Tara Motlagh
سطح
6
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
- Dec
- 7,538
- 44,536
- مدالها
- 7
صدای سلام و احوالپرسیشان را که میشنوم، با چند نفس عمیق س*ی*ن*ه پر تپشام را آرام میکنم و از اتاق بیرون میروم. زیور خانم، مادر آبجی صنوبر خدابیامرز و مادربزرگ تمنا زنی است قد بلند، درشت هیکل و سبزه رو با ابروهایی که رد تتوی قدیمیاش کمرنگ شده و در عین حال بسیار مهربان و دوست داشتنی. وقتی مرا در آغوش میگیرد، در آغوش بزرگاش مانند کودکی کم سن و سال گم میشوم. احوالپرسی و روبوسیهایمان که تمام میشود، نگاهی به پشت سرش میاندازم؛ جایی که تمنا در آغوش دایی صابرش در حال شیرین زبانی و دلرباییست و او با آن قد بلند و هیکل لاغرش، با عشق خواهرزادهاش را تماشا میکند. خصوصیات ظاهریاش را تمنا هم به ارث گرفته است. همان دست و پاهای بلند و کشیده و موهایی خرمایی رنگ و تیره با همان موجهای درشت. اجزای صورتشان اما با هم متفاوت است.
تمنا پوستش گندمیست و چشمهایش به درشتی چشمان من، همان شکل و همان حالت اما با قهوهایهای تیرهتر. اجزای صورتش بیشک شباهت زیادی به من دارد و اما به چشمانش که خیره میشوی مهربانی نگاه آبجی صنوبر را میتوان در آنها یافت.
آرام سلام میکنم و او هم جوابم را به همان آرامی و تکان سر میدهد. انگار آخرین دیدارمان بیربط به این سرما و سنگینی رفتارمان نیست.
- تو که نمیای یه سر به ما بزنی مادر، اصلاً نمیگی دلمون واسهات تنگ میشه. برای همین به صابر گفتم من رو ببر ستاره جون رو ببینم.
در حالیکه سینی حاوی لیوانهای شربت نسترن و بیدمشک را روی میز میگذارم، لبخندی به چهره مهربانش میزنم.
- شما لطف دارین، خیلی خوش اومدین.
آمدنشان اینجا و آن هم بیخبر، بیدلیل نیست. حرفی هست و بیشک عواقبی که باز قرار است یقه آرامش زندگی من و کودک هفت سالهام را بگیرد و باز ما را از نیروی زندگی تهی کند.
و آنقدری نگذشت که پس از گفتن حرف و حدیثهایی از این سو و آنسو، به آنچه انتظارش را میکشیدم رسیدیم. همان که از ابتدای ورودشان جانم را به لرزه انداخته بود.
تمنا پوستش گندمیست و چشمهایش به درشتی چشمان من، همان شکل و همان حالت اما با قهوهایهای تیرهتر. اجزای صورتش بیشک شباهت زیادی به من دارد و اما به چشمانش که خیره میشوی مهربانی نگاه آبجی صنوبر را میتوان در آنها یافت.
آرام سلام میکنم و او هم جوابم را به همان آرامی و تکان سر میدهد. انگار آخرین دیدارمان بیربط به این سرما و سنگینی رفتارمان نیست.
- تو که نمیای یه سر به ما بزنی مادر، اصلاً نمیگی دلمون واسهات تنگ میشه. برای همین به صابر گفتم من رو ببر ستاره جون رو ببینم.
در حالیکه سینی حاوی لیوانهای شربت نسترن و بیدمشک را روی میز میگذارم، لبخندی به چهره مهربانش میزنم.
- شما لطف دارین، خیلی خوش اومدین.
آمدنشان اینجا و آن هم بیخبر، بیدلیل نیست. حرفی هست و بیشک عواقبی که باز قرار است یقه آرامش زندگی من و کودک هفت سالهام را بگیرد و باز ما را از نیروی زندگی تهی کند.
و آنقدری نگذشت که پس از گفتن حرف و حدیثهایی از این سو و آنسو، به آنچه انتظارش را میکشیدم رسیدیم. همان که از ابتدای ورودشان جانم را به لرزه انداخته بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: