جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Raaz67 با نام [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 16,572 بازدید, 320 پاسخ و 58 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [حتف شوریده‌وار] اثر «راضیه کیوان نژاد نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
کاش مانند این همه سال بی‌خبری الان هم از دختر عموی رنج کشیده‌اش بی‌خبر بود. در این چند وقت آنقدر غصه‌ی آن دو را خورده‌بود که غمباد گرفته‌بود. مصیبت این دو تمامی نداشت و در مقابل مشکلات آن دو کمرش خم شده‌بود‌. از اینکه حالا رفت و آمدشان داشت رو به نابودی یک نفرشان‌ می‌رفت، دلش به درد آمده‌بود. حیف ارغوان و شهاب بود؛ این زندگی و جنگیدنش حق آن دو نبود‌! بغض فرونشسته در گلویش را با قورت دادن آب گلویش پس زد و سعی در کنترل خودش کرد. کلافه دستی لای موهای در هم ریخته‌اش کشید و لبه‌ی کت نخودی‌رنگش را با دست دیگرش پس زد و دست در جیب شلوار جین مشکی‌اش کرد.
- می‌خواد تو رو ببینه.
با شنیدن این جمله، جانی دوباره گرفت و نفس صدادارش را آسوده بیرون داد. پس حال ارغوان خوب بود، اما قیافه ماتم‌زده‌ی بابک و مادرش حکایت چه داشت؟ دست به ترالی فلزی کرمی‌رنگی که کنار تخت بود، گرفت و جلوتر آمد. چشمان پف‌کرده و قرمزش را به چشمان قرمز او که رگ‌های خونی اطرافش را احاطه کرده‌بود، دوخت.
- تو... رو خدا بگو چی شده؟
چقدر مگر می‌توانست ادای محکم‌بودن را در بیاورد؟ چقدر می‌توانست نقش بازی کند و بگوید قوی است؟ شانه‌هایش دیگر سنگین شده‌بود و تحمل سرهایی که یکی پس از دیگری روی آن‌ها گریه را سر داده‌بودند، نداشت. خجالت را کنار گذاشت و در حالی که قدمی به عقب برمی‌داشت با تکیه دادن به دیوار کاغذ گلبهی سر خورد و روی زمین افتاد. دست روی چشمان نمناک و ملتهبش گذاشت و هق‌هق مردانه‌اش را با لرزیدن شانه‌هایش سر داد تا کمی سبک شد. زهره با پاهای لرزان جلوتر رفت و جلوی زانوان خم شده‌ی او زانو زد. لبه‌ی کت او را گرفت و لب‌های لرزانش را به حرکت در آورد.
- دقم دادی! بگو! شهاب طوریش شده؟
فین‌فینی کرد و دستی به چشمانش کشید. صدای زیبای مردانه و رادیویی‌اش به لرزش افتاده‌بود و گرفته‌بود.
- شهاب حالش بد شد، بردنش برای عمل فوری؛ همتا هم باهاش رفت. من موندم اینجا. دکتر میگه ارغوان... .
قطره اشکش را با سر انگشت پاک کرد و دستی به بینی قلمی‌اش کشید.
- میگه ارغوان به خاطره فشار بالا که داشته غیرقابل کنترل شده و کلیه‌اش رو هم از دست داده و... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
سر بر روی دست مشت‌شده به روی زانوانش گذاشت و با هق‌هقش نالید:
- میگه دیگه کاری از دستشون برنمیاد... احتمال... احتمال سکته مغزی و آریتمی قلبیش زیاده... .
سر بلند کرد و چشمان گریانش را به او که چیزی تا پس افتادن دوباره کم نداشت، دوخت.
- الان هم خواسته اول شهاب و بعدش تو رو ببینه.
دنیا روی سرش خراب شد. چه می‌شنید؟ دوست و یار و رفیق همیشگی‌اش در آستانه‌ی مرگ بود و به همین راحتی کاری از دستشان برنمی‌آمد؟! پس چه شد آن بیمارستان مجهز و پیشرفت علم و پزشکی؟ نه به همین راحتی‌ها نباید تسلیم شوند! ناباور دهان باز شده‌اش را چند بار باز و بسته کرد. کلمات گویی از ذهنش فرار کرده‌بودند تا بر زبانش جاری شوند‌. چنگی به مانتوی قهوه‌ای‌رنگش زد و نگاه اشک‌بار و پرسش‌گرش را بین چشمان قرمز و گریان او در گردش انداخت.
-دروغه مگه نه؟!
چرا بابک سکوت کرده‌بود؟ دروغ بود، آریتمی دیگر چه صیغه‌ای بود؟ نه! باور نداشت؛ سکته‌ی مغزی آن هم برای ارغوان و آن سن کمش؟! آستین کت بابک را گرفت و گریان و حیران نجوا کرد:
- نه... بگو دروغه... بگو!
اطمینان چشمان بابک جانش را گرفت. هنوز هم منتظر حرفی از زبان او بود تا این کابوس تمام شود اما با فروریختن اشک‌های بابک و نه گفتن آهسته‌ و شنیدن صدای هق‌هق مردانه‌اش، زانوان خم‌شده‌اش سست شد و با سری افتاده های‌های گریه را سر داد.
***
دلش را نداشت پا به آن اتاق و آن دم و دستگاه بگذارد. صدای بوق‌بوق آلارم دستگاه‌ها، تنش را می‌لرزاند. دست لرزانش روی دستگیره سرد فلزی ثابت ماند. سردی دستگیره لرزی عمیق به اندامش انداخته‌بود و احساس می‌کرد خون در رگ‌هایش یخ بسته‌ است. دندان‌های سپیدش از لرزش به هم می‌خوردند و تیلیک‌تیلیک صدا می‌دادند. گویی سرما تمام وجودش را فراگرفته‌بود. دکتر گفته‌بود وقتی باقی نمانده و باید عجله کند‌. اشک که مهمان چشمان قرمزش شد، سر در گودی گردن فرو برد و آنقدر لبانش را به دندان گرفت تا صدای گریه‌اش بیرون نرود که طعم خون بیرون زده را در دهانش حس کرد.
- برو داخل! فرصتی نمونده.
با وحشت و چشمان وق‌زده‌اش به سمت صدای بابک برگشت. دیدن این دختر در آن حال دلش را به درد آورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
این دختر برای ارغوان یار و رفیق بود و از خواهر هم خواهرانه‌ها خرج کرده‌بود. مهربانی و لطافتی که ارغوان از او تعریف کرده‌بود، همان بود و اغراقی در آن تعریف‌ها نبود. آخ از ارغوان و تعریف کردن و شیرین‌زبانی و پشتیبانی‌هایش. دستی در جیب کت چروک شده‌اش فرو برد و دستمال کاغذی بیرون آورده را به سمتش گرفت.
- لبت داره خون میاد. نترس من هم باهات میام؛ چون گفته من هم باشم. گان آبی‌رنگ را چنگ زد و نگاه ناآرامش را به او دوخت و بغض‌آلود نالید:
- نمی‌خوام بمیره! دوستش دارم. می‌میرم اگه نباشه! چرا خدا نمی‌بینه؟
دل بابک خون بود؛ حرف‌های زهره دلش را بیشتر به درد آورد. با افتادن دست زهره از روی دستگیره کنار پایش، بابک دست روی دستگیره گذاشت و درب چوبی سفید‌رنگ را باز کرد.
- منتظرمونه، زود باش! نذار حسرتش به دلمون بمونه‌!
با پشت دست اشک‌هایش را پاک کرد. باید نقاب دیگری به چهره می‌زد و به استقبال دوستش می‌ر‌فت. نباید او چیزی بفهمد. لبخند بی‌جانی روی لبانش نشاند و وارد شد. از کنار دستگاه‌ سیاه‌رنگ پالس اکسیمتر گذشت و به تخت طوسی‌رنگی که ارغوان روی آن خوابیده‌بود، نزدیک شد. نگاهش روی صورت پف‌کرده و کبود او ثابت ماند. قرار بود ارغوانش را از دست بدهد‌‌. نه این غیرممکن بود! تحمل این موضوع برایش دور از انتظار و باور بود. چشمان بی‌فروغ ارغوان رویش ثابت ماند. تنها صدای ضعیف و بی‌حال ارغوان در گوشش طنین‌انداز شد و صدای دستگاه‌ها و آلارم دل‌خراششان را محو کرد.
- دخترم خوبه؟
توان حرف زدن نداشت، انگار زبانش بند آمده‌بود و قدرت تکلمش را از دست داده‌بود؛ تنها با لبخندی که به زور روی لبانش جا خوش کرده‌بود سری به علامت مثبت تکان داد اما قطره‌ی اشک سرکشش همزمان به روی گونه‌اش غلتید که از چشمان ارغوان دور نماند. دست لرزانش را جلو برد و همزمان اشک نشسته به روی گونه‌ی رنگ‌پریده‌ی او را پاک کرد و با جلو بردن دست زهره، دست او را گرفت. ماسک اکسیژن سبز‌رنگش را پایین‌تر آورد.
- دیشب خواب دیدم بچه‌م به دنیا اومده‌بود و داشتم می‌رفتم کربلا. روزه بودم اما داشتم دخترم رو شیر می‌دادم.
دست او را بیشتر فشرد. نفس سنگینش را بیرون داد و با صدای تحلیل‌رفته‌اش ادامه داد.
- مامان و بابام منتظرم بودن. زهره یه قولی میدی؟
چشمانش را روی هم فشرد و با بغض لب‌های کبود و متورمش را به حرکت در آورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
- به شهاب گفتم که دوست دارم اسم دخترمون به یاد نامه‌هایی که تنها نشونه‌‌ی اولیه و ارتباطمون فقط اسم کوچه‌ی خاطره سبز بود، خاطره باشه! اگه شهاب به خاطره بیماریش یادش رفت، یادش بیار!
قطره‌ی اشکی را که از گوشه‌ی چشم بی‌حالش به روی صورت سرخش فرود آمد را با سر انگشتی که دستگاه پالس به آن وصل بود، گرفت و با گذاشتن ماسک اکسیژن سبزرنگ به روی بینی‌ که بابک برایش انجام داده‌بود و نفس کشیدن را برایش راحت‌تر کرده‌بود، بغض‌آلود نجوا کرد:
- می‌دونم... می‌دونم که شهاب فردا عملش خوب پیش میره؛ من با خدا معامله کردم و می‌دونم ناامیدم نمی‌کنه! فقط به شهاب بگو قول بده که نذاره بچه‌مون زیر دست پرویزخان و زنی که خودش ممکنه بگیره بزرگ بشه.
دست زهره را بیشتر فشرد و با چشمان دودوزده‌‌ و بی‌حالش اطمینان را در چشمان اشکبار و قرمز او جست‌وجو کرد.
- قول بده اگه... اگه زبونم لال شهاب طوریش شد یا زن گرفت تو بزرگش کنی نه پرویزخان؟
انگار وزنه‌ی بزرگی به زبانش وصل بود، زبانش به سقف دهانش چسبیده‌بود و مانند کویر خشک شده‌بود. تمام توانش را جمع کرد و به زور با بغض جواب داد:
- تو... تو خودت میای... .
کلافه لوله‌های اکسیژن داخل بینی‌اش را کشید و میان کلام او پرید:
- زهره... قول بده.
چیزی که ارغوان می‌خواست زیاد بود و مسئولیتش سنگین؛ اما برای زهره مهم نبود، مهم قول و قرار خواهرانه‌ای بود که باید با جان و دل قبول می‌کرد، اما مگر قلبش قبول می‌کرد که ارغوان دارد برایش وصیت می‌کند و او با خنده و شادی قبول کند؟ مغز و قلبش از پذیرفتن نبود او ممناعت می‌کردند و جای خود را به اشک و هق‌هق خفه‌ای داده‌بودند که سعی در بالا رفتن صدایش داشت. تنها سری به علامت مثبت تکان داد و با بغض لب زد:
- ق... و ل میدم.
ارغوان نفس آسوده‌ای کشید و نگاهش را با لبخند به بابک که در سکوت اشک می‌ریخت، دوخت.
- خیالم راحت شد. مراقب شهاب و زهره باش! این دو تا چشم منند!
بابک چشمی گفت و سر به زیر انداخت. رو به زهره ادامه داد:
- بگو بچه‌م رو بیارن.
بابک بدون کلامی به سمت درب سفید‌رنگ رفت و در کمتر از یک ثانیه، همراه دکتر و پرستار وارد شد.‌ پرستار درب شیشه‌ای بیضی‌شکل را باز کرد و با احتیاط نوزاد را از درون دستگاه انکوباتور بیرون آورد و با دقت و محبت روی سی*ن*ه‌ی ارغوان قرار داد. جانی در بدنش نبود. با بی‌حالی اما لبخند بر لبان بی‌جانش، دستی به صورت تپل و سفید و قرمز دخترکش کشید و بوی دخترکش را به مشام کشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
گویی همه‌چیز در اطرافش محو شده‌بود و تمام وجودش فقط دو چشم شده و تنها دخترکش را می‌دید. دیگر ترسی از مرگ و احساس نبودنش او را نمی‌آزرد؛ همین که در این لحظه دخترکش را در آغوش نیمه‌جانش گرفته‌بود، برایش کافی بود. این تنها آرزوی او بود که ثمره‌ی عشق و امیدشان را سالم به دنیا آورد و یادگاری برای شهاب به جا بگذارد. قطعاً شهاب پدرانه خرج او می‌کرد؛ همان‌طور که عاشقانه‌ها نثار او کرده‌بود. لحظه‌ای نگاهش روی موهای مشکی هم‌رنگ پدر دخترکش ثابت ماند، احساس می‌کرد که این آخرین پیوندش با او است و دیگر فرصتی باقی نمانده‌است. لحظه‌ای حس کرد که جهان برایش متوقف شده‌است. دنیا از حرکت ایستاد و او در یک فضای خالی و ساکت غرق شد. نفسش به سختی بالا می‌آمد و احساس می‌کرد که جان از تک‌تک سلول‌های بدنش در حال رخت بستن است. سوزش بدی را در رگ‌های سرش حس می‌کرد و فشار ناگهانی خون از قلب به سمت سرش، سرش را به شدت تحت فشار قرار داده‌بود. احساس می‌کرد که سرش مانند بمب ساعتی شده‌است که در یک چشم بهم زدن در حال انفجار است. مانند ماهی که به دنبال آب می‌گردد، چند باری لبانش را باز و بسته کرد تا زبان سنگینش را تکان دهد و لبان کبود و ورم‌کرده‌اش کلمات را به زبان بیاورد، اما قلبش برای لحظه‌ای از تپش باز ایستاد و ضربانش به صفر رسید. خون در رگ‌های سرش یخ بست و راه را برای به کار افتادن سلول‌هایش بست. در یک چشم بهم زدن، جان از بدنش با آخرین نفس باقی‌مانده در گلویش خارج شد و حرکت دستش برای آخرین لمس کودکش روی تنش جا ماند. همزمان با گریه‌ی نوزاد، صدای بوق کشیده‌ی دستگاه قلب آن‌ها را که محو این لحظه‌ی احساسی مادرانه بودند به خود آورد. پرستار با حرکتی سریع، نوزاد را از روی سی*ن*ه‌ی مادری که لذت مادر شدنش تنها در حد چند ثانیه بود، برداشت. دکتر با صدای بلندی فریاد زد و تیم احیا را فراخواند. نگاه مات و مبهوت زهره، بر چشمان نیمه‌باز و خیره به سقف ارغوان ثابت ماند. نمی‌توانست باور کند که تنها سفیدی از چشمان زیبای دوست و یار قدیمی‌اش باقی مانده و دیگر زیبایی‌اش را از دست داده‌است و پلک‌های ارغوان دیگر هرگز نخواهند زد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
زهره، مانند دیوانه‌ها، دکتر و پرستاری را که دستگاه شوک مشکی‌رنگ را با صدای دلخراشش روی سی*ن*ه‌ی ارغوان بالا و پایین می‌کردند، پس زد. با صدای گریه‌ای آمیخته به درد و ناامیدی، فریاد زد:
- نه... نه... نه... ارغوان!
احساس می‌کرد سرش سبک شده‌است و دنیا به دور سرش می‌چرخد. در آن لحظه، همه‌چیز برایش تاریک و بی‌معنا شد. احساس می‌کرد که خنجری بر قلبش فرو رفته و زخمی بزرگ بر آن نشانده و ریتم کوبنده‌ی تالاپ و تولوپش را نامنظم کرده و هیچ‌چیزی نمی‌تواند این درد را تسکین دهد. آنقدر با هق‌هق، فریاد زد که در آغوش پرستار و بابک دنیا برایش تاریک شد.
***
با شنیدن صدای رعد و برق و جرقه‌ی ایجاد شده در آسمان نگاه از آن گرفت و چتر مشکی‌رنگ درون دستش را باز کرد و با در دست گرفتن دست تپل دخترک به همراه زهره به سمت قبر روانه شد. دخترک با آن کفش‌های سفید عروسکی پاهایش را در گودال‌های کوچک آب میان قبرها فرو می‌برد و از صدای چلپ‌چلپ ایجاد شده‌، خنده را مهمان دندان‌های شیری تازه‌افتاده‌اش می‌کرد و مانند پدرش چال گونه‌اش را به نمایش گذاشت. با رسیدن به سنگ قبر سفید که دو سبد سرامیکی سفید‌رنگ گل بزرگ شمعدانی و اطلسی به شکل مورب، زیبایی خاصی به آن‌ بخشیده‌بود، نگاهش روی نام ارغوان ستوده که با رنگ مشکی که با خط زیبایی نگارش شده‌بود، ثابت ماند و دلش را لرزاند. قطره‌ی اشکی که به روی گونه‌اش غلتید را با سر انگشت گرفت و با گذاشتن سبد گل رز آبی و قرمز کنار سبد گلدان‌ها روی سکوی سیمانی بالاتر از قبر نشست و دخترکش را روی پایش قرار داد. دخترک شیرین زبان خم شد و قاب عکسی را که در دست داشت، بوسید و با دستان تپل و سفیدش آن را به روی سنگ قرارداد.
- سلام مامانی با مامان زهله و بابا شهاب اومدیم دوباره ببینیمت. مامان زهله دوباره برات حلوای خوشمزه درست کرده.
زهره در دل قربان صدقه‌ی شیرین زبانی خاطره رفت و با گفتن《بیا پیش مامان》، همزمان قدمی به جلو برداشت و دست او را گرفت و به طرف قبر پدر و مادر ارغوان که کمی پایین‌تر از قبر ارغوان بود، روانه شد تا شهاب را مطابق رسم هر ساله در مراسم سالگرد ارغوان تنها بگذارد. شهاب چشم از رفتن آن‌ها گرفت و عینک دودی مستطیل شکلش را از روی بینی‌اش برداشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
از روی سکو برخاست و لبه‌ی قبر نشست و خیره به چشمان زیبای ارغوان درون قاب عکس چوبی قهوه‌ای‌رنگ شد و با صدای پر بغض چندین ساله‌اش که ریشه‌ی عمیقی در گلویش چنبره بسته‌بود با صدای لرزان حاصل از آن نجوا کرد:
- سلام ارغوانم! نیستی و جات خالیه که بزرگ شدن خاطره رو ببینی که چقدر هر روز داره شبیه تو میشه. خال بالای لبش و شیرین زبونی‌هاش به خودت رفته. یادته همیشه می‌گفتی کاش مثل من چال گونه داشته باشه؛ تو حق داشتی! دخترمون وقتی می‌خنده با اون چال گونه‌هاش بامزه‌تر و تودل‌بروتر میشه‌. ارغوان همیشه این روز که می‌رسه انگاری روز مرگ منه؛ از یه طرف نبود تو مصادف شده با روز وجود و تولد دخترمون از طرف دیگر رفتن تو رو برای همیشه به رخ می‌کشه. دلم خونه که با رفتن تو تولد بچه‌مون رو بخوام جشن بگیریم. نگران نباش! براش جشن می‌گیرم اما تو دلم ولوله است واسه نبودنت! تو دلم عزاداری می‌کنم و تو نیستی که بهم دلداری بدی که این هم می‌گذره. اما بدون، بدون تو خیلی بد می‌گذره! غم نبودنت رو دوشم سنگینی می‌کنه. مگه نمیگن خاک مرده سردی میاره؟ پس چرا شش سال گذشته اما هنوز داغ رفتنت تو دلم تازه است؟!
دستی به چشمان خیس از اشکش کشید.
- هنوز هم حکمت کار خدا رو نفهمیدم! من رو با اون تومور باید زنده نگه داره که یادگار تو رو روی چشم‌هام بزرگ کنم، اما تو رو اون‌جور درست توی همون روز با هدیه‌ای که بهم دادی ببره. آخ که نفهمیدم چه معامله‌ای با خدا کردی و رفتی و من موندم.
همزمان صدای مداحی که چند قبر آن طرف‌تر، رفتن مادری را با سوز و گداز در بلندگو و صدای اکو شده‌اش مداحی می‌کرد، مرثیه‌ای شد برای قلب زخمی‌اش و بدون خجالت های‌های گریه را سر داد و با صدای تو دماغی حاصل از گریه نالید:
- دلم برات تنگه و هیچ‌کَس نتونسته جای تو رو برام پر کنه! کاش بودی و می‌دیدی زهره‌خانم چه خواهری در حق من و تو و چه مادری در حق دخترمون کرد. خواهرت امانت‌دار خوبیه! دخترمون رو مثل دسته‌ی گل، هم‌پای من بزرگ کرده؛ خصوصاً توی اون روزهای بعد از عملم که حالم خوب نبود، زهره و بابک جور من و تو رو کشیدن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
دست در جیب کت مشکی‌اش کرد و گردنبند یادگار او را از آن بیرون کشید. با زدن دکمه‌ پنهانش درب قلبی، آن را باز کرد و با صدای لرزانش نالید:
- هر وقت نگاهم میوفته به این عکس دلم می‌خواد باز به همون روزها برگردم و تک‌تک ثانیه‌هاش رو اونقدر طولانی کنم که تموم نشن. کاش بیشتر پیشت بودم! کاش بیشتر با هم بودیم! کاش زودتر دیده‌بودمت! کاش زودتر عاشقت شده‌بودم! شش ساله که نتونستم سیاه از تنم در بیارم؛ شش ساله که هنوز هم با یاد تو شب‌هام رو صبح می‌کنم. ارغوان... دلم برات پر می‌کشه. کاش مثل اوایل بیای به خوابم. این قلب با تو دفن شده و به روی هیچ‌کَس باز نمیشه! تا ابد دوستت دارم!
با هق‌هقش سر رویی قبر گذاشت و صدای گریه‌اش در صدای قار‌قار کلاغی که روی درخت کاج سرسبز بالای سرش تاب می‌خورد، گم شد. زهره فاتحه‌اش را که خواند؛ چند باری با سنگ کوچک به روی قبر سفید‌رنگ نرگس‌خانم زد و همزمان دست خاطره را که با انگشتان کوچک و سفیدش قطره‌های باران را در هوا می‌گرفت، گرفت و با بلند شدن به پسری که سینی سفید پلاستیکی خرما به دست روبه‌رویشان برای خیرات ایستاده‌بود نگاهی کرد و با برداشتن خرمایی 《ممنونمی》گفت و او را در آغوش گرفت و از کنار قبرها گذشت که با صدایی به عقب سر برگرداند.
- سلام دیر که نرسیدم؟
خاطره زودتر سر برگرداند و با دیدن بابک، خود را از آغوش زهره جدا کرد و با گذاشتنش روی زمین خاکی، با گفتن 《عمو》به طرف بابکی که سبد گل به دست کنار جدول خط‌کشی سفید و آبی ایستاده‌بود، دوید. بابک سبد چوبی گل نرگس و رز را به دست دیگرش داد و با خم شدن، خاطره را با لبخند با گفتن 《سلام عشق عمو》در آغوش گرفت. بوسه‌ای به روی گونه‌ی تپل و گلگلون خیس از باران او نواخت و در حالی که به سمت زهره از میان قبر‌هایی با سنگ گرانیت و مرمر و کریستال سفید و مشکی و سبز می‌گذشت بینی خود را به نوک بینی عروسکی خاطره مالید.
- خوبی موش‌موشک؟ چقدر خیس شدی؟
خاطره دست دور گردن بابک انداخت و خنده‌ی ریزی کرد.
- خوبم عمو. بارون دوست دارم. عمو این سری خیلی دیر اومدی ها!
آخرین قدم را به سمت زهره برداشت و عمداً با نزدیک شدن به زهره رو به خاطره کرد و در چشمان قهوه‌ای هم‌رنگ مادرش خیره شد.
- ببخشید عموجون! این سری کارم اون طرف طول کشید، اما قول میدم که دیگه تو و مامان زهره رو تنها نذارم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
سپس رو به زهره کرد و لبخندی روی لبانش نشاند.
- سلام.
نگاهش روی موهای سپید کنار شقیقه‌ی بابک خیره ماند. چین و شکن‌‌های گوشه‌ی چشمش نشان از تغییرات او و وارد شدنش به آستانه‌ی چهل سالگی را می‌داد. زهره دستی به موی سپیدی که در میان تارهای شکلاتی‌رنگش خبر از مشقت و سختی به دوش کشیده و بالا رفتن سنش را می‌داد، کشید و آن را به زیر شال مشکی حریرش روانه کرد.
- سلام خوش اومدین.
بابک《 ممنونمی》 گفت و چشم به دختر روبه‌رویش که در زیر باران دل‌رباتر شده‌بود، دوخت. در این مدتی که او را از نزدیک ندیده‌بود، خط‌های چین و شکنی که اطراف پوست صافش را در جای‌جای صورتش احاطه کرده‌بود، حسابی صورت او را جا افتاده کرده‌بود و خانمی و وقار را در او بیشتر از قبل نشان می‌داد. خاطره با دیدن رعد و برقی دیگر و صدای منفجر شدن توپی که از برخورد ابرهای سپید ایجاد شده‌بود و شدت بارش باران با گفتن 《بذارم زمین》 از آغوش او جدا شد و به طرف پدرش با گذاشتن بازی‌گوشانه‌ی پایش در گودال آب‌های جمع‌شده، دوید. زهره با گفتن《ببخشید》 به سمت خاطره قدم برداشت که با صدای بابک متوقف شد.
- صبر کن!
سپس به قدم‌هایش افزود و با ایستادن زهره روبه‌رویش ایستاد. نگاهش را به قطره‌ی بارانی که روی صورت گندمی زهره می‌غلتید، دوخت.
- پنج ساله که من و خودت رو توی بلاتکلیفی گذاشتی و دو بار بهم جواب منفی دادی! اوایل پیش خودم فکر می‌کردم که دلت پیش شهابه و می‌خوای نه فقط مادر خاطره بلکه جای ارغوان رو هم برای شهاب پر کنی.
با سر بلندکردن زهره و نگاه شماتت‌بارش سر به زیر انداخت و گلبرگ قرمز گل رز کنار دستش را به بازی گرفت.
- حق داری اینجوری نگاهم کنی! فکرم خطا رفت می‌دونم! حرف‌های آخرم اذیتت کرد، می‌دونم!
ناگهان سرش را بلند کرد و در چشمان کشیده‌ی ریمل‌زده‌ی او خیره شد.
- اما همش از دوست داشتنم بود! می‌فهمیدم همه‌ی این کارها رو داری برای خاطره می‌کنی، اما همش فکر می‌کردم یه روزی تو و شهاب دست از ارغوان می‌کشین و به خاطر خاطره هم که شده... ‌.
حتی گفتن ادامه جمله برایش سخت بود، تصور کردن او کنار دیگری غیر از خود، عذابی بود که گفتنش هم راحت نبود. نفس صدادارش را کلافه بیرون داد و گل رز تک‌‌برگ را از داخل سبد در آورد و به طرف زهره گرفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,139
مدال‌ها
7
- می‌دونم. می‌دونم که نباید می‌رفتم! می‌دونم که نباید تنهات می‌ذاشتم! من همیشه از دور حواسم بهت بود. خاطره برای من هم عزیزه! من هم دوستش دارم. شهاب برام عین برادر می‌مونه؛ ارغوان هیچ‌وقت از یادم نرفته، اما حق بده هر بار که ازت بله خواستم و گفتی نه، دنیا رو برام خراب کردی و من رو سرگردون و حیرون کردی! تکلیف من رو هیچ‌وقت مشخص نکردی. می‌دونستی روزهای آخر در موردت با ارغوان حرف زدم؟ قرار بود یه روز من و تو رو ببره کافه تا با هم بیشتر آشنا بشیم.
صدای تاق‌تاق افتادن قطره‌های باران به روی برگ‌های درختان توت و کاج سر به فلک کشیده‌ی کنارشان، زهره را به خود آورد. راست می‌گفت ارغوان با شوخی و خنده گاهی از بابک برایش گفته‌بود. لب گزید و به یاد ارغوان و خنده‌هایش قطره‌ی اشکی که به روی گونه‌اش غلتید را با پشت دست گرفت و نگاهش را به موهای خیس و مشکی بابک دوخت.
- نباید می‌رفتی! من، شهاب و خاطره به حضورت احتیاج داشتیم. تو فقط یه سال کنار ما موندی؛ بعدش رفتی دنبال زندگیت. این معنی دوست داشتن نبود تو باید.‌.‌. .
بابک دستی را که گل در آن بود کلافه پایین آورد و میان کلام او پرید:
- نه زهره! تو حق نداری اینجور قضاوت کنی! من اگه نمی‌خواستمت الان زن داشتم و بچه‌م همسن خاطره بود. اما هنوز اینجام! هنوز دلم گیره. هر بار اومدم، گفتی نه، خاطره. گفتی نه شهاب... تو بودی چه فکری می‌کردی؟ فکر کردی ولت کردم؟ نه! میخوای بگم هفته‌ی پیش، یه ماه پیش با خاطره کجا بودی؟ لباس یاسی‌رنگی که یه ماه پیش از فروشگاه سیندرلا براش خریدی، خیلی قشنگ بود.
زهره ناباور دست از بازی با لبه‌ی مانتوی کتی مشکی ساده‌اش گرفت و نگاه ناباورش را به او دوخت. بابک مهلت حرف زدن را از او گرفت و دوباره شاخه گل را به طرف او گرفت و ادامه داد:
- آره هیچ‌وقت تنهاتون نذاشتم! شهاب در جریانه و آمارت رو هر لحظه ازش می‌گرفتم. من خیلی وقت بود که با شهاب راجع بهت حرف زدم. همتا هم می‌دونه. من رفتم تا تو تصمیم بگیری؛ تا خبری ازت بشه. زهره قولی که به ارغوان دادی با ازدواجت با من هیچ‌وقت فراموش نمیشه! من توی این قول بهت کمک می‌کنم و کنار تو و شهاب می‌مونم!
نگاه عاشقانه و مظلومش را به چشمان به اشک نشسته‌ی او دوخت.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین