جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maryam Taheri با نام [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 21,591 بازدید, 691 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Maryam Taheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ASAL.

تا اینجا نظرتون درباره‌ رمان چیه؟

  • خیلی دوسش دااارم

  • هنوز نسبت بهش خنثی‌م

  • بدنیست

  • تا ببینیم در ادامه چی میشه...


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
سردار:
- نترس بابا تو جات‌ رو انقدر محکم کردی که با بلدوزر هم نمی‌تونیم جا‌ به‌ جات کنیم. فقط خواستم بهت بگم که جانشین خوبی واسه خودت انتخاب کردی.
شاپور نه زنی داشت و نه بچه‌ای و این‌طور که من می‌دونستم آراد از بچگی پیش شاپور بوده و شاپور اون رو وارد کار کرده. سازمان هیچ اطلاعاتی از خانواده‌ی اصلی آراد توی این چند سال نتونسته بود پیدا کنه حتی متین هم چندبار که سوال کرده بود دراین مورد جوابش رو نداده بود و پیچونده بودش.
همونطور هم که سردار گفت گل سرسبده شاپور آراده و اون رو به عنوان جانشینش انتخاب کرده.
شاپور:
- آراد لیاقت بهترین‌ها رو داره. به هرچیزی که الان داره خودش رسیده. درسته که من بزرگش کردم و وارد کار کردمش اما هیچ‌موقع، هیچ کمکی بهش نکردم
سردار:
- بله میدونم
اووو بابا بسته دیگه کم لی‌لی‌ به لالای این پسر بذارین... .
از مکالمشون خسته شده بودم اما چیزه جالب و مرموزی که فهمیده بودم این بود که حتی شاپوری که نمایند‌ه‌ی افعی توی ایرانه از سردار حرف شنوی داره و بهش احترام میذاره. معلوم نیست این دیگه کیه
سردار:
- میبینم که ترنم خانوم از مکالمه‌ی ما خسته شدن.
سرم‌ رو باضرب بلند کردم‌. عجبا اینجا همه من‌ رو میشناسن، اون از شاپور که بدون معرفی شروع کرد باهام حرف زدن اینم از سردار...
- اوم نه
با تعجب به آراد نگاه کردم که خوده سردار گفت:
- آخ یادمون رفت خودمون رو اشنا کنیم که.
به سمت شاپور کج شد و گفت:
- ایشون رو که احتمالا باهاش اشنا شدی، شاپوره
- بله قبل از اینکه بیایین جلسه‌ی بازجویی انجام شد.
خندید و سرش‌رو تکون داد و گفت:
- از شاپور انتظار رفتارای جنتلمنانه نداشته باش
جفت ابروهام بالا پریدن و لبام شکل لب‌خند به خودش گرفت که گفت:
-عادتشه کلا نمیگه دفعه اول‌ دختره رو میبینم یه کم باهاش مدارا کنم و از این حرفا... .
با اتمام حرفش با آراد خندیدن، به شاپور نگاه کردم که گفت:
-‌اقا اگه قراره درمورد رفتار و اخلاق من حرف بزنید بگید تا من برم که شما راحت‌تر غیبتتون رو کنید و دیگه لازم نباشه نگران باشید من ناراحت میشم یا نه
سردار باخنده گفت:
- مگه بد میگم مرده حسابی؟! گفتم ازش سوال کن نگفتم نیومده دختره رو بازجوی کنی که.
حدس و یقینم این‌بار به واقعیت پیوست پس سردار موقعیت بالاتری نسب به شاپور داشت اما چه‌کاره بود دقیقا توی این دم‌ و دستگاه که حتی سازمان اطلاعات هم ازش بیخبر بود؟! و چرا از شاپور سنش کمتر بود؟ وااا.. این چه سوالیه مگه به سن و ساله اخه؟!
سردار:
- همین کارا رو میکنی که تاحالا نتونستی یه زن‌ رو بیشتر از یک هفته کنار خودت نگه داری.
این‌بار با این حرف هرسه نفرشون زدن زیره خنده اما من به لبخند کوچیکی اکتفا کردم
سردار به زور تونست خندش‌ رو کنترل کنه:
- منم سردارم.
دستش‌ رو سمتم دراز کرد و دوباره ادامه داد:
- یه کم دیر شد اما از دیدنت
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
خوشوقتم.
با تردید نگاهی به آراد انداختم که باهمون نگاه خنثاش نگام میکرد، دستم‌ رو بالا اوردم و بهش دست دادم که گفت:
- بهت نمیاد از رئیست واسه دست دادن اجازه بگیری.
چشم‌هام چهارتاشد نگاه من به آراد حتی سه ثانیه هم طول نکشید. چقدر این تیز بود دیگه.
- نه من از کسی برای کارهام اجازه نمیگیرم.
سردار با یه حالت استفهامی پرسید:
- کارهات؟
سرش رو تکون خفیفی داد.
- منظورم کارهای شخصیمه وگرنه که... .
سکوت کردم و اونم پی‌به منظورم برد
سردار:
- یعنی میگی زندگی شخصیت به خودت ربط داره و با کار و شغلت قاطی نمیکنیش
- البته که توی چنین حرفه‌ای زندگی شخصی وجود نداره اما خب بله.
سردار نگاهی بهم انداخت که توی چشم‌هاش افرین صدافرین مشخص بود:
- خوبه که در جریانی توی چه جایگاهی قرار داری و میدونی باید چه کارای رو بکنی و نباید چه کارای رو بکنی
این‌بار روبه آراد گفت:
- بی‌صبرانه منتظرم ببینم کارتون چجوری پیش میره
آراد:
- همه‌ی کارها رو ترنم کرده، همه‌ی ایده‌ها از خودش بوده و نتیجه هم میشه از خودش.
سردار:
- بله درجریان اون هم هستم... .
رو به من ادامه داد:
- ترنم خانوم حواسم خیلی بهت هست، طبق گفته‌ی شاپور مثل مَپی، همه‌ی راه‌ها رو از بری. ببینم چه میکنی.
- امیدوارم لیاقت این رو داشته باشم که حواستون به من بوده و به من اعتماد کردین.
خندید و گفت:
-‌از زبون بازیت زیاد شنیده بودم، اینم یه چشمه‌اش بود دیگه؟!
درحالی که به آراد نگاه میکردم گفتم:
- بقیه به من لطف دارن، اون‌طورهم که میگن نیستم.
این‌بار سردار آراد رو مخاطب قرار داد:
-‌ جمشید می‌خواست دورت بزنه خبر داری که؟!
آراد نیش خندی زد و گفت:
- مادر نزاییده کسی رو که بخواد آراد صبوری رو دور بزنه
سردار:
- تو دیگه نمی‌خواد کاری کنی، خودم به حسابش رسیدم. بارگیری بدون هیچ دردسری پس فرد‌ا شب همون‌جا انجام میشه.
آراد:
- اگه دوباره بخواد دو دره بازی دربیاره چی؟
سردار:
- ان‌چنان سرب ‌داغش کردم که دیگه یادش بره این بازی‌ها رو.
آراد:
- این‌بار و شما حل کردین اما دفعه‌ی دیگه اجازه بدین من به روش خودم تنبیه کنم کسی ‌رو که می‌خواست زیراب من و بزنه‌.
سردار:
- این‌دفعه بامن بود اما دفعه دیگه‌ای وجود نداره دیگه نذار زیر ابی بره.
آراد:
- اون‌قدری زیراب نگهش میدارم تا نفسش قطع‌شه، که بفهمه حوالی ما شنا ممنوعه.
سردار تک خندی زد... من که چیزی از حرف‌هاشون سردرنیاوردم، اما می‌فهمم داستان از چه قراره... .
مردی که از پرسنل بود، امد نزدیک سردار و گفت:
- ببخشید اقا
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
سردار نزدیکش شد و مرد چیزی دم گوشش گفت که متوجه نشدم.
سردار دستش‌ رو به معنی مرخصی تکون داد و مرد بدون فوت وقت رفت.
سردار:
- خب من دیگه باید برم. بهتون خوش بگذره... اهان راستی اگه تونستم خودم ‌رو واسه بارگیری میرسونم.
به شاپور اشاره‌ای کرد و هر دو رفتن طبقه‌ی بالا
به محض دور شدنشون روبه آراد گفتم:
- باید دوتا چیز‌ رو توضیح بدی.
خندید:
- چی ‌رو دقیقا؟
- اول اینکه جمشید چیکار کرده دوماً اینکه سردار کیه و چیکاره‌اس.
جام مشروبش رو که نصف خورده بود یه نفس رفت بالا و همین‌طور که به پیست شلوغ پر از دختر و پسرها خیره میشد گفت:
- جمشید عوضی فکر کرده من زیر دستشم که هرکاری که بخواد رو بهم دستور بده و منم چیزی نگم
نگاهی بهم انداخت و دوباره به پیست خیره شد:
- همون‌طور که می‌دونی بار توی شیراز بود، جمشید میگفت من بار رو مستقیم نمیارم اصفهان، میبرم یزد شماهم بیایین سمنان تا بین مرز یزد و سمنان یه‌جایی بارگیری رو انجام بدیم.
- راه دوروزه رو پنج روزه میکرد با این کار که.
- نمیدونم نقشه‌اش بود یا واقعا عقلش نمی‌کشید، بهش که می‌گفتم راه طولانی‌تر میشه می.گفت عیب نداره به جاش امن‌تره، خلاصه نه ‌من حرف اون رو قبول می‌کردم نه اون حرفه من رو... تا اینکه قرار شد با شاپور مشورت کنیم، خب شاپور هم حرف من رو تایید کرد، که البته این سوال رو اگه از یه بچه کوچیک هم که تازه نقشه راه‌ها رو یاد گرفته باشه بپرسی همین ‌رو میگه... شاپور هم از من طرفداری نکرد راه درست رو انتخاب کرد و قرار شد که از همین راهی که قراره، بارو تحویل بگیریم
- خب
- جمشید هم قبول کرد اما گفت شاپور طرفداری تو رو کرد و قبول نیس.
نیش‌خندی زد و ادامه داد:
- در صورتی که رفیق پامنقلیش شاپوره ها همه‌ی جیک و پوکشون باهمه اما بهونه اورد دیگه.
این‌بار به من چشم دوخت و حرفش ‌رو کامل کرد:
- بهت نگفتم اما قراره ما دوتا محموله رو همزمان از جمشید تحویل بگیریم.
-‌ چرا نگفتی؟
- به نفعت نبود که بدونی.
یکی از ابروهام‌ رو بالا دادم و گفتم:
- اما الان که گفتی
- صلاح نبود که از همون اول بدونی... برای تحویل بار اول به پیشنهاد جمشید قرار گذاشتیم اون‌ها ببرن بار و توی یه سوله بذارن و اون‌جا رو تخلیه کنن اما دست راستش و مسئول بارگیریش بمونن تا ما بیاییم و همراهمون باشن تا اخر بارگیری... شبی که قرار بود بارو تحویل بگیریم، درست شب قبل همون روزی که توی سوله بودیم و داشتی با افرادت درمورد نقشه صحبت میکردی... .
- یادم هست
- قرار بود بارگیری انجام بشه اما افرادم متوجه‌ی رفت و امدهای مشکوکی به سوله شده بودن... من گفتم مهم نیست ولی محتاط باشن و نیم ساعت دیرتر برن واسه تحویل بار که اگه تله‌ای هم هست خودشون بیوفتن تو تله اما دراین باره به کسی چیزی نگن... .
آراد دستش ‌رو بالا اورد و به خدمتکاری که سینی حاوی نوشیدنی دستش بود، اشاره‌ای کرد. خدمتکار که نزدیک امد دوباره یه جام برداشت، به منم تعارف کرد که برنداشتم چون هنوز مقداری از مشروبم باقی مونده بود... این‌بار قلوپ کمی ازش خورد، جامش ‌رو روی میز گذاشت و دستش ‌رو دور لبه‌ی جام کشید و بدون اینکه نگاهش ‌رو از جامش برداره ادامه داد:
- اون شب افراد من حواسشون به ادام‌های جمشید بود و به محض اینکه زنگ زدن و گفتن که جمشید نیومده مطمئن شدم که یه کاسه‌ای زیر نیم‌کاسشون هست و تله گذاشتن واسم، چون قرار بود جمشید برای بارگیری اول باشه و من برای بارگیری دوم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
بااین حال به افراد نگفتم عقب نشینی کنن به جاش لحظه به لحظه رو بهم امار بدن.
افراد جمشید مدام زنگ میزدن و بهشون میگفتن که ما کارو تموم کردیم و شما بیایین اما این درحالی بوده که هنوز همه‌ی ترانزیت رو خالی نکرده بودن. وقتی که کارشون تموم میشه طبق نقشه و قرارمون همه‌ی افراد به جز دست راست جمشید و مسئول بارگیریشون اونجا میمون اما هنوز ده دقیقه نگذشته بوده که اون‌ها هم میرن، وقتی این خبر رو شنیدم به افرادم گفتم کمی دورترشن و حواسشون رو خیلی جمع کنن و فقط سه نفرشون بمونن و بقیه خیلی سریع مکان رو ترک کنن.
هنوز از رفتن اون‌ها یک ربع نمی‌گذشت که ماشین‌های پلیس آژیرکش می‌ریزن توی سوله و همه‌ی محموله مصادره میشه.
- هیییی، یه ترانزیت بار رو پلیس‌ها گرفتن یعنی؟
- همه‌ش که مواد نبود، جاساز کرده بودیم اما؛ خب اره بیست کیلو مواد به باد فنا رفت حالا این مهم نیست چیزی که مهمه اینکه این تله رو جمشید واسه من پهن کرده بود و می‌خواست من‌رو از دور حدف کنه، هه احمق زورش نمی‌رسه بهم اسیبی برسونه فکر کرده می‌تونه با این بچه‌بازی‌ها قاله‌ من ‌رو بکنه.
پاکت سیگار و فندک طلاییش رو از توی جیب کتش بیرون کشید، نخی ازش در اورد و گوشه‌ی لبش گذاشت، اتیش فندک رو بهش نزدیک کرد، چشم‌هاش ‌رو ریز کرد و پک عمیقی زد و دودش ‌رو با کمی مکث توی صورتم فوت کرد اما؛ چون بوش ملایم بود اذیتم نکرد فقط بادستم دود رو بخش کردم
- این‌ها رو الان به من میگی؟
همین‌طور که یه دستش توی جیب شلوارش بود و توی یکی دستش سیگار، اطراف‌ رو نگاهی کرد، دوباره کامی گرفت و گفت:
-‌قرار نبود توی کارهایی که بهت مربوط نیست دخالت نکنی کوچولو؟
بدون اینکه حرفش رو به خودم بگیرم دوباره گفتم:
- سردار میگفت تنبیه‌ش کرده یعنی چیکار کرده؟
- از رو نمیری نه؟
- نه، حالا که گفتی کامل بگو دیگه.
- خیلی فضولی!
- فضول نیستم مَح...
وسط حرفم پرید:
- اره اره فقط محض کنجکاوی میپرسی... .
تک خندی زد و سیگاره به اتمام رسیدش رو توی جا سیگاری روی میز خاموش کرد، ظاهرا می‌دونستن اینجا همه‌ی مهمونا سیگار مصرف میکنن که جاسیگاری هم گذاشته بودن روی میز
"از زبون آراد"
آخ که اگه بدونه چه خوابی براش دیدم. دوست دارم قیافش رو اون موقع ببینم. لب‌ پایینم ‌رو توی دهنم کشید چشم‌هام‌ رو ریز کردم و خیره‌خیره نگاش کردم، از رو نرفت و اونم زل زد به من سرم‌ رو کج کردم و خیره‌تر ادامه دادم به نگاه کردنش که بالاخره طاقت نیاورد و نگاهش‌ رو دزدید
- میگم بهت اما یه شرط داره... .
چشم‌هاش درخشید. فضول نیست اما خوشش نمیاد یه چیز رو نصفه بدونه یا کلاً یه چیز رو نصفه نیمه رها کنه... .
- چه شرطی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
به پیست رقصی که حالا دختر و پسرها داشتن با اهنگ ملایمی دونفره می‌رقصیدن نگاه کردم، دوباره صورتم ‌رو سمتش کج کردم و گفتم:
- یه دور بامن برقص...
اول متوجه حرفم نشد، اما وقتی متوجه شد نگاهی به پیست انداخت... .
نمی‌تونم ذهنش ‌رو بخونم یاحدس بزنم می‌خواد چی بگه یا چیکار کنه. تنها ادم غیرقابل پیش‌بینی زندگیم درحال حاضر همین دختره.
باخودش درگیر بود اما؛ دودلی رو کنار گذاشت و گفت:
- باشه قبول اما؛ باید بگم خیلی حرفه‌ای بلد نیستم.
- مهم نیس یادت میدم.
چیزی نگفت. دستم‌ رو بالا گرفتم و منتظرش شدم کمی این‌ پا و اون پا میکرد، ظاهراً هنوز از تصمیمش مطمئن نبود. نمی‌دونم واقعا دختر افتاب مهتاب ندیده و سفتی بود یا فقط واسه من قیافه می‌گرفت. بالاخره تعلل رو کنار گذاشت و دستم ‌رو گرفت. باهم سمت پیست رفتیم اهنگ عجب جایی از گوگوش داشت پخش میشد اخه مگه کسی با این اهنگ هم میرقصه؟! اما؛ دیگه چاره‌ای نبود.
یکی از دست‌هاش ‌رو گرفتم اون یکی دستم ‌رو بردم پشت کمرش و به خودم چسبوندمش که دستش ‌رو گذاشت روی سینم و حایل بدنمون کرد... .
یواش یواش با اهنگ شروع به تکون خوردن کردیم
(عجب جایی به داد من رسیدی
تا من دنیا رو زیباتر ببینم
تا من اون‌قدر بخوام زنده بمونم
باهات رویامو تا آخر ببینم
عجب جایی به داد من رسیدی
تا من دنیا رو تنهایی نگردم
تو تنها آدمی هستی که هیچ‌وقت
باهاش احساس تنهایی نکردم
تا از پیشت میرم دلتنگ میشم
مرورت میکنن هرم نفس‌هام
به هیشکی جز تو احساسی ندارم
به جز تو از خدا چیزی نمی‌خوام
تا وقتی که تو رو دارم کنارم
چه فرقی می‌کنه کی هست و کی نیست
بگو داریم تو بیداری میبینیم
که بین دست‌هامون هیچ مانعی نیست )
نه ظاهراً که راحت میشه با این اهنگ رقصید، چون تا اینجا که خوب پیش رفته بودیم... .
دستم ‌رو از پشت کمرش برداشتم و چرخوندمش و از پشت بغلش کردم که سریع تنش‌ رو ازم دور کرد
(عجب جایی به داد من رسیدی
تا من دنیا رو زیباتر ببینم
تا من اون‌قدر بخوام زنده بمونم
باهات رویامو تا آخر ببینم )
اروم اروم تکون می‌خوردیم، سرم ‌رو تو گردنش فرو کردم که عطرش زیر بینیم پیچید، بوی خیلی خاص و خوشی داشت تاحالا چنین عطری رو استشمام نکرده بودم، سرم‌رو کمی بالاتر بردم و موهاش ‌رو بو کردم. منشا بو از این‌جاعه، یه بوی خیلی ملایم و خوبی داره موهاش که باعطرش مخلوط شده.
(عجب جایی به داد من رسیدی
تا من دنیا رو تنهایی نگردم
تو تنها آدمی هستی که هیچ‌وقت
باهاش احساس تنهایی نکردم )
دوباره چرخوندمش و این‌بار دو تا دست‌هام ‌رو بردم پشت کمرش که دوباره تنش ‌رو ازم فاصله داد اما، چون این‌بار باید دوتا دست‌هاش پشت گردنم قفل میشد فاصلمون کمتر از دفعه‌ی قبل بود
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
به چشم‌های هم زل زده بودیم نه اون دل می‌کند و نه من... .
هول نیستم اما نمی‌دونم چشم‌های این دختر چی داره که نگاه گرفتن ازش واسم سخته. برای اینکه بیشتر از این اذیت نشه با اینکه موقعش نبود و تایمی نبود که تغییر پوزیشن داده بودیم اما وقتی به این‌جای اهنگ رسیدم یکی از دست‌هاش‌ رو گرفتم و دو‌ دور اروم چرخوندمش.
(پر از خوشحالی بی وقفه میشم
تا دست‌هام توی دست‌های تو میره
شاید این لحظه باورکردنی نیست
که از خوشحالی من گریم میگیره )
دستش‌ رو رها نکردم، فقط اون یکی دستم‌ رو بردم پشت کمرش و اونم مثل دفعه‌ی قبل دستش‌ رو حایل بدنمون کرد.
ترنم:
- نمی‌خوای ادامه‌ ی جریان سردار رو تعریف کنی؟
(ببین تا پر شدم از نا امیدی
غم و از تو دلم بیرون کشیدی
دارم دنیا رو زیباتر میبینم
عجب جایی به داد من رسیدی)
سکوتم داشت طولانی میشد که یهو گفتم:
- اخرین سوالت رو یادم نمیاد، دوباره بپرس
جوابی ازش نشنیدم... .
(عجب جایی به داد من رسیدی
تا من دنیا رو زیباتر ببینم
تا من اونقدر بخوام زنده بمونم
باهات رویامو تا آخر ببینم )
سرش رو پایین انداخته بود، سکوتش داشت طولانی میشد که سرم‌ رو پایین بردم که مجبور شد بهم نگاه کنه:
-‌خوابت برد؟
ترنم:
- اهنگ قشنگیه‌ها یادم باشه دانلودش کنم
(عجب جایی به داد من رسیدی
تا من دنیا رو تنهایی نگردم
تو تنها آدمی هستی که هیچوقت
باهاش احساس تنهایی نکردم)
ترنم:
- و اما آخرین سوالی که پرسیدم
- واخرین سوالی هم که میپرسی.
ترنم:
- اون رو قول نمیدم... .
خنده داشت میومد روی لب‌هام که جلوش رو گرفتم.
ترنم:
- سردار چجوری جمشید رو تنبیه کرده؟
به این طرف و اون طرف نگاهی کردم. دوباره محو هم شدیم نه اون دیگه صدای اهنگ‌ رو میشنید و نه من. اَه بابا من که بد مسـ*ـت نبودم چه مرگمه امشب.
زودتر از اون به خودم امدم و گفتم:
- کل هزینه‌ی خسارت رو که میده هیچ، صد میلیارد هم جریمه‌ش کرده.
- صد میلیاااارد؟
- خودت بهتر می‌دونی واسه اون این ارقام چیزی نیس.
- اره، حالا چرا جریمه‌ی سردار فقط نقدی بوده؟
- جمشید پول‌پرسته، پول از هرچیزی واسش بیشتر اهمیت داره
- حتی خانوادش؟
هم‌چنان توی همون پوزیشن می‌رقصیدم و قصد تغییرش‌ رو نداشتم
- جمشید یه پسر بیشتر نداره. اونم دوست داره اما به اندازه‌ی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
پول‌هاش نه کمتر نه بیشتر
- عجب ادمیه‌ها
- سوال‌هات ظاهراً تموم شد
- یکی دیگه فقط
یکی از ابروهام‌ رو به معنی (نه) بالا بردم که به چشم‌هاش یه حالت مظلومی داد و گفت:
- خواهش میکنم فقط یکی دیگه
مقاومت کردم که نخندم و موفق هم شدم، خنثی نگاش کردم، سرش‌ رو کج کرد و نگاش‌ رو مظلوم‌تر دروغ چرا کم اوردم و گفتم:
- خیلی خب باشه چشم‌هات‌ رو مثل بچه گربه‌ها نکن و بپرس.
- جمشید کجا زندگی میکنه؟
- تهران
- پس چرا بار رو از شیراز داره میاره؟
- بار دراصل از عربستان میاد اهواز، توسط یه گروه دیگه اونجا بارگیری میشه، بعد میدن به جمشید، جمشیدم میاد میده به ما، ماهم تو تهران پخش میکنیم البته این‌دفعه این‌جوریه، دفعه‌های دیگه میبریم شهرای دیگه... .
دیگه سوالی نپرسید‌. با اتمام اهنگ هردو نفس عمیقی کشیدیم و رفتیم سمت کاناپه‌ها و روش نشستیم، خداروشکر کسی جز ما اون‌جا نبود... .
به مرد جوونی که از پرسنل بود و توی دستش سینی حاوی شربت بود اشاره‌ای کردم که نزدیکمون امد.هم من و هم ترنم اب‌پرتغال برداشتیم.
ترنم:
- مچکرم
گارسون:
- نوش جان چیزه دیگه‌ای نیاز ندارین اقا؟
خیلی خشک و جدی جوابش‌ رو دادم:
- خیر می‌تونی بری.
یه نفس همه‌ی نوشیدنی تو لیوان رو سر کشیدم، خنک بود اما نتونست حتی کمی از اتیش درونم رو کم کنه.
ترنم با لیوان توی دستش داشت بازی میکرد و سرش پایین بود. وقتی نگاهش‌ رو می‌دزدید و به یه چیزی ور میرفت یعنی اینکه میخواد یه چیزی بگه یا یه چیزی بپرسه، این یه رفتارش‌ رو خوب یاد گرفته بودم برای همین زودتر پا پیش گذاشتم و گفتم:
- بگو
با تعجب سرش‌رو بالا اورد و نگام کرد که گفتم:
- ما ادم شناس نیستیم اما دیگه می‌تونیم بعد یک ماه رفت و امد با طرفمون بفهمیم حرکاتش چه معنی میده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
متوجه منظورم شد که خندید و گفت:
- مسخرم میکنی؟ ببینم تو به سردار گفتی من زبون بازم؟! من کی زبون ریختم که این‌جوری میگی؟
- متین مارو سوراخ کرد از بس گفت، بدبخت دختر ندیده از بس با کسی اداب معاشرت نداشته، حالا که با تو یه کم صحبت کرده فکر می‌کنه تو سر و زبون خوبی داری.
از چشم‌هاش داشت اتیش میزد بیرون، باحرص گفت:
-‌ حالا من یه چیز گفتم، تو نباید یه کم مراعات کنی؟
-‌ واقعیت تلخه متاسفانه... .
انتطار چنین حرفی‌ رو ازم نداشت، که بعد از اون همه تعریف حالا یهو این‌جوری بزنم تو برجکش، خواست جوابم‌ رو بده که اجازه ندادم و گفتم:
- خوب نگفتی!
با حرص پشت چشمی واسم نازک کرد و گفت:
- چی‌ رو؟
می‌دونستم اما به روی خودم نیاوردم:
- نمی‌دونم یه چی می‌خواستی بگی.
یهو همه ناراحتیش تموم شد و یادش رفت:
- اهان اره، آراد قول دادی جریان سردار هم تعریف کنی
می‌دونستم می‌خواد در این‌باره بپرسه اما حالا وقتش نبود. بعد از بارگیری شاید بهش میگفتم، ولی فکر نکنم هم بگم چون دلیلی نداره از هویت سردار باخبر بشه... .
اگه هم خیلی اصرار کرد یه دروغی سرهم میکنم.
- الان زمانش نرسیده که بدونی
-‌ کی میرسه اون‌وقت؟
- بعداز بارگیری بهت میگم. بشین همین‌جا تا برگردم از جات تکون نمی‌خوری، اگه کسی هم امد پیشت دکش کن بره.
- کجا میری؟ منم میام.
- نمیشه بشین تا برگردم
آخ شاپور تو دوباره گاف دادی. اخه دوتا از سردسته‌ها رو تو یه مهمونی دعوت میکنن؟
پشت به من بود و داشت با مردی که خوب می‌شناختم حرف میزد نزدیکش شدم که مرد نگاهش به من افتاد اما قبل از اینکه شاپور بچرخه دستم‌ رو روی شونش گذاشتم و نگاهش کردم که حرفم‌ رو خوند.
شاپور:
- خدمتتون می‌رسم دوباره اقای اسفندیار، فعلا از خودتون پذیرایی کنید.
باهم رفتیم گوشه‌ی خلوت سالن. سرش‌ رو به معنی چی شده تکون داد که گفتم:
- اسی چطوره؟
یهو کپ کرد بلند قهقه زدم... چند نفری که نزدیکمون بودن نگاهشون سمت ما چرخید و با تعجب نگاهم کردن... بدون اینکه به روی خودم بیارم و یا از موضعم کوتاه بیام به دیوار تکیه زدم و اون یکی دستم‌ رو بردم توی جیب شلوارم.
- چیه انتظار نداشتی اسیو شناسایی کنم. نه!
- چی میگی آراد من که از حرف‌هات چیزی سر در نمیارم.
با اتمام جملش خواست دور بشه که محکم دستش‌ رو گرفتم... نگاهی به دستش که توی دستم گیر بود و بعد نگاهی به چشم‌هام انداخت.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- حرف‌هام تموم نشده.
دوباره به حالت عادیش برگشت و گفت:
- چی میگی آراد؟
- بچه بودم قشنگ اسی رو یادمه که زیاد میومد خونت، الان خیلی تغییر کرده، کچل شده شکم اورده راستی این جای زخم چیه روصورتش؟
اسی یکی ازسردسته‌های باندها بود، زمانی که بچه بودم رفت و
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
آمدش به خونه‌ی شاپور زیاد بود اما اون هیچ‌وقت من‌ رو ندیده بود و نمی‌شناخت.
از وقتی که شاپور من‌ رو وارد بازی کرد رفت و امد اسی هم به اون خونه به خواست شاپور قطع شد. هرچند که چیزی طول نکشید که من از خونه‌ی شاپور نقل مکان کردم اما باز هم خبری ازش نداشتم و کلا فراموشش کرده بودم تا این‌که امشب توی این مهمونی دیدمش و یادم امد که اینم دستش توی کاسه‌ بود و اینطور که شاپور رفتار کرد یعنی هنوزم خلافکاره.
- آراد!
- شاپور خودت بهتر میفهمی چی میگم
- نمیشه آراد نشدنیه، سردار بفهمه زندت نمی‌ذاره
- سردار هیچ‌ غلطی نمی‌تونه بکنه، شاپور نمی‌خوام برم باهاش اشنا شم که بگو چیکاره‌اس این توی این باند فقط!
- چه فرقی به حال تو میکنه اخه پسر؟
- خودت که میدونی، دوست دارم اطلاعات عمومیم بالا باشه
- اخرش سرت‌ رو به باد میدی با این کارها!
- اَه شاپور بگو دیگه خستم کردی.
کلافه نفسش‌ رو فوت کرد بیرون و چپ‌چپ نگاهم کرد:
- ذرست حدس زدی، اسی همون اسیه که میومد خونمون
- خب
- جای زخم روی صورتش هم جای چاقوییه که وقتی با پلیس درگیر میشه روی صورتش افتاده
- خب
- آراد داری زیاده روی میکنی
چیزی نگفتم؟ دستم‌ رو همراه با سیگار و فندکم از جیبم دراوردم، سیگاری گوشه‌ی لبم گذاشتم.
طبق عادت موقع روشن کردن سیگارم چشم‌هام‌ رو ریز کردم و پک محکم و عمیقی به سیگارم زدم و دودش‌ رو تو صورت شاپور فوت کردم، سرفه‌ی مصلحتی کرد و گفت:
- صدبار گفتم ازاین حرکتت خوشم نمیاد، اخه این چه عادتیه که تو داری؟
- الکی جو نده، این سیگار بوش آزار دهنده نیس‌
- واسه تو اره واسه من آزار دهنده‌س اما
- چرند نگو شاپور تو خودت روزی سه تا پاکت میکشی تازه به‌ غیر از بند و بساط منقلت‌. حالا دیگه دود سیگار آزارت میده؟!
- آره
- تفره نرو و بگو بینم اسی چیکار میکنه
- توی کله شق زبون نفهم اخرش سر هردومون رو به باد میدی
- نترس تو پوست کلفت‌تر از این حرف‌هایی
- اسی توی وادرات اسلحه‌س
- گرم یا سرد؟
- هردو چه فرقی داره دیگه
- عههه پس اسلحه‌های ماروهم اقا اسی تامیین میکنه
- اره، آراد مواظب باش اسی نفهمه‌ها. آراد سردار بفهمه دستور قتلت بی‌برو‌ برگرد صادر شده‌ها
- نترس بابا. چیزی نمیشه
- من گفتنی‌ها رو گفتم باقیش با خودته
- تو اگه می‌ترسیدی دعوتش نمی‌کردی به این مهمونی
- کف دستم رو بو کرده بودم تو این خر پیر رو با این همه تغییر یادت میاد؟ بذار بینم اصلاً اون زمان‌هایی که این میومد تو که تو
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
اتاقت بودی!
خندیدم و سیگار به اتمام رسیدم‌ رو زیر پام له کردم گفتم:
- دِ نه دِ. من تو اتاقم نبودم من بالا پله‌ها داشتم بند و بساط مواد کشیدن شما رو نگاه میکردم
شاپور هم خندید و گفت:
- ای پدرسوخته. از همون بچگیت هم زیر و رو کش بودی و زیر ابی میرفتی.
- دست‌ پرورده‌ی خودتونیم
- بر منکرش لعنت. تو رو خودم بزرگ کردم و نذاشتم اثری از خانوادت توی وجودت باقی بمونه.
با اوردن اسم خانوادم نفس عمیقی کشیدم و چشم‌هام‌ رو با درد بستم. شاپور دستی به بازوم زد که چشم‌هام‌ رو باز کردم. اون رفت و من موندم دوباره با عذابی که تک‌تک سلول‌های تن و بدنم‌ رو به درد می‌اور‌د می‌دونستم اگه بیشتر توی اون حالت بمونم اوضاع‌ رو بهم می‌ریزم برای همین برگشتم پیش ترنم.
شاپور همینه، درست سر بزنگاه خانوادم رو یادم میاره تهدید نمی‌کنه اما با زبون بی زبونی میگه اگه دست از پا خطا کنم همشون رو میکشه. حالا خودش هم نکشه بالا دستی‌هاش میکشن... .
از خانواده‌‌ای که حتی یادم نمیاد چندساله ندیدمشون یکی هم زنده نمیذاره شاپور. با اینکه من‌ رو مثل پسر خودش دوست داره و بزرگ کرده اما به خانوادم رحم نمیکنه. ترنم رو از دور دیدم، هیچ‌ک.س پیشش نبود اما سرش تو گوشیش بود و مثل همه‌ی این چند روز با موبایلش بازی می‌کرد، که البته حدس زدن اینکه چه بازی هم میکنه سخت نیس، کالاف بازی میکنه... .
اوایلی که شاپور من‌ رو اورده بود پیش خودش خیلی اذیتم میکرد. اما بعد یک سال هم اون و هم من هردو فهمیدیم که چاره‌ای جز مدارا و دوستی باهم نداریم و این شد که قول و قراره دوستی باهم گذاشتیم... .
شاپور نه زن داشت و نه بچه تک و تنها بود. اما من‌ رو مثل پسرش بزرگ کرد. با اینکه به زور من‌ رو از خانوادم جدا کرده بود اما از هیچ‌چیز واسم کم نذاشت و به قول خودش همه‌ی اثار خانوادم رو از وجودم پاک کرد و ورژن دوی خودش البته تقویت‌تر شده‌اش رو روی من نصب کرد و الان اینی شدم که هستم و حتی گاهی تو روی خودش هم می‌ایستم. رو‌به‌روی ترنم نشستم که سرش‌ رو بالا اورد و سریع گوشیش رو خاموش کرد همون‌طور که گفتم داشت کالاف بازی میکرد. به چشم‌هام دقیق شد و پرسید:
- سرت درد میکنه؟
- اره
از کجا فهمیده بود؟ از توی کیفش مسکنی دراورد گارسون رو صدا زد، شربت البالو و قرص رو به دستم داد و گفت:
- بخور خوب میشی.
چون دلم نمی‌خواست درد شدیدتر بشه خوردم و سرم‌ رو تکیه دادم به کاناپه و با انگشت شست و سبابه چشم‌هام‌ رو ماساژ دادم، چشم‌هایی که احتمالاً الان دوتا کاسه خون بودن.
"از زبون ترنم"
دیشب نزدیک‌های چهار صبح بود که رسیدیم خونه و تا اومدیم بخوابیم چهار و نیم شد. از شدت خستگی یکسره تاساعت سه بعداز ظهرخوابیدیم. ساعت چهار بود که از خونه زدیم بیرون و رفتیم تو چارباغ تا ناهار بخوریم البته ناهار که چه عرض کنم، میشد عصرونه.
همه‌ی رستوران‌ها تو اون ساعت یا بسته بودن یا چیزی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین