جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maryam Taheri با نام [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 21,634 بازدید, 691 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Maryam Taheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ASAL.

تا اینجا نظرتون درباره‌ رمان چیه؟

  • خیلی دوسش دااارم

  • هنوز نسبت بهش خنثی‌م

  • بدنیست

  • تا ببینیم در ادامه چی میشه...


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
نمی‌پختن اما بالاخره بعداز کلی گشتن یه بریونی رو پیداکردیم که واقعا طعم بریونش محشر بود و هرچی بگم کم گفتم از کیفیت غذاش. به درخواست من دیگه برنگشتیم هتل مسیر رفته رو برگشتیم و رفتیم سمت سی‌و‌سه پل‌ آراد می‌خواست ماشینش‌ رو بیاره اما نذاشتم و گفتم پیاده بریم.
سی‌و‌سه پل هم واقعا زیباعه، البته معماریه خواجو زیباتر و پیچیده‌تره ولی سی‌و‌سه‌ پل هم زیبایی خودش‌ رو داره. به پیشنهاد آراد رفتیم و توی یکی از اون دالون مانندهای پل نشستیم و آراد به آجرا تکیه داد اما من نشستم لبه‌ی پل و پاهام‌ رو اویز کردم
- هی چیکار میکنی
- حواسم هست
- بیا عقب‌تر... .
کمی عقب‌تر رفتم و با حرص گفتم:
- خوبه؟
چپ‌‌چپ بهم نگاه کرد و گفت:
- بهتر شد مواظب باش
- هستم...
از بالا پایین‌ رو نگاه کردم، صحنه‌ی هیجان انگیزی بود اینکه روی پل نشسته باشی و پاهات‌ رو از اونجا اویزن بکنی و از زیر پل اب با سرعت خیلی زیادی رد بشه. خوشبختانه اب زاینده‌رود رو چند روزی بود که باز کرده بودن، با اینکه زمستون بود و هوا فوق‌العاده سرد اما همه‌ی مردم چه گردشگرا و چه مردم خوده اصفهان امده بودن که زاینده‌ رودشون رو ببیند. خداروشکر من هربار امدم اصفهان اب باز بوده و هیچ‌وقت نشده که حضوری زاینده رود رو خشک ببینم.
- خیلی قشنگه! نه؟
آراد تکیه داده بود به دیوار پشت سرش یکی از پاهاش‌ رو ستون دستش کرده بود و اون یکی پاشم دراز کرده بود که دقیقا پشت من قرار داشت با اون یکی دستش هم سیگارش‌ رو گرفته بود و ازش کام می‌گرفت
- اره، اما زیباییش فقط واسه چند روزه، بعد که خشک بشه یه زمین خشک و زشت میشه
- حق باتوعه. امیدوارم روزی برسه که مردم اصفهان دیگه دغدغه‌ی زاینده‌ رودشون رو نداشته باشن.
آراد سکوت کرد و چیزی نگفت، اینطور که مشخصه از بحثای عمومی خوشش نمیاد
- تو به عشق تو نگاه اول اعتقاد داری؟
با تعجب نگاش کرد که گفت:
- این بحث بهتر از بحث قبلیه.
نگفتم خوشش نمیاد؟!
- نه بنظرم مزخرف‌ترین چیزی که میشه درمورد عشق گفت همینه
- چطور؟
همین‌طور که پاهام‌ رو تکون می‌دادم و اب‌ رو نگاه می‌کردم گفتم:
- دکتر هلاکویی دراین مورد حرف قشنگی میزنه... .
برگشتم و نگاهی بهش انداختم. اونم داشت به من نگاه میکرد و همچنان سیگار دود میکرد دوباره به اب خیره شدم و ادامه دادم:
- اون میگه که عشق توی نگاه اول پر از اشکال و عیبه و حتی اختلال روانی داره کسی که عاشق میشه اونم تو نگاه اول... اینکه یه ادم از جنس مخالفش خوشش بیاد، طبیعیه اما اینکه بدون شناخت از اون طرف، شیفته و دلباختش بشه الکیه و نشونه‌ی خالی و تهی بودن خوده اون شخصه و یه جورایی می‌خواد با این مدل از عاشق شدن کمبودهای خودش‌ رو جبران کنه البته ممکنه از
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
هوس و یا تمایل جنسی هم باشه اما هرچیزی که هست عشق نیس
- خب عشق چجوری به‌ وجود میاد پس؟
چه بحث جالبی شد... .
- عشق ماجرای شناخت و شناختنه، عشق ظاهر و ظاهرسازی نیست. وقتی بایکی ارتباط برقرار میکنی و به مرور زمان رفتارش رو میشناسی و از اخلاق‌هاش باخبر میشی، دراصل وقتی روش شناخت کافی پیدا میکنی ممکنه ازش خوشت بیاد و در ادامه‌ی همین خوش‌ اومدن و دوست داشتنه‌ است که عاشق میشی
- مفهوم عشق چیه اصلا از نظر تو؟
- مفهوم عشق از نظرمن خیلی مرتبط میشه با اون ضرب‌المثلی که میگه هرانچه برای خود میپسندی برای دیگران هم بپسند، حالا واسه عشق این میشه که هر چیزی که واسه خودت میپسندی واسه اونم بپسند
- چی میگی؟ واضح تر بگو
- یعنی این‌که‌ خوشحالی اون به اندازه‌ی خوشحالی خودت، راحتی اون به اندازه راحتی خودت، سلامت اون به اندازه سلامت خودت چمیدونم حتی....
تک خندیدی زدم و ادامه دادم:
- ناهار و شام اون به اندازه‌ی ناهار و شام خودت واست مهم و قابل اهمیت باشه...
خودم‌ رو بالا کشیدم و درست رو‌به روش نشستم نفس عمیقی کشیدم و دوباره ادامه دادم:
- درست مثل اینکه من دوتا دست و یا دوتا چشم دارم، برای من فرقی نداره این درد میگیره یا اون
به محض ناراحت شدنش به دنبال رفع اون درد و ناراحتیم هم در این و هم در اون. یعنی میگه توی رابطه به اونجایی برسیم که اون تفکیکه و اون تفاوته معنایی نداشته باشه.
- پس با این اوصاف، یعنی یکی شدن
- نه اشتباه نکن، عشق به معنی یکی شدن نیست به این معنیه که سلامت و شادی اون به اندازه‌ی سلامت و شادی خودت واست مهم باشه. همه‌ی ادما توی زندگیشون ادعا میکنن که یه نفره دیگه‌ رو حتی بیشتر از خودشون دوست دارن، اما این یک دروغ بزرگه که ناخواسته به زبون میاریم. هیچ‌ک.س، کسه دیگه‌ای رو بیشتر از خودش دوست نداره، اون زمانی که تو یک نفر رو به اندازه‌ی خودت دوست داشته باشی دراصل عاشقی و اون هم معشوقت و این هیچ‌چیز عجیب و غریب هم نیست. اون موقع تا حالا فقط من حرف زدم. ببینم تو خودت به عشق در نگاه اول اعتقاد داری؟ یا اطلا نظرت درمورد عشق چیه؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
- به نظر من کلاً عشقی وجود نداره.کلاً به عشق و عاشقی اعتقادی ندارم، ادما بعد از اینکه یه مدت بایکی تو رابطه‌ان بهم وابسته میشن و میترسن از، ازدست دادن اون طرف برای همین میگن عاشقن
- داری اشتباه میکنی. عشق سالم فرق داره با وابستگی
- چه فرقی مثلا؟
- عشق سالم میگه تو رو دوستت دارم پس بهت مشتاقم اما عشقی که مبتنی بر مفهوم وابستگیه و عشق حقیقی نیست می‌گه من به تو محتاجم پس عاشق توام و به میزانی که من محتاج‌ترم، خالی‌ترم، گرفتارترم، نگران‌ترم و بدبخت‌ترم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
ظرفیت عشق بیشتری دارم، درصورتی که در واقعیت میشه اینکه من به دنبال کسی‌ام که احتیاجاتم رو براورده کنه و من‌ رو بی‌نیاز کنه. علت اصلیش هم همون استقلال و ازادی میشه که توی هجده سالگی بهش میرسیم که البته اگه نتونیم اون رو به دست بیاریم، می‌شیم همون بچه‌ی هشت ساله‌ که وابسته‌ی پدر و مادرشه. این‌جور افراد اصولا ازدواج نمیکنن دراصل زن میگیرن، مرد میگیرن.
- با این اوصاف نصف بیشتر مردم زن و یا مرد گرفتن، ازدواج نکردن
- درسته، به خاطره همین هم هست که واسه داشتن یه رابطه‌ی سالم اول بهتره که سعی کنیم تنهایی رو تمرین کنیم و یاد بگیریم و درنهایت ازش لذت ببریم. اگه بتونیم توی تنهایی خودمون شادی و آرامش رو تجربه کنیم و بعدش وارد رابطه‌ای بشیم که از تنهاییمون بهتر و خوش‌تر بود، باید برای رشد و نگه‌داریش تلاش کنیم. حرف اخرم اینکه رابطه‌ی سالم از تنهایی بهتره و تنهایی از رابطه‌ی ناسالم بهتر
- جالب بود
تک خندی زدم و گفتم:
- خواهش میکنم
- بینم حالا اینا همش حرف‌های خودت بود؟
- همه‌ی همش هم که نه، این حرف‌ها از دکتر هلاکویی بود
- قشنگ گفته
- کلا حرف‌های قشنگ و اموزنده‌ای میزنه
"از زبون آراد"
نمی‌دونم چرا اون سوال مسخره رو پرسیدم و اون بحث‌ رو باز کردم اما حرف‌های قشنگی زد درباره‌ی عشق هرچند که من به عشق باور ندارم و ازنظرم مسخر‌ه‌س و چنین دوست داشتنی وجود نداره و یا حداقل دیگه توی این دوره زمونه عشق وجود نداره، الان درحال حاضر همه به فکر پول و مادیاتن. اگه من پول نداشته باشم و عاشق دختری باشم و برم خاستگاریش خانواده‌ی اون دختر که هیچی حتی خوده دختره هم حاضر نمیشه با من تشکیل زندگی بده‌ و کار درستی رو هم میکنه. عشق که پول تو جیبش، نون سر سفره‌اش ،لباس تنش، ماشین زیره پاش و خونش نمیشه. با عشق خالی هیچ‌چیز درست نمیشه. چیزی که مهمه پوله. الان اگه به دختری پیشنهاد یه دوستی ساده بدی قبل از اینکه قبول کنه به تیپ و برند لباست، به سوییچ ماشینت و به مدل موبایلت نگاه میکنه بعد جوابشت رو میده‌ البته نمی‌گم دخترها فقط این‌جورین، نه! پسرها هم بدترن اون‌ها هم قبل از این‌که به یه دختر پیشنهاد بدن اول می‌پرسن پدرش چه کاره‌اس و خونشون کجاعه و حاضره یک‌سری کارها براش انجام بده یا نه و... کلا بنظرم عشق توی داستان‌ها‌ی قدیمی، رمانی جدیدی و توی فیلماعه ولاغیر... .
اون شب من عجیب درگیر و بهم ریخته بودم، دلیل خاصی هم نداشت، الکی دلم گرفته بود و تو حال و هوای خودم بودم....
"از زبون ترنم"
- چی! ماشین پلیس؟
به آراد نگاهی کردم که همچنان خون‌سرد به صفحه‌ی گوشیش زل زده بود و کالاف بازی میکرد. ریلکس‌تر از این مرد توی عمرم ندیدم‌ اخه الان چه موقع‌کالاف بازی کردنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- خانم بگین لامپ ترانیزیت‌ها رو خاموش کنن شماهم از اونجا دور شین فعلا، به بچه‌ها سپردم اگه از دوراهی امدن سمت شما یه کم شلوغ کنن تا شما کارتون حل بشه
- علی هرکاری می‌کنی، بکن من دقیقا.
نگاهی به ساعت دیجیتالم انداختم:
- سی‌وشش‌ دقیقه زمان می‌خوام ازت.
- چشم خانوم.
نگاهی از اینه به سعید انداختم و گفتم:
- وصلم کن به رضا
سعید:
- چشم خانوم... .
به پنج ثانیه نکشید که وصلم کردو گفت:
- حله خانوم
- رضا صدام و داری؟
رضا:
- بله خانم
- گوش کن ببین چی می‌گم تایم زیادی نداریم و موقعیت اضطراری پیش امده. ده دقیقه باید جلو بیوفتین
- اما خانوم من که گفتم زمان می‌خوام ازتو... .
داد زدم:
- گفتم موقعیت اضطراریه باید ده دقیقه جلو بیوفتین
-‌ چشم خانم حلش میکنم
علی:
- خانوم صدام‌ رو دارین؟
- دارم چی شد؟
- خانم اینا شل کردن ظاهراً راه رو گم کردن. نمی‌دونم هی میگیرن عقب دوباره میرن جلو. مشخص نیست چیکار دارن. فکر کنم دنبال چیزی می‌گردن.
کلافه دستی به صورتم کشیدم. لعنتی مگه عمو هماهنگ نکرده بود پس دیگه این ماشین گشت چیه؟
علی:
-خانوم ایستادن
- تو مگه داری تعقیبشون میکنی؟
- اره
- کی جای توعه که راه‌افتادی پشت سر اونا؟ علی مواظب باش نبینن تو رو
- مصطفی رو گذاشتم اونجا خودمم دارم نامحسوس دنبالشون میکنم.
دوباره سریع به سعید گفتم:
- وصلم کن به رضا
سعید:
- حله
- رضا گوش کن ببین چی میگم
- گوشم باشماعه خانوم
-‌ پلن C رو اجرا کنید خیلی سریع تایم نداریم.
- چشم خانوم
علی:
-‌خانوم صدام‌ رو دارین؟
- بگو علی
-‌‌ خانوم ظاهراً توی یکی از این محله‌ها درگیری بوده پلیس واسه این امده
-‌ چه درگیری؟
- یه دعوای ساده‌اس، اما شما بازهم پلن C رو اجرا کن
- همین‌کار رو کردم، فاصله‌ی شما با دوراهی چقدره؟
- حدوداٌ یه ده دقیقه
- دقیق بگو علی
- صبر کن خانوم بذار از روی مپ بگم... .
مکثی کرد و ادامه داد:
-‌ خانوم مپ زده هشت دقیقه
- خیلی خب باشه. لحظه به لحظه من و درجریان بذار.
دوباره از تو اینه به عقب نگاه کردم و گفتم:
- سعید وصلم کن به بهروز
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
سعید:
- حله
-‌ بهروز صدام‌ رو داری؟
- بله خانوم چیزی شده؟
- گوش به زنگ باش تا چند دقیقه دیگه می‌خوام کارت‌ رو انجام بدی
- مشکلی پیش امده؟
- نه چیزه مهمی نیست
- چشم.
- سعید وصلم کن به رضا
سعید:
-‌حله خانوم
آراد:
- اه‌، بابا این‌ رو یه سره کن هی وصلم کن به این وصلم کن به اون حله‌حله
سعید:
- آراد خان گفتم که نمیشه. اون‌جوری سریع هک میشیم درضمن بقیه بچه‌ها استرس میگیرن
بی‌توجه بهش به رضا گفتم:
- رضا دارین چیکار میکنید؟
رضا:
- خانوم همونطور که فرمودین پلن C بانهایت سرعت داره پیش میره. یک سوم از بار مونده که اونم تا بیست دقیقه دیگه حل میشه
- عقبید بچه‌ها عقبید پونزده دقیقه زمان دارین شما. ببینم چه می‌کنید.ما صرف همون پونزده دقیقه راه‌میوفتیم
- چشم خانوم
علی:
- خانوم خانوم
- چی شده علی؟
- خانوم ماشین گشت داره میاد سمت شما
- چی میگی؟
- کارشون اینجا زود تموم شد. فکر می‌کردم برمی‌گردن اما دارن میان اون‌طرف
- سعید این‌ و یه کله کن
سعید:
-‌اما اخه...
جیغ زدم:
- کاری که میگم رو بکن
سعید:
-‌ چشم. الان همه صداتون رو دارن
- بچه‌ها همه گوش کنید. یه موقعیت خیلی اضطراری داریم. رضا شما پلن B رو اجرا کنید فقط‌پنج دقیقه تایم دارین، بهروز تو هم همین الان کارو انجام بده. همتون گوش به زنگ باشید.
خیلی استرس داشتم مدام پوست لبم‌ رو میکندم. پنج دقیقه گذشته بود که صدای بهروز تو گوشم پیچید
بهروز:
- خانوم کار حله من دارم میرم سمت بچه‌ها
- نه نرو. برین یه جا دیگه
-‌ چشم
رضا:
- خانوم پلن B اجرا شد. داریم میریم ماهم.
- خوبه
ده دقیقه از اون لحظات نفس گیر و طاقت فرسا گذشته بود، ده قیقه‌ای که دعا می‌کردم هرچه زودتر تموم بشه. به بچه‌ها گفته بودم خیلی تند نیان که اگه ماشین گشت برگشت نخوان این مسیر رو برگردن که خودش کلی تایم میبرد، اما زمان زیادی هم نداریم
- علی اگه ماشین گشت به‌کامیون‌ها رسید اعلام کن
علی:
- چشم خانوم
- رضا به محض اینکه علی گفت راه بیوفتین و خیلی سریع
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
برید.
رضا:
- چشم خانوم
خدایا خودت کمکم کن. پس چرا اون‌موقع تاحالا عمو کاری نکرده. ای خدا خواهش میکنم مشکلی توی ارتباط ما با عمو پیش نیومده باشه. از اینه نگاهی به ستوان سعید انداختم، مشخص بود اونم استرس زیادی داره چون مدام صفحه‌ی لپ‌تاپ‌ رو نگاه می‌کرد و میخواست مطمئن بشه که مشکلی توی ارتباط ما با عمو پیش نیاد. ساعتم‌ رو نگاه کردم و چشم‌هام‌ رو بستم فقط ده ثانیه دیگه مونده بود. یک... دو... سه... خدایا خودت کمکم کن... پنج... خدایا خواهش میکنم. هفت...
خودت هوای من‌ رو داشته باش چشم‌هام‌ رو محکم روی هم فشردم و حلقه ‌ی دستم‌ رو دور فرمون سفت‌تر کردم... نه صدای علی تو گوشم پیچید:
- خانوم حله. گشت برگشت.
- چی؟
- بهروز کارش درست بود خانوم تموم تیربرق‌های این سمت خاموشن. چشم چشم‌ رو نمیبینه.
-‌ عالیه. رضا شنیدی؟
رضا:
-‌ بله خانوم منتظر دستور شماییم
- برگردین و پلن C رو تموم کنید. بهروز توهم برو سمت بچه‌ها کمکشون
نگاهی به آراد انداختم که خیلی ریلکس، دست به سی*ن*ه سرش‌ رو به پشتی صندلی تکیه داده بود و چشم‌هاش رو بسته بود که یهو صداش‌ رو شنیدم:
- مدیریت خوبی داری. اینکه اجازه نمیدی استرست به بقیه هم سرایت کنه خیلی خوبه
- کاش تو یکم می‌تونستی از ارامشت رو به من سرایت بدی
- بیخودی نا ارومی، تو که فکر همه جار و کردی و صدتا پلن چیدی دیگه نیازی نیست به این همه اذیت کردن خودت.
رو ازش گرفتم و به تاریکی رو به‌ روم خیره‌شدم. سرم‌ رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشم‌هام‌ رو بستم. خداروشکر عمو به موقع به دادمون رسید.
"فلش‌بک"
بعد از صحبت‌هامون درمورد عشق و رابطه آراد تلفنش زنگ خورد و باهم رفتیم هتل، تا ماشینش رو برداریم و بریم یه جا و طبق معمول، آراد نمی‌گفت کجا می‌ریم. حدود پانزده دقیقه تو راه بودیم تا رسیدیم. یه ساختمان سه طبقه تو یک محله‌ی پایین شهر بود و مشخص بود محله‌ی شلوغی نیست حتی اون ساختمان هم هیچ ساکنی نداشت... .
به طبقه دوم که رسیدیم آراد زنگ تنها واحد این طبقه رو فشرد و چیزی طول نکشید که در باز شد و چهره‌ی بهروز تو چارچوب نمایان شد.
بهروز:
- اقا بفرمایین داخل.
اول آراد و پشت سرش هم من وارد شدم این مرد واقعا نمیدونه خانما مقدم ترن؟!
به محض ورودمون صدای سلام و احوال پرسی بچه‌ها بلند شد
حسن:
-‌ به آرادخان قدم رنجه فرمودین
علی:
- خیلی خوش ‌امدین
سعید:
- شما چرا زحمت کشیدین اقا می‌گفتین ما می‌رسیدم خدمتتون
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
رضا:
-‌ خوش اومدین اقا صفا اوردین. بهروز بپر یه چای دم کن
سعید:
- ببخشید اقا اینجا وسایل زیادی نیس واسه پذیرایی
آراد:
-‌‌چیزی نمی‌خواییم بیایین بشینید باید حرف بزنیم.
خونه رو آنالیز کردم. این واحدهم مثل نمای ساختمان خیلی قدیمی بود تو خونه به جز یه دست مبل‌ زوار درفته و یه تلوزیون قدیمی هیچ‌چیزه‌ دیگه‌ای نبود کنار دیوار البته پتو و پشتی چیده بودن و بساط سیگار و قیلون به راه بود. یه اشپزخونه داشت که فقط یه یخچال و گاز داشت و یه‌ کتری و قوری. سمت راست نشیمن یه در بود که چون باز بود داخلش پیدا بود. اون‌جا هم یه تخت داغون یک نفره با یه کمد داشت‌.
آراد روی مبل دونفره نشست. منم روی مبل تک نفره‌ی رو‌به روش. بهروز بعد از اینکه چای رو دم گذاشت به جمعمون ملحق شد.
سعید:
- خوب آراد خان گوشمون باشماعه. امر بفرمایین
آراد:
- به من نه... .
به من اشاره‌ای کرد و درادامه‌ی حرفش گفت:
-‌باید به ترنم گوش کنید.
سره هرپنج نفر به سمتم چرخید که علی گفت:
-‌گوشمون باشماعه خانوم
گنگ به آراد نگاه کردم. واقعا نمی‌دونستم واسه چی امدیم این‌جا و من قراره چی بگم.
آراد:‌
- امشب قراره نقشه رو یکبار دیگه باهم مرور کنیم. فرداشب بارگیری داریم
بهروز:
-‌آراد خان اون‌روز تو سوله ترنم خانوم توضیحات‌ رو دادن که قراره چه کنیم.
تازه فهمیدم باید چیکار کنم... رو به بهروز گفتم:
- گفتم اما سر بسته، الان می‌خوام تک به تک پلن‌ها رو واستون قشنگ توضیح بدم
رضا:
-‌گوشمون باشماعه خانوم. امر کنید شوما
آراد رو به حسن گفت:
بپر نقشه‌ راه‌ها رو بیار تا کار رو شروع کنیم.
حسن فرز پرید تو اتاق و نقشه‌ی اصفهان‌ رو وسط پهن کرد
حسن:
-‌ ببخشید خانوم اینجا چون میز نداریم مجبوریم بزاریم رو زمین.
مثل حسن و بهروز و رضا رو زمین نشستم و گفتم:
-‌مشکلی نداره... .
به تبعیت از من بقیه هم اومدن رو زمین دوره نقشه نشستن، البته به جز آراد... .
- خب بچه‌ها ما اینجا قراره بارگیری رو انجام بدیم. این منطقه مسکونی نیست. فقط یه سری سوله و انبار متروکه داره اما ده دقیقه که این مسیر رو بری بالا... .
با انگشتم روی نقشه کشیدم و روی‌ یک نقطه متمرکز شدم:
-‌ به یه محله‌ی مسکونی میرسی. علی رفتی درموردش تحقیق کنی؟
علی:
- بله خانوم رفتم. همشون پیرن جون زیاد ندارن. کلا یه محله‌ی اروم و بی سروصداس.
- خوبه. سعید تو گفته بودی از کارهای کامپیوتری خیلی سر درمیاری حتی گفتی که سایتای زیادی رو هم هک کردی قبلا
سعید:
- بله خانوم.
- میخوام تا فردا یه سیستمی رو واسه بی‌سیم‌ها راه بندازی
سعید:
-‌ امر بفرما خانوم باید چیکار کنم؟
یعنی کشته مرده‌ی این لحن لاتی بچه‌هام. هرکدوم از اینا درجه‌های بالایی به نسبت دارن و این‌جور لوتی‌وار حرف میزنن.
- می‌خوام با شما پنج نفر فقط در ارتباط باشم‌ یعنی فقط شما پنج نفر بتونید بامن صحبت کنید و بقیه‌ی افرادتون فقط صدام‌ رو بشنون به جز کسی که قراره سر دوراهی بایسته‌. یعنی درکل شش نفراز شما میتونه بامن حرف بزنه و بقیه فقط شنونده
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
باشن. و درعین حال هم میخوام که ارتباطم باهاتون شخصی باشه. یعنی اگه باعلی تماسی داشتم فقط علی و افرادش صدای من‌ رو بشنون.
سعید:
- میشه و خیلی هم خوبه چون این‌جوری با هرکدوم یه اتصال جداگونه داریم و ردیابیمون خیلی سخت میشه. اما مدام باید یکی باشه که ارتباط رو برقرار کنه.
- تو مسئول اینکاری. من و تو، توی پنج کیلومتری کامیون‌ها یا دراصل اول جاده‌ی اصلی باماشین منتظر میمونیم. سعید میخوام اتصال‌ها رو رمز گذاری کنی. نمی‌خوام راحت هک بشه. چون اون اطراف دکل‌های مخابرات زیادن
سعید:
- از اون جهت که قراره ارتباطمون با بچه ها شخصی باشه خیلی راحت میشه این‌کار رو کرد روی هر خطی من می‌تونم صدتا رمز بذارم. که رمزگشایشش حدوداً یک تا دو ساعت زمان میبره.
- سعید نمی‌خوام یه چیزه خیلی مشکوک و تابلویی باشیم. رمزها رو کم کن جوری که بین سی تا چهل‌و‌پنج دقیقه طول بکشه رمز گشایش. اما خط‌های دیگه‌ی اماده‌ای داشته باش‌ تابه محض اینکه رمزگشایی شدن از اون‌ها استفاده کنیم.
سعید:
-‌ فکر هوشمندانه‌ایه پس من باید تقریباً بین شست تا هفتاد تا رمز بذارم روی هرخطی. اما با این حساب باید به فکر سه بار عوض کردن اتصال ها باشیم. یعنی باید هجده‌تا خط متفاوت و یکی دوتا دیگه واسه محض احتیاط داشته باشیم. برای تعویض دفعه‌ی دوم مشکلی پیش نمیاد اما اگه مجبور بشیم برای سومین بار خطارو عوض کنیم شک‌ برانگیز میشیم.
-‌پس باید یه کاری کنی. می‌خوام رمز گذاری خط‌هایی که قراره برای بار دوم استفاده کنیم بیشتر از اولی‌ها و سومی‌ها بیشتر از دومی‌ها باشه. این‌جوری مخابرات فکر میکنه ‌یه جور مانور الکترونیکیه.
سعید:
- این بهترین کاریه که میشه کرد. خانوم تا اینجا همه چیز قابل انجام شدنه اما فاصله‌ها زیاده، بی‌سیما انتن میدن از اون فاصله؟
آراد بالاخره به حرف امد:
-‌نگران تجهیزات نباشید. بی‌سیم‌ا هدفونی‌اند و تابیشتراز ده کلیومتر هم انتن میدن
سعید:
- این خیلی عالیه
- رو به بهروز کردم و گفتم:
- تو گفته بودی قبلا برق‌کاری درسته؟
بهروز:
-‌ بله خانوم
- ببینم میتونی سیم‌های‌ تیربرق‌ رو قطع ‌کنی؟
بهروز:
- کار یه ثانیه‌اس خانوم
- اینکار خیلی خطرناکه مطمئنی می‌تونی از پسش بربیای؟ البته این‌کار برای شرایط اضطراریه ‌اما ممکنه لازم بشه.
بهروز:
-‌کَفِته خانوم نگرون هیچی نباش
- فردا صبح می‌خوام بری و سیمارو برسی کنی. نمی‌خوام برق محله‌ رو قطع کنی فقط میخوام برق مسیر و اون قسمتی که ما هستیم کامل بره. تاریکه تاریک باید بشه. تو و یه نفره دیگه مسئول این‌کارید.فقط مواظب باشید‌. باموتور هم برین
بهروز:
-‌چشم خانوم
-‌ علی تو و دونفره دیگه باید پنج کیلومتر بالاتر از بچه‌ها بایستید کشیک بدین. دوکلیومتری بچه‌ها یه دوراهیه که یه سمتش میره واسه جاده اصلی و یه سمتش میاد سمت انبارها و سوله‌ها.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
می‌خوام شما تو جاده‌ی اصلی بایستید اما یه نفر هم بذار تو اون دوراهی...
علی:
- چشم خانوم اما اون سمت چی؟ ما از یه طرف حواسمون به بچه‌هاست طرف دیگه‌ رو چیکار کنیم؟
- اون راهی که ما هستیم دراخر می‌رسه به جاده اصلی دراصل یه جورایی کنار ما جاده‌ی اصلیه اما چون فاصله زیاده چیزی مشخص نیس.
علی:
- خانوم چراغ‌ها و نورها چی؟ نمیشه که تو تاریکی کاری کرد!
- گفتم که چون فاصله زیاده هیچ‌چیز حتی نور هم پیدا نیست. بعدم قرار نیست که پروژکتور روشن کنید. باهمون نور کامیون‌ها و دوتا چراغ قوه کارتون حله... و اما در انتهای جاده.
دستم‌ رو این‌بار گذاشتم رو نقطه‌ای که قرار بود من باشم.
- درست دوباره توی پنج کیلومتری کامیون‌ها من‌ و سعید توی ماشین نشستیم. انتهای جاده دیگه دوراهی و اینا نیست مستقیم میره به جاده‌ اصلی و همین کار رو آسون‌تر میکنه.
سعید:
- با این حساب فاصله ما و علی بیش از ده کیلومتر میشه... .
روبه آراد ادامه داد:
- آراد خان مطمئنید ‌بی‌سیم‌ها از این فاصله هم انتن میده؟
آراد به تکون دادن سرش اکتفا کرد.
-‌ علی فهمیدی که باید چه کنی؟
علی:
- بله خانوم خیالتون تخت مثل جغد نگهبانی میدم.
-‌‌ خیلی باید حواست رو جمع کنی. کوچک‌ترین رفت و امد رو باید گزارش کنی به من. مشکوک و غیر مشکوک هم نداریم. پشه پر بزنه اون‌ اطراف من باید خبر دار بشم
علی:
- خیالتون تخت
- خب رضا و حسن شما مسئول حمل و جابه‌جایی بارها هستید.
رضا:
- جسارتاً خانوم بارها رو باید از کامیون‌ها خالی کنیم؟ یا تو سوله‌هاست؟
جواب این یک مورد رو نمی‌دونستم که آراد خودش گفت:
- همه که سرجاشون مستقر شدن یه ترانزیت و یه‌ سمند مشکی با پلاک... میاد توی مکانی که شما...
به حسن و رضا اشاره کرد و گفت:
- هستین متوقف میشه. راننده‌ی ترانزیت با سمند دور میزنن و میرن و تو... .
به علی اشاره کرد و گفت:
- باید ساعت دقیق خارج شدنش رو بهم بگی
علی:
-‌ بله اقا. اما ببخشید مگه شماهم باما میایید؟
همه منتظر بهش نگاهم می‌کردیم که گفت:
- بله منم توی ماشین پیش ترنم و سعیدم.
این رو هم به من نگفته بود و حضورش می‌تونست دست و پاگیر باشه واسه سعید اما کاری نمیشد کرد.
- رضا تو باید بالاسر ترانزیتی باشی که بار رو میاره. باید حواست باشه که بسته‌ها دقیق چندتا هست و تو حسن...
با انگشت اشارم بهش اشاره کردم و ادامه دادم:
- توباید تو ترانزیت خودمون باشی و بسته‌ها رو بشماری.
آراد:
- نیازی نیست ترنم به این‌کار.
- کار از محکم کاری عیب نمی‌کنه. با شرایطی هم که ما باجمشید داریم دیگه بدتر.
آراد:
-‌ باشه هر جور تو بگی.
رضا:
-‌ فقط خانوم جسارتاً من از کجا بفهمم تو کدوم‌ها جنس جاساز شده؟
آراد جواب داد:
- یه‌ سری بسته‌ها قرمزه‌ همون‌ها رو باید بشماری.
رضا:
- اوکی اقا حله.
- خوب دوستان همه فهمیدین مسئولیت‌هاتون رو؟
همشون اوکی رو که دادن گفتم:
- خب حالا میریم سر پلن‌های
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
اصلیمون. تا از بار و درست بودن جنس مطمئن نشدین نباید بذارین نه سمند و نه راننده‌ی ترانزیت برن.
رضا:
- بعد که مطمئن شدیم چی؟
- بعدش خیلی سریع شروع می‌کنید به بارگیری. کلا چهل‌ و‌ پنج دقیقه بیشتر فرصت ندارین
رضا:
- خانوم یه ترانزیت مواد رو چه‌جوری تو چهل و پنج دقیقه باید خالی کنیم و دوباره بار بزنیم؟
-‌ این رو من نمی‌دونم شما باید مدیریت کنید... همه چیز به روال ساده پیش میره. رضاتو باید حواست رو جمع کنی و دقیق بسته‌ها رو بشماری و تو حسن باید حواست باشه که همه بسته‌ها رو تحویل میدن و کسی دستش کج نمیره.
رضا:
- نگران نباشید خانوم بچه‌ها از خوب‌ها و با معرفت‌ها هستن دستشون کج نمیره.
- وسوسه یک‌لحظه به جون آدم میوفته
علی:
- کسی جرائت نمیکنه به مال آراد خان دست درازی کنه!
- بسه اینقدر رو حرف من حرف نیارید.کاری که گفتم رو بکیند. اماره دقیق بسته‌ها رو هم من و هم آراد می‌دونیم‌ از شما هم می‌خوام. فهمیدین؟
- بله خانوم.
- تا اینجای کار میشه پلن A. یعنی بدون هیچ شرایط اضطراری و مشکلی کار رو جلو می‌بریم و راس چهل‌ و‌ پنج دقیقه کار تموم شده.
بهروز:
- خانوم میون کلومت شیکر. بعد از این‌که بارگیری تموم شد کامیون اون‌ها رو باید چه کنیم؟
آراد:
- همون‌جا می‌ذارینش. بعد از این‌که درهاش‌ رو کامل قفل کردین. سوییچ‌هاش‌ رو باید تو لاستیک پنجم سمت راست جاساز کنید
رضا:
-‌چشم اقا
- و اما پلن B واسه موقعیِ که یه مورد مشکوک و یا ماشین گشت از دوراهی بپیجه و بیاد سمت شما. توی این موقعیت تنها کاری که باید بکنید این‌که روی بارها پوش بکشید درهای ترانزیت‌ها رو قفل کنید و با ماشین‌هاتون سریع بیوفتین تو جاده
حسن:
- نیاییم پیش شما؟
- نه چون انتهای راه میرسه به جایی که من هستم اگه چندتا ماشین باهم بایستیم شک برانگیزه برای همین شما میوفتین توجاده
علی:
- خب من و افرادم باید چی‌کار کنیم؟ ماهم باید با بچه‌ها بریم؟
- شما در هر صورت باید تو موقعیت خودتون بمونید، البته مخفی، یه جوری نباشه تابلو باشین
علی:
- حله، فردا صبح میریم یه جایی رو پیدا کنیم واسه این‌که بتونیم مخفی بشیم
- اره همین کارو کنید.
حسن:
-‌ خوب خانوم ما اگه بیوفتیم توی جاده و بریم که کلی تایم از دست میدیم. تازشم چه‌جوری برگردیم؟
- سه کلیومتر که جلو رفتین یه دور برگردون هست اون‌ رو دور می‌زنید و بعدش باید دوباره برین ازهمون مسیر اول بیایین.
بهروز:
- میون‌ بُر نداره؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین