Tara Motlagh
سطح
6
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
- Dec
- 7,538
- 44,536
- مدالها
- 7
میان گرما و شرجی نفسبُر آخرین روزهای تیر ماه، خیره به این نیلگون بیانتها، روی شنهای طلایی رنگ نشستهام. جایی در باختر آسمانِ کبود رنگِ دم غروب، شرارههای خورشید از پس سرخی افق، بیجان و خسته سرک میکشند اما راه به جایی نمیبرند. در این غروب روزهای آخر اولین ماه تابستان، جایی در گوشه قلبم، آتشی زبانه میکشد که دیگ نگرانیام را هر لحظه بیشتر از پیش به جوشش وا میدارد.
نگرانم و مشوش از پا گذاشتن در راهی که انتهایش را نه میبینم و نه میدانم. هیچگاه خودم را برای چنین روزی آماده نکرده بودم. هیچ زمان فکرش را نمیکردم که روزی فکر ازدواج دلیلی برای داشتن آرامش در کنار دخترکم باشد و بشود فکری که موریانهوار در سرم جولان بدهد و قلبم را از دلشوره و نگرانی به جنبش وا دارد.
گوشی را به دست چپ میسپارم تا دست راستم که ده دقیقهایست گوشی را نگه داشته است، کمی استراحت کند.
- ستاره! میدونم آشفتهای، میدونم تو همه این سالها که دل من پی تو بود تو من رو نمیدیدی. فکر نکن از این ناراحتم چون درک میکنم که چشم و دلت دنبال تمنا بوده. مخصوصاً... با اون اتفاقی که نُه سال پیش برات افتاد و... حرفهای دکتر و... تشخیصش که هیچوقت به خاطر آسیبی که به کمرت رسیده نباید بچهدار بشی. من همه اون روزها رو یادمه ستاره. شاید نزدیک نیومدم ولی حواسم بهت بود. دیدم چهطور داغون شدی.
حرفهایش روح را از تنم میرباید و به امواج دریا میسپارد. غیر از من و آبجی صنوبر کسی این موضوع را نمیدانست! شوک حرفهایش نفس را در س*ی*ن*هام حبس میکند.
- میدونم که انتظار شنیدن این حرفها رو از من نداشتی. من خودم اون روز صنوبر خانم خدا بیامرز رو به بیمارستان رسوندم. اون موقع که دکتر اون حرفها رو زد تو درگاهی در اتاقی که توش بستری بودی ایستاده بودم. ستاره!... .
سکوتش مرا از میان افکار در هم پیچیدهام بیرون میکشد و به خود میآورد. پلکهایم را روی هم میفشارم و نفس حبس شدهام را محکم بیرون میدهم.
- من همون موقع هم تصمیمم رو گرفته بودم. تو همیشه همه اون چیزی بودی که برای روزهای آینده زندگیم میخواستم؛ برای همراهی و همسری، با بچه یا بدون بچه و با وجود تمنا. مسئولیت پذیریت در قبال تمنا و عشقی که پاش میریختی من رو به تصمیمم مطمئنتر کرد. این بار پا پس نمیکشم ستاره. بذار از این به بعدش رو با هم بریم؛ کنار همدیگه، پشت به پشت هم.
نگرانم و مشوش از پا گذاشتن در راهی که انتهایش را نه میبینم و نه میدانم. هیچگاه خودم را برای چنین روزی آماده نکرده بودم. هیچ زمان فکرش را نمیکردم که روزی فکر ازدواج دلیلی برای داشتن آرامش در کنار دخترکم باشد و بشود فکری که موریانهوار در سرم جولان بدهد و قلبم را از دلشوره و نگرانی به جنبش وا دارد.
گوشی را به دست چپ میسپارم تا دست راستم که ده دقیقهایست گوشی را نگه داشته است، کمی استراحت کند.
- ستاره! میدونم آشفتهای، میدونم تو همه این سالها که دل من پی تو بود تو من رو نمیدیدی. فکر نکن از این ناراحتم چون درک میکنم که چشم و دلت دنبال تمنا بوده. مخصوصاً... با اون اتفاقی که نُه سال پیش برات افتاد و... حرفهای دکتر و... تشخیصش که هیچوقت به خاطر آسیبی که به کمرت رسیده نباید بچهدار بشی. من همه اون روزها رو یادمه ستاره. شاید نزدیک نیومدم ولی حواسم بهت بود. دیدم چهطور داغون شدی.
حرفهایش روح را از تنم میرباید و به امواج دریا میسپارد. غیر از من و آبجی صنوبر کسی این موضوع را نمیدانست! شوک حرفهایش نفس را در س*ی*ن*هام حبس میکند.
- میدونم که انتظار شنیدن این حرفها رو از من نداشتی. من خودم اون روز صنوبر خانم خدا بیامرز رو به بیمارستان رسوندم. اون موقع که دکتر اون حرفها رو زد تو درگاهی در اتاقی که توش بستری بودی ایستاده بودم. ستاره!... .
سکوتش مرا از میان افکار در هم پیچیدهام بیرون میکشد و به خود میآورد. پلکهایم را روی هم میفشارم و نفس حبس شدهام را محکم بیرون میدهم.
- من همون موقع هم تصمیمم رو گرفته بودم. تو همیشه همه اون چیزی بودی که برای روزهای آینده زندگیم میخواستم؛ برای همراهی و همسری، با بچه یا بدون بچه و با وجود تمنا. مسئولیت پذیریت در قبال تمنا و عشقی که پاش میریختی من رو به تصمیمم مطمئنتر کرد. این بار پا پس نمیکشم ستاره. بذار از این به بعدش رو با هم بریم؛ کنار همدیگه، پشت به پشت هم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: