- Apr
- 1,404
- 20,139
- مدالها
- 7
کاش مانند این همه سال بیخبری الان هم از دختر عموی رنج کشیدهاش بیخبر بود. در این چند وقت آنقدر غصهی آن دو را خوردهبود که غمباد گرفتهبود. مصیبت این دو تمامی نداشت و در مقابل مشکلات آن دو کمرش خم شدهبود. از اینکه حالا رفت و آمدشان داشت رو به نابودی یک نفرشان میرفت، دلش به درد آمدهبود. حیف ارغوان و شهاب بود؛ این زندگی و جنگیدنش حق آن دو نبود! بغض فرونشسته در گلویش را با قورت دادن آب گلویش پس زد و سعی در کنترل خودش کرد. کلافه دستی لای موهای در هم ریختهاش کشید و لبهی کت نخودیرنگش را با دست دیگرش پس زد و دست در جیب شلوار جین مشکیاش کرد.
- میخواد تو رو ببینه.
با شنیدن این جمله، جانی دوباره گرفت و نفس صدادارش را آسوده بیرون داد. پس حال ارغوان خوب بود، اما قیافه ماتمزدهی بابک و مادرش حکایت چه داشت؟ دست به ترالی فلزی کرمیرنگی که کنار تخت بود، گرفت و جلوتر آمد. چشمان پفکرده و قرمزش را به چشمان قرمز او که رگهای خونی اطرافش را احاطه کردهبود، دوخت.
- تو... رو خدا بگو چی شده؟
چقدر مگر میتوانست ادای محکمبودن را در بیاورد؟ چقدر میتوانست نقش بازی کند و بگوید قوی است؟ شانههایش دیگر سنگین شدهبود و تحمل سرهایی که یکی پس از دیگری روی آنها گریه را سر دادهبودند، نداشت. خجالت را کنار گذاشت و در حالی که قدمی به عقب برمیداشت با تکیه دادن به دیوار کاغذ گلبهی سر خورد و روی زمین افتاد. دست روی چشمان نمناک و ملتهبش گذاشت و هقهق مردانهاش را با لرزیدن شانههایش سر داد تا کمی سبک شد. زهره با پاهای لرزان جلوتر رفت و جلوی زانوان خم شدهی او زانو زد. لبهی کت او را گرفت و لبهای لرزانش را به حرکت در آورد.
- دقم دادی! بگو! شهاب طوریش شده؟
فینفینی کرد و دستی به چشمانش کشید. صدای زیبای مردانه و رادیوییاش به لرزش افتادهبود و گرفتهبود.
- شهاب حالش بد شد، بردنش برای عمل فوری؛ همتا هم باهاش رفت. من موندم اینجا. دکتر میگه ارغوان... .
قطره اشکش را با سر انگشت پاک کرد و دستی به بینی قلمیاش کشید.
- میگه ارغوان به خاطره فشار بالا که داشته غیرقابل کنترل شده و کلیهاش رو هم از دست داده و... .
- میخواد تو رو ببینه.
با شنیدن این جمله، جانی دوباره گرفت و نفس صدادارش را آسوده بیرون داد. پس حال ارغوان خوب بود، اما قیافه ماتمزدهی بابک و مادرش حکایت چه داشت؟ دست به ترالی فلزی کرمیرنگی که کنار تخت بود، گرفت و جلوتر آمد. چشمان پفکرده و قرمزش را به چشمان قرمز او که رگهای خونی اطرافش را احاطه کردهبود، دوخت.
- تو... رو خدا بگو چی شده؟
چقدر مگر میتوانست ادای محکمبودن را در بیاورد؟ چقدر میتوانست نقش بازی کند و بگوید قوی است؟ شانههایش دیگر سنگین شدهبود و تحمل سرهایی که یکی پس از دیگری روی آنها گریه را سر دادهبودند، نداشت. خجالت را کنار گذاشت و در حالی که قدمی به عقب برمیداشت با تکیه دادن به دیوار کاغذ گلبهی سر خورد و روی زمین افتاد. دست روی چشمان نمناک و ملتهبش گذاشت و هقهق مردانهاش را با لرزیدن شانههایش سر داد تا کمی سبک شد. زهره با پاهای لرزان جلوتر رفت و جلوی زانوان خم شدهی او زانو زد. لبهی کت او را گرفت و لبهای لرزانش را به حرکت در آورد.
- دقم دادی! بگو! شهاب طوریش شده؟
فینفینی کرد و دستی به چشمانش کشید. صدای زیبای مردانه و رادیوییاش به لرزش افتادهبود و گرفتهبود.
- شهاب حالش بد شد، بردنش برای عمل فوری؛ همتا هم باهاش رفت. من موندم اینجا. دکتر میگه ارغوان... .
قطره اشکش را با سر انگشت پاک کرد و دستی به بینی قلمیاش کشید.
- میگه ارغوان به خاطره فشار بالا که داشته غیرقابل کنترل شده و کلیهاش رو هم از دست داده و... .
آخرین ویرایش توسط مدیر: