جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [تمسک به تمنا] اثر «تارا مطلق کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Tara Motlagh با نام [تمسک به تمنا] اثر «تارا مطلق کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 872 بازدید, 42 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [تمسک به تمنا] اثر «تارا مطلق کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tara Motlagh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tara Motlagh
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,536
مدال‌ها
7
نگاه پر خشم‌ام را به صورت صابر می‌دوزم و او به جای پدرش شرم می‌کند و سر پایین می‌اندازد.
تمنا که آرام‌تر می‌شود به اتاق‌اش می‌فرستم تا لباس عوض کند و صابر را به نشستن دعوت می‌کنم. بی‌شک از نگاهم می‌فهمد که شمشیرم را از رو بسته‌ام که زودتر از من دهان باز می‌کند.
- ستاره خانم، باور کن من و مامان خیلی با بابا صحبت کردیم اما می‌شناسیش که؟ حرف حرفِ خودشه.
دست بالا می‌آورم و او سکوت می‌کند.
- به حاج آقا بفرمایین سر به سر گذاشتن با یه بچه هفت ساله که به خاطر شرایطی که خود حاج آقا تو زندگی ما ایجاد کرده و این‌که یه مقدار بیشتر از سن و سال‌اش می‌فهمه، درست نیست. نوه خودشون رو آزار میدن؟ اون ‌وقت اون دنیا هم می‌تونن سر بلند کنن و تو چشم آبجی صنوبر نگاه کنن؟ این‌که من عمه تمنام رو همه می‌دونن. خودش هم بهتر از هر کسی می‌دونه اما چرا باید بچه رو آزار بدن با این عمه گفتن‌شون وقتی می‌بینن این بچه این‌قدر روی این مسئله حساسه؟ بردین‌اش مسافرت روحیه‌اش عوض بشه یا ... .
کلافه نفسش را فوت می‌کند و دستی بر ته ریشی که دیگر جزو خصوصیات صورتش شده و پوست سبزه‌اش را تیره‌تر از آن‌چه باید نشان می‌دهد، می‌کشد.
- حرف‌هات رو قبول دارم ستاره خانم، حاجی جای هیچ دفاعی هم نگذاشته که بخوام ازش دفاع کنم. من همه سعی‌ام رو کردم به تمنا خوش بگذره اما خیلی خوب می‌دونم بدون شما، دل‌تنگی اجازه‌اش رو نمی‌ده. خوب... اگه... اگه... به پیشنهاد... .
خشمی که می‌رود از صحبت‌های اولیه این مرد جوان که حالا رو به رویم روی مبل‌های راحتی بنفش رنگ خانه نشسته آرام بگیرد، ناگهان به اوج می‌رسد. انگشت اشاره‌ام را تهدیدوار جلوی سی*ن*ه‌اش می‌گیرم.
- خواهش می‌کنم ادامه ندید آقای دکتر. این پیشنهاد شما همونی نیست که دو سال پیش این بچه رو یه هفته اسیر تخت بیمارستان کرد؟ از شما انتظار نداشتم.
کلافه پلک بر هم می‌کوبد و از جایش برمی‌خیزد و سر به سمت اتاق تمنا می‌چرخاند.
- خودت هم می‌دونی اگه به میل خودمون این کار رو انجام ندیم حاجی مجبورمون می‌کنه پس بهتره تمنا رو... .
با یک خیز خود را رو‌به‌روی او می‌کشانم و با آن تن لاغر و صد البته کوتاه، در برابرش قد علم می‌کنم.
- شما این همه سال درس خوندین و پزشک مملکت شدین که اجازه بدین بقیه تو زندگی‌تون دخالت کنن؟ من متاسفم برای... .
سرش را خم می‌کند و در چشمانم زل می‌زند.
- شما مگه تو دل منی؟ می‌دونی خواسته من چیه؟ اصلاً چند بار به حرف‌هام گوش کردی که بدونی خواسته من هم هست یا نه؟
مبهوت و خیره به چشمان‌اش زل زده‌ام و هیچ از آن سیاهی‌ها نمی‌فهمم. چهره بهت زده مرا که می‌بیند سر عقب می‌کشد و به سمت اتاق تمنا پا تند می‌کند. دست‌اش که به دستگیره اتاق می‌رسد به سوی‌اش می‌چرخم.
- یعنی همه این سال‌ها من اشتباه می‌کردم؟
چشم بالا می‌کشد و منتظر به من نگاه می‌کند.
- منظورم نگاه‌های شما به دختر خاله‌تون ملیحه‌ست و... نگاه‌های اون به شما. شاید تا حالا عاشق نشده باشم ولی حرف نگاه‌تون به هم خیلی واضح‌تر از اونه که کسی مثل من هم که تجربه عاشقی رو نداره، نفهمه بین‌تون چی می‌گذره پسر حاجی.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,536
مدال‌ها
7
هم‌چون پروانه‌ای خوش آب و رنگ و زیبا دور و اطرافم تاب می‌خورد و حرف‌های ناتمام‌اش را تند و پشت سر هم قطار می‌کند. با آن بیلرسوت آبرنگی کم از پروانه‌ هم ندارد اما بی‌شک پروانه این همه حرف برای گفتن ندارد.
- بعدش آرینا با مخ رفت تو شکم سنسی‌ آنیتا. آخه ندیده بودش، یهویی برگشت خورد تو شکم‌اش. سنسی‌مون هم از پشت رو زمین افتاد. اصلاً نمی‌دونی چی شد که! بعدش بچه‌ها خندیدن.
چشمانم را از گیره شینیونی که در حال درست کردن‌اش هستم می‌گیرم و به صورت‌اش می‌دوزم. از چشمان درشت شده‌اش هیجان سرازیر است. لبخندی بر لب می‌آورم و با لذت به تماشای حرکات دست و صورت و تن‌اش هنگام تعریف کردن می‌نشینم. نیرویی در قلبم مرا به حصار کردن او میان بازوانم و بعد بوسیدن هزار باره‌اش تشویق می‌کند. بوسیدن آن چشمانی که از هیجان دو زحل تیره رنگ شده‌اند با هاله‌ سفید دورش. همان‌قدر تماشایی و زیبا و بی‌شک دل‌ربا‌.
- ولی من نخندیدم مامان. کار بچه‌ها خیلی زشت بود که خندیدن مگه نه؟ اتفاقه دیگه ممکنه برای آدم بی‌افته، نباید بخندیم که.
شوق در آغوش گرفتن‌اش مرا از جواب دادن باز می‌دارد. گیره شینیون ناتمام را روی میز، میان بساط شلوغ سیم‌های روکش دار طلایی و نقره‌ای، شانه‌ها، گیره‌ها، مرواریدها و کریستال‌های رنگارنگ و مارکیزهای براق رها می‌کنم و دست جلو می‌کشم و دخترکم را به سوی خود می‌کشم و همان‌طور نشسته بر صندلی در آغوش‌اش می‌گیرم و به خود می‌چسبانم. بوی خوش موهای رها شده بر روی شانه‌هایش و عطر تن‌اش مرا به اوج دل‌دادگی می‌رساند. آن‌قدر که دوست دارم او را در وجودم حل کنم تا لحظه‌ای هم از من جدا نشود.
- دختر خوشگل من خیلی خانم و با ادبه که به افتادن مربی‌اش نخندیده. قربون روی ماهت برم! شیرین عسل مامان.
و همین شیرین عسل گفتن من برای او به همان شیرینی عسل است و او را تا اوج خوشی می‌رساند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,536
مدال‌ها
7
صدای زنگ گوشی‌ام مرا از دنیای تن خوش‌بوی کودکانه دخترکم جدا می‌کند. به سمت گوشی که میان به هم ریختگی میز جا خوش کرده است، سر می‌چرخانم. نامی که روی صفحه گوشی خودنمایی می‌کند، نگاه هر دوی‌مان را به حیرت و در عین حال شوقی عجیب واداشته است. چشم می‌دوزم به چشمان مبهوت و پر بغض دخترکم که روی نام 'طاها' دودو می زنند. نگاه‌ لرزان‌اش دلتنگی دارد و دل‌خوری هم.
گوشی را از میان وسایل برمی‌دارم و آیکون سبز را به راست می‌کشم و گوشی را کنار گوشم می‌گذارم.
- سلام داداش.
و چشم می‌دوزم به چشمان لبریز شده دخترکم که قدمی عقب می‌رود و بعد به سمت اتاق‌اش پا تند می‌کند و ثانیه‌ای بعد صدای بستن درب اتاق را می‌شنوم.
- سلام، خوبی؟ تمنا چه‌طوره؟
صدای بم‌اش مانند تمام این هفت سال احوال زمستان را دارد؛ همان‌قدر سرد و بی‌انعطاف.
- خوبیم داداش، شما چه‌طوری؟
- خوبم. اوضاع چه‌طوره؟ چیزی لازم داشتین... .
پلک بر هم می‌زنم و نفسم را کلافه اما بی‌صدا بیرون می‌دهم و با صدایی که لرزان شده، حرف‌اش را قطع می‌کنم.
- همه چی خوبه داداش. چیزی لازم نداریم. اونی که لازم داریم شمایی. حضورته؛ هم برای من و هم برای دخترت که انگار وجودش رو فراموش کردی.
- چرا می‌خوای همه چی رو دوباره برات تکرار کنم. همون هفت سال پیش بهت گفتم بدون صنوبر نمی‌تونم پدر خوبی باشم. ازت خواستم تو هم کنار بکشی و تمنا رو بدی به حاجی ولی گوش نکردی.
آخ از این صدایی که هر لحظه سردتر از پیش می‌شود و دلم را مایوس می‌کند. اشکِ بی‌پروا و لج‌بازی که می‌رود تا خود را از پرتگاه چشمم رها کند را با انگشت می‌گیرم.
- می‌خواستی آخرین خواسته آبجی صنوبر رو زمین بذارم؟ خودت اون‌جا بودی و شنیدی که گفت دخترش رو به هیچ‌کی نسپرم. هر وقت مُردم و تو این دنیا نبودم این رو ازم بخواه داداش. من همه جونم رو هم برای تمنا میدم. حتی اگه شما و حاجی نظرتون چیز دیگه‌ای باشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,536
مدال‌ها
7
با صدای فریاد بلند و خشمگین‌اش، گوشی را کمی از گوشم فاصله می‌دهم و چشمانم را می‌بندم.
- اون موقع خودت یه بچه شونزده ساله بودی. پیش خودت چی فکر کردی؟ که از سر خودخواهی گفتم تمنا رو بده به حاجی؟ تو با اون همه هوش و استعداد یهو همه چی رو ول کردی و چسبیدی به اون بچه. من نمی‌خواستم تو و آینده‌ای که همه می‌دونستن با اون هم نبوغ چه‌قدر روشنه رو فدای بچه خودم کنم.
- من راضی‌ام داداش. با تمنا خوش‌بختم.
انگار صدای‌اش از فریادهایی که می‌زند به لرزه افتاده است.
- دِ بی‌خود کردی تو. من هم مراقبت از تو رو به بابا قول داده بودم. اما تو با لج‌بازی‌ات... .
- لج‌بازی داداش؟ واقعاً فکر می‌کنی رابطه من و تمنا از سر لج‌بازیه؟ لج‌بازی با کی؟ با خودم؟ من عاشق‌اشم، مثل بچه خودم بزرگ‌اش کردم. نوجوونی و جوونی‌ام رو پاش گذاشتم. اگه منظورت ادامه درسم برای ارشده که بهت گفتم من آدم این رشته و ادامه دادن‌اش نیستم. خودت اجازه ندادی راهی که دوست دارم رو برم. بعد از اون رشته که همه اون چیزی بود که تو اون سن می‌خواستم و بهش نرسیدم تنها چیزی که می‌خواستم تمنا بود. این یکی رو از دست نمی‌دم داداش. مگه این‌که خودت بیای و از من بگیری‌اش.
صدای نفس‌های تند شده برادری که بعد از پدر سال‌ها برایم پدری کرده بود را که می‌شنوم، لب زیر دندان می‌کشم و دشنامی نثار زبان بی‌افسارم می‌کنم که بی‌هیچ مکثی چهار نعل می‌تازد.
- می‌دونم که دل‌خوری اما من... فقط می‌خواستم راه درست رو بری. حیف بودی واسه نقاشی کردن و خیاطی.
صدای آرام‌ش تپش‌های تند قلبم را آرامش می‌بخشد.
- می‌دونم داداش اما اونی که شما بهش میگی نقاشی و خیاطی تو دنیای امروز دو تا رشته خیلی کاربردیه و بازار کار خوبی داره. من گرافیک و طراحی دوخت رو دوست داشتم و مطمئنم که اگه می‌رفتم سراغ‌شون الان از زندگی‌ام راضی‌تر بودم اما اشتباه شما اینه که فکر می‌کنی چون هوش و استعداد خوبی داشتم باید دکتر و مهندس می‌شدم. من برای هیچ‌کدوم از این رشته‌ها ساخته نشدم داداش. روحیه من به این‌ها نمی‌خوره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,536
مدال‌ها
7
- می‌دونم... به خاطرش هم ازت معذرت می‌خوام که اون موقع نذاشتم بری پی علاقه‌ات اما اون اتفاق هم کم تاثیر نداشت، فقط ترسیدم که یه اتفاق دیگه تو رو از زندگی دل‌سرد کنه. علاقه تو به والیبال باعث شد اون اتفاق وحشت‌ناک سر تمرین بی‌افته. من یادم نمی‌ره که چند ماه درد کشیدی و با اون همه شیطنت‌ یهو بی‌حرکت روی تخت افتادی. هنوز هم اوضاع خوبی نداری، درسته؟ صابر گفت به خاطر کمرت دو هفته تو جا افتاده بودی.
آخ از این صابر که ستون پنجم است برای من و خبرگزاری بزرگ برای حاجی و داداش طاها.
- الان خوبم داداش. از هر چیزی هم که دارم و ندارم به لطف حضور تمنا راضی‌ام. تنها دل‌خوری‌ای که ازت دارم اینه که فکر دلِ تنگ دخترت نیستی. قول داده بودی روز تولدش این‌جا باشی اما نه اومدی و نه حتی یه تماس گرفتی. شب تولدش رو بهش زهر کردی.
صدای گرفته‌اش بغض را به چشمان‌ام می‌آویزد.
- خودت بهتر می‌دونی که حال و روز من تو اون روز چه‌جوریه. روز تولد تمنا یه روز قبل از فوت صنوبره. من... .
و انگار بغض راه گرفته در گلوی‌اش، او را از ادامه حرف‌هایش باز می‌دارد.
- حال‌ات رو می‌فهم‌ام داداش، من هم عاشق آبجی صنوبر بودم که در حق‌ام خواهری که نه مادری کرد اما... تمنا هم یادگار همون عزیزه. فکر می‌کنی خوش‌حال میشه اگه دخترش تو روز تولدش چشم‌هاش پر از اشک بشه و یه گوشه بغ کنه؟
صدای نفسی که رها می‌کند، در گوشی خش‌خش ایجاد می‌کند.
- گوشی رو میدی بهش.
از جایم برمی‌خیزم و به سمت اتاق دخترکم که می‌دانم حالا گوشه تخت‌اش کز کرده و چشمه اشک‌هایش را به جوشش وا داشته می‌روم.
- ازت دل‌خوره داداش. اسمت که رو گوشی‌ام افتاد، رفت تو اتاق‌اش. خواهش می‌کنم باهاش تندی نکنی که دلش بیشتر از این بشکنه.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,536
مدال‌ها
7
ویتر جوان با آن بلوز سفید و جلیقه و شلوار پارچه‌ای مشکی و پاپیون مشکی‌ای که یقه سفید پیراهن‌اش را زینت بخشیده، فنجان سفید را همراه با سینی چوبی جلوی رویم، روی میز شیشه‌ای کوچک می‌گذارد. سری تکان می‌دهم و زیر لب تشکر را زمزمه می‌کنم. بوی خوش قهوه مشامم را به بازی می‌گیرد و من مسـ*ـت از این بوی بی‌نظیر، دست جلو می‌برم و دسته طلایی رنگ فنجان را با انگشتان‌ام می‌گیرم و فنجان را بالا می‌برم. چشم می‌بندم و نفس عمیقی می‌گیرم و رایحه قهوه را بیش از پیش به سی*ن*ه می‌کشم. جرعه‌ای از قهوه را می‌نوشم و طعم خوش‌اش لبخندی ناخودآگاه بر لبانم می‌آورد.
چشم باز می‌کنم و سرم را به سمت چپ می‌چرخانم، به جایی‌که باریستای جوان با آن موهای سیاه فر دار تقریباً بلندش که با کش پشت سرش مهارشان کرده، مثل همیشه چشم دوخته تا تایید مرا ببیند. لبخندم را که می‌بیند او هم لبخندی بر لب می‌آورد و قدمی عقب می‌گذارد و دست‌هایش را از لبه پیشخوان جدا و داخل جیب‌های شلوارش می‌کند و سی*ن*ه جلو می‌دهد.
لبخندم از غروری که در چهره‌اش موج می‌زند وسیع‌تر می‌شود و سری تکان می‌دهم و او دست راستش را بالا می‌آورد و دو انگشت‌اش را کنار شقیقه‌اش می‌گذارد و بعد چند قدمی عقب می‌رود و رو برمی‌گرداند و از افق دیدم دور می‌شود.
در این خلوتی کافه و موسیقی ملایم بی‌کلامی که پخش می‌شود، نشسته‌ام و گذر زمان را به انتظار نشسته‌ام. سر می‌چرخانم و به ساعت طرح فنجان و دانه‌های قهوه کنارش روی دیوار رو به رویم نگاه می‌کنم. هنوز بیست دقیقه‌ای زمان دارم تا بنشینم و از نوشیدن قهوه خوش عطر و طعم‌ام لذت ببرم. آن سوی دیوار شیشه‌ای کافه، خلیج نیلگون پارس موج‌های آرامش را به شن‌های طلایی ساحل می‌کوبد و شرجی و گرمای اردیبهشت را در هوا می‌پراکند.
در حال نوشیدن آخرین جرعه قهوه‌ام، صدای زنگ گوشی مرا به خود می‌آورد. دست در جیب مانتوی پرتقالی رنگ بلندم می‌کنم و گوشی را از آن خارج می‌کنم.
- جانم مهران!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,536
مدال‌ها
7
- چه‌طوری سرن دیپیتی*؟ کم پیدایی دختر!
لبخند روی لب‌هایم می‌نشیند. فنجان را پایین می‌آورم و روی زیر لیوانی چوبی روی میز می‌گذارم.
- خوبم. تو چه‌طوری زینت وطن؟ عمو و زن‌عمو خوبن؟ مهرنوش؟ مقطع آش‌خوری‌ات تموم نشد؟
- هوم، ما هم خوبیم. یه ماه دیگه بیشتر نمونده. جوجه لک‌لک‌ات چه‌طوره؟
سگرمه‌هایم در هم می‌رود. خود را عقب می‌کشم و به پشتی چرم قرمز رنگ صندلی تکیه می‌دهم.
- هزار بار گفتم درباره‌ بچه‌ام این‌جوری حرف نزن سوسک سیاه.
صدای قاه‌قاه خنده‌اش، رضایت مرا از صفتی که به او نسبت دادم، برآورده می‌کند.
- باشه بابا، تو هم با اون دختر لنگ درازت. حالا چه‌طوره وروجک؟
لبخند روی لبانم شکل می‌گیرد.
- اون هم خوبه کلاس زبان داشت. منتظرم تموم بشه برم دنبالش.
- خوبه. نمیاین این‌ورها؟ یک ساله نیومدی بی‌انصاف، صدای همه در اومده؛ مخصوصاً بابا‌بزرگ و مامانی.
- نمی‌دونم. شاید شهریور بیایم. هنوز چیزی معلوم نیست. ما هم دل‌مون برای همه تنگ شده اما... .
- اما رو ول کن دختر، پاشو بیا دیگه. بردیا میگه اگه نیای میاد دنبالت. خودت که می‌دونی چه‌قدر سگ اخلاقه، پاش برسه اون‌جا کم‌ترین چیزی که بگیره پاچه‌اته. پس خودت با زبون خوش پاشو بیا. این موقع سال تو اون کوره آدم پزی موندی اون‌جا چه غلطی بکنی آخه؟ صدای مامان بی‌خیال من رو هم درآوردی. دیروز سر ناهار میگه جای ستاره خالیه، استامبولی دوست داره. دیگه حالا فکر کن ببین بقیه چه حالی‌ان.
لبخند بار دیگر می‌شود نمود ذوق درونی‌ام از مهربانی عزیزانی که فرسنگ‌ها از آن‌ها دورم. من هم دل‌تنگ‌شان هستم؛ دل‌تنگ پدربزرگ و مامانی، دل‌تنگ مهران و شیطنت‌های‌اش، مهنا و سردی لحن و توصیه‌های پزشکی‌اش و بردیا و برادرانه ‌هایش و تولدهایی که در یک روز می‌گرفتیم. برای عمو‌های مهربانم و آغوش‌های پدرانه‌شان اما... .
- مهنا میگه ستاره بیاد همگی جمع بشیم یه روز بریم شاندیز. به خاطر همین هم تا حالا مرخصی نگرفته، بردیا هم همین‌طور. احتمالاً رها و دخترش هم مرداد یا شهریور میان.
نگاهم را به ساعت روی دیوار می‌دوزم. کمتر از پنج دقیقه دیگر کلاس دخترکم تمام می‌شود.
- باشه مهران، برنامه‌مون جور شد واسه اومدن خبرتون می‌کنم. تمنا تا شهریور کلاس داره، بعدش میایم. من باید برم دنبال تمنا. کاری‌نداری؟
‐-----------------------------------------------------
*سرن دیپیتی: اژدهای صورتی رنگ در یک جزیره ناشناخته در انیمه ژاپنی قدیمی‌ است که چشمان درشت و زیبایی داشت.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,536
مدال‌ها
7
راهنما می‌زنم، دنده را جا می‌اندازم و با نگاه به آینه بغل حرکت می‌کنم.
- کلاس چه‌طور بود خوشگل من؟
می‌گویم و از توی آینه وسط نگاهش می‌کنم. دستی بر کناره صورت‌اش می‌کشد و موهای نرم و موج‌دار فراری‌اش از هر چه گیره‌ و بافت را به عقب هل می‌دهد و با نوک انگشت بینی‌اش را می‌خاراند.
- تیچرمون گفت شعر صفحه پنجاه و دو رو باید حظف کنیم. لبخندی که می‌رود تا میان لب‌هایم جا باز کند را با به دندان گرفتن لب پایین‌ام در نطفه خفه می‌کنم.
- حفظ مامانم.
- باشه، همون.
از صدایش بی‌اهمیت بودن تلفظ اشتباه‌اش معلوم است و بیشتر از آن بی‌حوصلگی.
- خوب دیگه؟
دوباره از آینه نگاهش می‌کنم.
- دیگه... اون دختره بود گفتم موهاش صورتیه، امروز املاش رو پنج شد. تیچرمون خیلی عصبانی شد. آخه اون دفعه هم... .
با صاف کردن گلویم خنده‌ای که پشت لب‌هایم کمین کرده را می‌پرانم. آن دختر مو صورتی همان کسی‌ست که دو هفته‌ای می‌شود همه فکر و ذکرش را به خود معطوف کرده است. آخر ته تمام افکار فانتزی‌ دخترک هفت ساله‌ام داشتن موهای صورتی‌ست و من از این نگرانم که او با این سن هم‌کلاس با دخترهای نوجوان است.
- تمنا جان، نمره هر کَسی به خودش، معلم‌اش، مامان و باباش مربوط میشه. این چیزا خصوصیه و گفتن‌اش به بقیه درست نیست. حتی اگه همه شما سر کلاس متوجه شدین به بقیه نباید بگین. به این چی‌ می‌گن؟
بی‌‌لحظه‌ای مکث پاسخ می‌دهد.
- دهن شلی.
نزدیک چهار راه، چراغ قرمز می‌شود و من پشت خط عابر پیاده، پا روی ترمز می‌فشارم.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,536
مدال‌ها
7
- این حرف‌ات اصلاً قشنگ نیست عزیز دلم. به این میگن رازداری. دهن شلی رو از کجا شنیدی؟
چشمان خجالت‌زده‌اش را از نگاه جدی و خیره‌ام در آینه جدا می‌کند و به پنجره نگاه می‌کند.
- آخه مهران به مهرنوش می‌گفت دهن شل، ماست تو دهنت نمی‌دونم چی نمی‌شه.
چشم می‌بندم و نفسم را محکم به بیرون فوت می‌کنم. تمنا که کوچک بود فکر می‌کردم هر چه بزرگ‌تر شود دغدغه‌های فکری من هم کمتر می‌شود اما حالا می‌توانم بگویم که اشتباه می‌کردم. آن موقع تنها سیری، تمیزی و سلامتی او همه آن چیزی بود که به آن فکر می‌کردم و حالا بیشترین چیزی که در فکرم جولان می‌دهد نحوه درست تربیت‌اش است. همان چیزی که مهران در یک دیدار و به یک‌باره نابودش می‌کند.
- قربونت برم من، اولاً عمو مهران. بعدش هم عمو مهران حرف قشنگی به مهرنوش نزده. من خودم بهش میگم دیگه نگه. شما هم نگو باشه عزیز دلم؟
با بی‌حوصلگی سری تکان می‌دهد و موهای بافته شده در دو طرف سرش به نرمی نسیم پیچ و تاب می‌خورند. موهایی که لحظه شماری می‌کند برای بلند شدن‌شان تا حدی که به بلندی موهای من برسد.
بی‌حوصلگی‌اش را که می‌بینم طاقت نمی‌آورم، دستگاه پخش را روشن و آهنگ مورد نظرم را پیدا می‌کنم و هم‌نوا با خواننده می‌خوانم.
- عاشقونه، این رو یادت بمونه، قلب من همیشه با توئه
جز من اصلاً کی حالت رو می‌دونه، کی همیشه کم توقعه
اون که از خودش به خاطر تو دست کشید‌‌‌‌‌

تو هوای تو نفس کشید
اون که دور زندگی‌اش برات قفس کشید

تو هوای تو نفس کشید
وابسته‌ست تموم زندگی‌ام به خنده‌هات

الهی که خودم بمیرم آخرش به جات نمی‌دونی چه حالی داره قهر و آشتی‌هات، نگم برات.
"بابک جهانبخش"

و از توی آینه چشمان درخشان‌اش را که به سوی من می‌چرخاند و لبخند وسیع و زیبای روی لب‌اش را که جای خالی دو دندان پیش‌اش را نشان می‌دهد، می‌بینم و دلم پر می‌زند برای سفت در آغوش گرفتن‌اش.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
منتقد کتاب انجمن
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Dec
7,538
44,536
مدال‌ها
7
مروارید شیری رنگ بزرگ را بین دو تکه سیم نقره‌ای بالا می‌کشم و تاب می‌دهم. بعد یک مروارید کوچک را و بعد کریستال بی‌رنگی که شبیه به دانه گندم است. سیم‌ها را به هم می‌پیچانم و شکل می‌دهم و به ریسه‌ای که حالا به زیبایی شکل گرفته و میان دستم می‌درخشد نگاه می‌کنم. اضافه سیم را با انبر می‌بُرم و ریسه و انبر را روی میز نهارخوری کوچک رها می‌کنم. تمنا روی صندلی رو به رو نشسته و مدادهای رنگی هدیه دایی صابرش را با شوقی که از تمام چهره‌اش نمایان است، یکی‌یکی از جعبه خارج می‌کند و روی صفحه دفتر نقاشی بزرگش می‌کشد.
خود را عقب می‌کشم و دستی به گردن دردناکم می‌کشم و بعد موهای فرار از میان گیس بافته شده را پشت گوش هدایت می‌کنم. این ریسه، آخرین سفارش امروز بود.
از جایم برمی‌خیزم و آرام کمر دردناک‌ام را صاف می‌کنم و چند ثانیه‌ای صبر می‌کنم تا درد و خشکی‌اش برطرف شود. بعد به آشپزخانه می‌روم تا گلوی خشک شده‌ام را به لیوانی آب مهمان کنم.
- نفس مامان چی می‌خوره براش بیارم.
سر بلند می‌کند و چشمان قهوه‌ای تیره‌اش را به من لیوان به دست می‌دوزد. انتهای مداد صورتی که در دست دارد را به نشان فکر کردن به شقیقه‌اش می‌زند و بعد از کلی مِن‌مِن
آهان بلندی می‌گوید.
- از اون کیک‌های شکلاتی که دیشب درست کردی اگه مونده با یه لیوان شیر. شیر کاکائو نه ها، شیر معمولی می‌خوام.
لبخندی به صورت زیبایش می‌زنم و به سمت یخچال می‌روم تا کیک و شیر برایش بیرون بیاورم. با صدای زنگ درباز کن سرم را می‌چرخانم. تمنا با گفتن "من میرم" به سرعت از صندلی پایین می‌آید و به سمت دربازکن می‌دود.
- مامان جون و دایی صابرن مامان.
و من کلافه فکر می‌کنم چه بی‌خبر؟! و چیزی میان قلبم چنگ می‌زند و از جای زخم‌اش نگرانی بیرون می‌زند.
سینی محتوی کیک و شیر را روی کانتر آشپزخانه رها می‌کنم و به سمت میز نهارخوری پا تند می‌کنم. سیم‌ها، مرواریدهای کوچک و بزرگ و رنگی و کریستال‌ها را داخل جعبه می‌ریزم و به سرعت به سمت مبل‌های ال بنفش سیر که پذیرایی کوچک خانه را رنگ و رو بخشیده می‌روم و عروسک‌های پخش شده در بالا و زیر مبل را به سرعت در آغوشم جمع می‌کنم. دستی بر کوسن‌های ارغوانی، یاسی و صورتی می‌کشم و خود را به اتاق تمنا می‌رسانم و عروسک‌هایش را روی تخت رها می‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین