جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maryam Taheri با نام [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 22,709 بازدید, 691 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Maryam Taheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ASAL.

تا اینجا نظرتون درباره‌ رمان چیه؟

  • خیلی دوسش دااارم

  • هنوز نسبت بهش خنثی‌م

  • بدنیست

  • تا ببینیم در ادامه چی میشه...


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
یعنی اون‌قدری ذهنم مشغول بود که ترجیح می‌دادم سکوت کنم و فکر کنم، به همه‌چی. به اتفاقات اخیر، به میثمی که تازه پیداش کرده بودم و نمی‌دونستم باید چه‌جوری با این هیجانم مقابله کنم که نرم و بهش حرفی نزنم. درباره‌ی حس و احساس‌های جدید و ناشناخته‌ای که سراغم میاد و دچارش شدم و نمی‌دونم منشاء‌ش از کجاست و دلیلش چیه! اما مثل همیشه به هیچ چیز نمی‌رسیدم، ته همه‌ی افکارم یه کوچه‌ی بن‌بست بود.
(از زبون آراد)
(یک ماه بعد)
- حالا دلیل این مهمونی چی هست؟
- دلیل خاصی نداره بابا. سردار بعد از کلی وقت برگشته، بهتره واسش یه مهونی ترتیب بدیم.
پوزخندی حواله‌ش کردم و گفتم:
- که خودت و عزیزتر کنی اره؟
با اعتماد به نفسی کامل گفت:
- من نیازی ندارم با این کارها خودم رو عزیزتر کنم.
- شاپور برو! هرکی نشناستت من که دیگه می‌شناسمت، می‌دونم عجب ادم خودشیرنی هستی.
فنجون قهوه‌اش رو سر کشید و گفت:
- من اگه تو سر و مغزم می‌زنم فقط واسه توست. کی رو دارم جز تو مگه؟
- من نخوام خوبی کنی به من کی رو باید ببینم؟
- تو یه‌چیزیت هست. چند وقته بامن با نیش و کنایه حرف می‌زنی. بگو ببینم چی می‌خوای بگی؟ چی‌کار می‌خوای بکنی که من باهاش مخالفم و باز تلخ شدی با من؟
تیز بود خیلی. زود می‌فهمید من رو. من رو بزرگ کرده بود و این برام بد بود.
- من اگه کاری هم بخوام بکنم از تو نیازی ندارم اجازه بگیرم.
با این حرفم نگاهش مرموز شد. خیره خیره نگاهم کرد، یه لنگه ابروش رو انداخت بالا و گفت:
- می‌دونم چته تو! بحث سره اون دختره‌است. مگه نه؟ درگیرشی تو هنوز. این‌طور هم که پیداست اون هم راضیه که تو باز هوایی شدی.
اخم‌هتم رو کشیدم توهم و جدی گفتم:
- چرت نگو، من کاری به اون دختر ندارم. من فراموش کردم اون دختر رو اصلاً.
- اگر فراموشش کرده بودی، اول می‌پرسیدی کی رو میگی. این‌که من یه چیز بگم و تو سریع ربطش بدی به اون دختر یعنی هنوز فراموش نکردی.
لب‌هام رو تر کردم و چیزی نگفتم.
- من تورو بزرگ کردم آراد، پسرم نیستی ولی از پدرت بهتر می‌شناسم تورو.
باشنیدن کلمه 《پدرت》 اخم‌هام بیش‌تر توهم گره خورد، فکم منقبض شد اما دم نزدم.
- چشم‌هات...من از چشم‌هات می‌خونم حرف‌هات رو.
با دندون‌های کلید شده غریدم:
- چشم‌هام چی میگن؟
- چشم‌هات اون دختر رو فریاد می‌زنه.
لعنت به منی که نتونستم خودم رو کنترل کنم. لعنت به منی که چشم‌هام تورو فریاد می‌زنه و لوت میده.
- می‌دونی می‌خوام یه چیزی رو بهت بگم.
از جاش بلند شد و امد رو نزدیک‌ترین مبل به میزکارم نشست‌‌‌.
پا روی پا انداخت و گفت:
- من عشق رو تجربه کردم اما زهر عشق رو هم چشیدم زجر و دردش رو هم کشیدم.‌‌
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
دلم نمی‌خواست و نمی‌خواد توهم بکشی، توهم بچشی. دلم می‌خواست دور بمونی از اون دختر که در درجه‌ی اول تو آسیب نبینی و بعد اون دختر؛ اما می‌بینم نمی‌شه، نمی‌تونی. دوری اون دختر تورو داره از پا درمیاره. همین حالاش هم با آراد چندماه پیش از زمین تا اسمون فرق کردی‌‌‌‌. چشم‌هات نمی‌خندن، لب‌هات هم به حرف زدن باز نمی‌شه. با من شاید این‌طوری رفتار می‌کنی فقط، ولی دلیل این سر و سنگین بودنه رو دلیل این لج کردن و تلخ شدنت با خودم رو می‌فهمم. تو من رو مقصر این دوری می‌دونی، تو من رو مسبب رابطه‌ی اون دوتا می‌دونی و میگی این من بودم که اون دختر رو از خونت بیرون کردم و فرستادم خونه‌ی اون پسره.
با حرص چشم‌هام رو بستم. اون‌قدر محکم دندون‌هام رو، رو هم می‌فشردم و می‌ساییدم که امکان خورد شدنشون زیاد بود. چشم‌هایی که قطع به یقین داشتم به خون نشسته رو ناغافل باز کردم و گفتم:
- نه که نبودی و نیستی!
سرش رو بالا پایین کرد و من اصلاً معنی حرفش رو نفهمیدم... .
چی‌کار می‌کنه؟ هدفش اصلاً از این حرف‌ها چیه؟ سه‌چهار ماهه من باهاش همین‌جوری رفتار می‌کنم، حالا چی شده که یهو رفتار من واسش مهم شده؟ چی شده که الان این بحث رو باز می‌کنه؟
- هستم...مسبب همه‌ی دردی که الان می‌کشی منم. می‌دونم حس بدیه ببینی اونی که دوستش داری کنار یکی دیگه‌است.
نفسم رو با عصبانیت فوت کردم و از خدا خواستم بهم صبر بده. وقتی حرف از اون بی‌وجود میشد کنترلم رو از دست می‌دادم، مخصوصاً با کارهای اخیرش که بیش‌تر هم لجم رو دراورده.
- این مدلیش رو من تجربه نکردم، من رو داغش رو گذاشتن رو دلم؛ اما مطمئنم این درد هم کم از اون نداره.
با تن صدایی که به شدت کنترل میشد که زیادتر از این نشه گفتم:
- این‌جا نشستی که یاداور گندی که به زندگی من زدی بشی؟ که چی؟ کارهات رو کردی الان آمدی مرور می‌کنی؟ لجن‌زار کردی زندگی من رو آمدی میگی منم درد کشیدم؟ خب من چی‌کار کنم! برو سر اصل مطلب شاپور. بگو ببینم دوباره برام چه خوابی دیدی؟ من که دیگه قید اون دختر رو زدم، به قول خودت الان با یکی دیگه تو رابطه‌است. دور کردم من اون رو از خودم. دور تر از این می‌خوای؟می‌خوای بکشمش ول کنی بکشی بیرون از من و اون دختر؟ اگه حرفی هم نداری و فقط می‌خوای یاداور این بشی که راهی جز این ندارم بهتره زحمت رو کم کنی چون باید بهت بگم خودم می‌دونم. نمی‌خواد هی یه چیز رو تکرار کنی، بری بهتره.
خصمانه با دست‌های مشت شده که دلم می‌خواست تو صورتش فرود بیارم نگاهش کردم. اون ولی اروم و ریلکس بود، با همون آرامشش هم گفت:
- کاری به گذشتمون ندارم من. آراد می‌دونی من توو این دنیا جز تو کسی رو ندارم، خوشی و خوشبختی تو آرزوی منه. می‌دونم می‌‌خوای سربه تنم نباشه ولی دیگه تحمل این غمی که تو چشم‌هات نشسته رو ندارم.اول می‌گفتم اون دختر فقط از هوش خوبی برای کار برخورداره، فکر می‌کردم دلیل خوشحالی تو از کنارش بودن برای این‌که یه کار رو به بهترین شکل انجام میده و تو خیالت از بابت کار
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
راحته، ولی الان می‌بینم نه! با این‌که هنوز باهم کار می‌کنید ولی می‌بینم که تو دیگه حالت خوب نیست. پس دلیل خوشی تو چیزه دیگه‌ای بوده‌‌‌‌. تو اون مدت کوتاهی که باهم بودین همه‌ش استرس کشیدین ولی باز هم کنار هم حالتون خوب بود. اون دختر وجودش مایه‌ی خوشی توعه‌‌‌، می‌فهمم این رو‌‌‌ الان دیگه من.
دلم نمی‌خواست بوی از این‌که من دارم تلاش می‌کنم که این‌بار واقعاً ترنم رو بدست بیارم ببره‌‌‌. کلافه گفتم:
- شاپور چی می‌خوای بگی؟ اره اون دختر از هر لحاظی که بگی عالی و بدون نقض بود اما چی شد؟ به کجا ختم شد تهش؟ بودنش با من جز ضرر و زیان واسش هیچی نداشت‌‌. من فقط بهش آسیب رسوندم، به قول خودت کم بود زمان رابطمون اما چیا که نشد و چیا که تجربه نکردیم. اون دختر هنوز که هنوزه تاثیراته اون روز نحس روشه، روزی که داشتین می‌کشتینش رو میگم یادته که؟!
- یادمه آراد؛ اما من مقصر اون جریان نبودم. خودت می‌دونی که من حتی روحم هم خبر نداشت می‌خوان با اون دختر چی‌کار کنن.
- اوک باشه، نمی‌دونستی. حرف آخر رو اول بزن و لطف کن شرت رو کم کن.
- می‌خوام که برگردی به اون دختره.
با حیرت و چشم‌های گشاد شده گفتم:
- چی؟
ولی اون ریکلس تر از قبل ادامه داد:
- می‌خوام بدونی که مِن بعد اگر کاری کردی که اون دختر برگشت پیش خودت من پشتت می‌مونم و حمایت می‌کنم تو و اون رو از همه بابت و همه‌ جهات. نمی‌ذارم کاری که با من کردن رو با توهم بکنن. من اون زمان‌ها جوون بودم، کسی رو نداشتم پشتوانم باشه برا همین زخمیم کردن، برا همین ضربه زدن ولی تو خودت شیری، نیازی به من نداری، می‌دونم ولی پشتتم و پشتت می‌مونم. لازم باشه خودم میرم باهاش حرف می‌زنم. میرم و راضیش می‌کنم که اون پسره رو ول کنه و برگرده به تو. مطمئنم اون پسره لیاقتش رو نداره، قدرش رو مثل تو نمی‌دونه. هیچ دختری هم لیاقت تورو نداره و قدرت رو اون‌جور که باید نمی‌دونه تنها کسی که پول تو براش مهم نیست همون دختره. شما از همون اول برای هم بودین و هستین و برای هم، هم باقی می‌مونید‌‌. دوست ندارم چندسال دیگه مثل من بشی‌‌‌‌‌آراد‌‌‌، نه هم‌دمی داشته باشی و نه هم‌نشینی. حالا که دلت گیرشه پس به‌ دستش بیار، ولش نکن و بی‌خالش نشو. فقط بجنب‌‌‌، معطل نکن.‌ به خودت بیا زود که اگر دیر بشه بد می‌بازی قافیه رو. نیاد روزی که تا به خودت بیای ببینی نه چیزی از خودت باقی مونده نه از اون دختر. جمع کن این داستان‌رو سریع‌، مالِ خودت کنش، هرچی زودتر هم بهتر. فقط‌‌! نذار کسی بویی ببره. شرط باهم بودن شما همینه اصلا‌‌‌ً، این‌که کسی ندونه شما باهمید جفتتون رو از شر دور نگه می‌داره‌‌‌.
از جاش بلند شد، بی توجه به چشم‌های متعجب و مبهوتم خم شد و کتش رو از رو مبل روبه‌رویی برداشت. پوشید و دوباره روبهم کرد:
- بی‌صبرانه منتظرم خبر رابطتون رو بشنوم. فقط باید بدونی این‌بار من کوتاه بیا نیستم و یه شیرنی درست و حسابی می‌خوام ازت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
دقیق به چشم‌ها‌ی از تعجب گشاد شده‌ام نگاهی انداخت و بعد بدون فوت وقت عقب گرد کرد و رفت‌‌‌. این شاپور بود واقعاً؟ اینی که از ترنم تعریف کرد و گفت کنارش حالت خوب بوده و فقط شما به‌درد هم می‌خورید و باید برای به دست آوردنش تلاش کنم و اگر لازم شد خودش پا در میونی می‌کنه، شاپور بود؟
باورم نمیشه. نشده آخه همچین چیزی. چشم‌هام رو بستم و تکیه دادم به پشتی صندلی. نکنه بازیشه؟ نه بابا شاپور با من یکی بازی نمی‌کنه. اوف خدایا چه کنم که از هر طرف تحت فشارم، نزدیک خودم بیارمش یه‌جور داستان داریم نزدیک خودم نیارمش یه جوره دیگه! مخم دیگه نمی‌کشه، پلک های خستم رو فشردم که صدای درب باعث شدم صاف بشینم:
- بله؟
دستگیره کشیده شد و قیافه‌ی نحسش تو چارچوب پیدا شد.
- سلام چطوری؟
فقط سرم رو براش تکون دادم.
درب رو بست و نزدیک امد:
- چه خبر؟چه می‌کنی؟
- فعلاً که خبرها دست توعه.
رو دورترین مبل به میزم نشست و متعجب گفت:
- خبر؟ چه خبری؟
- متین این دفعه چندمه من دارم بهت هشدار میدم؟ هوم؟! خودت بگو این دفعه چندمه که تو این مدت من دارم میگم بیایی این‌جا که بگم نکن، که بگم مواظب دست و پات باش که کج نره، که مواظب چشم‌هات باش که رو کسی جز ترنم نباشه؟
این‌جای حرفم رو به سختی گفتم؛ اما باید می‌گفتم، باید هشدارهام رو می‌دادم. درد داشت برام، ولی چی‌کار کنم؟
- چی شده باز آراد؟ من که کاری نکردم.
- کاری نکردی؟
- نه والا! کاری نکردم من.
- عمه من بود پری‌شب می‌رفت خونه کسی که نباید؟
- اهان اون رو میگی؟ نه جون داداش، بابا اون دختره خودش دوست‌پسر داره‌. اصلاً من با دوست‌پسرش رفیقم که رفتم خونش.
خسته از این دروغ‌همیشگیش گفتم:
- متین! خودت خجالت نمی‌کشی هردفعه این دروغ رو تحویل من میدی؟ بابا حداقل یه چیز جدید بگو دلم نسوزه که دارم یاسین تو گوش خر می‌خونم.
- میگم همچین چیزی نیست .چی بگم اخه؟ بابا من با رفیق‌هام زیاد میرم و میام
- ترنم رو چرا نمی‌بری با خودت اون‌وقت؟
- ترنم نمیاد اخه.
- حالا که ترنم تو خونته خوب اون‌هارو دعوت کن خونت.
- خوب چیزه... ترنم کلاً خوشش نمیاد از رفیق‌های من. می‌دونی کلاً یه دختر خجالتیه و از رفت و آمد زیاد با کسایی که نمی‌شناسه خوشش نمیاد.
تو دلم بهش پوزخندی زدم، پس چرا با من و رفیق‌های من مشکلی نداره؟ چرا پس هرجا من باشم میاد و خیلی هم گرم رفتار می‌کنه؟ خیلی جلو خودم رو گرفتم که این‌هارو بهش نگم:
- خوب یقین یه چیزی از رفیق‌هات دیده که دوست نداره معاشرت کنه باهاشون.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
بهتر نیست به نظر دوست‌دخترت احترام بذاری؟
- نه اخه اون میگه مشکلی با رفت و آمد من نداره، خودش نمیاد فقط.
- برو... برو متین. می‌دونی که نمی‌تونی من رو سیاه کنی.
- چه سیاه کردنی اخه داداش! میگم چیزی نبوده به جون دوتایی. همون یک‌بار رو من خطا کردم، حل شد دیگه. چیزی نیست بینمون.
رو میز خم شدم و انگشت اشاره‌ام رو تهدیدوار جلوش تکون دادم و گفتم:
- این دفعه متین فرق می‌کنه‌ها... این‌بار دفعه‌ اخری بود که هشدارهام رو بهت دادم، دفعه بعدی درکار نیست. هزار تا دلیل بیاری، دوهزارتا قسم هم بخوری من کوتاه بیا نیستما، بعد نگی نگفتی! میرم همه‌چی رو به ترنم میگم.
- ای بابا! من هرچی میگم تو باز حرف خودت رو می‌زنی.‌ برادر من میگم من به ترنم خ*یانت نکردم و نمی‌کنم.
صاف نشستم و مشغول بررسی کاغذ‌های زیر دستم شدم:
- باشه... من گفتنی‌هارو گفتم، خودت دیگه می‌دونی.
- صدا کردی من رو فقط واسه همین؟
- ساده نگذر از همین چون دفعه بعد تورو نه، ترنم رو صدا می‌کنم.
_باشه... من که هرچی میگم تو حرف خودت‌ رو می‌زنی.
از جاش بلند شد و ادامه داد:
- پاشم، پاشم برم که کلی کار ریخته رو سرم توهم که هربار من رو می‌کشونی این‌جا این حرف‌های تکراری رو می‌زنی. حالا من هرچی بگم نره تو میگی بدوش. هرچی میگم دوستش دارم من ترنم رو تو باز میگی توو خونه فلانی چی‌کار داشتی. بگذریم، فعلاً!
جوابش رو فقط با تکون سر بی‌این‌که سر از برگه‌ها بردارم دادم، مردک به‌دردنخور. نمی‌دونی این‌بار دفعه‌ی اخر بود. با صدای کوبش در خودم رو آسوده رها کردم و به پشتی صندلی تکیه زدم. من خودمم خسته شدم دیگه، تحمل و صبر من تموم شده دیگه. دفعه بعد هرچه‌قدر هم که ترنم ناراحت بشه من کاره خودم رو می‌کنم و توجهی نمی‌کنم که ممکنه غرورش بشکنه‌، که ممکنه تا چه حد خورد بشه و احساس خوردگی بهش دست بده البته من مطمئنم همین حالاش هم دلِ اون دختر با منه. یعنی این‌طور فکر می‌کنم. البته این رو از رفتار و حرف‌هایی که می‌زنه میگم. یعنی حدس می‌زنم و امیدوارم که درست حدس زده باشم؛ اما این مسئله رو حل نمی‌کنه، فقط صورت مسئله رو پاک می‌کنه و هیچ فایده‌ای هم نداره. متین زده به دنده‌ی بی‌خیالی و هرچی من میگم خیلی راحت از کنارش می‌گذره، میگن روش تو روم باز شده ها، همینه! متین دیگه پیش من حیایی نداره. اینی هم که من به این مخفی کاری ادامه دادم بدتر کرد اوضاع رو. فکر می‌کنه باهاش شوخی دارم و نمیرم به ترنم بگم و خبر نداره که من خیلی وقته کاسه‌ی صبرم تو این یک مورد سرتاسر پر شده و فقط منتظره یک قطره‌دیگه‌است تا لبریز بشه. بذار این مهمونی شاپور رو هم بگیریم تموم بشه بره، بعد من می‌دونم و تو. حالا بشین به تماشا ببین کجا خفت پیچت می‌کنم متین خان. من که مطمئنم تو، تو مهمونی هم کرمت رو می‌ریزی ولی فعلاً دست نگه می‌دارم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
تا به موقع دستت رو واسه ترنم رو کنم. گفتم بهش از قفست نجاتش می‌دم؛اما الان وقتش نیست. این دختر رو من اول باید سر از حسش دربیارم بعد من می‌دونم و توی عوضی.
(تز زبون ترنم)
- متین راستی چی‌کار کردی این تاسیساتیه رو؟
همین‌جور که قاشق پر از برنج و خورشت سبزیش رو می‌برد سمت دهنش گفت:
- میگه یه چند روز کار داره، گفت کلاً باید بشکافیم اون قسمت رو.
کلافه پوفی کشیدم و گفتم:
-نگفت چند روز طول می‌کشه؟
حین جویدن محتویات داخل دهنش گفت:
- نه والا! اصلاً این‌قدر سرش شلوغه که گفت کلاً تو این هفته وقت نمی‌کنه بیاد
- جدی میگی؟
- اره بخدا
- اِی بابا
قاشق کله‌پر بعدی رو برد سمت دهنش و گفت:
-مگه این‌جا بد می‌گذره بهت که این‌قدر عجله داری واسه رفتن؟
- اخه دو هفته است این مرده هی امروز و فردا می‌کنه. تازه میگی گفته تو این یک هفته که اصلاً نمی‌تونه. میگم متین نکنه اصلاً بلد نیس؟ اخه نَمش اون‌قدر زیادم نبود که بخواییم بشکافیم که، میگم بهتر نیست یکی دیگه رو بیاریم؟
- نه این کارش عالیه، برا همین هم هست این.قدر سرش شلوغه
- اخه هی دست دست می‌کنه.
- خوب بکنه. عوضش عمری درست می‌کنه برات. بعدم ما که عجله‌ای نداریم، داریم؟
- خوب اخه این‌جوری هم من معذب هم تو.
قاشقی که داشت می‌رفت سمت دهنش رو تو بشقاب رها کرد، اخم‌هاش رو کشید توهم:
- هم من معذبم هم تو یعنی چی اون‌وقت؟
- خوب اخه الان من دوهفته‌است این‌جام نمیشه که تا اخر عمر بمونم این‌جا. باید درست بشه یا نه؟
- خانم خانما! مثل این‌که یادت رفته قراره عروس این خونه بشی و اتفاقاً تا اخره عمرت این‌جا زندگی کنی.
نمی‌دونم چرا ولی یهو از این‌که قرار باشه تا اخر عمرم توو این خونه و کنار متین زندگی کنم ته دلم خالی شد و یه حس ناجور و ناگفتنی بهم دست داد. یه حس آشنایی که این چند‌وقت زیاد می‌اومد سراغم و من به خوبی باهاش آشنا بودم؛ اما سعی در مخفی کردنش داشتم و تحت‌المکان هم ازش فرار می‌کردم که ذهنم رو درگیر نکنه. بهش فکر نمی‌کردم و الان هم اصلاً و ابداً دلم نمی‌خوام بهش فکر کنم و تحت تاثیر اون افکار قرار بگیرم.
- موش خورد زبونت رو؟ میگم واسه چی معذبی؟
- نه منظورم از معذب بودن این بود که خوب به‌هرحال من باید خونه‌ام رو درست کنم.
- ترنم تو باید به این‌جا موندن عادت کنی.
عادت؟ چه بد اگر ادم به کسی یا چیزی عادت کنه و مجبور به انجام کاری بشه. خوبه ادم خودش بخواد جایی بمونه، کاری رو بکنه یا حرفی رو بزنه. اَه چی میگم من!
- اون که اره اما فعلاً متین این مرده رو بگو کار من رو بندازه جلو بخدا می‌ترسم صدا همسایه دوباره دربیاد
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
متین دوباره خوردن رو از سرگرفت. خوبه حالا گیر نداد سره این موضوع این‌جا موندن و عادت کردنه وگرنه بد میشد، خداروشکر واقعاً.
- نه نگران نباش اون چسب نانو ها که زدم خوب بود، نشتی رو گرفت.
- اره ولی باید من یه فکر اساسی کنم لوله‌ها مشکل داره باید اون‌هارو من ردیف کنم وگرنه چند‌وقت دیگه همین داستان باز پیش میاد‌
- نه دیگه. مگه نمی‌گم گفت باید بشکافیم!
- خب می‌شکافه که نشتی رو پیدا کنه دیگه
- نهه! گفت چون چسب‌هارو زدین و دیگه نَم نداده پس مشکل از لوله‌هاتون نیست، گفت باید کاشی‌ها و ایزوگام‌هارو بکنیم و از اول ایزوگام و کاشی کنیم منتها گفت وقتی کندیم لوله ها رو هم برسی می‌کنه.
- خوب پس دیگه کاری به این نداره که... تو دنبال یه کاشی کار باش.
- خودش بلده.
- خوب اخه این‌که خیلی طول می‌کشه تا بیاد.
- عوضش خوب درست می‌کنه، بعدم چون باید لوله‌هارو بررسی کنه خودش بالا سر کار باشه بهتره.
چیزی نگفتم دیگه. حمامم به طاق طبقه‌ پایینی نَم داده بود و همسایه رو شاکی کرده بود‌‌. اگر هم می‌رفتم حمام بدتر می‌شد‌، برا همین این‌جور شد که امدم خونه‌ی متین و الان دو هفته از استقرارم در این‌جا می‌گذره. این مرده هم که این‌قدر لفت میده، خدابخیر کنه این کاشی کاریش رو. دلم می‌خواست برگردم خونه‌ی خودم اما خوب نمی‌شد و چاره‌ای جز این‌جا موندن نداشتم. امشب رو بگو راستی! امشب شاپور مهمونی گرفته و ماروهم دعوت کرده. البته نه یک مهمونی ساده و خودمونی، بلکه از اون مجلل هاش چون سردار برگشته. رفته بود دبی و الان قراره براش مهمونی بگیرن تا دلی از عزا به‌قولی دربیاره. خدامرگش بده الهی. الهی که خدا به زمین گرم بشونه همتون رو. الهی تیکه‌تیکه بشید. الهی که مادرتون به عزاتون بشینه ملعون‌ها. وا !چرا من این‌جوری دارم نفرین می‌کنم این‌هارو؟ حالا آدم‌های خوبی نیستن ولی این‌جوری نفرین کردن من هم درست نیست اصلاً، خوب نیست آدم این‌قدر دلش سیاه باشه و زبونش آسون به نفرین باز بشه. زندگی من و خانواده‌ام رو سیاه کردن ولی الهی خدا تقاص کارهاشون رو پس بگیره.‌‌ اشتهام به کل کور شده بود اما متین همچنان با ولع تند تند می‌خورد. بشقاب نصفه و نیمم رو برداشتم و گذاستم تو سینک. راه اتاق رو در پیش گرفتم و گفتم:
- من میرم یه دوش بگیرم بعدش هم میرم که حاضر شَم بریم.
- می‌خوای بیام باهات؟
متعحب برگشتم و گفتم:
- کجا بیایی باهام؟
شیطون نگاهم کرد و گفت:
- حمام رو میگم. منم می‌خوام دوش بگیرم اخه، دونفری بیش‌تر حال میده. خوش می‌گذره به جون تو تازه در مصرف آب و برق و گاز هم صرفه جویی کردیم.
چشم غره‌ای بهش رفتم که نیشش شل‌تر شد. عقب گرد کردم و رفتم داخل اتاق. هنوز درب رو کامل نبسته بودم که صدای بلندش رو شنیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- بابا بخدا بیش‌تر خوش می‌گذره‌.
درب رو بستم و تکیه دادم بهش‌. چشم‌هام رو بستم و سعی کردم ذهنم رو آروم کنم. نباید، نباید به این افکار مزخرف تن می‌دادم‌‌. برای جلوگیری از ورود انرژی‌های بی‌خود بهم سرم رو محکم به چپ و راست تکون دادم و رفتم سمت حمام. یه دوش آب سرد قطعاً حالم رو جا میاره. یه مقدار تایم دارم برای استراحت، پس بهتره یه کم بخوابم. دلم می‌خواست با حوله خودم رو رو تخت رها کنم و بخوابم؛ اما با وجود متین نمیشد، اولاً که صیغه‌ی محرمیت بینمون تموم شده بود دوماً قطعاً اگر من رو با اون اوضاع می‌دید ول کنم نبود و می‌خواست کاری کنه که در اون صورت من اجازه نمی‌دادم و همین باعث یه جنگ حسابی میشد. حالا یقین می‌گید جلو آراد که خوب راحت واسه خودت می‌چرخی و دربند این چیزها نیستی، چرا اتفاقاً هستم ولی چیزی که اون رو با متین متفاوت می‌کنه این‌که آراد تاحالا دستش هرز نرفته. البته متین هم دستش هرز نرفته‌ها چون محرمش بودم ولی خوب آراد تاحالا از من چنین درخواست هایی نکرده و نداشته ولی متین با وجود کلی مشکل خانوادگی که ما داشتیم و داریم هنوز هم از من نزدیکی می‌خواد و من هیچ‌وقت نمی‌فهمم چرا این‌قدر این موضوع واسش مهمه! درسته که مرد بیش‌تر محبت رو تو نزدیکی می‌دونه ولی خوب شرایط ما، شرایط خوبی نیست. متین خانواده‌اش هنوز به وجود من عادت نکردن و من رو نپذیرفتن و من می‌دونم قطعاً واسه رسمی کردن این ماجرا ما به مشکل برمی‌خوریم چون خانواده‌ام نمی‌پذیرن پسری رو که خانواده‌اش پشتش نباشه. هرچه‌قدر هم که بگیم خوده طرف مهمه باز آدم‌ها نمی‌تونند گذشته و رگ و ریششون رو انکار کنند. پدر و مادر جدایی ناپذیرن از فرزندهاشون و نمیشه اون هارو کنار گذاشت. ای خدا خودت یه راه حلی بذار جلو پا ما، من که فعلاً پر از حس های ضد و نقیضم و نمی‌دونم چمه! تیشرت یقه گشاد با شلواری پا کردم و با خستگی بعد از حمام خودم رو به آغوش گرم خواب سپردم. وای که هیچ چیز بعد از حمام به اندازه‌ی خواب به آدم حال نمیده. بعد از دوساعت استراحت جلو ایینه نشستم و شروع کردم به آرایش کردن، امشب شب مهمیه فکر می‌کنم و امیدوارم حرف افعی پیش بیاد. ای کاش زودتر این افعی بیاد ایران که همه‌ی مشکلات من حل بشه و من از این سردرگمی مسخره که دچارشم دربیام.
یه آرایش کامل و لایت رو صورتم نشوندم، موهام رو فر کردم و دورم ریختم. از ایینه دل کندم و رفتم سراغ لباس‌هام. کاور لباسی که تازه خریده بودم رو از کمد بیرون کشیدم و به سختی تن کردم. میگم به سختی چون زیپ دامنم پشتش بود و مجبور شدم...
یک عان یاد اصفهان افتادم و دستم رو هوا خشک شد، اون لحظه‌ای که قرار بود بریم به مهمونی سردار و من مونده بودم زیپ لباسم رو چه‌جوری ببندم که آراد سر رسید وکمکم کرد. برخورد نوک انگشت‌های داغش با پوست کمرم، نگاه‌هامون و... . محکم سرم رو به چپ و راست تکون دادم، چمه من خدا اخه؟ این چرندیات چیه چندوقته تو ذهنم هی تکرار میشه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
جلو ایینه ایستادم و سعی کردم خودم رو با ظاهرم مشغول کنم‌. یه لباس آستین بلند سفید رنگ ساده به همراه کت و دامن کوتاه چهارخونه‌ی توسی و مشکی. خوب مثل این‌که نمی‌شه این‌جوری تو اون جمع حضور به عمل بیارم چون بلندی دامنم تا وسط رونم هم نمی‌رسه، از اون‌جایی هم که پوستم برفی رنگه و زیادی تو چشم می‌زنه باید این یه مورد رو سانسور کنم. خم شدم و از کشو یه ساپورت نه چندان ضخیم به همراه کمربند مشکی رنگ با سیک نقره‌ای رنگ دایره‌ایم رو دراوردم. اول ساپورت رو پوشیدم و بعد کمربند رو بستم. چکمه‌های بلند مشکی رنگم رو که بلندیش تا یه دوسانت بالا زانوم می‌رسید رو پا کردم. خوب دیگه حجابم کامل شد دیگه نیازی نیست خیلی سخت بگیرم واسه پوشیدن مابقی لباس‌ها و یا اون‌جا معذب باشم، چه خوب که زمستون شد. لباس پوشیدن واسه من چون راحت‌تر میشه. تو تابستون باید لباس‌های باز بپوشم ولی این‌جا سرما رو بهونه می‌کنم حل میشه داستان. بارونیه مشکی رنگم رو که خیلی جیب داشت و لایه به لایه بود و از توصیفش معذورم رو هم رو همه‌ی لباس‌هام پوشیدم و شال بافت مشکیم رو هم تن کردم. خوب من دوباره مشکی پوش شدم ظاهراً! کیف دستی کوچیکم رو برداشتم و وسایل های مورد نیازم رو توش ریختم.‌ با ادکلن مخصوصم دوش گرفتم و نگاه اجمالی دیگه‌ای از تو ایینه به خودم انداختم و پس از مطمئن شدن از این‌که همه‌چیز حله، زدم بیرون از اتاق. متین حاضر و اماده رو مبل نشسته بود و سرش تو گوشیش بود، از حرکت انگشت‌هاش مشخص بود داره با یکی چت می‌کنه. لبخند روی لبش نشون از اون می‌داد که مکالمه به مزاجش خوش آمده. طبق معمول اسپرت پوشیده بود، یه تیشرت ابی رنگ با کت اسپرت سفید و شلوار مشکی. موهای بلندش هم که دم اسبی بسته. هرچی میگم بره موهاش رو کوتاه کنه، نمیره و میگه این‌جوری دوست دارم. چه کنم دیگه نمی‌تونم که مجبورش کنم. من دوست ندارم و نظر من خوب مهم نیست، نظر خودش مهمه. بی‌خیال!
- من حاضرم...
سرش رو بلند کرد و براندازم کرد
- اولالا مادمازل چه کرده!
از جاش بلندشد و نزدیکم امد:
- خوب می‌گفتی بدون حجابت رو هم ببینیم...چی میشد مگه؟
لبخند زورکی زدم و گفتم:
- متین دیره‌ها!
- چی پوشیدی حالا؟
- کت و دامن
اخم‌هاش که توهم رفت ادامه دادم:
- نگران نباش ساپورت پوشیدم که پاهام پیدا نباشه، تازه...
پام رو بالا اوردم و چکمم رو نشونش دادم:
- چکمه هام هم تا زانوهامن.
- اوک بیا بریم پس.
به‌همراه هم راه افتادیم سمت حیاط و راه عمارت شاپور رو درپیش گرفتیم. خدا به‌خیر کنه امشب رو با آراد، امیدوارم دیوونه بازی درنیاره و سعی نکنه نزدیکم بشه که متین بزنه به سیم آخرو بخواد کاری رو بکنه که نباید... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
(از زبون آراد)
نوشیدنی ته لیوان رو یه نفس رفتم بالا و کوبیدمش روی میز.
صدای بارمن رو شنیدم:
- پر کنم آراد خان؟
دلم نمی‌خواست هوشیاریم رو از دست بدم واسه همین بی‌این‌که نگاهم رو از اون بی‌وجود بگیرم گفتم:
- نه.
چشم‌هام رو ریز کردم و زوم کردم روش. آی متین خان...آی متین خان... صبر کن تو، دارم واست. اون موقع تاحالا خوب داشتی با دخترها لاس می‌زدی تا دیدی زیرنظرت گرفتم رفتی طرفش هوم؟ نمی‌دونم خم شد و دم گوشش چی گفت که لبخند آمد رو لب‌هاش...کلافه چشم‌هام رو بستم و دستی به صورتم کشیدم. نه...نه‌‌، آراد آروم باش‌. حفظ کن آرامشت رو و کنترل کن این عصبانیتت رو. تو نباید به این زودی جا بزنی، نباید نگاه‌هارو، حواس‌هارو حواشی‌هارو بکشونی سمت خودت.
همین حالاش هم خیلی‌ها حواسشون به توعه که ببینن واکنشت چیه! نباید سوتی بدی، نباید بذاری کسی بفهمه هدفت چیه و چی تو سرت می‌گذره و قصد داری چی‌کار کنی. نباید بذاری بفهمن تو عاشق ترنم شدی و می‌خوای اون رو بدستش بیاری. این‌بار تو قراره واقعاً اون رو مالِ خودت کنی و قرار هم نیست کسی از این موضوع بویی ببره. دلم می‌خواد بلند بشم و برم اون مرتیکه هیز بی‌همه‌چیز هوَل رو بزنم دهن‌مَهَنش رو سرویس کنم اما حیف و صد حیف که نمیشه. نفس حرصیم رو فوت کردم بیرون، مشت‌هایی که میل داشتن تو صورت اون فرود بیان رو مشت کردم و چند تا ضربه‌ی اروم و نامحسوس روی پام زدم. آخ ترنم حساب تورو هم می‌رسم که دیگه این‌جوری با من نکنی. چند روز به‌حال خودت ولت کردم حار شدی گاز می‌گیری، صبر کن حالا حساب توی چشم سفید رو هم به موقع می‌رسم. به موقع بلدم چه‌جوری نفست رو ببرم؟ تو که دلت با اون نیست تو که با اون خوش نیستی تو که با اون مدام در حال جنگ و مشاجره‌ای پس واس چی تموم نمی‌کنی؟ پس واسه چه بهش نزدیکی می‌کنی؟ پس واسه چی بهش نمی‌گی گور بابات برو گمشو؟ پس واسه چی میری باهاش برقصی؟ پس واسه چی خون به دل من می‌کنی؟ نگاهش کن توروخدا! نه لبخند میزنه و نه شاده، فقط قصدش آزار و اذیت منه، بلکه هم داره با غیرتم بازی می‌کنه تا بهم بفهمونه وقت تنگه، اره وقت که تنگ هست ولی صبرم فعلاً واسه تنبیه کردن تو زیاده. بشین به تماشا ببین چه‌جوری حالت رو جا میارم کوچولوی بغلی من؛ اما اول باید حساب اون متین بی‌خاصیت بی‌وجود رو برسم، بعد نوبت به توهم می‌رسه.
- باهاش حرف نزدی؟
سرچرخوندم وشاپور رو دیدم که داشت رو صندلی کناریم می‌نشست. نگاهم رو دوختم بهش. می‌دونستم درمود چی حرف می‌زنه. همه‌چیز رو می‌دونست و انکار بی‌فایده بود. سرد، جدی وخشک نگاهش کردم و با همون لحن سرد گفتم:
- نه.
- چرا این‌قدر لفتش میدی؟ تو که می‌خوای اون رو این‌قدر، تعللت واسه چیه پس؟
نگاهم رو گرفتم از شاپور و دوختم به اون دو نفر. آهنگ تموم شده بود، داشتن می‌رفتن که بشیننو. بی‌این‌که نگاه از اون دلبر
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین