جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [تمسک به تمنا] اثر «تارا مطلق کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Tara Motlagh با نام [تمسک به تمنا] اثر «تارا مطلق کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 872 بازدید, 42 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [تمسک به تمنا] اثر «تارا مطلق کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tara Motlagh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tara Motlagh
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,536
مدال‌ها
7
صدای سلام و احوال‌پرسی‌شان را که می‌شنوم، با چند نفس عمیق س*ی*ن*ه پر تپش‌ام را آرام می‌کنم و از اتاق بیرون می‌روم. زیور خانم، مادر آبجی صنوبر خدابیامرز و مادربزرگ تمنا زنی است قد بلند، درشت هیکل و سبز‌ه رو با ابروهایی که رد تتوی قدیمی‌اش کم‌رنگ شده و در عین حال بسیار مهربان و دوست داشتنی. وقتی مرا در آغوش می‌گیرد، در آغوش بزرگ‌اش مانند کودکی کم سن و سال گم می‌شوم. احوال‌پرسی و روبوسی‌های‌مان که تمام می‌شود، نگاهی به پشت سرش می‌اندازم؛ جایی که تمنا در آغوش دایی صابرش در حال شیرین زبانی‌ و دل‌ربایی‌ست و او با آن قد بلند و هیکل لاغرش، با عشق خواهرزاده‌اش را تماشا می‌کند. خصوصیات ظاهری‌اش را تمنا هم به ارث گرفته است. همان دست و پاهای بلند و کشیده و موهایی خرمایی رنگ و تیره با همان موج‌های درشت. اجزای صورت‌شان اما با هم متفاوت است.
تمنا پوستش گندمی‌ست و چشم‌هایش به درشتی چشمان من، همان شکل و همان حالت اما با قهوه‌ای‌های تیره‌تر. اجزای صورتش بی‌شک شباهت زیادی به من دارد و اما به چشمانش که خیره می‌شوی مهربانی نگاه آبجی صنوبر را می‌توان در آن‌ها یافت.
آرام سلام می‌کنم و او هم جوابم را به همان آرامی و تکان سر می‌دهد. انگار آخرین دیدارمان بی‌ربط به این سرما و سنگینی رفتارمان نیست.
- تو که نمیای یه سر به ما بزنی مادر، اصلاً نمی‌گی دل‌مون واسه‌ات تنگ میشه. برای همین به صابر گفتم من رو ببر ستاره جون رو ببینم.
در حالی‌که سینی حاوی لیوان‌های شربت نسترن و بیدمشک را روی میز می‌گذارم، لبخندی به چهره مهربانش می‌زنم.
- شما لطف دارین، خیلی خوش اومدین.
آمدن‌شان این‌جا و آن هم بی‌خبر، بی‌دلیل نیست. حرفی هست و بی‌شک عواقبی که باز قرار است یقه آرامش زندگی من و کودک هفت ساله‌ام را بگیرد و باز ما را از نیروی زندگی تهی کند.
و آن‌قدری نگذشت که پس از گفتن حرف و حدیث‌هایی از این سو و آن‌سو، به آن‌چه انتظارش را می‌کشیدم رسیدیم. همان که از ابتدای ورودشان جانم را به لرزه انداخته بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,536
مدال‌ها
7
- راستش... ستاره جان اومدیم که اگه اجازه بدی یه چند روزی تمنا رو ببریم پیش خودمون. اگه تو هم زحمت می‌کشی و قدم رو چشم‌مون می‌ذاری و تشریف میاری که خیلی خوش‌حال‌مون... .
انگار امروز حس ششم‌ام به خوبی کار می‌کند. چیزی در قلبم می‌گفت بی‌دلیل پا در این خانه نگذاشته‌اند. نفس کلافه‌ام را رها می‌کنم و نمی‌گذارم حرف‌هایش تمام شود.
- زیور خانم، تمنا بچه خودتونه، نوه‌تونه، یادگار آبجی صنوبر خدابیامرزه ولی... .
حرفم تمام نشده، تمنا خود را از آغوش دایی‌اش بیرون می‌کشد و خود را به سرعت به من می‌رساند و با حرکتی ناگهانی خود را در آغوشم جای می‌دهد و سرش را روی شانه‌ام می‌گذارد.
- من فقط با تو میرم مامان. بدون تو نمی‌رم.
و نفس‌های پربغض‌اش را روی گردنم رها می‌کند. سکوتی که پیش آمده سنگین است و نفس‌بر. همه می‌دانیم تمنای کوچک‌ام خانه پدربزرگش را دوست ندارد. نه این‌که آن‌جا راحت نباشد یا به او خوش نگذرد؛ آن‌جا میان خاله‌زاده‌ها دورش شلوغ است و مهربانی خاله‌ها و دایی جوانش او را سر شوق می‌آورد اما وای از حرف‌های آزار دهنده حاج علی‌محمد.
دستی به موهای رها شده بر روی شانه‌اش می‌کشم و صورتش را با کف دست بالا می‌گیرم و نگاهش می‌کنم.
- قربونت برم من، برو بهت خوش می‌گذره. زهرا و هانیه رو که خیلی دوست داری. تازه خاله صفورا و خاله صفیه هم هستن. نگار کوچولو هم بزرگ‌تر شده و می‌تونی باهاش بازی کنی. دلت باز میشه خوشگلم.
نگاهم در گوی‌های سیاه و کلافه صابر می‌افتد که دست می‌کشد بر گونه سبزه‌اش و چشم می‌گیرد. زیور خانم هم کف دست‌هایش را روی ران‌هایش می‌کشد و از چهره‌ سبزه‌اش نگرانی و دلواپسی می‌بارد.
- یعنی نمیای؟ اون‌جوری تو تنها می‌مونی مامان.
بوسه بر پیشانی کوتاهش می‌زنم و غرق می‌شوم در قهوه‌ای‌های چشمانش، موهای خوش‌حالتش را از صورتش کنار می‌زنم.
- من تنها هم باشم بهم خوش می‌گذره، می‌دونی که چرا؟
لبخند وسیع روی لب‌هایش چهره‌اش را به زیبایی ستاره پر نوری می‌کند که میان آسمان شب موهایش می‌درخشد. سرش را از شانه‌ام جدا می‌کند و دست کوچک‌اش را روی سی*ن*ه‌ام جایی که قلبم خوش‌ نوازی می‌کند برای این دلبر کوچک می‌گذارد.
- چون من این‌جام.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,536
مدال‌ها
7
بی‌حضور دخترک زیبایم، لحظاتم خالی‌ست از هر چه که بتوان نامش را زندگی گذاشت. می‌خورم، می‌گردم، می‌خرم، می‌پوشم، می‌روبم اما... او که نیست نیمی از قلب من هم فلج می‌شود.
روی نیمکتی رو به روی آبی بی‌انتهای دریا نشسته‌ام و نسیم گرم و شرجی دریا صورتم را نوازش می‌کند. کاسه بستنی زعفرانی پر مغز را جلو می‌کشم و قاشقی از آن را در دهانم می‌گذارم. لذیذ است و خوش عطر و طعم، خنک است و گوارا و در این گرمای شبه استوایی می‌چسبد به جانم و وجودم را خنک می‌کند اما جایی از قلبم جای جانان دلم است که خالی‌ست. نیست تا برای هر اسکوب بستنی‌اش قصه‌ای بسازد و آخر شُبهه بنشیند به دلش و نداند کدام را بیشتر می‌خواهد و آن وقت است که من از بستنی زعفرانی مورد علاقه‌ام می‌گذرم و به جایش دو ظرف بزرگ پر از اسکوب‌های رنگارنگ در دستانم می‌گیرم. از سبز، نارنجی و قرمز تا وانیلی و شکلاتی و با تمنای شاد از برآورده شدن آرزوی رنگی و خوش طعم‌اش، راهی نیمکت کنار دریا می‌شویم.
اسکوب‌های رنگارنگ را با ذوق و شوق تماشا می‌کند و هر بار قاشقی به یکی از آن‌ها می‌زند و من به تماشای چهره زیبایش می‌نشینم و با عشق چشم به او و حرکات شیرین صورت‌اش می‌دوزم.
بعد از بستنی‌هایی که نیم بیشترشان راهی معده بیچاره من می‌شود، نوبت ساحل گردی‌ست. در ساحل شنی می‌دود و با کمک دست‌ها، بیلچه کوچکش و سطل، قلعه‌ای برای حفاظت از پرنسس قصه‌هایش می‌سازد.
- مامان ببین چه خوشگل شده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,536
مدال‌ها
7
بعد دست پیش می‌برد و به هر قسمت قلعه‌اش با انگشت اشاره می‌کرد.
- این‌جا اتاق پرنسس خانومه. ببین چه‌قدر بزرگه! توش هم کمد و تخت صورتی داره، با یه عالمه لباس پفی و کفش پاشنه بلند. تاج هم داره با یه عالمه گل‌سر خوشگل. آخه موهاش مثل موهای تو خیلی بلنده. این‌جا هم اتاق مامان‌اشه.
بعد سگرمه‌هایش درهم می‌رود، دست عقب می‌کشد و خیره می‌شود به قلعه ساخته شده‌اش.
- بابای پرنسس‌ هم نیست. رفته کار کنه... برای پرنسس‌اش چیزهای خوشگل بخره؛ لباس، کفش، کیف، عروسک و... .
غم چشمان‌اش و صدایی که با هر کلمه آرام‌تر می‌شود را طاقت نمی‌آورم و دست در آب دریا می‌کنم و کمی آب رویش می‌پاشم و او را از حال و هوای غمگین دلش بیرون می‌کشم.
حالا نوبت آب بازی است. دنبال کردن موج‌های آرامی که بر ساحل ماسه‌ای می‌کوبند و او پر سر و صدا و جیغ‌کشان دنبال‌شان می‌کند و گاهی خود را میان امواج می‌اندازد و موش آب‌ کشیده دوست داشتنی من می‌شود. بعد دستم را می‌گیرد و مرا هم به دنبال خود میان نیلی آب دریا می‌اندازد و با همه وجود می‌خندد و جای خالی دندان‌هایش را به زیبایی به نمایش می‌گذارد.
نفسم را آرام بیرون می‌دهم و سر پایین می‌اندازم و به کاسه بستنی‌ آب شده‌ام نگاه می‌کنم. دل‌تنگی هم بیماری عجیبی‌ست. تو را در خاطرات گذشته نه چندان دور غرق می‌کند؛ آن‌قدر که بستنی مورد علاقه‌ات آب شود. آن‌قدر که اوی دوست داشتنی را جلوی چشمانت در حال بالا و پایین پریدن ببینی و لبخند بر لب‌هایت بنشیند.
کاسه بستنی آب شده را بر می‌دارم و از جایم برمی‌خیزم و کمی دورتر نزدیک جدول خیابان، داخل سطل زباله می‌اندازم. جیب‌هایم را به دنبال سوییچ می‌گردم و پیدایش که می‌کنم به سمت ماشین سفید رنگم قدم برمی‌دارم. ماشینی که هدیه قبولی‌ام در دانشگاه بود و داداش طاها برایم خرید. هر چند که دیگر کمی قدیمی شده بود و گاهی حسابی خودش را برایم لوس می‌کرد و دستم را در پوست گردو می‌گذاشت اما دوستش داشتم. آن‌قدر که به جایگزین کردن‌اش فکر نکنم.
غوطه‌ور در افکارم، پایم را بالا می‌آورم تا به آن سوی جدول قدم بگذارم اما... . چیزی که حس می‌کنم پرواز و جهش میان خیابان پر رفت و آمد است و هراس از افتادن که قلبم را چنگ می‌اندازد. چشمانم را می‌بندم و دستانم را به جلو پرتاب می‌کنم تا شاید تکیه گاهی بیابم و خود را میان زمین و آسمان نگه دارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,536
مدال‌ها
7
و نمی‌دانم چه می‌شود. انگار میان آسمان و زمین خشک شده‌ام. چشم باز می‌کنم و با ترس جلوی پایم را نگاه می‌کنم. پاهایم روی زمین، درست روی آسفالت خیابان هستند. این یعنی شانس به من رو کرده و با سر به میان ماشین‌های در حال حرکت در خیابان سقوط نکرده‌ام. نفسی که در س*ی*ن*ه‌ام گیر کرده را با فشار بیرون می‌فرستم و بعد نفس‌های بعدی را پر هیجان به درون ریه‌ام می‌فرستم.
- حال‌تون خوبه خانم؟
با شنیدن صدای نا‌آشنا سر می‌چرخانم و مرد جوانی را می‌بینم که در نزدیکی من ایستاده و بازوی راستم را در دست گرفته است.
- صدام رو می‌شنوین خانم؟ حال‌تون خوبه؟
چشمان گرد شده از ترس و بهت‌ام را به او می‌دوزم و نگاهش می‌کنم.
- سعید بیارش این‌جا یکم بشینه. بنده خدا تو شوکه.
همان دستی که بازویم را گرفته مرا تا کنار جدول می‌کشاند و کمک می‌کند تا بنشینم. بعد عقب می‌رود و من جلوی چشمان بهت زده‌ام بطری آبی می‌بینم. ناخودآگاه دست جلو می‌برم تا بطری را بگیرم. کمی می‌لرزد اما آن‌قدر توان دارم تا بطری را میان انگشتانم بگیرم و به لب‌هایم بچسبانم.
- بهتری عزیزم؟
این صدای زنانه، همان است که سعید نام ناجی مرا صدا زده بود.
نگاهش می‌کنم. زنی جوان با نگاهی جنگلی و چهره‌ای گندم‌گون و چادر بندری نازک آبی‌رنگ که صورتش را قاب گرفته و دستک‌اش را روی شانه‌اش انداخته است؛ به همان شیوه همه زنان جوان بندرنشین. کودک شش یا هفت ماهه ریزه‌ای هم در آغوش دارد که شباهتی به خودش ندارد. مرد جوان سعید نام می‌آید کودک ریز جثه با آن چشمان سیاه براق را از آغوش زن می‌گیرد و چند قدمی عقب می‌رود.
سری تکان می‌دهم به جای زبانی که از ترس، چوب خشکی شده در دهانم و از جایش نمی‌جنبد. زن، بطری آب را از دستم می‌گیرد و کمی آب داخل مشتش می‌ریزد و ناگهان مشت پر آبش را به صورتم می‌پاشد. نتیجه کار ناگهانی‌اش هین بلندی‌ست که از گلویم خارج می‌شود و تنی که هول‌زده تکان می‌خورد.
- ببخش که ترسوندمت اما یه شوک دیگه لازم داشتی تا به خودت بیای. این رو همیشه بی‌بی جانم میگه.
لهجه بندری‌اش با آن لبخندی که کمی شیطنت قاطی‌اش است لبخند لرزانی روی لب‌هایم می‌آورد. نفس رفته‌ام که باز می‌گردد، زمزمه‌وار تشکری بر زبان جاری می‌کنم و لب‌هایم را به رسم لبخندی بزرگ‌تر به دو سوی صورتم می‌کشم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,536
مدال‌ها
7
صدای فریاد حاج علی‌محمد آن هم درست بعد از وصل تماس، مرا در بهتی فرو می‌برد که زبانم را بند آورده است.
- این‌طوری می‌خوای برای نوه من مادری کنی؟ که ول بگردی تو خیابون‌ها و با این و اون بپری و آبروی من پیرمرد رو تو این شهر ببری؟ حیف اسم مادر که روی خودت گذاشتی.
نمی‌دانم نام احوال‌ام را بهت و حیرت بگذارم یا خشم یا شاید هم هر دو. حاجی بدون لحظه‌ای مکث توهین و افتراست که به منِ از همه جا بی‌خبر می‌بندد و اجازه حرف زدن هم نمی‌دهد.
- حاج... .
صدای‌ خش‌‌دار و دو رگه شده‌اش را دوباره بالا می‌برد و اجازه صحبت را از من می‌گیرد.
- فقط گوش کن دختر خانم، تو که سنگ نوه من رو به س*ی*ن*ه می‌زنی و بهش یاد دادی مادر صدات کنه و تو روی من بزرگ‌تر بایسته، همه خط قرمزهات رو رد کردی. این عکس و فیلم‌هایی که دستم رسیده این رو میگه نه من. هر چند همون پنج سال پیش هم نشون دادی با اون گندی که زدی و بعدش نمی‌دونم چه‌طور جمع و جورش کردی، انتخاب دختر من اشتباه بوده.
هراسی که به دلم افتاده را گوشه‌ای رها می‌کنم و مانند خودش صدایم را کمی بالا می‌برم تا شاید حرف‌هایم را بشنود.
- حاجی از چی حرف می‌زنین؟ میشه بفرمایین چه خبطی کردم که خودم خبر ندارم؟ پنج سال پیش یه سری نارفیق برام پاپوش دوختن و من همون موقع این رو بهتون ثابت کردم. من هیچ خبط و خطایی نکردم حاج آقا. از خودم مطمئنم. این که باز کی برام داستان درست کرده تا دوباره شما رو به جون زندگی‌ام بندازه رو نمی‌دونم اما... .
- زبونت مثل همون وقت‌ها درازه دختر خانم. همون موقع که سنی هم نداشتی همین‌قدر خوب دست پیش رو می‌گرفتی. ولی خوب گوش کن ببین چی میگم؛ اگه بهم ثابت نشه که بی‌گناهی، این‌تو بمیری دیگه از اون‌ تو بمیری‌ها نیست. پشت گوش‌ات رو دیدی که بذارم یه بار دیگه چشم‌ات به نوه من بی‌افته. کور خوندی اگه فکر کردی می‌ذارم یادگار دخترم زیر دست تو بزرگ بشه. اون مردکی که اون‌طوری تو رو وسط خیابون به اون شلوغی بغل گرفته کیه دختر خانم که ادعای دختر پیغمبری می‌کنی؟ با اون سر و وضع خودت رو تو بغل کی انداختی؟
نمی‌دانم قلبم می‌زند یا نه؟ تنها چیزی که می‌فهمم صدای حاجی‌ست که بارها در سرم تکرار می‌شود. کدام مرد مرا در آغوش گرفته آن هم وسط خیابان پر رفت و آمد؟! از چه چیز حرف می‌زند؟ مرا در آغوش گرفته؟ من؟!
- من متوجه نمی‌شم حاجی. در مورد چی حرف می‌زنین؟ توی این چند سال چند بار پام رو کج گذاشتم که این‌قدر راحت بهم بهتون می‌زنین؟ کدوم مرد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,536
مدال‌ها
7
صدای غریدن‌اش آن‌قدر ترسناک است که ناخودآگاه گوشی را کمی از گوشم دور می‌کنم.
- کدوم مرد؟ همینی که امشب خودت رو تو بغل‌اش ول دادی. همون مردک... .
انگار تکه‌های پازل توی سرم کنار هم چیده می‌شوند و منظور حاجی را متوجه می‌شوم. بی‌شک منظورش همان مرد سعید نامی‌‌ست که اگر نبود امشب را باید مهمان غسال‌خانه می‌بودم.
- شما خدا نیستین که به همین راحتی قضاوت می‌کنین حاج آقا. شما که خدا و پیغمبر حالی‌تونه، همون خدا بهتون اجازه قضاوت کردن بقیه رو نمی‌ده. اون کسی که دنبال من راه انداختین تا مدام حواس‌اش پی من باشه تا پام رو کج نذارم بهتون نگفته پام گیر کرد به جدول کنار خیابون و اون آقا اگه من رو نگرفته بود الان باید جنازه‌ام رو از سردخونه تحویل می‌گرفتین؟ یا شاید هم بهش گفتین هر جور شده علیه‌ام مدرک جور کنه تا بتونین تمنا رو ازم بگیرین؟ اون آقا با همسرش و بچه‌اش بود. گزارش غلط بهتون دادن حاجی. بهش بگین عکس‌ها و فیلم‌های بعدش رو هم نشون‌تون بده تا متوجه بشین موضوع چی بوده.
بعد بی‌آن‌که اجازه حرف دیگری بدهم، تماس را قطع می‌کنم. حرص و خشم لرزی بی‌سابقه به تن‌ام انداخته است. آن‌قدر میان دریای خروشان خشم‌ام غرق‌ام که جعبه پر از مروارید را روی سرامیک‌های کفِ خانه پرت می‌کنم و از جایم برمی‌خیزم.
به آشپزخانه می‌روم و لیوانی را از آب‌چکان برمی‌دارم و زیر شیر آب می‌گیرم. پر که می‌شود لاجرعه همه را سر می‌کشم اما هیچ فایده‌ای ندارد. دوست دارم همه چیز را با دست و دندان بدرم و به گوشه‌ای بی‌اندازم. سرم را زیر شیر آب می‌گیرم و قطرات آب که میان موها و روی صورتم روان می‌شود، کمی، تنها کمی از شعله آتش درون‌ام را می‌کاهد. آن‌قدر که افکار در هم گره خورده‌ام را کناری بزنم و کمی فکر کنم.
اهرم شیر آب را بالا می‌دهم و همان‌طور که آب از سر و صورتم سرازیر است و گردن و شانه‌هایم را هر لحظه بیشتر از پیش خیس می‌کند، از آشپزخانه خارج می‌شوم. به کنار میز نهارخوری که می‌رسم، کف دستم را به کنار لگ طوسی‌ام می‌کشم و گوشی‌ام را با شتاب برمی‌دارم و روی اسم طاها ضربه می‌زنم.
- الو، ستاره! چیزی شده این موقع زنگ زدی؟ تمنا خوبه؟
صدای خسته و گرفته‌اش نشان از خواب بودن‌اش دارد اما من آن‌چه اتفاق افتاده را بی‌کم و کاست برایش تعریف می‌کنم. از حربه جدید حاجی می‌گویم برای بی‌آبرو کردن من و حذفم از زندگی تمنا و همه حرف‌ها و بازی‌هایی که در این مدت برای گرفتن تمنا انجام داده است.
- ستاره، برای همین بهت گفتم از خیر تمنا بگذر چون حاجی رو می‌شناختم و می‌دونستم چه‌طور با روح و روانت بازی می‌کنه. هنوز هم نظرم همونه. برگرد مشهد و به زندگیت ادامه بده. برو آموزش ببین تو همون رشته‌هایی که آرزوشون رو داشتی. برو درس بخون، جوونی کن، لذت ببر از زندگیت. خودت رو بند... .
خشمگین از این‌که هم‌چنان روی بی‌منطقی‌اش اصرار دارد، بی‌آن‌که بخواهم صدایم بالا می‌رود.
- داداش! زنگ نزدم که این‌ها رو بهم بگی. من انتخاب‌ام در هر صورت تمنا‌ست. میگی استعدادم رو حروم کردم؟ اصلاً برام مهم نیست. جوونی نکردم؟ کنار تمنا بهترین روزهای عمرم رو می‌گذرونم. بچگی نکردم؟ باز هم مهم نیست تا وقتی تمنا رو دارم. داداش! اگه حاجی تمنا رو ازم بگیره می‌میرم. تمنا همه زندگی منه. من هم همه اون چیزی هستم که تمنا می‌خواد. تمنا رو بسپرم به اون تا ازش یه غلام حلقه به گوش دیگه مثل صابر و دخترهاش بسازه؟ حرف‌های آبجی صنوبر رو فراموش کردی؟ پس فکر کردی چرا بچه‌‌اش رو به من شونزده ساله سپرد؟ داداش! زنگ زدم که یه بار فقط یه بار برادرم باشی و پشتم بایستی که نذاری حاجی... .
- پشتت بایستم که زندگیت رو بیشتر از این حروم کنی؟ این رو از من نخواه ستاره. تمنا رو بسپر به حاجی و برگرد مشهد؛ این حرف آخر منه.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,536
مدال‌ها
7
درد می‌چکد از چشمان دل‌تنگم، بعد از تماس دخترکم که از دل‌تنگی من زار میزد و حالا همه وجودم از عجز به درد افتاده است. خون می‌گریم از این ناتوانی که نمی‌توانم آن‌طور که باید مادرانه‌هایم را به پای دخترک‌ام بریزم. مادرانه‌هایی که زیر دست و پای قدرت حاجی و لج‌بازی‌های برادرم مظلومانه و بی‌رحمانه در حال له شدن است.
حاج علی‌محمد، یک هفته است دخترکم را بی‌میل و رغبت خودش در خانه‌اش نگاه داشته و می‌دانم باز با حرف‌هایش روح و روان تمنایم را به باد داده است. این همه نامهربانی را نمی‌فهمم. این همه لج‌بازی و غرور را درک نمی‌کنم.
نمی‌دانم این دنیا وقت رفتن چه در مشت ما می‌گذارد که چیزی جز مهربانی و عطوفت به یک‌دیگر هدیه می‌دهیم. کاش از خر شیطان پایین بیاید و بگذارد دخترکم به آغوش‌ام برگردد، هر چند که مرا مادر نداند.
بینی‌ام را بالا می‌کشم و دست بر لبه تخت تمنا می‌گیرم و از جایم برمی‌خیزم و برای بار هزارم با خود تکرار می‌کنم« با زار زدن و گریه کردن که چیزی درست نمی‌شود»؛ حتی اگر آب‌ و هوای ابری دلم ادامه این گریه را بخواهد.
برمی‌خیزم و با انگشتانم مسیر مرطوب اشک را بر روی گونه‌هایم دنبال می‌کنم. به درگاهی در که می‌رسم روی پنجه پا می‌چرخم و نگاهی به دور تا دور اتاق دخترکم می‌اندازم. اتاقی پر از صورتی‌ها، یاسی‌ها و طلایی؛ درست مانند اتاق شاهزاده‌های داستان‌ها و انیمیشن‌ها. حالا تمیز و مرتب شده و آماده استقبال از پرنسس زیبای من است. استقبالی که نمی‌دانم چند ساعت یا چند روز دیگر اتفاق خواهد افتاد. یا شاید با این وضعیت هیچ‌گاه نشود.
عروسک‌های کوچک و بزرگ نشسته بر روی قفسه، کتاب‌های داستانی چیده شده بر روی کتاب‌خانه دیواری، عروسک پاتریک که تنها محض صورتی بودن‌اش روی روتختی یاسی رنگ‌اش خوابیده و لباس‌های رنگارنگ و زیبایی که داخل کمد صورتی رنگ‌اش به انتظار عطر تن دخترکم از لای در به بیرون سرک می‌کشند. انگار همه اتاق یا درست‌ترش این‌است که همه خانه دل‌تنگ حضور پر انرژی اوست.
بی‌مکث سر بر می‌گردانم و با همه قدرتِ باقی مانده، بغض را همراه با بزاق دهانم قورت می‌دهم و درب اتاق را پشت سرم می‌بندم. روی میز نهارخوری، کنار بساط همیشه پهن وسایل ریسه و تاج، به لیست سفارش‌هایی که باید تا فردا صبح تحویل دهم نگاهی می‌اندازم. در یک نگاه می‌توان فهمید در یک هفته گذشته هیچ کار خاصی انجام نداده‌ام. او که نباشد انگار نه تنها دلم که هوش و حواسم، دست‌هایم و قلبم را هم با خود می‌برد. این دو روز اخیر هم با آن تهمت‌هایی که حاجی سیلی کرد و به صورتم کوبید توانی برای کار کردن ندارم اما سفارشاتی که قول‌شان را داده‌ام را باید تمام کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,536
مدال‌ها
7
پشت میز می‌نشینم و گوشی‌ام را در دست می‌گیرم و میان پلی لیست، به دنبال آهنگی می‌گردم و رویش ضربه می‌زنم. گوشی را کنار می‌گذارم و سرم را گرم دنیای خوش رنگ و لعاب و پر زرق و برق ریسه‌ها کرده و زیر لب با خواننده زمزمه می‌کنم.
- عطر تو از این کوچه دل نمی‌کنه
به عابرها حسودی می‌کنم به هر کی این‌جا قدم می‌زنه
چه‌طور فراموشت کنم به من بگو
از کجا رد بشم که عطرت رو کسی نمی‌زنه؟
عطر تو تا ابد از این کوچه دل نمی‌کنه
بیا و برگرد دوباره موهات رو تاب بده
گلدون‌هات رو آب بده بذار هوای خونه تازه شه
گل‌های پیرهنت، حس خوب دیدنت
نفس کشیدنت، عطرت بی‌اندازه شه
« صالح کامرانی»
او می‌خواند و من مرواریدها و کریستال‌های ریز و درشت را درون سیم می‌کشم و می‌تابانم و به ریسه شکل می‌دهم.
میان کشمکش ذهن پر سر و صدای من و انگشتانی که فرز و چابک مرواریدها را میان شاخه‌های سیم‌ شکل می‌دهند، صدای آهنگ قطع می‌شود و ملودی آرام زنگ گوشی به گوش می‌رسد.
دست از کار می‌کشم و به صحفه گوشی نگاه می‌کنم. نام صابر را که بر روی صفحه می‌بینم چیزی در دلم تاب می‌خورد و چون برگ خزان زده درختی پایین می‌افتد. ریسه را بی‌احتیاط رها کرده و روی آیکون سبز رنگ انگشت می‌کشم و به سرعت گوشی را کنار گوشم قرار می‌دهم.
- چیزی شده آقا صابر؟ تمنا خوبه؟
سکوت پشت خط ضربان قلبم را به بی‌نهایت می‌رساند و این بار با نیرویی که هر لحظه بیش از پیش به قه‌قرا می‌رود نام‌اش را به زبان می‌آورم.
- آقا صابر!
صدای پوف کلافه‌اش را می‌شنوم و بعد صدای آرام همیشگی‌اش را.
- این همه نگرانی طبیعی نیست ستاره خانم. تمنا حالش خوبه. خیالت راحت باشه، پیش زهراست، داره بازی می‌کنه.
نفسی که میان سی*ن*ه‌ام جا مانده را با شدت بیرون می‌فرستم.
- نصف عمرم کردین، پس چی شده که تماس گرفتین؟
- چرا فکر می‌کنی باید چیزی شده باشه که من به شما... .
- چون همیشه همین‌طور بوده. حاجی گفتن زنگ بزنین، نه؟
سکوت دوباره‌اش مرا مطمئن می‌سازد که بی‌شک پیامی از سوی پدرش دارد.
- پس درست حدس زدم. باز چه برنامه‌ای برای من... .
- حاجی گفت بهت بگم نهار رو بیای این‌جا، هم یه صحبتی داره، هم این‌که بعد از نهار با تمنا برگردی خونه.
نمی‌دانم چرا حسی میان قلب‌ام سر بیرون می‌آورد و گفته‌های صابر را نفی می‌کند. بعد از تماس دو روز پیش حاجی با آن همه توهین، افترا و تحقیر، این کوتاه آمدن چندان طبیعی به نظر نمی‌آید. چیزی به داغی مواد مذاب در سی*ن*ه‌ام می‌جوشد و هر چه بر سر راه می‌بیند در چشم برهم زدنی می‌سوزاند و جلو می‌رود. در این لحظه تنها آرزویم این است که تمام آن‌چه در فکر بی‌قرارم می‌گذرد، فکری عبث و باطل باشد.
- نگرانیت رو درک می‌کنم، اما حاجی به من و حاج خانم گفته از حرف‌هاش برگشته و فهمیده اون عکس‌ها دروغن، پس نگران نباش. زود بیا، برای نهار منتظرتیم. تمنا هم خیلی دل‌تنگته.
تنها کلمه‌ای که از میان دندان‌هایی که از دل‌شوره و نگرانی به هم چفت شده‌ام بیرون می‌زند« میام» ی بود که آرام و زمزمه‌وار خارج می‌شود.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,536
مدال‌ها
7
نه می‌دانم چه خبر است و نه درک می‌کنم. نمی‌دانم دعوت به نهاری معمولی‌ست یا مراسم عذرخواهی مخصوص حاج علی‌محمد. اصلاً نمی‌دانم این‌جا چه می‌کنم؟! اما زنگ خطری در سرم بی‌لحظه‌ای سکون صدا می‌دهد. این‌که این‌جا آمدنم نقشه‌ای باشد از سوی حاجی قابل درک بود اما حالا با این شرایط... هیچ نمی‌دانم.
- میوه بردار ستاره جان، قابل به تعارف نیست.
سر که بالا می‌آورم صفورا دختر کوچک حاجی که بیشترین شباهت را هم به او دارد را با ظرف بزرگ میوه جلوی رویم می‌بینم. لبخندی نمایشی بر لب‌ می‌نشانم و بی‌توجه به ظرف پر و پیمان از چندین نوع میوه، دست بالا می‌آورم و انگشتانم را روی اولین میوه‌ای که لمس می‌کنند جمع می‌کنم و داخل پیش دستی روی میز می‌گذارم و زیر لب ممنونی زمزمه می‌کنم. نمی‌دانم چه‌ میوه‌ای‌ست و برایم مهم هم نیست؛ بی‌شک قصد خوردنش را ندارم.
- تمنا کجاست صفورا خانم؟
صفورا قد راست می‌کند و ظرف بزرگ و سنگین میوه را که انگار به سختی در دست‌هایش نگه داشته بود، روی میز می‌گذارد و دستی به پیراهن سبز رنگ حریر پر از گل‌های درشت صورتی که بر روی شلوار ساتن سوزن‌دوزی شده‌اش پوشیده، می‌کشد و روی کاناپه رو‌به‌روی من درست کنار مادرش می‌نشیند.
- خونه صفیه‌‌ست. سرش با زهرا و هانیه گرمه ستاره جان، میاد کم‌کم.
لبخندهای مصنوعی و کجی که روی لب‌هایش می‌نشاند، نشان از کلافگی و پنهان کردن چیزی دارد. همان چیزی که از بدو ورودم در چهره زیور خانم که مدام نگاه می‌دزد و صابری که سکوت پیشه کرده و مدام دست‌هایش را در هم گره می‌زند و باز می‌کند، هم دیده‌ام.
دعوت به نهار آن هم وسط هفته از طرف شخصی که دو روز پیش مرا به باد تهمت و افترا گرفت به اندازه کافی شبهه‌ برانگیز بود و حالا این چهره‌های به ظاهر شاد و لبخندهای کج و کوله بر لب‌هایشان و اضطرابی که از حرکاتشان معلوم است مرا مطمئن می‌سازد حاجی نقشه‌ای دیگر برایم کشیده است.
- تا میوه‌ات رو بخوری تمنا هم میاد مادر. صفورا، برای ستاره جان سیبش رو پوست بگیر.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین