- Dec
- 727
- 2,102
- مدالها
- 2
یعنی اونقدری ذهنم مشغول بود که ترجیح میدادم سکوت کنم و فکر کنم، به همهچی. به اتفاقات اخیر، به میثمی که تازه پیداش کرده بودم و نمیدونستم باید چهجوری با این هیجانم مقابله کنم که نرم و بهش حرفی نزنم. دربارهی حس و احساسهای جدید و ناشناختهای که سراغم میاد و دچارش شدم و نمیدونم منشاءش از کجاست و دلیلش چیه! اما مثل همیشه به هیچ چیز نمیرسیدم، ته همهی افکارم یه کوچهی بنبست بود.
(از زبون آراد)
(یک ماه بعد)
- حالا دلیل این مهمونی چی هست؟
- دلیل خاصی نداره بابا. سردار بعد از کلی وقت برگشته، بهتره واسش یه مهونی ترتیب بدیم.
پوزخندی حوالهش کردم و گفتم:
- که خودت و عزیزتر کنی اره؟
با اعتماد به نفسی کامل گفت:
- من نیازی ندارم با این کارها خودم رو عزیزتر کنم.
- شاپور برو! هرکی نشناستت من که دیگه میشناسمت، میدونم عجب ادم خودشیرنی هستی.
فنجون قهوهاش رو سر کشید و گفت:
- من اگه تو سر و مغزم میزنم فقط واسه توست. کی رو دارم جز تو مگه؟
- من نخوام خوبی کنی به من کی رو باید ببینم؟
- تو یهچیزیت هست. چند وقته بامن با نیش و کنایه حرف میزنی. بگو ببینم چی میخوای بگی؟ چیکار میخوای بکنی که من باهاش مخالفم و باز تلخ شدی با من؟
تیز بود خیلی. زود میفهمید من رو. من رو بزرگ کرده بود و این برام بد بود.
- من اگه کاری هم بخوام بکنم از تو نیازی ندارم اجازه بگیرم.
با این حرفم نگاهش مرموز شد. خیره خیره نگاهم کرد، یه لنگه ابروش رو انداخت بالا و گفت:
- میدونم چته تو! بحث سره اون دخترهاست. مگه نه؟ درگیرشی تو هنوز. اینطور هم که پیداست اون هم راضیه که تو باز هوایی شدی.
اخمهتم رو کشیدم توهم و جدی گفتم:
- چرت نگو، من کاری به اون دختر ندارم. من فراموش کردم اون دختر رو اصلاً.
- اگر فراموشش کرده بودی، اول میپرسیدی کی رو میگی. اینکه من یه چیز بگم و تو سریع ربطش بدی به اون دختر یعنی هنوز فراموش نکردی.
لبهام رو تر کردم و چیزی نگفتم.
- من تورو بزرگ کردم آراد، پسرم نیستی ولی از پدرت بهتر میشناسم تورو.
باشنیدن کلمه 《پدرت》 اخمهام بیشتر توهم گره خورد، فکم منقبض شد اما دم نزدم.
- چشمهات...من از چشمهات میخونم حرفهات رو.
با دندونهای کلید شده غریدم:
- چشمهام چی میگن؟
- چشمهات اون دختر رو فریاد میزنه.
لعنت به منی که نتونستم خودم رو کنترل کنم. لعنت به منی که چشمهام تورو فریاد میزنه و لوت میده.
- میدونی میخوام یه چیزی رو بهت بگم.
از جاش بلند شد و امد رو نزدیکترین مبل به میزکارم نشست.
پا روی پا انداخت و گفت:
- من عشق رو تجربه کردم اما زهر عشق رو هم چشیدم زجر و دردش رو هم کشیدم.
(از زبون آراد)
(یک ماه بعد)
- حالا دلیل این مهمونی چی هست؟
- دلیل خاصی نداره بابا. سردار بعد از کلی وقت برگشته، بهتره واسش یه مهونی ترتیب بدیم.
پوزخندی حوالهش کردم و گفتم:
- که خودت و عزیزتر کنی اره؟
با اعتماد به نفسی کامل گفت:
- من نیازی ندارم با این کارها خودم رو عزیزتر کنم.
- شاپور برو! هرکی نشناستت من که دیگه میشناسمت، میدونم عجب ادم خودشیرنی هستی.
فنجون قهوهاش رو سر کشید و گفت:
- من اگه تو سر و مغزم میزنم فقط واسه توست. کی رو دارم جز تو مگه؟
- من نخوام خوبی کنی به من کی رو باید ببینم؟
- تو یهچیزیت هست. چند وقته بامن با نیش و کنایه حرف میزنی. بگو ببینم چی میخوای بگی؟ چیکار میخوای بکنی که من باهاش مخالفم و باز تلخ شدی با من؟
تیز بود خیلی. زود میفهمید من رو. من رو بزرگ کرده بود و این برام بد بود.
- من اگه کاری هم بخوام بکنم از تو نیازی ندارم اجازه بگیرم.
با این حرفم نگاهش مرموز شد. خیره خیره نگاهم کرد، یه لنگه ابروش رو انداخت بالا و گفت:
- میدونم چته تو! بحث سره اون دخترهاست. مگه نه؟ درگیرشی تو هنوز. اینطور هم که پیداست اون هم راضیه که تو باز هوایی شدی.
اخمهتم رو کشیدم توهم و جدی گفتم:
- چرت نگو، من کاری به اون دختر ندارم. من فراموش کردم اون دختر رو اصلاً.
- اگر فراموشش کرده بودی، اول میپرسیدی کی رو میگی. اینکه من یه چیز بگم و تو سریع ربطش بدی به اون دختر یعنی هنوز فراموش نکردی.
لبهام رو تر کردم و چیزی نگفتم.
- من تورو بزرگ کردم آراد، پسرم نیستی ولی از پدرت بهتر میشناسم تورو.
باشنیدن کلمه 《پدرت》 اخمهام بیشتر توهم گره خورد، فکم منقبض شد اما دم نزدم.
- چشمهات...من از چشمهات میخونم حرفهات رو.
با دندونهای کلید شده غریدم:
- چشمهام چی میگن؟
- چشمهات اون دختر رو فریاد میزنه.
لعنت به منی که نتونستم خودم رو کنترل کنم. لعنت به منی که چشمهام تورو فریاد میزنه و لوت میده.
- میدونی میخوام یه چیزی رو بهت بگم.
از جاش بلند شد و امد رو نزدیکترین مبل به میزکارم نشست.
پا روی پا انداخت و گفت:
- من عشق رو تجربه کردم اما زهر عشق رو هم چشیدم زجر و دردش رو هم کشیدم.
آخرین ویرایش: