جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [تمسک به تمنا] اثر «تارا مطلق کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Tara Motlagh با نام [تمسک به تمنا] اثر «تارا مطلق کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 871 بازدید, 42 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [تمسک به تمنا] اثر «تارا مطلق کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tara Motlagh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tara Motlagh
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,524
مدال‌ها
7
Negar_۲۰۲۳۰۷۲۱_۱۵۱۶۱۲.png
نام داستان کوتاه: تمسک به تمنا
نویسنده: تارا مطلق
ژانر: تراژدی، عاشقانه
ویراستار: @zahrasolimani
@girl of the night
کپیست: @'elahe
عضو گپ نظارت(۳) S.O. W
خلاصه:تو آن دشت سرسبز و پر از گل‌های رنگارنگ و با طراوتی و من آن کوه که تو را در برگرفته است. تو رنگ و جان می‌دهی به سختی وجودم و من نگهبان توام در برابر هجمه غیر؛ نه لطافت زنانه‌ام، نه جثه ظریفم و نه روح لطیفم، مرا از حفاظت از تو باز نمی‌دارد. آن‌ها که چنگ می‌اندازند میان دنیای کوچک من و تو، تلاش بیهوده می‌کنند؛ عشق اهورایی که تجزیه نمی‌شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حنا نویس

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Aug
3,909
6,500
مدال‌ها
3
1688972923333.png
-به‌نام‌یزدان-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.

🚫قوانین تاپیک داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال ۱۰ پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل ۲۰ پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از ۲۵ پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما ۳۰ پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»

×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,524
مدال‌ها
7
مقدمه
این روزها خنده‌های پر شوقت را سکه‌های قلک سفالی دلم کرده‌ام تا نیرو بخشند این قلب ترک خورده را برای ادامه راهی که نگرانی از پایان هول‌انگیزش مرا به بغضی گلوگیر مبتلا کرده است. کاش بگذرد این روزها که انگار دلهره هر ثانیه‌ آتی‌اش، روح و جانم را در امواج خروشان بی‌منطقی و بی‌انصافی آدمیان فرو می‌برد. و ای کاش پایانش تو باشی و منی که هر ثانیه، لبخندهایت را به جان و روحم سنجاق کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,524
مدال‌ها
7
صدای کلید که در قفل در می‌چرخد، چشمان خواب‌آلوده‌ام را به سختی باز می‌کنم و سر می‌چرخانم سمت درب و چشمان دلتنگم را به در می‌دوزم. انتظارم که سر می‌آید و او را در درگاهی در می‌بینم، لبخند در همه چهره‌ام می‌نشیند و شوق در چشمانم خوش رقصی می‌کند.
- سلام مامانم!
قدم داخل خانه می‌گذارد و درب را پشت سرش می‌بندد. کوله صورتی‌رنگ‌اش را از روی شانه پایین می‌اندازد و کنار درب رها می‌کند. چند قدم جلوتر می‌آید و مقنعه سفیدش را با یک حرکت از سر خارج می‌کند و روی پشتی صندلی میز‌ نهارخوری رها می‌کند. حرکتی به سرش می‌دهد و گیس بافته شده‌اش را به رقص در می‌آورد.
- سلام به گلِ روی دختر خوشگلم. خوبی دورت بگردم؟ مدرسه خوب بود؟
صدای گرفته و بم شده‌ام نشان از حال و روز نه چندان خوبم دارد. طبق معمول هر روز بعد از پرسیدن سوالاتم، او شروع می‌کند از همان ب بسم‌الله که پایش را از خانه بیرون گذاشته تا به مدرسه برود تا همین حالا که این‌طور دلبرانه پیش رویم ایستاده و دور خود تاب می‌خورد، بی‌کم و کاست تعریف کند. از موهای تازه رنگ شده معاون جوان مدرسه و حلقه تازه جای گرفته در انگشت حلقه دست چپ‌اش تا وانیای شکمویی که لقمه کتلت‌اش را با او تقسیم کرده و ضحایی که موی نازنین‌زهرا را کشیده و بعد برای تنبیه به دفتر فرستاده شده و امتحان املایی که مطمئن است خیلی خوب خواهد شد.
در همان حین حرف‌زدن‌های بی‌مکث‌اش، دکمه‌های مانتوی کالباسی رنگش را باز می‌کند و روی پشتی مبل تک نفره که سر راهش است می‌اندازد. حرف‌هایش که تمام می‌شوند طبق عادت به سرویس بهداشتی می‌رود تا دست‌هایش را بشوید و وقتی می‌آید آغوش کوچک و گرمش را میان دستان منتظرم می‌کشد و چهره‌ام را غرق بوسه‌های پر سر و صدا و آب‌دارش می‌کند. و من با تمام جانم عطر تنش را به مشام می‌کشم تا مسکنی شود بر دردهایم.
- بهتری مامان؟
دست بر صورت کوچک و زیبایش می‌کشم و به آن قهوه‌ای‌های تیره که آرام‌بخش روح و جان من هستند نگاه می‌کنم.
- خوبم عزیز دلم.
کمر راست می‌کند و بوسه‌ای سریع روی گونه‌ام می‌کارد و خود را عقب می‌کشد. مانتو، مقنعه و در آخر کیف‌اش را زیر بغل می‌زند و به اتاقش می‌رود و ده دقیقه بعد با تیشرت سفید منقش به پونی رنگارنگ و شلوار سورمه‌ای بیرون می‌آید.
- الان غذا رو گرم می‌کنم مامان.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,524
مدال‌ها
7
و من با همه وجود تماشایش می‌کنم که تابه کوچک مشکی رنگ را از داخل یخچال بیرون می‌آورد و داخل مایکروویو قرار می‌دهد. تنظیم‌اش می‌کند و بعد به سرعت وسایل دیگر را آماده می‌کند.
در دلم غوغایی‌ست که سر و ته ندارد. نمی‌دانم در جایگاه یک مادر باید خوش‌حال باشم و دلم غنج برود که دخترک هفت ساله‌ام این‌طور کدبانو وار غذا را گرم می‌کند و سفره نهار را آماده می‌کند، یا به حال و روزی که باعث شده در این سن و سال کم این‌طور خانه‌داری کند اشک حسرت بریزم.
وسایل سفره را روی میز پذیرایی پهن می‌کند. روی سفره نان و سبزی و کاسه ماستی که با نعنا و گل محمدی تزئین کرده می‌گذارد. سس کچاپ مورد علاقه‌اش، پیش‌دستی و قاشق هم می‌آورد و بعد یک کاسه خیارشور خرد شده و زیتون‌ شورهایی که جان‌اش به آن‌ها بند است.
دست از کار می‌کشد و انگشت اشاره‌اش را کنار چانه‌اش می‌گذارد و با دقت نگاهی به سفره کوچک‌مان می‌اندازد. بعد بی‌آن‌که کلامی بگوید به آشپزخانه برمی‌گردد تا کوکوی مخصوص مورد علاقه‌اش را که شب پیش درست کرده، بیاورد.
کوکویی که مخلوطی از سبزی‌جات و گردو و زرشک است و باید اعتراف کنم در درست کردن‌اش یک آشپز کارکشته شده است.
- دیگه مدرسه‌ها تموم شده می‌تونم بیشتر کارها رو خودم انجام بدم. تو باید استراحت کنی که زود خوب بشی. قرارمون که یادت نرفته؟! قول دادی بریم شیراز.
زیر لب قربان صدقه‌اش می‌روم که آن‌طور با ادا و اصول و دلبرانه حرف می‌زند.
- قول دادم دورت بگردم، خوب بشم حتماً می‌ریم.
دست به کنار مبل می‌گیرم تا تنه‌ام را بلند کنم و بنشینم. درد مانند شمشیر برنده‌ای، خنج می‌کشد بر کمرم؛ انگار می‌خواهد آن را به دو نیم کند و من تمام سعی‌ام این است که دخترکم میزان درد را از حرکات چهره‌ام متوجه نشود.
به سختی می‌نشینم هر چند او که حال و روزم را بهتر از هر کسی می‌داند، دستان کوچک‌اش را برای یاری، بند دست و شانه‌ام می‌کند و من کم است اگر فدای این همه فهم و درک‌اش نشوم.
کوکوی خوش‌مزه دست‌پخت دخترکم را میان حرف‌های جا مانده‌اش از اتفاقات امروز مدرسه، می‌خوریم. آن‌قدر دل‌چسب و لذید است این کوکوی دختر پز، که اشک به چشمانم می‌آورد و من بوسه می‌زنم بر انگشتان کشیده دست‌های کوچک‌اش که این روزها نقش‌های‌مان با هم جا‌به‌جا شده است. او مادر است و من دختر اویی که با سن کم‌اش مادرانه خرج‌ام می‌کند. قرصی که بعد از نهار زمان خوردن‌اش رسیده را از قوطی بیرون می‌آورد و با لیوانی آب به دستم می‌دهد.
نگاه در هم رفته‌ام را که به قرص می‌بیند، لبخندی بر لب می‌آورد و بوسه‌ای شیرین بر گونه‌ام می‌زند.
- باید این قرص رو بخوری مامان. می‌دونم چون خواب‌آلوده‌ات می‌کنه دوست نداری بخوری‌اش اما باید زود خوب بشی دیگه. پس قرص‌ات رو بخور. من هم سر و صدا نمی‌کنم که یکم بخوابی.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,524
مدال‌ها
7
واکر را به خود نزدیک می‌کنم و کف دو دستم را بند میله‌اش می‌کنم و به دسته‌هایش چنگ می‌زنم. با تکیه بر قدرت بازوهایی که هر روز لاغرتر از قبل می‌شوند، خود را آرام بالا می‌کشم. آرام و قدم به قدم خود را به درگاهی آشپزخانه می‌رسانم. همین چند قدم کوتاه با تکیه بر این تکیه‌گاه سرد و فلزی، نفس‌هایم را به شماره انداخته است.
نگاهم را به دخترکم می‌دوزم که همراه با موزیک شادی که برای خود گذاشته، سر و تن تکان می‌دهد و با هر تکان خود موهای خرمایی مواج و ابریشمی‌اش را که با تل پارچه‌ای صورتی رنگی زینت‌ داده، به رقص درمی‌آورد. چهارپایه کوچک سفید رنگی زیر پای‌اش گذاشته و قابلمه‌ای را با دقت اسکاج می‌کشد.
مراقبت‌های دخترکم این‌بار زودتر از همیشه اثر می‌کند و من پس از یک هفته استراحت کامل و تحمل گیجی و دنیای هپروت ناشی از مسکن‌ها، حال می‌توانم با کمربند طبی و واکر، کمی بار کارهای خانه را از دوش دخترک خردسالم بردارم. همین که دیگر لازم نیست تنها یک جا و در حالت درازکش بمانم و آن قرص‌هایی که به قول مهران مرا به ساعت‌ها فضانوردی دعوت می‌کند را نخورم، باید سجده شکر به جای گذارم.
قابلمه را که آب می‌کشد و روی آب‌چکان می‌گذارد، سر برمی‌گرداند.
- برای چی بلند شدی مامان. هیچ کاری نمونده دیگه. برو بشین الان میام با هم گیسو کمند نگاه کنیم.
ابروهایم بالا می‌پرند و بعد مانند لاستیکی که پنچر می‌شود، چهره‌ام آویزان می‌شود و 'وای' ناله‌واری از دهانم خارج می‌شود. از چهارپایه پایین می‌آید و خنده‌اش را میان آشپزخانه کوچک‌مان رها می‌کند.
- تمنا، مامان جان!
لحن التماس‌آمیزم و چهره در هم رفته‌ام خنده‌اش را بیشتر می‌کند. سری تکان می‌دهد و به سویم می‌آید، دست می‌گذارد روی دست‌های مشت شده بر روی میله واکر و آرام نوازش می‌کند.
- نمیشه مامان. به خاطر تو چهار روزه ندیدم‌اش.
بعد سرش را بالا می‌گیرد و روی پنجه پای‌اش می‌ایستد و در چشمانم زل می‌زند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,524
مدال‌ها
7
- هر چند من خودم یه مامانِ گیسو کمند دارم اما... اون گیسو کمند رو هم دوست دارم. کمتر از تو ... ولی دیگه دلم براش تنگ شده.
آهی که از سر ناچاری می‌کشم و بعد کلافه هوای سی*ن*ه‌ام را با پوفی بیرون می‌کنم، او را دوباره به خنده می‌اندازد و از شدت آن تنش را پیچ و تاب می‌دهد. حال چه کسی می‌تواند جلوی این همه زیبایی و دلبری سر خم نکند؟! بی‌شک از من که به عشق او مبتلایم بر نمی‌آید.
لبخند را که بر روی لب‌هایم شکار می‌کند، خم می‌شود و بوسه‌ای بر دست مشت شده‌ بر روی میله واکر می‌زند و از کنارم رد می‌شود و سمت تلویزیون می‌دود.
- مگه دکتر نگفت نباید سر پا بمونی مامان. بیا بشین الان برات پاستیل هم میارم. با گیسو کمند فقط پاستیل می‌چسبه.
لبخند می‌زنم به هوشی که خرج می‌کند و از ضعف و علاقه من به پاستیل برای پیش‌برد منافع خودش استفاده می‌کند و چابکی‌اش که همانند یک زن خانه‌دار با تجربه همه کارها را به سرعت انجام می‌دهد اما... لبخند از لبانم رخت می‌بندد و می‌رود وقتی به یاد تماس زیور خانم می‌افتم و خواسته‌اش که بی‌شک دستوری از جانب همسرش، حاج علی محمد بود. دستوری که از صبح چندین بار اشک به چشمانم آورده و تن لاغرم را به لرزه انداخته است و وای اگر تمنایم بفهمد چه چیزی انتظارمان را می‌کشد.
با همان افکار مغشوش، روی کاناپه بنفش رنگ رو‌به‌روی تلویزیون می‌نشینم و دخترکم کوسن یاسی رنگی را در گودی کمرم قرار می‌دهد و واکر را به فضای خالی کنار کاناپه انتقال می‌دهد.
- هر وقت خواستی بگو کمکت کنم تا دراز بکشی، باشه مامان؟
لبخند می‌زنم به مهربانی‌های بی‌پایانش که مرا به یاد آبجی صنوبر خدا بیامرز می‌اندازد؛ او هم فرشته‌ای بود در لباس آدمی که انگار خدا هم حضور پر مهرش را در کنار تنهایی‌هایم طاقت نیاورد و به نزد خود فراخواند. او رفت اما یادگار عزیزش، هر ثانیه یادش را در دلم زنده می‌کند.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,524
مدال‌ها
7
جای‌جای خانه را که نگاه می‌کنم اوست. آن‌جا پشت میز نهارخوری در حال نقاشی کشیدن با مداد رنگی‌های دوست داشتنی‌اش، یا توی آشپزخانه در حالی‌که سرش را داخل یخچال کرده تا خود را به خوردن یک تکه کیک یا برشی هندوانه دعوت کند و شاید به قصد پاتک زدن به گوجه‌سبزها، قیسی‌ها و گیلاس‌های خوش رنگ تا حوصله‌اش از سر رفتگی‌ای که مدام بر زبان‌اش جاری‌ست، درآید.
یا روی مبل نشسته و در حال تماشای پاندای کنگ‌فوکار مورد علاقه‌اش بلند و پر ذوق می‌خندد و پاستیل ماری به دندان می‌کشد.
یا در پی جلب توجه منِ مشغول به کار، خود را در آغوش‌ام جای می‌دهد و با زبان نگاه زیبایش بوسه و نوازش طلب می‌کند. یا با کش سرهای رنگارنگ‌اش جلویم می‌نشیند تا موج‌ زیبای موهایش را ببافم؛ بعد بافت موهایش را وجب بزند و وجب‌اش را روی گیس همیشه بافته من بگذارد و افسوس بخورد از کوتاهی موهایش.
دخترکم همه جا هست و نیست. دیروز دایی صابرش آمد و او را با تمام نارضایتی‌اش و بغضی که بر چانه لرزان و چشمان آب‌ گرفته‌اش مشهود بود با خود برد و من ماندم و خانه‌ کوچک‌مان و دنیایی به بزرگی جای‌ خالی او.
دستوری که حاج علی‌محمد صادر کند بی‌شک حکم وحی مُنزل را پیدا می‌کند و می‌شود بایدی که صابر، تک پسر حاجی بی‌لحظه‌ای مکث انجام‌اش دهد.
بساط دلتنگی‌هایم را جمع و بقچه بندی‌شان می‌کنم و به پستوی ذهنم می‌فرستم تا بتوانم به کارهای عقب افتاده‌ام برسم. سرم که گرم باشد جای خالی دخترکم کمتر میان تنهایی‌ام سرک می‌کشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,524
مدال‌ها
7
نفسی می‌گیرم و دستم را به سمت کاسه مخلوط آب و مایع ظرف‌شویی می‌برم و اسکاج را به مخلوط آغشته می‌کنم و روی دیواره‌های داخلی یخچال می‌کشم. بعد دستمال نخی خشکی برمی‌دارم و نم دیواره‌ها را می‌گیرم. طبقه‌های شسته و خشک شده را در جای‌شان قرار می‌دهم و وسایلی که خارج کرده‌ام را سر جای‌شان می‌گذارم.
آخری‌اش، ظرف دردار پلاستیکی‌ صورتی رنگ مخصوص کیک‌ است. درب ظرف را برمی‌دارم؛ چشمانم به دو برش باقی مانده از کیک دو رنگی می‌افتد که دخترکم با شکلات و مقدار زیادی ترایفل‌های رنگی تزئین‌شان کرده است.
میان بغض بالا آمده تا گلویم، لبخند روی لب‌هایم می‌نشیند. تکه‌ای از کنار یکی از برش‌ها می‌کنم و در دهانم می‌گذارم و آرام می‌جوم. شیرین است و طعم خوب وانیل و شکلات توی دهانم می‌پیچد اما... کاش جای‌اش این‌قدر خالی نبود. بغض، خود را تا چشمانم بالا می‌کشد و قطره‌قطره بیرون می‌زند و جویی می‌شود جاری در پهنه گونه‌هایم و بعد هق‌هق پرسر و صدایی می‌شود و مرا به کنج آشپزخانه می‌کشاند و ابر دلتنگی‌ام بی‌وقفه می‌بارد.
شیرینی آن یک تکه کیک با آن همه شکلات، می‌شود طعم تلخ زهر و حال و هوای دلم را تلخ‌تر می‌کند. بیشتر از دل‌تنگی، خشم است که این‌طور از وجودم چنان گدازه‌های آتش‌فشان بیرون می‌ریزد. خشمگین‌ام از خودم که آن‌قدر عاجزم در برابر این فامیل هزار رنگ؛ آن‌قدر که برای داشتن دخترکم روزها و شاید هفته‌ها ناگزیر از تحمل دوری‌اش باشم.
دست بالا می‌آورم و اشک‌هایم را با کف دست محکم از روی گونه‌هایم پاک می‌کنم و از جا برمی‌خیزم. درب ظرف کیک را می‌بندم و داخل یخچال می‌گذارم و از آشپزخانه خارج می‌شوم. میان ماندن در این خانه کوچک بی‌او، رفتن را انتخاب می‌کنم. اولین مانتو و شالی که می‌بینم را به تن می‌کنم و سوئیچ را از جاکلیدی آویخته بر دیوار کنار درب برمی‌دارم و از خانه خارج می‌شوم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,524
مدال‌ها
7
روزهایی که بی‌او گذشته، به اندازه سال‌ها، دل‌تنگی با خود به ارمغان آورده است. تماس‌های تصویری اگرچه خوب بودند اما... لمس کردن و در آغوش گرفتن تن باریک و بلندش و بوسه زدن بر چهره گندم‌گون و زیبایش و نوازش خرمایی‌های پرچین و شکن موهایش لذتی بی‌حد و حصر دارد.
تماس‌های تصویری‌مان با پر حرفی‌های دخترکم شروع می‌شد، از دلتنگی‌اش برای من و خانه‌مان می‌گفت و بعد به گشت و گذارهایش با دایی صابر دوست داشتنی‌اش در تبریز و سنندج و کرمانشاه می‌رسید. می‌خندید و شوق میان کلامش خنده فراری را به لب‌های من نیز باز می‌گرداند اما... آخرش ختم میشد به بغض سنگین و صدای لرزانش و منی که تا پایان تماس تصویری خودداری می‌کردم از بالا آمدن حجم بزرگی که در گلویم پا می‌گذاشت.
و امروز روز وصال است و دخترکم در راه بازگشت به خانه‌مان. و من لحظه‌ای لبخند از لب‌هایم دور نمی‌شود و قلبم هم‌چون کولی دوره‌گردی از خوشی خوش ریتم می‌خواند و می‌نوازد و پای‌کوبی می‌کند. خانه را تمیز کرده‌ام، اتاق‌اش را مرتب کرده‌ام، روتختی یاسی رنگ‌اش را شسته و اتو کشیده‌ام، کیک شکلاتی پخته‌ام و روی‌اش را آن‌طور که دوست دارد با گاناش فرم گرفته رزت زده‌ام، شیر و شیر کاکائو هم خریده‌ام.
انتظار که به پایان می‌رسد و دست در دست صابر در درگاهی خانه ظاهر می‌شود، دنیا در نظرم می‌ایستد. این دوری ده روزه تمام مرا به یغما برده بود و حالا دخترکم با آن پیراهن آجری رنگ که بر تن‌اش خوش نشسته است، رو به روی من ایستاده است. قدم جلو می‌گذارم اما در نظرم هر یک قدم مسافتی‌ست که واحد اندازه‌گیری‌اش سال نوری‌ست. به او که می‌رسم روی زانوهایم فرود می‌آیم و او خود چند قدم باقی‌مانده را برمی‌دارد و تن باریک و بلندش را میهمان آغوش دل‌تنگم می‌کند.
بغض ناشی از دل‌تنگی، می‌شود باران سیل‌آسای احساس‌مان و در آغوش هم و برای هم می‌باریم. او را محکم میان بازوهایم به بند جانم می‌کشم و عطر خوش کودکانه وجود پر مهرش را به سی*ن*ه خالی از هوای بودن‌اش می‌رسانم. نفس می‌کشم میان موهای پر پیچ و تابی که عطر ملایم شامپو بچه می‌دهد و بوسه‌ها بر سر و رویش می‌زنم.
- فدای دختر خوشگلم بشم. دلم واسه‌ات یه ذره شده بود دورت بگردم.
دست می‌کشم بر صورت خیسش و اشک‌های دلتنگی‌اش را از پای چشمان‌اش می‌زدایم و بار دیگر بوسه بر گونه تَرش می‌زنم.
- دلم برات یه ریزه شده بود مامان ولی هر چی به آقا جون می‌گفتم، می‌گفت باید عادت کنی. گفتم چرا باید عادت کنم از مامانم دور باشم آخه؟ بهم می‌گفت اون‌که مامان‌ات نیست، عمه‌اته، باید بهش بگی عمه. من هم بهش گفتم عمه‌ام هم باشه ولی بیشتر مامانمه. من فقط بهش مامان میگم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین