جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maryam Taheri با نام [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 22,518 بازدید, 691 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Maryam Taheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ASAL.

تا اینجا نظرتون درباره‌ رمان چیه؟

  • خیلی دوسش دااارم

  • هنوز نسبت بهش خنثی‌م

  • بدنیست

  • تا ببینیم در ادامه چی میشه...


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
بیا، این‌هم مدرک. من تو رو حلال می‌خوام ترنم، کاری به اون چها‌رتا آیه عربی هم ندارم، یعنی واسم فرقی نداره چه عربی بگن، چه ایرانی می‌خوام یه خطبه‌ی آغاز عشق بین ما خونده بشه. ما خطبه‌های وصال رو دیشب خوندیم خودمون پیش‌پیش، می‌خوام آغازین رو هم بخونن برامون، هرچند با تاخیر. حالا بگو ببینم راضی تو به این؟
عشق؛ تنها کلمه‌ی سه حرفی بود که سرتاسر وجودم رو فرا گرفته بود و از چشم‌هام درحال فوران بود. این‌که این‌جور قشنگ یکی بخواد تو رو خیلی حس خوبیه، این حس قشنگ رو واسه اولین بار من داشتم تجربه می‌کردم و چی از این بهتر که این حس دو طرفه بود. با شعف و چشم‌هایی که پر شده بود از اشک شوق، بغلش کردم که همون لحظه دست‌هاش دور تنم قلاب شد:
- آراد خیییلی دوستت دارم.
ازش جدا شدم که گفت:
- جواب من این نبودا، ترنم اصلاً چرا هر بار من قشنگ حرف می‌زنم تو بچه‌ی تخس و شیطون میشی و حرف‌های من رو نادیده می‌گیری؟ بعد که میگم نرمش به تو نیومده اخم‌هات رو تو هم می‌کشی. باید این‌جوری بهت می‌گفتم، باید می‌گفتم 《هوی گیس بریده یا همین حالا با زبون خوش میای می‌ریم زنم میشی یا کشون کشون می‌برمت زنم می‌کنمت، یا تو مال من میشی یا همین که من میگم، حالا اگه جرات داری بگو نه تا بهت نشون بدم مرد این خونه کیه ضعیفه‌ی چشم سفید》
این رو با یه صدای کلفت و یه لنگه ابروی بالا پریده مثل لات‌ها گفته بود و من رو به خنده واداشته بود. از ته دلم خندیدم و گفتم:
- کی جرات داره به شما نه بگه؟
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
بله مرد من. من یه عمر زنت می‌شم، مونس و هم دمت می‌شم، چاره‌ی مشکلت می‌ششم، درمون هر دردیت می‌شم.
برگشت به حالت عادیش و گفت:
- خوبه خوبه نمی‌خواد زبون بریزی. بدو ظهر شد دیگه زن‌‌دو شوهرمون نمی‌کنن.
پیاده شد و منم پشت سرش پیاده شدم، دست در دست هم وارد محضر شدیم و..‌. .
***
حلقه‌ی توی انگشتم رو با انگشت شصتم تکون دادم که دستم رو به اسارت گرفت.
- تو چرا این‌قدر یخی؟
شونه‌هام رو بی‌خیال بالا انداختم و با نیش باز نظاره‌گر آسمون شب شدم:
- امشب آسمون خیلی ستاره داره مگه نه؟
- آره مثل چشم‌های من.
برگشتم و بهش نگاه کردم. راست می‌گفت تو چشم‌هاش ستاره که چه عرض کنم نورافکن روشن کرده بودن. با یادآوری این‌که الان آراد شوهر رسمی و قانونیه منِ ته دلم یه ضعف ریز رفت از خوشی. دستش رو از دور شونم پس زدم و چهار زانو روی صندلی چوبی نشستم. به درخواست من آمده بودیم بام و به لطف این هوای سرد خانمان سوزِ درحال حاضر پشه هم این‌جا پر نمی‌زد، بسکه سرد بود ولی ما گرم بودیم، شعله‌های عشق چون درونمون زبانه می‌کشید و گرممون می‌کرد.
- آراد؟
- جان آراد؟
- یه سوال می‌پرسم راستش رو بگی‌ها.
- دروغ شنیدی از من مگه تاحالا؟
- نه ولی این‌ بار هم راستش رو بگو.
- بپرس تا ببینم مصلحت در چیه.
ضربه‌ی آرومی به بازوش کوبیدم و گفتم:
- اِه اذیتم نکن دیگه.
خندید و گفت:
- باشه دلم، بپرس سوالت رو.
- از اولش واسم تعریف کن!
انگار فهمید منظورم چیه چون این رو با لبخندی که روی لبش می‌شست و همون اول کلامش نشون داد:
- می‌خوای بدونی از اولِ اولش؟ میگم واست خب. من مثل داستان و فیلم‌ها عاشق تو نشدم، عکس‌هات رو دیدم؛ اما دلم نرفت، باهات مهمونی رفتم و رقصیدم؛ اما دلم نرفت چون قبل از تو هم این‌کار رو کرده بودم. به خودم اعتراف کردم چهره‌ی قشنگی داری؛ اما دلم نرفت چون زیبا‌تر از تو رو هم دیده بودم، باهات سوارکاری رفتم موتور سواری کردم، مسافرت رفتم؛ اما باز هم دلم نرفت. اعتراف کرده بودم به خودم که دل‌ربایی و طنازی تو وجودته؛ اما می‌گفتم آراد مردی نیست که دل و ایمونش رو به این راحتی‌ها ببازه. می‌دونی تو اگه به من کار نداشتی من عاشق تو نمی‌شدم، تو از همون روز اول کمر بسته بودی به از پا در آوردن منِ یَلِ میدون. تو دلِ من رو وقتی بردی که من اشکت رو دیدم، چشم‌های خیست با من کاری کرد که نباید. اون شب توو مهمونی تولد متین، چشم‌هات دنیای من رو به آتیش کشوند، شبنم رو که دیدم رو برگ‌های سبز جنگل چشم‌هات دلم رفت واست. یادمه تو اصفهان که بودیم، گفته بودی به عشق توو نگاه اول اعتقاد نداری و عشق ماجرای شناخته اما من هر دوی این رو باهم و همزمان تجربه کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
شناخته بودمت و وقتی برای اولین‌بار چشمم افتاد به چشم‌های بارونیت دلم رو باختم، بَدَم باختم. دست من نبود که دلم رو باختم به تو؛ اما دست من بود که افسارت رو محکم بگیرم که رم نکنی دَر بری. گفتم یه جوری که نه سیخ بسوزه نه کباب پیش خودم نگهت می‌دارم، اسمش هم گذاشتم محافظت از تو ولی ممنوعت کردم، فکر کردن به تو رو واسه خودم ممنوع کردم. می‌گفتم نباید دل ببندم به تو چون بخت‌ و اقبال من سیاهه و می‌ترسیدم که این سیاهی دامن تو رو هم بگیره؛ اما تو سرتق تر از این حرف‌ها بودی. حوالیه من هی پرسه زدی، هی پرسه زدی، هر روز هم بیش‌تر ورود می‌کردی به منطقه‌های ممنوعه، منم لذت می‌بردم اما چیزی هم نمی‌گفتم به جاش خودم رو سفت‌تر نگه می‌داشتم که وا ندم. دسته تو رو باز گذاشته بودم و خودم دست به سی*ن*ه نشسته بودم تو رو نظاره می‌کردم. به خودم اعتراف نمی‌کردم اما کاری هم نمی‌شد کرد ولی یهو همه‌ی معادلات به‌هم خورد، همه چیز بهم گره‌ی کورخورد. جریان هامون یه طرف جریان این رقیب عشقی هم یه‌طرف. همه و همه‌ش سنباده‌ی روحم شده بود، می‌کشید رو دیوار گچی روحم و می‌رفت جلو و نمی‌دید چی به سر من میاد. اون روز سیاه و شوم وقتی تو اون محفظه‌ی شیشه‌ای گیر کرده بودی و من بریده بودم اعتراف کردم به این‌که عاشقتم، دقیقاً همون روز قفل زبون من باز شد و به خودم گفتم که 《عاشقتم》 می‌گفتم لعنت به من که نتونستم جلو خودم رو بگیرم. گفته بودم این دل واسه این دختر یه خونه‌ی امن نمیشه اما باز هم بی‌اعتنایی کردم و راهت داده بودم توش. لعن می‌فرستادم به خودم چون وقتی خاطر‌خواهیت بیش‌تر شد گفتم می‌دونم بخت و اقبالم سیاهه، می‌دونم شوم و نحسم اما پشتش وایمیسم، واسش میشم پناه‌گاه و سی*ن*ه سپر می کنم واسش جلو بدخواهاش. گفتم تک‌تک دشمن‌هام رو سرمی‌برم و خونشون رو قربونی می‌کنم واسش؛ اما نمی‌ذارم یه قطره خون از دماغش بچکه. نفرین می‌کردم خودم رو که چرا نتونستم این خواستن رو سرکوب کنم؛ اما امان از اون روزی که نتونستم به قول‌هایی که به خودم داده بودم عمل کنم. شرمنده‌ات بودم، بیش‌تر از اون شرمنده‌ی خودم. شرمنده‌ی بقیه باشی دردش کمتره تا این‌که شرمنده‌ی خودت باشی ترنم. می‌گفتم چی‌کارت کرده بود که روزگارش رو سیاه کردی؟ زندگیش رو به گند کشیدی و دنیاش رو کردی لجن‌زار و نفسش رو بریدی. چی‌کارت کرده بود مگه اون دختر؟! از اون روز شدم یه عاشق واقعی، گفتم اگه خاطره این دختر رو می‌خوای باید ولش کنی بذاری بره تا زندگیش رو با یکی دیگه بسازه. رو ازت گرفتم و چشم از چشم‌هات دزدیدم تا حست رو نخونم ازش؛ اما از دور نظاره‌گره رفتنت هم شدم. دست من نبود که تو رو هل دادم سمت اون عوضی دست توهم نبود. افعی؛ دست افعی بود، نه به طور مستقیم. نه؛ اما کاری کرد که من بودنِ تو کناره یکی دیگه رو به هر چیزه دیگه‌ای ترجیح بدم، زنده و سالم ببینمت فقط واسم مهم بود. به حالِ روحیت فکر نمی‌کردم که! نمی‌دونستم با این‌کار بدتر می‌کنم حالت رو، نمی‌دونستم خودم میشم قاتلت، نه قاتل جسمت بلکه قاتل روحت. محدودیت‌ها و ممنوعیت‌ها رو زیادتر کردم، سرد شدم، یخ شدم اما مگه تو ول کن بودی؟ تو بغل یکی دیگه بودی و با نگاهت باز هم من رو می‌سوزوندی، باز هم من رو به جنون می‌کشوندی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
تیر بودی و قلبم رو نشونه می‌رفتی، مته بودی و مغزم رو با فکر و خیالت سوراخ می‌کردی. هرکاری می‌کردم که تو رو دور نگه دارم، که ازت محافظت کنم چون نمی‌خواستم و تحملش رو نداشتم که یک‌باره دیگه شومی من روزگار تو رو سیاه کنه؛ اما نمی‌شد، به هر دری می‌زدم تو اون در رو واسم باز می‌کردی. گفته بودم خوشبختت می‌کنم تو رو با یکی دیگه اما دیدم نمیشه، تو کنار هیچ‌ک.س نمی‌تونی خوش باشی. می‌دونی چرا!؟ چون توو دنیا هیچ‌ک.س نیست که قَدِ من تو رو بخواد، دوست داشته باشه، هوات رو داشته باشه و مهم تر از همه عاشقت باشه. وقتی دیدم حالت کنارش خوب نیست وقتی دیدم اون داره بهت خ*یانت می‌کنه دیگه صبرم تموم شد. دیدم آروم دلم آروم نیست، ویرونه، خرابه، داغونه، نزاره، عَنانم رو از کف دادم. جریان همونی شد که ثالث گفته بود، میگه:
》ناگهان در کوچه دیدم بی وفای خویش را
باز گم کردم ز شادی دست و پای خویش را
با شتاب ابرهای نیمه شب می‌رفت و بود
پاک چون مه شسته روی دل‌ربای خویش را
چون گلی مهتاب گون در گلبنی از آبنوس
روشنی می داد مشکین جامه های خویش را گرم صحبت بود با آن خواهر کوچک‌ترش
تا بپوشد خنده‌های نابه‌جای خویش را
می‌درخشید از میان تیرگی‌ها گردنش
چون تکان می داد زلف مشک سای خویش را گفته بودم بعد ازین باید فراموشش کنم
دیدمش وز یاد بردم گفته‌های خویش را
دیدم و آمد به یادم دردمندی‌های دل
گرچه غافل بود آن مه مبتلای خویش را
این چه ذوق و اضطراب ست؟
این چه مشکل حالتی ست؟
با زبان شکوه پرسیدم خدای خویش را
تا به من نزدیک شد، گفتم سلام ای آشنا
گفتم اما هیچ نشنیدم صدای خویش را
کاش بشناسد مرا آن بی وفا دختر امید
آه اگر بیگانه باشد آشنای خویش را》
دیگه نتونستم تحمل کنم این همه دوری و درد و زجر و رنج رو. گفتم خلاص کنم همه چی رو، بِکنم شر این ماجرا رو اما فکرش هم نمی‌کردم که یک روز خودت بیای سمتم. خودت بخوای من رو، به هر چیزی فکر می‌کردم جز این‌که یه روز بگی می‌خوای من رو، که عاشقمی. از نگاهت می‌خوندم یه خواهشی رو؛ اما نمی‌فهمیدم این خواهش، خواهشِ خواستنِ منِ، پس تن دادم به یکی شدن باتو. دلی که داده بودم رو پس دادی دیشب اما دله، دلِ من نبود، دلِ خودت رو دادی به من... .
محو صورت مردونه‌اش سر تا پا گوش بودم و صداش رو می‌بلعیدم و چشم بودم و صورتش رو نگاه می‌کردم. با نشستن دستش رو صورتم تازه فهمیدم، صورتم خیس از اشک شده. سرم که کشیده شد سمتش و برخورد کرد با سی*ن*ه‌اش آرامش همه‌ی وجودم رو فرا گرفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
( از زبان راوی)
در پس آن کوه‌های یخی، شهری بود؛ شهر آتش‌کده. شهری که خوب و بد را، همه را باهم می‌سوزاند اگر شعله‌های خشم آتشش شعله‌ور می‌شدند. دیگر برایش فرقی نداشت، کسی که در آتش تنفرش درحال سوختن است گناهکار است یا بی‌گناه آن فقط سوختن را، سوزاندن را می‌خواست. آن آدم‌ها را هیزم آتش‌کده‌اش می‌کرد و تنها از این راه به آرامش می‌رسید حالا که دگر هیچ. مگر کم حرفی بود جانش را، دلش را بیازارند؟ مگر می‌شد او دست‌ روی دست بگذارد تا دلِ، دلدارش را بشکنند؟ مرد سیاه‌پوش صندلی را برعکس گذاشت و رویش نشست، سرش را کج کرد تا قلنجش را بشکند. با اشاره‌‌ی او سطل آب یخی روی سر پسرک خ*یانت‌کار ریخته شد.‌ هیی کشید و هوا را بلعید، بدون هیچ عجله‌ای نگاه می‌کرد به صورت زخمی و کبودش و لباس‌های پاره وخاکی‌اش که نفسش سره‌جایش بیاید تا به موقع خودش با دست‌های خودش نفس آن پست‌فطرت بی‌وجود خ*یانت‌کار را ببرد.
متین که هوا را بلعید و اکسیژن به مغزش رسید، تازه یادش آمد در چه جهنم‌دره‌ای توسط آدم های آراد زندانی شده و چه‌قدر کتک خورده و چه‌قدر زیر مشت و لگد آن غولتشن‌ها خواهش کرده که او را نزنند؛ اما تا آراد را دید انگار تازه یادش افتاد مسبب تمام ستمی که در چهل و هشت ساعت گذشته کشیده کسی نیست به‌جز آراد، خشم در وجودش زبانه کشید و نعره زد:
- چی می‌خوای از جون من؟ واسه چی من رو آوردی تو این خراب‌شده؟ به این آدم‌هات بگو دست و پاهام رو باز کنن، اگه یه جو وجود داری بگو باز کنن این طناب‌ها رو تا حالیتون کنم.
خنده‌ی هیستریک آراد دست‌خودش بود ولی کنترل آن خشم دست خودش نبود، بود منتها آن خونسردی داشت نفس‌های آخرش را می‌کشید و خدا می‌داند که اگر جای این خوی خونسرد را، آن خوی عصبی بگیرد چه می‌شود! با اشاره‌ی ابرو‌یش آن دو مرد غولتشن که بادیگاردها و جانسار‌های آراد بودند دست و پای پسرک خ*یانت‌کار را باز کردند‌ اما این فقط ظاهر ماجرا بود چرا که نصف افراد آن‌جا حتی همان‌هایی که متین را به باد کتک گرفته بودند افراد مخفی پلیس بودند که به لطف ترنم و افرادش وارد باند شده بودند. موقع زدن مافوق خود می‌ترسیدند؛ اما چاره‌ای هم نداشتند چرا که با کوچک‌ترین خطای کوچکی همه چیز ممکن بود از این پیچیده تر شود. متین خواست یورش بیاورد به سمت آراد که همان دو سریع مانع شدند و محکم شانه‌های نهیفش را گرفتند و بر صندلی کوبیدندش تا بنشیند.
- چیه؟ می‌ترسی از من که این‌قدر آدم اجیر کردی واسه دست و پا بسته آوردن من پیش خودت؟ آخه توی ریغو اگه خودت دلش رو داشتی که می‌آمدی سراغم.
آراد با ارامش قبل از طوفانش بلند شد، با طمانینه سمتش رفت و قبل از این‌که مردک بخواهد دوباره نطق کند آن را از روی صندلی کند، پرتش کرد وسط آن سوله‌‌‌ی درندشتِ خارج از شهر که پرنده هم پر نمی‌زد اطرافش و به قصد گوشمالی کردنش او‌ را زد‌‌.‌‌ عقب کشید اما متین انگار عقلش را از دست داده بود چون
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
آتش به خرمن آراد زد با حرف‌هایش:
- عوضی ترنم رو ازم گرفتی بس نبود؟ چی می‌خوای دیگه از جونم؟
فقط کافی بود تا اسم ترنم به گوش حاکم آتش‌کده برسد، عنان از کف داد و این‌بار به قصد گرفتن جان خوشش به او حمله‌ور شد:
- اسم زن من رو به زبونت نیار بی‌وجود. تو آدمِ عوضی بودی و من عوضی‌تر که از همون اول اون رو سپردم به دست‌های کثیف تو اما کور خوندی! دیگه نمی‌ذارم رنگش رو ببینی.
نفس‌نفس می‌زد و مردک را زیر مشت و لگدهای از ته دلش داشت له می‌کرد. با هر حرف و کلمه‌ای که می‌زد انگار بدتر داغ دلش تازه می‌شد. عذاب وجدان داشت که چرا دل‌دارش را دست کسه دیگری سپرده و حال داشت این‌گونه غضبِ خود از خود را تخلیه می‌کرد. متین توان نداشت، از همان اول هم نتوانست حریف آراد شود دیگر چه برسد به حال که غیض و غضب، زور بازوانش را هم دوچندان کرده بود. آراد هدفش کشتن او نبود برای همین وقتی حس کرد او بی‌حال‌تر از قبل است رهایش کرد و عقب کشید. متین سرفه می‌کرد، از دماغ و دهنش خون شره می‌کرد، تمام جواره بدنش درد می‌کرد مخصوصاً عضلات شکمش. با آن لگدهایی که آراد می‌زد سنگ هم بود می‌شکست، دو تکه گوشت و چربی و استخوان که دگر هیچ، توان این همه فشار را نداشت! متین حتی نای نفس کشیدن را هم نداشت، دو چشمش به لطف ضربات دست آراد قرمز بود و قطع به یقین تا چند ساعت دیگر بادمجان‌هایی درشت و بنفشِ پررنگ آن‌جا سر از خاک بیرون می‌زد. خم شد و رو به اوی نزار گفت:
- یک‌بار برای همیشه میگم پس خوب گوش کن.
شمرده شمرده ادامه داد:
- بوش کنم، بوی تو رو حس کنم، نگاهش کنم رده پات رو از توو نگاهش ببینم، ردی از تو رو اطرافش حس کنم، پیدات می‌کنم کاری می‌کنم دیگه نتونه پیدا کنه احدی تو رو. خودت بهتر می‌دونی هرکی با من بد تا کنه بد تاش می‌کنم. پس یک‌بار بیش‌تر نمی‌گم چیزهایی که گفتم رو. متین این‌بار رو گذشتم از جونت، دفعه‌ی بعدی وجود نداره حواست رو جمع کن.
بلند شد و راه خروجی سالن را درپیش گرفت، دلش نمی‌خواست آن هوای آلوده و مسموم را تنفس کند، وجودش عطر موهای دلش را می‌خواست. اصلاً به بلاهایی که سره آن مردک آورده بود فکر نمی‌کرد در واقع برایش مهم نبود چون تنها یک چیز مخاطب با شاهرگش در مغزش اکو میشد، آن هم این بود 《جون میدم من برات، رگ می‌زنم من واست، رگ می‌زنم و جون می‌گیرم من برات》... . و اما آن‌ طرف‌تر از آن آت‌شکده، در هیاهوی شهر، در واحد واقع شده در آپارتمانِ چند طبقه‌‌ی دختر، غوغایی برپا بود! همه چیز برای سرهنگ افخم رو شده بود و حال از عشق آتشین برادرزاده‌اش نسبت به یکی از گناه‌کارترین اعضای آن باند و خ*یانت پسری که مانند دو چشمش به او اعتماد داشت به برادرزاده‌اش خبرداشت. حتی می‌دانست ترنم الان همسر قانونی، رسمی و شرعی آراد صبوری بود و او نمی‌توانست هیچ‌کاری کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
دخترک اشک چشمانش را زدود و گفت:
- آراد هرکی می‌خواد باشه، باشه.‌ هرکاری هم که کرده، کرده. برای من مهم نیست، من فقط یک چیز رو می‌دونم اون هم این‌که اون یک انسان واقعیه، تاحالا فقط مرتکب به یه جرم شده اون هم مواد مخدر. من هیچ‌چیزه دیگه ندیدم ازش به جز مردونگی، یک جو از اون غیرتی که تو وجود اونه توی وجودِ، بی‌وجود اون عوضی نبود. عمو تو نمی‌تونی من رو به خاطره عاشق شدنم سرزنش کنی. من برام مهم نیست که چی میشه من فقط دلم می‌خواد.‌.. .
دلش؟! چه می‌خواست به راستی دلش؟سکوت کرد. سرهنگ درمانده بود، نمی‌دانست این بحران را چگونه باید حل و فصل کند. شرمنده بود، شرمنده‌ی او و برادرش چرا که به ضمانت او متین وارد زندگی برادرزاه‌اش که حکم فرزندش را داشت، شده بود و حال این خ*یانت در امانت دست و پایش را بسته بود، ناتوان کرده بودش از انجام هرکاری که جلوگیری کند از این مصیبت درحال رخ داد. به قول شاپور ترنم مو می‌دید و او پیچش مو!
دیر یا زود اگر افعی را دستگیر می‌کردند حکم همه‌ی آن‌ها صادر میشد حکم حامل مواد مخدر آن‌ هم (کوک) چیزی نبود به جز قصاص. او نمی‌خواست برادرزاده‌اش به سرنوشت شومی دچار شود، او نمی‌خواست تنها دخترش در جوانی به سوگ شوهر گناه‌کار خود بنشیند و بیوه شود. تلفن که زنگ خورد تن و بدن دخترک از ترس لرزید.‌ هراسان چنگ زد و همراه خود را از مبل کناری‌اش برداشت. آرام اما جوری که عمویش بشنود گفت:
- آراده... .
ملتمس به عمویش نگاه کرد، اگر عمویش مخالفتی می‌کرد او هیچ کاری نمی‌توانست انجام بدهد چرا که همین الانش هم او را به قصد خروج از کشور در خانه زندانی کرده بود. دخترک برای جمع کردن وسایلش و نقل مکانش به خانه‌ی شوهرش به این‌جا آمده بود و سربزنگاه عمویش سررسیده بود و او را به قول گفتنی خفت‌پیچ کرده بود. ناپدید شدن متین و تمامی اتفاقات رخ داده توسط نفوذی‌هایش به گوشش رسیده بود، صلاح دیده بود قبل از هرکاری ترنم را متوقف کند چرا که حس می‌کرد دیگر نمی‌تواند با این ترنمِ سرکش مقابله کند، چرا که خود عاشق بود و می‌دانست عشق چه نیرو و قدرتی به آدمی می‌بخشد تا عاشق را به معشوقش برساند.
تلفن آن‌قدر زنگ خورد و تماس وصل نشد تا بالاخره قطع شد. ترنم نالید:
- عمو خواهش می‌کنم ما تا یک قدمی همشون رفتیم چندوقته دیگه ملاقات دارن این‌ها باهم حالا یا این‌جا یا دبی یا هر قبرستون دیگه‌ای خواهش می‌کنم ازت خراب نکن این‌کار رو با غیب زدن من و متین اون هم وقتی این همه اتفاق افتاده. قطع به یقین از همه چیز خبردار می‌شن، لطفاً، خواهش می‌کنم.
سرهنگ می‌دانست! همه‌ی این‌ها را می‌دانست و از اول هم دو دل بود ولی چه کند که نمی‌توانست جگرگوشه‌اش را بفرستد میان میدان مین... ‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
دوماه بعد
(از زبون ترنم)
فقط یه چیز تو مغزم اکو میشد 《در من چه می‌گذرد؟ آن‌گاه که جهان در گذر است!》 مغموم روی مبل چمپاته زده خیره به بیرون توی افکارم غرق بودم. خرداد هنوز شروع نشده و این‌قدر هوا گرمه دیگه... .
- چی‌کار می‌کنی؟
باصداش تکون نامحسوسی خوردم ولی تغییری توی چهره‌ی مبارکم ندادم. از دستش دلخور بودم و برگشتنش بعد از یک‌هفته برام اهمیتی نداره. دارم الکی میگم، دلم می‌خواد بپرم بغلش، ماچش کنم و از گردنش آویزن شم ولی چه کنم که غرورم مانع میشه. نشست کنارم و من ناخودآگاه عمیق نفس کشیدم تا عطرش رو ببلعم.
- خوش‌گذشت بی‌من؟
دستم رو زیره چونم زده بودم، با انگشت اشاره‌ام لپم رو خاروندم و باز بی‌اعتنایی، انگار که اصلاً صدایی نمی‌شنوم و کسی رو نمی‌بینم.
سرش رو خم کرد تا قیافم رو بهتر ببینه و بلکه چشم‌هام رو شکار کنه ولی من بیش‌تر رو گرفتم ازش.
- قهری؟!
- ...
- حالِ الان چشم‌هات میزون نیست!
برای این‌که گزک دستش ندم، گفتم:
- حال الانِ چشم‌هام چشه؟
زیر چشمی نگاهی بهش انداختم، با نگاهش اطراف رو از نظر گذروند و دوباره رسید به من، سریع نگاهم رو ازش گرفتم. دستی توی صورتش کشید و گفت:
- گریه کردی؟!
- نه.
- منتظرم بودی؟
- نخیر.
- نگرانم بودی؟
- بچه‌ای مگه؟!
- بارون زده به جنگلِ چشم‌هات، گِل کرده همه‌جارو رد پای ترس رو جا گذاشته تو خودش.
- ترس از چی اون‌وقت؟!
- ترس این‌که از دستم بدی، ترس از این‌که برم و دیگه برنگردم!
ته دلم خالی شد از این‌که خدایی نکرده این اتفاق بیافته. عصبی و اخمو نگاهش کردم و قد و قامتش رو از نظر گذروندم، نکنه چیزیش شده که این‌جوری میگه؟ نکنه اتفاقی افتاده باشه؟! چند دور هیکلش رو از نظر گذروندم. نه! چیزیش نبود. نگاهم رو کشیدم بالا و رسیدم به چشم‌هاش، سرش رو کج کرده بود و با یه لبخند محو و با اخم‌های درهم نگاهم می‌کرد:
- همین؟!
متعجب پرسیدم:
- همین چی؟!
- دلتنگیت رو همین‌قدر بروز میدی؟!
دوباره رو ازش گرفتم.
- یک هفته‌است با من نه تماس گرفتی و نه جواب تماس‌هام رو دادی. من باید احوال زنم رو از خدمتکارهای خونه بگیرم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
لجم گرفت واسه همین بی این‌که نگاهش کنم گفتم:
- می‌خواستی زنت رو ول نکنی و نری.
- ترنم نگاهم کن تا نزدم به سیم اخر.
اتفاقاً برعکس عدسی چشمم رو چرخوندم سمت مخالفش.
- لعنتی خودت که شرایط رو می‌دونستی، نمیشد ببرم تو رو.
- مگه من گفتم من رو ببر تو ملاقات‌هات؟گفتم فقط منم با خودت ببر.
- نمی‌شد.
- نمی‌شد یا اعتماد نداشتی؟
چونم رو با خشونت زیر پوستی گرفت و کشید سمت خودش. نگاه درنده و وحشیم رو دوختم به چشم‌هاش:
- چرند نگو!
- چرند نیست، واقعیته. آراد حواست هست من تا قبل از ازدواجمون بیش‌تر معتمدت بودم؟ الان حس می‌کنم هیچیت رو به من نمیگی.
- قبلاً که زنم نبودی اوضاع فرق می‌کرد.
- الان چه فرقی کرده مثلاً؟
رهام کرد. نیم خیز شد و کتش رو در آورد، گره‌ی کراواتش رو شل کرد و دوباره زل زد بهم.
- بهتره درمورد تغییرات اخیر حرف نزنیم.
اخم‌هام رو کشیدم توهم و گفتم:
- نه اتفاقاً جالب شد برام بدونم چی تغییر کرده که اعتمادت از من کم شده!
سکوت کرد و سکوتش مهری شد بر سند کم شدن اعتمادش به من.
- آراد با توام!
- گرسنه‌ام هانی، بریم غذا بخوریم.
از جا بلند شد. ای خدا! نکنه از این رفت و آمد‌های هفته‌ای یک‌بار من باخبر شده باشه؟ این چند وقت حسابی سوتی دادم، مخصوصاً هم باچرت و پرت‌های اون متین عوضی شکش به من بیش‌تر شده بود.
متین بهش گفته بود 《ترنم اون گل پاکی که فکر می‌کنی نیست، ترنم یه ماره؛ مار توی آستینت داری پرورش میدی و خبر نداری. منم چیزی نمیگم تا نیش زهرآلودش از پا درت بیاره.》 عمو که از اون طرف شرط گذاشت واسه ادامه‌ی ازدواجم که حتماً هفته‌ای یک‌بار باید باهاش حضوری ملاقات کنم و اطلاعات درخوری در اختیارش بگذارم وگرنه جدامون می‌کنه از هم. سوتی های خودم اون روز درباره‌ی متین وقتی حالم بد بود. چیزهایی رو گفته بودم که نباید و وقتی آراد بحث رو باز کرد که به چه دلیل می‌رفتی روانشناس و کی می‌رفتی من تازه متوجه‌ی این اشتباهاتی که کرده بودم شدم. از حرف‌هام یه‌ جوارهایی فهمیده بود ما از خیلی وقت پیش باهم تو رابطه بودیم ولی فکر کرد یه وقفه‌ای افتاده توی رابطمون و ما دوباره اون رو ادامه دادیم. خلاصه که حرف‌های متین، سوتی‌های خودم، رفت و آمدهای عجیبم و کنجکاوی‌های از سره اجبارم واقعاً داشت کار دستم میداد. محکم سرم رو تکون دادم و سریع از جام بلند شدم. آراد نشسته بود روی صندلی و درحال گاز زدن تکه‌ای از کاهو‌ی توی چنگالش بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
بی‌توجه بهش رفتم و روی صندلی روبه‌رویش نشستم. نباید خودم رو می‌باختم یا می‌ترسیدم چون ترسم مهری میشد بر تمام افکارش، هرچند همه‌ی افکارش درسته. دلیل این همه بهم ریختگی توی کارها و لو رفتن چند تا محموله‌ها تقصیر من بود! عمو برای لج و لجبازی با من داشت همه چیز رو خراب می‌کرد و هرچی هشدار دادم فایده نداشت. می‌خواد آراد بفهمه من جاسوسم و من مجبورشم برای نجات جونم فرار کنم.
رو به گلی که داشت میز رو به کمک مینا می‌چید گفت:
- خوب گلی خانوم!
گلی خانوم دست از کار کشید و حواسش معطوف آراد شد.
- این چندوقته از خانوم من درست مراقبت کردین، من نبودم؟
این چند وقت همه‌ی اهالی خبر از کدورتی که بینمون بود، داشتن چون من جواب تماس‌ها و پیام‌هاش رو نمی‌دادم نگران شد و از گلی احوالم رو پرسید و یه جورهایی کنترلم کرد. گلی هم که ماشالا توی هر موقعیتی طرف اون رو می‌گرفت و هی خواهش و التماس از من که زنگش بزنم و جوابش رو بدم. خندیدم و حرصی گرفتم:
-من نیازی به مراقبت دیگران ندارم چون می‌تونم از خودم مراقبت کنم.
اخم‌هاش رو بامزه کشید توهم و گفت:
- اولاً من هرکسی نیستم دوماً لزومی نداره این‌کار رو بکنی.
دست‌هام رو زدم به کمرم و طلبکارانه گفتم:
- چرا اون‌وقت؟
حکم کرد:
- چون من می‌کنم این‌کار رو.
- کنترل می‌کنی من رو؟
- اسمش رو نذار این.
آماده‌ی پنجول کشیدن بودم، با چشم‌های ریز شده زل زدم بهش و گفتم:
- بچم مگه من؟
لب‌هاش به حلالی از خنده داشت باز می‌شد که جلوش رو با اخم گرفت. ظاهراً خودش هم میلی نداره بحث اعتماد رو باز کنه. خون‌سرد چنگالش رو زد تو سالاد و خورد. نگاهش ولی داغ و سوزنده بود با حرصی که سعی در پهنون کردنش داشت غرید:
- تو جون منی!
معذب چشم‌هام رو درشت کردم و به گلی و مینا اشاره کردم. بهتره بحث رو نکشم چون با این ابراز علاقه‌هاش حیثیتم رو به باد میده. هرچند دخترها و گلی عادت کردن ولی من هنوز جلوشون از خجالت آب میشم و دلیلش هم نمی‌دونم چیه! حرف‌های بی‌خود و خیلی مثبت هجده‌ای نمی‌زنه ولی همین تو جونمی و تو دلمی و این‌ها ضربان قلب من رو می‌بره رو هزار و از همین جهت نمیشه کنار بیام باهاش. ناهار رو در سکوت کامل خوردیم، حتی نگاهش هم نمی‌کردم. غذام که تموم شد از جام بلند شدم و بی‌توجه به اونی که پشت سرم راه افتاد راه اتاقش نه، اتاقم یعنی اتاقمون رو در پیش گرفتم.
بین راه صدام زد:
- ترنم!
جوابش رو ندادم و به راهم ادامه دادم درب رو باز کردم و باز گذاشتم تا اون هم وارد بشه. هنوز دو قدم از چارچوب درب فاصله نگرفته بودم که صدای کوبشش رو شنیدم و بعد با خشونت کشیده شدم. کمرم محکم خورد به دیوار و من از دردی که تو کمر و دلم پیچید لبم رو گاز گرفتم. لعنت به این پریودی!
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین