Tara Motlagh
سطح
6
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
- Dec
- 7,538
- 44,536
- مدالها
- 7
نگاه پر خشمام را به صورت صابر میدوزم و او به جای پدرش شرم میکند و سر پایین میاندازد.
تمنا که آرامتر میشود به اتاقاش میفرستم تا لباس عوض کند و صابر را به نشستن دعوت میکنم. بیشک از نگاهم میفهمد که شمشیرم را از رو بستهام که زودتر از من دهان باز میکند.
- ستاره خانم، باور کن من و مامان خیلی با بابا صحبت کردیم اما میشناسیش که؟ حرف حرفِ خودشه.
دست بالا میآورم و او سکوت میکند.
- به حاج آقا بفرمایین سر به سر گذاشتن با یه بچه هفت ساله که به خاطر شرایطی که خود حاج آقا تو زندگی ما ایجاد کرده و اینکه یه مقدار بیشتر از سن و سالاش میفهمه، درست نیست. نوه خودشون رو آزار میدن؟ اون وقت اون دنیا هم میتونن سر بلند کنن و تو چشم آبجی صنوبر نگاه کنن؟ اینکه من عمه تمنام رو همه میدونن. خودش هم بهتر از هر کسی میدونه اما چرا باید بچه رو آزار بدن با این عمه گفتنشون وقتی میبینن این بچه اینقدر روی این مسئله حساسه؟ بردیناش مسافرت روحیهاش عوض بشه یا ... .
کلافه نفسش را فوت میکند و دستی بر ته ریشی که دیگر جزو خصوصیات صورتش شده و پوست سبزهاش را تیرهتر از آنچه باید نشان میدهد، میکشد.
- حرفهات رو قبول دارم ستاره خانم، حاجی جای هیچ دفاعی هم نگذاشته که بخوام ازش دفاع کنم. من همه سعیام رو کردم به تمنا خوش بگذره اما خیلی خوب میدونم بدون شما، دلتنگی اجازهاش رو نمیده. خوب... اگه... اگه... به پیشنهاد... .
خشمی که میرود از صحبتهای اولیه این مرد جوان که حالا رو به رویم روی مبلهای راحتی بنفش رنگ خانه نشسته آرام بگیرد، ناگهان به اوج میرسد. انگشت اشارهام را تهدیدوار جلوی سی*ن*هاش میگیرم.
- خواهش میکنم ادامه ندید آقای دکتر. این پیشنهاد شما همونی نیست که دو سال پیش این بچه رو یه هفته اسیر تخت بیمارستان کرد؟ از شما انتظار نداشتم.
کلافه پلک بر هم میکوبد و از جایش برمیخیزد و سر به سمت اتاق تمنا میچرخاند.
- خودت هم میدونی اگه به میل خودمون این کار رو انجام ندیم حاجی مجبورمون میکنه پس بهتره تمنا رو... .
با یک خیز خود را روبهروی او میکشانم و با آن تن لاغر و صد البته کوتاه، در برابرش قد علم میکنم.
- شما این همه سال درس خوندین و پزشک مملکت شدین که اجازه بدین بقیه تو زندگیتون دخالت کنن؟ من متاسفم برای... .
سرش را خم میکند و در چشمانم زل میزند.
- شما مگه تو دل منی؟ میدونی خواسته من چیه؟ اصلاً چند بار به حرفهام گوش کردی که بدونی خواسته من هم هست یا نه؟
مبهوت و خیره به چشماناش زل زدهام و هیچ از آن سیاهیها نمیفهمم. چهره بهت زده مرا که میبیند سر عقب میکشد و به سمت اتاق تمنا پا تند میکند. دستاش که به دستگیره اتاق میرسد به سویاش میچرخم.
- یعنی همه این سالها من اشتباه میکردم؟
چشم بالا میکشد و منتظر به من نگاه میکند.
- منظورم نگاههای شما به دختر خالهتون ملیحهست و... نگاههای اون به شما. شاید تا حالا عاشق نشده باشم ولی حرف نگاهتون به هم خیلی واضحتر از اونه که کسی مثل من هم که تجربه عاشقی رو نداره، نفهمه بینتون چی میگذره پسر حاجی.
***
تمنا که آرامتر میشود به اتاقاش میفرستم تا لباس عوض کند و صابر را به نشستن دعوت میکنم. بیشک از نگاهم میفهمد که شمشیرم را از رو بستهام که زودتر از من دهان باز میکند.
- ستاره خانم، باور کن من و مامان خیلی با بابا صحبت کردیم اما میشناسیش که؟ حرف حرفِ خودشه.
دست بالا میآورم و او سکوت میکند.
- به حاج آقا بفرمایین سر به سر گذاشتن با یه بچه هفت ساله که به خاطر شرایطی که خود حاج آقا تو زندگی ما ایجاد کرده و اینکه یه مقدار بیشتر از سن و سالاش میفهمه، درست نیست. نوه خودشون رو آزار میدن؟ اون وقت اون دنیا هم میتونن سر بلند کنن و تو چشم آبجی صنوبر نگاه کنن؟ اینکه من عمه تمنام رو همه میدونن. خودش هم بهتر از هر کسی میدونه اما چرا باید بچه رو آزار بدن با این عمه گفتنشون وقتی میبینن این بچه اینقدر روی این مسئله حساسه؟ بردیناش مسافرت روحیهاش عوض بشه یا ... .
کلافه نفسش را فوت میکند و دستی بر ته ریشی که دیگر جزو خصوصیات صورتش شده و پوست سبزهاش را تیرهتر از آنچه باید نشان میدهد، میکشد.
- حرفهات رو قبول دارم ستاره خانم، حاجی جای هیچ دفاعی هم نگذاشته که بخوام ازش دفاع کنم. من همه سعیام رو کردم به تمنا خوش بگذره اما خیلی خوب میدونم بدون شما، دلتنگی اجازهاش رو نمیده. خوب... اگه... اگه... به پیشنهاد... .
خشمی که میرود از صحبتهای اولیه این مرد جوان که حالا رو به رویم روی مبلهای راحتی بنفش رنگ خانه نشسته آرام بگیرد، ناگهان به اوج میرسد. انگشت اشارهام را تهدیدوار جلوی سی*ن*هاش میگیرم.
- خواهش میکنم ادامه ندید آقای دکتر. این پیشنهاد شما همونی نیست که دو سال پیش این بچه رو یه هفته اسیر تخت بیمارستان کرد؟ از شما انتظار نداشتم.
کلافه پلک بر هم میکوبد و از جایش برمیخیزد و سر به سمت اتاق تمنا میچرخاند.
- خودت هم میدونی اگه به میل خودمون این کار رو انجام ندیم حاجی مجبورمون میکنه پس بهتره تمنا رو... .
با یک خیز خود را روبهروی او میکشانم و با آن تن لاغر و صد البته کوتاه، در برابرش قد علم میکنم.
- شما این همه سال درس خوندین و پزشک مملکت شدین که اجازه بدین بقیه تو زندگیتون دخالت کنن؟ من متاسفم برای... .
سرش را خم میکند و در چشمانم زل میزند.
- شما مگه تو دل منی؟ میدونی خواسته من چیه؟ اصلاً چند بار به حرفهام گوش کردی که بدونی خواسته من هم هست یا نه؟
مبهوت و خیره به چشماناش زل زدهام و هیچ از آن سیاهیها نمیفهمم. چهره بهت زده مرا که میبیند سر عقب میکشد و به سمت اتاق تمنا پا تند میکند. دستاش که به دستگیره اتاق میرسد به سویاش میچرخم.
- یعنی همه این سالها من اشتباه میکردم؟
چشم بالا میکشد و منتظر به من نگاه میکند.
- منظورم نگاههای شما به دختر خالهتون ملیحهست و... نگاههای اون به شما. شاید تا حالا عاشق نشده باشم ولی حرف نگاهتون به هم خیلی واضحتر از اونه که کسی مثل من هم که تجربه عاشقی رو نداره، نفهمه بینتون چی میگذره پسر حاجی.
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: