جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال ویرایش [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته آثار درحال ویرایش توسط Raaz67 با نام [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 14,446 بازدید, 320 پاسخ و 58 بار واکنش داشته است
نام دسته آثار درحال ویرایش
نام موضوع [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,116
مدال‌ها
7
ارغوان با لبخند، خرس صورتی که گوشه‌ی گل رز قرمز از آن پیدا بود را جلویش گذاشت و به سبد چوبی بیضی‌شکل گل‌های رز و لیلومی که کنارش بود در حال خواندن کاغذی بود و دست روی گل‌ها می‌کشید و لبخند به لب داشت و خال بالای لبش را بیشتر به نمایش گذاشته‌بود و چهره‌اش را بانمک‌تر کرده‌بود. با قدم‌های آرام، جلو رفت و یک‌مرتبه خرس را با گفتن《ببینم این رو کی فرستاده》 از روی میز برداشت و ارغوان را به خود آورد. سر از کاغذ برداشت و در حالی‌ که لای آن را روی هم می‌گذاشت، ابروهای هلالش را درهم کشید و با اخم گفت:
- کی می‌خوای یاد بگیری اینقدر فضولی نکنی و حداقل یه در بزنی؟
اکرم خرس را روی میز گذاشت و سبد گل را به طرف خود برگرداند. چشمش که به رزهای قرمزی که به طرز زیبایی چیدمان شده‌بودند و تمام سبد را پر کرده‌بودند و لیلیوم‌های زرد‌رنگ آن را زیباتر کرده‌بود، افتاد، سوتی زد و گفت:
- اُ لَ لَ، ببین چه خبره! از این‌ طرف خرس و شاخه گل رز قرمز و یه کارت که امیدوارم بخشیده باشی عزیزم، از این طرف هم یه سبد گل و کارت تبریک و شاد باش، چه خبره؟ بعدش هم در باز بود چجوری در می‌زدم؟
دست به کمر شد و ابروهای قهوه‌ای مدل کوتاه و شیطونی‌اش را با اخم ساختگی به او دوخت. از حاضر جوابی او لبخندی زد.
- با همین زبونت آقا رضا رو تا حالا نگه داشتی‌ ها!
گره‌ اخم‌هایش را به یک‌باره باز کرد و ابروهایش را بالا داد و روی میز به صورت کج نشست.
- من رضا رو نگه داشتم، تو چی؟ که دوتا دوتا هدیه و این مخلفات رو برای سرکار علیه فرستادن؟
و با انگشتی که ناخن لاک زده‌ی طوسی‌اش را به طرف کاغذ اشاره کرده‌بود پیشانی‌اش را خاراند.
- تازه نامه‌ی فدایت شوم هم برات نوشتن. گوشم با توئه بخون بذار من هم کیف کنم. به خدا دلم برای قدیم‌ها که نامه عاشقانه رد و بدل می‌کردن تنگ شده، بخون برام. حتماً نوشته که، گلی گم کرده‌ام در باغ هستی به یادش سرکشم من خمر مستی، خب با حرف ی بده بانو.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,116
مدال‌ها
7
ارغوان به سرعت نامه‌ را که مانند همیشه سر موعود به دستش رسیده‌بود، در دستش فشرد، اما ذهنش درگیر بود. درگیر اینکه آدرس محل کارش را از کجا پیدا کرده‌بود و به محل کارش فرستاده‌بود. در فکرش این بود که حتماً خودش در جایی از نامه‌هایی که فرستاده اشاره کرده‌است. باید سر فرصت نامه‌هایش را چک می‌کرد‌. از جایش بلند شد و کیفش را از روی دراور برداشت، لبخندی زد و ساعت گرد روی دیوار را نشان داد و گفت:
- از دست تو اکرم! برای هر چیز یه جواب تو آستین داری.
با انگشتش بینی عملی و سربالای او را با کمی خم شدن گرفت و ادامه داد:
- فضولی هم موقوف خانم شاعره! ساعت دو و ربعه، من هم می‌خوام برم خونه؛ چون که هم خیلی گرسنمه هم بابا گفته زود میاد خونه که با هم بریم جیگرکی، یه ناهار پدر و دختری بزنیم به بدن.
اکرم لب و لوچه‌اش را آویزان کرد و در حالی‌ که از روی میز بلند میشد 《کوفتت بشه‌ای》گفت و با در آوردن زبانش از اتاق ارغوان خارج شد. دوباره دستی به روی سبد گل کشید و با لبخند به کنار کامپیوترش هدایت کرد و با برداشتن خرس و شاخه گل از اتاقش خارج شد و با خداحافظی بلند بالایش، نگاه و لبخند به سلامت گفتن سرمدی و رسولی و اکرم را شنید و از پله‌ها به پایین سرازیر شد. با خداحافظی از آقای اکبری پا به بیرون گذاشت که‌ صدای آهنگ لایت موبایلش توجه‌اش را جلب کرد. خرس را زیر بغل گذاشت و گوشی را از کیف چرم قهوه‌ایش بیرون آورد. با دیدن نام احمد لبش را به دندان گرفت و دکمه سبز را فشرد و صدای سرخوش و عاشقانه احمد را با گوش پذیرا شد.
- سلام بر بانوی فتح‌کننده‌ی قلبم.
این روزها بعد از آن اتفاق، احمد آنقدر برایش خرس و شکلات و گل و پیام‌های عاشقانه فرستاده‌بود که حالا دلش نرم شده‌بود و به خود فهمانده‌بود که کمی دلش را با او نرم کند و حق را به احمد هم داده‌بود. فهمیده بود راهی که در پیش گرفته به جایی نمی‌رسد و باید با دل احمد هم مدارا کند تا بلکه از آتش زیر خاکستر درونی‌اش هم نجات یابد. لبخندی زد و در حالی‌ که صدایش را صاف می‌کرد، دستی به مقنعه‌ی مشکی‌اش کشید و موی خرمایی سرکشش را به زیر مقنعه‌اش هدایت کرد و گفت:
- سلام آقا! چطوری؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,116
مدال‌ها
7
همان آقا گفتن برای احمدِ بیچاره و عاشق که کلام محبت‌آمیزی تا به حال از او نشنیده‌بود، حکم عزیزم و دوست داشتن را داشت که با شوق《الهی قربونت برمی》را روانه‌ی گوش زنانه‌ی او کرد و دست روی بوق گذاشت. لبش را به دندان گرفته‌بود که با صدای بوق از جا پرید. با بهت به عقب برگشت. چشم ریز کرد و احمد را با لب خندان که نگاه عاشقانه‌اش را با دو چشم سبزش به او دوخته‌بود، دید. احمد مثل همیشه خوشتیپ و با صورت اصلاح‌ شده و سه تیغ شده‌اش با تیپ اسپرت قرمز و مشکی‌اش پشت فرمان در فاصله نزدیکی نشسته‌بود و شیطون و پر نشاط نگاهش می‌کرد. با صدای 《نمی‌خوای بیای سوارشی》 احمد به خود آمد، راه رفته را به سمت ماشین برگشت و با بهت گوشی را داخل کیفش انداخت و سوار ماشین شد. خرس را روی پایش گذاشت و رو به طرف احمد کرد.
- واقعاً که دیوونه‌ای! تو اینجا چیکار می‌کنی؟
احمد دست دراز کرد و دست او را از روی پاهایش برداشت و بوسه‌ای به آن زد.
- اول سلام بر ملکه قلبم! دوم اینکه قربون اون چشم‌های باباقوریت برم که وقتی تعجب می‌کنه عین سرندپیتی درشت میشه. سوم اینکه خوشحالم که از خرس خوشت اومد. بالاخره چهارم اینکه اومدم دنبال زنم، دنبال تاج سرم که با پدرش می‌خواد بره جیگرکی، علاف ماشین نشن.
دو گوی سبزش با او حرف‌ها داشت و او را بیش از این خجالت‌زده می‌کرد. گاهی با خودش فکر می‌کرد احمد چقدر در برابر او صبور است و هر کَس دیگری جای او بود و سردی رفتار او را می‌دید تا به حال فراری شده‌بود، اما او هر بار در حال آرام کردن و به دل او رفتار کردن و به دست آوردن دلش بود. دلش به حال پسر تخسی که روی علاقه‌ی یک‌طرفه‌اش پافشاری می‌کرد و نازش را همه‌جوره خواهان بود، سوخت. چشمانش را بست و در دل از خدا خواست که دلش را با او نرم کند. سر به زیر انداخت و لبش را به دندان گرفت و یک‌مرتبه سر بلند کرد و در حالی‌ که دست عرق کرده‌اش را به خرس می‌فشرد زمزمه کرد.
- آخه زحمتت میشه هر بار... .
احمد میان کلامش پرید و پا روی گاز فشرد و چهارراه را دور زد.
- شما جون بخواه، زحمت چیه؟
نیم‌نگاهی به او کرد و دیونه‌ای زیر لب نثارش کرد. نگاه از چشمان خندان او گرفت و با هم راهی خانه شدند، اما بی‌خبر بود از زنی که در تاکسی، بعد از ساعت‌ها انتظار، سایه به سایه به دنبالشان در حرکت بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,116
مدال‌ها
7
***
شال سپیدش را که نوار طلایی لبه‌هایش را زینت بخشیده‌بود روی سر انداخت و از اتاقش بیرون زد. روز جمعه بود و زری خانم برای ناهار دعوتشان کرده‌بود تا آخرین حرف‌ها را هم بزنند و بساط عقد و عروسی را به راه بی‌اندازند. هر چند این روزها خودش را با رفتارهای احمد سعی می‌کرد وفق بدهد، اما هنوز هم دلش آرام نبود؛ اما به قول زهره عروسی کند و سر خانه و زندگی‌اش برود، همه‌چیز درست خواهد شد. دلش را به همین موضوع بند کرده‌بود و خودش را آرام می‌کرد. زهره گفته‌بود که مگر آن‌ها که سنتی ازدواج می‌کنند از قبل هم‌دیگر را دیده‌بودند و عاشق هم بودند؟ کم‌کم به هم علاقه‌مند شدند و زندگیشان بنای قشنگ‌تر و محکم‌تری هم گرفته‌بود. هر چه باشد در این امور، زهره احساساتی فکر نمی‌کند و منطقش همیشه چاره‌ساز بوده‌است. حسن‌آقا آخرین دکمه‌ی پیراهن چهارخانه‌ی سرمه‌ای و سبزش را بست و نگاهی به سر تا پای دختر زیبارویش که تیپ کرم و سفید زده‌بود، کرد.
- جای مادرت خالی که عروس کوچولومون رو ببینه. دلم گواه میده که با احمد خوشبخت میشی. دل به دل شوهرت بده بابا. عین مادرت باش! نرگس تا لحظه‌ی آخر نذاشت آب تو دل من تکون بخوره. زن و شوهر هم بالین هَمَن و تاج سر هم، نذار تاج سرت ارج و قربش رو هیچ‌وقت از دست بده. وقتی بهش گفتی بله، تا آخر عمرت تو همه‌ی امور کنار همون بله بمون و پشتش باش. تو همه کاری عین کوه پشت هم باشین، احمد خیلی دوست داره، قدرش رو بدون. این‌ها رو می‌خواستم روزی که با هم رفتیم جیگرکی بگم، اما احمد اومد و ما هم نگهش داشتیم، نشد حرف پدر و دختری بزنیم. این‌ها رو اگه مادرت بود، شاید خیلی زودتر بهت... .
صدای جیرجیر زنگ که مربوط به طبقشان بود، مانع ادامه‌ی حرفش شد. با تعجب، چند قدم جلو آمد و در حالی‌ که ارغوان را که نیمه صورتش را به طرف درب کرده‌بود برانداز می‌کرد گفت:
- منتظر کسی که نبودی بابا؟
به سمت پدرش رو برگرداند و سرش را به نشانه‌ی نه بالا انداخت و هم‌قدم با پدرش که به سمت درب روانه شده‌بود، شد.
- می‌خواین من برم در رو باز کنم؟
- نه، خودم میرم بابا. فکر کردم زهره قرار بوده چیزی برات بیاره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,116
مدال‌ها
7
لب رژزده‌ی صورتی‌اش را با دو انگشت سبابه و شستش گرفت و در حالی‌ که فکر می‌کرد که آیا قراری با زهره داشته یا نه، هم‌زمان صدای دوباره‌ی زنگ و بهم کوبیده شدنش توسط دستی او را از افکارش خارج کرد و جواب داد.
- نه! اگه زهره می‌خواست بیاد، صبح که باهاش حرف زدم، گفته بود که میاد. هر کی‌ام هست خیلی عجله هم داره.
حسن‌آقا درب را باز کرد و در حالی‌ که صندل قهوه‌ایش را می‌پوشید، چند بار《اومدمی》 را نجوا کرد و به سمت درب خانه، از کنار حوض خالی از آب و درخت انار بی‌برگ روزهای سرد زمستانی گذشت. ارغوان جلوتر رفت و میانه‌ی چهارچوب درب ایستاد و با سرک‌ کشیدن و روی پنجه ایستادن، گردنش را کشید و نگاه به پدرش دوخت. حسن‌آقا لنگه‌ی پایش را روی پله گذاشت و هم‌زمان درب را باز کرد و چشم به دختر جوان روبه‌رویِ رنگ‌پریده که با استرس گردنش را به عقب کشیده‌بود و سر کوچه را می‌پایید و لب به دندان‌های سپیدِ صدفی‌اش گرفته‌بود دوخت.
- با کی کار داری دخترم؟
دختر رو‌به‌رویش با شنیدن صدایش دست از وارسی کوچه برداشت و به طرفش سر برگرداند. دسته‌ی کیف چرم مشکی‌اش را سفت در دست گرفت و صورتش قرمز شده از استرسش را به چشمان قهوه‌ای مرد پر سؤال دوخت. پالتوی خزدار مشکی‌ گشادش را جلوتر کشید. آب دهان خشک شده‌اش را قورت داد. چشمان نگران و دودو زده‌‌ی میشی‌رنگش را به مرد مسن رو‌به‌رویش دوخت و لب‌های قلوه‌ای رنگ پریده‌اش را به حرکت در‌ آورد و با من‌من گفت:
- دخ... دخترتون ... هست؟
حال این دختر چرا این‌گونه بود؟ در آن سرما، عرق روی پیشانی بلند و پشت لبش نشسته بود و قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش مرتب از نفس‌های پشت سرهمش بالا و پایین می‌شد. حسن‌آقا، نگران سرش را به سمت ارغوان که منتظر نگاهش می‌کرد و دختر گندمی روبه‌رویش در گردش در آورد و چشم به او دوخت. از دمِ درب کنار رفت و دستش را از کنار درب برداشت و از لرزی که در بدنش از سوز سرما ایجاد شده‌بود، دست در جیب شلوار سرمه‌ایش فرو برد.
- بله دخترم هست، بیا تو.
زن سر به زیر انداخت. گویی با خودش در جدال بود. چشمانش را که تردید و شک در نی‌نی مردمکش موج می‌زد را تا نیمه بالا آورد و دوباره نگاه از مرد هم‌سن پدرش دزدید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,116
مدال‌ها
7
موهای مجعد خرمایی‌اش را که چند تار سپید از کنارش به بیرون سرکشی کرده‌بود با دست لرزانش به زیر مقنعه‌ی مشکی‌اش روانه کرد و بعد با پشیمانی سر زیر انداخته‌اش را بالا آورد و در حالی‌ که نم عرق کرده‌ی پشت لبش را با انگشتان کشیده‌اش می‌گرفت، تند‌تند کلمات را ادا کرد.
- ببخشید.‌‌.. ببخشید اشتباه اومدم.
قدم تند کرد، می‌خواست برود. پشیمان شده‌بود، رو برگرداند و راهش را سریع به سمت کوچه کج کرد و اولین قدمش را تند برداشت. حسن‌آقا که از رفتار و حرف‌های او و این شتاب و عجول بودنش چیزی دستگیرش نشده و در فکر فرو رفته‌بود، با گفتن《بابا کیه‌ی》ارغوان به خود آمد و سریع پا به بیرون گذاشت و صدایش را سر داد و تند به سمت دختر قدم برداشت.
- کجا دخترم؟ صبر کن! صبر کن دخترم!
خودش هم نمی‌دانست چه کند، این همه راه را بعد از تعقیب و گریز چند روزه آمده‌بود که حالا پشیمان شود؟ دردی در کمرش پیچید و از رفتن بازماند. دست به زیر پالتواش برد و به کمرش زد و لب گزید. حسن‌آقا بالاخره به دختر رسید و در حالی‌ که دست روی قلبش می‌گذاشت، نفس صدادارش را بیرون داد و حجم هوای مطبوع را به داخل ریه‌هایش فرو برد. نفسی تازه کرد و لب زد.
- دخترم هوا سرده. ارغوان توی خونه‌س، بریم. انگار ناخوش احوال هم هستی. من هم قلبم یاری نمیده دنبالت بدوم، حتماً کار مهمی با دخترم داری که با این حال و روزت اومدی دنبالش. من تا به حال ندیدمت؛ چون همه‌ی دوست‌های دخترم رو می‌شناسم. بریم داخل هوا سرده. حالت که جا اومد و رنگ به روت نشست اون‌وقت برو.
چقدر مهربانی و دخترم گفتن مرد روبه‌رویش را دوست داشت. چقدر شبیه آقاجانش حرف می‌زد. اگر آقاجانش بود که الان آنقدر بی‌پناه نبود که درمانده و وارفته، تن به آن کار دهد و تنها با قلبی ویران و شکسته به اینجا بیاید. دردی که در کمر و دلش پیچیده بود، نفسش را بند آورد و توان رفتن را از او گرفت. نگاه مهربان مرد رو‌به‌رویش دلش را گرم کرد. ناخودآگاه گیج و مات، نام ارغوان را که در سرش اکووار پیچیده بود، چند بار زیر لب زمزمه کرد و در حالی‌ که دستش را به دلش گرفته‌بود با حسن‌آقا آرام‌آرام همراه شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,116
مدال‌ها
7
حسن آقا نگاه به کوچه انداخت، همه‌چیز امن و امان بود و کسی از همسایه‌ها هر چند که چندتایی بیشتر نبودند، سرکی نکشیده بود. ترس آبرویش را داشت. از اینکه به دنبال دختر غریبه، عرض کوچه را تند‌تند و با شتاب طی کرده‌بود و حرفی از طرف نااهلی از آن کوچه بیرون زند، ترس داشت. جلوتر وارد خانه شد و پا روی پله گذاشت. رو به سمت خانه‌شان کرد و ارغوان را که هنوز، یک لنگه پا دمِ درب کشیک می‌کشید را صدا زد:
- ارغوان بیا کمک بابا.
دلش چرا شور می‌زد؟ حتی حرف زدن با زهره هم در صبح دلشوره به جانش انداخته‌بود. امروز روز عجیبی بود. از آن زنگ گرفته تا آنقدر معطل شدن و انتظارش. حرف پدر را شنیده نشنیده، سراسیمه دمپایی صورتی‌‌رنگش را پوشید و به سمت درب دوید. زنی رنگ‌پریده را دید که دولادولا از پله پایین می‌آمد و پدرش با دستی که دور او در هوا گرفته‌بود هوایش را داشت که زمین نخورد. چند قدم باقی مانده را طی کرد و دست در زیر کتف دختر برد که نگاه هراسان و وق‌زده‌ی چشمان میشی و درشت دختر را روی خود، میخکوب دید. چرا هر چه دختر را نگاه می‌کرد، او را به یاد نمی‌آورد؟ در پس ذهنش به دنبال نام و نشانی از او گشت، اما چیزی دستگیرش نشد‌. نه تا به حال او را جایی دیده‌بود و نه حتی سن و سالش به او می‌خورد. دختر روبه‌رویش چند سالی از او بزرگ‌تر می‌زد و تار سپید کنار شقیقه‌ و چین‌های کوچک گوشه‌ی چشمش حکایت از سن بزرگ‌ترش را می‌داد. نگاه پرسش‌گرش را به پدرش دوخت و با ابرو‌های هلالش او را نشان داد. حسن آقا آن‌ها را روانه‌ی خانه کرد و لب زد:
- با تو کار داره بابا. اما حالش انگار بده. بریم یه آب قندی چیزی بهش بده، چون که تو تنش اومد ببینیم چیکارت داره.
با حرف‌هایش به دخترش فهماند که او هم نشناخته‌است. بالاخره زن را به داخل خانه بردند و ارغوان او را کنار بخاری سیاه‌رنگشان که مابین مبل تک نفره و میز تلویزیون بود، نشاند و همان‌طور که از کنار میز وسط مبل‌ها می‌گذشت و به سمت اتاقش حرکت می‌کرد، پدرش را صدا زد.
- بابا یه لحظه بیاین پتو رو از بالای کمد بدین.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,116
مدال‌ها
7
حسن‌آقا متوجه شد که پتو آوردن بهانه است؛ چرا که پتو داخل کمد، همان پایین بود، پس بدون حرف، سری تکان داد و وارد اتاق شد و درب را نیمه‌باز گذاشت. ارغوان پتوی گلبافت یاسی‌رنگ را که طرح گل سرخابی رویش حک شده‌بود به سی*ن*ه چسباند و با نگرانی کمی جلوتر از کمد آمد و نگاه نگران و پرسش‌گرش را به پدرش که در چهارچوب درب ایستاده‌بود، دوخت و با تن صدای پایین پچ زد:
- بابا شما هم نمی‌شناسیدش؟ از دختر دوست یا همکارهای قدیم صنفتون نیست؟
حسن‌آقا دستی به ته‌ریش جوگندمی‌اش کشید و در حالی‌ که با فکر، چشم از پتو می‌گرفت، لب زد:
- نه بابا! من از کجا بشناسمش. آخه از همون اول هم گفت با تو کار داره.
و بعد در حالی‌ که نگاهش را از لای درب به زن که چشم بسته سر به مبل تکیه داده‌بود و نیمه‌ای از او پیدا بود، می‌دوخت، با تن صدای پایین ادامه داد:
- با فکر کردن که نمی‌فهمیم. بریم بالاخره حالش بهتر بشه دهن باز می‌کنه و می‌فهمیم. چرا اینقدر دل نگرونی بابا؟
با پدرش همراه شد و از اتاق خارج شدند. تن صدایش را پایین‌تر آورد و سرش را به سمت پدرش کج کرد.
- از وقتی اومده دلهره گرفتم. بابا چیزیش نشه بیفته گردنمون؟
حسن‌آقا دستی پشت دخترش زد و با《برو بابا فکرت رو خراب نکن》 دخترش را به پیش مهمان ناخوانده‌ی منزلش فرستاد. پتو را دور زن که در خود پیچیده‌بود، انداخت و دست روی پیشانی عرق کرده‌ی او گذاشت که چشمان قرمز زن که رگه‌‌های قرمز متورمش کرده‌بود را روی خود، میخکوب دید. آمد که برود برایش آب‌قند بیاورد که دستش توسط دستان سرد و لرزان زن گرفته‌شد. برگشت و نگاهش را به لب‌های خشک و رنگ‌پریده‌ی او دوخت.
- برم یه چیزی بیارم بخورین. حالتون خوب نیست؟ درد دارین؟
زن لبان خشک و ترک خورده‌اش را با زبانش تر کرد و سر از روی پشتی مبل تک نفره برداشت.
- چیزی نمی‌خوام. باید حرف بزنم. تو رو به خدا کمک کنین. من خیلی بی‌پناهم.
با آخرین کلمه، چنان با سوز گفته‌بود که بی‌پناهی را با عمق جانش دوباره در آن لحظه حس کرد و از شدت بی‌پناهی و درماندگی‌اش اشک در چشمانش جمع شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,116
مدال‌ها
7
حسن‌آقا دست به کار شد و به سمت آشپزخانه برای آوردن آب‌قند از کنار مبل سه نفره، راهروی کوچک را به قصد رفتن به آشپزخانه، ترک کرد. ارغوان پایین پای زن، روی زمین نشست و با آمدن پدرش آب‌قند را از دست پدر مهربانش گرفت و با قاشق، شروع به ضربه زدن قند‌ها کرد و قاشق را درون آن چرخاند. شیرینی ذرات قند که درون آب حل شد، آن را به دست زن داد و لب زد:
- یکم از این بخورین.
زن با دست لرزانش، لیوان آب‌قند حل شده را گرفت و با نزدیک کردن به لب‌های لرزان و رنگ‌پریده‌اش، جرعه‌ای از آن را نوشید. شیرینی‌اش آنقدر به جانش خوب نشسته‌بود که یک‌سره، همه‌ی محتویات را سر کشید و آن را به دست ارغوان داد. دستی به شکمش کشید و با تکان خوردن ماهی کوچک درونش لبخندی ناخودآگاه به لب آورد. ارغوان که تمام حرکات زن را زیر نظر داشت، چشمانش از لبخند زن به دستش که روی شکم بود سر خورد و با تعجب نگاهش را به پدرش که تماشاگر آن‌ها بود دوخت و ناخودآگاه حرف زمزمه‌وار شده در سرش را با تعجب و بهت به زبان آورد.
- حامله‌ای؟!
زن با بهت، نیم‌خیز شد و پالتواش را بیشتر به جلو کشید و با شرمندگی سر به زیر انداخت. مصیبتش و حس خوب این روزهایش همین سوال بود و وجود ماهی کوچک درونش. لب‌هایش انگار مهر و موم شده‌بود و باز به گفتن نمی‌شد، اما او آمده بود حرف بزند و پناه بجوید. اشک‌ در چشمانش جوشید و مانند مروارید از گوشه‌ی چشمش به روی گونه‌ی ملتهب و گر گرفته‌اش هم‌زمان با لرزیدن چانه‌اش از بغض نهفته در گلویش غلطید. با دست، نم بینی‌اش را گرفت و چشمان اشکبار و سرخش را اول به ارغوان و بعد به حسن‌آقا دوخت. نفس حبس‌شده‌اش را بیرون داد و با صدای بغض‌آلود گفت آنچه نباید می‌گفت و دل آن‌ها را مانند خود آشوب کرد.
- سه سالی بود که بابام عمرش رو داد به شما، آقاجونم که رفت از همه وقت بی‌ک.س‌تر شدم. یه مادر علیل و دیالیزی داشتم که بعد مرگ آقاجونم اوضاعش بدتر شد. هر جا رفتم دنبال کار، یا نبود و پیدا نمی‌شد یا پارتی می‌خواست و یا... .
به اینجای حرفش که رسید خجالت کشید از بازگو کردن پیشنهادهای بی‌شرمانه‌‌ای که شنیده‌بود و تن نداده‌بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,116
مدال‌ها
7
ارغوان خودش درد بی‌کاری و دنبال کار رفتن را از این دفتر به آن دفتر چشیده‌بود و حال زن روبه‌رویش را خوب درک می‌کرد. از بی‌کسی دختر و مرگ آقاجانی که خودش دلهره و استرس این روزهایش شده‌بود، لرزه به تنش افتاد و او را خوب درک می‌کرد. با ساعتی شدن قلب پدرش این روزها ترس تنها شدنش بیشتر و بیشتر شده‌بود و دلش را آشوب کرده‌بود. حالا با گفته‌های این زن، حس او را کامل درک می‌کرد و حال زار او را با عمق جانش می‌فهمید. از بی‌پناهی هم‌جنس خودش که همیشه از طرف عفت و پاکدامنیشان و مورد کالا بودن برای مردهای هیز و نالایق مورد تعرض قرار می‌گرفتند و برای رسیدن به خواسته‌هایشان چشمشان فقط به دنبال هوس و وقت گذراندن با آن‌ها بودند، دلش گرفت و ناخودآگاه بغض به گلویش هجوم آورد و گوشه‌ی چشمش نمناک شد و نفسش را با آه بیرون داد. زن سر بلند کرد و به چشمان نمناک ارغوان که دو تیله‌ی قهوه‌ایش را غرق در آب کرده‌بود، چشم دوخت. دست به چشمان گریان و قرمزش کشید و با لب‌های لرزانش ادامه داد:
- خسته شده‌بودم از پیشنهادها و هر روز دست از پا درازتر برگشتن. فامیل هم که تا وقتی آقاجونم بود ما رو آدم حساب نمی‌کردن، چه برسه به وقتی که رفت و پرپر شد. رفتم چند باری پیش دایی و عموم، وضع مالی عموم بد نبود، اما اختیار عموم دست زنش بود. بدون اجازه‌ی زنش آب هم نمی‌خورد. حاجی بازار بود، اما معرفت بازاری‌های کاسب رو نداشت؛ حتی برای برادر خودش. زن‌عموم تا فهمید، پرید بهم که مگه عموت خودش بچه نداره که بیاد شما رو هم بداره؟ همین که هر ماه براتون گوشت و برنج میاره باید کلاهتون هم بندازین بالا که ما تحمل می‌کنیم و از شکم ما می‌زنه و هیچی نمیگیم. از اون طرف یه دایی بیشتر نداشتم که با مادرم می‌‌شدن دو تا بچه، اما اون هم دلش برای تک خواهر و خواهرزاده‌ش نسوخت. از یه غریبه هم غریبه‌تر شد. اون هم گرونی و کسادی بازار و این چیزها رو بهونه کرد که خرج دیالیز شدن مادرت زیاده و من از پس مخارج خودم هم برنمیام و آب پاکی رو ریخت روی دستم.
آب دهانش را قورت داد و در حالی‌ که چشم به دکمه مشکی پالتواش دوخته‌بود و به آن ور می‌رفت با تمسخر ادامه داد:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین