- Dec
- 846
- 14,796
- مدالها
- 4
(باراد)
دستم رو به سمت گرمایش ماشین بردم تا روشنش کنم. هوا حسابی سرد بود و نیاز به حس گرما داشتم. با شنیدن صدای بوق ممتد ماشین، نگاهم رو به آینهی وسط دوختم. ظاهراً با توقف ماشینم درست وسط در پارکینگ، سد عبورشون شدهبودم. سری تکون دادم و اندکی پام رو روی گاز فشردم و بعد از چرخش فرمون به سمت راست، ترمز کردم و ماشین رو کنار دیوار متوقف کردم. با دیدن بردیا و فربدی که حالا ماشینشون کنار ماشینم قرار گرفتهبود، شیشه رو پایین دیدم.
- آخی! باز منتظر موندی؟
ابروهام در هم گره خورد. در جواب بردیای خندون گفتم:
- تا من باشم که بخوام به دخترا لطف کنم و برسونمشون!
فربد که پشت فرمون نشستهبود، برای اینکه صداش رو بشنوم، با صدایی بلندتر از بردیا گفت:
- همیشه چوب قلب مهربونت رو خوردی باراد! مثل ما باش، دخترا رو گردن نگیر.
- سد معبر نکن، لازمم نکرده که بقیه رو نصیحت کنی!
با شنیدن صدای محکم و رسای سوگل از عقب، بردیا لبش رو به دندون گرفت و فربد با حالت نمایشی محکم دستش رو به سرش کوبید. همین که سوگل با قدمهای بلند خودش رو به جلوی ماشین رسوند، فربد پاش رو روی گاز فشرد و خیلی سریع از جلومون محو شدند. دستی به مقنعهش کشید و نفسش رو به بیرون فوت کرد. سرش رو به سمتم چرخوند و نگاه تیز و اخموش رو به من دوخت. ظاهراً این مکالمه خواهرمون رو حسابی ناراحت کردهبود. جلوی خندهم رو گرفتم و دستم رو به نشونهی تسلیم بالا بردم. به سمت ماشین اومد، در جلو رو باز کرد و نشست.
- یکی طلب فربد! بذار شب بیاد خونه.
لبهاش رو به دندون گرفت، دست به سی*ن*ه شد و به روبهرو خیره شد. عمراً اگه به خاطر شوخی فربد تا این اندازه عصبی شده باشه؛ لپهاش سرخ شدهبود و با حرص تندتند نفس میکشید. حتماً دلیل دیگهای داشت اما حداقل تا دیشب که همهچی توی خونه آروم بود و چیزی برای ناراحت شدن سوگل پیش نیومد! گارد سوگل باعث شد حرفی نتونم بزنم و فقط بیصدا خندیدم. پنج دقیقه که گذشت تازه سروکلهی سوزانخانم پیدا شد. برخلاف سوگل، شاد و خوشرو روی صندلی عقب نشست و با لحن پر انرژیش گفت:
- صبحت بخیر ایرانی!
دهنم باز شد اما سوگل اجازه نداد کلمهای ازش بیرون بیاد. به سمت عقب چرخید و به سوزان توپید:
- یکی هم طلب تو! شب به حساب توام میرسم.
دستم رو به سمت گرمایش ماشین بردم تا روشنش کنم. هوا حسابی سرد بود و نیاز به حس گرما داشتم. با شنیدن صدای بوق ممتد ماشین، نگاهم رو به آینهی وسط دوختم. ظاهراً با توقف ماشینم درست وسط در پارکینگ، سد عبورشون شدهبودم. سری تکون دادم و اندکی پام رو روی گاز فشردم و بعد از چرخش فرمون به سمت راست، ترمز کردم و ماشین رو کنار دیوار متوقف کردم. با دیدن بردیا و فربدی که حالا ماشینشون کنار ماشینم قرار گرفتهبود، شیشه رو پایین دیدم.
- آخی! باز منتظر موندی؟
ابروهام در هم گره خورد. در جواب بردیای خندون گفتم:
- تا من باشم که بخوام به دخترا لطف کنم و برسونمشون!
فربد که پشت فرمون نشستهبود، برای اینکه صداش رو بشنوم، با صدایی بلندتر از بردیا گفت:
- همیشه چوب قلب مهربونت رو خوردی باراد! مثل ما باش، دخترا رو گردن نگیر.
- سد معبر نکن، لازمم نکرده که بقیه رو نصیحت کنی!
با شنیدن صدای محکم و رسای سوگل از عقب، بردیا لبش رو به دندون گرفت و فربد با حالت نمایشی محکم دستش رو به سرش کوبید. همین که سوگل با قدمهای بلند خودش رو به جلوی ماشین رسوند، فربد پاش رو روی گاز فشرد و خیلی سریع از جلومون محو شدند. دستی به مقنعهش کشید و نفسش رو به بیرون فوت کرد. سرش رو به سمتم چرخوند و نگاه تیز و اخموش رو به من دوخت. ظاهراً این مکالمه خواهرمون رو حسابی ناراحت کردهبود. جلوی خندهم رو گرفتم و دستم رو به نشونهی تسلیم بالا بردم. به سمت ماشین اومد، در جلو رو باز کرد و نشست.
- یکی طلب فربد! بذار شب بیاد خونه.
لبهاش رو به دندون گرفت، دست به سی*ن*ه شد و به روبهرو خیره شد. عمراً اگه به خاطر شوخی فربد تا این اندازه عصبی شده باشه؛ لپهاش سرخ شدهبود و با حرص تندتند نفس میکشید. حتماً دلیل دیگهای داشت اما حداقل تا دیشب که همهچی توی خونه آروم بود و چیزی برای ناراحت شدن سوگل پیش نیومد! گارد سوگل باعث شد حرفی نتونم بزنم و فقط بیصدا خندیدم. پنج دقیقه که گذشت تازه سروکلهی سوزانخانم پیدا شد. برخلاف سوگل، شاد و خوشرو روی صندلی عقب نشست و با لحن پر انرژیش گفت:
- صبحت بخیر ایرانی!
دهنم باز شد اما سوگل اجازه نداد کلمهای ازش بیرون بیاد. به سمت عقب چرخید و به سوزان توپید:
- یکی هم طلب تو! شب به حساب توام میرسم.