جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maryam Taheri با نام [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 22,676 بازدید, 691 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Maryam Taheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ASAL.

تا اینجا نظرتون درباره‌ رمان چیه؟

  • خیلی دوسش دااارم

  • هنوز نسبت بهش خنثی‌م

  • بدنیست

  • تا ببینیم در ادامه چی میشه...


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
یاغی بگیرم گفتم:
- به موقعش بلدم چی‌کار کنم که جواب بده.
- هرکاری می‌خوای بکن فقط مواظب باش دیر نکنی که از دستت در نره و مهم تر از اون هیچ ک.س نباید بفهمه. آراد تاکید می‌کنم، هیچ‌ک.س نباید بفهمه چی تو سر و دلت می‌گذره می‌فهمی پسر؟!
سرش رو چرخوند و نگاهم کرد، خصمانه و جدی نگاهش کردم. اخم‌های درهم گره خوردم باعث شد خودش رو جمع کنه و صاف بشینه. چشم‌هاش برق زد، برق ترس بود این تو نگاهش نکنه؟ از کی می‌ترسی اخه کوچولوم؟ ازمن! منی که تو دلشی؟! منی که تو شاهرگشی؟! منی که تو هواشی؟! نفسم آخه از من می‌ترسی؟! اشکال نداره بترس، ترس هم خوبه برات اخه. باید یه‌جا متوقف بشی یا نه اخه توی خیره سر؟ حالا اصلاً واسه چی ترسیدی؟ نگاهم رو ازش گرفتم رو به شاپور گفتم:
- حواسم هست خودم. تو مراقب باش سوتی ندی جایی این چیز‌ها درز پیدا نکنه.
- اعتماد نداری یعنی به من؟
لحنش دلخور شد یا من این‌جور تصور کردم؟ سکوت کردم، بذار بفهمه سر این موضوع من با احدی شوخی ندارم.
-‌ نمی‌خوای برم باهاش حرف بزنم؟
حرفم رو از تو چشم‌هام خوند.
- نه، نیازی به پا درمیونی تو نیست. خودم بلدم چه‌جوری ختم به خیر کنم این قاعله رو
- اگه قبول نکرد چی؟ اون وقت می‌خوای چی‌کار کنی؟ متین رو اصلاً می‌خوای چی‌کار کنی؟
اطراف‌رو از نظر گذروندم، به هرحال هر دیواری موش داره و هر موشی هم گوش. نگاه‌ها رو من بود ولی نور این‌جا این‌قدر کمه که حتی نمیشه درست یکی رو ببینی. صدا موزیک هم که ماشالا این‌قدر بالاعه که... . پوزخندی تو دلم به این حرف شاپور زدم. قبول نکنه؟ داریم همیچن چیزی؟ میشه مگه؟ اون همین حالاش هم کنار اون خوش نیست و می‌خواد پیش من باشه، می‌خواد وَر دل من باشه چون اون همین حالاش هم دلش با منه. اون همین حالاش هم... اصلاً مگه میشه آراد صبوری چیزی رو بخواد و نرسه بهش؟ ته دلم یه چیزی نهیب زد 《اگر قبول نکردچی؟》برای جلوگیر از این افکار پوسیده و منفی نگاهم رو دوباره دوختم به شاپور و جوابش رو دادم:
- قبول نکرد تلاشم رو می‌کنم، به زور که نمیشه آدم‌ها رو عاشق کرد.
- متین رو چی‌کار می‌کنی؟
- اون خودش کنار می‌کشه.
مرموز و مشکوک نگاهم کرد و پرسید:
- چیزی تو سرته؟
سکوت کردم و اون باز حرفم رو از تو چشم‌هام خوند.
- آتو داری پس ازش.
مستانه و بلند خندید، همین که نگاه چند نفری که اطرافمون بودن چرخید سمتمون اخم‌هام رو بیش‌تر کشیدم تو هم و نامحسوس اطراف رو زیر نظر گرفتم.
با عذر خواهی کوتاهی از بقیه بیش‌تر صندلیش رو کشید سمتم و گفت:
- میگم آخه تو بی‌گدار به آب نمی‌زنی. خوب بلدی چی‌کار کنی. حقا که من بزرگت کردم، الحق که خوب بلدی چه‌جوری نسخه آدم‌ها رو بپیچی و بفرستیشون به درک.
عقب کشید و ادامه داد:
- خب بگذریم. من برم دیگه
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
ببینم اطراف چه‌خبره و چی‌کار می‌کنن این‌ها. فقط...
ایستاد و تاکیدوار یاداوری کرد:
- حواست رو جمع کن عادی باهاش برخورد کنی میاد سمتت. می‌دونم امشب همه نگاهشون به توعه. می‌خوان بدونن واکنشت چیه وقتی اون داره با دوست پسرش می‌چرخه و تو این‌جا تنهایی، به خصوص هم از وقتی که اون دختر آمده تو زندگیت تو کلاً سمت هیچ دختری نرفتی. نه تنها امشب که از حالا تا هروقتی که این دختر و دوست‌پسرش باتو یه جا باشن همه تو رو زیرنظر دارن.
منطقی می‌گفت، فقط سرم رو تکون دادم. ضربه‌ای به شونه‌ام زد و رفت. شاپور هنوز از کنارم نگذشته بود که از دور دیدم داره میاد سمتم. نگاهی به پشتش انداختم، اون مردک کو پس؟ میگم تو چه‌طوری داری میای این سمتی‌‌‌، نگو اون احمق ولت کرده به حال خودت. وگرنه تو من رو نمی‌شناسی این‌جور مواقع... . این‌جاست که باید بگم (چه عجب یادی هم از من کردی دلبرِ یاغی چشم جنگلیه من) با یاداوری رقصشون تلخ شدم، دست خودم نبود این تلخ شدنه. پشت کردم بهش و از بارمن خواستم که لیوانم رو تا نصفه پر کنه. هم می‌خوام بخورم تا این صحنه‌ها از یادم ببرم، هم می‌خوام هوشیار باشم تا حواسم بهش باشه که مشکلی پیش نیاد. البته دلیل داره اینی که میگما، نشد ما یه مهمونی بریم و دردسری درست نکنه. البته اون که دردسر درست نمی‌کنه، دردسر درست می‌کنن براش. از بس که دلبره، از بس که زلزله‌است و با اون زبونش همه رو جذب خودش می‌کنه و همین میشه که امینتش رو تو خطر می‌ندازن و این خودش میشه یه دردسر واسه من. کنارم نشتنش رو حس کردم.
- سلام
قلوپی از نوشیدنی سرخ رنگ رو نوشیدم، طعم تلخ و زهرماریش همه‌ی وجودم رو سوزند اما سوزشش به اندازه‌ی سوزشش قلبم نبود. چرا باهمه‌ی این‌ها من این دختر رو مقصر نمی‌دونستم؟ چرا دلم نمی‌خواست تنبیه‌ش کنم؟ چرا دلم می‌خواست فقط یه بلایی سر متین بیارم؟ چرا مقصر رو اون می‌دونستم درحالی که ترنم از من و درونِ من خبر داره؟ چرا مقصر اصلی رو اون می‌دونستم درحالی که ترنم می‌تونه به راحتی ازش جدا بشه و بیاد با من؟ چرا خدا؟ این چه حالیه من دارم اخه؟ تلخ بودنم رو تو کلامم ریختم، بد نیست این دختر‌‌ه‌ی چموش بفهمه با من چی‌کار می‌کنه با هر حرکتش تا یه‌کم، فقط یه‌کمم شده سر عقل بیاد و راه بیاد با این دلی که دیگه دل نیست. (ترنم) به جا (قلب) تو سی*ن*ه‌ی من می‌تپه.
- چه عجب یادی از ما کردی!
جا خورد از این لحن سرد و یخیه من. بله ترنم خانم وقتشه با این روی منم آشنا شی، گره کور ابرو‌هام یه‌ذره هم شل نشد.
من‌من‌کرد:
- اممم...من...چیزه...خوبی تو؟
بخندم از دستش؟ سرم رو بزنم تو دیوار؟ نگاه چه‌جوری من و حرفم رو نادیده می‌گیره‌ها. نگاه چه‌جوری حواسم رو پرت خودش می‌کنه‌ها. اما امشب نه، امشب قرار نیست گول این‌کار‌هات رو بخورم کوچولوم.
- امشب نه!
متعجب پرسید:
- با منی؟ چی رو امشب نه؟
سرم رو سمت شونه‌م کج کردم و اروم گفتم:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
- امشب گول این‌کارهات رو نمی‌خورم. نمی‌تونی حواس من رو پرت خودت کنی که کار‌های چندثانیه پیشت رو فراموش کنم.
چندلحظه ماتش برد و بعد زد زیره خنده. بخند، بخند قربونت برم، بخند دردت به‌سرم. بر خلاف حس درونیم که داشت قربون صدقه‌ی صدای خنده و شیوه‌ی خندیدنش می‌رفت چهره‌م هیچ چیز خاصی رو نشون نمی‌داد. جدی، خشک و اخمو با چشم‌های ریز شده نگاهش می‌کردم و همین حالتم باعث شد خنده‌ش جمع بشه‌‌‌. با ته مایه‌های خنده‌ی روی صورتش گفت:
- این‌ها که جفتش یکیه، تو درهرصورت داری به من فکر می‌کنی.
راست میگه! من درهرصورت دارم به اون فکر می‌کنم:
- اره اما تفاوت دارن این دو با هم.
از صدای جدی من، سعی کرد جدی باشه:
- و چیه تفاوت بینشون؟
بی‌این‌که مردمک چشم‌هام یک میلی اون‌طرف تر از چشم‌هاش رو ببینه گفتم:
- اگر حواسم پرت خودت باشه یعنی محو زیبایی‌هاتم، یعنی دارم لذت می‌برم از کنارم بودنت. یعنی درگیریم یه حسِ خوبه؛ اما اگر حواسم پرت کارهات باشه یعنی این‌که، دارم کارهای بدت رو بررسی می‌کنم. یعنی دارم تو سرم دو‌دوتا چهارتا می‌کنم که چه‌جوری حسابت رو برسم. یعنی حواسم درگیر کارهاییته که من رو باهاشون عذاب میدی، یعنی دارم فکر می‌کنم چی‌کار کنم و چه‌جوری عذابی که بهم دادی رو تلافی کنم. می‌دونی که من خیلی کینه‌اییم، اهل تلافیم که هستم.
اون برق دوباره توی چشم‌هاش نشست و من حالم بد شد از خودم که چرا دارم باحرف‌هام می‌ترسونمش، چرا دارم قلب کوچیکش رو می‌لرزونم اما چه کنم که این ترس‌ها واجبه. می‌دونم که اگه نباشه این دختر هیچ‌وقت سر مدارا با من نمی‌گیره. آب دهنش رو آروم بلعید، سیب گلوش که بالا پایین شد دلم لَه‌لَه زد واسه بوسیدن اون نقطه اما دست نگه‌داشتم.
- چی‌کار کردم مگه؟
- از من می‌پرسی؟
- از کی بپرسم پس؟
- خودت نمی‌دونی یعنی؟
سکوت کرد و این سکوت یعنی می‌دونم، خیلی خوب هم می‌دونم، منتها خودم رو زدم به دنده پهنی که تورو اذیت کنم.
- چی می‌گفت زیر گوشت که می‌خندیدی؟
از این سوال یهوییم جاخورد اما مگه جرات داره جواب من رو نده؟ وقتی هیچ واکنشی نشون نمیده در جواب حرف‌ها و کارهام، وقتی واضح میگم می‌خوامت و اون نه عصبی میشه و نه دوری می‌کنه یعنی راضیه و این یعنی باید تن بده به هرآنچه من ازش می‌خوام. یکی از چیز‌هایی هم که ازش می‌خوام این‌که توضیح بده به من در مورد هرچیزی که بپرسم ازش.
- امم چیزه...
- چیه؟
دست و پاش رو بیش‌تر گم کرد و من دامن زدم به این دست و پا گم کردنه:
- کو پس اون زبون شش متر و نیمیت که تند تند به موقع واسه من می‌چرخه و دلیل و برهان میاره؟ کو اون زبون پس؟ ها!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
اتفاقاً الان موقعشه‌ها. الان از اون موقع‌هاست که باید به هردری بزنی تا من رو راضی کنی.
- هیچی بخدا فقط به لباس یکی از دخترها اشاره کرد که ببینم.
اخم‌هام رو کشیدم توهم و گفتم:
- و این کجاش خنده داشت؟
- خوب همین دیگه دختره یادش رفته بود مارک لباسش رو بکنه، با چنان فیس و افاده‌ای هم راه می‌رفت که.
با چشم های ریز شده مشکوک نگاهش کردم که گفت:
- این خنده نداشت از نظر تو؟
- مسخره کردن دیگران به‌نظر من بی‌معنیه.
- مسخره نکردمش.
- بهش که خندیدی.
چشم‌هاش چهارتا شد. دست به کمر با اخم ظریفی که روی پیشونیش می‌شوند صاف نشست و گفت:
- تو الان داری از دختری که نمی‌شناسی دفاع می‌کنی؟
- واسه من دست به کمر نشو، اونی که طلبکاره منم نه تو! سعی نکن من رو محکوم کنی با حرف‌هات چون کوتاه بیا نیستم امشب. نمی‌گذرم از کار بدی که کردی.
- چه کاره بدی کردم؟
نه مثل این‌که برگشت به تنظیمات کارخانه. زبون درازش رو بالاخره پیدا کرد که بحث کنه با من.
- بهتره بگی چه کارهای بدی کردم.
- چه کارهااای بدی کردم که خودم خبر ندارم ازش؟
(های) رو بامزه کشید.
- کار اشتباه که تو خیلی می‌کنی. این آخری‌ها رو اگه بخوام بگم این‌که تو خونه اون مردک مونده‌گار شدی، باهاش آمدی مهمونی، باهاش می‌رقصی، باهاش گرم می‌گیری و به ریش دیگران می‌خندی.
برخلاف آخم‌های درهم من و لحن جدیم و حرصی که تو کلامم هویدا بود، لبخند رو لب‌های اون بیش‌تر کش می‌امد و چشم‌هاش بیش‌تر می‌خندیدن.
- تموم شد؟
- نه خیر! گفتم که، این‌ها آخری‌هاش بودن بخوام بگم تا فردا صبح طول می‌کشه.
- خیلی حسودی! آراد داری حسودی می‌کنی به متین حواست هست؟
ببین دختره‌ی گستاخ رو چه‌جوری تو روی من وایساده و میگه حسودی می‌کنم. ببین چه‌جور پی ضعف‌هام رو تو صورتم می‌کوبونه. نه، تا من زهر چشم نگیرم ازش آروم نمی‌گیره. پام رو بردم پشت پایه‌ی صندلیش، با دستم لبه‌ی صندلیش رو گرفتم و به کمک فشار نه‌چندان زیاد پام، اون رو کشیدم سمت خودم و چون این حرکت ناگهانی و سریع بود ترسید و هیی کشید. بی‌این‌که دستم رو از کنار پاش بردارم گفتم:
- ترنم! خیلی داری زبون می‌ریزی، حواست هست؟
- تقصیره خودته، بی‌منطق حرف می‌زنی.
صاف نشستم و گفتم:
- لابد حرف‌های تو خیلی منطقیه!
دست به سی*ن*ه شد و گفت:
- معلومه که هست.
مثل خودش دست به سی*ن*ه شدم و گفتم:
- خووب، رو کن واسم یه دوتا این منطق‌هات رو ببینم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
تو چشم‌‌هام زل زد. دست‌هاش رو کنار تنش رها کرد، حس کردم برای گفتن حرفی که می‌خواد بزنه دل‌دل می‌کنه و نمی‌دونه بگه یا نه شاید هم می‌ترسه از گفتنش.
- بگو حرفی رو که داری تو دهنت مزه‌مزه‌اش می‌کنی.
جرات پیدا کرد و گستاخانه گفت:
- متین دوست پسره منِ آراد. کسی که الان با من نسبتی نداره، تویی پس نمی‌تونی من‌ رو بابت ارتباطم با اون سَرزَنِ...
آثار خشم تو چهره‌م مشخص می‌شد باهر کلامی که می‌گفت و همین قیافه‌ی غضبناکم باعث شد ادامه‌ی حرفش رو بخوره و صداش کم‌کم تحلیل بره. دست‌هام رو مشت کردم تا این خشم رو سرکوب و کنترل کنم. کل تنم کوره‌ی آتیش بود و درحال سوختن بودم و این غیرتم بود که می‌سوخت، این تعصبم بود که می‌سوخت. نفس‌های سنگینم بیش‌تر ترسوندش و باعث شد تو جاش جابه‌جا بشه. آخ ترنم که پا رو بدجایی گذاشتی، اخ ترنم که دست تو بد سوراخی کردی.
- حرف نزن دیگه اصلاً تو، چیزی که باید می‌گفتی رو گفتی منم شنیدم. می‌دونی خراب کردی تصویرت توی ذهنم رو بس که بهش ور رفتی، دیگه درستش نکن من درستت می‌کنم، هم تورو هم اون دوست‌پسرت رو.
با چشم‌های ریز شده‌ و همون لحن ترسناک ادامه دادم:
- حواست رو جمع کن ترنم، به همه چی! به چیزی که میگی، به جایی که پات رو می‌ذاری روش، به سوراخی که دستت رو می‌کنی توش. این اواخر پاهات رو خیلی گذاشتی رو رگ غیرتم حواست هست؟ بد داری این اواخر تعصبم رو انگولک می‌کنی، حواست هست چشم سفید؟ خیلی دارم مدارا می‌کنم با تو نه، با خودم که نزنم دلت رو بشکنم. خیلی دارم خودم رو کنترل می‌کنم که نرم و گردن اون مرتیکه رو نشکنم که بی‌دوست‌پسر شی. هی واسه من دوست‌پسرم دوست‌پسرم نکن ترنم. می‌دونی من حساسم رو این مرتیکه من رو پس با این عصبی نکن. می‌دونی که محو کردنش از رو زمین کاره یک ثانیمه پس خودت حساب کن ببین چه‌جوری و با چه سرعتی می‌تونم شرش رو از کنارت بودن بکنم.
رنگ از رخش باهر کلامی که از دهنم بیرون می‌اومد می‌پرید. فهمید منظورم رو، فهمید واسه چی، کاری به کارش ندارم اگه هرچی میگه و هرکاری می‌کنه و الان دیگه بهتره کوتاه بیام. آرومش باید می‌کردم، پس آرامش رو تو صدام ریختم و گفتم:
- من اگه تاحالا کاری نکردم منتظرم ببینم تو چی میگی، منتظرم ببینم تو چی می‌خوای، منتظرم ببینم تو چی‌کار می‌کنی. حالا که سر مدارا دارم باهات پس توهم مدارا کن با من. راه بیا با دلم، کم با حرف‌هات زخم بزن به این تنِ خسته‌ی تو.
آروم شد. این رو از چشم‌هاش خوندم، حالا که آروم شدی با این دوتا جمله بهتره ضدونقیض بدم بهت:
- تو چه‌طوری نمی‌ترسی از من و دست می‌ذاری رو نقطه ضعف‌هام؟ هوم!
مات اول نگاهم کرد، انگار نمی‌شناخت این آراد آروم‌رو.‌ قرار نیست که همیشه اون روی من رو ببینی اخه. خودم بلدم چه‌جوری آروم کنم خودم رو. البته فعلاً، وقتی مالِ من شدی نفست رو می‌برم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
اگه بخوای اذیتم کنی و نتونی آرومم کنی
- می‌خواستی نقطه ضعف‌هات رو دستم ندی.
خوب درست شد دوباره مثل این‌که، البته آثار ترس هنوز تو چشم‌هاش هست ولی حاضرهم نیست دست بکشه از موضعش و این که 《می‌خواستی نقطه ضعف‌هات رو دستم ندی》 نشونه‌ی این بود که می‌خواست بهم بفهمونه تو قلبم چه جایگاهی داره و واقعاً هم که چه جایگاهی داره! شاه نشین قلبم مالِ اونه. لبخند داشت می‌اومد رو لبم بشینه از این خوی سلطه‌گریش و زبونِ درازش و نترس بودنش. هرکی جاش بود تا الان خیس کرده بود خودش رو؛ اما کنترل کردم خودم رو. خم شدم سمتش و آروم و اغواگرایانه گفتم:
- می‌خوای بگی سوءاستفاده گری یعنی؟
از تغییر لحن صدام تعجب کرد ولی زبونش از کار نیافتاد:
- خیلیم زیاد.
حالا که دلت بازی می‌خواد باشه، بچرخ تا بچرخیم کوچولو. تو فهمیدی منظور من رو حالا وقتشه منم یه‌کم با روان تو بازی کنم اما به شیوه‌ی خودم. صاف شدم و گفتم:
- خدا به داد من برسه پس!
- الهی.
با این‌که دارم جدی حرف‌می‌زنم و فقط دیگه عصبی نیستم ولی ببین چه‌جور با من حرف می‌زنه‌ها‌‌‌.‌ یعنی وای به روزی که تو روش بخندم؛ اما باید بهش بگم عواقب این‌کارها چیه، باید بدونه و بلد بشه،‌ باید من رو بلد بشه.
- حالا که می‌دونی کجای دلمی حالا که می‌دونی دلمی پس بذار قوانین این دل رو هم برات بگم.
جدی شد و منتظر به روم پلک زد، ببین یعنی اصلاً به روش نمیاره دارم (دلم) خطاب قرارش میدم، فقط گوش می‌کنه.
- باید بگم یکی از جواب‌هایی که می‌گیری بعد سوءاستفاده از نقطه ضعف‌های من حبس شدنت تو این زندانه. نمی‌گم تو زندان چی به سرت میارم چون وقتش که رسید زندگیش می‌کنی می‌فهمی ولی چیزی که مهمه این‌که حتی تو خلوتمون هم ما بعدها واسه استفاده از نقطه ضعف‌ها چارچوب داریم که از قضا یکیشون بازی با رگ غیرت منه. وقتی این‌قدر عصبی و ناآرومم، وقتی خودت خیلی خوب دلیل این عصبانیت و ناآرومیم رو می‌دونی، حواست رو جمع کن چون داری من رو با غیرتم محک می‌زنی، با تعصبم به چالشم می‌کشی. این تعصب و غیرت هم فرشته‌ی نجاتته، هم ملکه‌ی عذابت. هم می‌تونه به عرش ببرتت هم می‌تونه به فرش بزنتت. حق انتخاب با خودته، خودت می‌تونی هرکدوم رو که دوست داری انتخاب کنی، پس حواست رو حسابی جمع کن که انتخاب خوبی داشته باشی، چون جنس فروخته شده قابل تعویض نیست منم کوتاه بیا نیستم. می‌فهمی که چی میگم؟
آمد چیزی بگه که صدای نکره‌ی سردار مزاحم شد:
- به‌به ببین کیا این‌جان!
کلافه و حرصی نگاهم رو دوختم بهش‌. دستش رو به سمتم دراز کرد و باهم مردونه دست دادیم، نباید سردار رو حساس می‌کردم رو خودم باید مبادای ادب و احترام باهاش برخورد می‌کردم که فکر کنه همه چیز رو منوال طبیعیه خودشه و مشکلی نیست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
(از زبون ترنم)
با گفتن با اجازه‌ی کوتاهی از جمع مردونه‌شون فرار کردم. هیچ‌وقت مردها رو که تا بهم می‌رسن شروع به بحث های اقتصادی می‌کنند رو درک نکردم. یعنی چی آخه؟ چه کاری از پیش میبره مثلاً؟ البته این رو منِ زنی که وقتی به هم‌جنس خودم می‌رسم‌‌ و شروع می‌کنم به غیبت کردن و پشت سر این و اون حرف زدن نباید بگم، حداقل مردها دیگه گناهی انجام ندادن اما ما زن‌ها چی؟ یا باز مردها دوتا چیز از هم یادمی‌گیرن که ما زن‌ها با غیبت فقط وقتمون رو تلف می‌کنیم. با چشم دنبال متین گشتم اما؛ نبود ای بابا گفت میرم پیش دوستم برمی‌گردما، رفت که بیاد. وای راستی آراد رو بگو! چه حرف‌ها که نزد. با یادآوری حرف‌هاش هی سرد و گرم شدم، خوبه ترک برنداشتم. یه‌جا از آتش‌های حرفش گر می‌گرفتم و یه‌جا دیگه از کوه یخ تو چشم‌هاش، یخ می‌زدم. این دوگانگی‌ها یعنی این‌که وقتم داره تموم میشه، یعنی زودتر باید تکلیفم رو باهاش مشخص کنم و من الان گیج ترین ادم روی این کره‌ی خاکیم. اوس کریم قربونت، تو من رو نجات بده از دست این اجنبی‌هات. ببین چی‌کار می‌کنن با دلم. یکی رو پایبندشم چون اسمش رومه و خانواده‌ها درجریانن، اون یکی رو باید پایبندش بشم چون باید میثم رو پیدا کنم. یکی از من‌های درونم بیدارشد و گفت:
- فقط واسه این‌که میثم رو پیدا کنی می‌خوای پایبندش بشی؟
یکی دیگشون بلند تر گفت:
- یعنی الان پایبندش نیستی؟
اون یکی جدی گفت:
- اصلاً پایبند متین هستی تو مگه؟
چون می‌دونستم تعداد این من‌ها زیاده و اگه بهشون رو بدم تا فردا هی می‌خوان مخ من رو بخورن محکم سرم رو تکون دادم که مانع بشم از این تفکرات درهم. ببین اوس کریم، اون وقت که میگم لطف کن تو من رو از این مخمصه بکش بیرون بی‌جا و بی‌راه نمی‌گم، چون من خودمم با خودم درگیرم پس تو راه درست رو نشون من بده.
- ترنم!
برگشتم، با دیدنش اخم‌هام رو ناخود‌آگاه کشیدم توهم. نزدیک‌تر آمد و روبه‌روم ایستاد.
- باید باهم حرف بزنیم.
چه حرفی داشت با من شاپور؟ دست به سی*ن*ه و جدی سکوت کردم و منتظر شدم. وقتی دیدم حرفی نمی‌زنه، پوف کلافه‌ای کشیدم. نمی‌دونم چرا ولی همچنان دربرابر این شخص گارد می‌گیرم:
- خوب می‌شنوم!
اطراف رو از نظر گذروند و بعد خیره به چشم‌هام گفت:
- این‌جا شلوغه، بریم اون سمت.
به ته باغ اشاره کرد، خوب به این مردک اعتمادی نداشتم یا بهتر بگم می‌ترسیدم ازش. تعللم رو که دید گفت:
- نگران نباش! می‌خوام درمود آراد باهات صحبت کنم.
با شنیدن اسم آراد شاخک‌هام فعال شدن. چی می‌خواست بهم بگه حالا که این‌قدر مهم بود؟ ولش کن هرچی می‌خواد بگه رو خوب این‌جا بگه. دید همچنان در سکوت مشکوک دارم بهش نگاه می‌کنم گفت:
- و البته خودت، مهمه ترنم بیا بریم.
خوب پس این‌طور که پیداست شاپور بوهایی برده و قراره
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
ببرتم که یه گوشمالی حسابی بهم بده. پس بهتره نرم، خواستم بگم نه نمیام اما اون حس فضولیه درونم پیروز شد و وادارم کرد با شاپوری که راه افتاد اون سمت هم‌قدم بشم. عجب ادمیه ها صبر نمی‌کنه ببینه من اصلاً قبول می‌کنم یا نه، سر، رو می ندازه پایین و یا علی مدد.‌ شخصیت نداره این مرد اصلاً. بی‌یخیالش، خیلی دور نشدیم اما رفت و امد‌ها کم بود اطرافمون. سوزی وزید که از سرما تو خودم لرزیدم و دست‌هام رو بغل کردم:
- خوب می‌شنوم حرف‌های مهمت رو
- ترنم دفعه اولی که باهم رفتیم ویلای لواسون رو یادته؟
یادم بود، حتی خیلی خوب هم یادم بود. اخم‌هام رو که درهم کشیدم خودش ادامه داد:
- اون روز تازه وارد زندگی آراد شده بودی.‌ اون هم چه امدنی! به همراه یه بحران بزرگ، یه مشکل حل نشدنی، ماجرای آرمان و درگیریش با آراد و مشکلات بعد از اون. کاری با اون‌ها ندارم و خیلی رو راست باهات حرف می‌زنم، هیچ اعتمادی بهت نداشتم توی اون برهه از زمان، نه به تو و نه به حست به آراد. از اول مخالف سرسخت رابطتون بودم، حتی قشنگ مکالممون رو هم یادمه اون‌روز توی ویلا چیا گفتیم. بهونه اوردم که مشکل میشه واستون؛ اما وقتی سرسختی و سماجتت رو دیدم گفتم خودت رو باید بهم ثابت کنی، گفتم اگر تونستی خودت رو ثابت کنی پشتتونم تا اخرش و همیشه از عشقتون حمایت می‌کنم، تو قبول کردی و من اون لحظه بهت تو دلم پوزخند زدم که مثلاً می‌تونی چی‌کار کنی! یا اصلاً چه‌ کاری از دستت برمیاد که انجام بدی. تو اون‌روز حرف من رو واسه ثابت کردن خودت تو یک لحظه و یک موقعیت برداشت و تعبیر کردی ولی من منظورم از ثابت کردن خودت اون نبود چون فکر هم می‌کردم نمی‌تونی اصلاً اهمیتی نمی‌دادم بهش یعنی. درسته با اون کارت که توی استخر آراد رو بوسیدی مشت محکمی کوبیدی تو دهن من، خدا هم می‌دونه فقط که چه‌قدر از دستت شکار و عاصی بودم ولی با خودم گفتم خوب که چی؟ با یه بوسیدن که اتفاقی نمی‌افته و من متوجه گذر زمان نشدم، متوجه نشدم که هرلحظه و هر روز که می‌گذره حستون به هم واقعی‌تر و عمیق‌تر میشه. شاید متوجه می‌شدما اما بیش‌تر دلم نمی‌خواست باور کنم در درجه‌ی اول تورو و بعد حس تورو. میگم تو و حس تورو چون قبل تو ادم‌های زیادی تو زندگی آراد میومدن و می‌رفتن، که نه آراد اون‌هارو واسه خودشون می‌خواست و نه اون‌ها آراد رو واسه خوده آراد. شاید گفتنش درست نباشه ولی آراد به اون‌ها به چشم یک ابزار جنسی نگاه می‌‌کرد و اون‌ها به آراد به عنوان یک دستگاه پول چاپ کن. هر دو از رابطه سود می‌کردن بی‌این‌که به فکر حس و احساس و عاطفشون باشن و من فکر می‌کردم توهم از اون دخترهایی. از اولش ورودت متفاوت بود با بقیه ولی حس می‌کردم چیزی به اسم دوست داشتن بینتون نیست. اون روز گفتم اگر نگذری از آراد در درجه‌ی اول خودت آسیب می‌بینی اگر واقعاً آراد رو دوست داشته باشی و به آراد هم همین رو گفته بودم و همین هم شد. جفتتون توی این راه سختی زیادی کشیدین، درگیری های زیادی داشتین و هر ننه‌قمری می‌خواست سر از کار شما دربیاره. آراد تا مرز از دست دادن همه‌چیش و
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
تو تا مرز از دست دادن زندگیت پیش رفتین و دلیل همه‌ی این مصیبت‌ها یک چیز بود اون هم رابطتتون که حاضر نبودین دست بکشید ازش. خوب من حرص می‌خوردم هربار که با آراد حرف می‌زدم در مورد تو و اون، تو روم می‌ایستاد و می‌گفت دوستت داره و حاضر نیست تورو ول کنه. درسته این آخری زورم بهش چربید؛ ولی مطمئنم اگر حال روحی تو مساعد بود و یا آراد چشم ترسیده نشده بود محال بود تو رو رها کنه و بسپره به کسی مثل متین، محال بود جلو من کم بیاره و مانع من نشه واسه اتفاق‌های افتاده‌‌‌، ولی ماجرای پیش امده هم کم چیزی نبود. جون کندن تورو به چشم دیده بود و حسابی می‌ترسید از این‌که بار دیگه بخواد تورو تو اون موقعیت و توو اون حال ببینه. واسه همین کوتاه آمد، تا این‌جا باز یه کم خوب بود احوالتون اما نمی‌دونم چی شد و چرا شد و رابطه‌ی ناگهانی تو و متین همه چیز رو بهتر هم کرد، البته از نظر من بهتر. گفتم حس تو به آراد واقعی نبوده، گفتم رابطتتون واقعیه و کلاً چیزی به اسم عشق از اول هم بین تو و آراد نبوده که اگر بود محال بود تو بری با یکی دیگه. البته این تعبیر من بود‌‌‌، توی این چند ماه هرروز فکر می‌کردم که کم‌کم حال آراد بهتر میشه، فکر می‌کردم دمغ بودنش زودگذره و میره، می‌گفتم بهت وابسته شده چند وقت که نبینتت از یادش میری و برمی‌گرده به روزهای عادی؛ اما اشتباه می‌کردم. روند کار بهتر که نشد هیچ، تازه بدتر هم شد.حال تو هم کنار متین خوب نبود و نیست و این مدرک مهمی شد واسه من برای این‌که بفهمم تو واقعاً آراد رو می‌خواستی. قرار نبود و قرار نیست آراد بشه واسه من، اون آراد همیشگی. از بعد از این‌که تورو به زور فرستادم رفتی و رابطتتون رو تموم کردم با من لج کرده، چنان برخورد‌های بدی با من داره که گاهی شک می‌کنم این آراده یا نه؟ از خودم می‌پرسم این همون آرادیه که یه زمانی جرات نمی‌کرد رو حرف من حرف بزنه و هرکاری می‌گفتم بی‌برو برگشت انجام می‌داد؟ می‌دونی ترنم تو خودت رو تو این یک سال بی‌این‌که بخوای یا بخوام به من ثابت کردی نه تو اون لحظه و من زمانی این رو فهمیدیم که آثار نبودنت رو دیدم رو آراد. اره اثار نبودنت رو، آراد اون آراد همیشگی و یک‌سال قبل نیست یا بهتر بگم آراد اون آراد پنج...شش ماه قبل نیست. عوض شده، عوضش کردی و من اصلاً این عوض شدنش رو دوست ندارم. آراد پسر من نیست ولی قدر پسرم دوستش دارم، نپرس چرا و چه‌جوری ولی من همه چیم رو به اون مدیونم. هرچی که دارم و ندارم حتی جونم رو. پس نمی‌تونم راحت از کنارش بگذرم. غم و غصه‌اش آبم می‌کنه، دارم ذره ذره کم شدنش رو می‌بینم و زجر می‌کشم. آراد بعداز فهمیدن رابطه‌ی تو و متین روبه نابودیه، من می‌بینم و می‌فهمم، عذاب می‌کشه، عصبیه و پرخاشگر و این رو همه فهمیدن منتها اون روی جدیدش رو به تو فقط نشون نداده. نهایت تغییرش از نظر تو نگاه سرد و یخیشه ولی داستان این‌که تو مو می‌بینی و من پیچش مو! ترنم آراد، اون آراد قبلی نیست. با کوچک‌ترین حرفی که مخالف عقیده و نظرش باشه از کوره در میره و می‌خواد دعوا کنه. خبر داری تو از دعواهای اخیرش اصلاً؟ می‌دونی چندتا پرونده‌ی دعوای خیابانی واسه خودش
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
درست کرده؟ می‌دونی چندنفر رو پشت چراغ قرمز به دلیل یه بوق گرفته زیره بار مشت و لگد؟ چرا چون وقتی چراغ برای بار دوم سبز میشه و آراد نمیره اون بنده خدا بوق می‌زنه و آراد رو از فکر تو می‌کشه بیرون. نگفته این‌هارو به من اما من خبر از کارهاش دارم. آمار تو رو هم دارم، حال توهم خوب نیست می‌دونم. توهم با ترنم قبل فرق می‌کنی. خبر دارم که هنوز هم حمله‌های عصبی بهت دست میده خبر دارم تنگی نفس‌هات هنوز باهاته و کابوس‌هات قطع نشده ولی ترنم یه سوال می‌پرسم دوست دارم فقط بهش فکر کنی. جوابی ازت نمی‌خوام فقط می‌خوام به این سوال فکر کنی. اون هم این‌که آیا توهم ترنم چند ماهه پیشی؟ فرق کردی با ترنمی که با آراد بود و الان با متینِ یا نه؟ من که میگم فرق کردی، حال دل تو بهتر بود اون زمان، حداقل رفتارت که این رو می‌گفت و میگه. من مطمئنم تو کنار متین خوش نیستی، نمی‌دونم چرا با متین خوش نیستی اما این‌که چرا با آراد خوش بودی رو خوب می‌دونم. اون هم این‌که عاشق بودی، عاشقت بود و عاشق بودین. دوست داشتن‌های الان الکیه ترنم، خودت که جونی بهتر می‌دونی و می‌فهمی؛ اما من حتم دارم که حس تو به آراد و حس آراد به تو یه چیزه ساده و معمولی و زودگذر نبوده وگرنه چنین آثاری رو روی هردوتون باقی نمی‌گذاشت. نه اون رو تا این حد سرخورده و عصبی می‌کرد و نه تو رو تا این حد منزوی و گوشه گیر. تو حتی رابطتت با شادی که رفیق فابت بود هم کم یا بهتر بگم کامل قطع شده. فکر نمی‌کنی دلیل این همه تنهاییت چیه؟ ازت می‌خوام فکر کنی ترنم، به حرف‌هایی که زدم می‌خوام فکر کنی و به یه جواب منطقی و درست برسی و امیدوارم حست رو نادیده نگیری و این روهم باید بدونی که تو به من ثابت شده‌ای. گفته بودم قبلاً اگه خودت رو ثابت کنی چی میشه و چی می‌بینی از جانب من، اون زمان جدی نگفته بودم؛ اما الان سر اون حرفم هستم.
سکوت کرد و چندثانیه خیره به منِ مات برده نگاه کرد بعد عقب‌گرد کرد و رفت، رفت و من رو با دنیایی از افکار تنها گذاشت. چی می‌گفت؟ آراد از بودن من با متین عذاب می‌کشه؟ پس چرا نشون نمیده؟ عصبیه؟ پس چرا تخلیه نمی‌کنه خودش رو؟ چرا وقتی تنهاعه تخلیه می‌کنه خودش رو؟ چرا از من پنهون می‌کنه اون روی جدیدش رو؟ تغییر کرده؟ اره، آراد که تغییر کرده ولی من چی؟منم تغییر کردم؟ نمی‌دونم. تنها شدم؟ گوشه‌گیر و منزوی چی؟ اون هم نمی‌دونم ولی می‌دونم که رابطم با بهترین دوستی که پیدا کردم واقعاً کم و محدود شده. من و شادی که هرروز بهم زنگ می‌زدیم و کلی باهم بیرون می‌رفتیم الان حتی خیلی وقته باهم تماس و یا پیامی از هم نداشتیم. دلیل این‌ها چیه؟ متین؟ آراد؟ یا خودم؟ چشم‌هام رو بستم و نالیدم:
- ای خدا این چه حالیه من دارم اخه؟ ای خدا چرا من همچین شدم اخه؟ مگه من از اول همین رو نمی‌خواستم؟ مگه من از اول نمی‌خواستم آراد رو عاشق خودم بکنم و با متین اون رو اذیت کنم؟ پس چرا حالا که میگه عذاب می‌کشه ولی به روت نمیاره دارم آب میشم؟ این چیه رو قلب من سنگینی می‌کنه؟ این چه حال و هواییه که من دارم خدا؟
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین