- Dec
- 727
- 2,102
- مدالها
- 2
یاغی بگیرم گفتم:
- به موقعش بلدم چیکار کنم که جواب بده.
- هرکاری میخوای بکن فقط مواظب باش دیر نکنی که از دستت در نره و مهم تر از اون هیچ ک.س نباید بفهمه. آراد تاکید میکنم، هیچک.س نباید بفهمه چی تو سر و دلت میگذره میفهمی پسر؟!
سرش رو چرخوند و نگاهم کرد، خصمانه و جدی نگاهش کردم. اخمهای درهم گره خوردم باعث شد خودش رو جمع کنه و صاف بشینه. چشمهاش برق زد، برق ترس بود این تو نگاهش نکنه؟ از کی میترسی اخه کوچولوم؟ ازمن! منی که تو دلشی؟! منی که تو شاهرگشی؟! منی که تو هواشی؟! نفسم آخه از من میترسی؟! اشکال نداره بترس، ترس هم خوبه برات اخه. باید یهجا متوقف بشی یا نه اخه توی خیره سر؟ حالا اصلاً واسه چی ترسیدی؟ نگاهم رو ازش گرفتم رو به شاپور گفتم:
- حواسم هست خودم. تو مراقب باش سوتی ندی جایی این چیزها درز پیدا نکنه.
- اعتماد نداری یعنی به من؟
لحنش دلخور شد یا من اینجور تصور کردم؟ سکوت کردم، بذار بفهمه سر این موضوع من با احدی شوخی ندارم.
- نمیخوای برم باهاش حرف بزنم؟
حرفم رو از تو چشمهام خوند.
- نه، نیازی به پا درمیونی تو نیست. خودم بلدم چهجوری ختم به خیر کنم این قاعله رو
- اگه قبول نکرد چی؟ اون وقت میخوای چیکار کنی؟ متین رو اصلاً میخوای چیکار کنی؟
اطرافرو از نظر گذروندم، به هرحال هر دیواری موش داره و هر موشی هم گوش. نگاهها رو من بود ولی نور اینجا اینقدر کمه که حتی نمیشه درست یکی رو ببینی. صدا موزیک هم که ماشالا اینقدر بالاعه که... . پوزخندی تو دلم به این حرف شاپور زدم. قبول نکنه؟ داریم همیچن چیزی؟ میشه مگه؟ اون همین حالاش هم کنار اون خوش نیست و میخواد پیش من باشه، میخواد وَر دل من باشه چون اون همین حالاش هم دلش با منه. اون همین حالاش هم... اصلاً مگه میشه آراد صبوری چیزی رو بخواد و نرسه بهش؟ ته دلم یه چیزی نهیب زد 《اگر قبول نکردچی؟》برای جلوگیر از این افکار پوسیده و منفی نگاهم رو دوباره دوختم به شاپور و جوابش رو دادم:
- قبول نکرد تلاشم رو میکنم، به زور که نمیشه آدمها رو عاشق کرد.
- متین رو چیکار میکنی؟
- اون خودش کنار میکشه.
مرموز و مشکوک نگاهم کرد و پرسید:
- چیزی تو سرته؟
سکوت کردم و اون باز حرفم رو از تو چشمهام خوند.
- آتو داری پس ازش.
مستانه و بلند خندید، همین که نگاه چند نفری که اطرافمون بودن چرخید سمتمون اخمهام رو بیشتر کشیدم تو هم و نامحسوس اطراف رو زیر نظر گرفتم.
با عذر خواهی کوتاهی از بقیه بیشتر صندلیش رو کشید سمتم و گفت:
- میگم آخه تو بیگدار به آب نمیزنی. خوب بلدی چیکار کنی. حقا که من بزرگت کردم، الحق که خوب بلدی چهجوری نسخه آدمها رو بپیچی و بفرستیشون به درک.
عقب کشید و ادامه داد:
- خب بگذریم. من برم دیگه
- به موقعش بلدم چیکار کنم که جواب بده.
- هرکاری میخوای بکن فقط مواظب باش دیر نکنی که از دستت در نره و مهم تر از اون هیچ ک.س نباید بفهمه. آراد تاکید میکنم، هیچک.س نباید بفهمه چی تو سر و دلت میگذره میفهمی پسر؟!
سرش رو چرخوند و نگاهم کرد، خصمانه و جدی نگاهش کردم. اخمهای درهم گره خوردم باعث شد خودش رو جمع کنه و صاف بشینه. چشمهاش برق زد، برق ترس بود این تو نگاهش نکنه؟ از کی میترسی اخه کوچولوم؟ ازمن! منی که تو دلشی؟! منی که تو شاهرگشی؟! منی که تو هواشی؟! نفسم آخه از من میترسی؟! اشکال نداره بترس، ترس هم خوبه برات اخه. باید یهجا متوقف بشی یا نه اخه توی خیره سر؟ حالا اصلاً واسه چی ترسیدی؟ نگاهم رو ازش گرفتم رو به شاپور گفتم:
- حواسم هست خودم. تو مراقب باش سوتی ندی جایی این چیزها درز پیدا نکنه.
- اعتماد نداری یعنی به من؟
لحنش دلخور شد یا من اینجور تصور کردم؟ سکوت کردم، بذار بفهمه سر این موضوع من با احدی شوخی ندارم.
- نمیخوای برم باهاش حرف بزنم؟
حرفم رو از تو چشمهام خوند.
- نه، نیازی به پا درمیونی تو نیست. خودم بلدم چهجوری ختم به خیر کنم این قاعله رو
- اگه قبول نکرد چی؟ اون وقت میخوای چیکار کنی؟ متین رو اصلاً میخوای چیکار کنی؟
اطرافرو از نظر گذروندم، به هرحال هر دیواری موش داره و هر موشی هم گوش. نگاهها رو من بود ولی نور اینجا اینقدر کمه که حتی نمیشه درست یکی رو ببینی. صدا موزیک هم که ماشالا اینقدر بالاعه که... . پوزخندی تو دلم به این حرف شاپور زدم. قبول نکنه؟ داریم همیچن چیزی؟ میشه مگه؟ اون همین حالاش هم کنار اون خوش نیست و میخواد پیش من باشه، میخواد وَر دل من باشه چون اون همین حالاش هم دلش با منه. اون همین حالاش هم... اصلاً مگه میشه آراد صبوری چیزی رو بخواد و نرسه بهش؟ ته دلم یه چیزی نهیب زد 《اگر قبول نکردچی؟》برای جلوگیر از این افکار پوسیده و منفی نگاهم رو دوباره دوختم به شاپور و جوابش رو دادم:
- قبول نکرد تلاشم رو میکنم، به زور که نمیشه آدمها رو عاشق کرد.
- متین رو چیکار میکنی؟
- اون خودش کنار میکشه.
مرموز و مشکوک نگاهم کرد و پرسید:
- چیزی تو سرته؟
سکوت کردم و اون باز حرفم رو از تو چشمهام خوند.
- آتو داری پس ازش.
مستانه و بلند خندید، همین که نگاه چند نفری که اطرافمون بودن چرخید سمتمون اخمهام رو بیشتر کشیدم تو هم و نامحسوس اطراف رو زیر نظر گرفتم.
با عذر خواهی کوتاهی از بقیه بیشتر صندلیش رو کشید سمتم و گفت:
- میگم آخه تو بیگدار به آب نمیزنی. خوب بلدی چیکار کنی. حقا که من بزرگت کردم، الحق که خوب بلدی چهجوری نسخه آدمها رو بپیچی و بفرستیشون به درک.
عقب کشید و ادامه داد:
- خب بگذریم. من برم دیگه
آخرین ویرایش: