جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تو ارباب من نیستی] اثر «Mobina کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Mobinaa با نام [تو ارباب من نیستی] اثر «Mobina کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 26,367 بازدید, 201 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تو ارباب من نیستی] اثر «Mobina کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Mobinaa
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
نگاهم خورد به کمد
- اکرم برو تو کمد قائم شو. زوددد باش
اکرم کاری که گفتم و کرد.
در و با کلید قفل کردم.
ضربه ای به در خورد
حالا خودم چیکار کنم. سیاوش منو این موقع شب اینجوری ببینه نمیگه اینجا چه غلطی میکردی.
سیاوش که انگار نگران شده بود سعی داشت در و بشکنه
یدفعه نگاهم افتاد به رایان که با بالا تنه برهنه روی تخت افتاده
خودم رسوندم به رایان پیراهنش تنش کردم داشتم دکمه هاشو میبستم.
که با ضربه ی شدیدی که سیاوش به در وارد کرد هم در باز شد و هم رایان بیدار.....
رایان گیج زل زده بود بهم
سیاوشم بهمون نزدیک شد
- اینجا چه خبره؟ خزان داری چیکار میکنی؟
یه نگاه به وضعیت خودم کردم. حالا چی بگم بهشون؟
- مـ.. ن... ممم. نن
- رایان خوبی؟
هنوز اثر بیهوشی تو سرش بود چون گیج و منگ بود.
رایان گفت:
- این اینجا چیکار میکنه؟
سیاوش مضطرب پرسید
- تو چت شده بود رایان؟
- نمی دونم. یدفعه خوابم برد.
اکرم احمق اخه من چیکار کنم الان.
همینطور سر به زیر نشسته بودم.
رایان یکم آب خورد و حالش جا امده بود.
لگدی بهم زد و گفت:
- تو تو اتاق من چه غلطی میکنی؟
سیاوشم گفت:
- چی دادی به رایان خورد؟
خدایااا خودت بهم رحم کن.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
رایان یه بار دیگه بلند تر از قبل سوالش تکرار کرد
- میگم اینجا چه غلطی میکنی؟
واقعا چی باید میگفتم.
سیاوش سعی کرد رایان و آروم کنه
- خب مگه قرار نبود بیاد شب ماساژت بده. الان امده دیگه.
رایان پرسید
- چرا بیهوشم کردی؟
- چیزه... یعنی.... م.. ننن
- بنالللل دیگه.
با دادی که زد یه شک بهم وارد شد عین فرفره گفتم:
- من از تو خوشم میومد میخواستم بهت...
واژه مناسبی براش پیدا نکردم. ولی خب خودشون فهمیدن اینجا چه خبره.
رایان مثل دیوونه ها زد زیر خنده.
- میشنوی چی میگه سیاوش این دختره میگه چون ازمن خوشش میومده منو بیهوش کرده تا با من باشه.
سیاوش زل زده بود به من و گفت:
- چی؟
- بخدا دومی نداری. اولین دختری هستی که میخواست به یه پسر تعرض کنه. محشریییی
داشتم زیر اون حرفا آب میشدم خدا لعنتت کنه اکرم.
- خب تو که انقدر منو دوست داری چرا به خودم نگفتی شاید همینطوری مهمونت میکردم.
دیگه عصبی شدم و گفتم:
- فقط برای چند لحظه وسوسه شدم. الانم دیگه تموم شد پس بهتره تو هم تمومش کنی.
بعدم از جام بلند شدم و از اتاق زدم بیرون. پسره الاغ. آبروم رفت. حالا تا چند وقت بهونه داره واسه مسخره کردنم. خب چاره ای نداشتم.
رفتم تو اتاق و در محکم کوبیدم.
خیلی بهم ریخته بودم. با یاد آوری حرفام و حرفای رایان مشتی به بالشت روی تخت کوبیدم و خودم روش رها کردم.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
صبح شده بود.
آروم پلکام باز کردم. با دیدن تخت خالیه اکرم مثل فنر از جا پریدم.
اکرم هنوز نیومده.
دو دستی زدم تو صورتم
وایییی قطعا تا حالا تو کمد خفه شده.
انقدر هول کرده بودم که نفهمیدم چجوری به اتاق رایان رسیدم
رفتم تو چی بگم؟
تقه ای به در زدم و رفتم تو
رایان از حموم امده بود بیرون و حوله تن پوش تنش بود
- سلام
- سلام. دختر هوس باز ما چطوره. چیه دلت برام تنگ شده صبح به این زودی امدی اینجا.
آشغالللللل عووووووضیییییی
ولی الان وقت دعوا نبود
اکرم داره خفه میشه.
رایان داشت میرفت سمت کمد که داد زدم نهههههههه
بیچاره وحشت زده برگشت سمت منو گفت:
- چه مرگگگته.
- امممم چیزه.... میگم... امروز چقدر جذاب شدی
- خلی؟ پلشت.
دوباره داشت میرفت سمت کمد که رفتم جلوش وایسادم.
- مگه من نوکر شما نیستم. مگه من قرار نیست کلفتیه شما رو بکنم. پس چرا نمیزارید براتون من لباس بیارم.
- امروز قاطی کردی؟
- آره قاطی کردم. بزارید من لباس خدمتتون بکنم.
- حالا که خیلی دوست داری باشه.
-خب پس شما برید اونجا روی تخت بشینید تا من لباس براتون بیارم
رفت نشست منم رفتم سمت کمد درش باز کردم و توش نگاه کردم.
اکرم خیلی بیخیال خوابیده بود
انگار نه انگار من بخاطر خانوم تو دردسر افتادم.
خب خداروشکر زندست
- چی شد؟
سریع چند تیکه لباس برداشتم و دادم به دستش.
- خب شما که نمی تونید لباس تون جلوی من بپوشید برید اتاق بغلی لباس بپوشید.
- واقعا از پیشنهادت ممنونم. ولی من پیشنهاد بهتری دارم اونم اینکه تو از اتاق بری بیرون تا من لباس بپوشم.
- نه من نمی تونم از اینجا برم.
پوکر نگام کرد که گفتم:
- من اینجا کار دارم. شما برید
- الان تو داری منو از اتاق خودم بیرون میکنی؟
- نه. اصلا اینجا پنجره ها بازه خدایی نکرده سرما میخورید. برید اتاق بغلی دیگه.
رایان بلند شد پنجره ها رو بست و گفت:
- خب دیگه سرما نمیخورم. آیا دیگه مشکلی هست؟
- بله هستتت.
- چی؟
- مننن. من از اینجا بیرون نمیرم.
- باشه اشکال نداره. این مشکل واقعا کوچیکه.
دستش برد سمت کمربند حولش گرشو باز کرد
با تصور اینکه الان کاملا لخته و هیچی تنش نیست جیغی زدم از اتاق زدم بیرون.
خب نقشه A با شکست روبه رو شد.
بریم سراغ نقشه B یعنی سیاوش.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
رفتم به سمت اتاقی که سیاوش توش زندگی میکرد.
چندبار به در زدم. فکر کنم خواب بود چون خیلی طول کشید تا در و باز کنه.
باصورتی خواب آلود و چشمای بسته گفتـ:
- سلام. چی شده؟
- سلام. میخوام یه چیزی بهت بگم شاید کف کنی ولی باور کن حقیقته و الانم شدیدا به کمکت احتیاج دارم.
- نفس بگیرررر دختر. چه خبره؟
کل جریان دیشب و با اندکی سانسور براش تعریف کردم. بیچاره چشاش از تعجب باز شد
- خب. تا اینجاشو فهمیدم. الان چه کمکی از دست من برمیاد؟
- هیچی دیگه اکرم الان تو کمده. رفیق شماهم قصد نداره از اتاق بیاد بیرون.
- پس چرا وایسادی. زودتر بریم تا اکرم نمرده.
خودمون به اتاق رایان رسوندیم. داشت موهاش سشوار میکرد
- خب نقشت چیه؟
- من به یه بهونه ای میکشمش بیرون توهم برو اکرم نجات بده.
سرم و به معنی باشه تکون دادم.
سیاوش تقه ای به در زد بعد دوتایی رفتیم داخل.
رایان نگاهی به من کرد و گفت
- چرا در رفتی دختر جون مگه نمیخواستی دیشب ببینی؟
این مگه دیگه منو ول میکنه
- نه نمیخواستم ببینم. قصد من از پایه صفر بود نه صد.
- میشه بگی صفر دقیقا یعنی چی؟
تا خواستم دهن باز کنم سیاوش مشتی به بازوم زد که تازه یادم امد چرا اینجام
- رایان داداش. خیلی وقته خورشید طلوع کرده. بیا بریم یه دوری بزنیم. یکم ورزش کنیم. داری چاق میشیا
تک خنده ای کردم که با چشم غره ی رایان مواجه شدم
- شما خودت برو. من به اندازه کافی عضله هام تقویت کردم.
- خب بیا بریم یه چیزی بخوریم
- این دختره باید صبحونم بیاره بالا. من چرا بیام؟
اَهههه لعنتی گمشو برو دیگه.
- بیا بریم باهم صحبت کنیم
- اینو بفرست بیرون همینجا صحبت کن.
- جان جدت یه دقیقه بیا بیرون کارت دارم.
- خب همینجا بگو
سیاوش به من اشاره کرد گفت:
- خصوصیه. روم نمیشه اینجا بگم.
رایان روبه من گفت:
- برو بیرون
- من نمی تونم برم بیرون. باید نظافت کنم.
رایان پوفی کشید و دنبال سیاوش رفت
به محض خروجشون رفتم سمت کمد
درشو باز کردم
خب هنوز داشت نفس میکشید
چطور تونسته انقدر راحت بخوابه؟
- اکرممممم. اکرم پاشو تا به خاک نرفتیم. اکرم
- هوممم.
- پاشو الان رایان میاد.
اکرم یکم تو جاش جابه جا شد و باز دوباره خوابید
نه فایده نداره
داد زدم
- فرنگیس خانوم. توروخدا کتکش نزنین
تا گفتم فرنگیس یجوری از جا پرید که سرش خورد به دیواره کمد
- فرنگیس خانوم. غلط کردم. منو نزن.
- فرنگیس هنوز برنگشته عزیزم.
اکرم تازه فهمید از چه قراره
مشتی به بازوم زد و گفت:
- خاک برسرت کنن حزان.
- اگه بیدارت نمیکردم به جای فرنگیس رایان جون کبودت میکرد.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
- ارباب چرا باید منو بزنه؟
- یه نگاه به خودت و دور برت بنداز.
اکرم نگاهش دورتا دور اتاق چرخوند
با دوتا دستش زد تو صورتش گفت:
- من اینجا چیکار میکنم؟
- هوووف الان اصلا مهم نیست زودباش باید بریم.
دستش و گرفتم و بلاخره از اتاق خارج شدیم

رایان

این سیاوش معلوم نیست چشه.
- سیاوش جان الان به اندازه کافی از عمارت دور شدیم. حرفت بزن
سیاوش نگاهی به پشت سر من کرد و گفت:
- خب همینجا خوبه.
- چی شده داداش؟
- من یه چیزی میخوام بهت بگم.
- اینو تو اتاقم گفتی. اون یه چیز چیه؟
رفت تو فکر. انگار نمی دونست چی باید بگه.
- داداش دوساعته منو میکشی اینور و اونور بعد تازه داری فکر میکنی چی بگی بهم؟
- من عاشق شدم.
- چیییی؟. جدی میگی؟
- آره.
- عاشق کی؟
- نمیدونم.
- داداش تو عاشق شدی یا عقلت از دست دادی؟گرفتی منو. مگه میشه ندونی طرف کیه؟
- آره میشه.
- پس حست عاشقی نیست موندی تو کف دختره.
- خب دیگه کافیه. برگردیم عمارت.
- سیا تو حالت خوبه؟
- من عالیم. اصلا هروقت باتوهم عالیم.
- باشه. فکر کن اگه یادت امد دختره کیه بگو بهم.
- باشه داداش. بریم هوا سرده.
اینا چشونه؟ هرکدومشون یجوری شدن.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
بعد از نجات دادن اکرم رفتم آشپزخونه و صبحونه رایان و آماده کردم.
سینی ای که آماده کرده بودم و برداشتم و رفتم به اتاق رایان.
در باز بود ولی چون دوست نداشتم بهم بگه گاو در زدم.
رفتم داخل و سینی و گذاشتم روی میز
داشت کتاب میخوند واقعا از بعضی از کاراش خوشم میاد. ولی در هرصورت همون وحشیه آشغالیه که هست
تو لیوان مخصوصش براش چایی ریختم.
- چاییت یخ میکنه بیا کف
نگاه چپی بهم کرد که حرفم عوض کردم
- میل کنید.
کتابش و بست و گذاشت روی تخت بعدم لیوان چاییشو برداشت.
- شیدا خانوم چطوره؟
چشام چهارتا شد
- شیدا دیگه کیه؟
- تو مگه دیوونه و شیدایی من نیستی؟
- چقدر باید بگم همش یه سؤتفاهم بود.
- کدوم احمقی باور میکنه تعرض اشتباهی باشه؟
- میشه بیخیال بشی؟
- خیلیا از من خوششون میاد ولی هیچکدومشون به این کار حتی فکرم نکردن.
بحث و عوض کردم
- کتاب چی میخونی.
فهمید چون تک خنده ای کرد و گفت:
- من همه جور کتابی میخونم. تو کتاب میخونی؟
- خیلی. توعمارت خودمون یه قفسه بزرگ پر از کتاب داشتیم. همه جور کتابی بود منم هرکدوم که میخواستم بر میداشتم میخوندم. چقدر خوب بود.
- تو عمارت خودتون چیکار میکردی؟
- خوش میگذروندم. میخوردم و میگشتم و دستور میدادم. چقدر دلم برای اون روزا برای مامانم برای خونمون تنگ شده.
- گفتی کتاب میخونی؟
- آره.
- اگه بخوای میتونی از کتابخونه من استفاده کنی.
چی شنیدممم؟
- جدی میگی؟
- آره. تو این عمارت هیچکی به جزء من کتاب نمیخونه. اون کتابخونه هم به اندازه کافی کتاب داره. هرکدوم خواستی بردار.
برای اولین بار دلم میخواست ماچش کنم.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
با ذوق پله ها رو یکی یکی پشت سر گذاشتم که روی آخرین پله با چیزی که دیدم همه حال خوشم خراب شد.
فرنگیس برگشته بود.
- به به عنتر خانوم.
مثل خودش جوابشو دادم.
- به به فرنگیس جون. چه زود برگشتی
- برای رفت و آمدم به عمارت باید از توعه اجازه بگیرم؟
- نه. همینطوری پرسیدم.
- ببین تو همیشه همون سوسکی هستی که بودی. اینجا نمیتونی هیچ پشگلی بخوری عنتر جون پس حواست حسابی جمع کن که با سوسک کش نکشمت.
مگه میشه تمام لحظات خوش یه آدم تو کثری از ثانیه خراب بشه؟
فرنگیس خب یکی دوروز دیرتر میومدی. تازه داشتیم صفا میکردیم.
خب بیخیال فرنگیس جووون برم یه کتاب بردارم بخونم.
کتابخونه طبقه همکف بود پله ها رو رفتم پائین و با چیزی که دیدم فکم افتاد رو زمین
حداقل ده برابر کتابخونه ما بود
از پایین تا سقف اتاق کتاب چینده بودن
چندتا کتاب و برداشتم و نگاه کردم.
وااایییی من عاشق این کتابم.
روی صندلی ای که اونجا بود نشستم و مشغول خوندن کتاب شدم.
- حزاننن..... حزانننن
اکرم بود.
- من اینجام.
اکرم نفس زنان پله هارو پایین امد
- حزان معلومه کجایی. کل عمارت گشتم.
- ببخشید. چی شده؟
- چی میخواستی بشه؟. فرنگیس دنبالت میگرده. میخواد حسابی نبودنش تلافی کنه. کلی کار ریخته رو سرمون.
پوفی کشیدم و کتاب بستم گذاشتم روی میز بعدم پشت سر اکرم به راه افتادم.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
فرنگیس با امدنش عمارت و به خاک و خون کشیده بود
فکر نکنم کسی از امدن این عجوزه خوشحال بوده باشه.
- مادمازل. بسه هرچی ول گشتی این دوروزه. برو از انبار برنج بیار.
- مسئولیت من که این نیست
- مسئولیت تورو من مشخص میکنم فهمیدی؟
خب قطعا بحث کردن با این زن فایده ای نداشت.
بیچاره شوهرش.
قبلا یه بار با اکرم رفته بودم انبار. برای همین نیاز نبود از کسی آدرس بپرسم.
یه جای تنگ و تاریک و کثیف.
در چوبی انبار و باز کردم. پله هارو یکی یکی پایین رفتم.
خب باید صفت بد بو رو هم به انبار اضافه کنیم.
حالا چجوری برنج و پیدا کنم.
میون اون همه کیسه دنبال کیسهٔ برنج بودم.
دیگه واقعا کلافه شده بودم. مثل پیدا کردن سوزن تو انبار کاه بود.
چندتا کیسه رو زیر و رو کردم و بلاخره یافتمش. نفس آسوده ای کشیدم و کیسه رو بیرون آوردم.
وایی چقدر سنگینه.
کیسه رو روی زمین میکشیدم و دنبال خودم میبردم.
که با شنیدن بسته شدن در کیسه رو رها کردم و به سمت در خیز برداشتم.
- من اینجام. درو باز کنید. کمک.
فقط همین کم داشتم موندن تو یه جای تاریک که فرقی با طویله نداره.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
چندباری به در زدم و کمک خواستم ولی انگار هیچکی اونجا نبود.
اگه بفهمم کی در و بست زندش نمیزارم
دیگه کم کم داشت خوابم میبرد. روی پله ها نشستم و سرم و روی پام گذاشتم
چشمام و بستم و تو یه خواب عمیق فرو رفتم.

(چند ساعت بعد)

با شنیدن صدایی از پشت سرم آهسته پلکام و باز کردم.
دستی روی شونم نشست
- هِییی دختر جون. بیدارشو.
سرم و بلند کردم. یکی از محافظا بود.
- دنبالم بیا.
مثل اینکه نجات پیدا کرده بودم.
پشت سر محافظ به راه افتادم.
اینجا چه خبره؟. چرا همه تو محوطه جمع شدن؟
از این جمع شدنا خاطره خوشی ندارم. نکنه بازم گند زدم.
رایان روی اخرین پله نشسته بود و سرش و میون دستاش قائم کرده بود.
سیاوشم کنارش بود.
همون محافظی که منو از انبار آورد بیرون روبه رایان گفت:
- ارباب پیداش کردم.
رایان سراسیمه سرش و بالا آورد.
چشاش سرخ بود. انگار گریه کرده.
بعد از چند دقیقه خودشو جمع و جور کرد و با قدمای محکم امد سمتم.
- کدوم گورییییی بودی آشغالل؟
ترسیدم و چند قدم عقب رفتم
- مننن...تو...انب...اررر...بودم..
بهم رسید و دستم و گرفت.
تو مچم احساس درد شدیدی کردم.
- فکر کردی میتونی از دست من فرار کنی؟
فرااااررر؟
- با توهم. میکشمت. جنازت میفرستم برای ننه و بابات.
این چی میگه؟
نگاهم افتاد به صورت شاد و خندون فرنگیس. تازه فهمیدم قضیه از چه قراره.
- رایان به خدا من فرار نکردم من تو انبار گیر افتاده بودم باور کن.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
رایان دستاش لای موهاش برد و گفت:
- بس کن دیگه. خستم کردی. چرا انقدر دروغ میگی؟
اشک تو چشام جمع شد
- اگه تو حرف منو باور نداری چرا از این محافظت نمیپرسی منو از کجا پیدا کرده
رایان رو کرد به سمت محافظشو گفت:
- از کجا پیداش کردی؟
با امید به دهن محافظ چشم دوخته بودم.
- پشت عمارت بیهوش افتاده بود. فکر کنم میخواسته فرار کنه که پاش گیر کرده خورده زمین. بعدم بیهوش شده.
به جرأت میتونم بگم چشام باز تر از این نمیشد.
فرنگیس کثافت همه رو خریده بود تا منو مجرم نشون بده
رایان پوکر نگام میکرد که گفتم:
- دروغ میگه
- همه دروغ میگن فقط تو راست میگی. باشه تو خوبی اصلا تو خود خدا.
- اینا همش دسیسه های فرنگیس.
- تا الان که تو انبار گیر کرده بودی. حالا شد دسیسه های فرنگیس. پنج دقیقه دیگه اینجا وایسم قطعا منو مقصر میدونی.
- یعنی تو حرف منو باور نمیکنی؟!
محکم جواب داد.
- نه.
احساس کردم یه تیر خورد به قلبم. دیگه نتونستم خودم و کنترل کنم. قطره اشکی که مهمون چشمم شده بود. روی گونم غلتید.
رایان روبه فرنگیس گفت:
- فرنگیس. این دختره رو بندازید تو سیلو. یه شب اونجا بمونه دیگه فرار کردن یادش میره.
فرنگیس پوزخندی به روم زد و گفت:
- چشم ارباب.
سیاوش سعی داشت رایان و از تصمیمش منصرف کنه ولی مرغ رایانم مثل من یه پا داشت.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین