جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fati-Ai با نام [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 22,669 بازدید, 436 پاسخ و 54 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
846
14,796
مدال‌ها
4
(باراد)

دستم رو به سمت گرمایش ماشین بردم تا روشنش کنم. هوا حسابی سرد بود و نیاز به حس گرما داشتم. با شنیدن صدای بوق ممتد ماشین، نگاهم رو به آینه‌ی وسط دوختم. ظاهراً با توقف ماشینم درست وسط در پارکینگ، سد عبورشون شده‌بودم. سری تکون دادم و اندکی پام رو روی گاز فشردم و بعد از چرخش فرمون به سمت راست، ترمز کردم و ماشین رو کنار دیوار متوقف کردم. با دیدن بردیا و فربدی که حالا ماشینشون کنار ماشینم قرار گرفته‌بود، شیشه رو پایین دیدم.
- آخی! باز منتظر موندی؟
ابروهام در هم‌ گره خورد. در جواب بردیای‌ خندون گفتم:
- تا من باشم که بخوام به دخترا لطف‌ کنم و برسونمشون!
فربد که پشت فرمون نشسته‌بود، برای اینکه صداش رو بشنوم، با صدایی بلندتر از بردیا گفت:
- همیشه چوب قلب مهربونت رو خوردی باراد! مثل ما باش، دخترا رو گردن نگیر.
- سد معبر نکن، لازمم نکرده که بقیه رو نصیحت کنی!
با شنیدن صدای محکم و رسای سوگل از عقب، بردیا لبش رو به دندون گرفت و فربد با حالت نمایشی محکم دستش رو به سرش کوبید. همین که سوگل با قدم‌های بلند خودش رو به جلوی ماشین رسوند، فربد پاش رو روی گاز فشرد و خیلی سریع از جلومون محو شدند. دستی به مقنعه‌ش‌‌ کشید و نفسش رو به بیرون فوت کرد. سرش رو به سمتم چرخوند و نگاه تیز و اخموش رو به من دوخت. ظاهراً این مکالمه خواهرمون رو حسابی ناراحت کرده‌بود. جلوی خنده‌م رو گرفتم و دستم رو به نشونه‌ی تسلیم بالا بردم. به سمت ماشین اومد، در جلو رو باز کرد و نشست.
- یکی طلب‌ فربد! بذار شب بیاد خونه.
لب‌هاش رو به دندون گرفت، دست به سی*ن*ه شد و به روبه‌رو خیره شد. عمراً اگه به خاطر شوخی فربد تا این اندازه عصبی شده باشه؛ لپ‌هاش سرخ شده‌بود و با حرص تندتند نفس‌ می‌کشید. حتماً دلیل دیگه‌ای داشت اما حداقل تا دیشب که همه‌چی توی خونه آروم بود و چیزی برای ناراحت شدن سوگل پیش نیومد! گارد سوگل باعث شد حرفی نتونم بزنم و فقط بی‌صدا خندیدم. پنج دقیقه که گذشت تازه سروکله‌ی سوزان‌خانم پیدا شد. برخلاف سوگل، شاد و خوش‌رو روی صندلی عقب نشست و با لحن پر انرژیش گفت:
- صبحت بخیر ایرانی!
دهنم باز شد اما سوگل اجازه نداد کلمه‌ای ازش بیرون بیاد. به سمت عقب چرخید‌ و به سوزان توپید:
- یکی هم طلب تو! شب به حساب توام می‌رسم.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
846
14,796
مدال‌ها
4
از داخل آینه، چشم به عقب دوختم. سوزان، موبایل به دست، لبخندش روی لب‌هاش خشک شد. بهت‌زده نگاهش بین من و سوگل چرخید و زمزمه کرد:
- چیه؟ دیر کردم؟ ببخشید یکی از وسیله‌هام رو پیدا نمی‌کردم.
خدا رو شكر سوگل با چشم‌غره به غرغرهاش خاتمه داد و به پشتی صندلی تکیه زد. سوزان دور از چشم سوگل دهنش رو براش کج‌ کرد و منی که بین این دو نفر گیر افتاده‌بودم، غرغرهای خودم رو فراموش کردم و ماشین رو راه انداختم. تقریباً ده دقیقه‌ای گذشته‌بود و اسیر ترافیک شده‌‌بودیم. از طریق آینه نگاهی به عقب انداختم. سوزان با دو دستش موبایلش رو جلوی صورتش نگه داشته‌بود. لبخند روی لب‌هاش نشسته‌بود و سرگرم تایپ کردن بود. ذره‌ای صدای موزیک ملایم رو بالا بردم و زیر چشمی به سوگل نگاه کردم. همچنان گرفته و عصبی به نظر می‌رسید. دیشب هم همین خلق و خو رو داشت و کم‌کم داشتم نگران می‌شدم. کمی سرم رو بهش نزدیک کردم و پرسیدم:
- خوبی سوگل؟
تکونی خورد و نگاهم کرد. برای چند لحظه از ترافیک استفاده کردم و نگاهش کردم. نگاه عسلیش تلخ‌تر از هر زمانی بود و همچنان گره محکمی روی پیشونیش نشسته‌بود. لبخند کم‌رنگی به روش زدم و انگشت اشاره‌م رو با دو ضربه‌ی آروم به وسط پیشونیش کوبیدم.
- این‌قدر اخم نکن!
گره ابروهاش شل شد و من چشم به خیابون دوختم و ماشین رو به جلو روندم.
- نکنه از تموم شدن دانشگاه ناراحتی؟!
باز صدای نفس حرصیش رو شنیدم.
- معلومه که خوشحالم! می‌خوام هر چه زودتر تموم شه!
ابروهام‌ بالا رفت و گفتم:
- که برای ارشد آماده بشی؟ فکر خوبیه.
- حالا این یکی تموم شه، بعد به ارشد فکر می‌کنم.
نگاهش کردم و با جدیت در جوابش گفتم:
- اما تو قول داده‌بودی! می‌دونی که با استعدادی و می‌تونی ادامه بدی.
توی صندلی خودش رو جمع کرد و کیف‌ مشکی مستطیلی بزرگش رو بغل گرفت.
- باشه باراد! می‌دونم! فعلاً اجازه بده از این یکی خلاص شم.
جوری با کینه صحبت می‌زد که حدس‌ می‌زدم دلیل این حال بدش به خاطر دانشگاه باشه اما ذهنم به نتیجه‌ای نمی‌رسید.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
846
14,796
مدال‌ها
4
امروز شروع ترم جديد بود و من از اين بابت كه اولين كلاس در اولين روز كاري ترم بهمن، با ورودي شيده يوسفي بود، خيلي خوشحال بودم و معتقد بودم كه ترم خوبي رو پيش‌رو دارم. توي اين دو هفته‌ي تعطيلات، كار رو هم تعطيل كرده‌بوديم تا شيده كمي استراحت كنه. از پيشنهادم استقبال كرد و ظاهراً فشار كاري و درسي سه ماه اخير كمي خسته‌‌ش كرده‌بود. اميدوارم انرژيش بهش برگشته باشه تا بتونيم از اين به بعد رو با حال بهتر از قبل شروع كنيم. من كه مثل يك داشنجوري تازه‌وارد براي اين شروع، خيلي هيجان داشتم و دلم مي‌خواست هر چه زودتر شيده رو ببينم. راستش فكر نمي‌كردم تا اين اندازه نديدنش اذيتم بكنه و دلتنگش بشم. بيشتر از هر زماني مشتاق ديدارش بودم و دلم مي‌خواست براي اين اشتياق، قدم‌هاي تازه‌اي بردارم! كاري كه تا الان جرأت انجامش رو نداشتم و البته دلم هم نمي‌خواست كه براي شخص ديگه‌اي انجام بدم. شيده عجيب به دلم حس و حال جديدي بخشيده‌بود!
سوگل رو پياده كرديم. سوزان بلافاصله جاش رو روي صندلي جلو گرفت و بلافاصله بعد از رفتن سوگل، به سمتم چرخيد و گفت:
- باز معلوم نيست چي‌شده كه خانم از دنده‌ي چپ بلند شده! از هفت روز هفته، شيش روزش قراره حال ما رو بگيره! به نظرت سوگل به كي رفته؟
با چشم‌هاي درشت شده نگاهش كردم.
- يعني منتظر بودي پياده شه تا بساط غيبتو پهن كني!
با شيطنت خنديد و سرش رو به بالا و پايين تكون داد و گفت:
- دروغ ميگم؟ واقعيتو گفتم ديگه!
خنديدم و خيره به مسير مقابلم، در جوابش گفتم:
- سوگل خيلي هم مهربون و خوش‌قلبه! هر موقع هم مي‌خواسته حال شماها رو بگيره، دليل داشته! رو اعصابش راه نرين ديگه.
نچ‌نچ كرد.
- خير! باهاتون مخالفم استاد جاويد! مهربوني خواهرمون كه تا حالا نصيب ما نشده، اگه به شما رسيده خوش به سعادتتون.
نيم‌نگاهي به صورت خندونش انداختم.
- كمتر شيطوني كن تا تو هم مورد لطف سوگل قرار بگيري.
باز دوباره صورتش رو كج و كوله كرد كه بهش تشر زدم و سوزان هم خنديد و بحث رو به صحبت درباره‌ي اساتيدشون تغيير داد. اساتيدي كه از قرار معلوم سوزان با همشون مشكل داشت و مي‌خواست سر به تن هيچ‌كدوم نباشه. از دست سوگل داشت گريه‌م مي‌گرفت و حالا از دست سوزان و حرف‌هاي ناتمومش مي‌خنديدم و راستش بابت اينكه انرژيم رو بيشتر كرد ازش ممنون بودم!
از سوزان هم خداحافظي كردم و به دانشكده خودمون رفتم. بعد از حال و احوال با همكارهايي كه در اتاق آموزش بودند، با توجه به ساعتي كه به ده نزديك بود، آموزش رو ترك كردم و به سمت كلاس رفتم. كيفم رو از دست راستم به دست چپم رسوندم و با قدم‌هاي بلند مسير راهرو رو طي كردم و خودم رو به كلاس 312 رسوندم. عجيب نبود كه كمي اضطراب داشتم؟
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
846
14,796
مدال‌ها
4
برخلاف هميشه رديف آخر نشسته‌بود، اين رو زمان حضور و غياب فهميدم چون اون‌قدر عقب و پشت صندلي پسرها جا گرفته‌بود كه اصلاً حضورش به چشمم نمي‌اومد. كنجكاوي رو به الويت‌ آخر افكارم بردم و حواسم رو روي كلاس متمركز كردم. صحبت‌هاي اوليه هميشگي انجام شد و از اونجايي كه اين بچه‌ها در ترم‌هاي قبل هم دانشجوي خودم بودند، سريع درس رو شروع كردم. از يك ساعت و نيم كلاس، مفيد استفاده شد و زماني كه چهره‌ي خسته و كلافه‌ي بچه‌ها رو ديدم، پايان كلاس رو اعلام كردم. دو نفر از دخترها خودشون رو به جلوي ميزم رسوندند، بهم اجازه‌ي خروج ندادند و سؤالات تكراري هميشگي‌شون رو پرسيدند. در حيني كه جوابشون رو مي‌دادم، شيده رو ديدم كه با سري پايين انداخته و قدم‌هاي نبستاً سريع، از كلاس بيرون رفت. از رفتارش نمي‌تونستم چشم‌پوشي كنم؛ هميشه حتي اگه صحبتي هم با هم نداشتيم، حتماً جلو مي‌اومد، خسته نباشيد مي‌گفت و خداحافظي مي‌كرد؛ اما حالا... !
از كلاس بيرون رفتم و به سمت اتاق آموزش قدم برداشتم. تمام طول مسير رو زير نظر گرفته‌بودم تا بلكه شيده رو ببينم اما هيچ‌جا به چشم نمي‌اومد. كلافه و نااميد سر پايين انداختم و همين كه از راهرو بيرون اومدم و به سمت چپ چرخيدم، مقابل خودم ديدمش. با ديدن من تكون محكمي خورد و سرجاش ايستاد. چشم‌هاي خاكستريش تا آخرين حد ممكن درشت شد و من با تعجب به ترس توي نگاهش زل زدم. شبيه آدمي بود كه در حال فرار بوده و حالا گير كسي كه نبايد مي‌افتاد، افتاده! اما آخه چرا؟! صداي قورت دادن آب دهنش رو شنيدم، قدمي عقب رفت و سريع سرش رو پايين انداخت.
- س... لام استاد! بب... خشيد.
قلبم ساز نگراني مي‌زد. ابروهام در هم رفت و بدون توجه به موقعيت فقط نگاهش مي‌كردم. لب‌هاي بي‌رنگ و روش رو روي هم فشرد، كمي سرش رو بالا گرفت و دزدكي نگاهم كرد.
- خسته... نباشين... با... اجازه‌تون.
دو قدم برداشت و همين كه كنارم قرار گرفت، پرسيدم:
- خوبي؟!
و سرم رو به سمتش چرخوندم. لبخندي روي لب‌هاش نشوند و تندتند سرش رو تكون داد.
- بله!
رگ قرمز چشم‌هاش، لپ‌هاي سرخش، افتادگي پلك‌هاش، لرز صداش و دست‌هايي كه محكم دور بند كيفش حلقه شده‌بود، «نه» قاطعي براي جواب سؤالم بود.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
846
14,796
مدال‌ها
4
- مطمئني؟ اگه كمكي از دستم برمياد بگو!
نگران وضعيت خانواده‌ش شدم! نكنه دوباره همه‌چيز از هم پاشيده‌بود؟
به سمتم چرخيد و برخلاف لحظات قبل، به نگاهم چشم دوخت. لبخند محوي روي صورتش نشست و زمزمه كرد:
- مگه تا الان كمكم نكردين؟! بيشتر از همه‌ي آدمايي كه مي‌شناختم به من كمك رسوندين.
اين لحن آروم و مطمئن، شايد مي‌تونست شور و هيجان زيادي به دلم بندازه اما براي امروز و اين لحظه، براي من زنگ خطر نااميدي بود! نفس لرزونم رو به بيرون فوت كردم و با جديت در جوابش گفتم:
- خب؟ الان همه‌چي خوب پيش ميره؟
رد اشك توي نگاهش نشست و باز با صداي زيباش، زمزمه‌كنان گفت:
- بله استاد! من بايد برم كلاس بعدي... بااجازه‌تون.
بدون اينكه چشم ازم برداره، قدمي عقب رفت، پلك‌هاش رو روي هم گذاشت، نفس عميقي كشيد و با قدم‌هاي آروم، از كنارم عبور كرد!
درست نبود، یک‌چیزی سر جاش نبود و واقعاً داشتم عصبی می‌شدم.
دوباره مسیر اتاق آموزش رو پیش گرفتم و در همین حین موبایلم رو از جیب کتم بیرون کشیدم. شماره سوگل رو‌ گرفتم و منتظر جوابش موندم. شاید ده‌تا بوق خورد ولی جواب نمی‌داد! دوباره شماره‌ش رو گرفتم، مطمئنم که الان کلاس نداشت اما همچنان جواب تماسم رو نمی‌داد. قطعاً یک مشکل خانوادگی پیش اومده‌بود! شیده هیچ‌وقت دوست نداشت راجع به مشکلاتش صحبت کنه اما شیلا همیشه ،خیلی زود، مشکلات و احساساتش رو با سوگل در میون می‌ذاشت؛ پس اگه اتفاقی افتاده باشه حتماً سوگل از طریق شیلا می‌فهمه! ساعت یک ربع به دوازده بود و من توان صبر کردن نداشتم! اما ظاهراً چاره‌ای نداشتم و باید صبر می‌کردم تا برم خونه و پیگیر ماجرا بشم. آخ از دست تو شیده که همیشه دوست داری یک‌تنه تمام سختی‌های زندگیتون رو به دوش بکشی و دست کمک به سمت کسی دراز نکنی! یعنی هنوز با من راحت نبود؟ یعنی متوجه نشده‌بود که من چقدر خواهان اینم که پشتش باشم و تا جایی که می‌تونم بهش کمک کنم؟ شاید رفتارم این رو نشون نداده، شاید برای شیده کافی نبوده، اما من‌ واقعاً تحمل دیدن شیده‌ی‌ پریشون رو ندارم! کاش این ترم درس بیشتری باهاشون داشتم، متأسفانه فقط دو‌ واحد با من درس داشتند و برای درست دیدنش باید تا هفته‌ی دیگه صبر می‌کردم چون مثل اینکه قراره این مدت خودش رو ازم مخفی کنه! شیده‌ی عزیزم! چه کنم با تو؟
***
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
846
14,796
مدال‌ها
4
(سوگل)

با دم و بازدم‌هاي عميق، سعي كردم تشويش درونم رو كم كنم. اما انگار يك گلوله‌ي آتيش توي وجودم قرار داشت كه هر لحظه شعله‌ورتر مي‌شد. نه خودش، نه افكارش و نه احساساتش، هيچ‌كدوم برام ارزشي نداشت اما هر چه به پايان تعطيلات نزديك مي‌شديم من از ديدار دوباره‌ش و احتمال تكرار حرف‌هاش عصبي و عصبي‌تر مي‌شدم. واقعاً پولاد دلير پيش خودش چي فكر كرده كه قصد كرده به من ابراز علاقه كنه؟ فكر كرده كيه كه خواسته از من خواستگاري كنه؟ مطمئنم سطح خانوادگي و ماليشون از ما پايين‌تر بود؛ خودش متوجه اين تفاوت نشده‌بود؟ از شهرستان اومده‌بود به شهر بزرگ و فكر كرده هر نيتي داشته باشه، مي‌تونه انجامش بده؟! خجالت هم خوب چيزيه!
صندلي رديف اول نشسته‌بودم، سمت راستم ديوار بود و سمت چپم، به زور، شيلا رو كنار خودم نشوندم. اصلاً دوست نداشتم حتي يك بهونه دستش بدم تا بهم نزديك بشه. برام هم مهم نيست كه وارد كلاس شد و بهم سلام كرد. بدون اينكه چشم از تخته‌ي خالي بردارم، با سلامي كوتاه جوابش رو دادم.
- سوگل ميشه تا استاد نيومده، بريم عقب بشينيم؟ اينجا خيلي تو چشم استاده!
درسته شيلا از چيزي خبر نداشت ولي بهتر نبود به حرفم گوش مي‌داد و غر نمي‌زد؟! چشم‌غره‌اي بهش رفتم و زير لب غريدم:
- نخير! اين همه عقب كلاس نشستي، چي‌شد؟ يه بار جلو بشين و نوت‌برداري كن، ببين چه شكليه!
محكم به پشتي چوبي صندلي تكيه زدم كه صداي بلندي ايجاد شد. اما نه به صداي آزاردهنده‌ي صندلي و نه به نگاه حيرت‌زده‌ي شيلا، به هيچ‌كدوم توجه نكردم! تا ساعت سه و نيم، پشت سر هم كلاس داشتيم. تمام مدت خودم رو مشغول كردم تا حداقل توي زمان درسي نبينمش و حالا آخرين كلاس هم تموم شده‌بود.
- سوگلي؟
دست خودم نبود، ازش دلخور بودم. با ناراحتي نگاهم رو ازش گرفتم كه دستش رو دور كمرم حلقه كرد و محكم بغلم كرد.
- آخه از من چرا ناراحتي؟ تو مي‌دوني من چقدر احساسيم! نمي‌تونم نسبت به احساسات آدما بي‌تفاوت باشم.
تمام اين حرف‌ها رو در قالب پيامك، توي زمان تعطيلات، برام نوشته‌بود. دست‌هام رو روي بازوهاش گذاشتم و در جوابش گفتم:
- تو رفيق مني يا رفيق اون؟ آره ساناز خانم؟
كمي ازم فاصله گرفت و نگاه مهربونش رو به صورتم دوخت.
- هم من رفيق توام، هم حامد! ازمون دلگير نباش.
نفس عميقي كشيدم و روي نيمكت نشستم. بادي كه مي‌وزيد باعث شد لبه‌هاي پالتوي سوييت زرشكي‌رنگم رو به هم نزديك كنم. ساناز كنارم نشست و دستش رو روي دستم كه روي پام قرار داشت، گذاشت و گفت:
- سخت نگير! خب؟
بي‌توجه به حرفش پرسيدم:
- حامد كجاست؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
846
14,796
مدال‌ها
4
گوشه‌ي لبش رو به دندون گرفت و ابروهاش رو بالا داد. كلافه دستي به موهاي روي پيشونيم كشيدم.
- باشه، لابد كنار پولاد دليره!
كمي خودش رو بهم نزديك‌تر كرد و با صداي آروم‌تري گفت:
- سوگل! تو رو خدا بهش حق بده! مي‌خواي جواب منفي بدي؟ باشه، ولي بهش بگو! بذار براي يك‌بار هم كه شده، حرفاشو بزنه و جوابتو بشنوه.
ابروهام محكم در هم قفل شد و بهش توپيدم:
- يعني چي؟! مگه تو بهش نگفتي؟
براي لحظه‌اي چشم بست و نفس عميقي كشيد.
- گفتم سوگلي! ولي قبول نمي‌كنه، دوست داره خودش باهات صحبت كنه و از زبون خودت بشنوه.
لب‌هام كج شد و پوزخند روي صورتم نشست.
- واقعاً؟! خوشش مياد با هم دعوا كنيم؟
ترس توي صورتش نشست، چشم‌هاش رو درشت كرد و دستم رو محكم فشرد.
- معلومه كه نه! يعني نمي‌تونين آروم با هم صحبت كنين؟ سوگل خواهش مي‌كنم! محترمانه هم مي‌توني جواب رد بدي!
كفشم رو به زمين كوبيدم و با نهايت عصبانيت درونم، در جوابش گفتم:
- نمي‌تونم ساناز! نمي‌تونم! از دستش حرصي و عصبانيم!
- ميشه دقيقاً بدونم چرا از دست من عصباني هستي؟!
با شنيدن صداي پولاد، در لحظه رنگ از روي چهره‌ي ساناز پريد و نگاهش رو به پشت سر من دوخت. گره ابروهام باز شد و خواستم از جا بلند بشم كه ساناز محكم دستم رو فشرد و نگاه ملتمسانه‌ش رو به صورتم دوخت. دستم رو از زير دستش بيرون كشيدم، ايستادم و به طرف پولاد دلير چرخيدم. با غرور سرم رو بالا گرفتم و از پشت چشم‌هاي باريك‌شده‌م، بهش زل زدم. آروم پلك مي‌زد و چشم از چشم‌هام برنمي‌داشت. سعي كردم تن صدام رو پايين نگه‌دارم.
- واقعاً دوست داري بدوني؟ اصلاً مگه نمي‌دوني؟!
ريز سرش رو تكون داد.
- نه، من كه هنوز باهات صحبت نكردم!
ذاتاً خونسرد بود و امروز هم آروم‌تر از هميشه به نظر مي‌رسيد. حرفش حس بدي رو به جونم انداخت. قدمي جلو رفتم و با حرص، زمزمه كردم:
- صحبتاتو پشت سرم كردي! به گوشم رسيده.
لبخند نرمي روي لب‌هاش نشست.
- آره دوستام خيلي هوامو داشتن، حتي امروز!
اخم كردم و غريدم:
- پس جواب منم از دوستات بپرس!
كيفم رو از روي نيمكت چنگ زدم و خواستم قدمي به عقب بردارم كه گفت:
- نياز به پرسيدن نيست، جوابت از رفتارت معلومه!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
846
14,796
مدال‌ها
4
چشم‌هام رو درشت كردم و با تمسخر گفتم:
- جداً؟ خوبه! پس برو به سلامت.
چرخيدم و يك قدم به جلو برداشتم كه كيفم به عقب كشيده شد. با حرص به سمتش برگشتم كه سينه‌به‌سينه‌ش شدم. بوي عطر تلخش زير مشامم مي‌پيچيد و نفس‌هاش روي پوست صورتم مي‌نشست. فشاري به كيفم، كه مرز بينمون شده‌بود، آوردم و اون رو به سمت خودم كشيدم. اما زور اون بيشتر بود و ذره‌اي از فاصله‌مون كم نشد.
- فرار نكن! من باهات حرف دارم سوگل خانم جاويد... حتي اگه اين اداها رو دربياري من بي‌خيال حرفام نميشم.
لب‌هام رو روي هم فشردم و با تخسي سرم رو بالا گرفتم.
- جواب من تغيير نمي‌كنه! پس بيشتر از اين وقت جفتمون رو تلف نكن!
- بچه‌ها! بريم از دانشكده بيرون بعد حرفاتون رو بزنين.
انگار آتيش از سر و دماغم بيرون مي‌زد اما پولاد دلير، خونسرد و آروم‌تر از هميشه بود. دوست داشتم حرص و عصبانيتم رو با نگاهم بهش بفهمونم پس چشم ازش برنمي‌داشتم و به هيچ‌وجه به نگاه گرمي كه دورتادور اجزاي صورتم چرخ مي‌زد، توجه نمي‌كردم. صداي ساناز به گوشم رسيد كه در ادامه‌ي حرف حامد گفت:
- نه حامد! اگه برن بيرون تو سروكله‌ي هم مي‌زنن، بذار همين‌‌جا باشن حداقل به خاطر فضا، شايد رعايت كنن!
لب‌هاش از هم فاصله گرفت و صداي خنده‌ي آرومش به گوشم خورد.
- مي‌شنوي؟ مي‌دونن اگه بريم بيرون قراره منو بزني!
پوزخندي زدم و با تمسخر گفتم:
- آره! خودتم خوب مي‌دوني، پس از سر راهم برو كنار تا اتفاقي نيفتاده!
بلندتر خنديد. كمي خودش رو عقب كشيد و راه رسيدن اكسي‍ژن رو برام باز كرد. كيفم رو رها كرد و دستش رو به سمت نيمكت دراز كرد.
- لطفاً بشين، باور كن كه هيچ‌جوره اجازه نميدم بدون شنيدن حرفام از اينجا بري.
نگاهي به اطراف انداخت و ادامه داد:
- الانم دانشكده خلوته، زمان خوبي براي صحبت كردنه.
فكر بدي هم نبود، شايد اينجوري حرصم رو سرش خالي مي‌كردم و حداقل اين قلب پر تپشم آروم مي‌گرفت.
لبه‌ي نيمكت نشستم، كيفم رو بينمون گذاشتم و دست به سينه به روبه‌رو، يعني ساختمون قديمي و آجري دانشكده ادبيات، زل زدم.
- از خودم برات بگم يا منو مي‌شناسي؟
شونه‌اي بالا انداختم و گفتم:
- هر چي مي‌خواي بگو!
بعد از لحظاتي سكوت كه فقط با صداي پچ‌پچ ساناز و حامد كه نمي‌دونم كدوم سمت پنهون شده‌بودند، پر شده‌بود، شروع به صحبت كرد:
- خب من پولاد دلير، 27 سالمه، اهل استان مرکزی، ليسانس مهندسي پزشكي دارم و توي يك شركت تجهيزات پزشكي كار مي‌کنم، در واقع این شرکت عامل اومدن من به تهران شد.
بی‌تفاوت و خسته، پام رو تکون می‌دادم و سعی داشتم زیپ دهنم رو همچنان بسته نگه‌دارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
846
14,796
مدال‌ها
4
- ادبیات رو کاملاً از روی علاقه انتخاب کردم، مادرم اون‌قدر اهل شعر و شاعری بود که من رو ترغیب کرد تا این رشته رو امتحان کنم، برام حكم تفريح داشت و خيلي از سال‌های تحصیلیم لذت بردم، خصوصاً از وقتی که به تهران اومدم و با همکلاسی پرتلاش و باهوشی مثل شما روبه‌رو شدم.
بی‌طاقت، به ميون حرفش پريدم:
- بله، چه خوب گفتی! ما هم‌‌کلاسی هستیم! غیر از اینم نبوده و نیست، درسته؟
- خیلی عجولی!
نگاه تیزم رو بهش دوختم. لبخندی به روم زد و سرش رو پایین انداخت.
- نمی‌دونم به زندگی چطور نگاه می‌کنی، حتی نمی‌دونم چه توقعاتی از مسیر زندگیت داری... اما براي من، این چند ماه اخیری که در كنار هم گذشت و مکالماتی که بینمون بود، با وجود اینکه همش محوریتش‌ درس و تحقیقاتمون بود ولي خيلي با ارزش بود و باعث شروع حس‌های جدید براي من بود! تجربه‌ای که من در کنار شما به دست آوردم، هم لذت ادبیات رو برام چندبرابر کرد هم باعث شد از‌‌ وجودت و بودن در کنارت لذت ببرم.
دستم رو مشت کردم و به قلب مضطرب و بي‌تابم، لعنت فرستادم.
- من نمی‌تونم منکر احساساتی که بهت پیدا کردم بشم! شناخت زیادی ازت ندارم، اما اینو می‌دونم که توی این مدت و تا این سن، تا به حال همچین احساساتی رو تجربه نکردم، پس نمی‌تونم بی‌خیالش بشم و می‌خوام که این حس خوب رو باهات به اشتراک بذارم.
نفس عمیقی کشیدم و برای چند لحظه دست روی دماغ یخ زده‌م گذاشتم.‌ از شنیدن این قصه خسته شده‌بودم!
- حسمون شاید مشترک نباشه! ولی می‌خوام به من زمان بدی، حتی اگه کوتاه باشه، می‌خوام که همدیگه رو بهتر و بیشتر بشناسیم، بعدش به جواب برسی، به قول حضرت حافظ... .
مكث كرد، سنگيني نگاهش رو حس كردم و زمزمه‌ش به گوشم رسيد:
- خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت/به قصد جان من زار ناتوان انداخت.
كم‌كم تُن صداش پايين اومد و سكوت بينمون رو فرا گرفت. مشتم رو محكم‌تر كردم، تيزي ناخن‌هام رو كف دستم حس مي‌كردم. به خاطر شعري كه خوند، دلم مي‌خواست گره بين ابروهام رو باز كنم اما شدت عصبانتيم اين اجازه رو بهم نمي‌داد. تك‌سرفه‌اي كردم، پاهام رو به سمت چپ كج كردم و متمايل به سمتش نشستم.
- ظاهراً حرفات تموم شد، خب... ببین آقای دلیر! همون‌طور که گفتی ما همو‌ نمی‌شناسیم اما در همین حدی که همدیگه رو شناختیم هم کاملاً مشهوده که ما مناسب هم نیستیم!
با تموم شدن جمله‌‌ي قاطعم، سرش رو بلند کرد. روی پیشونیش چین افتاد و من بی‌توجه به چهره‌ی درهمش ادامه دادم:
- خیلی حرفا تو دلمه ولی من واقعاً دختر بی‌ادبی نیستم و می‌خوام که این احترامه باقی بمونه! ما هیچ‌جوره به هم نمیایم! همین الان رو ببین، تو چقدر آرومی و من چقدر آشوب! واقعاً نمی‌فهمم، از چهارتا تحقیقی که با هم انجام دادیم چه برداشتی پیش خودت کردی اما من با هر کسی که جای تو بود همون رفتار رو انجام می‌دادم! پس این چیزی نبوده که بخوای نسبت بهش احساس پیدا کنی، شاید هر کَس دیگه‌ای هم که جای من بود این حس رو به تو می‌داد، نمی‌دونم! ولی بیخودی این شرایط رو بزرگ نکن و بدون من برای خودم یه سری آرزوها و چهارچوب‌ها دارم که شما خارج از اون چهارچوبی و من دوست دارم این رو بپذیری چون تمایل به شناخت بیشتر هم ندارم!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
846
14,796
مدال‌ها
4
یک‌نفس گفته‌‌بودم، صدام لحظه‌به‌لحظه بلندتر شده‌بود، اما واقعاً باز هم‌ خودم رو کنترل کرده‌بودم! کیفم رو به دست گرفتم و مقابلش ایستادم. نگاه همچنان آرومش، با ایستادن من، چرخید و روم متوقف شد.
- راستی! از اینکه حامد و ساناز قاطی این جریان شدن هم خیلی ناراحتم! لطفاً بیشتر از این بقیه رو مطلع نکن و این قضیه رو کش نده چون دیگه خیلی عصبی میشم! همین الانشم مغزم داره با این حرفا سوراخ میشه!
نفسم رو به بيرون فوت كردم و بدون حرف اضافه‌ی دیگه‌ای، «خداخافظ» گفتم. چرخی زدم و قدم به جلو برداشتم.
- من پای حرفام هستم سوگل خانم جاوید!
قدم‌هام تندتر شد و بی‌توجه به جمله‌اي كه با لحن مصممي بيان شده‌بود، به سمت خروجی دانشکده رفتم. هنوز اون حرف‌هایی که دلم می‌خواست بهش بزنم رو نزده‌بودم! دوست داشتم خوب به حسابش برسم تا دیگه هوس عاشقی به سرش نزنه و یاد بگیره اندازه‌ی دهنش لقمه برداره! اما چهارچوب فضای دانشکده، مانع حرف‌هام شد چون قطعاً صدام و عصبانیتم به اوج خودش می‌رسید! توی تاکسی نشستم و در رو محکم بستم. به نگاه سنگین راننده هیچ توجهی نکردم. در طول مسیر، بی‌اختیار حرف‌های پولاد توی سرم می‌چرخید و هر دفعه كه به جمله‌ی آخرش می‌رسیدم، دهنم رو کج می‌کردم و زیر لب اداش رو درمی‌آوردم:
- من پای حرفم هستم سوگل‌ خانم جاوید!
پوزخند روی لب‌هام نشست.
- پسره‌ی‌ پررو! شخصیت نداره! میگم ازت خوشم نمیاد، باز برمی‌گرده میگه پای حرفم هستم! برو رد کارت بابا! واسه همینه میگم بهم نمیایم، سطح فرهنگی من کجا و اون کجا! یه ذره غرور نداره واسه خودش! هرچی من تخریبش می‌کنم باز ساز خودشو می‌کوبه! آدم مغزش سوت می‌کشه به قرآن!
محکم به پشتی صندلی تکیه زدم که با نگاه متعجب راننده که از داخل آینه‌ی جلو به صورتم دوخته شده‌بود، مواجه شدم. چشم‌هام درشت شد و بلند گفتم:
- حواست کجاست؟ مگه نباید خیابونو نگاه کنی؟ واسه چی به حرفای من گوش میدی؟ رانندگیتو بکن آقا!
چیزی نگفت، فقط خودش رو جمع و جور کرد و سرعت بیشتری به ماشینش داد. کلافه دستی به صورتم کشیدم و خسته از بحث و حرف‌های گفته و شنیده شده، چشم‌هام رو بستم. کاش حداقل دیگه نمی‌دیدمش، اصلاً حوصله‌ی دیدن پولاد دلیر با اون صورت آروم، لبخند محو و لحن ملایم و مصمم رو نداشتم، اصلاً و ابداً!
***
 
بالا پایین