم که جواب نمی‌دم و بهتره به توضیحاتم گوش بدی‌.
با نارضایتی گفت:
- اما...
وسط حرفش پریدم و خیلی جدی گفتم:
- من بهت پولی که احتیاج داری رو می‌دم و در عوضش می‌خوام برام یک‌ کاری کنی.
صورتش نگران شد و گفت:
- چه کاری؟ نَگین که در موردِ شرکته.
پوزخندی زدم و گفتم:
- خوشم اومد، باهوشی! قبلِ این‌که بریم سراغ کاری که ازت می‌خوام یه چیزی سفارش بده. با شکم خالی نمی‌تونم درست تمرکز کنم.
و بعد پایم را رویِ پا انداختم و با خونسردی حرص دراری به او خیره شدم.
عصبانی شد و گفت:
- خانومِ محترم، من این‌جا نیومدم تا با شما قهوه بخورم.
می‌خواست از سر میز بلند شود که شانه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- باشه بابا. خودت نخواستی! می‌رم سر اصل مطلب‌. تو پرونده‌هایی که دستِ حسابدار شرکتتونه رو به من می‌دی و نصف پول رو دریافت می‌کنی. بعدش من یه بررسی ساده می‌کنم و اون‌ها رو بهت بر‌ می‌گردونم.
چشمانش را ریز کرد و با لحنی شک‌‌برانگیز گفت:
- یه بررسی ساده؟
سرم را تکان دادم و با لحنی آرام و مطمئن برایِ تاثیر بیشتر حرفم گفتم:
- یه بررسی ساده.
با این‌که قانع نشده بود ولی می‌دانستم که پول لازم دارد و قبول می‌کند چون آن‌قدرها هم باهوش نبود!
صدایش بلند شد و گفت:
- باشه، برام دردسر که نمی‌شه؟
- نه، خب اگر می‌خوای همکاریمون رو شروع کنیم، این سفته‌هایی که بهت می‌دم رو امضا کن.
تعجب کرد و گفت:
- سفته برای چی؟
بی‌خیال گفتم.
- خب من‌ که نمی‌تونم الکی الکی پول بدم بهت.
خیلی احمق بود! سری تکان داد و گفت.
- باشه. بده.
سفته‌ها را از کیفم درآوردم و پس از امضایِ آنها رو به اشرقی گفتم:
-‌ خب، همین الان برو و به یه بهونه‌ای پرونده‌ها رو از حسابدار برام بگیر. منتظر می‌مونم.
سری تکان داد و گفت:
- باشه، فقط گفتی که برام دردسر نمی‌شه دیگه... ‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
سری تکان داد و گفت:
- باشه، فقط گفتی که برام دردسر نمی‌شه دیگه؟
پوفی کشیدم و گفتم:
- نه نمی‌شه، برو دیگه.
بدونِ گفتن حرف دیگری با استرس و عجله در حال بیرون رفتن بود که بلند شدم و آرام اشاره‌ای زدم تا به این سو بیاید. با قیافه‌ای هراسان گفت:
- بله؟ مگه نگفتی برم؟
با پشت دست بر روی پیشانی‌ام کوبیدم و زیرلب گفتم‌:
- تو واقعاً احمقی!
یکی از ابروهایش را بالا داد و گفت:
- چیزی گفتی؟
بی‌خیال بر روی صندلی نشستم و گفتم:
- اصلاً گفته باشم؟ می‌خوای چی‌کار کنی؟
می‌خواست چیزی بگوید که پیش‌دستی کردم و گفتم:
- بعدشم، گفتم برو. ولی نه با این حال و قیافت، خودت رو درست کن برو.
چشم‌غره‌ای رفت و همان‌طور که از در خارج میشد گفت:
- باشه بابا، حواسم هست.
پوزخندی زدم و گفتم:
- امیدوارم!
اما می‌دانستم کارش را درست انجام می‌دهد چون به این پول احتیاج داشت.
رویِ صندلی نشستم و با آسودگی منتظر قهوه‌ای که سفارش داده بودم شدم.

زینب اشراقی*

با پوزخند از در کافه خارج شدم. می‌خواستم ادایِ انسان‌هایِ احمق را در بیاورم و بعد به حساب‌دار و مدیریت بگویم، می‌خواستم وارد شرکت شوم و کارِ این موش کثیف را تمام کنم، که ناگهان یاد سفته‌ها افتادم! امضایشان کرده بودم و این یعنی اگر حرکتِ اشتباهی از من سر می‌زد به زندان می‌افتادم... به کم عقلیِ خودم فکر کردم، مثلِ اینکه او زرنگ‌تر از من بود! ناچار کمی فکر کردم و با این‌ موضوع که یک بررسی ساده درون پرونده‌هاست خود را قانع کردم و وارد شرکت شدم، مقنعه‌ام را مرتب کردم و به اتاق حسابدار ضربه‌ای زدم که پس از اجازه او وارد شدم. سعی کردم صدایم نلرزد و استرس نداشته باشم، صاف ایستادم و با صدایی جدی رو به مسعودی گفتم:
- آقایِ مسعودی، پرونده‌هایِ پروژه‌هایِ چندماهه اخیر رو لطف می‌کنین بدین؟
کمی تعجب کرد و سرش را از رویِ برگه جلویِ دستش که در حال امضا بود برداشت و گفت:
- مگه شما باید چک کنین؟
قدمی جلو آمدم و گفتم‌‌:
- خیر؛ اما... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
- مگه شما باید چک کنین؟
قدمی جلو آمدم و گفتم‌‌:
- خیر، اما آقایِ مجد دستور دادن این‌دفعه من چک بکنم.
با این‌که قانع نشده بود ولی پرونده‌ها را از رویِ میز برداشت و به سمتم گرفت و گفت:
- بسیار خب، بفرمایین.
پرونده‌ها را گرفتم و لبخندی زدم. در را باز کردم و بیرون رفتم. نفسی عمیق کشیدم، سعی کردم خودم را مجاب کنم که کار اشتباهی نبوده است. آرام و بدون سر و صدا از شرکت بیرون رفته و وارد خیابان شدم.‌ به درون کافه نگاهی انداختم و او را دیدم که نشسته و قهوه در دستانش است، داخل کافه شدم و به سمت میز رفتم که سرس را بلا آورد.

آرتمیس کام‌جو*

در حال مزه‌مزه کردن قهوه‌ام بودم که صدایِ قدم‌های اشراقی را شنیدم و سرم را بالا آوردم. پرونده‌ها را به سمتم گرفت و نگران گفت:
- بیا، کی بهم پس میدی؟
با آسودگی قهوه را رویِ میز گذاشتم و پرونده‌ها را گرفتم:
- تا دو ساعت دیگه آمادست.
آب دهانش را قورت داد و گفت:
- باشه زود بیار فقط، بفهمن بدبخت شدم.
پوزخندی زدم و سری تکان دادم. با عجله از کافه بیرون رفت و من تلفن همراهم را از کیف بیرون درآوردم. وارد مخاطبینم شدم و اسم سیاوش را لمس کردم. بوق اول را که خورد پاسخ داد و گفت:
- بفرمایین خانم.
از رویِ صندلی بلند شدم و گفتم:
- خونه‌ای؟
کمی تعجب کرد و گفت:
- بله، چطور؟
کیفم را روی دوشم انداختم و به سمت درب خروجی حرکت کردم و گفتم:
- پرونده‌ها رو گرفتم، میارم بهت میدم تا دوساعت دیگه آماده باشه‌.
می‌خواست چیزی بگوید که قطع کردم و از کافه خارج شدم.

سیاوش منصوری*

می‌خواستم درمورد این‌که چگونه پرونده‌ها را گرفته است بپرسم که تلفن را قطع کرد. از ردیِ مبل بلند شدم و لباس‌هایم را مرتب کردم. اگر اشتباه محاسبه نکرده باشم حدود یک‌ربع دیگر می‌رسید، خانه کمی بهم ریخته بود. در حال مرتب کردن خانه بودم که... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
خانه کمی بهم ریخته بود، در حال مرتب کردن خانه بودم که زنگ در به صدا در آمد. در را باز کردم و منتظر شدم تا داخل بیاید. از پله‌ها بالا آمد و همان‌طور که وارد خانه می‌شد عینک‌ آفتابی‌اش را از رویِ صورتش برداشت. سلامی کردم که رویِ مبل نشست و گفت:
- وقت زیادی نداریم، باید تا دوساعت دیگه آماده باشه.
سری تکان دادم و گفتم:
- فقط میشه بپرسم که...
پرونده‌ها را رویِ میز گذاشت و با صدای بلند گفت:
- نه نمیشه، من باید برم. کار دارم! پرونده‌ها آماده شد به دختره زنگ بزن که ببری براش. بقیه کار‌ها رو خودم هماهنگ می‌کنم.
سری تکان دادم که از رویِ مبل بلند شد و به سمت درب خروجی حرکت کرد. بعد از این‌که از خانه خارج شد قهوه‌ای برایِ خودم درست کردم و به همراه پرونده‌ها وارد اتاق کارم شدم. روی صندلی نشستم مشغول مطالعه و دست‌کاری پرونده‌ها شدم.

آرتمیس کام‌جو*

از خانه سیاوش خارج شدم‌ و به سمت عمارت حرکت کردم.‌خیلی زود به عمارت رسیدم و وارد خانه شدم، بوی قیمه ملیحه در خانه پیچیده بود و من دیوانه قیمه بودم. از پله‌ها بالا رفتم و وارد اتاقِ خوابم شد. لباس‌هایم را از تن بیرون کشیدم و یک دست لباس راحتی از کمد برداشتم. بعد از پوشیدن آن‌ها سیمکارتی که جاساز کرده بودم را برداشتم و داخل گوشی‌ام انداختم. شماره اشراقی را گرفتم و صدایش در تلفن‌پیچید، گفت:
- بله؟‌
رویِ تخت نشستم و گفتم:
- پرونده‌ها آماده بشه بهت زنگ میزنن، بعدش باید یه کار انجام بدی.
صدایِ کلافه‌اش را از پشت گوشی شنیدم که می‌گفت:
- قرارمون این بود که من پرونده‌ها رو بهت بدم و تو یه بررسی ساده بکنی و منم بزارم سر جاشون.
پوفی کشیدم و با بی‌حوصلگی گفتم:
-‌ می‌دونم قرارمون چی بود سرکار خانوم، الان برنامه عوض شده. اگه مشکلی داری هیچ عیبی نداره. فقط فردا منتظر احضاریه دادگاه باش‌. خداحافظ
و به صورتی نمایشی می‌خواستم قطع کنم که گفت:
- باشه، باشه، بگو باید چی‌کار کنم؟
پوزخندی پیروزمند زدم و با قدرت گفتم:
- پرونده‌ها رو می‌زاری سرجاش ولی باید به مدیریت یه جوری بگی که پرونده‌ها دست‌کاری شده تا اون حسابدار اخراج بشه.
چندثانیه شوک شده بود و بعد با صدایی بلند گفت:
- درمورد من چی فکر کردی؟ من باید باعث بشم یه آدم بی‌گناه از کار بی‌کار بشه؟ هان؟ نه خانوم نسبتاً محترم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
چندثانیه شوک شده بود و بعد با صدایی بلند گفت:
- درمورد من چی فکر کردی؟ من باید باعث بشم یه آدم بی‌گناه از کار بی‌کار بشه؟ هان؟ نه خانوم نسبتاً محترم.
حوصله‌اش را نداشتم، می‌دانستم که کارم را انجام می‌دهد و گفتم:
- باشه خانوم باوجدان.
و قطع کردم. به زودی زنگ می‌زد، پس سیمکارت را در نیاوردم و از رویِ تخت بلند شدم. دربِ اتاق را باز کردم و با صدایی نسبتاً بلند گفتم:
- ملیحه برام یه قهوه بیار.
و درب را بستم. رویِ تخت نشستم که دوباره زنگ زد. کمی زنگ خورد که تماس را وصل کردم که‌ گفت:
- باشه. انجام میدم.
و دوباره پوزخندی پیروزمندانه مهمان لب‌هایم شد و گفتم:
- تا کی شرکتی؟
- امروز یکم کارام زیاده باید وایسم.
- باشه، یکی برات پرونده‌ها رو میاره. همین امروز بزار سرجاشون.
نگذاشتم چیزی بگوید و تلفن را قطع کردم. سیمکارتم را درآوردم و در کمد مخفی کردم. سیمکارت اصلی‌ام را در گوشی انداختم و به سیاوش زنگ زدم که گفت:
- بله خانم؟
می‌خواستم چیزی بگویم که در زده شد و ملیحه با قهوه وارد شد، می‌خواست چیزی بگوید که با دست اشاره کردم برود و به مکالمه‌ام ادامه دادم و گفتم:
- تا کجا پیش رفتی؟
صدایش خسته به نظر می‌رسید و گفت:
- چهل دقیقه دیگه تمومه.
از ویِ تخت بلند شدم و رویِ صندلی میز کارم نشستم و گفتم:
- خوبه، شماره دختره رو برات می‌فرستم. پرونده‌ها که تموم شد ببر براش. آدرس شرکتم که می‌دونی کجاست.
-‌بله خیالتون راحت.
فنجان قهوه را از رویِ میز برداشتم و گفتم:
- خیالم راحته.
بعد از پایان یافتن مکالمه‌ام شماره را برای سیاوش فرستادم. قهوه تلخم را مزه‌مزه کردم و به آینده‌ای نزدیک اندیشیدم.

سیاوش منصوری*

خستگی را با تمام وجود احساس می‌کردم. اما باید کار پرونده‌ها را تمام می‌کردم تا همین امشب پرونده‌ها سرجایشان گذاشته میشد، بلاخره بعد از دو ساعت پرونده‌ها آماده شد. گوشی را از رویِ میز برداشتم و شماره آن دختر را گرفتم‌ که گفت:
- بله؟
از رویِ صندلی بلند شدم و در کمد را باز کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
شماره آن دختر را گرفتم‌ که گفت:
- بله؟
از رویِ صندلی بلند شدم و در کمد را باز کردم و گفتم:
- یه چهل دقیقه دیگه پرونده‌ها آمادست، رسیدم زنگ می‌زنم بیا تحویل بگیر.
- اوکی.
تلفن را قطع کردم و مشغول پوشیدن لباس‌هایم شدم، کمی بعد از خانه بیرون رفتم و به سمت شرکت حرکت کردم. به شرکت که رسیدم با دخترک تماس گرفتم. بعد از دو بوق جواب داد و گفت:
- بیام پایین؟
از ماشین پیاده شدم و گفتم:
- منتظرم، وقت نداریم بدو!
- باشه.
به مکالمه خاتمه داد و من مشغول بازی کردن با سنگ‌ ریزه‌ های جلویِ پایم شدم. چند دقیقه بعد کسی از شرکت بیرون آمد و به اطراف نگاهی کرد، فکر کنم خودش بود. جلو رفتم ‌که من را دید و گفت:
- سلام، پرونده‌ها رو بدین من زود باید برم.
سری تکان دادم و پوشه در دستم را به او دادم. بعد از گرفتن پوشه‌ها سراسیمه از پله‌ها بالا می‌رفت که گفتم:
- خانم باهات تماس می‌گیرن، کارت هنوز تموم نشده.
راه رفته را برگشت و در چشمانم زل زد و گفت:
- من دیگه کاری براتون انجام نمی‌دم.
در ماشین را باز کردم و دسته‌چک را برداشتم. چکی که از قبل خانم آماده کرده بود را جدا کردم و رو به رویِ دخترک قرار دادم و گفتم:
- باشه، اینم مزدت.
چک را گرفت و با دهانی بازمانده از از تعجب به مبلغ نگاه کرد. برگشتم تا سوار ماشین شوم. اما قبل آن پوزخندی زدم و گفتم:
- خیلی خوشحال نباش، چون اگر کارایی که می‌خوایم رو انجام ندی میری زندان و اونوقت...
در ماشین را باز کردم و با صدایی آمیخته با تهدید زمزمه کردم:
- خانوادت، این چک و نمیبینی.
پس از اتمام حرفم او را با چشمانی از حدقه بیرون زده تنها گذاشتم و به سویِ خانه‌ام راه افتادم.

آرتمیس کام‌جو*
- ملیحه؟ شام آمادست؟
- بله خانوم، می‌خواستم صداتون کنم. تشریف بیارین سر میز شام.
از پله‌ها پایین رفتم و ملیحه را دیدم که مشغول چینش میز است، تعظیم کوتاهی کرد و به آشپزخانه رفت. پشت میز نشستم و مشغول تکه‌تکه کردن استیک آبدارم شدم. استیکِ ملیحه حرف نداشت. دقیقاً همانند سرآشپز هایِ آمریکایی و آلمانی استیک سرو می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
استیکِ ملیحه حرف نداشت، دقیقاً همانند سرآشپزهایِ آمریکایی و آلمانی استیک سرو می‌کرد. فردا آریو از سفر بر‌می‌گشت و تقریباً تا چندروز دیگر سهیل جایگزین حسابدار قدیمی خواهد شد! این انتقام، حداکثر تا یک‌ماه دیگر طول می‌کشید و بعد از آن من برایِ همیشه از ایران می‌رفتم تا کسب و کارم را در خارج از کشور گسترش دهم، پس از اتمام شام با دستمال به صورت نمایشی دور دهانم را پاک کردم و از سرِ میز بلند شدم. به سمت پله‌ها رفتم. در حال بالا رفتن از سومین پله بودم که مکثی کردم و گفتم:
- ملیحه، استیک‌هات معرکست.
صدای خوشحالش را از آشپزخانه شنیدم:
- نوش‌ جونتون بانو جانم.
دربِ اتاق را باز کردم و داخل شدم، ناگهان چیزی یادم آمد. گوشی را از رویِ میز چنگ زدم و وارد مخاطبینم شدم. اسمِ سیروس را سرچ کردم و مسیجی به او دادم:
- سلام، پول آمادست؟
گوشی را خاموش کردم و رویِ تخت دراز کشیدم تا بخوابم و افکارم را آزاد کنم.

آریو فرح‌اندوز*

امروز، مثلاً من از سفر برمی‌گشتم و باید مهمونیِ برگشتنم را ترتیب می‌دادم، یاشار اصرار کرد که برایِ شناخته شدنِ هر چه بیشتر آرتمیس او را نیز دعوت کنم. تا با رقبایِ کله‌گنده‌اش آشنا شده و بعد از زمین خوردنش افراد بیشتری او را تحقیر کنند. ساعت را نگاه کردم، دو بود! از رویِ صندلی بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. یاشار همه‌چیز را آماده کرده بود و من فقط نظارت می‌کردم. همه‌چیز عین همیشه بی‌نقص و عیب بود، مهمانی هایِ کارنِ مجد همیشه، کم‌نظیر بوده و خواهد بود. همان‌طور که از کنارِ هر میز رد می‌شدم و به خدمت‌کاران نگاه می‌کردم و هر از گاهی از آنان می‌خواستم در نحوه کارشان تجدید نظر کنند، یاشار را دیدم که به سمت من می‌آید، کمی عقب‌تر از من حرکت می‌کند و می‌گوید:
- آقا، همه‌چیز آمادست.‌ مهمونِ افتخاریِ امشبمون هم دعوت رو پذیرفته.
نیشخندی می‌زنم و سرم را تکان می‌دهم. می‌خواهم بروم که یاشار می‌گوید:
- راستی آقا، لباستون برایِ امشب آمادست. یکی از بهترین طراح‌های خاورمیانه طراحی کرده. لباس داخل اتاقتون آماده هستش.
به سویِ اتاق می‌روم تا لباس‌ها را به تن کنم.

آرتمیس کام‌جو*

با صدایِ آلارمِ ساعت همانند همیشه از خواب برمی‌خیزم. با خستگی ساعت را خاموش می‌کنم و با دستانم چشمانم را می‌مالم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
با خستگی ساعت را خاموش می‌کنم و با دستانم چشمانم را میمالم، از رویِ تخت بلند می‌شوم و به سمت دست‌شویی می‌روم. دست و صورتم را میشویم و دندان‌هایم را مسواک می‌کنم، از دست‌شویی بیرون می‌آیم و موهایم را شانه می‌کنم. در همان حین تقه‌ای به در می‌خورد. جوابی نمی‌دهم که صدای خدمتکار میاد:
- بانوجان؟ بیدارین؟ صبحانه آمادست.
همان‌طور که با کش موهایم را میبافم می‌گویم:
- آره بیدارم، برو اومدم.
و دیگر صدایی نمی‌شنوم. گوشی‌ام را از رویِ پاتختی برمی‌دارم و از اتاق بیرون می‌روم از پله‌ها پایین می‌آیم. بر رویِ صندلی می‌نشینم و لقمه‌ای از نان و پنیر برایِ خودم می‌گیرم و با اشتها آن را مزه‌مزه می‌کنم، در حالِ لذت بردن از طعمِ صبحانه خوشمزه‌ام بودم که گوشی زنگ می‌خورد. پوفی می‌کشم و لقمه را قورت می‌دهم، حتماً دوباره سیاوش است. گوشی را نگاه می‌کنم. یاشار است. تعجب می‌کنم ولی به رویِ خودم نمی‌آورم. به صندلی تکیه می‌دهم و ندی می‌شوم. تماس را وصل می‌کنم. با صدایی سرد و خشن پاسخ می‌دهم و میگم:
- بله؟
صدایِ زمخت یاشار از پشت تلفن به گوش می‌رسد که میگه:
- سلام بانو؛ صبحتون بخیر. می‌خواستم به خدمتتون برسونم که آقا به مناسبت برگشتنشون مهمونی ترتیب دادن، همه همکار‌ها هستن. شماام تشریف بیارین.
چندثانیه فکر‌ می‌کنم و بعد با صدایی مملو از پوزخند‌هایِ پی در پی پاسخ می‌دهم:
- باشه.
- ساعت ۹ تا پاسی از شب منتظرتون هستیم.
تلفن را قطع می‌کنم و با شتاب رویِ میز پرت می‌کنم، اشتهایم کور شده. خدا می‌داند که چقدر از این خانواده متنفرم و از هر چیزی که مربوط به آنها باشد نیز متنفرم. از پشت میز بلند می‌شوم و گوشی را در دستانم می‌فشرم. حالا که خودِ موش دم به تله داده است من چرا پشتِ‌پا بزنم؟ امشب حضور میام تا همه با کسی که قرار است تنها بازمانده خانواده کام‌جو را زمین بزند آشنا شوند، همان‌طور که در اتاق را باز می‌کنم تماسی با مهرناز برقرار می‌کنم که بعد از دو بوق صدایِ خواب‌آلودش را می‌شنوم:
- بله؟
- خیلی زود یه لباسِ برام اوکی کن، از همون طراحِ همیشگیمون. آرایشگر یادت نره.
و تلفن را قطع می‌کنم، ساعت را نگاه کرده که یک را نشان می‌دهد. لباس‌هایم را از تن بیرون می‌کشم و به حمام می‌روم. حدوداً چهل و پنج دقیقه است که خودم را می‌سابم و کلِ بدنم قرمز و همانند لبو شده‌ام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
حدوداً چهل و پنج دقیقه است که خودم را می‌سابم و کلِ بدنم قرمز و همانند لبو شده‌ام. همان موقع صدایِ ملیحه را از پشتِ در می‌شنوم که میگه:
- بانو، مهرناز خانوم زنگ زدن و گفتن لباستون رو هماهنگ کردن‌. آرایشگر هم تا چنددقیقه دیگه میاد.
مهرناز، همیشه برایِ مهمانی‌ها تدارکاتِ لباس و زیورآلات و ... را در کمترین زمان انجام می‌داد. خیلی اهلِ آرایش نبودم؛ اما برایِ مهمانی‌های رسمی همیشه، آرایشگرِ مخصوصی رویِ صورتم کار‌می‌کرد. خودم را آب کشیدم و از حمام بیرون آمدم. حوله تن پوش را به تن کردم و تیشرت و شلواری از کمد برداشتم، بعد از پوشیدن آن‌ها از کشویِ میز‌ آرایش سشوار را برداشتم و به برق زدم. مشغولِ سشوار و شانه‌کردن موهایم بودم که در اتاق زده شد. سشوار را خاموش کردم و گفتم:
- بفرمایید.
در باز شده و مهرناز با پیراهنی بسیار جذاب و به رنگ طوسی وارد اتاق شد. من محوِ زیبایی پیراهنِ ماکسی بودم که مهرناز با لبخند جذابش شروع به حرف زدن کرد:
- بانو، بهترینش رو براتون در نظر گرفتم. تو این مدت کم همین رو تونستم پیدا کنم که اابته‌کارِ خیلی خاصیه و
حرفش را قطع کردم و دستم را به نشانه ایست بالا بردم و گفتم:
- خب کافیه، خیلی زیباست. آرایشگر چی‌شد؟
با این‌که ذوقش کور شده بود ولی گفت:
- تا یک ربع دیگه این‌جاست.
سری تکان دادم که مهرناز پیراهن را از چوب‌لباسی آویزان کرد و از اتاق بیرون رفت. من هم سشوار کشیدنم را ادامه دادم. موهایم بلند و طلایی رنگ بود، موهایم را از مادرم به ارث برده بودم. در حالِ جمع کردن سشوار بودم که ناگهان یاد چیزی افتادم. به سمت تخت هجوم بردم و گوشی را از رویِ آن برداشتم. خیلی سریع با سیاوش تماس گرفتم که صدایِ جدی‌اش در گوشم پیچید که گفت:
- بله خانم؟
با دست بر پیشانی‌ام کوبیدم و گفتم:
- سیاوش یادم رفت بهت بگم، امروز من و باید ببری مهمونی این پسره.
- بله خانم! آقایِ یاشار به من هم اطلاع دادن.
نفس آسوده‌ای کشیدم و گفتم:
- خوبه. فعلاً. ساعت ۸ منتظرتم. لوکیشن رو داری؟
- بله. یک ساعت راه داریم، حول ساعت ۸ من عمارتم.
- اوکی.
تلفن را قطع کردم که ضربه‌ای به در خورد و خانمی با موهایِ بلوند و لنز‌های آبی وارد شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
93
681
مدال‌ها
2
تلفن را قطع کردم که ضربه‌ای به در خورد و خانمی با موهایِ بلوند و لنز‌های آبی وارد شد، با لوندی آدامس در دهانش را جوید و چند تار مو را از جلویِ چشمانش کنار زد و گفت:
- سلام عاسیسم، لطفاً بشین رو صندلی کارمون رو شروع کنیم. خوشگل که هستی می‌خوام خوشگل‌ترت کنم.
با خنثی‌ترین حالتِ ممکن به چشمانش نگاه کردم، رویِ صندلی میزآرایشم نشستم. رو به من وسایلش را از کیفش درآورد و می‌خواست کارش را شروع کند، قبل از این‌که کاری انجام دهد از آینه با چشمانی خالی از حس نگاهش کردم و لب زدم:
- آخرین بارت باشه که من و به صورتِ مفرد خطاب می‌کنی و گرنه دفعه بعد تضمین نمی‌کنم سالم بمونی.
چشمانش گشاد شد و چندلحظه بعد سرش را تکان داد و گفت:
- چشم، ببخشید.
پایم را رویِ پایم انداختم‌ و گفتم:
- آرایشم، لایت‌ترین حالتِ ممکن رو داشته باشه و خیلی ساده بشه.
کرم پودر را از کیفِ صورتی رنگش درآورد و پدآرایشی را به آن آغشته کرد و گفت:
- چشم بانو.
قبل از این‌که کارس را شروع کند کمی من و من کرد و در نهایت گفت:
- خانم، ببخشید... میشه لطف کنین چشماتون رو ببندید و تا کارم تموم نشده باز نکنین؟
پوفی کشیدم و گفتم:
- رمان عاشقانه زیاد می‌خونی نه؟
سرخ شد و سرش را پایین انداخت و گفت:
- نه خانوم، همه مشتری‌ها همین کار رو می‌کنن.
چشمانم را بستم و در همان حالت گفتم:
- من هر مشتری نیستم، ولی باشه.
صدایِ ذوق‌زده‌اش را شنیدم که تشکر کرد و گفت:
- مثلِ ماهتون می‌کنم، هرچند الانم مثل ماهین.
جوابش را ندادم.
یک ساعت بعد:
گردنم خشک شده بود و لوازم ارایشی که بر رویِ صورتم کار می‌شدند اعصابم را خورد می‌کرد. آخرِ سر چشمانم را باز کردم و از جایم بلند شدم و گفتم
- بسه دیگه، گم‌شو بیرون.
آرایشگر ترسیده به من نگاه کرد و رژگونه‌اش را رویِ زمین انداخت و به حالتِ دو از اتاق خارج شد. می‌خواستم به طرف در بروم که با دیدنِ خودم در آینه مات شدم، کارش حرف نداشت! در عین سادگی، خیلی بی‌نقص شده بودم. رژلب قرمز، لب‌هایم را برجسته‌تر نشان می‌داد و خطِ چشم روباهی که ماهرانه رویِ چشمم کشیده شده بود... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین