جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [تمسک به تمنا] اثر «تارا مطلق کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Tara Motlagh با نام [تمسک به تمنا] اثر «تارا مطلق کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 872 بازدید, 42 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [تمسک به تمنا] اثر «تارا مطلق کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tara Motlagh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tara Motlagh
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,536
مدال‌ها
7
نگاهی به پیش دستی‌ام می‌اندازم و سیب سبزی که هیچ‌وقت علاقه‌ای به خوردنش نداشتم را میانش می‌بینم. کف دستم را بالا می‌آورم و روبه‌روی صفورای نیم‌خیز شده می‌گیرم.
- ممنون حاج خانم، خودم پوست می‌گیرم.
و سیب سبزی که ترش بودن از سر و رویش می‌بارد را با اکراه به دست چپم می‌دهم و چاقوی دسته سفید کنارش را برمی‌دارم.
- حاج‌ آقا هم تشریف ندارن انگار.
- میاد الان، داره نماز می‌خونه.
پوزخندی که بر روی لب‌هایم می‌روید که هر چند جلوگیری از آن از توان من خارج است، اما واقعی‌ست. نمی‌دانم خدا این نماز را قبول می‌کند یا نه. نماز شخصی که تهمت می‌زند و ظلم می‌کند حقش قبولی‌است؟!
- قبول باشه انشاالله.
با صدای یاالله حاجی، سیب پوست گرفته شده که حالا بوی طعم ترشش هم زیر بینی‌ام زده، داخل پیش دستی رها می‌کنم و از جایم برمی‌خیزم؛ به احترام مردی که برای از پای انداختن منِ بیست و سه ساله حاضر است دست به هر کاری بزند حتی اگر خلاف آموزه‌های دینی‌اش باشد.
حاج علی‌محمد با آن قامت متوسط و لاغر، پوست گندمی، ریش‌های بلندی که حالا یک دست سفید شده‌اند و موهای تنک شده در جلوی سر، بینی گوشتی و بزرگ و چشمانی ریز که در گودی سیاه رنگ حدقه‌ چشمانش نشسته‌اند، با سری پایین انداخته و تسبیح سندلوس قرمز رنگی در دست وارد می‌شود و در جواب سلام و قبول باشدمان سری تکان می‌دهد و روی تک مبلی در راس می‌نشیند و بعد بفرمایی می‌زند.
- خوش اومدی دختر خانم.
در جوابش نه چشمانم را از آن سیب سبز منحوس می‌گیرم و نه سر بالا می‌آورم. تنها« ممنون حاج آقا» یی زیر لب زمزمه می‌کنم و به نگاه کردنم به آن سیب سبز پوست گرفته که کم‌کم آثار اکسید شدن روی بدنه بدون پوستش ظاهر می‌شود، ادامه می‌دهم.
- من اون کسی رو که اخبار غلط بهم داده بود، تنبیه کردم. متوجه شدم که همه چی رو نگفته و فقط یه بخشی از اتفاقی که برای شما افتاده بود رو گفته.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,536
مدال‌ها
7
پوزخندی که می‌رود روی لب‌هایم بار دیگر شکل بگیرد را با دندان گرفتن لبم، مهار می‌کنم. تیزی نگاه آن چشمان ریز هم مرا وانمی دارد تا نگاهش کنم یا حرفی بزنم.
- ما که از ستاره جان مطمئن بودیم حاجی، در دهن مردم‌ رو هم که نمی‌شه بست. خدا رو شکر که همه چیز به خیر و خوشی تموم شد.
این خیر و خوشی را هم نمی‌دانم به پای کدام قسمت این ماجرا ببندم که نه خنده‌ام از حصار دندان‌هایم بیرون بزند و نه شامل پوزخند ساکن بر لب‌هایم شود و آن را به جنبش در آورد.
- بله حاج خانم، به هر حال همه چیز مشخص شد ولی تنها زندگی کردن یک دختر مجرد با یه بچه هفت ساله درست نیست.
می‌دانستم؛ می‌دانستم این راه به ترکستانی ختم می‌شود که برایم در خیال‌هایشان ساخته‌اند.
- اون دوره‌ای که تنها زندگی کردن خانم‌ها عیب و ایراد بود گذشته حاج‌آقا. من برای خودم و زندگی‌ام ارزش قائلم و حاضر نیستم راهم رو کج برم. به خودم اطمینان دارم و از خط قرمزهای خودم رد نمی‌شم. اگه به خودم مطمئن نبودم اون‌قدر هم خودخواه نبودم که تمنا رو قاطی زندگیم کنم. آبجی صنوبر خدابیامرز هم اون‌قدر شناخت رو من داشت که بچه‌اش رو به من بسپره.
صدای تق‌تق بر هم خوردن مهره‌های تسبیح قرمز رنگ میان انگشتان حاجی، توی سرم صدای آونگ می‌دهد.
- دختر خانم، این‌هایی که میگی از نظر خودت چه درست، چه غلط فقط نظر خودته. این‌جا یه شهر تقریباً کوچیکه، خیلی‌ها هم من و خانواده‌ام رو می‌شناسن و می‌دونن نوه من داره با عمه‌اش که یک دختر بچه‌ست زندگی می‌کنه.
تاکیدش روی بچه بودن من، سرم را به کام آتشی سوزنده می‌کشاند. دهان باز می‌کنم تا حرفش را اصلاح کنم؛ که بگویم هفت سال پیش، کودکی‌ام را میان تن کوچک تمنا و آغوش کوچک شانزده‌ ساله‌ام رها کردم؛ اما دست بالا می‌آورد و حرف‌هایش را ادامه می‌دهد.
- می‌دونم چی می‌خوای بگی که بچه نیستی و از پس زندگیت برمیای. که خرج خودت و تمنا رو خودت تنها درمیاری؛ با همون زلم و زیمبوهایی که درست می‌کنی و به خلق‌الله می‌فروشی. حرف من این‌ها نیست. حرف من تنهاییته. این‌که سایه سر نداری. یه مرد که بتونه وقتی لازمه دستت رو بگیره و حواسش به تمنا هم باشه. اصرار من روی صابر به خاطر اینه که دایی تمناست. تمنا از گوشت و خون خودشه... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,536
مدال‌ها
7
نفسم را با شعله خشمی که هر لحظه بیش از پیش در درونم زبانه می‌کشد، بیرون می‌فرستم و حرفش را قطع می‌کنم.
- حاج آقا! اون دوران گذشت که دو نفر رو به زور پای سفره عقد می‌نشوندن چون فکر می‌کردن صلاح‌شون در اینه. آقا صابر پزشکه، مرد محترمی هم هست، جای برادری همه جوره خوب هستن اما فقط جای برادری. شما برای پسرتون که این همه سال درس خونده و زحمت کشیده که زندگی و آینده خوبی داشته باشه ارزش قائل نیستین. اصلاً ازش پرسیدین که چه حسی به من داره؟ شاید یه نفر دیگه... .
- ستاره خانم!
صدای محکم صابر میان صدای فریادگونه من، صحبتم را قطع و حواسم را با نگاه پر خواهشش که سکوتم را طلب می‌کند پرت می‌نماید. اما خشمی که درونم را آتش زده است نمی‌گذارد زبان به کام نگه دارم.
- من نمی‌فهمم چرا شما ساکت می‌مونین آقا صابر چرا نمی‌گین که... .
- ستاره خانم!
صدای بلندش باز مرا به سکوت دعوت می‌کند. احساس می‌کنم کمی دیگر از بی‌نفسی و بی‌هوایی ناشی از فعالیت غیرطبیعی و خشمگین قلبم، غزل خداحافظی را خواهم خواند. انگار چیزی مانند تخته سنگی بزرگ روی سی*ن*ه‌ام جا خوش کرده است. دست می‌گذارم روی سی*ن*ه‌ام که از سختی نفس کشیدن در حال انفجار است. دلم فریاد زدن می‌خواهد اما... .
- من... قصد ازدواج ندارم حاج آقا. نه الان نه هزار سال دیگه. تمنا برای همه زندگی من کافیه. اگه اجازه بدین رفع زحمت... .
نیم‌خیز شده و نشده، حاجی صدایش را بلند می‌کند.
- بشین دختر خانم. امروز این مسئله حل میشه. دیگه بسه هر چی صبر کردم. همه‌اش تقصیر برادرته که بچه‌اش رو ول کرده به امان توی بچه‌تر.
انگار پیش‌بینی‌ام به حقیقت پیوسته است. می‌دانستم که او بالاخره زمین و زمان را به هم خواهد دوخت تا آن شود که خود بی‌منطق و خودخواهش می‌خواهد. راست می‌گوید؛ تقصیر طاهاست که پشتم را از حضور و حمایت‌ برادرانه‌اش خالی کرده تا او هر چه دلش خواست با من کند.
در این وانفسا صدای زنگ گوشی‌ام سکوت را مهمان جمع پر تنشمان می‌کند. گوشی را از داخل جیب مانتوی مشکی رنگم خارج می‌کنم و از جایم برمی‌خیزم. با ببخشیدی که آرام بر زبان می‌آورم، با قدم‌های شتاب‌زده و عصبی به سمت آشپزخانه که سبک قدیمی‌اش را پس از بازسازی حفظ کرده است، می‌روم. آشپزخانه‌ای که با همه تلاشی که شده تا زیبا به نظر برسد، پر است از رنگ‌هایی که هیچ سنخیتی با هم ندارند و این همه رنگ‌های نا به‌جا که آشپزخانه همیشه تمیز و مرتب زیور خانم را بی‌نظم و شلوغ می‌نماید، مرا بیش از پیش عصبی می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,536
مدال‌ها
7
شماره‌ای که روی صفحه افتاده ناشناس است. دلم می‌خواهد بی‌خیال فرد تماس گیرنده شوم اما صدای ملودی آرام آن هم روی اعصاب متشنجم خط می‌اندازد. شاید هم یکی از سفارش‌ دهندگان باشد. انگشت روی آیکون سبز می‌کشم و «بله» ای بلند بر زبان می‌آورم. صدای پشت خط قطع و وصل می‌شود و پس از چند بار بله و الو گفتن‌های بی‌نتیجه، با دستی لرزان تماس را قطع می‌کنم.
نگاهم روی لیوان بلور دسته‌داری که وارونه روی سبد کنار سینک ظرف‌شویی ایستاده، می‌ماند. دستم را جلو می‌برم و لیوان را برمی‌دارم و زیر شیر آب می‌گیرم. پر که می‌شود به سمت دهانم می‌برم اما صدای حرف‌زدن‌هایی که از داخل پذیرایی به گوشم می‌رسد، مرا از نوشیدن باز می‌دارد.
لیوان را روی سینک رها می‌کنم و خود را به درگاهی آشپزخانه می‌رسانم. آن‌چه می‌شنوم از باورم خارج است. انگار حتی ذره‌ای مرا داخل آدم حساب نکرده‌اند و تصمیم خود را گرفته‌اند. تپش‌های قلبم به فراتر از شمارش رسیده‌اند؛ آن‌قدر محکم و بی‌وقفه می‌نوازند که هر لحظه انتظار شکستن استخوان‌های قفسه س*ی*ن*ه‌ام را دارم. ناتوان و بی‌رمق و خسته دست بر دیوار می‌گیرم تا خرده‌های وجودم روی زمین آوار نشوند.
صدای صفورا به گوشم می‌رسد که از آرایش موهای بلندم می‌گوید و مدل‌های زیبایی که آرایشگر می‌تواند رویشان پیاده کند. از آرایشگر آشنایی حرف می‌زند که با او صحبت کرده و قول و قرار گذاشته است و من مات و مبهوت میان آشپزخانه بی‌هیچ حرکتی ایستاده‌ام.
نمی‌دانم چه می‌شود؛ نمی‌فهمم چه‌طور آن قیچی دسته آبی جای گرفته در پنل ابزار را با چشمان تار شده‌ از اشک‌هایی که نمی‌دانم چه موقع جوشیده‌اند، شکار می‌کنم. به سویش پا تند می‌کنم و قیچی را در مشت می‌گیرم و از آشپزخانه خارج می‌شوم. جایی رو‌به‌روی این قوم از خدا بی‌خبر می‌ایستم. این‌ها که کمر بسته‌اند به نابودی تمام زحماتی که در این هفت سال کشیده‌ام. برای ساختن دنیایی که دخترکم نشود یکی از همین آدم‌ها که از خودش اختیاری نداشته باشد، فکر و اندیشه‌ای نداشته باشد، خودش نباشد.
دست چپم را به پشت سرم می‌برم و گیس بلند همیشه بافته‌ام را با دست از داخل مانتوام بیرون می‌کشم. در چشم بر هم زدنی، میان سکوت پر بهت و جلوی چشمان گرد شده‌ از حیرت‌شان، دو لبه تیغه‌های قیچی را بالای گیس بافته شده‌ام می‌گذارم و با چند حرکت، گیس بافته شده را بریده و جلوی پاهایم همراه با اشکی که از چشمانم پایین می‌افتد، روی زمین رها می‌کنم. کنترل صدای حنجره‌ای با این حجم از بغض آن‌قدر سخت است که می‌شود فریادی بلند و لرزان و از گلوی دردناکم بیرون می‌زند.
- این هم عروستون. بردارین ببرینش آرایشگاه درستش کنین. به قول حاج آقا زلم و زیمبو هم که خودم می‌تونم درست کنم. همیشه که نمی‌شه انداخت به خلق‌الله. یه وقت‌هایی هم خود آدم استفاده می‌کنه. از قدیم گفتن آسیاب به نوبت. لازم بود بگین تو چند دقیقه درست می‌کنم.
و بعد قیچی را هم از میان دست لرزانم خارج و روی گیسی که حالا بافت‌هایش از هم باز شده و تارهایش مانند بادبزنی روی قالی دست‌بافت گل ابریشم پخش شده، می‌اندازم. اشکی که از چشمانم بی‌امان پایین می‌ریزد را با کف دست پاک می‌کنم و سر می‌چرخانم و تصویر تار تمنا را جایی میان درگاهی درب ورودی می‌بینم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,536
مدال‌ها
7
سر کوچکش را روی بازویم جابه‌جا می‌کند و صورتش را بالا می‌گیرد و به چشمان خسته و خواب‌آلوده‌ام زل می‌زند. دخترک زیبایم در این چند روز آن‌قدر لاغر شده که استخوان گونه‌هایش بیرون زده است. دست چپم را که پشتش آنژیوکت آبی‌رنگ آزار دهنده‌ای با چسب کاغذی محکم شده است، بالا می‌آورم و میان تارهای کوتاه شده موهای خوش‌حالتش می‌دوانم. موهایی که تا چند روز پیش، آرزوی بلند شدنشان بزرگ‌ترین فانتزی کودکانه‌های رنگی‌اش بود، حالا آن‌قدر کوتاه شده‌اند که تارهای کوتاهش از میان انگشتانم سُر می‌خورند. دیگر نه احتیاجی به آن گل سرهای رنگارنگ و زیبا دارد و نه به حسرت وجب کردن گیس بافته شده‌اش.
- اگه عروس بشی من باید چه‌کار کنم مامان؟ باید خونه آقاجون بمونم؟
این سوالی‌ست که در این چند روز بارها و بارها با بغضی که در نگاهش چنبره زده، پرسیده است و من هر بار یک جواب به او داده‌ام.
- نه قربون چشم‌هات برم من. تو پیش من می‌مونی. چه با دایی صابرت ازدواج کنم و چه ازدواج نکنم تو دختر منی. هیچ چیز و هیچ‌کَس نمی‌تونه این رو تغییر بده و ما رو از هم جدا کنه.
سرم را جلو می‌برم و بوسه‌ای روی چشم‌های براق از اشکش می‌زنم. چشم که باز می‌کند، قطره‌ای خود را از حصار پلکش رها کرده و روی تیغه‌ بینی‌اش راه می‌گیرد. با نوک انگشت قطره اشک را برمی‌دارم و نم نشسته در راه آمده‌اش را می‌زدایم.
- من آقا جون رو دوست ندارم. دیگه دایی صابر رو هم دوست ندارم. کاش بریم خونه خودمون مامان. اصلاً بریم یه جایی که فقط خودمون باشیم. قول میدم هیچی نخوام. برای بابا هم دیگه گریه نمی‌کنم.
بغض بالا آمده تا گلویم را قورت می‌دهم تا خود را تا چشمانم بالا نکشد و اشک نشود که کودک ترسیده‌ام را بیش از این که هست آشفته کند.
- درست میشه مامان جونم. برمی‌گردیم خونه خودمون.
در این پنج روز که نه آمدن شبش را فهمیدم و نه سر زدن طلوع صبحش را، خوراکم سرم‌هایی بوده که صابر مدام به آنژیوکت جای گرفته بر پشت دستم، وصل کرده است و هر بار با سرنگ چند مایع رنگی و بی‌رنگ داخلش تزریق می‌کند. آن‌ها را که می‌زند دنیای خواب ساعت‌ها مرا با خود همراه می‌کند و هر بار که چشم باز می‌کنم، تمنا را نشسته، دراز کشیده و یا خوابیده در کنارم دیده‌ام که نگاه ترسیده‌ و آشفته‌اش روی من دو‌دو می‌زند و لحظه‌ای از من جدا نمی‌شود.
مایوس و نا‌امید از آینده‌ای که زیر و زبرش را نمی‌دانم، کنج اتاق دخترکم در خانه حاج علی‌محمد افتاده‌ام و هر بار بابت ضعفی که این‌طور مرا از پای انداخته، دشنام‌ها ارزانی خود می‌کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,536
مدال‌ها
7
از یاد نمی‌برم آن لحظه‌ای را که تمنایم میان درگاهی خانه مرا قیچی به دست و با گیس بریده تماشا می‌کرد. با تنی لرزان و اشک‌های جاری بر صورت کوچکش جلو آمد، روی زمین کنار گیس بریده‌ شده‌ام نشست و دست لرزانش را به سمتش پیش برد و روی تارهای باز شده از همش کشید و با صدای بلند هق زد.
هنوز فراموش نکرده‌ام در همان احوال، حاج علی‌محمد ضربه نهایی‌اش را چه‌طور نثار من از هم پاشیده کرد.
- با طاها صحبت می‌کنم، جشن عقد و عروسی می‌مونه برای شهریور تا خودش بیاد. می‌مونه یه نشون که حاج خانم زحمتش رو می‌کشه.
یادم نمی‌رود که دخترکم عصر همان روز پایش را در یک کفش کرد که باید خرمن موهای خرمایی و مواجش را کوتاه کند. همان عصر زیور خانم آرایشگری آورد تا هم موهای بریده مرا نظم دهد و هم موهای تمنایم را کوتاه کند. و حاصلش شد مدل موهای کوتاه و پسرانه‌ای که منجر به هق‌هق گریه‌های هر دویمان شد. حالا موهایمان یک اندازه و یک شکل بود؛ کوتاه هم‌چون عمر آرزوهای برباد رفته‌ام.
صدای ملودی آرام گوشی‌ام مرا از آن روز که شد زلزله مخرب روح و جانمان، بیرون می‌کشد. تمنا خود را بالا می‌کشد و از روی پاتختی گوشی‌ام را برمی‌دارد.
- مامان! خاله مهناست.
نام مهنا، دخترعموی بزرگ‌تری که اگرچه در ابراز احساسات کمی لنگ می‌زند اما دوست داشتنش را میان حمایت‌های بی‌چون و چرایش و تماس‌های هر چند وقت یک‌بارش نشان می‌دهد.
گوشی را می‌گیرم و آیکون سبز را می‌کشم و گوشی را کنار گوشم قرار می‌دهم اما او فرصت بله گفتن را هم از من می‌گیرد.
- کجایی تو ستاره؟ هر چی به خونه‌تون زنگ می‌زنم کسی جواب نمی‌ده. گوشیت هم که به درد لای جرز دیوار می‌خوره. دریای به اون گندگی اون‌جا هست برو اون آشغال رو پرت کن توش بذار موج‌ها با خودشون ببرن به درک. وقتی دو خط آنتن نداره برای چی نگهش داشتی؟
- سلام.
سلام لرزان و ضعیفم، او را به سکوتی چند ثانیه‌ای وا می‌دارد.
- الو! ستاره! خودتی؟
چانه لرزان‌ از بغضم را با به دندان گرفتن لبم، کنترل می‌کنم و با نفسی محکم آن را پایین می‌فرستم.
- خودمم.
باز هم کمی سکوت می‌کند و بعد صدای فریادش را از پشت امواج تلفن به گوشم می‌رساند.
- چه خبره اون‌جا ستاره؟ چی شده؟ صدات چرا این‌جوریه؟ تمنا طوری‌اش شده؟ جواب بده ببینم. باز فشارت افتاده یا دوباره کمرت درد می‌کنه؟
نگاهم را به تمنای خیره به چشمانم می‌دوزم و دخترکم حرف نگاهم را می‌فهمد و از اتاق خارج می‌شود. نیم‌خیز خود را به تاج تخت می‌رسانم و تکیه بر آن زده و می‌نشینم.
- همه چی به هم ریخته مهنا. حاجی زده به سیم آخر میگه یا تمنا رو بهش بدم یا با صابر ازدواج کنم. طاها هم افتاده سر لج جواب تماس‌هام رو نمی‌ده و شده استخون لای زخم. چه خاکی به سرم بریزم من؟ بچه‌ام داره عین شمع جلوی چشم‌هام آب میشه.
نه فریاد می‌زند و نه نازم را می‌کشد؛ این دختر عموی به ظاهر خون‌سرد و آرام در بدترین شرایط هم خودش را حفظ می‌کند. سکوتش که کمی طولانی می‌شود، صدایش می‌زنم.
- مهنا!
- هستم، دارم فکر می‌کنم... اصلاً نگران نباش، به بردیا و مهران هم اگه زنگ زدن هیچی نگو. غیر از این‌که رگ غیرتشون خرکی بیرون بزنه، هیچ غلط دیگه‌ای نمی‌کنن. فقط یه نفر از پس اون قوم یاجوج و ماجوج و طاها بر میاد. اتفاقاً مشهده باهاش حرف می‌زنم نگران نباش همه چی درست میشه، باشه؟ صدات که خیلی خرابه، حالت چه‌طوره؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,536
مدال‌ها
7
هنوز هم باورم نمی‌شود که پس از یک هفته، دست در دست دخترکم به خانه خودمان برگشته‌ایم. باور ندارم برادرم با حاج علی‌محمد تماس بگیرد و آن‌طور کوبنده حمایتم کند و اجازه ازدواج با صابر را ندهد و از این‌که مرا آن‌طور در عمل انجام شده قرار داده بودند، مورد شماتت قرار دهد. بیشتر به خوابی خوش می‌ماند تا بیداری. می‌ترسم هر لحظه از خواب بیدار شوم و با کابوس یک هفته‌ایم در خانه حاج علی‌محمد مواجه شوم. کابوسی که حتی لحظه‌ای به تمام شدنش امیدی نداشتم.
- ستاره! حواست کجاست؟ بگیر این رو بخور دستم افتاد.
نگاه خیره‌ام را از صفحه خاموش تلویزیون تکیه زده بر دیوار روبه‌رویم برمی‌دارم و به لیوان در دست رها می‌دوزم. دخترعمویی که در عرض دو روز خود را رساند و اوضاع آشفته‌مان را در چشم بر هم زدنی تغییر داد. فرشته نجاتی که هر زمان به حضورش نیاز داشتم خودش را رسانده است. چه آن زمان که تمنای نوزاد در آغوش کوچکم بود و عزادار آبجی صنوبری که رفته بود و خانواده‌ای که آن‌قدر درگیر غم رفتنش بودند که نوزاد تازه به دنیا آمده‌اش را فراموش کردنده بودند. و منی که نمی‌دانستم چه‌طور برایش شیشه‌ای شیر آماده یا پوشکش را تعویض و یا تن کوچکش را حمام کنم. او بود که مادرانه‌هایش را خرجمان نمود، شانه‌اش را ماوای گریه‌های دل‌تنگی‌ام کرد و مهربانی‌هایش را دست نوازش کرد و بر سرم کشید. اگر او نبود من هیچ نمی‌دانستم؛ نه از بچه‌داری و نه از زندگی. او بعد از آبجی صنوبر حضور پر حمایتش را سایه زندگی‌ام کرد و من و کودکم را در پناه خود گرفت.
و چه حالا که درست در روزهای یاس و پریشانی به دادم رسیده است. مهنا راست می‌گفت که فقط رها می‌تواند از پس طاها و حاجی برآید.
دست دراز می‌کنم و لیوان بزرگی که به سویم گرفته را در دست می‌گیرم. به محتویات لیوان نگاه می‌کنم و بینی‌ام را چین می‌دهم و چهره‌ام در هم می‌شود.
- بی‌حرف و ادا و اصول همه‌اش رو می‌خوری.
- چی ریختی تو این معجونت؟ رنگ و روش که خیلی حال به هم زنه.
- حرف بی‌خود نزن بچه، بخور بذار جون بیاد به تنت. نمی‌دونم حاجی با کدوم عقلی می‌خواست تو رو عروس پسرش کنه. البته کم از عروس هم نداری ولی بیشتر به عروس مردگان شبیهی. فقط دو تا چشم قلمبه مونده تو صورتت. عین وزق شدی.
با چشمان متعجب و گرد شده‌ام نگاهش می‌کنم. چشمان قهوه‌ای‌اش از شیطنت برق می‌زند. همان چشمانی که نمونه‌اش را در صورت خود نیز دارم. این شباهت بین من و این دخترعموی فرشته خو، تنها در چشمان‌مان نیست. من و او از همه جهات شبیه هم هستیم هم ظاهر و هم اخلاق و هر دو این خصوصیات را از پدر خدا بیامرزم وام داریم. به قول مهران، من نسخه شانزده سال جوان‌تر رها هستم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,536
مدال‌ها
7
- تمنا و گندم خوابیدن؟
روی کاناپه کنار من می‌نشیند و سرش را تکان می‌دهد.
- خیالت راحت باشه، هر دوشون خوابن. حواس من رو هم نمی‌تونی پرت کنی بچه. لیوان رو سر بکش و من و خودت رو خلاص کن.
لیوان محتوی معجون بد رنگ را جلوی بینی‌ام می‌گیرم و با دو دلی بو می‌کشم. خلاف رنگ و روی افتضاحش، عطر خوبی دارد؛ عطری مخلوط از بوی خرما، دارچین و گردو. لیوان را به سمت دهانم می‌برم و آرام شروع به خوردن‌اش می‌کنم.
- دستم به اون طاهای از خدا بی‌خبر برسه یه بلایی سرش میارم که نفهمه از کی خورده. مردک خجالت هم نمی‌کشه، با خواهرش سر لج می‌افته؟
خوشی داشتن حامی‌ای چون او لب‌هایم را به لبخندی مزین می‌کند.
- چی گفتی بهش که یهو از این رو به اون رو شد؟
دستش را در هوا تکان می‌دهد و اخمی میان ابروهای کم پشت هشتی‌اش می‌نشاند.
- هر چی به دهنم اومد بارش کردم. اون‌قدر داد و هوار کردم که مسعود بیچاره قفل کرده بود.
بعد خنده‌ای می‌کند و شانه‌اش را به شانه من می‌زند. از خنده‌اش من هم می‌خندم.
- طفلی آقا مسعود، زن نگرفته که هیولا نصیبش شده. خوب بهش انداختیمت.
و بلندتر از پیش می‌خندم.
- تونستیم و انداختیم، خیلی هم دلش بخواد.
راست می‌گوید داشتن رها خود خوش‌بختی‌ست. منی که سال‌های ابتدایی زندگی تمنا را با او گذراندم خیلی خوب این را می‌دانم.
- حال حاجی رو هم خوب گرفتی؛ دمت گرم. قیافه‌اش دیدنی بود. وقتی اون وسط دست من و تمنا رو گرفته بودی و با کنایه ازش تشکر می‌کردی که« خیلی ممنون به اندازه کافی از ستاره و دخترش پذیرایی کردین»، همه خودشون رو عقب کشیده بودن و با ترس نگاهت می‌کردن.
لیوان خالی را روی میز می‌گذارم و بلندتر از قبل می‌خندم. او هم از یادآوری اتفاقات ظهر امروز که از حضور ناگهانی‌اش در خانه حاج علی‌محمد ناشی میشد، لبخند بر لب آورده است.
ظهر بود که صدای سلام و خوش‌آمد گویی‌ از بیرون اتاق آمد و من به خیال این‌که باز هم مهمانی به خانه پر رفت و آمد حاجی آمده‌است، چشمانم را دوباره بستم؛ اما لحظاتی بعد درب اتاق باز شد و صدای آشنای رها در اتاق پیچید.
- ستاره!
چشم باز کردم و او را جایی میان درگاهی در دیدم. آن‌قدر از دیدنش خوش‌حال بودم که با همه سرگیجه‌ای که داشتم، به سرعت از جایم برخاستم و خود را در آغوشش انداختم. او بود که دست پیش گرفت و وضعیت نزار من و تمنا را به رخ‌ میزبان‌ نامهربان‌مان کشید و بعد تماسی با طاها گرفت و گوشی را به حاجی سپرد. بعد از آن تماس بود که به خانه‌مان آمدیم. با حال جسمی نه چندان خوب اما امید در چشمانمان ریشه کرده بود.
به سویش سر می‌چرخانم و نگاهش می‌کنم. این زن مهربان همیشه حامی را به اندازه جانم دوست دارم.
- خوبه که این‌جایی رها.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,536
مدال‌ها
7
از آینه وسط، به تمنایی که سر بر شانه گندم به خواب رفته است نگاه می‌کنم. گندم چهارده ساله رها، این روزها خواهرانه‌های پر مهرش را نثار تمنایم می‌کند و تمنا هم انگار به پاس انرژی‌ای که از گندم دریافت می‌کند، حال و روزش خوب است.
گندم زیبایی بی‌حدش را از میراث ژن‌های ترکیب‌شده پدر و مادرش دارد. چشم‌های درشت رها، موهای روشن، دهان و بینی خوش ترکیب پدرش، معجونی از زیبایی ناب ساخته است.
چشم می‌گیرم و دست روی بوق می‌گذارم تا ماشین جلویی که دقایقی‌ست با سرعت بسیار کمش راه را بند آورده و هیچ تلاشی برای باز کردنش نمی‌کند به خود بیاید اما فایده‌ای ندارد. پا روی پدال گاز می‌فشارم و از اتوموبیلی که انگار وسط این جاده بار شیشه می‌برد، سبقت می‌گیرم.
- سرعتت رو بیار پایین ستاره. تو باز چشمت افتاد به جاده؟! این آهنگ‌های مرحومه دده بالا کجاست؟ فقط اونه که می‌تونه سرعتت رو کنترل کنه.
صدای ترسیده و کمی عصبانی‌اش لبخندی روی لب‌هایم می‌نشاند اما خنده‌ام را با پقی آرام کنترل می‌کنم و به داشبورد اشاره می‌کنم.
- اون فلش سیاه‌ست.
کمی بعد صدای قوی و در عین حال آرام‌بخش به قول رها مرحومه دده بالا فضای ماشین را پر می‌کند.
- اصلاً شبیه هم‌سن و سال‌هات نیستی بچه. آخه کی تو این سن این آهنگ‌ها رو گوش میده؟ الحق که مهران راست میگه که عین مادربزرگ‌هایی.
لبخندی بر روی لب‌هایم می‌نشیند و لحظاتی بعد گوش فرا می‌دهم به صدای جادویی که می‌خواند:
- عروسک جون فدات شم تو هم قلبت شکسته
که صدتا شبنم اشک توی چشم‌هات نشسته
من هم مثل تو بودم یه روز تنهام گذاشتن
یه دریا اشک حسرت توی چشم‌هام گذاشتن
یک هفته پس از آن روزهای سخت و پر از یاس، در یک تصمیم ناگهانی از خانه بیرون زدیم و خود را در جاده منتهی به شیراز یافتیم. همان آرزوی تمنایم که تا یک هفته قبل از آن حتی لحظه‌ای فکر به آن هم امکان‌پذیر نبود. یک هفته فوق‌العاده در شهر بی‌نظیر عمارت‌های باشکوه و زیبا گذراندیم.
تیر ماهِ گرم این شهر زیبا، آفتاب‌سوختگی و تیرگی پوست را نصیب‌مان کرد اما میان عمارت‌های زیبایش چرخیدیم، فالوده و بستنی سنتی خوش طعمش را در باغ عفیف آباد امتحان کردیم و پشت دیوار بلند ارگ کریم‌خان تکرارش نمودیم. پارسه، پاسارگاد و نقش رستم بی‌بدیل‌اش را نظاره کردیم و رگ ایرانی‌مان را به پاس این همه شکوه باد کردیم. به قلات تاریخی و آبشار زیبایش رفتیم و در آخر شاه چراغ‌اش که پر بود از آرامشی که حتی من مشهدوند آن را در حرم رضوی نجسته بودم. و بیشتر از همه روحیه‌ای که بازگشته بود و لبخند را بر چهره‌‌های آفتاب سوخته‌مان نقش زده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,536
مدال‌ها
7
- تا یک ساعت دیگه می‌رسیم. اگه خسته شدی بزن کنار من بشینم. به کمرت فشار نیار.
زیر لب خوبمی زمزمه می‌کنم و از گوشه چشم می‌بینم که رها سر برمی‌گرداند و به صندلی عقب که بچه‌ها رویش در حالت نشسته به خواب رفته‌اند نگاهی می‌اندازد. بعد سر می‌چرخاند و تنش را رو به من کج می‌کند.
- اون‌قدر خوب هستی که بتونی به حرف‌های راد فکر کنی؟
با شنیدن نامش نفس در س*ی*ن*ه‌ام حبس می‌شود. راد! برادر کوچک‌تر رها با نه سال فاصله سنی، که سال‌هاست با برادرم شریک و همکار است و دوازده سالی‌ست خارج از کشور زندگی می‌کند. وقتی حال و روز آشفته ما را فهمید، به تیم حامی ما پیوست و طاها را به خاطر روی دنده لج افتادنش و آزار من مورد شماتت قرار داد و حالا با پیشنهادی که در این چند سال، چند باری تکرارش کرده بود، فکر مرا مشغول کرده بود؛ این بار بیشتر از مراتب قبلی.
نفسم را محکم بیرون می‌دهم و زیر لب« نمی‌دانم» ی زمزمه می‌کنم.
- پس داری فکر می‌کنی. خوب فکر کن ستاره. خودت می‌دونی که راد چند ساله تو رو می‌خواد و پا پس نکشیده. اگه تا حالا جدی جلو نیومده به خاطر این بود که سنت کم بود. نمی‌خوام ازش تعریف کنم که خودت بهتر می‌دونی تو رو از اون که برادرمه هم بیشتر دوست دارم اما خودت می‌دونی که راد از همه نظر می‌تونه همسر خوبی باشه. تحصیل کرده‌ست، آروم و منطقیه، درآمد خوبی هم داره و از همه مهم‌تر تو رو دوست داره. بذار از این به بعد یکی باشه که تو غم و شادی همراهیت کنه. تنهایی تا کی؟ تا کجا؟ دست حاجی هم از زندگیت کوتاه میشه.
بعد دست جلو می‌کشد و شالی که دور گردنم افتاده را برمی‌دارد و روی موهای کوتاهم می‌کشد.
- پس تمنا چی؟
خودش را جلو می‌کشد و بوسه‌ای روی شقیقه‌ام می‌زند.
- خودت بهتر می‌دونی که راد تو همه این سال‌ها بیشتر از طاها هوای تمنا رو داشته. هر وقت اسم تمنا میاد یه جوری ذوق زده میشه و حواسش رو جمع می‌کنه انگار بچه خودشه. خودت بگو تو هفته چند بار با تمنا تماس می‌گیره؟ چه‌قدر براش هدیه می‌فرسته؟
شنیدن حقیقت تلخی که درست‌ترین است، از لمس هر روزه‌اش دردناک‌تر است.
- من این‌ها رو می‌دونم رها ولی... .
- ولی نداره دیگه. به خودت و راد فرصت بده ستاره. بسه یه تنه جنگیدن. بذار پشتت به حضور یه نفر محکم باشه.
بعد سرش را تکان می‌دهد و راست می‌نشیند و دست‌هایش را روی س*ی*ن*ه در هم گره می‌زند.
- خودت جواب خودت رو دادی. از منی که به اندازه بچه خودم دوستت دارم مادرانه، خواهرانه یا دوستانه این حرف رو آویزه گوشت کن ستاره؛ ازدواج با کسی که دوستت داره خیلی قشنگه. چون لمسش کردم میگم. نگاه نکن که یه ماهه این‌جا ور دلت نشستم و مسعود رو تنها گذاشتم. دلم براش به اندازه تک‌تک ثانیه‌های این یه ماه تنگه اما به قول خودش الان ستاره واجب‌تره. راد با طاها هم صحبت کرده. تا یه هفته دیگه هم با مامان میاد که حرف‌های آخرش رو بهت بزنه. فکر کنم خودت هم فهمیدی که این‌بار کوتاه نمیاد.
می‌دانم؛ همه این‌هایی که می‌گوید را به خوبی می‌دانم و در دلم غوغایی به پاست که نگرانی و دل‌شوره را در دلم انداخته است. راد همیشه آرام و مهربان، در این یک هفته بارها تماس گرفته و حرف‌هایش را زده تا مرا به ازدواج با خودش مجاب کند. منی که سال‌ها با خود و افکار دخترانه‌ام کنار آمده بودم تا فکر ازدواج را از سرم بیرون کنم، حالا با این اصرارهای ناتمام و محکم راد، دو دلی در جانم رخنه کرده است. اما حرف‌ها دارم و او قول داده است تا هفته دیگر خودش را با زن‌عمو به این‌جا برساند.
صدای رها را از پس افکار در هم تنیده‌ام می‌شنوم.
- ستاره! موی کوتاه خیلی بیشتر از موی بلند بهت میاد. خیلی خوشگل شدی. وسوسه شدم من هم برم موهام رو کوتاه کنم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین