جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [تمسک به تمنا] اثر «تارا مطلق کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Tara Motlagh با نام [تمسک به تمنا] اثر «تارا مطلق کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 872 بازدید, 42 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [تمسک به تمنا] اثر «تارا مطلق کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tara Motlagh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tara Motlagh
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,536
مدال‌ها
7
میان گرما و شرجی نفس‌بُر آخرین روزهای تیر ماه، خیره به این نیل‌گون بی‌انتها، روی شن‌های طلایی رنگ نشسته‌ام. جایی در باختر آسمانِ کبود رنگِ دم غروب، شراره‌های خورشید از پس سرخی افق، بی‌جان و خسته سرک می‌کشند اما راه به جایی نمی‌برند. در این غروب روزهای آخر اولین ماه تابستان، جایی در گوشه قلبم، آتشی زبانه می‌کشد که دیگ نگرانی‌ام را هر لحظه بیشتر از پیش به جوشش وا می‌دارد.
نگرانم و مشوش از پا گذاشتن در راهی که انتهایش را نه می‌بینم و نه می‌دانم. هیچ‌گاه خودم را برای چنین روزی آماده نکرده بودم. هیچ‌ زمان فکرش را نمی‌کردم که روزی فکر ازدواج دلیلی برای داشتن آرامش در کنار دخترکم باشد و بشود فکری که موریانه‌وار در سرم جولان بدهد و قلبم را از دل‌شوره و نگرانی به جنبش وا دارد.
گوشی را به دست چپ می‌سپارم تا دست راستم که ده دقیقه‌ای‌ست گوشی را نگه داشته است، کمی استراحت کند.
- ستاره! می‌دونم آشفته‌ای، می‌دونم تو همه این سال‌ها که دل من پی تو بود تو من رو نمی‌دیدی. فکر نکن از این ناراحتم چون درک می‌کنم که چشم و دلت دنبال تمنا بوده. مخصوصاً... با اون اتفاقی که نُه سال پیش برات افتاد و... حرف‌های دکتر و... تشخیصش که هیچ‌وقت به خاطر آسیبی که به کمرت رسیده نباید بچه‌دار بشی. من همه اون روزها رو یادمه ستاره. شاید نزدیک نیومدم ولی حواسم بهت بود. دیدم چه‌طور داغون شدی.
حرف‌هایش روح را از تنم می‌رباید و به امواج دریا می‌سپارد. غیر از من و آبجی صنوبر کسی این‌ موضوع را نمی‌دانست! شوک حرف‌هایش نفس را در س*ی*ن*ه‌ام حبس می‌کند.
- می‌دونم که انتظار شنیدن این حرف‌ها رو از من نداشتی. من خودم اون روز صنوبر خانم خدا بیامرز رو به بیمارستان رسوندم. اون موقع که دکتر اون حرف‌ها رو زد تو درگاهی در اتاقی که توش بستری بودی ایستاده بودم. ستاره!... .
سکوتش مرا از میان افکار در هم پیچیده‌ام بیرون می‌کشد و به خود می‌آورد. پلک‌هایم را روی هم می‌فشارم و نفس‌ حبس شده‌ام را محکم بیرون می‌دهم.
- من همون موقع هم تصمیمم رو گرفته بودم. تو همیشه همه اون چیزی بودی که برای روزهای آینده زندگیم می‌خواستم؛ برای همراهی و همسری، با بچه یا بدون بچه و با وجود تمنا. مسئولیت پذیریت در قبال تمنا و عشقی که پاش می‌ریختی من رو به تصمیمم مطمئن‌تر کرد. این بار پا پس نمی‌کشم ستاره. بذار از این به بعدش رو با هم بریم؛ کنار هم‌دیگه، پشت به پشت هم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,536
مدال‌ها
7
لحظه‌ای سکوت می‌کند. صدای نفسی که بیرون می‌دهد را میان صدای امواج کف‌آلود دریا می‌شنوم.
- زمان بده به هر دومون ستاره، بذار کنار هم... .
قطره اشک فراری از حوض پر آب چشمانم را با دست می‌زدایم و بینی‌ام را بالا می‌کشم.
- اگه یه روز بچه خواستی چی؟ اگه تمنا رو... .
- زمان همه چی رو مشخص می‌کنه ستاره. می‌دونم که می‌ترسی، بهت حق میدم؛ اما بذار کم‌کم هم‌دیگه رو به عنوان همراه زندگی‌مون بشناسیم نه دخترعمو و پسرعمو. قرار نیست همین الان همه چی تموم بشه. تا هر وقت تو آماده بشی صبر می‌کنیم. با هم حرف می‌زنیم، اون‌قدر که لازم باشه. حرفت تمناست؟ من و تمنا که رابطه خوبی داریم. درسته کم هم رو می‌بینیم ولی باور کن تمنا برای من هم عزیزه. حرفت بچه‌ست؟ اگه یه روز خواستیم بچه‌دار بشیم علم یه راه پیش پامون می‌ذاره. اگه نذاشت هم چه اهمیتی داره؟ تمنا با ماست و برامون بسه. حالا هم ده دقیقه وقت میدم خودت رو جمع و جور کنی و برگردی. هوا خیلی گرمه ممکنه فشارت دوباره بیفته. من کنار ماشینت منتظرتم. دنبالت که اومدم تمنا بهم گفت که... .
صدای آرام خنده‌اش را می‌شنوم.
- به مامانم بگو اگه می‌خواد عروس بشه، دلم می‌خواد عروس عمو راد بشه. زود بیا؛ مامان، رها و دخترها منتظرمونن.
تماس را که قطع می‌کند، گوشی را پایین می‌آورم و سرم را به سمت جایی که ماشینم را پارک کرده‌ام می‌چرخانم. همان‌جا تکیه به کاپوت داده و دست‌هایش را روی س*ی*ن*ه گره زده است. مرا که متوجه خود می‌بیند دستی تکان می‌دهد و به ساعت بسته بر مچ دست چپش اشاره می‌کند.
دیدنش آن‌ هم در این‌جا لبخند کوچکی بر لبم می‌نشاند. سر می‌چرخانم و دوباره به آبی بی‌انتهایی که لحظه به لحظه با غروب خورشید رنگ و رویش را می‌بازد، خیره می‌شوم. فکر کردن به راد کار آسانی نیست. من تا امروز و تا همین لحظه عشق هیچ مردی را در قلبم نپرورانده‌ام. تنها عشقی که در قلبم جولان می‌دهد عشق مادرانه‌ام است؛ مادرانه‌هایم برای دخترکی که اگرچه هم‌خون است اما از من نیست. منِ مادر نَه نُه ماه رنج حملش را به جان خریده‌ام و نه زاده‌امش؛ اما تمام روح، جان و قلبم برای داشتنش فریاد می‌کشد. برای داشتن اویی که آبجی صنوبر خدا بیامرز برایم به یادگار گذاشت و خود رفت.
و حالا به این فکر می‌کنم که آبجی صنوبر، همسر برادرم فرشته‌ای بود که در بدترین شرایط روزگار کودکی‌ام، درست میان تنهایی‌هایم آمد و برای منِ تنها، مادری کرد؛ منی که دو سالی بود محروم از سایه پدر بودم و چند ماهی بود که مادرم هم رفته بود تا به خودش و زندگی‌اش برسد. انگار بود تا مادری را به من بیاموزد و بعد تمنای دلش را برای منی که هیچ‌گاه قرار نبود مادرانه‌هایم سر برکشد و آغوشم ماوای امن کودکی از خون خودم شود، بگذارد و برود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,536
مدال‌ها
7
باورم نمی‌شود اما دیشب به خوابم آمد؛ برای اولین بار در تمام این هفت سالی که بی‌ او گذشت. موهای پر چین و شکن خرمایی‌اش را، همان‌ها که هدیه او به دخترکش هم هست، همانند من و تمنا کوتاه کرده بود. با آن قد کشیده و چشمان تیره که مهربانی میان‌شان موج میزد دستم را در دست گرفت و مرا به همین‌جا آورد؛ همین‌جا کنار دریای آرام و مواج پارس که روی شن‌های طلایی‌اش نشسته‌ام. بعد انگشتش را به سوی دریا گرفت.
- ببین، آخرش می‌رسه به آسمون. همون‌جا که آبی‌تر از دریاست. همون‌جا که خورشید و ماه هم هستن با یه عالمه ستاره و... خدا.
بعد دستم را کشید و مرا با خود به سوی امواج آرام دریا برد. پا در آبی‌ها گذاشتیم و پیش رفتیم. در آب پیش رفتیم اما خیسی و رطوبت آب را حس نمی‌کردم. زیر پایم دریای آبی‌ بود اما من روی آب بودم. انگار روی دریا را شیشه‌ای شفاف کشیده باشند.
- نگاه کن! تهش به قشنگی همون آسمون آبیه.
بیدار که شدم نه خودش بود و نه دریای بی‌انتها و نه آسمان آبی. من بودم و تمنایی که باز نیمه‌های شب خود را به کنار من رسانده و مچاله خوابیده بود.
دستم را دورش حلقه کردم و او را به سمت خود کشیدم و گوشه ملحفه آبی‌رنگی که موج‌های دریا را تداعی می‌کرد، رویش کشیدم. تکانی به خود داد و سرش را به س*ی*ن*ه‌ام چسباند و زیر لب«مامان» ی زمزمه کرد و دوباره خوابید.
راد و زن‌عمو دیروز آمدند. جای خالی عمو و بابا کنارمان آن‌قدر حس میشد که بغض را به صدای زن‌عمو و چشمان من هدیه کرد. راد حرف زد و زن‌عمو هم. من هم در سکوت گوش فرا دادم. سکوت کردم و هیچ نگفتم چون فکر به آینده‌ای که مردی را به زندگی دو نفره‌مان سنجاق کند پر بود از شک، نگرانی و... ترس.
حالا فکر می‌کنم شاید حق با رها، زن‌عمو و راد باشد و باید خود را به دستان سرنوشت بسپارم. شاید باید دست دلم را به دست مردانه‌اش بسپارم تا به قول خودش همراه و همدمم شود. شاید هم عشق آمد و کلون قلبم را کوبید و مهمان همیشگی‌اش شد و قلب بی‌سر و سامانم را آذین بخشید. همان عشقی که حتی فکرش را میان افکار دخترانه‌ام حبس کرده و به قل و زنجیر کشیده بودم. حرف‌هایش اطمینان و آرامش به قلبم سرازیر کرد و تن سرد و لرزان از نگرانی‌ام را گرما بخشید.
شاید روزهای سه نفره‌ای در آینده‌ای نزدیک چشم می‌کشد تا خوشی را در اعماق چشم‌هایمان ببیند. شاید راد همانی باشد که بتواند جاهای خالی زندگی‌ام را پر کند.
دو بیت از حافظ روی افکارم خط می‌کشند و زمزمه‌وار از میان لب‌هایم خارج می‌شوند.
- راهی‌ست راه عشق که هیچش کناره نیست
آن‌جا جز آن‌که جان بسپارند چاره نیست

هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
***
پایان ۲۷‌ام تیر ۱۴۰۲
قصه‌ها را می‌خوانیم و فراموش می‌کنیم که داستان زندگی ما هم می‌تواند قصه‌ای باشد برای دیگران. و این داستان براساس دوره دو ماه و نیمه‌ای از واقعیات زندگی ستاره نوشته شده است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین